. . .

مسابقه 📝دور پنجم - مسابقه برترین داستانک هفته📝

تالار مسابقات نویسندگی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

مدیر المپیاد

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2079
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-15
موضوعات
15
نوشته‌ها
46
پسندها
272
امتیازها
108
محل سکونت
سرزمین رمانیک💯

  • #1
_47lk.gif




**توجه: این مسابقات مختص به تمامی نویسندگان رمانیک است!**

https://s6.uupload.ir/files/images_(1)_y4sr.png



خوب، سلام مجدد به نویسندگان رمانیکی و جذابمون.:icon_popcorn:

شما رو دعوت میکنم به دور سوم بمب مسابقات نویسند‌‌گی مون که به صورت هفتگی برگذار خواهند شد!
مطمئنا خیلی هاتون این مسابقه رو از دور قبلی به خاطر دارید، درسته؟
از این یکی مسابقه اتفاقا خیلی زیاد استقبال کردید!

اگه یادتون باشه این مسابقه، بدین شکل هست که هر هفته، ما بین داستا‌‌نک‌‌های شما خوش ذوق‌‌ها، رقابت ایجاد میکنیم!
بریم برای خوندن توضیحات بیشتر


image_processing20211018-16862-f2csna_uq3l.gif



شرایط مسابقه بدین صورت هست:
از شنبه تا پنجشنبه، شما عزیزان در همین تاپیک اجازه ارسال یک داستا‌‌نک دارید!
ژانر داستانکتون اصلاً مهم نیست که چیه، توی سبکی بنویسید که توش قوی هستید! حالا میپرسید چه جوری میخواید بین چند داستا‌‌نک توی ژا‌‌نر مختلف برنده پیدا کنید؟
سوال خوبیه! قطعا، داستا‌‌نک ها از جنبه های لحنی، پایان و پردازش ایده بیشتر بررسی میشن و ژانر، نادیده گرفته میشه. مهم اینه توی ژانر انتخابیتون، بیشترین اثر رو بذارید!
قابل توجه خیلی‌‌هاتون که مدام پرسیدید توصیفات چی؟
داستا‌‌نک، قرار نیست توصیف گسترده داشته باشه، اینجا ایده فقط مهمه!
البته، توصیف حالات و اون حد از توصیفات مورد نیاز ایده که لازمه!

شرایط:
داستانکتون رو بین روزهای شنبه تا ساعت 18 روز پنجشنبه، توی تاپیک ارسال می‌‌کنید و روز جمعه، موعود تعیین برنده هست.
تعداد خطوط، باید بین 1 الی 70 خط باشه، نه کمتر، نه بیشتر!

شرایط واضح بودن دیگه؟
آها، اسپم هم ندید که از دور مسابقه، حذف میشید!:raised_eyebrows:


https://s6.uupload.ir/files/images_lij5.png



حالا نوبتی هم باشه، نوبت جوایزه😃

نفر اول: مدال نفر اول + 30 امتیاز + 400 پسند
نفر دوم: مدال نفر دوم + 20 امتیاز + 270 پسند
نفر سوم: مدال نفر سوم + 10 امتیاز + 170 پسند

نفرات چهارم الی ششم: 100 پسند + 3 امتیاز
به الباقی شرکت کنندگان که مقامی نیاوردند، نفری 1 امتیار+ 55 پسند اعطا میشه

آثار شما هر جمعه توسط شخص بنده با تعامل برخی از اشخاص خبره تیم کتابدونی، بررسی و نفرات برتر، مشخص خواهند شد.


image_processing20210816-20585-ae8atw_i60.gif



نکاتی که باید بهشون دقت کنید: 👾


1. مهلت ارسال آثار از شنبه تا ساعت 18 عصر روز پنجشنبه هست، آخرین ساعات روز پنجشنبه و روز جمعه فقط برای بررسی آثاره و داستانکی که بعد از تایم مقرر شده ارسال بشه، قبول نیست.
2. اسپم اصلا ندید.
3. هرگونه اعتراضی بعد از اعلام نتایج داشتید، به نمایه بنده یا خصوصی بنده مراجعه کنید تا رسیدگی کنم.
4. هر سوالی دارید، در بخش نمایه یا خصوصی شخص من، مطرح کنید و لطفا اینجا اسپم ندید.

original-8ca7f08a380085d24f27f6093b42ba85_bx92.gif
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

at♧er

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
رمانیکی
شناسه کاربر
1484
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
124
نوشته‌ها
837
راه‌حل‌ها
7
پسندها
3,814
امتیازها
483
محل سکونت
مثلث برمودا ∆

  • #2

♡ساخت آوار♡
- اما جناب مهندس اگه بخوایم همچین کاری بکنیم ایمنی ساختمون خیلی ضعیف میشه؛ اون‌وقت اصلا امنیت نداره.
پوفی کشید؛ همیشه از آدم‌هایی که می‌خواستند ادای خوب بودن در بیاورن؛ اما آخر سر خودشون هم سودشون رو به خوبی ترجیح می‌دادند متنفر بود.
- چه اهمیتی داره؟ مردم همین که یک سقفی بالای سرشون باشه احساس امنیت می‌کنن، دیگه فرقش چیه این حس واقعی باشه یا نه؟
مرد روبرویش دستی لای موهای پریشان و جو گندمی‌اش کشید و گفت:
- چی بگم والا. اگه این‌طوری توی هزینه‌ها صرفه‌جویی میشه... باشه.

لبخندی زد و سرش را از سر رضایت تکان داد.

***
با خیالی آسوده از پله‌های ساختمان نیمه کاره پایین آمد و به خورشیدی که در حال غروب بود خیره شد و نفسی راحت کشید که تلفنش زنگ خورد.
- بله؟
فردی که پشت تلفن بود اندی تامل کرد و سپس گفت:
- سلام جناب. متاسفانه باید خبری رو بهتون بدم که برای خودم هم سخته... چند ساعت پیش پسرتون... پسرتون زیر آوار یک ساختمان که ریزش کرده فوت شدن...
لحظه‌ای توان نفس کشیدن را از دست داد و نفس در راه گلویش ماند. از شوک واره شده بر روی زمین افتاد.
به آسمان نگاه کرد و جواب سوالی را از خدا خواست که خود می‌دانست.
به کدامین گناه؟!
 
  • قلب شکسته
  • جذاب
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #3
-تنهاترین-

کنارش می‌نشینم، نگاهش می‌کنم، لبخند می‌زنم، اما کمی خجالت می‌کشم. از چشمانش شیطنت می‌بارد، دستی روی سرش می‌کشم؛
سرد است، لبخند روی لب‌هایم خشک می‌شود.
باران شروع به باریدن می‌کند؛
خیس می‌شوم، چشم‌هایم هم شروع به همراهی باران می‌کند.
صدایش در گوش هایم طنین انداز می‌شود که می‌گوید: «سردمه بابا»
کابشنم را از تنم در می‌آورم و رویش می‌کشم.
باز هم می‌گوید: «بابا خواهش می‌کنم با من اینکار رو نکن، بابا من بی تو می‌میرم می‌فهمی؟ دخترت بی تو می‌میره، مامان که مرد، تو دیگه نکن این کار رو با من، بابا یتیمم نکن»
باز نگاهش می‌کنم، دستم را بلند می‌کنم و محکم به آن سنگ سرد می‌کوبانم و فریاد می‌زنم و می‌گویم: «یتیمت نکردم دختر بابا پس چرا تو من رو تنهاتر کردی؟»
هق‌هق‌هایم با صدای خشمگین رعد و برق ابرها و چک‌چک قطرات باران قاطی می‌شود. صدایش من را آرام نمی‌گذارد، باز می‌گوید: «بابا، حدالقل بزار با هم بمیریم، منم خستم»
چشمانم را روی هم می‌گذارم و آن صحنه ها جلوی چشم‌هایم نمایان می‌شود...
نزدیک می‌شود، کنارم می‌ایستد، دستانش را از هم باز می‌کند و با لبخند از ته دل می‌گوید: «اگه تو بمیری من تنها می‌شم و اگه من بمیرم تو، پس با هم می‌میریم»
چشمانم را می‌بندم، نفس عمیقی می‌کشم، دخترم پانزده سال بیشتر ندارد و کلی آرزو، پس اگه قید خودکشی را بزنم و سعی کنم این زندگی مرگبار را تحمل کنم او می‌تواند به همه ی آرزو هایش برسد.
چشم‌هایم را باز می‌کنم و به جای خالی اش می‌نگرم.
به پایین ساختمان نگاه می‌کنم و او را غرق در خون می‌بینم...
سرم را روی قبرش می‌گذارم، کم‌کم بسته‌ی تیغ را از داخل جیب شلوارم بیرون می‌آورم.
سرم را بلند می‌کنم و یک تیغ از داخل جعبه بیرون می‌آورم و آن را روی رگ دستم قرار می‌دهم و تیغ را می‌کشم.
سوزش بدی داشت، ولی لذتش بیشتر بود.
باز به آن سنگ سیاه نگاه می‌اندازم و سرم سمتِ عکس بالای قبر کشیده می‌شود، لبخندی می‌زنم و چشمانم سیاهی می‌رود.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • عجب
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

.Mahdieh

رمانیکی حامی
نویسنده افتخاری
شناسه کاربر
940
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-17
آخرین بازدید
موضوعات
308
نوشته‌ها
919
پسندها
3,381
امتیازها
340
سن
23
محل سکونت
√کره خاکی√

  • #4

*چشمان شهلای تو*
*به نام خداوند زیبایی ها*
---
نور از لا به لای پنجره به درون می تابید!
شهلا مضطرب چشم گشود و به جای خالی سهراب خیره ماند!
نبودن سهراب در ذهنش کابوس های پنج سال اخیر را تداعی می کرد و وحشتی عمیق وجودش را در برگرفت!
از جا بلندشد!
صدای دوش حمام او را متوجه موقعیتی که درونش قرار داشتند کرد!
آن ها با هم بالاخره ازدواج کرده بودند و الان درون ماه عسل به سر می بردند، موقعیتی که هر دو پنج سال تمام برای رسیدن به آن دست و پنجه زدند و با مشکلات جنگیدن!
دوباره در جایش دراز کشید، حالا خیالش راحت شده بود که سهرابش، تنها عشق زندگی اش جای دوری نرفته و در همین نزدیکیست!
ذهنش به پنج سال پیش پر کشید، آن زمان هر دو با هم در یک کلاس دانشکده درس می خواندند و از همان اول هر دو شیفته ی هم شدند، چشمان ملوس شهلا دل از کف سهراب برد و مردانگی و جذابیت سهراب هم شهلا را یک دل نه صد دل عاشق خودش کرد!
آن دو برای رسیدن به هم از سختی های زیادی گذشته بودند، هزار دفعه از هم جدایشان کردند اما باز آن دو را خدا به هم رساند چون هر دو در سرنوشت همدیگر بودند و مسلما آدمیزاد نمی توانست جلوی تقدیر باایستد!
سهراب بیمار بود، از همان سال اول دانشکده این موضوع را با شهلا در میان گذاشته بود تا او فکر نکند که سهراب قصد نامردی کردن در حقش را دارد و همین موضوع باعث شد خانواده شهلا سخت در مقابل این ازدواج مخالفت کنند و تا وقتی سهراب به طور کامل خوب نشد اجازه این ازدواج ندادند!
هر دو کلیه های سهراب مشکل داشتند و او نمی توانست با آن دو کلیه خراب به زندگی ادامه بدهد و نزدیک به یکسال منتظر پیوند یک کلیه بود و درون نوبت انتظار!
اما بالاخره و با یاری خدا این پیوند انجام شد و سه ماه بعد دکتر معالج سهراب به همه ی آن ها اطمینان داد که سهراب دیگر هیچ مشکلی ندارد و می تواند به راحتی به زندگی ادامه دهد آن گاه بود که خانواده شهلا بالاخره به این ازدواج رضایت دادند!
البته شهلا خودش با مریضی سهراب مشکلی نداشت، او با این قضیه کنار آمده بود و برایش حائز اهمیت نبود چون مطمئن بود اگر خدا بخواهد سهرابش سالیان سال را زنده می ماند اما خانواده شهلا این چنین فکر نمی کردند و برایشان مهم بود که سهراب سالم باشد تا مدام نگران بیوه شدن تنها دخترشان نباشند!
با صدای در حمام شهلا از اعماق افکارش بیرون کشیده شد و به سهرابش زل زد!
-عافیت باشه عزیزم!
سهراب با عشق عمیقی که در دلش موج می زد جلو آمد و گونه ی شهلا را بوسید:
-سلامت باشی بانو!
سپس به جلوی آینه رفت و پرسید:
-به چه چیزی اینجوری دقیق فکر می کردی؟!
-به تموم این پنج سال!
-خداروشکر که تهش بهم رسیدیم!
-آره امیدوارم تموم عاشقا بهم برسن!
-منم امیدوارم!
اندکی بعد هر دو در شیرینی عشق و پیوند قلب هایشان غرق شدند، آن دو در کمال خواستن و محتاج عشق هم بودند برای تمامی عشاق سرزمین ایران دعا کردند تا هر کدامشان انتظار وصل می کشیدند خیلی زود به وصال برسند، این آرزوی قشنگی بود که لبخند به لب های خداوند آورد...!
---
پایان
 
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

R-M

رمانیکی خلاق
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
شناسه کاربر
2045
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-09
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
96
راه‌حل‌ها
5
پسندها
744
امتیازها
156
محل سکونت
"معبد روح"...

  • #5
کارد خون‌آلود


«این داستان کمی خشن نوشته شده پس اگر روحیه‌ی حساسی دارید نخونیدش»
از هر طرف ضربه می خورد. دیگر داشت کم می‌آورد که فریاد بلندی زورگیران را فراری داد. سرش را بالا آورد و به مرد خوش پوشی که کنارش زانو زده بود، نگاه کرد.
- اوه خدای من باید هرچه زودتر به بیمارستان بری.
نگاهش به سردر بیمارستان خصوصی سوق خورد و سرش را به علامت نفی تکان داد.
- حداقل به خونه‌ی من بیا، من دکترم و می‌تونم زخم‌هات رو درمان کنم.
زمزمه کرد.
- دکتر؟!
مرد به دختر اطمینان خاطر داد.
- بله من متخصص و جراح قلب و عروقم.
به دختر کمک کرد و او را به آپارتمان خود در طبقه هفدهم یک مجتمع مسکونی برد. بااحتیاط روی مبل نشاندش و وسایل مورد نیاز بانداژ را آورد.
- صدمه‌ی زیادی ندیدی فقط روی ساق دستت زخم عمیقی افتاده.
در همین حین موبایلش زنگ خورد. ساموئل همکارش بود.
- عذر می‌خوام باید جواب بدم.
سونیا از روی مبل بلند شد.
- می‌تونم یک لیوان آب بخورم.
نیک سرش را تکان داد.
-بله و نیازی به اجازه گرفتن نیست، لطفا راحت باش.
به سمت آشپزخانه رفت و یک لیوان آب یخ‌زده را یک‌جا سرکشید.
نیک هنوز مشغول صحبت بود و سعی داشت فرد پشت خط را قانع کند.
- مرد تا کی می‌خوای از دیدن خانواده‌ی نامزدت طفره بری؟
کمی سکوت کرد.
- این هیچ چیزی رو درست نمی‌کنه ولی باشه منم همراهت میام، فعلا خداحافظ.
سپس الکل و پد ضد عفونی کننده را برداشت.
- میشه آستینت رو بالا بزنی.
سونیا همین کار را کرد. نیک شکه شده پرسید:
- خدایا! این همه جای سوختگی سیگار برای چیه؟!
پر سؤال به چشم‌های آبی سونیا خیره شد. سونیا به جای جواب دادن کارد تیزی که زیر بلوزش پنهان کرده بود بیرون آورد و در چشم برهم زدنی در پهلوی نیک فرو برد.
نیک به کاردی که تا دسته پهلویش را سوراخ کرده بود، نگاه کرد.
- چ... چرا؟!
سونیا نگاه نفرت باری به نیک انداخت.
- چون دکتری و من از همه‌ی دکترها متنفرم.
کارد را بیرون کشید و تا لحظه‌ی آخر جان دادن نیک بالای سرش ایستاد. همچون شبحی از مجتمع خارج شد و سمت خرابه‌ای که نامش خانه بود به راه افتاد. ضربه دوم را نزده در خانه به شدت باز گشوده شد.
- تا این موقع شب کدوم گوری بودی... ها؟!
موهای سونیا را گرفت و به داخل کشیدش. مردک بوی گند مواد مخدر می‌داد. بی درنگ دست در جیب کاپشن گل و گشاد سونیا برد با حس یک چاقوی خیس و لزج دستش را بیرون کشید.
- پس پول‌های من کجان؟!
با دیدن کارد خون‌آلود پرسید:
- این دیگه چه کوفتیه؟!
سونیا با آرامش کارد را گرفت.
- این؟!... انتقام منه
به پدرش که با گلوی بریده روی زمین افتاده بود و خرخر می‌کرد، نگاه کرد. کارد را بالا برد تا ضربه‌ای دیگر بزند که به عقب پرت شد. بتی کنار جرج نشست و زخمش را فشار داد تا مانع خون ریزی بیشتر شود.
- چه غلطی کردی دختره چشم سفید.
به عقب چرخید.
- کاش توام همراه مادرت مُرده بودی و از دستت خلاص می‌شدیم.
سونیا روی زانو بلند شد و گفت:
- خیانت شما دونفر مادرم رو دق مرگ کرد.
قبل از آن که بتی دوباره فحشی نثار سونیا کند. کارد قلبش را شکافت. بتی به نوک تیز کارد که از سینه‌اش بیرون زده بود نگاه کرد. نجوای آرام سونیا کنار گوشش پیچید.
- و حالا همتون... حتی دکتری که نتونست مادرم رو موقع جراحی نجات بده تاوان پس دادید.
سپس کارد را چرخاند و بیرون کشید.​
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
21
پسندها
20,684
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #6
{چالش مرگ}
از سروصدا و همهمه خوشحالی بقیه دور شدیم و وارد باغ تاریک و ساکت شدیم.
به بلندترین درخت باغ که رسیدیم، مکث کردم و با شیطنت رو به میا گفتم:
- هی میا.. یه چالش!
میا در آن پیراهن سفیدرنگ تولدش که برق می‌زد، لبخندی از سر کنجکاوی به من زد و گفت:
- چی؟
با این‌که خوب می‌دانستم این‌کار خطرناک است؛ اما باز آن را به زبان آوردم:
- باید از این درخت بالا بری و رو بلندترین شاخه‌اش بشینی..
لبخند میا محو شد و با کمی ترس به درخت نگاه کرد، می‌شد شک را از چهره‌اش خواند.
امشب تولدش بود؛ اما چندان سرحال نبود برای همین این پیشنهاد را به او دادم اما دلم نمی‌خواست اتفاقی برایش بیفتد، ترسش را هم احساس می‌کردم برای همین گفتم:
- بیخیال، بیا برگردیم...
حرفم را قطع کرد و گفت:
- نه بیا انجامش بدیم
می‌خواستم حرفش را رد کنم که دوباره گفت:
- اول خودم میرم.
و قبل از این‌که بتوانم چیزی بگویم پیراهنش را بالا گرفت و با قدم‌های محکم به سمت درخت رفت.
ترسیده به او که به تنه درخت چسبیده بود و بالا می‌رفت چشم دوختم و دعا می‌کردم اتفاقی برایش نیفتد؛ اما میا بالاخره با لبخندی پت و پهن به بلندترین شاخه رسید و داد زد:
- هی سوفی!
ترسم محو شد و با خوشحالی به او نگاه کردم که دستانش را باز کرده بود و برایم دست تکان می‌داد، اما ناگهان پایش سر خورد و جیغ کشید، وحشت زده چشمانم را بستم و من هم جیغ کشیدم. چند ثانیه همین‌طور بی‌حرکت ماندم؛ اما دیگر صدایی از میا نشنیدم.
تمام بدنم می‌لرزید و قلبم مانند جوجه گنجشکی تند تند در سینه می‌تپید، خودم را مجبور کردم چشمانم را باز کنم.
میا روی زمین افتاده بود و سرش به سنگی نوک‌تیز برخورد کرده و رودی از خون در کنارش جریان پیدا کرده بود.
نفس در سینه‌ام حبس شد و دو زانو به زمین افتادم، تنها یک چیز در ذهنم می‌چرخید. "تقصیر من بود!"
 
  • لایک
  • غمگین
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,546
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,481
امتیازها
650

  • #7
شاه دزد
به خانه‌ی خالی تاریک و درهم زل زد. همه‌چیز را برده بودند. فقط موکت قدیمی هال و چند دست لباس باقی مانده بود.
فکرش را هم نمی‌کرد دزد به خانه‌اش بزند؛ اما اهمیتی نداشت چون می‌توانست دوباره وسایل نو بخرد. این‌طوری زنش هم راضی می‌شد و بعد از دو هفته قهر، از خانه‌ی پدرش برمی‌گشت و شاید بعدش با هم یک سفری به ترکیه می‌رفتند. فقط باید تا روز بعد، برای آب کردن جواهرات دزدی صبر می‌کرد. خیالش از بابت جای طلاها در خانه‌ی دوستش علیرضا راحت بود. هنوز داشت فکر می‌کرد که با صدای زنگ گوشیش به خود آمد و چشم به صفحه دوخت؛ ولی بعد سریع با انگشت روی صفحه‌ی گوشی ضربه زد و آن را نزدیک گوشش گرفت:
- هان...
اما حرف از دهانش بیرون نیامده بود که صدای مضطرب علیرضا در گوشش زنگ زد:
- مسعود در رو لو رفتیم. مأمورا ریختن تو خونه‌م...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Leviathan

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2127
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-24
آخرین بازدید
موضوعات
43
نوشته‌ها
303
راه‌حل‌ها
6
پسندها
2,355
امتیازها
225
محل سکونت
llǝH

  • #8
لوپ مجسمه
(loop)

آب رو به خاک اضافه میکنه و با دستای سفید رنگش، هم میزنه. ظرف تکون کوچیکی میخوره؛ با دست چپ، اون رو نگه میداره.
گل رو در دست میگیره و شروع میکنه. اول بخشی رو جدا میکنه و گرد میکنه. کمی پایین دایره ی ایجاد شده رو، کش میاره و شکل بیضی ایجاد میکنه. انگشتانش رو با ظرافت به هم نزدیک میکنه و چونه ی ظریف و خط فک تمیزی رو براش به وجود میاره.
شکل دادن به بینی و سر و چشم و مو، کار خیلی سختیه اما با ظرافت هرچه تموم، ادامه میده و نهایتا، 10 ساعت بعد، مجسمه ی گلیه خیسی ایجاد میکنه که حالا، برای خشک شدن رویه ی مجسمه، دو ساعتی استراحت میکنه.
قلمو، به سمت موها حرکت داده میشن و سیاهیه پر کلاغ رو به مجسمه هدیه میدن. بلوز که آستین هاش به بالا تا خورده، سفیدی و پاکیزگی رو تجربه میکنن. سه دکمه ی ابتدای پیرهن، باز رها شده؛ طوسی خوشرنگی بهشون کشیده میشه. ظاهرا شلوار کتان مشکی رنگ به پای مجسمه کرده. کفش ها هم با شلوار ست میکنن.
قلم رو کنار میذاره و دستانش رو پاک میکنه.
نگاهی به ساعت میندازه؛ فقط شیش ساعت از زمانش باقی مونده. پودر طلایی رنگ داخل ظرف چوبی، گرمای دست مرد جوان رو حس میکنه و نهایتا، به سر تا پای مجسمه ریخته میشه.
در کوره باز میشه و مجسمه، به داخل هدایت میشه. زمان زیادی باقی نمونده؛ مرد جوان امیدواره مجسمه خشک بشه.
بعد از چند ساعت، در کوره از داخل باز میشه و سفیدپوش، به سمت جسد مرد جوان میره. به روی کول میندازه و با نزدیک شدن به آینه، اون رو به داخل بعد درونی آینه پرت میکنه.
آب رو به خاک اضافه میکنه...
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

مدیر المپیاد

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2079
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-15
موضوعات
15
نوشته‌ها
46
پسندها
272
امتیازها
108
محل سکونت
سرزمین رمانیک💯

  • #9
سلام نویسنده های فعال رمانیک
شخصا پوزش میخوام نتایج کمی دیر شدن و مرخصی بنده وسط اعلام نتایج افتاد👽
بریم برای اعلام نتایج!

این بار مسابقه خیلی پر و پیمون بود و تعیین برنده‌‌ها، خیلی سخت :jaroo-keshi: برای همین احساس شد بعضی از شرکت کننده‌‌ها سطح خیلی نزدیک به همدیگه داشتن



نفر اول: @Nil@85
نفر دوم: @sani.v.n
نفر سوم: @Ar.Am×
نفر چهارم: @Ronia_a
نفر پنجم: @Zahra.v.n
نفر ششم: @ATI_E
نفر هفتم:
@.Mahdieh


به طور کلی به هر داستان میپردازیم!


داستان @Nil@85 (شاه دزد)
محتوای خوبی داشت
ایده خوب بود
بیان بدون ایراد بود
❌ضعف: میشه گفت عنوان بهتری میتونستی انتخاب کنی

داستان @sani.v.n (ساخت آوار)
محتوا خیلی خوب بود
ایده قابل تحسین بود
پایان خیلی خوبی هم داشت و عنوان، کاملاً سازگار و جالب توجه
❌ضعف: تنها ایرادی که میشه ازش دریافت کرد، ایراد بیانی و اشتباهات املاییه، اما در کل محتوای خوبی داشت. حقیقتا اگه ضعف های ظاهری و بیانی درونش نبود، استحقاق اول بودن رو داشت

داستان @Ar.Am× (لوپ مجسمه)
حقیقتا داستانت به دل من نشست؛ اما نظر جمیع داورها بدین صورت بود:
❌ایده خیلی خوب بود و قابلیت این رو داشت اول باشه؛ اما ایرادات زیر این اجازه رو ندادن
1. عنوان «لوپ» انگلیسیه و بهتر بود از معادل فارسیش استفاده بشه
2. پایان بیش از حد ناشناخته و باز بود و درکش، سخت
3. بیان بیش از حد پیچیده بود و گنگی محتوا، زیاد بود

داستان @Ronia_a (کارد خون آلود)
محتوا نسبتا خوب بود
پایان خوب اما قابل حدسی داشت و به طور کلی، از اول مشخص بود یه مشکل محسوسی توی دختره هست که اصولا داستان کوتاه نباید انقدر مشخص باشه، بلکه انتظار میره غافلگیری صورت بگیره
عنوان متوسط بود
❌ضعف: فضا سازی و بیان، ایرادات فاحش متن بودن و همین، از جایگاه ایده کم کرد

داستان @Zahra.v.n (چالش مرگ)
روند خوب بود
بیان قوی بود
حقیقتاً جذابیت خودش رو داشت؛ اما یه ضعف بزرگ داشت:
❌*پایان، کاملاً قابل حدس بود و این، عملاً همه ی ارزش بیان رو از بین برد؛ چون اصل کیفیت داستانک توی پایان و ایده شه!

داستان @ATI_E (تنهاترین)
ایده خوب بود و اگه روش کار میشد و ایرادات سایر جنبه ها نبودن، میتونست خیلی داستانک خوبی باشه!
❌ضعف: اول از همه، عنوان اصلا جذابیت و سازگاری کافی رو نداره
همچنین، کشمکش ذهنی شخصیت تا حدودی کم بود و پرداخت بهتر بهش (که لازمه اش بیان قویه) اثرگذاری داستان رو بیشتر میکرد

داستان @.Mahdieh
❌متاسفانه جز بیان نسبتا خوب، نقطه قوت خاصی توی داستانک دیده نشد عزیزم.
مثل این میموند یه رمان تا حدودی کلیشه ای رو کوتاه کرده باشی؛ نه پایان گیرا داشت و نه محتوای درگیر کننده.
به طور کلی، ایده برای یک داستانک قوی، مناسب نبود.



و اما جوایز!
@Nil@85 مدال نفر اول + ۴۰۰ پسند + ۳۰ امتیاز
@sani.v.n مدال نفر دوم + ۲۷۰ پسند + ۲۰ امتیاز

@Ar.Am× مدال نفر سوم + ۱۷۰ پسند + ۱۰ امتیاز
@Ronia_a و @Zahra.v.n و @ATI_E ۱۰۰ پسند + ۳ امتیاز
@.Mahdieh 55 پسند + 1 امتیاز

تبریک میگم :ura:



 
  • گل رز
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین