. . .

تمام شده داستانک برای ساختن آتش(To Build a Fire)|مترجمAYSA_H

تالار تایپ داستان و دلنوشته‌های در حال ترجمه
ژانر اثر
  1. اجتماعی

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,359
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #1
«به نام خدا»
نام داستان: برای ساختن آتش
نویسنده: جک لندن
مترجم: آیسا حیدری
ژانر: اجتماعی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,359
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #2
روز سرد و خاکستری، به شدت سرد و خاکستری شده بود، زمانی که مرد از مسیر اصلی یوکان دور شد و از کرانه بلند زمین بالا رفت، جایی که یک مسیر کم نور و کم سفر به سمت شرق از میان زمین چوبی صنوبر چاق منتهی میشد. این یک ساحل شیب دار بود و او برای نفس کشیدن در بالای آن مکث کرد و با نگاه کردن به ساعتش این عمل را برای خود توجیه کرد. ساعت نه بود. نه خورشید بود و نه نشانه‌ای از خورشید، اگرچه ابری در آسمان وجود نداشت. روز روشنی بود و با این حال، رنگ پریدگی ناملموسی بر روی همه چیز به نظر می‌رسید، تاریکی ظریفی که روز را تاریک می‌کرد و این به دلیل نبود خورشید بود. این واقعیت مرد را نگران نکرد. او به کمبود آفتاب عادت کرده بود. روزها از دیدن خورشید گذشته بود و می‌دانست که چند روز دیگر باید بگذرد تا آن گوی شاد که به سمت جنوب می‌رود، فقط بالای خط آسمان نگاه می‌کند و بلافاصله از نظر فرو می‌رود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,359
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #3
مرد در مسیری که آمده بود نگاهی به عقب انداخت. یوکان یک مایل عرض داشت و زیر سه فوت یخ پنهان شده بود. بالای این یخ به اندازه فوت برف بود. همه‌اش سفید خالص بود و در موج‌های ملایمی که در آن یخ‌های یخ تشکیل شده بود می‌غلتید. شمال و جنوب، تا آن‌جایی که چشمش می‌توانست ببیند، سفید ناگسستنی بود، به جز خط موی تیره‌ای که از اطراف جزیره پوشیده از صنوبر به سمت جنوب منحنی و پیچ خورده بود و به سمت شمال منحنی و پیچ خورده بود. پشت یک جزیره‌ی پوشیده از صنوبر دیگر ناپدید شد. این خط موی تیره مسیری بود (مسیر اصلی) که پانصد مایل به جنوب به گذرگاه چیلکوت، دایه و آب نمک منتهی میشد و این به شمال هفتاد مایلی به داوسون منتهی شد و هم‌چنان به سمت شمال، هزاران مایل به نولاتو و سرانجام به سنت مایکل در دریای برینگ، هزار مایل و نیم هزار دیگر.
اما همه‌ی این‌ها، دنباله‌روی موی مرموز و طولانی، غیبت خورشید از آسمان، سرمای فوق‌العاده و عجیب و غریب بودن همه آن‌ها هیچ تاثیری بر مرد نمی‌گذاشت؛ دلیلش این نبود که مدت‌هاست به آن عادت کرده بود. او تازه وارد این سرزمین بود، چچاقو و این اولین زمستان او بود. مشکل او این بود که بدون تخیل بود. او در امور زندگی سریع و هوشیار بود؛ اما فقط در چیزها و نه در اهمیت. پنجاه درجه زیر صفر به معنای هشتاد درجه یخ‌بندان بود. چنین واقعیتی او را به عنوان سردی و ناراحتی تحت تأثیر قرار داد و این تمام بود. این امر او را به تعمق در مورد ضعف خود به عنوان موجودی درجه حرارت، و به طور کلی در مورد ضعف انسان که فقط قادر به زندگی در محدوده‌های باریک معینی از گرما و سرما بود، سوق نداد. از آن‌جا به بعد او را به میدان حدسی جاودانگی و جایگاه انسان در جهان هستی رهنمون نشد. پنجاه درجه زیر صفر نشان دهنده یخ زدگی بود که درد دارد و باید با استفاده از دستکش، گوش بند، مقرنس گرم و جوراب ضخیم از آن محافظت کرد. پنجاه درجه زیر صفر برای او دقیقاً پنجاه درجه زیر صفر بود. این که چیزی بیشتر از این در آن وجود داشته باشد، فکری بود که هرگز به سر او خطور نکرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,359
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #4
همان‌طور که چرخید تا ادامه دهد، تفی گمانه‌زنی کرد. صدای ترق تیز و انفجاری او را بهت‌زده کرد. دوباره تف کرد و دوباره، در هوا، قبل از این‌که برف ببارد، آب دهان به صدا در آمد. او می‌دانست که در ساعت زیر پنجاه، آب دهان روی برف می‌ترقد؛ اما این دهان در هوا می‌ترقید. بدون شک هوا سردتر از پنجاه زیر بود. او نمی‌دانست چه‌قدر سردتر است؛ اما دما مهم نبود. او برای ادعای قدیمی در چنگال چپ هندرسون کریک، جایی که پسرها قبلاً بودند، مقید بود. آن‌ها از کشور ایندیان کریک عبور کرده بودند، در حالی که او به راه دور برگشته بود تا نگاهی به احتمال خروج کنده‌ها در بهار از جزایر یوکان بیاندازد. او تا ساعت شش وارد کمپ میشد. کمی بعد از تاریک شدن هوا، درست بود؛ اما پسرها آن‌جا بودند، آتش می‌رفت و یک شام داغ آماده میشد. در مورد ناهار، دستش را به دسته بیرون زده زیر ژاکتش فشار داد. هم‌چنین زیر پیراهنش بود، در یک دستمال پیچیده و روی پوست بـر×ه×ن×ه افتاده بود. این تنها راه برای جلوگیری از یخ زدن بیسکویت‌ها بود. وقتی به آن بیسکویت‌ها فکر می‌کرد، لبخند رضایت‌بخشی به خودش زد که هر کدام باز شده و در روغن آغشته شده بودند و هر کدام یک تکه بزرگ بیکن سرخ‌شده را در برمی‌گرفت.
در میان درختان صنوبر بزرگ فرو رفت. مسیر کم نور بود. از زمانی که آخرین سورتمه از روی آن رد شده بود، یک فوت برف باریده بود و او خوشحال بود که بدون سورتمه و چراغ مسافرتی است. در واقع، او چیزی جز ناهاری که در دستمال پیچیده شده بود، همراه نداشت؛ اما از سرما متعجب شد. او نتیجه گرفت که در حالی که بینی بی‌حس و استخوان‌های گونه‌اش را با دستش می‌مالید، مطمئناً سرد بود. او مردی سبیل گرم بود؛ اما موهای صورتش از استخوان‌های گونه‌های بلند و بینی مشتاقی که به شدت خود را به هوای یخ زده فرو می‌برد محافظت نمی‌کرد.
در پاشنه مرد، سگی یورتمه کرد، یک هاسکی بزرگ بومی، سگ گرگ مناسب، با روکش خاکستری و بدون هیچ تفاوت ظاهری یا خلقی با برادرش، گرگ وحشی. حیوان از سرمای شدید افسرده شده بود. می‌دانست که دیگر وقت سفر نیست. غریزه آن داستان واقعی‌تر از آن چیزی است که با قضاوت مرد به آن مرد گفته شده بود. در واقع، هوا فقط سردتر از پنجاه زیر صفر نبود. هوا سردتر از شصت پایین بود (از هفتاد پایین). هفتاد و پنج زیر صفر بود. از آن‌جایی که نقطه انجماد سی و دو بالای صفر است، به این معنی است که صد و هفت درجه یخ‌بندان به دست می‌آید. سگ چیزی در مورد دماسنج نمی‌دانست. احتمالاً در مغز آن هوشیاری تیز از وضعیت بسیار سردی مانند مغز مرد وجود نداشت؛ اما بی‌رحم غریزه خود را داشت. این یک دلهره مبهم، اما تهدیدآمیز را تجربه کرد که آن را تحت سلطه خود در آورد و باعث شد تا پاشنه مرد به سمت چپ برود و هر حرکت ناخواسته مرد را مشتاقانه زیر سوال ببرد، گویی که انتظار دارد به اردوگاه برود یا در جایی پناه بگیرد و آتشی برپا کند. سگ آتش را آموخته بود و آتش می‌خواست وگرنه زیر برف نقب بزند و گرمای آن را دور از هوا بغل کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,359
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #5
رطوبت یخ زده تنفسش روی پوستش در پودر ریز یخ نشسته بود و مخصوصاً چانه‌ها، پوزه و مژه‌هایش از نفس بلورینش سفید شده بود. ریش و سبیل قرمز مرد نیز به همین ترتیب یخ زده بود؛ اما محکم‌تر، رسوب به شکل یخ درآمده بود و با هر نفس گرم و مرطوبی که بازدم می‌کرد، بیشتر میشد. هم‌چنین، مرد در حال جویدن تنباکو بود و پوزه یخ لب‌هایش را چنان سفت نگه داشت که وقتی آب میوه را بیرون انداخت، نتوانست چانه‌اش را پاک کند. نتیجه این بود که ریش کریستالی به رنگ و استحکام کهربا بر روی چانه او بلندتر میشد. اگر به زمین بیفتد، مانند شیشه به قطعات شکننده تبدیل می‌شود؛ اما او اهمیتی به زائده نداشت. این جریمه‌ای بود که همه جویدن‌کنندگان تنباکو در آن کشور می‌پرداختند و او قبلاً در دو ضربه سرد بیرون رفته بود. او می‌دانست که آن‌ها تا این حد سرد نشده بودند؛ اما با دماسنج روح در شصت مایل می‌دانست که آن‌ها در پنجاه پایین و پنجاه و پنج ثبت شده‌اند.
او چندین مایل از میان امتداد هموار جنگل خود را حفظ کرد، از یک تخت عریض از سر سیاه‌پوستان گذشت و از ساحلی به بستر یخ‌زده نهر کوچکی افتاد. این هندرسون کریک بود و می‌دانست که ده مایلی از دو شاخه فاصله دارد. او به ساعتش نگاه کرد. ساعت ده بود. او چهار مایل در ساعت کار می‌کرد و حساب کرد که ساعت دوازده و نیم به دو شاخه‌ها می‌رسد. او تصمیم گرفت آن رویداد را با خوردن ناهار خود در آن‌جا جشن بگیرد.
سگ در حالی که مرد در امتداد بستر نهر تاب می‌خورد، در حالی که دمش ناامید شده بود، دوباره از پاشنه‌های خود به داخل زمین افتاد. شیارهای مسیر سورتمه قدیمی به وضوح قابل مشاهده بود؛ اما ده اینچ برف آثار آخرین دوندگان را پوشانده بود. در عرض یک ماه هیچ انسانی از آن نهر ساکت بالا یا پایین نیامده بود. مرد ثابت نگه داشت. او چندان اهل فکر کردن نبود و به خصوص در آن زمان چیزی برای فکر کردن نداشت جز این‌که ناهار را در چنگال بخورد و ساعت شش با پسرها در کمپ باشد. کسی نبود که با او صحبت کند و اگر وجود داشت، به دلیل پوزه یخی روی دهانش، صحبت کردن غیرممکن بود. پس یک‌نواخت به جویدن تنباکو و بلند کردن ریش کهربایی خود ادامه داد.
هر از چند گاهی این فکر تکرار می‌کرد که هوا بسیار سرد است و او هرگز چنین سرمایی را تجربه نکرده بود. همان‌طور که در امتداد راه می‌رفت، استخوان گونه و بینی خود را با پشت دستکشش مالید. او این کار را به‌طور خودکار انجام داد و مرتب دستش را عوض می‌کرد؛ اما همان‌طور که او می‌مالید، همان لحظه‌ای که استخوان گونه‌هایش را متوقف کرد بی‌حس شد و لحظه بعد انتهای بینی‌اش بی‌حس شد. او مطمئن بود که گونه‌هایش را یخ زده است. او این را می‌دانست و از این که بند دماغی از آن گونه‌ای که باد در ضربات سرد می‌بست ابداع نکرده بود، احساس پشیمانی کرد. چنین بند از روی گونه‌ها نیز عبور کرد و آن‌ها را نجات داد؛ ولی بالاخره خیلی مهم نبود. گونه‌های یخ زده چه بودند؟ کمی دردناک، همین بود. آن‌ها هرگز جدی نبودند.

از آن‌جایی که ذهن مرد خالی از افکار بود، به شدت مراقب بود و متوجه تغییرات نهر، انحناها، خمیدگی‌ها و چوب‌های چوبی میشد و همیشه به شدت توجه می‌کرد که پاهایش را کجا گذاشته است. یک بار که به اطراف پیچی می‌رسید، مانند اسبی مبهوت، ناگهان می‌لرزید، از جایی که در آن راه می‌رفت دور شد و چندین قدم در امتداد مسیر عقب‌نشینی کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,359
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #6
نهری که او می‌دانست تا ته یخ زده است (هیچ نهری در آن زمستان قطبی نمی‌تواند آب داشته باشد)؛ اما او هم‌چنین می‌دانست که چشمه‌هایی وجود دارند که از دامنه‌های تپه بیرون می‌آیند و در امتداد برف و بالای یخ می‌روند. نهر او می‌دانست که سردترین جرقه‌ها هرگز این چشمه‌ها را یخ نمی‌زند و خطر آن‌ها را نیز می‌دانست. آن‌ها تله بودند. آن‌ها حوضچه‌هایی از آب را زیر برف پنهان کردند که ممکن است سه اینچ یا سه فوت باشد. گاهی اوقات پوسته‌ای از یخ به ضخامت نیم اینچ آن‌ها را می‌پوشاند و به نوبه خود توسط برف پوشانده میشد. گاهی اوقات لایه‌های متناوب آب و پوست یخی وجود داشت، به‌طوری که وقتی یکی می‌شکند، برای مدتی مدام در می‌آمد و گاهی خود را تا کمر خیس می‌کرد.
به همین دلیل بود که او در چنین وحشتی ترسیده بود. او بخشش را زیر پاهایش احساس کرده بود و صدای ترق یک پوست یخی پنهان در برف را شنید و خیس شدن پاهای او در چنین دمایی به معنای دردسر و خطر بود. حداقل به معنای تأخیر بود، زیرا او مجبور میشد بایستد و آتشی برپا کند و در حالی که جوراب و مقرنس خود را خشک می‌کرد پاهایش را بـر×ه×ن×ه کند. او ایستاد و بستر نهر و کناره‌های آن را مطالعه کرد و تصمیم گرفت که جریان آب از سمت راست می‌آید. مدتی تأمل کرد، بینی و گونه‌هایش را مالید، سپس به سمت چپ دامن زد؛ آرام قدم برداشت و برای هر قدم پا را آزمایش کرد. هنگامی که از خطر خلاص شد، با طی کردن حدود چهار مایل خود چرخید.
در طول دو ساعت بعد او با چندین تله مشابه برخورد کرد. معمولاً برف بالای استخرهای مخفی ظاهری غرق شده و شیرین داشت که خطر را تبلیغ می‌کرد. با این حال، یک بار دیگر تماس نزدیک داشت و یک بار به دلیل مشکوک شدن به خطر، سگ را مجبور کرد که جلوتر برود. سگ نمی‌خواست برود؛ به عقب آویزان شد تا این‌که مرد آن را به جلو هل داد و سپس به سرعت از سطح سفید و نشکن عبور کرد. ناگهان شکسته شد، به یک طرف ول کرد و به جای محکم‌تری رسید. پیشانی و پاهایش خیس شده بود و تقریباً بلافاصله آبی که به آن چسبیده بود تبدیل به یخ شد. سریع تلاش کرد تا یخ پاهایش را لیس بزند، سپس در برف فرود آمد و شروع به گاز زدن یخ بین انگشتان پا کرد. این یک موضوع غریزی بود. اجازه دادن به یخ باقی ماندن به معنای درد پا است. این را نمی‌دانست. این فقط از انگیزه اسرار آمیزی که از دخمه‌های عمیق وجودش برخاسته بود، اطاعت کرد؛ اما مرد با قضاوت در مورد این موضوع می‌دانست و دستکش را از دست راستش بیرون آورد و به پاره کردن ذرات یخ کمک کرد. او بیش از یک دقیقه انگشتان خود را در معرض دید قرار نداد و از بی‌حسی سریعی که آن‌ها را کوبیده بود شگفت‌زده شد. حتماً سرد بود! با عجله دستکش را کشید و دستش را وحشیانه به سینه‌اش زد.

ساعت دوازده، روز در روشن‌ترین حالت خود بود. با این حال، خورشید در سفر زمستانی خود برای پاک کردن افق بسیار دور از جنوب بود. برآمدگی زمین بین آن و نهر هندرسون، جایی که مرد در ظهر زیر آسمان صاف راه می‌رفت و هیچ سایه‌ای نمی‌گذاشت. ساعت دوازده و نیم دقیقه به دو شاخه‌های نهر رسید. از سرعتی که ساخته بود راضی بود. اگر او به همین منوال ادامه می‌داد، مطمئناً تا شش سالگی با پسرها بود. دکمه‌های کت و پیراهنش را باز کرد و ناهارش را بیرون آورد. این عمل بیش از یک ربع دقیقه طول نکشید، با این حال در آن لحظه کوتاه، بی‌حسی انگشتان را در معرض دید قرار داد. او دستکش را روی پا نگذاشت، بلکه به جای آن، ده‌ها ضربه‌ی تند به انگشتانش زد. سپس روی چوبی پوشیده از برف نشست تا غذا بخورد. نیش پس از برخورد انگشتانش به پایش به سرعت متوقف شد که او مبهوت شد، او فرصتی برای گاز گرفتن بیسکویت نداشت. او بارها به انگشتان دست زد و آن‌ها را به دستکش برگرداند و دست دیگر را برای خوردن غذا بـر×ه×ن×ه کرد. او سعی کرد یک لقمه بخورد؛ اما پوزه یخ مانع شد. او فراموش کرده بود که آتش بسازد و آب شود. او از حماقت خود قهقهه زد و همان‌طور که می‌خندید متوجه‌ی بی‌حسی در انگشتان آشکار شد؛ همچنین، وی خاطرنشان کرد که گزشی که در هنگام نشستن برای اولین بار به انگشتان پاهایش وارد شده بود، در حال از بین رفتن است. او فکر کرد که آیا انگشتان پا گرم هستند یا بی حس شده‌اند. آن‌ها را داخل مقرنس‌ها برد و به این نتیجه رسید که بی‌حس شده‌اند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,359
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #7
با عجله دستکش را کشید و بلند شد. او کمی ترسیده بود. او بالا و پایین می‌کوبد تا نیش دوباره به پاها برگردد. مطمئناً سرد بود، فکر او بود. آن مرد اهل سولفور کریک وقتی می‌گفت که گاهی اوقات هوا در کشور چه‌قدر سرد می‌شود، حقیقت را گفته بود و در آن زمان به او خندیده بود! این نشان داد که نباید از خیلی چیزها مطمئن بود. اشتباهی در کار نبود، سرد بود. او با قدم‌های بلند بالا و پایین می‌رفت، پاهایش را می‌کوبد و بازوهایش را کوبیده می‌کرد، تا زمانی که گرمای برگشتی مطمئن شد. سپس کبریت را بیرون آورد و اقدام به آتش زدن کرد. از زیر درختان، جایی که آب پر آب چشمه‌های قبل، شاخه‌های چاشنی شده را در خود جای داده بود، هیزم خود را به دست آورد. او که از ابتدا با احتیاط کار می‌کرد، به زودی آتشی خروشان در گرفت که روی آن یخ را از روی صورتش آب کرد و در محافظت از آن بیسکویت‌هایش را خورد. برای لحظه‌ای سرمای فضا از بین رفته بود. سگ در آتش احساس رضایت کرد، به اندازه کافی دراز شد تا گرم شود و به اندازه کافی دور شد تا از آواز خواندن فرار کند.
وقتی مرد تمام شد، پیپش را پر کرد و وقت راحتی خود را با دود سپری کرد. سپس دستکش‌هایش را کشید، گوش‌های کلاهش را محکم روی گوش‌هایش قرار داد و مسیر نهر را از دو شاخه چپ بالا برد. سگ ناامید شد و مشتاق بازگشت به سمت آتش بود. این مرد سرما را نمی‌دانست. احتمالاً تمام نسل‌های اجداد او از سرما، از سرمای واقعی، از سرمای صد و هفت درجه زیر نقطه انجماد بی‌خبر بوده‌اند؛ اما سگ می‌دانست! تمام اجدادش می‌دانستند و دانش را به ارث برده بود و می‌دانست که خوب نیست در چنین سرمای وحشتناکی در خارج از کشور قدم بزنیم. زمان آن بود که در سوراخی در برف دراز بکشیم و منتظر بمانیم تا پرده‌ای از ابر بر روی فضای بیرون کشیده شود که این سرما از آن‌جا آمده است. از سوی دیگر، صمیمیت شدیدی بین سگ و مرد وجود داشت. یکی برده زحمت‌کش دیگری بود و تنها نوازش‌هایی که دریافت کرده بود نوازش شلاق و صداهای خشن و تهدیدآمیز گلویی بود که شلاق را تهدید می‌کرد. بنابراین سگ هیچ تلاشی نکرد تا نگرانی خود را به مرد منتقل کند. به رفاه مرد توجهی نداشت. به خاطر خودش بود که مشتاق بازگشت به سوی آتش بود؛ اما مرد سوت زد و با صدای شلاق با آن صحبت کرد و سگ به سمت پاشنه مرد چرخید و دنبالش رفت.
مرد تنباکو را جوید و شروع به شروع یک ریش کهربایی جدید کرد. همچنین نفس مرطوب او به سرعت با سبیل، ابروها و مژه‌هایش پودر شد. به نظر نمی‌رسید آن‌قدر فنر در دو شاخه سمت چپ هندرسون وجود داشته باشد و برای نیم ساعت مرد هیچ نشانه‌ای از آن ندید و سپس این اتفاق افتاد. در جایی که هیچ علامتی وجود نداشت، جایی که برف نرم و نشکسته به نظر می‌رسید که زیر آن استحکام را تبلیغ می‌کند، مرد از آن‌جا عبور کرد. عمیق نبود. قبل از این‌که به سمت پوسته سفت برود خودش را تا نیمه خیس کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,359
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #8
او عصبانی شد و با صدای بلند به شانس خود لعنت فرستاد. او امیدوار بود که ساعت شش با پسرها وارد کمپ شود و این باعث میشد او یک ساعت به تأخیر بیفتد، زیرا باید آتشی برپا می‌کرد و وسایل پای خود را خشک می‌کرد. این در آن دمای پایین ضروری بود، او خیلی می‌دانست و به سمت بانک برگشت و از آن بالا رفت. در بالا، در زیر بوته در اطراف تنه‌های چند درخت صنوبر کوچک، رسوبی از هیزم خشک پر از آب وجود داشت، چوب‌ها و شاخه‌ها؛ اما هم‌چنین بخش‌های بزرگ‌تری از شاخه‌های چاشنی‌ شده و علف‌های ریز و خشک سال گذشته. چند تکه بزرگ را بالای برف انداخت. این برای یک پایه مفید بود و از غرق شدن شعله‌ی جوان در برف جلوگیری کرد که در غیر این صورت ذوب میشد. شعله‌ای که با لمس کردن یک کبریت به تکه کوچکی از پوست درخت غان که از جیبش در آورده بود، به دست آورد. این حتی راحت‌تر از کاغذ می‌سوخت. او آن را روی شالوده قرار داد و شعله‌ی جوان را با علف‌های خشک و با کوچک‌ترین شاخه‌های خشک تغذیه کرد.
او به آرامی و با دقت کار می‌کرد و به شدت از خطر خود آگاه بود. به تدریج که شعله قوی‌تر شد، سایز شاخه‌هایی را که با آن‌ها تغذیه می‌کرد، افزایش داد. او در برف چمباتمه زد، شاخه‌ها را از درهم تنیده‌شان در برس بیرون کشید و مستقیماً به شعله می‌خورد. او می‌دانست که نباید شکستی وجود داشته باشد. وقتی هفتاد و پنج زیر صفر است، انسان نباید در اولین تلاش خود برای برافروختن آتش شکست بخورد، یعنی اگر پاهایش خیس باشد. اگر پاهایش خشک است و شکست می‌خورد، می‌تواند نیم مایل در طول مسیر بدود و گردش خون خود را بازگرداند؛ اما گردش پاهای خیس و یخ زده را نمی‌توان با دویدن در زمانی که هفتاد و پنج زیر آن است بازیابی کرد. مهم نیست چه‌قدر سریع بدود، پاهای خیس بیشتر یخ می‌زند.
همه‌ی این‌ها را مرد می‌دانست. پیر تایمر در سولفور کریک پاییز قبل این موضوع را به او گفته بود و حالا او از این نصیحت قدردانی می‌کرد. از قبل تمام احساسات از پای او خارج شده بود. برای برافروختن آتش مجبور شده بود دستکش‌هایش را درآورد و انگشتانش به سرعت بی‌حس شده بودند. سرعت چهار مایل در ساعت او باعث شده بود که قلبش خون را به سطح بدنش و به تمام اندام‌ها پمپاژ کند؛ اما به محض توقف، عملکرد پمپ کاهش یافت. سرمای فضا به نوک محافظت نشده سیاره برخورد کرد و او که در آن نوک محافظت نشده بود، تمام نیروی ضربه را دریافت کرد. خون بدنش در مقابل آن عقب نشست. خون زنده بود، مثل سگ و مثل سگ می‌خواست پنهان شود و خود را از سرمای ترسناک بپوشاند. تا زمانی که چهار مایل در ساعت راه می‌رفت، خواه ناخواه آن خون را به سطح آب می‌رساند؛ اما اکنون فرو رفت و در فرورفتگی‌های بدنش فرو رفت. اندام‌ها اولین کسانی بودند که نبود آن را احساس کردند. پاهای خیس او سریع‌تر یخ می‌زدند و انگشت‌های آشکارش سریع‌تر بی‌حس می‌شدند، اگرچه هنوز شروع به یخ زدن نکرده بودند. بینی و گونه‌ها از قبل یخ می‌زدند، در حالی که پوست تمام بدنش با از دست دادن خون سرد شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,359
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #9
اما او در امان بود. یخ‌بندان فقط انگشتان پا، بینی و گونه‌ها را لمس می کرد، زیرا آتش با قدرت شروع به شعله‌ور شدن کرده بود. با شاخه‌هایی به اندازه انگشتش به آن غذا می‌داد. در یک دقیقه دیگر می‌توانست با شاخه‌هایی به اندازه مچ دستش به آن غذا بدهد و سپس می‌توانست پاپوش خیس‌اش را جدا کند و در حالی که خشک میشد، می‌توانست پاهای بـر×ه×ن×ه‌اش را در کنار آتش گرم نگه دارد و ابتدا آن‌ها را بمالد؛ البته با برف آتش موفقیت آمیز بود. او در امان بود. نصیحت پیر تایمر در سولفور کریک را به خاطر آورد و لبخند زد. پیر تایمر در وضع قانونی بسیار جدی بود که هیچ مردی نباید بعد از پنجاه سالگی به تنهایی در کلوندایک سفر کند. خوب، او این‌جا بود. او تصادف کرده بود. او تنها بود و خودش را نجات داده بود. او فکر کرد که برخی از آن‌ها زنان قدیم بودند. تنها کاری که یک مرد باید انجام می‌داد این بود که سرش را حفظ کند و او خوب بود. هر مردی که مرد بود می‌توانست به تنهایی سفر کند؛ اما سرعت یخ زدن گونه‌ها و بینی‌اش تعجب‌ آور بود و فکر نمی‌کرد انگشتانش در این مدت کوتاه بی‌جان شوند. آن‌ها بی‌جان بودند، زیرا او به سختی می‌توانست آن‌ها را وادار کند که با هم حرکت کنند تا یک شاخه را بگیرند و آن‌ها از بدن او و از او دور به نظر می‌رسیدند. وقتی شاخه‌ای را لمس کرد، باید نگاه می‌کرد و می‌دید که آیا آن را نگه داشته است یا نه. سیم‌ها به خوبی بین او و انگشتانش قرار داشتند و همه‌ی آن‌ها کمی به حساب می‌آمدند. با هر شعله رقص، آتشی بود، کوبیدن و ترقه و زندگی نویدبخش. شروع به باز کردن مقرنس‌هایش کرد. آن‌ها با یخ پوشیده شده بودند. جوراب‌های ضخیم آلمانی مانند غلاف‌های آهنی نیمه‌ی زانو بودند و ریسمان‌های موکاسین مانند میله‌های فولادی بودند که همه‌ی آن‌ها مانند آتش سوزی پیچ خورده و گره خورده بودند. یک لحظه با انگشتان بی‌حس، خود را کشید و بعد که متوجه حماقت آن شد، چاقوی غلافش را کشید؛
اما قبل از این‌که بتواند رشته‌ها را قطع کند، این اتفاق افتاد. تقصیر خودش بود یا بهتر بگوییم اشتباهش. او نباید آتش را زیر درخت صنوبر می‌ساخت. او باید آن را در فضای باز می‌ساخت؛ اما بیرون کشیدن شاخه‌ها از قلم‌مو و انداختن مستقیم آن‌ها روی آتش آسان‌تر بود. حالا درختی که زیر آن این کار را انجام داده بود، سنگینی برف را روی شاخه‌هایش حمل می‌کرد. هفته‌ها بود که هیچ بادی نمی‌وزید و هر شاخه کاملاً بارگیری میشد. هر بار که او یک شاخه را می‌کشید، یک تکان خفیف به درخت منتقل می‌کرد. تا آن‌جایی که به او مربوط میشد، تحریکی نامحسوس؛ اما تحریکی برای ایجاد فاجعه کافی. در بالای درخت یکی از شاخه‌ها بار برف خود را واژگون کرد. برف روی شاخه‌های زیرین افتاد و آن‌ها را واژگون کرد. این روند ادامه یافت و همه‌ی درخت را در بر‌گرفت. مثل بهمن رشد کرد و بدون هشدار بر سر مرد و آتش فرود آمد و آتش خاموش شد! جایی که سوخته بود، جبه‌ای از برف تازه و بی‌نظم بود.
مرد شوکه شد. انگار حکم اعدام خودش را شنیده بود. لحظه‌ای نشست و به نقطه‌ای که آتش بود خیره شد. بعد خیلی آرام شد. شاید قدیم‌ تایمر در سولفور کریک درست می‌گفت. اگر او فقط یک همکار داشت، اکنون در خطر نبود. همکار می‌توانست آتش را ایجاد کند. خوب، این به عهده او بود که آتش را دوباره بسازد و این بار دوم نباید شکستی رخ دهد. حتی اگر موفق میشد، به احتمال زیاد انگشتان پا را از دست می‌داد. پاهای او باید به شدت یخ زده باشد و مدتی تا آماده شدن آتش دوم باقی مانده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,359
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #10
افکار او چنین بود؛ اما نمی‌نشست و به آن‌ها فکر می‌کرد. او در تمام مدتی که از ذهنش می‌گذشت مشغول بود، او پایه‌‌ی جدیدی برای آتش سوزی، این بار در فضای باز، ساخت. جایی که هیچ درخت خیانت‌کاری نتوانست آن را محو کند. بعد، او علف‌های خشک و شاخه‌های ریز را از فلوتسام پر از آب جمع کرد. او نمی‌توانست انگشتانش را به هم نزدیک کند تا آن‌ها را بیرون بیاورد؛ اما توانست آن‌ها را با یک مشت جمع کند. به این ترتیب او تعداد زیادی شاخه‌های پوسیده و تکه‌های خزه سبز به دست آورد که نامطلوب بودند؛ اما این بهترین کاری بود که می‌توانست انجام دهد. او روشمند کار کرد، حتی دسته‌ای از شاخه‌های بزرگ‌تر را جمع‌آوری کرد تا بعداً وقتی آتش نیرو گرفت، از آن‌ها استفاده کند. در تمام مدتی که سگ نشسته بود و او را تماشا می‌کرد، اشتیاق خاصی در چشمانش بود، زیرا به او به عنوان تأمین کننده‌ی آتش می‌نگریست و آتش آهسته در راه بود.
وقتی همه چیز آماده شد، مرد دستش را در جیبش برد تا تکه‌ی دوم پوست درخت غان را ببرد. او می‌دانست که پوست درخت آن‌جاست و اگرچه نمی‌توانست آن را با انگشتانش حس کند؛ اما می‌توانست صدای خش‌خش آن را بشنود که در جست‌وجوی آن بود. همان‌طور که او تلاش کرد، نتوانست آن را چنگ بزند و همیشه در آگاهی او این بود که هر لحظه پاهایش یخ می‌زدند. این فکر او را به وحشت انداخت؛ اما او با آن مبارزه کرد و آرامش خود را حفظ کرد. دستکش‌هایش را با دندان‌هایش می‌کشید و دست‌هایش را جلو و عقب می‌کوبید و دست‌هایش را با تمام قدرت به پهلوهایش می‌کوبید. او این کار را نشسته انجام داد و برای انجام آن برخاست. در تمام مدتی که سگ روی برف نشسته بود، برس گرگ دمش به گرمی روی پاهای جلویش حلقه شده بود، گوش‌های گرگ تیزش در حالی که مرد را تماشا می‌کرد، با دقت به جلو خار می‌کردند و مرد در حالی که با بازوها و دستان خود میزد و کوبید، حسادت شدیدی را احساس می‌کرد؛ زیرا به موجودی می‌نگریست که در پوشش طبیعی خود گرم و مطمئن بود.
پس از مدتی او از اولین سیگنال‌های دور از احساس در انگشتان ضرب شده خود آگاه شد. سوزن سوزن شدن خفیف قوی‌تر شد تا این‌که تبدیل به درد گزنده‌ای شد که طاقت‌فرسا بود؛ اما مرد با رضایت از آن استقبال کرد. دستکش را از دست راستش جدا کرد و پوست درخت غان را بیرون آورد. انگشتان آشکار به سرعت دوباره بی‌حس می‌شدند. بعد دسته‌ کبریت‌های گوگردی‌اش را بیرون آورد؛ اما سرمای شدید، زندگی را از انگشتانش بیرون کرده بود. در تلاش او برای جدا کردن یک کبریت از بقیه، کل دسته در برف افتاد. سعی کرد آن را از برف بیرون بیاورد؛ اما موفق نشد. انگشتان مرد نه می‌توانستند لمس کنند و نه می‌توانستند چنگ بزنند. او بسیار مراقب بود. او فکر پاهای یخ زده‌اش را راند و بینی و گونه‌ها از ذهنش خارج شده و تمام روحش را وقف کبریت کرده است. او تماشا کرد، با استفاده از حس بینایی به جای حس لامسه و وقتی انگشتانش را در هر طرف دسته دید، آن‌ها را بست؛ یعنی خواست آن‌ها را ببندد، زیرا سیم‌ها کشیده شده بودند و انگشتان اطاعت نکردن. دستکش را روی دست راستش کشید و به شدت به زانویش کوبید. سپس با هر دو دستش دسته کبریت را به همراه برف زیاد در دامانش ریخت. با این حال او وضعیت بهتری نداشت.
پس از چند دستکاری، او موفق شد دسته را بین پاشنه‌های دستکش شده خود قرار دهد. به این ترتیب آن را به دهان برد. هنگامی که با تلاشی خشونت آمیز دهانش را باز کرد، یخ ترک خورد و شکست. فک پایین را به داخل کشید، لب بالایی را از سرش حلقه کرد و دسته را با دندان‌های بالاییش خراش داد تا کبریت جدا شود. او موفق شد یکی را بدست آورد که آن را روی دامن خود انداخت. او وضع بهتری نداشت. نتوانست آن را بلند کند. سپس راهی اندیشید. آن را در دندان‌هایش گرفت و روی پایش خراشید. قبل از این‌که موفق شود آن را روشن کند، بیست بار خراشید. همان‌طور که شعله‌ور شد، آن را با دندان‌هایش به سمت پوست درخت غان گرفت؛ اما گوگرد سوزان از سوراخ‌های بینی او بالا رفت و به ریه‌هایش رفت و باعث سرفه‌های اسپاسم او شد. کبریت در برف افتاد و بیرون رفت.

او در لحظه ناامیدی کنترل شده‌ای که پیش آمد فکر کرد کهنه تایمر در سولفور کریک درست می‌گفت:
- بعد از پنجاه سالگی، یک مرد باید با شریک زندگی خود سفر کند.
او دست‌هایش را زد؛ اما در هیچ حس هیجان‌انگیزی شکست خورد. ناگهان هر دو دستش را بـر×ه×ن×ه کرد و دستکش‌ها را با دندان‌هایش بیرون آورد. کل دسته را بین پاشنه‌های دستش گرفت. یخ نبودن ماهیچه‌های بازوی او، به او این امکان را می‌داد که پاشنه‌های دستی را محکم روی کبریت فشار دهد. سپس دسته را روی پایش خراشید. شعله‌ور شد، هفتاد کبریت گوگردی به یک‌باره! باد نمی‌آمد که آن‌ها را بیرون کند. برای فرار از بخارهای خفه کننده سرش را به یک طرف نگه داشت و دسته‌ی شعله‌ور را به پوست درخت غان چسباند. همان‌طور که آن را نگه داشت، از احساس در دست خود آگاه شد. گوشتش می‌سوخت. او می‌توانست آن را بو کند. در اعماق زمین می‌توانست آن را حس کند. این احساس به درد تبدیل شد که حاد شد و هم‌چنان او آن را تحمل کرد و شعله کبریت‌ها را به طرز ناشیانه‌ای به پوست درختی چسبانده بود که به راحتی روشن نمیشد، زیرا دست‌های سوزان خود مانع از آن شده بود و بیشتر شعله را جذب می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین