. . .

متروکه ترجمهٔ رمان آن | SHADI315 کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان‌های در حال ترجمه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
  2. تراژدی

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,446
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #1
نام اثر:رمان آن(it)

ژانر:وحشت، دلهره آور

زبان مبدا: انگلیسی
زبان مقصد: فارسی

نویسنده: استیون کینگ
مترجم:پانیک۳۱۵

خلاصه: دربارهٔ گروهی از بچه‌ها، معروف به گروه بازندگان است که با موجود عجیبی بنام پنی‌وایز رو به رو شده‌اند که توانایی‌هایی همچون دگرپیکری دارد. پنی‌وایز بیشتر خود را به شکل یک دلقک به بچه‌ها نشان می‌دهد و با تغذیه کردن از ترس آن‌ها به زندگی خود ادامه می‌دهد.

مقدمه:
شروع می‌کنند!
تمام کمالات تیز هستند،
گل گلبرگ‌های رنگارنگ خود را پخش می‌کند.
در آفتاب پهن بود؛
اما زبان زنبور
دلش برای آن‌ها تنگ می‌شود.
آن‌ها به زمین فرو می‌روند.
فریاد می‌زد،
شما می‌توانید آن را فریاد بزنید،
از ترس می‌لرزم و می‌لرزم.
همان‌طور که پژمرده و پژمرده خواهند شد.
ویلیام کارلوس، ویلیامز پترسون!
"متولد شدن در یک شهر مرده"
بروس

اخطار:مطالعه این رمان برای افراد زیر ۱۵سال توصیه نمی شود
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,446
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #2
فصل اول
پس از سیل(1957)
وحشتی که برای بیست و هشت ساله دیگر پایان نمیافت؛ اگر هرگز پایانی برای آن متصور باشیم، تا جایی که من آگاهی دارم و میتوانم بگویم، با قایقی از جنس ورقه روزنامه درحالی که از آب باران آماس کرده و در جوی آب شناور بود، تازه شروع می شد. قایق بالا و پایین رفت، کج شد، دوباره خودش را راست کرد و از میان‌چرخش خطرناک آب شجاعانه غوطه میخورد و به راهش در امتداد‌خیابان ویچام به سمت چراغ راهنمایی چهارراه ویچام و جکسن ادامه‌میداد. در این بعدازظهر پاییزی سال 1957 ،تمام سه لنز عمودی در چهارطرف‌چراغ راهنمایی همانند خانه ها تاریک و تیره بودند.این دو هفته پی در پی باران قطع نمیشد و از دو روز پیش باد هم به آن اضافه شده بود.در بیشتر بخش های شهر ِدری برق قطع شده بود و هنوز هم وصل‌نشده بود. پسربچه کوچکی در یک بارانی زردرنگ و چکمه هایی قرمز کنار قایق کاغذی با خوشحالی می دوید.باران بند نیامده بود، اما بالخره داشت فروکش می کرد.روی سرپوش‌زرد رنگ بارانی پسربچه ضرب گرفته بود و صدایی شبیه برخورد باران با بام انباری را ایجاد میکرد. صدایی نرم و آرامش بخش. نام آن پسر با بارانی زردرنگ، جورج ِدنبروگ بود. شش ساله بود.
برادرش، ویلیام، که توسط بیشتر بچه های دبستان دری یا حتی معلم ها که نمیخواستند مستقیما به رویش بیاورند، با عنوان بیل لکنتی شناخته می شد، در خانه بود و از یک آنفوالنزای شدید بوددد رنج میبرد. در آن پاییز سال 1957 ،درست هشت ماه پیش از شروع مصیبت واقعی یا بیست و هشت سال قبل از "نمایش آخر"، بیل لکنتی ده ساله شده بود. بیل قایقی را که حاال جورج کنارآن میدوید، ساخته بود. او آنرا درحالی که در رختخوابش نشسته بود و پشتش به کپه ای از بالشت ها بود و مادرش قطعه ی "برای الیزه" را با پیانو در اتاق​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,446
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #3
پذیرایی مینواخت و در همان حال باران بیقرارانه روی پنجره اتاق خوابش میکوبید، ساخته بود. درحدود سه چهارم راه پایین بلوک به سمت چهاراه و چراغ راهنمایی خاموش، خیابان ویچام بوسیله رفت و آمد ماشین های حامل بخاری باغی و چهار خرک پرتقالی رنگ مسدود شده بود. روی هرکدام از خرک ها نشان حوزه خدمات عام المنفعه شهر ِدری
ثبت شده بود. درآن‌سو، باران که از شاخه ها و سنگریزه ها و توده های چسبناک برگ های پاییزی به گل نشسته بود، در جوی آب سرازیر میشد. آب در ابتدا آرام آرام از روی سنگفرش راهش را باز می کرد و بعد از سومین روز، بارش، ظالمانه تمام پیاده رو را دربر گرفت. تا نیمروز روز چهارم، تکه های کلفت سطح خیابان بین تقاطع جکسن و ویچام مثل کلک های کوچک روی آب غوطه ور بودند. تا آن موقع، بسیاری از مردم دری دلواپسیشان را در قالب ساختن جوک درباره ی قایق ها بیان کرده بودند. حوزه خدمات عام المنفعه توانسته بودخیابان جکسن را باز نگه دارد، اما ویچام از طرف مرکز شهر غیرقابل دسترس بود. اما حالا همگی توافق کرده بودند که بدترین قسمتش، تمام شده است. مسیررودخانه سی و شش مایلی کندوسکیگ دقیقا از زیر صخره های زیر آبی کم ارتفاع تهی اش اوج میگرفت و چند اینچ پایین تر از کناره های عریان بتنی کانال که آبراه تنگ را ازمیان مرکز شهر عبور می داد، تشکیل می شد. گروهی از مردان، درمیانشان: زک ِدنبروگ، پدر جورج و بیل؛ داشتند گونی های شنی که‌روز قبل درحالی که با دستپاچه گی آماده کرده بودند، با عجله جابجا می کردند.
طغیان دیروز و خسارات سنگین سیل به نظر اجتناب ناپذیر می آمدند. فقط خدا میدانست این گونه فجایع قبال هم رخ داده اند. سیلی که کشته داده بود، سال 1931 آمده بود ومیلیون ها دالار و تقریبا دو جین یک فاجعه محسوب می شد. اتفاقی که خیلی وقت پیش افتاده بود، اما هنوز هم کسانی پیدا می شدند که آن‌را بخاطر بیاورند و بقیه را باآن‌بترسانند. یکی از قربانیان سیل بیست و پنج مایل آنطرف شرق در شهر بوکسپورت پیدا شده بود. ماهی چشمان این آقای بیچاره را، سه تا از انگشتانش، عضو مردانه‌او‌ وبیشتر از همه پای چپش را خورده بود. درحالی که دستانش طوری نشان میداد انگار که فرمان اتوموبیل فورد اش را محکم گرفته است. با این حال، رودخانه در حال پسروی بود و زمانی که سد آبی بانگوربالادست رودخانه را پوشش دهد، رودخانه دیگر تهدیدی نخواهد بود. یا همانطور که زک ِدنبروگ، که برای شرکت هیدروالکتریک بانگور کار می کرد اشاره کرد: خب، برای سیل های آینده بعدا فکری خواهیم کرد. چیزی که هست اینکه باید از پس این یکی برآمد، نیروی برق را بازگرداند و بعد، فراموشش کرد. در شهر دری، فراموشی بال و مصیبت نوعی هنر به حساب می‌آمد، همانطور که بیل دنبورگ با گذشت زمان به آن پی خواهد برد.​
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,446
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #4
جورج دقیقا در انتهای خرک هایی که لبه ی یک شکاف عمیق درطول سطح آسفالت خیابان ویچام قرار داشت، مکث کرد. این شکاف تقریبا به یک شکل مورب منتهی میشد. شکاف در آنسوی خیابان، تقریبا چهل قدم جلوتر از تپه ای که او حاال در راست آن ایستاده بود، پایان می یافت. با صدای بلندی خندید؛ صدایی که تنهایی و خوشحالی کودکانه اش را همچون دونده ای زرنگ در آن بعدازظهر خاکستری تداعی می کرد، با خیالی از قایق کاغذی اش که توسط جریان آب به گرداب هایی که با شکاف روی آسفالت ایجاد شده بودند، پیش می رفت. جریان پرفشار آب کانالی را ایجاد کرده بود که بصورت مورب شکل آمده بود، پس قایق اش از یک سمت خیابان ویچام به سمت دیگر رفت و جریان با سرعت آب جورج را مجبور به دویدن با خودش می کرد. آب از زیر چکمه های پالستیکی ِگلی اش به بیرون می پاشید. سگک های چکمه اش در حالی که جورج به مرگ عجیب خودش نزدیک می شد جرینگ جرینگ صدا می کردند. و احساسی که آن لحظه وجودش را فرا گرفته بود، حس عشق و محبت به برادرش بیل بود... محبت و تاسف از اینکه بیل آنجا نبود و نمی توانست در آن لحظه با او سهیم شود. البته او هنگامی که به خانه میرسید سعی می کرد آنرا برای بیل توصیف کند، اما نمیتوانست آنطور که شایسته بود کاری کند که بیل آنرا "بفهمد"، آنطوری که اگر بیل جایش بود، آنرا به او "می فهماند". بیل در خواندن و نوشتن خوب بود، اما جورج حتی در این سن هم آنقدر عاقل بود که بداند دلیل این که بیل همه ی نمرات کارنامه اش A هستند یا چرا معلمانش از ساخته های او انقدر خوششان می آید، تنها "قوه ی بیان" او نیست. بیل در "مشاهده کردن" خوب بود. هنگامی که بخشی از صفحه طبقه بندی شده اخبار دری پاره شد، قایق در امتداد کانال مورب تقریبا سوت کشید، اما جورج حاال آنرا مثل یک قایق تندرو در یک فیلم جنگی تصور می کرد، مانند همان هایی که گاهی اوقات به همراه بیل در سالن نمایش نیمروزی سینما دری شنبه ها تماشا می کردند. یک جنگ‌فیلمی از جان وین در حالی که دارد با ژاپنی ها می جنگد. دماغه قایق روزنامه ای همانطور که با سرعت پیش میرفت آب را به دو طرف می پاشید، و بعد به جوی آب در سمت چپ خیابان ویچام رسید. دراین لحظه نهر کوچکی از آب به شکستگی روی آسفالت نفوذ کرد و گرداب تقریبا بزرگی را بوجود آورد که به نظرش رسید قایق غرق شده و واژگون می گردد. اول به حالت هشداردهنده ای کج شد سپس پس از آنکه راست شد و جورج دلخوش شده بود، برگشت و با سرعت به سمت چهاراه پیش رفت. جورجسرعت‌گرفت تا به آن برسد.از باالی سرش، باد سخت ماه اکتبر که درختان را می لرزاند و دیگر برگ های رنگارنگ غنی شان را کامال با حمله اش سبکبار میکرد، رد می شد. درحالی که روی تخت نشسته بود، گونه هایش هنوز ازشدت تب سرخ بودند )اما تبش،مثل رودخانه کندوسکیگ، داشت پایین می​
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,446
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #5
آمد(. بیل کار ساخت قایق را تمام کرده بود، اما وقتی جورج خواست آن‌را از دستش بگیرد، بیل امتناع کرد.
ــ حا...حا...حالا برام م... م... موم را بیار
ــ چی هست؟ کجاست؟
ــ بیل گفت: روی طا...طا...طاقچه ی زیر...زیر... زمینه .
ــ داخل یه جعبه که روش نوشته " گ...گ...گلف " . یه چاقو و یه
کا...کا...کاسه هم بیار. و یه بسته ک...ک...کبریت .
بردارانه رفت که این چیزها را بیاورد. او میتوانست جورج هم فرمان صدای پیانو نواختن‌مادرش را که اکنون قطعه ای بجز "برای الیزه"، که او زیاد آنرا نمی پسندید، بشنود. قطعه ای خشک و پیچیده؛ او میتوانست صدای برخورد آهسته و یکنواخت قطرات باران روی پنجره های آشپزخانه را بشنود. اینها صداهای آرامش بخشی بودند، اما فکر رفتن به زیرزمین حتی ذره ای هم آرامش بخش نبود. او زیر زمین را دوست نداشت، و از پایین رفتن از پله های زیرزمین هم بیزار بود زیرا که خیال میکرد چیزی آن پایین در تاریکی‌است.این احمقانه بود. البته، پدرش اینطور گفته بود، مادرش اینطور گفته بود و حتی مهم تر، بیل اینطور گفته بود اما با این حال... او حتی دوست نداشت در را باز کند تا سریع چراغ را روشن بنماید چرا که همیشه این تصورــ این یکی آنقدر ابلهانه بود که جرئت نداشت راجع به آن با کسی حرفی بزند ــ وجود داشت که هنگامی که بخواهد کلید چراغ را‌لمس کند، یک دست و چنگال وحشتناک آرام به دور مچ دست او می پیچد... و بعد اورا به درون تاریکی که بوی نمور چرک و سبزیجات سیاه فاسد شده می دهد، می کشانداحمقانه است! هیچ موجودی با چنگال های وحشتناک، پر ازمو و تشنه ی خون وجود ندارد. هرچند وقت یکبار یکی دیوانه می شود و تعداد زیادی از مردم را میکشد ــ گاهی چت هانتلی درباره این مسائل در اخبار سرشب چیزهایی می گوید ــ و البته چند کمونیست هم وجود داشتند، اما هیوالی عجیبی که در زیرزمین این خانه ساکن
باشد، نبود! اما هنوز این فکر از سرش بیرون نرفته بود. در آن لحظات تمام نشدنی که در تاریکی دنبال کلید چراغ با دست راستش) دست چپش دور دستگیره در هنوز حلقه شده بود( میگشت، بوی زیرزمین تشدید می‌شد و بتدریج همه جا را پر می کرد. مخلوط بوهای خاک، رطوبت و سبزیجات فاسد شده در یک بوی مشمئز کننده غیرقابل انکار ادغام می شدند، بوی اهریمن، عصاره ای از تمام شیاطین. این بوی موجودی بود که اسمی برای آن وجود نداشت. بوی " آن "؛ درحالی که قوزکرده و درکمین نشسته و آماده پریدن است. جانوری که هرچیزی را می خورد اما بیشتر از همه حریص " گوشت بدن پسربچه ها" است.
او در را در آن صبح باز کرده بود و درحالی که کورمال کورمال دنبال کلید چراغ بود و دست دیگرش دستگیره در را نگه داشته بود؛ چشم هایش را نیمه باز و نوک زبانش را از گوشه دهانش مانند ریشه ای نحیف به دنبال آب در محلی خشک بیرون داده بود. خنده داره؟ مطمئنا ! باهات شرط میبندم ! به خودت نگاه کن، جورجی ! جورجی از تاریکی میترسه ! چقدر بچه ننه ! ؛ صدای پیانو از جایی که پدرش اتاق نشیمن می خواندش و مادرش اتاق پذیرایی، شنیده می شد.​
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,446
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #6
این احمقانه بود. البته، پدرش اینطور گفته بود، مادرش اینطور گفته بود و حتی مهم تر، بیل اینطور گفته بود اما با این حال... او حتی دوست نداشت در را باز کند تا سریع چراغ را روشن بنماید چرا که همیشه این تصورــ این یکی آنقدر ابلهانه بود که جرئت نداشت راجع به آن با کسی حرفی بزند ــ وجود داشت که هنگامی که بخواهد کلید چراغ را لمس کند، یک دست و چنگال وحشتناک آرام به دور مچ دست او می پیچد... و بعد اورا به درون تاریکی که بوی نمور چرک و سبزیجات سیاه فاسد شده می دهد، می کشاند.احمقانه است! هیچ موجودی با چنگال های وحشتناک، پر ازمو وتشنه‌ی خون وجود ندارد. هرچند وقت یکبار یکی دیوانه می شود وتعداد زیادی از مردم را میکشد ــ گاهی چت هانتلی درباره این‌مسائل در اخبار سرشب چیزهایی می گوید ــ و البته چند کمونیست هم وجود داشتند، اما هیوالی عجیبی که در زیرزمین این خانه ساکن باشد، نبود! اما هنوز این فکر از سرش بیرون نرفته بود. در آن لحظات تمام نشدنی که در تاریکی دنبال کلید چراغ با دست راستش) دست چپش دور دستگیره در هنوز حلقه شده بود( میگشت، بوی زیرزمین تشدیدمی‌شد و بتدریج همه جا را پر می کردمخلوط بوهای خاک، رطوبت و سبزیجات فاسد شده‌در یک بوی‌مشمئز کننده غیرقابل انکار ادغام می شدند، بوی اهریمن، عصاره ای از تمام شیاطین.این بوی موجودی بود که اسمی برای آن وجود نداشت. بوی " آن "؛درحالی که قوزکرده و درکمین نشسته و آماده پریدن است. جانوری که هرچیزی را می خورد اما بیشتر از همه حریص " گوشت بدن‌پسربچه ها" است. او در را در آن صبح باز کرده بود و درحالی که کورمال کورمال دنبال‌کلید چراغ بود و دست دیگرش دستگیره در را نگه داشته بود؛ چشم‌هایش را نیمه باز و نوک زبانش را از گوشه دهانش مانند ریشه ای نحیف به دنبال آب در محلی خشک بیرون داده بود.خنده داره؟ مطمئنا ! باهات شرط میبندم ! به خودت نگاه کن، جورجی! جورجی از تاریکی میترسه ! چقدر بچه ننه ! ؛ صدای پیانو از جایی که‌پدرش اتاق نشیمن می خواندش و مادرش اتاق پذیرایی، شنیده می‌شد. شبیه موسیقی ماورایی از جایی بسیار دور بود، مثل گفت و گو و خنده در ساحلی شلوغ در فصل تابستان که به گوش یک شناگر خسته از جریان آب می رسید. انگشتانش کلید را پیدا کرد! آها! سریع السیر ضربه زد ـــ اُه، خدایا ! برق ! و هیچ. تاریک ـــ ا جورج بازویش را عقب کشید گویی از جعبه ای پر از مار دور می شود. از در باز زیرزمین یک گام به عقب برگشت، درحقیقت قلبش داشت منفجر می شد. البته برق رفته بود، فراموش کرده بود که برق قطع شده. یا حضرت مسیح ! حالا چی؟ برگردد وبه بیل بگوید که نتوانسته جعبه پارافین را بیاورد بخاطر اینکه برق رفته بوده و ممکن بوده هیولایی، زمانی که روی پله های زیرزمین ایستاده بوده او را برباید؟ چیزی بدتر از یک کمونیست یا قاتل زنجیره ای؟ حتما به آسانی می توانست بلغزد و با وجود پوسیده اش بین ستون پله کان قوزک پایش را بگیرد؟! این دیگه خیلیه، مگه نه؟ بقیه ممکن است به چنین خیالی بخندند، اما بیل نه ! بیل عصبانی می‌شود.
احتمالامیگه: _بزرگ شو، جورجی. . . بالاخره این قایق رو می‌خواهی یا نه؟​
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,446
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #7
همینطور که این افکار رهنمایش بودند، بیل از اتاقش فریاد زد:
- اون بیرون غ...غ...غیب شدی، ج...ج. جورجی؟
جورج به سرعت پاسخ داد :"نه، دارم میارم، بیل" . او دست هایش را فشار داد، داشت حالت ترس گناهکارانه اش را پنهان می کرد تا کمر راست کند." فقط خواستم یک لیوان آب بردارم". "خب، ب...ب...بجنب !" بنابراین چهار قدم به سمت قفسه زیرزمین رفت، با درنظر گرفتن اینکه قلبش مثل یک چکش داغ به گلویش میکوبید، موهای پشت
گردنش به علامت توجه ایستاده، چشمانش گرم، دستانش سرد و ِ مطمئن از آن که هر لحظه ممکن است در زیرزمین ناگهان خود بخود بسته شود و نور روشن پنجرههای آشپزخانه محو شود؛ و بعد صدای "آن" را بشنود. چیزی بدتر از کمونیست ها و قاتل ها در دنیا، بدتر از ژاپنی ها، بدتر از آتیالی خونخوار هون، بدتر از صدها فیلم ترسناک. صدای "آن" را خرخر کنان ،قبل از اینکه به او حمله کند و روده هایش را بیرون بریزد، می شنید. بوی زیرزمین امروز بدتر از همیشه شده بود،دلیلش هم سیل بود. خانهشان درنقطه مرتفعی از خیابان ویچام قرار داشت، تقریبا نزدیک نوک تپه؛ آنها بدتر از این هم دیده بودند،
اما هنوز آنجا آب ساکنی وجود داشت که به آجرهای فرسوده فونداسیون (شالوده)رسوخ کرده بود. بوی بد ونامطبوعی می داد به طوری که شخص را مجبور به بریده بریده نفس کشیدن می کرد. جورج با بیشترین سرعتی که می توانست میان قفسه آت و آشغال ها جستجو کرد ـــ قوطی های قدیمی و کهنه بی مصرف واکس کفش، یک چراغ نفتی شکسته، دو بطری تقریبا خالی تمیزکننده ویندکس، یک حلبی واکس الکپشتی ماشین. به خاطر یکسری دلایل‌این میتوانست برایش دردسر شود، و او تقریبا سی ثانیه صرف نگاه
کردن به عکس الک پشت روی سرپوش واکس با یک جور حالت غریب هیپنوتیزم کننده کرده بود. بعد به عقب پرتش کرد. . . و باالخره پیدا شد، جعبه چهارگوشی که رویش نام "گلف" حک شده بود جورج آنرا قاپید و با سرعت از پله ها باالرفت، ناگهان متوجه شد
دامن(دنباله) پیراهنش بیرون است و احتماال موجب نابودی او می‌شود: اون چیز موجود در زیرزمین به او تقریبا اجازه ی فرار از آنجا را داده بود، اما بعد دنباله پیراهنش را میگرفت و اورا می کشید و ــــ به آشپزخانه رسید و در را پشت سرش بست. با صدایی بلند دربهم
خورد. با چشمان بسته و ع×ر×ق روی دست ها و پیشانی،درحالی که جعبه پارافین را در یک دستش محکم گرفته بود، به در تکیه داد.:جورجی، صدای پیانو قطع شد و صدای مادرش به گوش رسیدنمیتونی اون در رو دفعه ی بعدی یکم محکمتر به هم بکوبی؟ ... شاید بتونی چند تا از ظرف ها رو هم تو کمد بشکونی، اگه واقعا تلاش‌کنی". پاسخ داد: "متاسفم، مامان" بیل هم از اتاق خوابش صداکرد:" جورجی، چقدر وقت تلف میکنی." برای آنکه مادرشان صدایش را نشود، تُن صدایش را پایین آورد. جورج نیشخندی زد .ترس قبلیش از بین رفته بود؛ همچون کابوس مردی که از خواب بیدار می شود، درحال نفس نفس زدن و ع×ر×ق کرده، از َبخَتکش؛ کسی که بدنش را لمس میکند و به محیط اطرافش خیره میشود تا مطمئن شود که هیچ کدام از آنها هرگزاتفاق نیوفتاده بوده اند و بالفاصله شروع به فراموش کردن آن می کند .نصفش قبل از اینکه پاهایش به زمین برسد فراموش می شود، سه چهارم آن زمانی که از حمام بیرون می آید و خودش را خشک می کند؛ همه ی آن هم هنگامی که صبحانه اش را تمام می کند. دیگر هیچ . . . تا دفعه ی بعدی؛ وقتی که وسط کابوس شبانه، همه‌ی ترس ها دوباره بازمی گردند. جورج در حالی که به سوی کشوی پیشخوان که کبریت ها آنجانگهداری می شدند، می‌رفت اندیشید :اون الکپشت، کجا قبلا الکپشت مثل اونو دیده بودم؟ اما پاسخی به نظرش نرسید و سوال‌را از خود دور کرد. او یک بسته کبریت از کشو و یک چاقو از قفسه(درحالی که سعی می کرد لبه ی تیزش را ساعیانه )با اشتیاق( ازبدنش دور نگه دارد، همان طور که پدرش به او یاد داده بود)برداشت، همین طور یک کاسه کوچک از کمد اتاق ناهار خوری .سپس به اتاق بیل بازگشت.بیل با مهربانی
گفت :_جورجی، چ...چ...چقدر خنگی ج..ج..جورجی. ویکسری وسایل مربوط به بیماری اش را از روی پاتختی کنار زد؛ یک‌لیوان خالی، یک پارچ آب، دستمال کاغذی، چند کتاب، پماد موضعی‌ویکس ـــ که بیل میتوانست کل زندگیش را با خلط سخت و فین‌فین بینی اش پر کند. رادیوی قدیمی فیلکو هم آنجا بود، نه اینکه باخ‌یا شوپن بنوازد، بیشتر به ریچارد تون شباهت داشت. . . خیلی به‌نرمی، البته آنقدر که ریچارد کوچولو)آهنگساز( تمامی توانایی های‌خام و فطری اش را از دست بدهد. مادرشان که پیانو کالسیک رادرجولییارد خوانده بود، از موسیقی راک اند رول نفرت داشت. صرفا ازآن بدش نمی آمد، آن‌را ناپسند می شمرد. جورج که روی لبه تخت بیل‌نشسته بود و چیزهایی را که همراهش بود روی پاتختی میگذاشت،گفت: نه خنگ نیستم. بیل گفت :چرا هستی. دقیقا یک کند ذهن‌گنده قهوه ای هستی.جورج سعی کرد خودش را درحالی که جز یک کند ذهن گنده قهوه‌ای نیست تصور کند که زیر لب خنده ای کرد. بیل همانطور که‌نیشخند می‌زد اظهار داشت: "سوراخ توی سرت از آگوستا(پایتخت‌ایالت ماین)هم بزرگتره"​
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,446
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #8
جورج جواب داد: "چهار تا سوراخ بزرگتر از یک ایالته". این پاسخ دو دقیقه بین آنها جدایی انداخت. بعد صدای پچ پچه آهسته مکالمه شان که برای هرکسی معنادار نبود شنیده شد. از دست این پسرها ! انواع اتهامات از قبیل این که چه کسی شبیه بزرگ ترین سوراخه ، کی "بزرگ ترین سوراخ" رو داره، کدام سوراخ از همه‌قهوه‌ای تره و مواردی از این قبیل .بالاخره بیل یکی از کلمات ممنوع را گفت: او جورج را متهم کرد که یک سوراخ "فضولات‌انسان" بزرگ قهوهای است که هر دو به شدت به آن خندیدند. خنده بیل تبدیل به حمله شدید سرفه شد .همین که سرفه اش به تدریج کاهش می یافت ) به طوری که جورج با نگرانی به صورت قرمز شده بیل توجه می کرد(، پیانو دوباره از نواختن باز ایستاد . هر دو چشم به سوی اتاق نشیمن دوختند، منتظر شنیدن صدای دوباره پیانو و قدم‌های بی تاب مادرشان. بیل دهانش را در خم آرنجش فرو برد، درتالش برای خفه کردن سرفه هایش، درحالی که همزمان به پارچ آب اشاره می کرد. جو رج یک لیوان آب برایش ریخت که او آن را سرکشید. پیانو بار دیگر دوباره با "برای الیزه" شروع شد .بیل لکنتی هیچ وقت آن قطعه را فراموش نکرد، و حتی سال های سال بعد هم موی پشت و بازوهایش را سیخ می کرد. قلبش می ریخت وقتی به یاد می‌آوردمرد، مادرش هم مشغول نواختن بود. "میخوای که روزی که جورجی بازم سرفه کنی ، بیل؟" نه. بیل یک دستمال کاغذی از جعبه بیرون آورد، صدای سنگینی در سینه خود‌‌ درآورد، خلط را به داخل دستمال تف کرد، آنرا جمع کرد و در سطل آشغال کنارتختخوابش، که با تکه دستمال های مشابه پر شده بود، انداخت. بعد جعبه پارافین را باز کرد و یک قطره موم روی کف دستش چکاند. جورج با دقت به او نگاه می کرد، اما بدون اینکه حرفی بزند یا سوالی بکند. بیل دوست نداشت جورج در حین انجام کارها با او صحبت کند، اما جورج یاد گرفته بود که اگر دهانش را بسته نگه دارد، بیل خودش درباره ی کاری که می کرد توضیح می داد. بیل از چاقو برای جدا کردن قطعه کوچکی از پارافین استفاده کرد .او قطعه را در کاسه گذاشت، بعد کبریت زد و آن را روی پارافین قرار داد . دو پسر بچه شعله زرد رنگ را نگاه کردند؛ در حالی که باد در حال احتضار باران را به پنجره میکوباند. بیل گفت :باید قایق را ضد آب کنم وگرنه خیس و غرق آب میشه. وقتی که با جورج بود، لکنتش سبک بود ـــ بعضی وقت‌ها اصلا‌لکنت نداشت. با این حال، در مدرسه، آنقدر بد می شد که صحبت کردن براش غیرممکن بود .مکالماتش بند می آمد و همکالسی هایش جای دیگری را نگاه میکردند در حالی که بیل به دو طرف میز تحریرش چنگ می انداخت. صورتش تقریبا مثل موهایش قرمز می شد، و در حالی که سعی میکرد چند کلمه از زبان سمج خودش خارج کند، چشمهایش از شدت پیچش مثل دو شکاف به نظر می آمدند. گاهی ـــ بیشتر وقت هاـــ کلمات به بیرون می آمد، بقیه اوقات هم سرباز می زد. وقتی سه سالش بود با یک ماشین تصادف کرده بود. و به سمت یک ساختمان کوبیده شده بود. برای هفت ساعت بیهوش مانده بود. مادرش گفت که این یه حادثه بوده که باعث لکنت زبان او شده بود .جورج گاهی احساس میکرد که پدرش وــ خود بیل هم مطمئن نبودند. تکه پارافینی کامال آب شده بود که در کاسه بود تقریبا . شعله کبریت تخفیف یافت و آبی شد همچنان که تکه مقوا را بغل میکرد و بعد، خاموش شد. بیل انگشتش را در مایع فرو کرد و با صدای ضعیفی آن را بیرون کشید .اوبه روی جورج پوزش خواهانه لبخند زد. گفت : داغه .پس از چند ثانیه انگشتش را دوباره فرو کرد و شروع به آغشتن‌موم در دو طرف قایق‌کرد، که به سرعت به تیره گی شیری رنگی خشک شد. جورج پرسید:منم می تونم انجام بدم؟ "خیلی خب .فقط روی پتو نریز وگرنه مامان تو رو می کشه " جرج انگشتش را در پارافین فرو کرد که حاال بسیار گرم بود، اما دیگر داغ نبود. و شروع به​
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,446
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #9
گسترش آن در طرف دیگر قایق کرد. بیل گفت: "زیاد روش نریز، کندذهن :می...میخواهی هیچی نشده غرقش کنی؟ معذرت می خوام . خیلی خوب ..فقط کم بریز. جورج طرف دیگر را به پایان رساند و سپس قایق را در دست گرفت .احساس کرد که کمی سنگین‌تر شده، اما ...نه زیاد گفت :خیلی عالی شده .می رم بیرون و میرونمش... بیل گفت :آره، همین کار رو بکن .ناگهان خسته به نظررسید ــ خسته بود و هنوز خوب نشده بود. جورج گفت: کاش میتونستی بیایی. واقعا این طور میخواست. "بیل ”گاهی اوقات رئیس بازی درمی‌آورد، اما او همیشه بهترین ایده ها را داشت و کم پیش می آمد اشتباه کند گفت: قایق مال توهه. بیل گفت: اون گفت :به قایقها بگو اون جورج: خوب، پس اون بیل با حالت ملولی گفت :کاش منم میتونستم بیام. جورج درحالی که قایق در دستش بود و از یک پا به پای دیگرش تکیه می داد، گفت: "خب ..." بیل گفت :لباس بارونیتو بپوش، وگرنه مثل من‌س...س...سرما میخوری. البته شاید به هر حال از میکروب های من م...م...مریض
بشی. ممنون بیل .قایق تمیز و مرتبی شده، و کاری رو کرد که برای مدت طوالنی انجام نداده بود. چیزی که بیل هیچ وقت فراموش نمیکند :او خم شد و گونه برادرش را بوسید. بیل گفت :حاال دیگه حتما مریضی میشی، کودن! اما به نظر میرسید که خوشحال هم هست. به جورج لبخند زد." چیزایی رو هم که آوردی بر گردون، وگرنه مامان عصبانی میشه . "حتما". لوازم ضد آبش را جمع کرد و از اتاق خارج شد. قایق روی نوک جعبه پارافین قرار گرفته بود و درکاسه کوچک کج بنظر میرسید. "ج...ج...جورجی؟" جورج برگشت تا برادرش نگاه کند. "مراقب ب...ب...باش".حتما" .پیشانیش کمی چروک افتاد. "این چیزی بود که مادرت گفت نه برادر بزرگترت..." این به همان اندازه که به بیل یک ب×و×س×ه داد عجیب بود. "البته که خواهم بود". رفت بیرون. بیل دیگر هرگز او را ندید. اکنون او قایق خود را در سمت چپ خیابان ویچام دنبال میکرد .او به سرعت میدوید اما جریان آب تندتر بود و قایقش از او جلو جلو زده بود. صدایی از گودی شنید. و دید که پنجاه متر پایین تر از تپه، جوی آب به سوراخ تخلیه ای به‌صورت آبشاری فرو میریزد. شکاف نیم‌دایره بلند تاریکی در لبه پیاده رو تشکیل داده بود. و همانطور که جورج تماشا می کرد، یکی از شاخه های آب که به اندازه پوست خوک آبی میدرخشید به حفره شکم مجرای تخلیه آب سرازیر می شد. آب آنجا برای یک لحظه معلق می ماند، سپس فرو می لغزید. انتهای مسیر قایق اینجا بود. با وحشتزدگی فریاد زد: "اوه لعنتی" .او سرعتش را زیاد کرد و برای لحظه‌ای فکر کرد که قایق راخواهد گرفت .سپس یکی از آپاهایش لیز خورد و روی زمین ولو شد، پوست یکی اززانوهایش کنده شد و از درد ناله کرد. از نقطه جدید چشم انداز کف پیاده رو، می دید که قایق او دو بار تاب خورد، لحظه ای در گردآبی دیگر چرخید و سپس ناپدید شد. نعره زد: "لعنت بر شیطون!" و پایش را بشدت روی سنگفرش کوبید. درد داشت؛ و کمی هم گریه کرد .چقدر احمقانه قایق را از دست داد ! بلند شد و به طرف حفره آب رفت. زانو زد و به دقت به داخل نگاه کرد .چی؟ آب به صورت صدای خفهای به گوش می رسید که در تاریکی فرو میریخت ترسناک می نمود... او را به یاد___ ناگهان از روی وحشت فریاد کشید : هاه ! انگار که خیلی ترسیده باشد و خود را عقب کشید. چشمانی زرد پدیدار شدند، آن گونه چشمانی
که همیشه تصورشان را میکرد اما درواقع هیچ وقت در زیرزمین ندیده بود. به طور بی ربطی فکر کرد این یک حیوان است، همینه، شاید گربه خونگی که در آنجا گیر کرده باشد ـــ با این حال، او آماده بود که ـــ در مدتی که مغزش با شوک دیدن آن دو چشم براق زردرنگ مقابله می کند ـــ در یک تا دو ثانیه از مهلکه بگریزد. سطح زبر سنگفرش پیاده رو را زیر انگشتانش و جریان باریک آب سرد اطراف آنها را حس کرد. دید که دارد بلند میشود و عقب میرود.و​
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,446
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #10
همان موقع بود که صدایی معقول و نسبتاخوشایندی از درون حفره آب با او شروع به صحبت کرد. گفت: "سلام جورجی‌جورج پلک زد و دوباره نگاه کرد .به زحمت میتوانست آنچه را که می‌دید باور کند؛ یک چیزی بود مثل یک داستان ساختگی یا یک فیلمی بود که می دانستی حیوانات قرار است حرف بزنند و برقصند. اگر تنها ده سال بزرگ تر از این سن اش میبود، آنچه را می دید باور نمی‌کرد ، اما او شانزده سال نداشت .تنها شش سالش بود .یک دلقک در حفره آب بود. نور اصال به حد کافی وجود نداشت، اما به اندازه ای بود که جورج ِدنبروگ از آنچه که میبیند اطمینان حاصل کند... یک دلقک بود. مثل همان ها که در
سیرک یا تلویزیون اند. در واقع، او چیزی بین بوزو و کالرابل (دو دلقک معروف شو های آمریکایی) بود که با تکان دادن شاخش در برنامه های هودی دودی(برنامه کودک پخش شده دهه 1950)(که جورج هیچگاه ازجنسیت آن مطمئن نشد)یکشنبه صبح ها ظاهر می2
شد، بوفالو باب (مجری برنامه)تنها شخصی بود که کالارابل را درک می کرد. و همین‌همیشه جورج را عصبانی می کرد. چهره دلقکی که در حفره آب بود، به سفیدی می زد. در دو طرف سر طاسش دسته های خنده داری از موی قرمز قرار داشت. همینطور یک لبخند دلقک وار
هم روی صورتش کشیده شده بود. اگر جورج یک سال بعد برمی‌گشت، احتماال او را به جای رونالد مک دونالد (دلقک تبلیغاتی رستوران مک دونالد) قبل از بوزو یا کالارابل اشتباه می گرفت ! دلقک یک مشت بادکنک، از همه نوع رنگی را، چون میوهی آماده‌ی چیدنی در دست داشت. با دست دیگرش قایق از جنس روزنامه جورج را نگه داشته بود. دلقک با لبخند گفت: "قایقتو میخوای، جورج هم تبسم کنان به او جواب داد. نمی توانست‌جورجی؟" مقاومت کند؛ از آن نوع لبخندهایی بود که بایستی به آن پاسخ‌میدادی . او گفت: "حتما میخوام! " دلقک خندید؛ " خوبه، خیلی خوبه"؛ خب یه بادکنک چی؟ " "بعله، البته !" او دستش را دراز کرد... بعد با بیمیلی عقب کشید.جورج تعجب￾بابام بهم گفته از غریبهها نباید چیزی بگیرم. دلقک در حفره آب با لبخند گفت:" پدرعاقلی داری."جورج تعجب کرد :چطور فکر کردم که چشماش زرده؟! آن ها آبی روشن و رقصان‌بودند. درست مثل مامانش و بیل. "واقعا عاقلانه است. بنابراین خودم را معرفی می کنم من؛ جورجی، آقای "باب گری"، همینطور پنی وایز دلقک رقاص هستم. پنی وایز با جورج دنبورگ آشنا شو. جورج، با پنی وایز آشنا شو. حاال ما همدیگه رو میشناسیم. من برات غریبه‌نیستم، تو هم برای من غریبه نیستی‌درّررسته؟ جورج با خنده گفت :حدس میزنم .دوباره دستش را دراز کرد و دوباره دستش را عقب کشید. چطوراون پایینی؟ دلقک رقاص، پنی وایز گفت :طوفان من رو تا اینجا فوت کرد.اون همه سیرک رو فوت کرد. جورجی، بوی سیرک را حس میکنی؟ جورج به جلو خم شد .ناگهان می‌توانست بوی بادوم زمینی را حس کند. بادوم بریان شده خوشمزه ! و سرکه! از اون نوع سفید که از سوراخ قوطیش روی
سیب‌زمینی سرخ کرده ات میریزی ! بوی پشمک و نان شیرین میوه‌ای و رایحه ضعیف اما تند مدفوع حیوانات وحشی را استشمام می‌کرد. می توانست عطر خوش خاک اره نیمه راه را حس کند. اما با این حال و با این همه، بوی سیل و برگ های در حال تجزیه به مشام
میرسید. این بوی فساد و رطوبت بود. همان بوی زیر زمین. اما بوهای دیگر قوی تر بودند. گفت :مطمئن باشید میتونم بوشو استشمام کنم. پنی وایز پرسید: "قایقتو میخوای، جورجی؟ درحالی که آن را بالا گرفته بود و لبخند می زد گفت: "من فقط به این خاطر تکرار می‌کنم چون تو زیاد مشتاق به نظر نمیرسی ". کت و شلوار گشاد ابریشمی همراه با دکمه های نارنجی به تن داشت. کراوات روشن و آبی رنگش از جلو خم شده بود و دستهای بزرگش دستکشهای سفید مثل همان ها که میکی موس و دانلد داک همیشه میپوشند، به دست داشت. جورج که به حفره آب نگاه کرد "بله، ً گفت : حتما". و یه بادکنک؟ من سرخ و سبز و زرد و آبی دارم . اونا تو هوا شناور میشن؟​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
166
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
35
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
17
بازدیدها
224

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین