. . .

مسابقه 📝دور اول - مسابقه برترین داستانک هفته📝

تالار مسابقات نویسندگی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

مدیر المپیاد

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2079
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-15
موضوعات
15
نوشته‌ها
46
پسندها
272
امتیازها
108
محل سکونت
سرزمین رمانیک💯

  • #1
_47lk.gif



**توجه: این مسابقات مختص به تمامی نویسندگان رمانیک است!**

https://s6.uupload.ir/files/images_(1)_y4sr.png


خوب، سلام سلام به نویسندگان رمانیکی و جذابمون.:jump1:

شما رو دعوت میکنم به بمب مسابقات نویسندگی مون که به صورت هفتگی برگذار خواهند شد! و این مسابقه شماره دوممون هست!
این تاپیک، با تاپیک مسابقه قبلی فرق داره. این مسابقه، بدین شکل هست که هر هفته، ما بین داستانک های شما خوش ذوق ها، رقابت ایجاد میکنیم!
بریم برای خوندن توضیحات بیشتر


https://s6.uupload.ir/files/joda-konnade2_2i6k.gif


شرایط مسابقه بدین صورت هست:
از شنبه تا پنجشنبه، شما عزیزان در همین تاپیک اجازه ارسال یک داستانک دارید!
ژانر داستانکتون اصلاً مهم نیست که چیه، توی سبکی بنویسید که توش قوی هستید! حالا میپرسید چه جوری میخواید بین چند داستانک توی ژانر مختلف برنده پیدا کنید؟
سوال خوبیه! قطعا، داستانک ها از جنبه های لحنی و پردازش ایده بیشتر بررسی میشن و ژانر، نادیده گرفته میشه. مهم اینه توی ژانر انتخابیتون، بیشترین اثر رو بذارید!

قابل توجه خیلی هاتون که مدام پرسیدید توصیفات چی؟

داستانک، قرار نیست توصیف گسترده داشته باشه، اینجا ایده فقط مهمه!

شرایط:
داستانکتون رو بین روزهای شنبه تا پنجشنبه، توی تاپیک ارسال میکنید و روز جمعه، موعود تعیین برنده هست.
تعداد خطوط، باید بین 5 الی 80 خط باشه، نه کمتر، نه بیشتر!

شرایط واضح بودن دیگه؟
آها، اسپم هم ندید که از دور مسابقه، حذف میشید!:nono:


https://s6.uupload.ir/files/images_lij5.png


حالا نوبتی هم باشه، نوبت جوایزه:jump1:

نفر اول: مدال نفر اول + 30 امتیاز + 400 پسند
نفر دوم: مدال نفر دوم + 20 امتیاز + 250 پسند
نفر سوم: مدال نفر سوم + 10 امتیاز + 170 پسند

نفرات چهارم الی ششم: 100 پسند + 3 امتیاز
به الباقی شرکت کنندگان که مقامی نیاوردند، نفری 1 امتیار+ 50 پسند اعطا میشه

آثار شما هر جمعه با تعامل ارشدین و برخی از منتقدهای انتخاب شده، بررسی میشن و نهایتا نفرات برتر مشخص میشن


https://s6.uupload.ir/files/images_(6)_kl16.jpeg


نکاتی که باید بهشون دقت کنید::loko2:


1. مهلت ارسال آثار از شنبه تا ساعت 11 و 59 دقیقه روز پنجشنبه هست، جمعه فقط روز بررسی آثاره و داستانکی که اون روز ارسال بشه، قبول نیست.

2. اسپم اصلا ندید.

3. هرگونه اعتراضی بعد از اعلام نتایج داشتید، خواهشا سر ارشدین رو شلوغ نکنید، بیاید نمایه من تا رسیدگی کنم.

4. هر سوالی دارید، هدایتتون میکنم به نمایه خودم*-*
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #2
(مردی که بودا را دید)

هوا سرد بود. پاتند کرد تا به صحرای تاریک زودتر برسد. شن‌ها در هوا می‌رقصیدند و طوفان سر و صورت آسمان را گاز می‌گرفت. مرد کلاه سیاه خود را روی زمین انداخت و دایره بزرگی با زنجیرها ساخت. شمعی وسط دایره قرار داد و کلاهش را روی شمع گذاشت. با بستن چشمان خود، نام بودا را صدا زد و دستانش را به یکدیگر مالید. این کار را سه بار انجام داد و سپس ناامید شد. به گمانش این افسانه اشتباه بود. وقتی وسایل خود را جمع کرد، سریعاً راهی خانه شد و پشت میز نشست. درحالی که قهوه می‌نوشید ، با خود فکر کرد که افسانه‌ها را چه کسانی می‌سازند پس؟ یعنی افراد متخیل افسانه‌ای ساختند که در گذشته جاوید ماند؟ لیوان را روی میز گذاشت و وقتی سرش را بلند کرد، بودا را دید. روی صندلی مقابلش نشسته بود و با چشمانی ریز شده، به او نگاه می‌کرد. و چه چهره جوان و شفافی داشت.
- بودا؟
- هرچیزی رو که باور کنی وارد زندگیت میشه. این اولین درس تو!
- استاد واقعاً شمایین؟
- و به هرچیزی شک کنی اون از زندگیت میره بیرون. شک و یقین، بسیار نزدیک با معنایی دور!
بودا بلند شد و با بلند شدنش، تمام پنجره‌ها باز شدند. پرده‌های سفید لای تاریکی می‌رقصیدند و مرد عینک خود را با پیراهنش پاک می‌کرد تا مطمئن شود آنچه می‌بیند واقعی است. وقتی عینک را به چشم زد، بودایی نبود!
- پس کجایی بودا؟ من شک نکردم. فقط عینکم رو پاک کردم که بهتر ببینمت
دستی روی شانه‌اش نشست و گفت:
- با اینکه دروغ میگی و شک کردی، اما خوبه که اولین درس رو یاد گرفتی و شک رو به یقین تبدیل کردی. آیا می‌خوای استادت باشم؟
مرد بلند شد و مقابل بودا زانو زد.
- بله لطفاً !
بودا، مردی که نزدیک به چهل سال داشت و موهایش جوگندمی شده بود را، بلند کرد و گفت:
- دومین درس، هیچ‌وقت زانو نزن و ستایش نکن. احساس قلبی و عشق، با زانو زدن و سر خم کردن به دست نمیاد. این شبیه ترسه.
مرد مستقیم به بودا خیره شد و تشکر کرد. بودا به سوی پنجره رفت و در پنجره را کامل باز کرد.
- و برای اینکه شاگردم بشی باید یک امتحان پس بدی. فردا ساعت سه توی خیابون کیم‌چو، بچه‌ای قراره توسط کامیون له بشه. میری و بچه رو نجات میدی اما به جاش، تو له میشی.
مرد لرزید و سریع گفت:
- پس اون وقت چجوری قراره بهم درس یاد بدین؟
بودا تبسمی کرد و گفت:
- خودت می‌فهمی.
***
فردای آن روز ، مرد در خیابان نشسته بود و چشم می‌چرخاند. ترسی درون قلبش می‌لولید و به مغزش سم می‌پاشید اما او پاهایش را چنان محکم روی زمین کوبیده بود که نمی‌شد او را به عقب راند و منصرف کرد. بالاخره ساعت سه شد! کودکی دوان دوان داشت سمت خیابان می‌رفت که مرد بلند شد و فریاد زد
- وایسا پسر.
بچه برگشت و سمت خیابان نرفت و کامیون گذشت و هیچ کودکی له نشد.
- بله آقا؟
- اینطوری ندو. ممکنه بهت ماشین بزنه.
- چشم آقا.
سپس کودک آرام از خیابان عبور کرد. مرد بلند شد و قبل از اینکه جایی برود، بودا را دید.
بودا: خب از فردا آموزشت رو شروع می‌کنیم!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

مبینای پاییز🍁🍁

رفیق رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1255
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
391
پسندها
4,821
امتیازها
399
سن
20
محل سکونت
زیر بارون💕

  • #3
نیمکت خالی
من بودم و خیابونی شلوغ! قدم زدن را دوست
ندارم وقتی که تو نباشی! حتی باران بهاری را هم دوست ندارم تماشا کنم وقتی تو نباشی!
- میشه بشینم کنارت ماهی...!
نه! اصلا نمیشه... دیگه دیر شده! حتی برای اینکه روی این نیمکت بشینی درست کنار من، دیر شده.
+ خودت می دونی! من نمی دونم...
آنقدر پست و بی رحم شدی که نمی فهمی نباید اینجا باشی! ولی بازهم کنار من روی این نیمکت میشینی! نه نگاهم نکن من طاقت آن چشمان بی رحم و زهرآلود تورا ندارم!
-ماهی!
صدایم نکن... بی خودی نفس هایت را حرام من نکن!
+چی از جون من میخوای آخه تو؟
سوال مسخره ای کردم... معلومه! چی میتونه از من بخواد این نامرد؟
-تو اشتباه فهمیدی!
واقعا حرفش خنده دار بود، هنوزهم که به یادش میوفتم خندم می گیره! هنوزم... حداقل یک دروغ باور پذیر تر میگفتی نه این حرف تکراری که همه ی مردها برای اثبات بی گناهیشان حواله ی زن ها می کنند.
+من؟ من اشتباه فهمیدم! نه صبر کن دو دقیقه...
شاید با اون دختر هرجایی قهقهه می زدی روی همین نیمکت رو من اشتباه فهمیدم نه؟ اونم با اینکه می دونستی دیشب سالگرد آشناییمون مهرداد! صد در صد من دچار اشتباه شدم!
سکوت نکن! با من حرف بزن، دروغ بگو ولی حرف بزن اما اینجوری ساکت نشو به بچه هایی که مشغول بازی هستند ذول نزن با من حرف بزن فقط حتی دروغ بگو... .
- ماهی من دوست دارم!
نه ماندن من در اینجا مساوی با قاتل شدنم...
+ مهرداد دیگه هیچوقت دنبال من نیا!
نباید بمونم... باید فرار کنم از این برزخ، وسط خیابون صدای ماشین ها خیلی زیاد باشه یا صدای فریاد مهرداد هیچکدومش مهم نیست فقط باید از این تنگ شیشه ای به دریا برسم...
-ماهی! از دستت نمیدم!
همه چیز یک ثانیه اتفاق افتاد! صدای ترمز ماشین، بارون شدید، خوب یادمه که خیلی سرد بود و همه جای خیابون پر از خون شده بود... مهرداد دیگه تقلایی نکرد برای به دست آوردن دلم! رفت... تنه هایی که مردم به من می زدن تا به سمت مهرداد بروند فقط می تونستم تکون بخورم واگرنه این ماهی دیگه مرد! نمی تونستم فریاد بزنم یا حتی اسمت رو صدا بزنم... کاش ماهی تو می مرد!حالا که درست سه سال از رفتن تو می گذره فکر کردی می تونم اشک بریزم؟ فریاد بزنم! تو نباید تسلیم می شدی... باید می موندی! هرجوری بود درستش می کردیم، من که تا ابد از تو دور نمیموندم مهرداد! ولی رفتی... و من مانده ام با این نیمکتی که خالی مانده! اون روز شوم نباید دنبال من میومدی، باید روی نیمکت پارک منتظرم میموندی! من هیچوقت ترکت نکردم و نمی کنم ولی تو جوری رفتی که زخمش تا همیشه روی قلبم باقی میمونه! چجوری این بغض را منفجر کنم وقتی که خودم را همون جا کنار تو کشتم؟ ماهی تو دیگه تو دریا هم نمیتونه زنده بمونه... .
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

خدایـ جذابیتـ꧁꧂

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1685
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-03
موضوعات
43
نوشته‌ها
242
پسندها
1,860
امتیازها
194
محل سکونت
آتشگاه🔥

  • #4
به نام خدا
(تیارا در دنیای ژوراسیک)


در سرزمین عجیبی که دنیای ژوراسیک نام دارد قدم می‌زند، دهانش مانند یک اسب آبی باز مانده و به ژن‌های تغییر یافته‌ی حیوانات اهلی که به دایناسورها تبدیل شدند می‌نگرد. به دنبال زنی که معرف آن‌ حیوانات منقرض شده که دوباره حیات پیدا کردند کشیده می‌شود و تند‌تند مقاله‌اش را می‌نویسد.
- خب بچه‌ها،آمفی سیلیاس دایناسوری سوروپودومورف از خانواده دیپلودوکویدها بوده است که صد و پانزده تا صد و پنجاه میلیون سال پیش در آمریکای شمالی می زیسته. این دایناسور شاید بزرگترین جانوری باشد که روی زمین راه رفته.
او همین‌طور توضیح می‌داد و تیارا هم تند‌تند می‌نوشت و در حیرت این حیوانات زیبا مانده بود.
متوجه پایین امدن سر یکی از سیلیاس‌ها می‌‌شود و دستی روی سر سیلیاس می‌گذارد و می‌گوید:
- شما خیلی عجیب و زیباین.
متوجه‌ی یکی از درهای باز مانده دایناسورها و رد خونی می‌شود و داد می‌زند:
- یکی از اونا فرار کرده...
همه به آن طرف می‌نگرند و متوجه‌ی در باز می‌شوند؛ اما مسئول آن‌جا با بی خیالی می‌گوید:
- نترسید این‌جا کامل...
حرف در دهنش می‌ماند و به مقابل با چشم‌های گرد شده به تیرکس گوشت‌خواری که برایشان دندان تیز کرده نگاه می‌کند و چنان جیغی می‌زند که تا به حال هیچکس نزده بود، همه پا به فرار می‌گذارند و هر کس به طرفی فرار می‌کند. تیرکس یکی از نگهبانان را تیکه‌تیکه می‌کند و تیارا همان‌گونه ثابت در جای خود به تیرکس نگاه می‌کند و قدردت تکان خوردن را از او گرفتند انگار. تیرکس آرام آرام به سمتش قدم بر می‌دارد و تا می‌خواهد حمله کند سیلیاسی که تیارا نوازشش کرده بود مانند فرشته‌ی نجاتش به میدان آمده و با تیرکس درگیر می‌شوند، تیارا به خود می‌آید و با تمام توان سعی می‌کند از آنجا دور شود. در راه به مرد جوانی برخورد می‌کند و زمین می‌خورد، مرد جوان از روی زمین بلندش کرده و می‌گوید:
- حواست کجاست؟ حالت خوبه؟ باید از این‌جا بری...
مردی که لباس نظامی پوشیده و انگار به کمک مردم آمده.
- خوبم؛ من باید دوستام‌رو نجات بدم.
- خیلی خب باید بری روی برجک و دکمه‌ی قرمز رنگ رو فشار بدی تا در‌ها بسته بشن.
تیارا به سرعت به سمت برجک می‌دود؛ اما یکی از آرکئوپتریکس‌های پرنده به سمتش پرواز می‌کند و مجبور می شود پناه بگیرد. همان مرد به سرعت به آن‌ها نزدیک شده و با سلاحش آرکئوپتریکس را شکار می‌کند.
- مجبورم باهات بیام چون سلاح نداری.
- میشه اسمت رو بدونم؟
- مکس.
- منم تیارام.
- با علامت من بدو تیارا.
مکس به تیارا علامت می دهد و تیارا با تمام قوا می‌دود، دقیقاً وقتی می‌خواهد دستش را روی دکمه بگذارد، یکی از آن پرندگان غول پیکر تیارا را مثل یک پر از زمین جدا کرده و به سمت بلندترین جای ممکن آن قفس بزرگ پرواز می‌کند تیارا جیغ می زند و کمک می‌خواهد، مکس فریادی بلندی می زند و سوار هلیکوپتر شده و پرنده را دنبال می‌کند.
- ولم کن پرنده‌ی دیونه.
پرنده او را در آسمان رها می‌کند، تیارا جیغ بلندی می‌زند و آماده‌ی مرگ وحشتناک خود است که در جای نرمی فرود می‌آید. دقیقاً زمانی که خوشحال است زنده مانده صدای عجیبی را پشت سرش می شنود وقتی به عقب برمی گردد با سه جوجه آرکئوپتریکس روبه رو می‌شود و لبخند روی لب‌هایش از بین می‌رود. صدای هلیکوپتری را می‌شنود و بلند می‌شود؛ اما راه فراری ندارد چون در بلندترین جای این قفس بزرگ است، آرکئوپتریکس‌ها به سمتش حمله می‌کنند و تیارا دست می‌جنباند و تکه استخوان بزرگی که در آنجاست را برداشته و ضربه‌ی محکمی به جوجه‌ی اولی می‌زند؛ اما یکی از جوجه‌ها لباسش را از پشت کشیده و او را پاره می‌کند. در جنگ و جدل با جوجه‌های که از یک گاو هم بزرگ‌تر هستند است که مکس به میدان آمده و هر سه جوجه را می‌کُشد.
- حالت خوبه؟
تیارا نگاهی به سر و وضع خودش می‌اندازد و لپ‌هایش از خجالت گل می اندازد، مکس سریع پیراهنش را در می‌آورد و تن تیارا را می پوشاند.
- بریم برای عملی کردن نقشه.
هردو سوار هلیکوپتر شده و به سمت برجک پرواز می‌کنند. به سرعت وارد برجک می‌شوند و تیارا دکمه را می‌فشارد، تمام درها بسته می‌شوند و آن دو با نفس‌نفس به یکدیگر می نگرند و لبخندشان تبدیل به خنده‌های بلند می‌شود.
بعد از این ماجرا مکس و تیارا بیشتر باهم آشنا شدند و در آخر باهم ازدواج کردند و هیچ‌وقت آن روز پرماجرا را فراموش نکردند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
21
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #5
( داستان غروب آخر)
روی تپه‌ای روبه افق نشسته و به منظره‌ی زیبا و سرسبز چشم دوخته، باد لای موهایش می‌پیچد و تنش از باد خنک بهاری می‌لرزد.
هوا گرگ‌ و‌ میش شده و انگار با قلمویی رنگ‌های زرد و نارنجی را بر سردفتر آسمان غروب پاشیده‌اند.
همه نیز می‌دادند امروز چه روزی است و برای این روز چه بسیار دلهره‌ها و غم‌ها که ندارند، این که باید زمین را برای همیشه ترک گفت و به دنیای ناشناخته‌ای رفت بسیار برایشان مشوش کننده بود.
سرش را بالا می‌گیرد و به خورشید که مانند توپی عظیم‌الجثه‌ و آتشین در بالای سرشان جا خوش کرده می‌نگرد.
آه... روزی خورشید دلیل زندگی و حیاتشان بود و امروز قرار بود باعث مرگ و نابودیشان شود.
بلند شد و برفراز تپه‌ای که بلندتر از تمام تپه‌های اطراف بود، ایستاد و از آن بالا به مردمی که در هیاهوی خود غرق بودند و سعی داشتند قبل از لحظه موعود راه چاره‌ای پیدا کنند چشم دوخت، راستش فقط این لحظات آخر را برای خود سخت می‌کردند، هیچ کس نمی‌توانست جلوی نابودی خورشید و زمین را بگیرد پس باید از این دقایق کوتاهی که در کنارهم بودند لذت می‌برند، کاش حداقل این دقایق پایانی عمرشان را با خوشی سپری می‌کردند و یک بار برای همیشه نگرانی هایشان را کنار می‌گذاشتند.
صدای کریس که آرام صدایش می‌کرد نوازش‌گر گوش‌هایش شد، سریع رو برگرداند و از لای موهای سیاه رنگش که باد آن را مانند تازیانه‌ای به صورتش می‌کوبید به چهره‌ی آرام و خونسرد کریس نگاه کرد، او آمده بود، آمده بود تا در کنار هم زندگی را به پایان ببرند.
کریس به طرفش آمد و هردو دستان همدیگر را در دست گرفتند و درست بالای سر تمام شهر و مردم قرار گرفتند.
- خوشحالم این‌جا کنارتم اِلا
کریس لبخندی گرم به او زد و دستش را بیش‌تر در دست فشرد، اِلا هم لبخندی زیبا به روی لب نشاند.
کم‌کم صدایی وحشتناک آسمان را به لرزه درآورد و خورشید شروع کرد به نزدیک شدن، خون گرفته تر از قبل بود و می‌خواست برای همیشه دنیا را به تاریکی فرو ببرد.
باد دوروبرشان را احاطه کرد و لابه‌لای موهایشان پیچید، چشمانشان از عشق و محبت می‌درخشید و هرگز حتی یک لحظه هم نمی‌خواستند اجازه دهند ترسی به جانشان بیفتد، می‌خواستند روز آخر عمرشان که شاید خیلی زود فرا رسیده بود را با خوشحالی تمام کنند.
صدای جیغ و وحشت مردم برخاست و در کل شهر پخش شد، آن‌ها هنوز هم از مرگ ترس داشتند؛ اما اِلا و کریس دست در دست هم بر فراز بلندای شهر بدون هیچ ترسی در دل برای همیشه درکنار هم می‌ماندند و لبخندشان هرگز از خاطره‌ها دور نمی‌شد.
بارقه‌ای نور به زمین تابید و هاله‌ای نارنجی رنگ کل دشت و شهر را پوشاند و در یک چشم بر هم زدن کل دنیا با نوری درخشنده از هم پاشید.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

هدیه زندگی

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
223
نوشته‌ها
1,854
راه‌حل‌ها
5
پسندها
10,674
امتیازها
452

  • #6
نام داستانک: خنده مستانه
- عه مامان! واقعاً؟ عروسیه؟
نیلی مثل همیشه پارازیت شد و گفت:
- عروسی؟ کی؟ کجا؟ چه کسی؟
مامان لیلا خندید و با تکون دادن سرش گفت:
- امان از دست شما جون‌ها! هی جونی کجایی که یادت بخیر.
با صدایی سرم رو برگردونم، آرش موهای مشکی کوتاهش رو ژل زده بود که بیشتر از تیپ سورمه‌ایش به چشم میومد. همزمان با انداختم ابروهاش به بالا، لبش به خنده باز شد و گفت:
- خد بخیر کنه، شما دوتا فسقلی باز پیدا شدید؟
سلامی کردم که نیلی کنجکاو بی‌توجه بهش روی مبل سلطنتی نشست. پا روی پا انداخت. درحالی که که طره‌ای از موهای قهوه‌ای رنگ فرش رو پشت گوش می‌نداخت گفت:
- نگفتی خاله‌ها؟ عروسی کیه توی این شرایط کرونایی؟
مامان لیلا لبخندی زد که پوست چروک لپش کمی جمع شد و خاله نگار جواب داد:
- عروسی داداشت.
نیلی مبحوت دست از بازی کردن با موهاش برداشت، با مکث نگاهی به هممون کرد و درنهایت خیره به خاله نگار گیج گفت:
- شوخی دیگه؟
با نگاهی به آرش ادامه داد:
-این بوزینه میخواد ازدواج کنه؟
بیشتر از اینکه تعجب کنم از واکنش نیلی خندم گرفته بود، نیلی که دید ساکتم نگاهی بهم کرد چشماش رو ریز کرد و هشدارگونه گفت:
-خندیدی نخندیدی‌ها!
سکوت هر سه‌ شون، برای تایید حرفش کافی بود. بلند شد و با صدای تقریبا بلندی گفت:
-ای بابا! عروسی داداش منه. بعد من تاز باید بفهمم؟!
آرش دستاش رو بالا برد و با لحن خنده‌داری گفت:
-من هیچ‌کارم، اصلاً من که گفتم هنوز بچم!
نگاهی منظور داری به خاله نگار کرد و ادامه داد:
-وگرنه منو به چه زن گرفتن؛ ولی خواهری باور کن دختره، یعنی زن داداشت، نه یعنی زن داداش آیندت! نه اصلاً دختر مردم! از عشق به من، داشت سر می‌ذاشت به بیابون، منم دیدم زن گرونه و نیست! این دختره هم که عاشق من، بهترین فرصت بود، خدا یه فرصت ناب و طلایی بهم داده بود، چرا نباید استفاده می‌کردم؟ بله؛ در کسری از ثانیه گرفتمش! منم که فداکار. اصلاً اسم جان‌سوزیایی که کردم یادم میاد از ته دلم آتیش می‌گیرم برای دل خون خودم.
من، مامان و خاله نگار که از خنده غش کرده بودیم؛ اما همچنان نیلی با اخم کمرنگی نگاش رو به آرش دوخته بود. آرشم که دید هنوز وضعیت از زرد پیشروی نکرده و برای سفید شدن ادامه داد:
- ولی خواهری من رو نگاه! به لطف این ویروس کرونای عزیز پرچم ما آقایون فعلا بالاهه. یک چون وقتی خونه میریم خانومامون توی خونه هستن. بوی غذام هم که اصلاً نگم، خونه تمیز و مرتب، سویچ ماشین دست خودمون، کارت عابربانکی توی جیب خودمون، تنهایی همه جا می‌ریم و میایم، کسی ازمون پول نمی‌خواد، خانومامون دیگه قرار نیست مهمون دعوت کنن، دیگه قرار نیست بازار برن هردفعه این لباس و اون لباسو بخرن؛ چون اصلاً مهمونی نم‌یرن.
نفسی گرفت:
-دیگه دستات طلا زحمت واسونکا رو خودت بکش، هرچی نباشه پسر ارشد خانوادم دیگه!
نیلو خنده‌ای کرد و گفت:
-باشه بابا خر شدم دیگه.
و درحالی که توی اتاق میرفت گفت:
-ولی یادت باشه اصلاً کارت درست نبود که به خواهرت نگی.
با رفتن نیلی، نگاهی به آرش کردم و گفتم:
-خوشبخت شی الهی پسرخاله.
با شیطنت ابرویی بالا انداخت و به شیوه خودم گفت:
-مرسی که دختر خاله.
با صدای نیلی سرم رو برگردونم:
-بسه، تعارفاتتون رو جمع کنید ببینم‌ها!
نگاهی به من انداخت و گفت:
-پاشو ببینم، عروسی داداشمه‌ها، پاشو من می‌زنم.
و با نگاهی به مامان و خاله نگار گفت:
-شمام بخونید.
دف دستش رو بالا برد و همزمان با زدنش، نگاهی به آرش انداخت و برای شروع خودش با لبخند خوند:
- کرونا اومده و دست پای هم رفته توهم.(2)
بعد بیماری قطاره عروسی‌ها پشت هم.
آقا دوماد، عروس خانوم کرونا همسر میاد!
لنج نکن جونم ایشالا باز سر و همسر میاد.
کرونا سرد میشه، شادی‌ها بیشتر میشه. (2)
جینگه جینگه، ساز میاد و از بالای شیراز میاد.
شازده دوماد خوش‌ به‌ حالت عروست با ناز میاد!
عزم شادی میشه پرپا پشت سرش شور و شوق‌ و هلهله.
می‌زنن دستای محکم و زبونا گرم کلکله.
کرونا سرد میشه شادی‌ها بیشتر میشه(2)
این درسته که یه مدت زندگیمون درهمه؛ اما روزی می‌رسه که جمعمون دور همه.
این عروسی و حنابندون و عقد، همگی چون میشه اجرا تو فقط یکم بخند.
جیغ و میغ بچه‌ها، خنده روی لب فک فامیلا.
زندگیتون شاد و خرم باشه به امید خدا!
توی چمران با یه ماشین پر از گل می‌رویم.
هرچه پیش آید خوشاید ما که خندون می‌رویم.
شاه‌چراغ، شاه دله، کسب اجازش واجبه.
ما به پابوسش می‌ریم آخه حرم جای دله!
سنگ بیارین، پل ببندین. دف زنیم، تنبک زنیم.
یار مبارک بادا با این سبک واسونک زنیم!
یار مبارک بادا!
ای شالا سلامت بادا!
از خدا می‌خوام که زودتر کرونا بره.
ما بخونیم شاد و خرم با صدا و هلهله.
 
  • لایک
  • گل رز
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,547
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,486
امتیازها
650

  • #7
تنگنا
صورتش را با چادر سفیدی پوشانده شده بودند. روی صندلی، لم داده و بدنش، تنها بر اثر نفس کشیدن تکان می‌خورد.
عاقد، سؤالش را برای سومین بار تکرار کرد:
- وکیلم؟
اما جواب دختر، فقط سکوت بود. داماد، پوست داخلی لبش را با دندان گزید. مادر و پنج خواهر او، حیرت‌زده به هم نگاه کردند. پدر عروس، دندانها را روی هم فشار داد و اخم کرد. مادرش از دیدن اخم شوهر، به هول و ولا افتاد، خم شد و پچ پچ کنان گفت:
- دِ بگو بله و خلاصمون کن.
اما صدایی از دخترش نشنید. پس با ترس و تردید، چادر را کمی از روی صورتش کنار زد. عروس یازده ساله، با ردی از اشک بر روی گونه‌هایش، از خستگی زیاد به خواب رفته بود.
 
آخرین ویرایش:
  • غمگین
  • قلب شکسته
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

.Mahdieh

رمانیکی حامی
نویسنده افتخاری
شناسه کاربر
940
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-17
آخرین بازدید
موضوعات
308
نوشته‌ها
919
پسندها
3,381
امتیازها
340
سن
23
محل سکونت
√کره خاکی√

  • #8
نام داستان:چشمان منتظر به راه!
نویسنده: مهدیه مومنی
***
√به نام ایزد دانا√
پیرزن طبق معمول هرروزش چشم گشود!
لبخندی به قاب عکس تنها فرزندش بر روی دیوار زد و زمزمه کرد:
-مانند انتظاری که برای فرج آقاامام زمان (عج‌) می کشم برای برگشتن تو هم همان انتظار را می کشم عزیزِ مادر!
مشغول انجام کارهای روزمره خود شد، طبق معمول هر هفته که پنج شنبه ها برای شادی روح تنها فرزندش نان می پخت و بین همسایه ها پخش می کرد آن روز هم مشغول پخت نان شد، دلش می خواست همیشه نام و یاد پسر شهیدش در ذهن همه زنده بماند برای همین سعی می کرد با خیرات های مداوم برای او فاتحه و دعا جمع کند!
می دانست که چون فرزندش در راه خدا شهید شده قطعا جایگاهی والا در پیش خدا دارد اما باز هم دلش می خواست هرکاری که از دستش بر می آید برای پسرش انجام دهد.
چندین ماه بود که خبر شهادت پسرش را به او داده بودند اما خبری از جسم پسرش نشده بود!
می گفتن که مفقودالاثر شده و کسی نمیدونه اون کجاست و شاید هرگز هم پیدا نشه اما پیرزن در دلش همیشه منتظر بود تا برایش جسم بی جان و شاید صدچاک پسرش را بیاورند و از این رو مدام چشمش به در خانه بود تا قاصدی برسد و خبری خوش به او بدهد!
امیدوار بود یکبار دیگر بتواند تن پسرش را لمس کرده و نگاهش کند!
روزی که او را بدرقه می کرد مدام می دید که برق خاصی درون چشم های تنها فرزندش جرقه می زند چون او مشتاق رفتن و شهید شدن در راه حق بود!
نان های آماده شده را بین همسایه ها پخش کرد که ناگهان کسی از دور نامش را صدا کرد!
چشم های کم سوء خود را برگرداند و به جوانی که از دور به سمتش می دوید خیره شد!
با نزدیک شدن جوان، با اخم محوی پرسید:
-چی شده؟ چرا سراسیمه هستی جوان؟!
جوان با چشمانی اشکبار به پیرزن زل زد:
-امروز بالاخره پس از مدت ها که منتظر پسرت بودی انتظارت به سر اومد، پسرت داره میرسه، بیا و برای آخرین بار ببینش!
چیزی درون دل پیرزن فرو ریخت، نزدیک به دوسال بود که پسرش رفته و برنگشته بود!
با رسیدن به مکان تشیع شهدا، چشمش به جسم پسرش افتاد!
بدن پسرش نه پا داشت و نه دست!
نه حتی قلبی که بتواند بتپد!
اشک هایش بی وقفه جاری شد!
صورت پسرش اما سالم و بدون هیچ گونه خراشی بود!
خود را به جسم او نزدیک کرد و عطر خوشبوی تن پسرش را استشمام کرد و زمزمه کرد:
-می دونستم آخرش برمیگردی عزیزِمادر، شهادتت مبارک!
 
  • قلب شکسته
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #9
*آخرین انسان بازمانده

در گاراژ متروکه را باز کردم و اشاره کردم داخل برود. هنوز از ترس آدم‌‌خوارهایی که از دستشان می‌‌گریخت، تمام بدنش می‌‌لرزید و بخش‌‌هایی از تنش، از پارگی‌‌های لباسش معلوم بودند. گوشه‌‌ای گز کرد و زیر گریه زد. در بین هق هقش، لبخند بی‌‌جانی به لبانش دوید و با صدای دورگه، زمزمه کرد.
- م... ممنون که نجاتم دادی... خوش... خوشحالم که آخرین آدم باقی مونده نیستم!
لبانم، به سردی کش آمدند و درحالی که زبانم از بوی خون صورتش دور لبم تاب می‌‌خورد، کنارش خم شدم و درحالی که با آرامش به آغوشم می‌‌کشیدمش، با خشونت کنار گوشش زمزمه کردم.
- بهتر بود حرفم رو باور نمی‌‌کردی! تو دقیقاً، آخرین آدمی... .
 
  • عجب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #10
نام داستان: سر نخی از آینده

(لندن _ سال 1970 میلادی)
صدای تشویق پس از یک سکوت چند لحظه‌ای، به هوا برخاست.
تشکر رسایی از همه کردم و راه رسیدن به پشت سِن را در پیش گرفتم.
وارد اتاقی شدم که روی در آن نامم نوشته شده بود. درحالی که پیراهن بلند قرمز رنگم زمین را جارو می‌زد، روی صندلی مقابل آینه‌ام نشستم. همان لحظه بود که تقه ای به در خورد.
ورود یک مرد میانسال، چیزی نبود که انتظارش را داشته باشم.
- سلام خانم ژولیت ریچاردسون.
از روی صندلی بلند شدم.
- سلام. بله بفرمایید؟
- من کارآگاه چارلی بَس هستم.
کارآگاه از جیب کتش تکه عکسی بیرون آورد و آن را به سمتم گرفت. عکس را میان انگشتانم نگاه داشتم و هنگام نگاه کردن به عکس جسد مردی، با شنیدن حرفی که کارآگاه به زبان آورد، یک آن احساس کردم دنیایم سیاه شده و قلبم از تپیدن دست برداشته.
- متأسفانه جسد شوهرتون، آقای آلِن ریچاردسون، درحالی که به قلبش شلیک شده، چند ساعت پیش روی پل تایمز پیدا شده.
نفس در سینه‌ام حبس شد و تنها کاری که توانستم انجام بدم، بلند کردن سرم و نگاه کردن به کارآگاه بود.
***
از نیمه شب گذشته بود که به خانه برگشتم. شوریده رنگ و پریشان بودم! روی مبل نشستم. بغض به گلویم چنگ انداخته بود و این سکوت وحشتناکی که فضای خفقانی برایم مهیا می‌کرد، بغضم را تشدید می‌داد. هوای گریه کردن به سرم زده بود، اما ناگهان صدای شکستن چیزی از طبقات بالا به گوشم رسید و همه‌ی غمم را از سرم پراند. وحشت زده و متعجب سرم را به سمت صدا چرخانده و از روی مبل بلند شدم.
از طبقات بالا آمد؛ لذا از پله‌ها بالا رفتم. رسیدن به طبقه‌ی سوم، به سفرم خاتمه می‌داد. تنها نور چراغ اتاق کار آلن روشن بود. بی‌شک صدا از همان‌جا آمده باشد! راهی آن اتاق شدم و در نیمه باز را با دستان یخ زده‌ام، کامل گشودم. اتاق خالی بود!
من مطمئن بودم صدا از همين‌جا آمد! حتی چراغ هم روشن بود!
با حس چیزی که به سرم چسبید، نگاهم را به سمت چپ چرخاندم. اسلحه‌ای که سرم را نشانه گرفته و دستان مردی که به دور اسلحه پیچیده. متعجب و سردرگم لب به سخن گشودم.
- روفوس؟
او را می‌شناختم؛ همکار شوهرم بود ولی با یک اسلحه این‌جا چه می‌کرد؟
- در رو ببند! سریع!
فریادش رعشه ای به تنم انداخت و ناچار در را بستم. روفوس مقابلم ایستاد و گفت:
- ژولیت، بگو اون نامه کجاست؟ همون نامه‌ای که چند روز پیش به شوهرت رسید. یادته؟ منم این‌جا پیشتون بودم، وقتی در زدن و نامه رو دادن بهش. من اون روز حرف های تو و آلن رو شنیدم. می‌دونم چی داخلش نوشته!
نگاهی در اطراف اتاق چرخاندم. همه‌ی لوازم روی زمین ریخته بودند و در همه‌ی کمدها باز بود. ناباور به روفوس نگاه کردم.
- و اومدی اين‌جا که نامه رو بدزدی؟
- چنین قصدی نداشتم! اما وقتی از آلن نامه رو خواستم، بهم نداد. تو می‌دونی اون نامه چقدر مهمه! گفت برای خودشه. بعدش ما دعوا کردیم و من کشتمش! اومدم اين‌جا نامه رو بردارم، اما تویِ ل*ع*ن*ت*ی زود برگشتی خونه. امشب قرار بود تا ساعت دو اجرا داشته باشی که!
بی‌اختیار به دیوار چنگ زدم تا زانوان سستم کنترل خود را از دست داده و بدنم را نقش زمین نکنند. فریادی که زدم از عمق قلبم نشأت می‌گرفت و دردم را به نمایش گذاشت.
_ ل*ع*ن*ت*ی! انتظار داشتی بعد دریافت خبر مرگ شوهرم، روی صحنه بخونم و برقصم؟
خنده‌ی مضحک و چندشی کرد.
_ حالا هر چی! اون نامه رو بده بهم.
_ عمراً.
سپس چرخیدم و خواستم با باز کردن در، فرار کنم اما مچ دستم را گرفت و مرا به گوشه‌ای از اتاق هل داد. تعادلم را از دست داده و محکم روی زمین افتادم. روفوس درحالی که با قدم‌های آرام سمتم می‌آمد، لبخندی زد و گفت:
_ نمی‌تونی فرار کنی. اون نامه رو پیدا می‌کنم.
این را گفت و به سوی میز کار آلن چرخید. همان‌طور که کشوی آن را باز کرده و داخلش را جست و جو می‌کرد، به سمت شیشه‌ی نوشیدنی‌ای که روی عسلی کنار مبل بود، دست بردم و آن را برداشتم. از روی زمین بلنده شده و دو قدم فاصله‌مان را سریع پُر کردم. آن‌گاه که خواست بچرخد، شیشه را روی سرش کوبیدم. صدای شکستن شیشه و آخ و ناله اش در هم آمیختند. چشمانش سیاهی رفته و با بسته شدن پلک‌هایش، روی زمین افتاد.
***
چند مردی که دستیار کارآگاه بس بودند، بدن بی‌هوش روفوس را از خانه خارج کردند. ایستادن کارآگاه بس در کنارم، مرا از غرق شدن میان امواج افکارم نجات داد.
- خوشحالم که قاتل پیدا شد. با زنگ زدن به ما و گزارش دادن این موضوع، کار درستی کردید. همچنين مجدداً برای شوهرتون متأسفم.
لبخند غمگینی زدم و سری برای قدردانی از او تکان دادم.
_- ولی من سر در نیاوردم. طبق تحقیقات من، آقای ریچاردسون مرد شرافتمند و سر شناسی بودن. چرا باید همکارش باهاش دشمن می‌بود و اون رو می‌کشت؟
به سمت کیفم که روی مبل انداخته بودم، رفتم و نامه را از داخل آن برداشتم. این همه مدت، چیزی که روفوس از آن خبر نداشت، این بود که نامه در دست من بود، نه در خانه و نه در دست آلن! نامه را به دست کارآگاه دادم.
- به خاطر این.
‌- این چیه ؟!
- یه نامه‌ای از آینده که همه‌ی اتفاقات دهه‌های بعد داخلش نوشته شده! این نامه‌ایه که می‌تونه دنیامون رو تغییر بده.
 
  • عجب
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین