. . .

مسابقه 📝دور چهارم - مسابقه برترین داستانک هفته📝

تالار مسابقات نویسندگی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

مدیر المپیاد

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2079
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-15
موضوعات
15
نوشته‌ها
46
پسندها
278
امتیازها
108
محل سکونت
سرزمین رمانیک💯

  • #1
_47lk.gif




**توجه: این مسابقات مختص به تمامی نویسندگان رمانیک است!**

https://s6.uupload.ir/files/images_(1)_y4sr.png



خوب، سلام مجدد به نویسندگان رمانیکی و جذابمون.:jump1:

شما رو دعوت میکنم به دور سوم بمب مسابقات نویسند‌‌گی مون که به صورت هفتگی برگذار خواهند شد!
مطمئنا خیلی هاتون این مسابقه رو از دور قبلی به خاطر دارید، درسته؟
از این یکی مسابقه اتفاقا خیلی زیاد استقبال کردید!

اگه یادتون باشه این مسابقه، بدین شکل هست که هر هفته، ما بین داستا‌‌نک‌‌های شما خوش ذوق‌‌ها، رقابت ایجاد میکنیم!
بریم برای خوندن توضیحات بیشتر


image_processing20211018-16862-f2csna_uq3l.gif



شرایط مسابقه بدین صورت هست:
از شنبه تا پنجشنبه، شما عزیزان در همین تاپیک اجازه ارسال یک داستا‌‌نک دارید!
ژانر داستانکتون اصلاً مهم نیست که چیه، توی سبکی بنویسید که توش قوی هستید! حالا میپرسید چه جوری میخواید بین چند داستا‌‌نک توی ژا‌‌نر مختلف برنده پیدا کنید؟
سوال خوبیه! قطعا، داستا‌‌نک ها از جنبه های لحنی، پایان و پردازش ایده بیشتر بررسی میشن و ژانر، نادیده گرفته میشه. مهم اینه توی ژانر انتخابیتون، بیشترین اثر رو بذارید!
قابل توجه خیلی‌‌هاتون که مدام پرسیدید توصیفات چی؟
داستا‌‌نک، قرار نیست توصیف گسترده داشته باشه، اینجا ایده فقط مهمه!
البته، توصیف حالات و اون حد از توصیفات مورد نیاز ایده که لازمه!

شرایط:
داستانکتون رو بین روزهای شنبه تا ساعت 18 روز پنجشنبه، توی تاپیک ارسال می‌‌کنید و روز جمعه، موعود تعیین برنده هست.
تعداد خطوط، باید بین 1 الی 70 خط باشه، نه کمتر، نه بیشتر!

شرایط واضح بودن دیگه؟
آها، اسپم هم ندید که از دور مسابقه، حذف میشید!:nono:


https://s6.uupload.ir/files/images_lij5.png



حالا نوبتی هم باشه، نوبت جوایزه:jump1:

نفر اول: مدال نفر اول + 30 امتیاز + 400 پسند
نفر دوم: مدال نفر دوم + 20 امتیاز + 270 پسند
نفر سوم: مدال نفر سوم + 10 امتیاز + 170 پسند

نفرات چهارم الی ششم: 100 پسند + 3 امتیاز
به الباقی شرکت کنندگان که مقامی نیاوردند، نفری 1 امتیار+ 55 پسند اعطا میشه

آثار شما هر جمعه توسط شخص بنده با تعامل برخی از اشخاص خبره تیم کتابدونی، بررسی و نفرات برتر، مشخص خواهند شد.


image_processing20210816-20585-ae8atw_i60.gif



نکاتی که باید بهشون دقت کنید::loko2:


1. مهلت ارسال آثار از شنبه تا ساعت 18 عصر روز پنجشنبه هست، آخرین ساعات روز پنجشنبه و روز جمعه فقط برای بررسی آثاره و داستانکی که بعد از تایم مقرر شده ارسال بشه، قبول نیست.
2. اسپم اصلا ندید.
3. هرگونه اعتراضی بعد از اعلام نتایج داشتید، به نمایه بنده یا خصوصی بنده مراجعه کنید تا رسیدگی کنم.
4. هر سوالی دارید، در بخش نمایه یا خصوصی شخص من، مطرح کنید و لطفا اینجا اسپم ندید.

original-8ca7f08a380085d24f27f6093b42ba85_bx92.gif
 
آخرین ویرایش:
  • جذاب
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

مبینای پاییز🍁🍁

رفیق رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1255
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
391
پسندها
4,821
امتیازها
399
سن
20
محل سکونت
زیر بارون💕

  • #2
محال ترین خواهش... .
عزیز جان من! امروز لباسی سفید بر تن تو می کنند نمی خواهی بیدار شوی؟
جان دل من چرا هرچقدر به تو زنگ می زنم جواب مرا نمی دهی، قهر کردی؟
دردت به تن و جان من عزیزم باید برویم حلقه هایمان که آماده شده است را تحویل بگیریم... دیر می شود!
مادر: لجبازی با کی می کنی یکتا؟ لباس مشکی ات کو...!
چه میگویی مادر من کدام مشکی! کدام لجبازی؟ شاهین من از راه می رسد آن وقت من مشکی بپوشم.
- مشکی؟ لج بازی؟ مادر مرا نخندان لطفا شاهین چند دقیقه دیگر می رسد باید برویم حلقه هایمان را بگیریم می ترسم دیر بشود.
این مادر من هم زیادی احساساتی الکی اشک میریزد.
- شاهین من فقط زیادی می خوابد وقتی که بخوابد دیگه اوه! فیلم بیدارش نمیکند!
خنده ی من انگار سوهانی برجان مادرم بود، از در خارج می شود و بدون حرفی می رود.
آه! شاهین جانم دیگر چیزی نمانده تا رسیدن تو جانم به فدای دستات که بی منت به آغوشم می کشیدند، مرا که رها نکردی نه؟ همه دروغ می گویند بیا منکرش باش.
صدای ناله و جیغ از حیاط به گوش من می رسد برای ما جشن گرفته اند شاهین؟
به سمت پنجره که رفتم یک عده آدم دیوانه با لباس های مشکی دیدم، شاید شما رسم دارید با لباس مشکی جشن بگیرید مگه نه شاهین؟
پس چرا نمی رسی تو!
بالای سر آدما تابوتی بود که دائم نام تورا فریاد می زدند، بگو دروغ می گویند! زود باش با من حرف بزن.
بدون درنگ با لباس نامزدی ام از پله های خانه پایین می روم و به حیاط می رسم همه مات و مبهوت من هستند! اینجا چه خبر شده؟ شاهین من کو.
- هیچ معلوم است شماها چه مرگتان شده؟ نام شاهین من را چرا فریاد می زنید... عکس شاهین من دست شما چکار می کند.
آخ چه داغی به دلم ماند عزیز دلم چقدر بی معرفتی تو که تنهایم گذاشتی وسط آدم های گریان... تو به من قول دادی که هرگز سیاهی را نبینم حالا چه شد؟
بی رمق می شوم و پخش زمین حتی نمی توانم به تابوت تو دست بزنم، قرار ما این بود شاهین که اوج بگیری و پرواز کنی؟ مگه من چقدر بد بودم... شاهینم پر نکش از دستانم نگذار مردم زیر لب نگاهم کنند و بگویند طفلک شد یکتای بی شاهین.
 
  • قلب شکسته
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

خدایـ جذابیتـ꧁꧂

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1685
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-03
موضوعات
43
نوشته‌ها
242
پسندها
1,860
امتیازها
194
محل سکونت
آتشگاه🔥

  • #3
بـ نامـ خدا

{اشتباهی درست}


- صبر کن آری تا کی میخوای به لجبازی کردن با من ادامه بدی.
دخترک نفس نفس زنان و بدون تردید به جلو قدم برمی‌داشت و در همان حالت گفت:
- هروقت آدم شدی می‌تونی بیای باهم حرف بزنیم، شنیدی که پدرم چی گفت؟ اون گفت تو باید از این ورزش مسخره دل بکنی و بیای سر زمین‌های خودمون کار کنی، واقعاً هم بد نمیگه اخه دوچرخه سواری شد شغل!
یوری از همه چی خسته شده بود، از اینکه خانواده‌ی عشقش با غضب از شغل دل‌خواهش بد می‌گفتن و شرط ازدواجش با آری شده بود کنار گذاشتن دوچرخه سواری محبوبش.
او عاشق مسابقات دوچرخه سواری در کوهستان بود و در ذهن خود ایده‌ها داشت برای عملی کردنش، از کودکی خود را در مسابقات المپیاد دوچرخه سواری در حال پدال زدن دوچرخه‌اش می‌دید؛ اما چه فایده حتی آری هم از او حمایت نمی‌کرد.
- این حرف اخرته آری؟ اگه من در این مسابقات ببرم چی؟ اون وقت من یه دوچرخه سوار محبوب در تمام کره، میشم.
آری با شتاب به عقب برگشت و با نگاه پر از تمسخرش به سرتاپای یوری نگاهی انداخت و بدون مکث گفت:
- هه خیلی جوگیر شدی تو حتی به درد کار کردن توی زمین‌های پدرمم نمی‌خوری چه برسه به دوچرخه سواری، مطمئنن تو نمیبری.
قلبش شکست، درست در لحظه‌ای که بیشتر از هروقتی به دلداری‌های عشقش نیاز دارد آری قلب او را بی رحمانه شکست و او را در خیابان تاریک و خلوت سینسای جا گذاشت. چشمانش پراز اشک می‌شوند و در گوشه‌ای از خیابان کز کرده و زانو‌هایش را بغل می‌کند، به عابرین و ماشین‌هایی که در خیابان حرکت می‌کنند زل زده و از ته دلش زار می‌زند، چرا؟ چرا باید محبوبش دل او را این‌گونه بشکند و بدون زره‌ای رحم او را تنها بگذارد؟
آسمان نیز دلش به حال یوری کباب شده چون آنچنان می‌بارد که تمام مردم پا به فرار می‌گذارند و هر کدام به دنبال پناهگاهی برای خیس نشدن هستند؛ اما یوری دلش نمی‌خواهد حتی زره‌ای هم از جایش تکان بخورد.
زنی که در حال عبور از خیابان است چشمش به جسم نیمه‌جان و خسته‌ی یوری می‌افتد و به سمتش می‌دود. درست روبه روی یوری روی زانو‌هایش نشسته و به چشم‌های بادامی‌اش که قرمز و متورم شده‌اند می‌نگرد، چتر را روی سر هردویشان تنظیم کرده و با کمک و شاید کمی زور یوری را بلند کرده و در خیابان قدم زنان به سمتی می‌کشاند. او را سوار تاکسی کرده و پول تاکسی را هم حساب می‌کند و با نگاهی اندوهگین موهای شلاقی مشکی رنگش را پشت گوش‌هایش می‌زند و به حرف می‌آید.
- نمیدونم چی به سرت گذشته؛ اما هرگز تسلیم نشو. حتی گاهی اشتباهات هم درست از آب در میان.
یوری نگاهی غمگین به صورت دخترک انداخته و تا می‌خواهد لب از لب باز کند تاکسی به حرکت در می‌آید و از آنجا دور می‌شود.
***
- همگی به خط باشین، با سوت من حرکت می‌کنید.
دیشب شبی دردناک بود برایش؛ اما قسم خورد که به کارش ادامه دهد و موفق و پیروز شود و به آری بفهماند که بیشتر از یک کارگر ساده است. هم اکنون در خط شروع مسابقات با دوچرخه‌ای زیبا منتظر سوت داور و شروع مسابقاتش است، تمام حرف‌های دیشب دخترکی که به او کمک کرد که از آن وضعیت فلاکت بار بیرون بیاید را مرور می‌کند" بعضی از اشتباهات هم گاهی درست از آب در میان"
سوت شروع مسابقات به صدا در می‌آید، یوری با تمام توانش رکاب می‌زند؛ اما شش نفر از او جلو تر هستند و با قدرت رکاب می‌زنند.
در مغزش بلوای عجیبی برپاست، فکر آن دخترک، آری، برنده شدن. باورش کمی عجیب است؛ اما هفت دور از مسابقات را پشت سر گذاشتند و او همچنان عقب از همه محکم پدال می‌زند و نمی‌تواند به آنها برسد.
به دور پایانی مسابقات می‌رسد و نا امید می‌شود، شاید حق با آری بود او فقط می‌تواند یک کارگر ساده باشد.
در لحظات پایانی دخترکی سرخ پوش را کنار خط پایانی مسابقات می‌بیند، او همان دخترک عجیب است، آری او خودش است. تابلویی عظیم در دست دارد که روی آن نوشته شده"اشتباهی درست"
لبخند روی لب‌هایش می‌آیند و با سرعت و قدرت بیشتر ادامه می‌دهد. درست در لحظه‌ای که سفید پوشی در نزدیکی خط قرار می‌گیرد، بوم!
دوچرخه‌اش را کناری ثابت نگه داشته و خشک شده به زمین می‌نگرد.
- م.... من نفر اول ش.. شدم.
جمعیت شروع به دست و سوت زدن برای او می‌کنند، حراسان از روی دوچرخه پایین می‌آید و به جای دخترک سرخ پوش نگاهی می‌اندازد؛ اما نیست. باورش نمی‌شود که او باعث برنده شدنش است. جمعیتی و تعدادی از داورن با نگاهای تحسین آمیز به او می‌نگرند و گل بزری را همراه با مدال طلای مسابقات به دور گردنش می‌اندازند، او خوشحال است و زیر لب زمزمه می‌کند"اشتباهات گاهی هم درست از آب در میان"
 
  • گل رز
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
449
نوشته‌ها
1,867
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,710
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #4
{وحشت خیانت}

ترس، ترسی دوچندان می‌آورد و با سایه‌ای غلیظ جلوی دیدگان را می‌گرفت و چنان قلبت را به تپش وا می‌داشت که ترکیدن‌اش جای تعجب نداشت!
مغزش از وحشت فلج شده بود دیگر چه برسد به پاهایش، حتی اگر کولاک هم می‌شد و بهمن از کوه‌ها سراریز، موجب این همه لرزش دست و تن‌اش نمی‌شد.
وانیا با دستان سرد‌ش مچ‌اش را گرفت و با آن چشمانی که هر لحظه بیش‌تر روبه قرمزی می‌رفت نگاهی جدی نثارش کرد و گفت:
_ نمی‌خوای که وسط جنگل شکار ارواح بشی؟
به تندی سرش را تکان داد و سعی کرد از روی تنه‌ی درختی که سر راهش بود عبور کند، ع×ر×ق سرد از سر و رویش می‌چکید و یک لحظه خیالات خوفناک رهایش نمی‌کرد.
نیشخند مرموز وانیا گرچه از نگاهش دورماند؛ اما وحشتی دوچندان در دلش کاشت‌.
جنگل هم آرام و قرار نداشت، هوو هووی جغد‌ها و صدای خش خش برگ‌ها موجب آزارش می‌شد، مطمئن بود جز او و وانیا کس دیگری در جنگل نیست پس چرا گاه صدای شکسته شدن شاخه‌ای در دوردست به گوش می‌رسید؟
باید حواسش را جمع می‌کرد، به گفته وانیا ساعت طلایش که ارث آباواجدادیش بود در دست روحی خبیث در وسط این جنگل بود، با این‌که پذیرفته بود کمک‌اش کند؛ اما پشیمانی برسرش آوار شده بود.
حالا هم باید می‌پذیرفت که دیگر پشیمانی فایده‌ای ندارد.
وانیا ایستاد، موهای مجعد و سیاه‌اش دور صورتش ریخته بودند و نگاه تیز‌ش، قلبش را نشانه گرفته بود.
شوک زده در مقابل‌اش ایستاد؛ اما بیش‌تر به نظر می‌رسید می‌خواهد زانو بزند، چرا روزبه‌روز وانیا ترسناک‌تر می‌شد؟ چرا بیش‌تر از دیدن جنگل و ارواح از او می‌ترسید؟!
با گلویی خشک شده و صدایی لرزان گفت:
_ وانیا... چ... چی‌شده؟
خنده شیطانی‌اش چهارستون بدنش را لرزاند و ذهن قفل شده‌اش را از همه چیز آگاه ساخت‌.
_ احمق... بهت هشدار داده بودم درافتادن با ارواح عاقبت خوبی نداره!
حالا چشمانش به سرخی خون شده بود و صدایش برنده!
کم کم ترس او را به دام جنون می‌کشاند، تنها چیزی که حالا به فکرش می‌رسید فرار بود! پس با تمام توان دوید، صدای پاهایش که محکم بر روی زمین کوبیده می‌شدند در جنگل می‌پیچید و برگ‌ها زیر قدم‌هایش خرد می‌شدند.
صدای نفس نفس زدن هایش دیگر نمی‌گذاشت چیزی را بشنود، ناگهان چشمانش سیاهی رفت و سکندری خورد، پاهایش به تنه‌ای گیر کرد و با سر فرود آمد.
درد را نادیده گرفت و به سرعت سرش را بالا آورد؛ اما بارهم وانیا در مقابلش ایستاده بود.
ولی این‌بار وانیا آن کسی نبود که او قبلا می‌شناخت.
چروکیده و خون آلود و پاره پاره بود، درواقع او روح وانیا بود!
_ پایان دادن به زندگی تو روحم رو آروم می‌کنه!
هجوم غم و درد به سینه‌اش دیگر قابل تحمل نبود، این دریت مانند خنجری بود که وانیا به قلبش فرو کرده بود. اما چرا وانیا؟ او که تابحال حاضر بود جانش را هم فدای او کند، حالا چرا ورق برگشته و وانیا می‌خواست او را نابود کند؟!
همیشه می‌دانست ترسش از خیانت روزی برسرش ویران خواهد شد.
وانیا دستان چروکیده و چنگال‌وارش را بالا آورد و پوزخندی ظالمانه نصیبش کرد.
حتی فرصت جیغ کشیدن هم پیدا نکرد، دستی نامرئی دور گلویش را گرفت و با تمام توان فشرد، دستانش را سریع دور گلویش حلقه کرد و سعی کرد خودش را نجات دهد.
پاهایش بیهوده تقلا می‌کردند، تنها چشمان گشاد شده‌اش بر روی چشمان سرخ و جنون آمیز وانیا قفل شده بود.
با نفس‌های آخر زمزمه کرد:
_ نه!
وانیا با نفرت و انزجار نگاهش می‌کرد، زیاد طول نکشید که بی جان در وسط جنگلی خوفناک رها شد!
 
  • گل رز
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

.sami.r..v..r

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1993
تاریخ ثبت‌نام
2022-03-27
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
56
پسندها
727
امتیازها
151
محل سکونت
black city

  • #5
*معجزه*
سالهای زیادی از پزشک بودنش می گذشت. بیمارهای زیادی را دیده بود، خیلی ها را درمان کرده بود و برای خیلی ها هم نتوانسته بود کاری کند. اما این بار با همیشه فرق داشت. آزمایشی که جلویش بود یک معجزه را نشان می داد. وضع بیمار انقدر وخیم بود که باید خیلی قبل تر از این ها می مرد! همینطور که مشغول فکر کردن بود صدای در آمد و بعد جوانی که سرحال به نظر می رسید وارد شد.
- سلام آقای دکتر.
سلامی به جوان کرد و از او خواست تا بنشیند.نمی توانست باور کند آزمایش های روبه رویش مال آن جوان باشد. جوان با لبخندی پت وپهن بی خبر از هفت عالم به او زل زده بود.
حوصلهٔ مقدمه چینی و آماده کردن اورا نداشت، پس بدون وقفه شروع به صبحت کرد:
- ببین پسر جان آزمایش هات نشون میدن یه سرطان بدخیم داری که حداقل باید ماه ها پیش می مردی! و اینکه الان زنده ای یه معجزست که منم درکش نکردم.
لبخند پسرک بر روی لبانش خشک شد و چشمانش به اندازهٔ کاسه درآمد. شروع کرد به آوردن هزار دلیل که خوب است، مشکلی ندارد و حتما اشتباهی پیش آمده. اما پزشک می دانست هیچ اشتباهی در کار نیست و چندین بار این را برای پسرک توضیح داد، بالاخره پسر حرف های اورا قبول کرد و با رنگ پریده و حالی دگرگون بلند شد تا از اتاق بیرون برود که ناگهان از هوش رفت و روی زمین افتاد؛ پزشک باعجله به سمتش رفت و خواست اورا به بخش ببرد که فهمید پسرک نبض ندارد. او مرده بود...
پزشک همان جا به معجزه ای که فکرش را درگیر کرده بود پی برد، آن معجزه ندانستن بود!
 
  • گل رز
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
108
نوشته‌ها
1,556
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,544
امتیازها
650

  • #6
همسان

یک پا نداشت و لباس به تنش نبود. چند پسر بچه، مثل توپ فوتبال به هم پاسش می دادند. سگی از آن نزدیکی رد می شد. بچه‌ها متوجهش شدند و دنبالش دویدند. دخترکی که منتظر رفتن آن‌ها بود، تکیه‌اش را از دیوار برداشت؛ جلو رفت و عروسک را از روی زمین بلند کرد. آن را بوسید و به سینه‌اش فشرد. بعد کیسه‌اش را که پر از زباله‌های پلاستیکی بود باز کرد، عروسک را در آن انداخت و در پیچ خیابان ناپدید شد.
 
  • جذاب
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Leviathan

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2127
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-24
آخرین بازدید
موضوعات
43
نوشته‌ها
303
راه‌حل‌ها
6
پسندها
2,355
امتیازها
225
محل سکونت
llǝH

  • #7
«دکون قاجاری»

مردم صداش میکردن مش رجب. توی سرما و گرمای تابستون، ترازو بازی رو دوست داشت و هرروز به مغازش میرفت.
مغازه‌ی کوچیکی بود ولی رزق و روزیش زیاد بود. کل محله، از مش رجب نخود لوبیا میخریدن.
مرد مهربون و ساکتی بود که هیچکس نمیتونست سکوتشو انکار کنه. خیلی برام جای سوال بود که چرا حرف نمیزنه.
یه روز که میرفتم تا اطاعت امرِ مادر رو کنم، ازش جریان رو پرسیدم. آه غلیظی کشید و گفت:
- وقتی نوجوون بودم، همراه پدرم میومدم مغازه؛ آدمای رنگارنگی میومدن همینجا و کارشون خرید بود. میرفتم باهاشون گرم میگرفتم، سلام و احوال پرسی میکردم، جویای حال و احوال ملت میشدم. آقام خدا بیامرز، با کل محل رفیق بود؛ کلی حرف داشتن با هم و داستان ها برای هم تعریف میکردن. اونموقع ها، مثل الان گوشی نبود؛ خانما سبزی پاک میکردن و حرف میزدن، آقایون هم توی مغازه، با هم. این وسط، برای اینکه من هم مثل آقام، با آدمای زیادی حرف بزنم، میومدم به حرفاشون گوش میکردم و نظر میدادم. یه روز آقام داشت با رمضون درمورد دختری حرف میزد که آفتاب مهتاب ندیده بود، خوش بر و رو بود و تعرفی میکردن ازش. منم ناغافل، درمورد صورت سفیدش و خوشگلی چشماش نظر دادم. اون موقعا، اینطور نبود که بشینی توی خیابون و ملت رو دید بزنی. یهو رمضون عصبی برگشت و سمتم گفت:
- کار و کاسبی میکنی یا چشم به دخترای محل دوختی رجب؟!
منه از خدا بیخبر، نمیدونستم برای امر خیر یه نفر دیگه، داشتن حرف میزدن. چشمم پاک بود ولی این دختر دل منو برده بود، مگه میشد نگاهش نکنم؟ ناغافل از خواستگاریِ یکی دیگه، گفتم:
- راستش از شما چه پنهون، دل ما آوار شده به سرمون. میخواستم با آقام درموردش حرف بزنم ولی نمیدونستم کس و کارش کین.
رمضون خیلی عصبی شده بود و اخم عجیبی کرده بود. داد زد:
-د اگه میدونستی، جلوی من این حرف رو نمیزدی!
رو کرد به سمت آقام و گفت:
- این بچه، باید تربیت بشه! چشماش پاک نیست حسن! فکر نکنم دیگه کسی بهش زن بده.
گذاشت و رفت و من تازه فهمیده بودم اون دختر، دختره خود رمضون بود... .
 
  • گل رز
  • جذاب
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Miss Nili

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
رمانیکی‌نویس
نام هنری
ماهِ نیلگون
انتشاریافته‌ها
4
شناسه کاربر
277
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-07
آخرین بازدید
موضوعات
374
نوشته‌ها
4,754
راه‌حل‌ها
74
پسندها
32,081
امتیازها
837
محل سکونت
آغوش مــآه

  • #8
با دیدن اون صحنه حالم عجیب منقلب شد. یعنی واقعا حقیقت داشت؟
آخه من با این غرور شکسته، با این زخم کاری، با این بغض سنگی چه کار کنم؟
این اتفاق بلایی به سر قلب و احساساتم آورده که فقط به فکر مردنم.
اشک می‌ریزم کی گفته مرد گریه نمی‌کنه؟ یک وقت‌هایی مردها هم به خاطر نامردی روزگار حق گریه دارن.
در رو باز کردم و دوان دوان رفتم سمت اتاقم که با صدای مامان متوقف شدم.
وقتی برگشتم نگاه مهربونش به چشم‌های خیسم افتاد.
با نگرانی گفت:
- چه اتفاقی افتاده پسرم؟ کسی طوریش شده؟
- مامان به خدا نمی‌بخشمتون. بابا رو نمی‌بخشم لعیا رو ازم گرفتید. چرا زودتر بهم نگفتید؟ چرا گذاشتید مثل احمق‌ها زندگی کنم؟ اگه به خاطر چشم و هم چشمیتون از اینجا نرفته بودم این اتفاق نمی‌افتاد.
مامانم که چشم‌هاش پر اشک شده بود گفت:
- پس بالاخره فهمیدی؟ فکر نمی‌کردم به این زودی بری سراغش؛ حالا دیدی لیاقت تو رو نداشت؟
- لیاقت منو داشت تقصیر شماها بود. چقدر گفتم بذارید حداقل ما عقد کنیم. اما گوش ندادین الان اگه ما عقد بودیم اون منو رها نمی‌کرد. مامان لعیا سهم من از زندگیم بود. چرا گذاشتی پسرت مثل احمقا این همه وقت اون سر دنیا بی‌خبر باشه؟ باعث بدبختی پسرتون شدین، آفرین به محبت‌های پدر و مادرانتون.
گلوم از فشار فریادهام به خس خس افتاده بود.
اجازه حرف به مامانم ندادم و دویدم تو اتاقم و در رو قفل کردم.
روی زانوهام افتادم و با بغض گفتم:
- خدایا این جواب کدوم گناهمه؟ من تو کل دنیا یه لعیا رو ازت خواستم.
روزهای قشنگی که داشتیم مثل یک فیلم از جلو چشم‌هام رد می‌شد. حرف‌های بار آخرش مثل ناقوس مرگ روی ذهنم خط می‌انداخت.
با یادآوری اون روزها خشم و غم و غصه تمام وجودم رو گرفت، چراغ خواب و پرت کردم تو دیوار و داد کشیدم.
- پس چرا منتظرم نموندی نامرد! آخه چرا؟
- پسرم، معینم الهی فدای اون قلب شکستت بشم در رو باز کن. طاقت بی‌قراری‌هات رو ندارم قربونت برم.
با بغض سعی داشت حرف بزنه.
- پسرم نفس عمیق بکش آروم بشی دور از جونت سکته می‌کنی.
- به کی میگی نفس عمیق بکش مامان؟ منی که درونم داره تیکه پاره میشه؟ اون دلیل نفس‌هام بود حالا با چه دلیلی نفس بکشم؟بلایی سرم آوردین که فکر کردن به لعیا هم دیگه برام گناه شده.
***
بعد اون اتفاقات روزهام پر بود از کارهای تکراری،
صبح‌ها زود بیدار می‌شدم و جلوی خونه‌شون می‌ایستادم تا شاید خبری ازشون بشه، اما من می‌موندم و یک مشت خاطره‌ی تلخ که تا آخر شب قلبم رو بسوزونه و دمار از روزگارم دربیاره و چشم‌هام رو بی‌خواب کنه.
یه روز که مثل مجسمه به در خونشون زل زده بودم، اومد بیرون، ظاهرش خیلی پخته‌تر و خانم‌تر شده بود. اون خودش بود، تنها چیزی که سر جای اصلیش نبود من بودم، حضور داشتم، اما با روحی مرده. اون تنها نبود یه دختربچه دو سه ساله باهاش بود، مشخص بود تازه داره راه می‌ره. بدون هیچ حرفی دنبالشون رفتم صدای حرف‌هاشون رو می‌شنیدم، اما حرفی بین اون‌ها رد و بدل شد که من خشک شدم، تهی از هر حسی، منگ، حس سقوط از یه ارتفاع بلند، حس نبودن نفس، حس مرگ تدریجی.
- ممنی بلام آدامس خلسی میخلی؟
 
  • گل رز
  • قلب شکسته
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #9
دنیل گم شده

با لذت دستمال را روی لبانم کشیدم تا باقی مانده‌‌ی غذا را از روی لبم پاک کنم. بهترین شامی بود که در تمام عمرم خورده بودم! در قابلمه را کنار زده و به مقدار خورده نشده‌‌ی داخلش، خیره شدم. تکه‌‌های درشت گوشت، درون محتوای آبکی، بالا و پایین می‌‌رفتند و عطر بی‌‌نظیری داشتند. به سختی جلوی عطشم را برای خوردن یک بشقاب دیگر گرفتم و از آشپزخانه، سوی پایین پله‌‌ها رفتم و تا برادرم را صدا بزنم.

- دنیل، دنیل! چرا انقدر لفتش میدی؟ می‌‌خوای این شام بی‌‌نظیر رو از دست بدی؟

کمی مکث کردم و باز هم سکوت؛ به مغزم فشار آوردم تا به نتیجه برسم که وقتی خودش نمی‌‌خواهد، اصلاً لازم است برایش غذا کنار بگذارم یا خودم تمامش را بخورم؟ آه خدای من! حواسم کجاست؟ دنیل که نمی‌‌تواند خودش را بخورد!
 
  • عجب
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #10
"مجازات"


زن دود سیگارش را بیرون فوت کرده و درحالی که لبخندی روی لبان سرخش می‌نشاند، از روی مبل چرم سیاهی که گوشه‌ی انبار گذاشته شده، بلند می‌شود. بالای سر همسرش که به دستور آدم‌هایش حسابی مشت و مالش کرده‌اند، می‌رود. مرد درحالی که روی زمین به خود پیچیده و دستانش را دور شکمش حلقه کرده، سرش را بلند و به زنش نگاه می‌کند. صدای کنجکاو و سردرگمش در محیط تاریک انبار بزرگ اکو می‌شود.
- مارسِلا، عزیزم، چرا داری این کار رو با من می‌کنی؟
مارسلا پوزخند مغروری می‌زند.
‌- می‌خوام درست همون‌طور که من درد خیانتت رو حس کردم، تو هم درد رو حس کنی. تاوان بدی. حالا بگو، درد می‌کنه؟ کبودی های روی بدنت و زخم‌هات درد دارن؟
مرد سرخوش و بلند می‌خندد و درحالی که میان خنده‌هایش سرفه می‌کند، می‌گوید:
- اگه داری خائن ها رو مجازات می‌کنی، پس بگو، چرا مامانت اين‌جا نیست؟
 
  • خنده
  • عجب
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین