- شناسه کاربر
- 154
- تاریخ ثبتنام
- 2020-11-14
- آخرین بازدید
- موضوعات
- 726
- نوشتهها
- 1,404
- راهحلها
- 18
- پسندها
- 4,364
- امتیازها
- 407
- سن
- 19
- محل سکونت
- دنیای موسیقی:)
بالاخره دیگر طاقت نیاورد، دستانش را از هم جدا کرد. کبریتهای شعلهور در برف میریختند؛ اما پوست درخت غان روشن بود. او شروع به گذاشتن علفهای خشک و ریزترین شاخهها روی شعله کرد. او نمیتوانست انتخاب کند؛ زیرا باید سوخت را بین پاشنههای دستانش بلند میکرد. تکههای کوچک چوب پوسیده و خزه سبز به شاخهها چسبیده بود و او آنها را تا جایی که میتوانست با دندانهایش گاز گرفت. شعله را با احتیاط و ناشیانه گرامی میداشت. این به معنای زندگی بود و نباید از بین برود. بیرون آمدن خون از سطح بدنش اکنون او را به لرزه در آورده بود و بدتر شد. یک تکه بزرگ خزه سبز دقیقاً روی آتش کوچک افتاد. او سعی کرد آن را با انگشتانش بیرون بیاورد؛ اما لرزش بدنش باعث شد که بیش از حد فشار بیاورد و هسته آتش کوچک را مختل کرد، علفهای سوزان و شاخههای کوچک از هم جدا شدند و پراکنده شدند. سعی کرد دوباره آنها را به هم بچسباند؛ اما با وجود سختی تلاش، لرزش از بین رفت و شاخهها ناامیدانه پراکنده شدند. از هر شاخه دودی بیرون زد و بیرون رفت. تأمین کننده آتشنشانی شکست خورده بود. همانطور که او با بیتفاوتی به او نگاه میکرد، چشمانش به سگ افتاد که در میان ویرانههای آتش، در برف نشسته بود، حرکات بیقرار و قوز کرده انجام میداد، یک پا را کمی بالا میآورد و سپس پای دیگر را، وزنش را به جلو و عقب میبرد.
دیدن سگ فکر وحشیانهای را در سر او ایجاد کرد. او داستان مردی را که در کولاک گرفتار شده بود به یاد آورد که یک ران را کشت و داخل لاشه خزید و نجات یافت. سگ را میکشت و دستهایش را در بدن گرم فرو میبرد تا بیحسی از بین برود. سپس او میتواند آتش دیگری بسازد. او با سگ صحبت کرد و آن را به سوی او خواند؛ اما در صدای او نت عجیبی از ترس وجود داشت که حیوان را ترسانده بود. چیزی وجود داشت و ماهیت مشکوک آن خطر را احساس میکرد، نمیدانست چه خطری، اما در جایی، به نحوی، در مغزش دلهرهای از مرد به وجود آمد. با شنیدن صدای مرد گوشهایش را صاف کرد و حرکات بیقرار و قوز کرده و بلند کردن و جابهجایی پاهایش بارزتر شد؛ اما به مرد نمیرسید. روی دست و زانو نشست و به سمت سگ خزید. این وضعیت غیرعادی دوباره سوء ظن را برانگیخت و حیوان به آرامی دور شد.
مرد لحظهای روی برف نشست و برای آرامش تلاش کرد. سپس با دندانهایش دستکش را کشید و روی پاهایش ایستاد. او ابتدا نگاهی به پایین انداخت تا به خود اطمینان دهد که واقعاً ایستاده است، زیرا نبود حس در پاهایش او را بی ارتباط با زمین کرده است. وضعیت ایستاده او به خودی خود شروع به بیرون راندن شبکههای سوء ظن از ذهن سگ کرد و هنگامی که او به شدت صحبت کرد، با صدای شلاق در صدایش، سگ بیعت مرسوم خود را کرد و نزد او آمد. با نزدیک شدن به فاصله، مرد کنترل خود را از دست داد. بازوهایش به سمت سگ رفتند و وقتی متوجه شد که دستانش نمیتوانند چنگ بزنند، که نه خمیدگی و نه احساسی در این سگ وجود دارد، شگفتی واقعی را تجربه کرد. یک لحظه فراموش کرده بود که یخ زدهاند و روز به روز بیشتر یخ میزنند. همهی اینها به سرعت اتفاق افتاد و قبل از اینکه حیوان بتواند دور شود، بدنش را با بازوهایش محاصره کرد. او روی برف نشست و سگ را به این شکل نگه داشت، در حالی که او خرخر میکرد، ناله میکرد و تقلا میکرد.
اما این تنها کاری بود که او میتوانست انجام دهد، بدنش را در آغوشش گرفت و همانجا نشست. او متوجه شد که نمیتواند سگ را بکشد. هیچ راهی برای انجام آن وجود نداشت. با دستان درماندهاش نه میتوانست چاقوی غلافش را بکشد و نه نگه دارد و نه حیوان را گاز بگیرد. او آن را رها کرد و به طرز وحشیانهای به زمین رفت، با دمی بین پاهایش، همچنان غرغر میکرد. چهل فوت دورتر ایستاد و او را با کنجکاوی بررسی کرد، با گوشهایی که به شدت به جلو تیز شده بود. مرد برای یافتن دستانش به پایین نگاه کرد و آنها را در انتهای بازوهایش آویزان یافت. او را کنجکاو کرد که باید از چشمانش استفاده کرد تا بفهمد دستش کجاست. او شروع به کوبیدن بازوهایش به جلو و عقب کرد و دستهای دستکش شده را به پهلوهایش کوبید. او این کار را به مدت پنج دقیقه با خشونت انجام داد و قلبش آنقدر خون را به سطح پمپ کرد تا لرزش را متوقف کند؛ اما هیچ حسی در دستها برانگیخته نشد. او تصور میکرد که آنها مانند وزنه به انتهای بازوهایش آویزان هستند؛ اما وقتی سعی کرد گیره را پایین بیاورد، نتوانست آن را پیدا کند.
دیدن سگ فکر وحشیانهای را در سر او ایجاد کرد. او داستان مردی را که در کولاک گرفتار شده بود به یاد آورد که یک ران را کشت و داخل لاشه خزید و نجات یافت. سگ را میکشت و دستهایش را در بدن گرم فرو میبرد تا بیحسی از بین برود. سپس او میتواند آتش دیگری بسازد. او با سگ صحبت کرد و آن را به سوی او خواند؛ اما در صدای او نت عجیبی از ترس وجود داشت که حیوان را ترسانده بود. چیزی وجود داشت و ماهیت مشکوک آن خطر را احساس میکرد، نمیدانست چه خطری، اما در جایی، به نحوی، در مغزش دلهرهای از مرد به وجود آمد. با شنیدن صدای مرد گوشهایش را صاف کرد و حرکات بیقرار و قوز کرده و بلند کردن و جابهجایی پاهایش بارزتر شد؛ اما به مرد نمیرسید. روی دست و زانو نشست و به سمت سگ خزید. این وضعیت غیرعادی دوباره سوء ظن را برانگیخت و حیوان به آرامی دور شد.
مرد لحظهای روی برف نشست و برای آرامش تلاش کرد. سپس با دندانهایش دستکش را کشید و روی پاهایش ایستاد. او ابتدا نگاهی به پایین انداخت تا به خود اطمینان دهد که واقعاً ایستاده است، زیرا نبود حس در پاهایش او را بی ارتباط با زمین کرده است. وضعیت ایستاده او به خودی خود شروع به بیرون راندن شبکههای سوء ظن از ذهن سگ کرد و هنگامی که او به شدت صحبت کرد، با صدای شلاق در صدایش، سگ بیعت مرسوم خود را کرد و نزد او آمد. با نزدیک شدن به فاصله، مرد کنترل خود را از دست داد. بازوهایش به سمت سگ رفتند و وقتی متوجه شد که دستانش نمیتوانند چنگ بزنند، که نه خمیدگی و نه احساسی در این سگ وجود دارد، شگفتی واقعی را تجربه کرد. یک لحظه فراموش کرده بود که یخ زدهاند و روز به روز بیشتر یخ میزنند. همهی اینها به سرعت اتفاق افتاد و قبل از اینکه حیوان بتواند دور شود، بدنش را با بازوهایش محاصره کرد. او روی برف نشست و سگ را به این شکل نگه داشت، در حالی که او خرخر میکرد، ناله میکرد و تقلا میکرد.
اما این تنها کاری بود که او میتوانست انجام دهد، بدنش را در آغوشش گرفت و همانجا نشست. او متوجه شد که نمیتواند سگ را بکشد. هیچ راهی برای انجام آن وجود نداشت. با دستان درماندهاش نه میتوانست چاقوی غلافش را بکشد و نه نگه دارد و نه حیوان را گاز بگیرد. او آن را رها کرد و به طرز وحشیانهای به زمین رفت، با دمی بین پاهایش، همچنان غرغر میکرد. چهل فوت دورتر ایستاد و او را با کنجکاوی بررسی کرد، با گوشهایی که به شدت به جلو تیز شده بود. مرد برای یافتن دستانش به پایین نگاه کرد و آنها را در انتهای بازوهایش آویزان یافت. او را کنجکاو کرد که باید از چشمانش استفاده کرد تا بفهمد دستش کجاست. او شروع به کوبیدن بازوهایش به جلو و عقب کرد و دستهای دستکش شده را به پهلوهایش کوبید. او این کار را به مدت پنج دقیقه با خشونت انجام داد و قلبش آنقدر خون را به سطح پمپ کرد تا لرزش را متوقف کند؛ اما هیچ حسی در دستها برانگیخته نشد. او تصور میکرد که آنها مانند وزنه به انتهای بازوهایش آویزان هستند؛ اما وقتی سعی کرد گیره را پایین بیاورد، نتوانست آن را پیدا کند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: