پارت 1 :
با استرس و چشمهای اشکی به پاکت توی دستهای لرزونم نگاه کردم، بلاخره بعد از گذشت 13 سال میخوام این نامه رو بخونم.
قطره اشکی از چشمم چکید،کاش مامان و بابا اینجا بودن و به جای این نامه لعنتی خودشون برام همهچیز رو توضیح میدادن. با یادآوری اتفاقهای گذشته اشکهام پشت سر هم چکیدن؛ آروم در پاکت رو باز کردم و نامه رو در اوردم و اشکامو پاک کردم؛ شروع به خوندن کردم.
( سلام پناه بابا الان که این نامه رو میخونی شاید من پیشت نباشم. باید همچی رو برات توضیح بدم . 20 سالم بود که تو یک شرکت ساخت و ساز آلات ساختمان استخدام شدم. همهچیز عادی بود تا اینکه فهمیدم به بهونه الات ساختمان مواد قاچاق میکنن به کشورهای دیگه منم جوون بودم و احمق و بیپول، گفتم چرا منم باهاشون همکاری نکنم و یه پول گنده نگیرم. اینطوری شد که وارد باندشون شدم و کمکم پیشرفت کردم، تو کارم به جایی رسیدم که خودم یک باند جدا تاسیس کردم و کمکم از قاچاق مواد رسید به قاچاق انسان. تا اینکه یک روز بین دخترایی که میفرستادیم اونور آب مامانت رو دیدم و محو زیباییش شدم. هرکاری کردم دلم نیومد بفرستمش به افرادم گفتم بیارنش پیشم. خانواده نداشت و منم بهش پیشنهاد ازدواج دادم و با کلی دویدن بلاخره راضیش کردم . اینقدر دوسش داشتم که برام مهم نبود که ازم بدش میاد؛ بلاخره هرطور بود پیشم نگهش داشتم تا اینکه تو به دنیا اومدی با به دنیا اومدنت زندگیمون از این رو به اون رو شد، مامانت دیگه ازم متنفر نبود و من این رو مدیون تو بودم. سه سالت بود که تصمیم گرفتم خلاف رو ول کنم و همینکار رو کردم و افراد زیادی باهام دشمن شدن. میخوام اگه یک روز نبودم مراقب خودت و مادرت باشی . متاسفم بابت همه چیز پناهم)
با بهت به نامه نگاه کردم و بلند زدم زیر خنده. شوخیه دیگه؟ باند خلاف؟ بابایه من، بابایه مهربونم که هرچی ازش یادمه مهربونیشه یه قاچاقچی بزرگ بوده؟ مثل دیوونهها میخندیدم و جیغ میزدم که یکدفعه در اتاق باز شد و هومن سراسیمه وارد اتاق شد و گفت : چیشده پناه صدات کل خونه رو برداشته. با گریه خودم تو بغلش پرت کردم و موهامو نوازش کرد _ هیش آروم باش، نمیخوای بهم بگی چیشده؟
_ ه...هومن ب...بابا، بابام قاچاقی بود.
با گریه جملم رو دوباره تکرار کردم که شوکه من رو از بغلش جدا کرد
_ چی میگی پناه دیوونه شدی؟
نامه رو پرت کردم تو بغلش و رو زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم. مردد نامه رو از جلو پاش برداشت و کنارم نشست و نگاش کرد، بعد چند دقیقه با نگاه عجیبی نامه رو گذاشت زمین و پوزخند زد
_ پس عمو بلاخره همه چیو گفت.
شوکه شده بهش نگاه کردم که ادامه داد
_ اینطوری نگام نکن پناه... منم خیلی وقت نیست که میدونم؛ بابا بهم گفت و قسمم داد چیزی راجبش بهت نگم، نمیدونست که عمو سهراب برات نامه گذاشته.
_ اصلا عمو از کجا خبر داره م...مگه اونم تو این کار بود.
_نه ولی از اول از همه چیز خبر داشت، خیلی سعی کرد جلویه بابات رو بگیره ولی انگاری موفق نبود.
مکثی کرد و ادامه داد: حتی انگاری عمو یه بار بابا رو تهدید کرد که اگه یه بار دیگه سعی کنه جلوش رو بگیره میکشتش.
شوکه شده به حرفاش گوش دادم. خدای من بابایه من چطور همچین آدمی از آب در اومد.
خواستم از روی زمین بلند شم که ناگهان سرم گیج رفت و سیاهی همهجارو فرا گرفت.
***
« راوی »
مانند همیشه با اخمهای درهم اتاق رو طول و عرض میکرد و رو به رفیق روزهای سختش کرد و گفت:
_ دیان مطمئنی اون حروم زاده یه دختر داره؟
_ اوهوم . خودم آمارش رو در اوردم، خودش که خیلی وقته مرده زنشم انگاری کشتن، یه دختر داره که 24 سالشه دانشجو پزشکیه و با خانواده عموش زندگی میکنه و همه چیز پدرش به اسمشه.
پوزخندی زد و به این فکر کرد که اگر خواهر کوچولوشم الان زنده بود 25 سالش بود. اخمی کرد و سرش را تکان داد.
_ دختر رو ببرین عمارت.
سیگاری از جیبش در اورد و به سمت پنجره قدی بزرگ اتاق رفت و با فندک طرح برگ مارکش روشنش کرد و ادامه داد:
_ برام مهم نیست که بیتقصیره، همین که دختر اون مرتیکس باید تاوان کارشو پس بده.
و بازهم ذهنش درگیر گذشته شد و با خود گفت اگر هیچوقت اون اتفاق نمیافتاد الان خانوادش پیشش بودن... .