. . .

مسابقه 📝دور دوم - مسابقه برترین داستانک هفته📝

تالار مسابقات نویسندگی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

مدیر المپیاد

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2079
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-15
موضوعات
15
نوشته‌ها
46
پسندها
272
امتیازها
108
محل سکونت
سرزمین رمانیک💯

  • #1

_47lk.gif




**توجه: این مسابقات مختص به تمامی نویسندگان رمانیک است!**

https://s6.uupload.ir/files/images_(1)_y4sr.png



خوب، سلام مجدد به نویسندگان رمانیکی و جذابمون.:jump1:

شما رو دعوت میکنم به دور دوم بمب مسابقات نویسندگی مون که به صورت هفتگی برگذار خواهند شد!
مطمئنا خیلی هاتون این مسابقه رو از دور قبلی به خاطر دارید، درسته؟
از این یکی مسابقه اتفاقا خیلی زیاد استقبال کردید! برای همین خیلی زود دور دومش رو هم که راه انداختیم!

اگه یادتون باشه این مسابقه، بدین شکل هست که هر هفته، ما بین داستانک های شما خوش ذوق ها، رقابت ایجاد میکنیم!
بریم برای خوندن توضیحات بیشتر


https://s6.uupload.ir/files/joda-konnade2_2i6k.gif



شرایط مسابقه بدین صورت هست:
از شنبه تا پنجشنبه، شما عزیزان در همین تاپیک اجازه ارسال یک داستانک دارید!
ژانر داستانکتون اصلاً مهم نیست که چیه، توی سبکی بنویسید که توش قوی هستید! حالا میپرسید چه جوری میخواید بین چند داستانک توی ژانر مختلف برنده پیدا کنید؟
سوال خوبیه! قطعا، داستانک ها از جنبه های لحنی، پایان و پردازش ایده بیشتر بررسی میشن و ژانر، نادیده گرفته میشه. مهم اینه توی ژانر انتخابیتون، بیشترین اثر رو بذارید!
قابل توجه خیلی هاتون که مدام پرسیدید توصیفات چی؟
داستانک، قرار نیست توصیف گسترده داشته باشه، اینجا ایده فقط مهمه!
البته، توصیف حالات و اون حد از توصیفات مورد نیاز ایده که لازمه!

شرایط:
داستانکتون رو بین روزهای شنبه تا پنجشنبه، توی تاپیک ارسال میکنید و روز جمعه، موعود تعیین برنده هست.
تعداد خطوط، باید بین 1 الی 70 خط باشه، نه کمتر، نه بیشتر!

شرایط واضح بودن دیگه؟
آها، اسپم هم ندید که از دور مسابقه، حذف میشید!:nono:


https://s6.uupload.ir/files/images_lij5.png



حالا نوبتی هم باشه، نوبت جوایزه:jump1:

نفر اول: مدال نفر اول + 30 امتیاز + 400 پسند
نفر دوم: مدال نفر دوم + 20 امتیاز + 270 پسند
نفر سوم: مدال نفر سوم + 10 امتیاز + 170 پسند

نفرات چهارم الی ششم: 100 پسند + 3 امتیاز
به الباقی شرکت کنندگان که مقامی نیاوردند، نفری 1 امتیار+ 55 پسند اعطا میشه

آثار شما هر جمعه با تعامل بخشدارهای عزیز کتاب، بررسی میشن و نهایتا نفرات برتر مشخص میشن


https://s6.uupload.ir/files/images_(6)_kl16.jpeg



نکاتی که باید بهشون دقت کنید::loko2:


1. مهلت ارسال آثار از شنبه تا ساعت 18 عصر روز پنجشنبه هست، آخرین ساعات روز پنجشنبه و روز جمعه فقط برای بررسی آثاره و داستانکی که بعد از تایم مقرر شده ارسال بشه، قبول نیست.

2. اسپم اصلا ندید.

3. هرگونه اعتراضی بعد از اعلام نتایج داشتید، خواهشا سر ارشدین رو شلوغ نکنید، بیاید نمایه من تا رسیدگی کنم.

4. هر سوالی دارید، هدایتتون میکنم به نمایه خودم*-*

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #2
*سر بریده

حرکت عقربه‌‌های ساعت، سه صبح را نشانم می‌‌دهند. از تشنگی، درحال رفتن به سمت آشپزخانه هستم تا لیوانی آب بنوشم. در یخچال را با دستی سِر شده باز می‌‌کنم و لیوان را در دستم می‌‌فشارم که با دیدن سر مادرم توی یکی از طبقات یخچال، با جیغی خودم را عقب می‌‌کشم. نزدیک است زیر گریه بزنم که ناگاه مغزم به خاطر می‌‌آورد خودم، سر مادرم شب گذشته، آن‌‌جا گذاشته بودم!
 
  • عجب
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

tor_anj.kh

مدیرکل بازنشسته
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
24
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-27
آخرین بازدید
موضوعات
331
نوشته‌ها
3,359
راه‌حل‌ها
110
پسندها
30,522
امتیازها
718
محل سکونت
صدف مخروبه

  • #3
شیشه ترین پارچه

- دیدگانت را باز کن و دنیای زیبایت را ببین. خورشید در آسمان است و کم کم، آرام آرام و بی هیچ تعجیلی، به پشت سفیدترین و پنبه‌ای‌ترین ابر آسمان می‌رود. دیدگانت را باز کن ای آرام جانم! گل زیبای من! درست است که بودنت به من آرامش می‌دهد؛ امّا تو نباید در این شیشه محبوس باشی؛ ولی من نمی‌توانم با آزاد کردنت، برگ به برگت را، گل‌برگ به گل‌برگت را، خشک کنم!

دستان لرزانش، با شک و وسواس، به سوی شیشه‌ی محافظ می‌رود. خنکای شیشه را لمس می‌کند. دست، با شتاب به عقب باز می‌گردد و لب با ترس گشوده می‌شود:

- تو... تو... تو می‌میری. آب می‌شوی در دنیای بی‌خاصیت بزرگ انسان ها؛ همان شِبهه انسان‌هایی که ادای بزرگی در می‌آورند و با تمام عقل و سودایشان، از تمام بزرگ بودن، فقط غرور بی‌جا و سُفلی را آموخته اند. ای زیباترین گل‌ها! ای شکوهمندترین سرخ‌ها!

دستانش به سوی شیشه می‌روند و ناز می‌کنند تمام ابهت گل را؛ امّا از روی شیشه! چنین حصار قوی‌ای، تا کنون، به چشمان درشت دخترک نیامده بود.

گل، مسکوت و خاموش، بی‌نوسان، به حرف‌های آدمک روبه‌رویش گوش سپرده بود. سکوتش از باب شنوا بودن و بی‌نوسانیش از باب واقف نشدن آدمک، به حیاتِ گل پارچه‌ای بود. گیج گشته بود از زیبایی سخن گفتن آدمک. آدم‌هایی که تا به‌ حال دیده بود، نه تنها نخود در جمجمه نداشتند، بلکه وقتی کنارشان می‌نشست، صدای هوهوی باد به گوشش می‌رسید! گویی در این برهوت بی‌آب و علف، هیچ جانداری پیدا نمیشد و این، گل پارچه‌ای بود که بابِ صنعِ این موجودات را درک نمی‌کرد.

- نفس به نفس انسان گرفته می‌شود! ثانیه‌ای در کنار این شبهه انسان‌ها بنشینی، از حیوان بودنشان، بر خلقِ حیات وحش خدا، پناه می‌بری و آن‌ها را به خاطر فهم والایشان، می‌ستایی! شبهه انسان‌هایی که بی‌واهمه از خشم قاضیِ عدل و داد، اهورا مزدا، خلقِ پاک دلش را، حیوان‌های بی‌گناهِ حیات وحشش را، دل‌پاک‌ترین انسان‌های زمینش را، وحشیانه به دام می‌اندازند. تنها کار آن‌ها، داد زدن و فریاد زدن، قسم بر عقلی است که اهورا مزدا به آن‌ها داده! رویای وجود مرده‌های متحرکِ مغزخوار، بی‌شک حقیقت دارد و آن، همان شبهه انسان‌هایی هستند که آدمی، زورش می‌گیرد به حیوان تشبیهشان کند. حیوان هم از آن‌ها والاتر است!

آبی چشمانش، به سمت گل پارچه‌ای تلو می‌خورد. از محکم بودنِ حصار دور گلش، مطمئن می‌شود و برای لحظه‌ای تنفس، به حیاط خانه، هجوم می‌برد. شیشه‌ترین پارچه، اکنون در کنار پنجره‌ای باران‌خورده، درون محفظه‌ای شیشه‌ای، با مغزی آکنده از سوال، رها می‌شود... .
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
106
نوشته‌ها
1,553
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,500
امتیازها
650

  • #4
دایره معرفت

- سلام عزیزم، صبح قشنگت به خیر.
سر جایم غلت میزنم، پیامش را می‌خوانم و زیر لب می‌گویم:
- چه دختر زرنگی! حتماً دوباره پول لازم شدی که داری این‌طوری پیام میدی!
و در حالی‌که لیست مخاطب‌هایم را زیر و رو می‌کنم ادامه میدهم:
- باشه، بذار ببینم چیکار می‌تونم برات بکنم.
بعد برای دوست دختر جدیدم یک پیام می‌نویسم:
- سلام عزیزم، صبح قشنگت به خیر.
 
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #5
{تیک تاک پایان}
زمانی باقی نمانده بود و فقط ده دقیقه فرصت داشت، اما همچنان با ذهنی که مغشوش شده در خیابان‌ها قدم می‌زد و اصلاً حواسش به تیک تاک نقش بسته روی دستانش که دقایق پایانی عمرش را نشان می‌دادند نبود.
سال‌ها بود که این تیک‌تاک های پایانی را بر دستان مردم می‌دید؛ اما راهی برای نجات و رها‌ای شان نداشت.
اما این‌بار با همیشه فرق می‌کرد، این‌بار این تیک‌تاک آخر را بر روی دست خود می‌دید و باز با این حال نمی‌توانست کمکی هم به خود کند.
باد موهایش را به سمت خود می‌کشید و هوو هوو کنان از بین درختان می‌‌گذشت، چرا حالا و این لحظه دنیا خالی شده؟ چرا باید دقیقاً امروز خیابان‌ها خالی از رفت‌وآمد شوند؟!
کناری می‌ایستد و به گذر ماشین‌ها خیره می‌شود، آنقدر غرق شده که عبور ماشین‌ها را مانند فیلمی که روی دور آهسته قرار گرفته می‌بیند، سرش را بالا می‌گیرد و درست چشم در چشم مردی میانسال و عجیب می‌شود، آنقدر عجیب که بازگو کردنش هم برای خودش سخت است، ناخودآگاه نگاهش به کنار خود می‌چرخد و دختربچه‌ای را می‌بیند که با خوشحالی و سرعت می‌خواهد از خیابان عبور کند؛ اما این چیزی نبود که توجه‌اش را جلب کرد، آن تیک‌تاکی بود که روی دست دختربچه‌ هم نقش بسته بود و فقط پنج ثانیه را نشان می‌داد.
وحشت کرد، همه‌چیز ناگهان برایش کند شد و ذهنش سریع به دنبال راهی گشت، زنگی در گوش هایش تنین انداخت که می‌گفت:
- چند قدم بیش‌تر با مرگ فاصله نداری، پس دیگه مهم نیست!
با صدای بوق کامیونی که به سمتشان می آمد از افکارش بیرون آمد و سریع خیز برداشت و به سمت دختربچه پرید، دستان دختر را قبل از این‌که در مسیر کامیون قرار بگیرد کشید و در آغوش خود انداخت، کامیون به سرعت عبور کرد؛ اما ناگهان دختر در بغلش به لرزش افتاد و کف از دهانش جاری شد، چشمانش به سفیدی رفت و خیلی زود بی‌جان در دستان لرزانش جان سپرد!
هراسان و خشک شده به چشمان سفید دخترک بیچاره خیره شد.
صدایی بم و خشک از پشت سرش توجه‌اش را جلب کرد:
- هرگز نمی‌تونی جلوی مرگ کسی رو بگیری، وقتش که بشه حتماً می‌ره!
سر چرخاند و با مردی که آن طرف خیابان دیده بود روبه‌رو شد، قطره اشکی از دیدگانش به پایین لغزید و دوباره با غم به دخترک کوچک و بی‌جان نگاه کرد.


 
  • گل رز
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

.Mahdieh

رمانیکی حامی
نویسنده افتخاری
شناسه کاربر
940
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-17
آخرین بازدید
موضوعات
308
نوشته‌ها
919
پسندها
3,381
امتیازها
340
سن
24
محل سکونت
√کره خاکی√

  • #6
نام داستان: شیدا _ نویسنده: مهدیه مومنی
••••••••••••
آن روز قرار بود طبق دیدار هر هفته که با معشوقه اش داشت باز هم به دیدارش برود.
مانند همیشه سعی کرد تمیز و آراسته و تا آنجا که می تواند شیک با‌شد!
هر چند که فقر و تنگ دستی خانوادگی شان این اجازه را از او سلب می کرد که بتواند مانند دختران امروزی مد روز لباس بپوشد اما باز هم سعی خودش را می کرد با پس اندازی که سال ها بود جمع آوری می کرد کمبودهای خود را جبران کند!
مادرش طبق معمول همیشه در حال خیاطی بود!
او باید کار می کرد تا بتواند خرج زندگی را در بیاورد چون پدرش یک معتاد بود که آنقدر کشید و کشید تا سنگ کوب کرده و جان داد و از آن موقع مسئولیت مخارج زندگی بر عهده مادرش افتاده بود!
هر چند که خود و مادرش دونفر بیشتر نبودند اما بالاخره زندگی هم مشکلات خودش را داشت و در میان تمام این دلشوره ها، معشوقه اش و فکر به او کمی به زندگی امیدوارش می کرد!
-مامان؟!
مادر نگاه مهربان و همیشه نگرانش را به سرتا پای دخترش دوخت و به جای جواب، پرسید:
-کجا به سلامتی مادر؟!
شیدا سر به زیر انداخت، ماه ها بود از زمانی که با معشوقه اش آشنا شده بود هر دفعه به دیدارش می رفت به مادرش دروغ می گفت چون مادرش زن بسیار معتقدی بود و با ایمان، مسلما با اینجور مسائل هم مشکل داشت!
-دارم میرم کتابخونه مامان، باید برای سرگرمی خودم کمی کتاب بخونم!
-باشه مادر، به خدا می سپارمت!
شیدا از خانه که خارج شد تا ایستگاه اتوبوس در افکار تمام نشدنی خود غرق بود، بعد از سوار شدن بر روی صندلی نشست و منتظر رسیدن ماند!
وارد پارک که شد، در جای همیشگی او را پوشیده در لباس هایی مارک دار و تماما اتو کشیده با کفش هایی که از دور دست ها هم برق تمیزیشان مشخص بود دید و سعی کرد نگذارد افکارش باز هم در مغزش رخنه کرده و آزارش بدهند!
-سلام!
مرد جوان برخلاف همیشه که شیدا را سخت در آغوش می کشید و به او ابراز محبت می کرد اینبار تنها به یک دست دادن اکتفا کرد و بدون معطلی رفت سر اصل مطلب:
-شیدا؟ من می خواستم فرداشب بیام خواستگاریت!
چیزی در دل شیدا فرو ریخت، تموم این ماه ها منتظر بود این جمله را بشنود و اکنون به آرزویش رسیده بود!
با خجالت سر به زیر انداخت که مرد جوان با کمی استرس ادامه داد:
-اما...!
شیدا به سرعت سرش را بلند کرد و به مرد خیره شد!
پشت این، اما، خدا میداند چه چیزی نهفته بود!
-اما مادرم موافق نیست شیدا، اون بدون اینکه به عشق من نسبت به تو توجه کنه پدرم رو برای تحقیق به محله تون فرستاده و متوجه اختلاف طبقاتی زیاد بینمون شده، اون گفت که اگر بخوام با تو ازدواج کنم باید قید خانواده ام رو بزنم و من...!
شیدا احساس می کرد تمام محوطه پارک به دور سرش می چرخد، دست هایش را بلند کرد و اجازه نداد مرد جوان با حرف هایش بیشتر او را رنج بدهد و قلبش را تکه تکه کند!
-برو، خواهش می کنم فقط برو، دیگه هم لازم نیست ما همدیگه رو ببینیم!
مرد جوان خواست اعتراض کند اما با دیدن نگاه مصمم شیدا، متوجه شد دیگر جایی در دل او ندارد و بدون هیچ اصراری، او را تنها گذاشت!
زانوان شیدا سست شد و با برخوردش روی سنگفرش پارک، سرش به سنگ ها اصابت کرد و بی هوش شد، مردم اطرافش جمع شدند و کسی از بین جمعیت فریاد زد:
-یکی آمبولانس خبر کنه لطفا!
***
(پایان)
 
  • قلب شکسته
  • غمگین
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

مبینای پاییز🍁🍁

رفیق رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1255
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
391
پسندها
4,821
امتیازها
399
سن
20
محل سکونت
زیر بارون💕

  • #7
باور دروغ...
زیر این گنبد کبود! هزاران انسان ظالم بودند که بی دلیل حق مظلومان را ضایع می کردند، بی خودی دل بسته بودند به مال دنیا در حدی که آن را با خود به گور میبرند انگار...
دنیای بی رحمی بود سرد بود و خیلی تاریک بود!
ولی تا به خودم آمدم دیدم همه ی مظلومان قبول کردند که باید سر خم کنند جلوی هزاران ظالم! قبول کردن با جنگیدن خیلی فرق میکنه... این است فرق بین من و تو!
 
  • قلب شکسته
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #8
**هشدار(اگر مداد را می‌گرفت)**
نویسنده : غیرعادی

آن روز با دیگر روزها فرق می‌کرد. خورشید آبی می‌تابید و در آسمان محو شده بود. یعنی او چنین تصور می‌کرد. کور بود دیگر، پس می‌توانست واقعیت را هرطور که دوست دارد، تصور بکند. درخت صورتی، زمین بنفش، ابرهای رنگارنگ! حتی می‌توانست عکس خود را روی آسمان تجسم کند. اما در حقیقت، به اعصایی تکیه داده، در تاریکی مطلق به سر می‌برد. تاریکی‌ای که کلید روشنایی‌اش، خراب شده بود.
زبان باز کرد و گفت:
- خدایا، این تاریکی را از من بگیر. یا مرا بکش، یا نوری به من بده. من طاقت ندارم اینگونه محتاج دیگران باشم، اینگونه در تاریکی به سر ببرم. تو که دوستم داشتی... بیا این بار هم دوستم داشته باش
به خیابان رسید. یک آن به سرش زد مقابل ماشینی بیفتد و خودش را بکشد. اعصا را رها کرد و دوان دوان سمت خیابان رفت. ماشینی محکم به پهلویش ضربه زد و او پخش زمین شد.
وقتی بیدار شد، همه جا را می‌دید. سقف اتاق‌ش، با پرنده‌های کاغذی، گلدان روی طاقتچه پنچره، قالیچه رنگ و رو رفته ته اتاق.
- چی شد؟ خواب بود؟
دستی به چشمان‌ش کشید و خدا را شکر گفت. ناگهان سریع به برادرش خیره شد که با دو مداد به سمت او می‌دوید. سپس در یک آن، مدادها به سوی چشمان‌ش پرت شدند ...

پایان
(و او خدایی است که از هر خطری هشدار می‌دهد. )
 
  • گل رز
  • عجب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

هدیه زندگی

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
223
نوشته‌ها
1,854
راه‌حل‌ها
5
پسندها
10,675
امتیازها
452

  • #9



داستانک کوتاه: طوفان حوادث

مثل همیشه جانا را راضی کردند اولین نفر وارد شود. همیشه همین بود، او زیادی ساده بود و حال را می‌دید نه بعده‌ها را!
دستش را به در زد و آرام هولش داد. آب ‌دهانش را قورت داد و نگاهی به مسیح انداخت. مسیح با تکان دادن سرش به او اطمینان داد و او هم با لبخند، بدون فکر کردن وارد آن خانه‌ی ‌خراب و متروکه شد!
بعد اینکه کامل وارد شد، ناگاه با صدای عربده کسری خشکش زد و بهت زده برگشت!
با دیدن خنده‌های مسخره‌ی کسری؛ مثل همیشه بغض کرد. با حرص به سوی او گام برداشت و به محض اینکه به کسری رسید، پایش را بالا کشید و محکم در صورتش فرود آورد.
- جای این مسخره‌بازی‌ها اگه جَنم داری خودت برو داخل. مرتیکه‌ی نفهم!
بدون توجه به نگاه‌های بهت‌زده مازیار و فرزاد، خنده‌های مسیح و نفس‌های پرحرص کسری، با سرعت بیشتری وارد خانه شد.
مدام زیر لب به زمین و زمان دشنام می‌داد. بعد گذشتن از آن راهروی گِلی با دیوارهای پوسیده، به در چوبی‌ای رسید.
لحظه‌ای تمام فیلم‌های ترسناکی که در طول پانزده‌سال عمرش دیده بود، جلوی چشمش آمد. نفس عمیقی کشید و آرام درب ‌سرد چوبی را به جلو هل داد.
خانه بزرگی بود. حدس زد در آن زلزله‌ی ده‌هاسال پیش که پدربزرگش برایش تعریف کرده بود، این ‌خانه این‌قدر بهم ریخته و خراب شده باشد!
احساس کرد جرئتش ته کشیده. با صدای بلندی بقیه را صدا زد.
- مازیا، فرزاد، کسری، مسیح جمع کنید بیاید، خیلی باحاله!
اگر می‌گفت ترسیده تا مدت‌ها سوژه خندیدن کسری و فرزاد بود. با شنیدن صداهای پا که بی‌شباهت به دویدن گله‌اسب نبود، کمی دلش گرم شد. مثل همیشه به قول معروف، وحشی بودند!



 
آخرین ویرایش:
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

همیار کتاب

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1513
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-06
موضوعات
0
نوشته‌ها
58
پسندها
411
امتیازها
83

  • #10
خوب، نوبتی هم باشه، نوبت برندگان این مسابقه جذابمونه:loko2:
راستش رقابت بین نفر اول و دوم تنگاتنگ بود و انتخاب یکی از این دو نفر کار سختی بود؛ ولی به خاطر پایان غافلگیرانه‌ای که داستان هستی جان داشت ما ایشون‌رو به عنوان نفر اول این دوره انتخاب کردیم. در مورد بقیه نفرات هم همین‌طور بود و انتخاب بینشون کار آسونی نبود. آثار همه شما علاوه بر داشتن نقاط ضعف، نقاط مثبت هم داشتن و این خیلی عالیه، پس حتماً در دوره‌های بعدی با قدرت بیشتری ظاهر بشید. دوستان خوبم، حتماً به این نکته توجه کنید که وقتی قصد دارید یک داستانک بنویسید همیشه ساده، سر راست و بدون ابهام بنویسید ولی با یک پایان هدف‌دار و غافلگیر کننده کارتون رو تموم کنید.
دقت کنید: ۱. پرداخت ۲. ایده ۳. پایان در داستانک‌ها به شدت اثر گذار هستن.
و اما ترتیب برندگان:
نفر اول: @سمندون سفره
نفر دوم: @Nil@85
نفر سوم: @.Mahdieh
نفر چهارم: @سرهنگ اخموی سفره
نفر پنجم: @ستاره صورتی سفره
نفر ششم: @هدیه زندگی
نفر هفتم: @ساحره سفره
نفر هشتم: @گیسو پریشان💜



و اما مختصری از نقاط ضعف و قوت
@سمندون سفره سر بریده
📌نقاط قوت
انتخاب اسم مناسب
رعایت محدودیت زمانی و مکانی
طرح ساده و سر راست
رعایت واقعگرایی
رعایت ایجاز و کم حجمی
پرداخت خوب در عین رعایت ایجاز
ایده جذاب
استفاده از ضربه غافلگیرانه
نقاط منفی
« را» توی جمله سر مادرم شب گذشته آن‌جا گذاشته بودم جا افتاده



@ساحره سفره شیشه‌ترین پارچه
📌نقاط قوت

رعایت محدودیت زمانی و مکانی
❌نقاط منفی
انتخاب اسم نامناسب
زیاده گویی بدون این‌که نیازی باشد
عدم رعایت سادگی طرح
وجود ابهام در موضوع و عدم پرداخت درست



@Nil@85 دایره معرفت
📌نقاط قوت

رعایت محدودیت زمانی و مکانی
رعایت ایجاز و کم حجمی
پرداخت در عین رعایت ایجاز
واقعگرایی
طرح ساده و سر راست
پایان هدف‌دار
ایده خوب
نقاط منفی
از اسم بهتری می‌شد استفاده کرد.



@ستاره صورتی سفره تیک تاک پایان
📌نقاط قوت
انتخاب اسم مناسب
رعایت محدودیت مکانی
رعایت ایجاز و کم حجمی
نقاط منفی
نداشتن طرح ساده و سر راست
فعل‌ها یک جا متعلق به گذشته و یک جا متعلق به زمان حال هستن
ایجاد ابهام و پرداخت نامناسب
اشکالات تایپی



@.Mahdieh شیدا
📌نقاط قوت
انتخاب اسم مناسب
رعایت ایجاز و کم حجمی
داشتن طرح ساده و سر راست
رعایت محدودیت زمانی ( و تا حدودی مکانی) پرداخت خوب
واقعگرایی
نقاط منفی
استفاده از یک ایده تکراری
پایان نامناسب( این داستان به یک غافلگیری و چرخش در پایان احتیاج داشت)



@گیسو پریشان باور دروغ
📌نقاط قوت
انتخاب اسم مناسب
رعایت ایجاز و کم حجمی
واقعگرایی
ایده خوب
نقاط منفی
نداشتن پیرنگ
عدم پرداخت
نداشتن پایان مناسب



@سرهنگ اخموی سفره هشدار
📌نقاط قوت
انتخاب اسم مناسب
رعایت ایجاز و کم حجمی
رعایت محدودیت زمانی و مکانی
ایده خوب
نقاط منفی
ایجاد ابهام و پرداخت نامناسب
پایان نامناسب
عدم رعایت سادگی طرح



@هدیه زندگی طوفان حوادث
📌نقاط مثبت
رعایت ایجاز و کم حجمی
ایده خوب
داشتن طرح ساده
واقعگرایی
نقاط منفی
پایان نامناسب
اسم نامناسب
پرداخت نامناسب


و اما جوایز:
@سمندون سفره مدال نفر اول + ۳۰ امتیاز + ۴۰۰ پسند
@Nil@85 مدال نفر دوم + ۲۰ امتیاز + ۲۷۰ پسند
@.Mahdieh مدال نفر سوم + ۱۰ امتیاز + ۱۷۰ پسند
@سرهنگ اخموی سفره ۳ امتیاز + ۱۰۰ پسند
@ستاره صورتی سفره ۳ امتیاز + ۱۰۰ پسند
@هدیه زندگی ۳ امتیاز + ۱۰۰ پسند
@ساحره سفره ۱ امتیاز + ۵۵ پسند
@گیسو پریشان💜 ۱ امتیاز + ۵۵ پسند
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین