. . .

در دست اقدام رمان روشنایی در تاریکی | i_luna

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. معمایی
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)
عنوان: روشنایی در تاریکی
نویسنده: i_luna
ژانر: عاشقانه، معمایی، دلهره‌آور
ناظر: @فاطره

خلاصه: پناه، دختری که پناهی جز خودش نداره و دست پا میزنه تا در قهوه تلخ زندگی غرق نشه، ولی خبر نداره که سرنوشت دست به دست آینده عجیب و پر از ماجرای اون داده تا بهش بفهمونه زندگی همیشه اون‌طوری که ما میخوایم پیش نمیره... .

مقدمه : زندگی گاهی مثل قهوه چشمانش تیره و تلخ است و گاهی به شیرینی سخنانش... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,354
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

i_luna

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
ماه تاریک
شناسه کاربر
7553
تاریخ ثبت‌نام
2024-01-12
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
13
پسندها
42
امتیازها
33

  • #3
پارت 1 :
با استرس و چشم‌های اشکی به پاکت توی دست‌‌های لرزونم نگاه کردم، بلاخره بعد از گذشت 13 سال میخوام این نامه رو بخونم.
قطره اشکی از چشمم چکید،کاش مامان و بابا اینجا بودن و به‌ جای این نامه لعنتی خودشون برام همه‌چیز رو توضیح میدادن. با یادآوری اتفاق‌های گذشته اشک‌هام پشت سر هم چکیدن؛ آروم در پاکت رو باز کردم و نامه رو در اوردم و اشکامو پاک کردم؛ شروع به خوندن کردم.
( سلام پناه بابا الان که این نامه‌ رو می‌‌خونی شاید من پیشت نباشم. باید همچی رو برات توضیح بدم . 20 سالم بود که تو یک شرکت ساخت و ساز آلات ساختمان استخدام شدم. همه‌چیز عادی بود تا اینکه فهمیدم به بهونه الات ساختمان مواد قاچاق می‌کنن به کشور‌های دیگه منم جوون بودم و احمق و بی‌پول، گفتم چرا منم باهاشون همکاری نکنم و یه پول گنده نگیرم. این‌طوری شد که وارد باندشون شدم و کم‌کم پیشرفت کردم، تو کارم به جایی رسیدم که خودم یک باند جدا تاسیس کردم و کم‌کم از قاچاق مواد رسید به قاچاق انسان. تا اینکه یک روز بین دخترایی که میفرستادیم اونور آب مامانت رو دیدم و محو زیباییش شدم. هرکاری کردم دلم نیومد بفرستمش به افرادم گفتم بیارنش پیشم. خانواده نداشت و منم بهش پیشنهاد ازدواج دادم و با کلی دویدن بلاخره راضیش کردم . اینقدر دوسش داشتم که برام مهم نبود که ازم بدش میاد؛ بلاخره هرطور بود پیشم نگهش داشتم تا اینکه تو به دنیا اومدی با به دنیا اومدنت زندگیمون از این رو به اون رو شد، مامانت دیگه ازم متنفر نبود و من این رو مدیون تو بودم. سه سالت بود که تصمیم گرفتم خلاف رو ول کنم و همینکار رو کردم و افراد زیادی باهام دشمن شدن. میخوام اگه یک روز نبودم مراقب خودت و مادرت باشی . متاسفم بابت همه‌ چیز پناهم)
با بهت به نامه نگاه کردم و بلند زدم زیر خنده. شوخیه دیگه؟ باند خلاف؟ بابایه من، بابایه مهربونم که هرچی ازش یادمه مهربونیشه یه قاچاقچی بزرگ بوده؟ مثل دیوونه‌ها میخندیدم و جیغ می‌زدم که یک‌دفعه در اتاق باز شد و هومن سراسیمه وارد اتاق شد و گفت : چی‌شده پناه صدات کل خونه‌ رو برداشته. با گریه خودم تو بغلش پرت کردم و موهامو نوازش کرد _ هیش آروم باش، نمی‌خوای بهم بگی چیشده؟
_ ه...هومن ب...بابا، بابام قاچاقی بود.
با گریه جملم رو دوباره تکرار کردم که شوکه من رو از بغلش جدا کرد
_ چی میگی پناه دیوونه شدی؟
نامه رو پرت کردم تو بغلش و رو زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم. مردد نامه‌ رو از جلو پاش برداشت و کنارم نشست و نگاش کرد، بعد چند دقیقه با نگاه عجیبی نامه رو گذاشت زمین و پوزخند زد
_ پس عمو بلاخره همه چیو گفت.
شوکه شده بهش نگاه کردم که ادامه داد
_ اینطوری نگام نکن پناه... منم خیلی وقت نیست که می‌دونم؛ بابا بهم گفت و قسمم داد چیزی راجبش بهت نگم، نمی‌دونست که عمو سهراب برات نامه گذاشته.
_ اصلا عمو از کجا خبر داره م...مگه اونم تو این کار بود.
_نه ولی از اول از همه چیز خبر داشت، خیلی سعی کرد جلویه بابات رو بگیره ولی انگاری موفق نبود.
مکثی کرد و ادامه داد: حتی انگاری عمو یه بار بابا رو تهدید کرد که اگه یه بار دیگه سعی کنه جلوش رو بگیره میکشتش.
شوکه شده به حرفاش گوش دادم. خدای من بابایه من چطور همچین آدمی از آب در اومد.
خواستم از روی زمین بلند شم که ناگهان سرم گیج رفت و سیاهی همه‌جارو فرا گرفت.

***
« راوی »

مانند همیشه با اخم‌های درهم اتاق رو طول و عرض می‌کرد و رو به رفیق روز‌های سختش کرد و گفت:
_ دیان مطمئنی اون حروم زاده یه دختر داره؟
_ اوهوم . خودم آمارش رو در اوردم، خودش که خیلی وقته مرده زنشم انگاری کشتن، یه دختر داره که 24 سالشه دانشجو پزشکیه و با خانواده عموش زندگی می‌کنه و همه چیز پدرش به اسمشه.
پوزخندی زد و به این فکر کرد که اگر خواهر کوچولوشم الان زنده بود 25 سالش بود. اخمی کرد و سرش را تکان داد.
_ دختر رو ببرین عمارت.
سیگاری از جیبش در اورد و به سمت پنجره قدی بزرگ اتاق رفت و با فندک طرح برگ مارکش روشنش کرد و ادامه داد:
_ برام مهم نیست که بی‌تقصیره، همین که دختر اون مرتیکس باید تاوان کارشو پس بده.
و بازهم ذهنش درگیر گذشته شد و با خود گفت اگر هیچوقت اون اتفاق نمی‌افتاد الان خانوادش پیشش بودن... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

i_luna

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
ماه تاریک
شناسه کاربر
7553
تاریخ ثبت‌نام
2024-01-12
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
13
پسندها
42
امتیازها
33

  • #4
پارت 2
پناه :
با احساس سردی چیزی روی دستم چشمام رو باز کردم و دور برم رو نگاه کردم، اتاق بی روح و سفید بیمارستان!
داشتم فکر می‌کردم که چرا اینجام که در باز شد و مرد میان سالی با روپوش سفید دکتری اومد تو اتاق.
_ به به بلاخره خانوم به هوش اومدن.
_ مگه چند ساعته اینجام.
دکتر خنده‌ای کرد و سرم رو از دستم در اورد و گفت: _ دو روزه اینجایی دخترم، بهت شوک عصبی دست داد و به خاطر نخوردن غذا ضعف کردی.
مکثی کرد چشمکی زد و ادامه داد:
_ الانم به اون آقا پسر خوشتیپ که داره خودش رو از نگرانی می‌کشه میگم به هوش اومدی.
چیزی نگفتم که رفت بیرون، با یادآوری این‌که چی‌شده قطره اشکی از چشمم چکید.
در باز شد و هومن اومد تو و لبخندی زد، روی صندلی کنار تخت نشست:
_ خانوم خوش خواب بلاخره بیدار شدی؟ نرسیده داری گریه می‌کنی؟!
چشمام رو باز و بسته کردم و گفتم:
_ هومن حرفای بابا راست بود؟ بگو که دروغه، بگو که اون باعث مرگ مامان نشده، بگو به خاطر اون نیست که من الان یتیمم.
بغضم شکست و اجازه حرف زدن رو بهم نداد.
نفس عمیقی کشید و دستم رو گرفت توی دستش و با انگشت شصت روی دستم رو نوازش کرد‌.
_ آروم باش عزیزم، می‌دونم که کار عمو خیلی اشتباه بوده و بهت حق میدم که ازش بدت بیاد، ولی اون الان مرده و می‌دونی که مرگ عادیی نداشت، اون تاوان کاراش رو پس داده پس نزار نفرت تو باعث عذاب الهیش بشه.
با یاداوری اون تصادف کذایی نفس عمیقی کشیدم
_ هومن من نمی‌تونم ببخشمش، بعد از گذشت ۱۳ سال فهمیدم بابام اون کسی که فکر می‌کردم نیست.
با نفرت ادامه دادم: مطمئنم باعث مرگ مامانمم کارایه کثیف خودشه، هیچ‌وقت یادم نمیره که جنازه چاقو خورده مامانم رو وسط خونه دیدم.
_ درسته حتما مرگ زن عمو هم کار یکی از دشمناشه، ولی می‌دونی که عمو تو و مامانت رو خیلی دوست داشت و دلش نمی‌خواست آسیبی به شما برسه‌.
_ آره ولی با کار هاش زندگیمون رو به گند کشید.
هومن نفس عمیقی کشید و گفت میره کارای ترخیصم و انجام بده که بریم.
دلم برای مامانم تنگ شده بود، کاش اینجا بود و کارهای بابا رو برام توجیح می‌کرد، چی دردناک‌تر از این‌که بابات باعث مرگ مادرت شده باشه.
باید بفهمم قاتل مامانم کیه، این‌که فهمیدم بابا چی‌کاره بود، کمک بیشتری بهم می‌کنه، هرطور شده باید بفهمم حتی اگه آخر این داستان بوی خون بده!
تا هومن بیاد لباسایه بیمارستان رو با لباسایه خودم عوض کردم و منتظر هومن موندم.
در باز شد و هومن به کمکم اومد و باهم به سمت ماشین حرکت کردیم تو طول مسیر حرفی بینمون رد و بدل نشد، چشمام رو بستم که ماشین از حرکت ایستاد نگاهی به دور و بر کردم که هومن پیاده شد؛ به سمت آب میوه فروشی روبه‌رو رفت و با دوتا آب هویج بستنی بزرگ برگشت.
_ بیا بخور فشارت دوباره نیوفته.
تشکری کردم و لیوان رو ازش گرفتم و ذره‌ای ازش خوردم و مردد بهش نگاه کردم.
_ چیزی میخوای بگی پناه؟
_ راستش یچیزی ازت می‌خوام.
سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم: هومن فقط تا آهر به حرفم گوش بده و چیزی نگو.
سری تکون داد و منتظر نگام کرد.
_ م...من میخوام قاتل مامانم رو پیدا کنم و می‌دونی که به تنهایی از پسش بر نمیام؛ نیاز به کمکت دارم، هرکاری می‌کنم نمی‌تونم از مرگ مامان بی گناهم بگذرم.
هومن لیوان رو روی سینی گذاشت و دستی به چشماش کشید و کلافه گفت:
_ پناه تو دیوونه‌ای؟ اون کسی کشتتش یه آدم عادی نیست فکر کردی الکیه؟ وقتی بفهمن دنبالشونیم کار مارو هم تموم میکنن
با بغض رومو سمت شیشه کردم:
_ برام مهم نیست تهش قراره چی بشه. من باید اون عوضیا رو پیدا کنم و انتقام بگیرم، مامان من چه تقصیری داشت که طعمه بابام شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

i_luna

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
ماه تاریک
شناسه کاربر
7553
تاریخ ثبت‌نام
2024-01-12
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
13
پسندها
42
امتیازها
33

  • #5
پارت 3
حرصی اشک‌هایی که درحال ریختن بودن رو با دست پس زدم و به روبه‌رو نگاه کردم.
نفس عمیقی کشید و بهم نگاه کرد‌
_ پناه من به بابا قول دادم مراقبت باشم نمی‌خوام کاری رو کنم که بعدا پشیمون بشم.
_ خیلی خب تو کاری نکن. من خودم تنهایی میرم دنبالش، ولی اگه بلایی سرم اومد بدون توئم مقصری که کمکم نکردی.
حرصی نگاهم کرد و صدام زد.
_ چیه؟ مگه نمیگی عمو گفت مراقبم باشی، منم ازت خواستم که کنارم باشی تا بتونم قاتل مامانم رو پیدا کنم.
با بغض ادامه دادم: خودت می‌دونی که من جز تو و عمو کسی رو ندارم، شما الان حکم پدر و برادرم رو دارید، وقتی تو بخوای پشتم رو خالی کنی من دیگه امیدم به کی باشه؟
نیشخند تلخی زد و سرشو تکون داد:
_ برادر! باشه کمکت می‌کنم، ولی اگه دور از چشم من بخوای کاری انجام بدی مطمعن باش خودم زندت نمیزارم.
ریز خندیدم و موهاشو بهم ریختم.
_ باشه ، تو هم قول بده که به عمو چیزی نگی.
سری تکون داد و لبخند زد و ماشین رو روشن کرد.
وقتی رسیدیم سری برای هیراد تکون دادم و به سمت اتاقم رفتم و یه راست رفتم حموم، از وقتی یادم میاد حالم از بوی بیمارستان بهم می‌خوره و حس جنازه بودن بهم دست میده.
بعد از یک ساعت حموم کردن لباسام رو پوشیدم و جلوی آینه نشستم، به تصویر خودم نگاه کردم پوزخندی زدم؛ من خیلی شبیه بابا بودم و فقط چشمام و موهام شبیه به مامان بود، صورت لاغر و چشمایه کشیده، خمار و قهوه‌ای، بینی کوچیک و لبای پر، پوست بی روح و موهای بلند صاف.
خودم رو روی تخت پرت کردم، کاش هیچ‌وقت حقیقت رو نمی‌فهمیدم؛ به این که اگه آینده منم بشه مثل مامان بدنم میلرزه.
سرمو تکون دادم تا افکار مزاحم از سرم بپره من هرطور شده قاتلشو پیدا می‌کنم.
کم کم چشمام سنگین شد و به خواب رفتم
**،
با احساس تشنگی زیاد بیدار شدم و شب خواب رو روشن کردم، چون همیشه به خاطر تشنگی یا کابوس هام بیدار می‌شدم یه پارچ آب کنار تختم بود ولی از شانس گندم، امشب خالی بود.
پارچ برداشتم و رفتم پایین تا پرش کنم، پارچ آب رو پر کردم و خواستم برم که احساس کردم کسی کنار یخچاله؛ پارچ رو گذاشتم رو سینک و به سمت یخچال رفتم ولی کسی نبود. برگشتم که برم ناگهان دست کسی جلوی دهنم قرار گرفت.
بی‌صدا جیغ زدم و تقلا برای آزادی کردم ولی خیلی زورش بیشتر از من بود.
این‌قدر فشار دستشو روی دهنم زیاد کرد که کم کم بخاطر کمبود اکسیژن چشمام سیاهی رفت و چیزی نفهمیدم.
***
«راوی»
بازهم شب شد و کابوس‌های تکراریی که مانند فیلم از جلوی چشمش عبور می‌کرد.
هرشب خواب آتش گرفتن خانواده‌اش برای او مانند عذاب‌های جهنمی بود و باعث مصمم‌تر شدن او برای گرفتن انتقام بود. کلافه از روی تخت برخواست و بر روی کاناپه نشست و به این فکر کرد که اگر از کسی که بی‌گناه است انتقام کار‌‌های پدرش را بگیرد باعث می‌شود که کمی آرام شود؟!
انقدر غرق انتقام بود و خشمش زیاد که برایش مهم نبود.
تقه‌ای به در اتاق خورد، قامت دیان بین در ظاهر شد.
_ کایا اوردنش دختر رو.
کلافه سری تکان داد و باهم به سمت پایین حرکت کردند.
به دختری که دست و پایش و دهانش بسته بود و بروی کاناپه افتاده بود نگاه کرد؛ پوزخندی زد و با خود گفت:
_ کاش اون پدر عوضیت بود و میدید و عذاب می‌کشید، الانم می‌تونه ببینه قراره چه بلایی سر عزیز دردونش بیاد، البته از ته جهنم.
با سر به محافظ‌ها علامت داد و گفت به هوشش بیارین.
یکی از محافظ‌ها با بی‌رحمی تمام آب یخ رو بر سر دخترک ریخت و سیلی‌ای حواله صورتش کرد.
***
«پناه»
با احساس سرما و شوکی که بهم وارد شد، چشمام رو محکم باز کردم و به اطراف نگاه کردم.
یک مرد گنده که موهاش بلند و یک پسر قد بلند لاغر و با چهره‌ای غمگین و دیگری قد بلند و با چهره‌ای سرد وچشمانی لبریز از نفرت را روبه‌روم دیدم.
به خودم اومدم و تکونی به خودم دادم که متوجه شدم دست و پام بستس.
جیغی زدم که به خاطر بسته بودن دهنم خفه شد.
داشتم پشت سر هم جیغ می‌زدم که همون پسره که صورت بی‌روحی داشت نزدیکم اومد و محکم کوبید تو صورتم که طعم خون رو تو دهنم حس کردم.
_ فکر می‌کنی خیلی صدای خوبی داری که ساعت دو شب هی عربده میزنی؟
دهنتو باز می‌کنم اگه زر بزنی یا جیغ جیغ کنی همینجا یه گولوله حرومت میکنم فهمیدی؟
با ترس سری تکون دادم که پوزخندی زد و چسب رو از دهنم کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

i_luna

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
ماه تاریک
شناسه کاربر
7553
تاریخ ثبت‌نام
2024-01-12
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
13
پسندها
42
امتیازها
33

  • #6
پارت 4
جیغ زدم:
_ وحشی دردم گرفت، نمی‌تونستی آروم‌تر بکنی؟
برگشت و از موهام گرفت و صورتم رو نزدیک خودش کرد.
_ نیاوردیمت اینجا خاله بازی کنی.
موهام رو ول کرد و نیشخندی زد و کلت و از دست پسر لاغره گرفت و تکونش داد و بهش نگا کرد.
_ آخرین باری که خواستم با ملایمت با کسی رفتار کنم سه تا تیر حروم پاهاش شد.
سرشو گرفت بالا و با نگاه سردی نگاهم کرد، حس می‌کردم هر لحظه امکان داره خودم رو از تدس خیس کنم، اما همه شجاعتم رو جمع کردم و دوباره جیغ زدم:
_ برام مهم نیست چه غلطی کردی، برای چی من رو اوردین اینجا از من چی‌میخوای.
با گریه ادامه دادم
_ شما همون عوضیایی هستین که مامانم رو کشت؟
گریم شدت گرفت ولی ادامه دادم:
_ می‌خواین به خاطر اون ع×و×ض×ی به اصطلاح پدر من رو هم بکشین؟!
داشتم بلند بلند گریه می‌کردم که اون یارو سگ اعصابه اسلحه رو پرت کرد رو زمین.
_ اگه به جای این خر نشسته بود با یه بار گفتن ساکت باش خفه می‌شد و اینقد عر عر نمی‌کرد.
بعد رو کرد سمت پسر لاغره:
_ دیان بندازینش انباری، وقتی تا صبح از سرما سگ لرزه کنه می‌فهمه که نباید بیشتر از کوپنش حرف بزنه.
پسره که اسمش دیان بود نگران نگاهش کرد که اهمیتی نداد و رفت.
با ترس داشتم نگاهشون می‌کردم که پسره اومد سمتم و پاهامو باز کرد.
با صدایی که به خاطر گریه و جیغام خش‌دار شده بود گفتم:
_ چرا منو اوردین اینجا شماها کی هستین؟
بازوم رو گرفت و بلندم کرد و به سمت در حرکت کرد:
_ به موقعش میفهمی.
برگشت نگاهم کرد و چشمکی زد و ادامه داد
_ و اینکه بهت پیشنهاد میکنم کایا رو عصبی نکنی چون درسته میخورتت.
متعجب نگاش کردم که لبخندی زد و جلوی یه در ایستاد دستامم باز کرد و در رو باز کرد و هولم داد داخل و گفت:
_ برق رو روشن نکن و در بست و رفت.
با وحشت به جایی که جز سیاهی چیزی دیده نمی‌شد نگاه کردم، انقدر نگاه کردم که چشمم عادت کرد، سعی کردم با دست دنبال کلید برق بگردم و پیداش کنم، پیداش که کردم یاد حرف دیان افتادم، گفت برق رو روشن نکن... بی‌خیال چرا باید به حرفش گوش بدم.
برق د روشن کردم و خشک شده به روبه‌رو نگاه کردم.
یه شیشه خیلی بزرگ که توش یه مار بلند و زخیم زرد بود روبه‌روم بود. با وحشت خشک شده بهش زل زدم و چسبیدم به دیوار. زنده‌اس تکون میخوره. به سمت در رفتم و پشت سر هم کوبیدم بهش:
_ قکی بیاد منو ازاینجا نجات بده.
محکم‌تر در و کوبیدم و با گریه داد زدم:
_ من از مار می.ترسم تو رو خدا من رو ازینجا بیارید بیرون.
اینقد کوبیدم به در و داد زدم که بی‌حال افتادم کنار در، به شیشه ماره نگاه کردم که تکونی خورد، با وحشت چسبیدم به در. دوباره شروع به اشک ریختن کردم مامان تو رو خدا کمکم کن.
چشمامو بستم نمیدونم چقد گذشت که کسی تکونی به در داد، ولی جونی نداشتم که بلند شم، در باز شد و از پشت افتادم و از درد صورتم جمع شد. چشمام رو باز کردم، با دیدن اون یارو بی‌اعصابه که فکر کنم اسمش کایاست نفس عمیقی کشیدم. رفت اونور‌تر وایساد و در رو باز گذاشت و بدون این‌که بهم نگاه کنه گفت بیا بیرون.
خواستم بلند شم ولی جونی برای بلند شدن نداشتم، پوفی کشید و محکم دستم رو گرفت و بلندم کرد. در دو بست و همون‌طوری که بازوم تو دستش بود هولم داد به جلو که حرکت کنم ولی به خاطر ضعف بدنم، پاهام سست شد و افتادم. عصبی نگاهم کرد و دستش رو فرو کرد تو موهاش.
_ چلاغی؟ نمی‌تونی مثل آدم راه بیای؟ تا الان که خوب زور داشتی جیغ بزنی و مزاحم خوابم بشی‌.
چیزی نگفتم و فقط نگاش کردم، چشماش رو تو کاسه چرخوند و یه دفعه یه دستش رو برد زیر پام و یکی رو زیر سرم و بلندم کرد، بی‌حال سرم رو روی دستش گذاشتم، به سمت عمارت بزرگش حرکت کرد و رفت داخل.
از پله ها بالا رفت و منو گذاشت زمین، به دیوار تکیه دادم که نیوفتم، در اتاق روبه‌رو رو باز کرد و بازوم رو گرفت و هولم داد داخل:
_ به نفعته سر و صدا نکنی و فکر فرار به سرت نزنه، چون دفع بعدی به جای زیر زمین غذای سگا میشی.
پوزخندی زد و در و بست و قفلش کرد.
با حرص خودم رو، روی تخت دونفره انداختم. اینا همش تقصیر باباست، اگه اون یه آدم ع×و×ض×ی نبود الان خونه خودم بودم، مامانم پیشم بود.
به زور بغضی که اومده بود سراغم رو قورت دادم چشمام رو بستم و کم‌کم خوابم برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

i_luna

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
ماه تاریک
شناسه کاربر
7553
تاریخ ثبت‌نام
2024-01-12
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
13
پسندها
42
امتیازها
33

  • #7
پارت 5
چه خواب عجیبی بود. با برخورد نور به صورتم چشمام رو باز کردم. لبخندی زدم و پیچ و تابی به بدنم دادم، به دور و بر نگاه کردم که لبخند از روی صورتم پرید، خواب نبود! کلافه از روی تخت بلند شدم و به دو تا دری که تو اتاق بود نگاه کردم، یکیش که در ورودیه، سمت اون یکی در رفتم، دست‌شویی بود رفتم داخل و بعد از کارای مربوطه و شستن دست و صورتم اومدم بیرون.
چشمم به پنجره افتاد چرا حواسم بهش نبود، می‌تونم ازینجا فرار کنم. خوشحال به سمت پنجره حرکت کردم و پرده رو دادم کنار.
با دیدن حفاظا کل ذوقم پرید. اه خدا لعنتت کنه پسره ع×و×ض×ی با اون نگاه سرد مزخرفش.
رفتم سمت میز آرایش و روش نشستم، تازه چشمم به لباسام افتاد. اوه من کل دیشب با این لباسا فاز جدی بودن برداشته بودم؟
تیشرت زرد که روش پر میکی موسه کوچولو بود و شلوار تا مچ پا زرد. لبم رو گاز گرفتم و به صورتم نگاه کردم، یه کبودی کوچیک پایین لبم بود، آشغالا نگا با صورت خوشگلم چی‌کار کردن.
عصبی به سمت در رفتم و لگدی بهش زدم و داد زدم:
_ آهای در رو باز کنین می‌خوام برم خونم من کار زندگی دارم، امروز باید برم دانشگاه.
محکم‌تر به در کوبیدم
_ با شمام عوضیا درو باز کنین.
تلاشم بی فایده بود، پوفی کشیدم و چرخی تو اتاق زدم.
اتاق ساده‌ای بود، یه کمد دیواری بزرگ و تخت دو نفره و میز آ ایش و یه فرش کوچیک وسط پارکت. رفتم سمت کمد و در رو باز کردم؛ یه تیشرت سفید و یه پیراهن مردونه سرمه‌ای توش بود.
تیشرت رو برداشتم، بهتر از این بود که تیشرت میکی موس تنم باشه.
به لباس نگاه کردم، مشخص بود استفاده نشده چون مارکش هنوز تنش بود.
مارک رو کندم و لباسم رو عوض کردم، دو برابر من بود. آستینش تا آرنجم بود و قدش تا رونم. فقط شلوارم ضایع بود که مهم نیست.
موهام رو باز کردم و دم اسبی بستمش، چتریام رو ریختم چپ دوباره رفتم سمت در، خواستم در بزنم که صدای چرخیدن کلید در اومد سریع رفتم عقب وایسادم.
یه مرد گنده با موهایه قهوه‌ای مشکی و اخمای درهم در رو باز کرد و اومد سمتم، بازوم رو گرفت و به سمت بیرون کشید متعجب نگاش کردم
_ هی تو کیی داریم کجا می‌ریم؟
چیزی نگفت و از پله‌ها پایین رفتیم
_ کری؟ باتوعم هرکول.
تقلا کردم که ولم کنه رسیدیم پایین هولم داد رو مبل و عقب وایساد‌.
به دور و بر نگاهی انداختم، از حق نگذریم خونه خوشگلی داشتن، آشپزخونه آخر خونه بود و با جزیره بزرگ جلوش آشپزخونه تموم می‌شد. میومد این سمت که یه طرفش ست سلطنتی بود و جایی که من نشستم یه دست مبل راحتی کرم قهوه‌ای بود که جلوش یه میز گرد سفید خوشگل بود و روی دیوار روبه‌رو یه تلویزیون بزرگ بود. پشتمم پله‌های بزرگ و سفید با نرده‌های مشکی می‌خوره و میره طبقه بالا، حیفه خونه به این خوشگلی مال اون اعصاب تخم مرغی باشه. مثلا اگه مخشو بزنم زنش شم می‌تونم بگم این خونه رو بزنه به اسمم، اه چی دارم میگم، دزدینم بعد من دارم میسنجم چطوری زنش شم.
تو همین فکرا بودم که در باز شد و کایا و دیان اومدن داخل.
یه نگاهی به جفتشون انداختم اینا هم خوشگل بودنا.
دیان لاغر بود و قدش بلند و موهای کوتاه تقریبا فر داشت و چشمایه درشت آبی و بینی متوسط و لبایه خوش فرم پوستی گندمی‌.
کایا موهای پر پشت و چشمایه خمار مشکی و بینی مردونه کوچیک و لبایه خوش فرم و هیکل ورزشی و قد بلند و پوست تقریبا سفیدی داشت
دست از برسی‌شون برداشتم و منتظر بهشون نگاه کردم که دیان لبخندی زد و کایا خنثی نگاهم کرد و روی مبل روبه‌رو نشست و از جیبش پاکت سیگار رو در اورد و با فندکش روشن کرد. پکی بهش زد و دودو رو به سمتم فرستاد، صورتم رو جمع کردم. همیشه از بوی سیگار متنفر بودم.
پوزخندی زد، پک دیگه‌ای زد و سرشو کج کرد و بهم نگاه کرد.
_ خونوادت تاحالا چیزی راجبه یه صندوق بهت گفتن؟
کمی فکردم و سرم رو به معنای نه تکون دادم.
_ ببین من مثل اون بابایه عوضیت نیستم و تا کاری نکنی که باب میلم نباشه کاری بهت ندارم، به نفعته هرچی که می‌دونی رو رک و راست بهمون بگی.
_ دزدیدن من قرار نیس کمکی بهتون بکنه من از چیزی خبر ندارم، من تازه متوجه شدم پدرم چیکاره بوده، بزارین برم من.
عصبی سیگار رو روی پاش فشار داد و خاموشش کرد. چهرم از دیدن این صحنه جمع شد‌.
_ 12/13 ساله که داری پیش اون مرتیکه زندگی می‌کنی یا منو خنگ گیر اوردی یا دوس داری زودتر جنازتو از اینجا جمع کنن.
دیان گفت:
_ کایا آروم باش. شاید واقعا از چیزی خبر نداره.
_ زر نزن ، برین بیرون همتون.
دیان مردد بهش نگاه کرد که دوباره داد زد: _نشنیدین؟ گمشین بیرون.
دیان علامت داد که با نگهبانا برن بیرون.
وقتی رفتن برگشت سمتم و انگشت اشارش رو گرفت سمتم:
_ یه بار دیگه می‌پرسم اون صندوق کجاست.
عصبی بلند شدم و هولش دادم عقب ولی یه سانتم تکون نخورد
_ میگم نمیدونم می‌فهمی؟ دو روزه اوردینم اینجا اون از دون زیر زمین حال به هم زنتون و اینم از حرفای چرت خودت. من از هیچی خبر ندارم کارای بابامم به من ربطی نداره. منو ببرین خونم الان عموم نگرانم شده.
با بغض بهش نگاه کردم که نیشخندی زد
_عموت؟ آها منظورت همون رئیس جدید باند باباته؟
با بهت بهش نگاه کردم.
_چ..چی میگی تو؟ عمو سهیل تو این کارا نیست. اون خودش سعی داشت بابا رو ازین کار بکشه بیرون.
خنده ترسناکی کرد و بعد جدی شد
_ اره می‌خواست ازاین کار بکشتش بیرون چون برادرش رقیبش شده بود.
جیغ زدم و مشتم و به سینش کوبیدم.
_ داری دروغ میگی. توهم یکی از دشمنایه بابایی که سعی داری خونوادم رو از چشمم بندازی.
با اخم دوتا دستم رو از خودش جدا کرد و کوبید تو صورتم و غرید:
_ حواست باشه کی جلوت وایساده. من اون پسرعمویه عاشق پیشت نیستم که این‌طوری رفتار کردی بغلت کنم.
پرتم کرد رویه مبل و نیشخند زد.
_چون حوصله ندارم دوباره صدای گوش خراش جیغات رو بشنوم میگم. عموت از اول تو این کار بود و وقتی باباتم رفت تو این کار و پیشرفت بیشتری کرد، عمو جونت زیاد از این قضیه خوشش نیومد. پس دستش رو گذاشت رو گردنش و ادای مردن رو در اورد. نیشخند زد:
_ کشتش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

i_luna

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
ماه تاریک
شناسه کاربر
7553
تاریخ ثبت‌نام
2024-01-12
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
13
پسندها
42
امتیازها
33

  • #8
پارت 6
با وحشت روی مبل نشستم و سرم رو بین دست‌هام گرفتم، باورم نمیشه این همه مدت من تو خونه قاتل بابام زندگی کردم.
یه دفعه یه چیزی تو سرم جرقه زد، تو خونه عمو جنازه چاقو خورده مامان پیدا شد و دوربینا خاموش بودند و پلیس‌ها نتونستند مجرم رو پیدا کنند
وحشت زده بلند شدم مثل دیوونه‌ها خندیدم
_ ن..نه نه امکان نداره اون مامان رو کشته باشه.
_ اه خفه شو سرم‌ درد گرفت.
با بغض نگاهش کردم و اشکام راهشون رو ادامه دادن
_ هومن چی؟ اونم خبر داره؟
بیخیال روی مبل لش کرد و سری تکون داد و نیشخند زد.
_ از اول از همه چیز خبر داشت و دست راست باباشه. تا الانم زنده‌ای به خاطر اینه که عذاب وجدان دارن و میخوان با زنده نگه داشتنت خودشونو اروم کنن.
چشمام رو با درد بستم و زمزمه کردم
_ باورم نمیشه مثل احمقا ازش کمک خواستم که قاتل مامانم رو پیدا کنم... حالا چی‌کار کنم؟
بهش نگاهی انداختم و اروم گفتم:
_ شما از من چی میخواین..من راستش رو گفتم، راجب اون صندقی که میگی اطلاعی ندارم.
پوزخندی زدم و غریدم
_ حالا هم که فهمیدم کسایی که فکر می‌کردم خونواده‌ام هستن، قاتل خونوادم از آب در اومدن.
باید چیکار کنم؟! نه می‌تونستم برگردم خونه عمو و نه می‌تونم اینجا بمونم.
بیخیال نگام کرد و از جیبش سیگاری در اورد و روشن کرد
_ از اول مشخص بود بدردم نمیخوری، ولی طعمه خوبی هستی برای به چنگ اوردن سهیل.
_ می‌خوای باهام چیکار کنی.
پکی به سیگارش زد و به دودش نگا کرد
_ مجبورم وجود نحست رو تو خونم تحمل کنم.
عصبی قطره اشکی که از چشمم اومد رو پس زدم و نزدیکش شدم و بهش توپیدم
_ بزار برم وقتی به کارت نمیام چرا باید تو خونت بمونم، مگه چی‌کار کردم که باید طعمه تو و عموم بشم.
سیگارشو انداخت پایین و بلند شد و لگدش کرد. با فکی قفل شده نزدیکم شد که قدمی به عقب برداشتم، نزدیک‌تر اومد و یقه لباسم رو گرفت و به سمت خودش کشید.
_ تو تاوان کارایه بابایه حرومیت رو میدی .
ترسیده سعی کردم لباسمو از دستش ازاد کنم
_ درسته بابام آدم خوبی نبود، ولی چی‌کار با تو داشت که حالا من باید تاوانشو بدم؟
یقمو محکم‌تر گرفت و کوبیدم به دیوار که چشام از درد بسته شد
_ اگه اون بابایه عوضیت نبود کیمیا اینجا بود، همسن دخترش بود و می‌تونست درس بخونه، مامانم زنده بود و بازم از کیکاش میپخت برامون، بابام بود و بازم باهام کشتی می‌گرفت، اگه خونوادم بودن بچگیم رو می‌کردم؛ اگه بودن الان تبدیل به این عوضیی که جلوته نمی‌شدم.
دوباره محکم کوبیدم به دیوار که بغضم ترکید بی‌توجه بهم دوباره غرید
_ این‌قدر ع×و×ض×ی بود که یه ملت دشمنش بودن و کشتنش، نشد خودم با دستایه خودم بفرستمش قبرستون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

i_luna

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
ماه تاریک
شناسه کاربر
7553
تاریخ ثبت‌نام
2024-01-12
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
13
پسندها
42
امتیازها
33

  • #9
پارت 7
با شنیدن حرفاش گریم شدت گرفت، چی‌کار کردی بابا چطور تونستی اینقدر راحت یه خونواده رو نابود کنی.
دستش از دور یقم شل شد، بی‌حال سر خوردم پایین و به دیوار تکیه دادم. از جلوم کنار رفت و به سمت پله‌ها رفت و قبلش برگشت بهم نگاه کرد و گفت:
_ اینارو نگفتم که بخوای ترحم کنی و اشک بریزی، دلیل خواستی برا تاوان دادنت.
مکثی کرد و ادامه داد:
_ برو یه چیزی کوفت کن و برگرد اتاقی که دیشب توش بودی، فکر فرارم به سرت نزنه چون دور تا دور خونه پر محافظه و با این‌کار فقط باعث میشی که دهنتو پر خون کنم.
اداشو در اوردم که برگشت و غضبناک نگام کرد . دستپاچه حالت صورتمو برگردوندم
_ خیلی تنت می‌خواره نه؟
_اره میتونی بخارونیش.
دستمو گرفتم جلو دهنم ،هین این چی‌بود گفتم؛ نیاد بزنه آش و لاشم کنه، یه قدم به جلو برداشت که سریع سرم رو تکون دادم هول شده گفتم:
_ از دهنم پرید غلط کردم.
پوزخندی زدو بی‌توجه اومد سمتم و دستش رو آورد بالا که سریع چشام رو بستم ولی چیزی حس نکردم؛ چشام رو باز کردم که دیدم داره فندکشو از رو مبل کناریم برمیداره، دوباره پوزخندی زد و صاف وایساد و زل زد بهم:
_ تو که اینقد می‌ترسی چرا دهنتو مث اسب باز می‌کنی و هرچی میاد تو ذهنت رو پرت می‌کنی بیرون.
آب دهنم رو قورت دادم و رفتم عقب وایسادم ولی همچنان زل زده بود بهم.
_ خیلی ببخشید که با یه روانی زندگی نکردم که بترسم و بدونم به خاطر حرفام میاد می‌کشتم.
_ ازین به بعد بترس، چون هرکاری از دست یه روانی بر میاد .
منتظر جوابم نموند و رفت بالا.
بی‌خیال روی مبل لش کردم، حالا چه غلطی کنم. دیگه حتی خونه عمو هم نمی‌تونم برم، تنها امیدم هومن بود که اونم دود شد رف هوا.
یاد حرفاش افتادم، یعنی بابا چی‌کار کرده با خونواده‌‌اش که این‌قدر نفرت و کینه تو چشماشه، کیمیا کیه.
با صدای قار و قور شکمم بی‌خیال شدم و به سمت آشپزخونه بزرگشون رفتم، یه نگاه به قابلمه‌های روی گاز انداختم و در یکی رو باز کردم دلمه بود؛ از دلمه متنفر بودم، دوتایه بعدی رو هم باز کردم که دو مدل برنج بود.
آهی کشیدم و در یخچال رو باز کردم، اوه اینجا رو، پر پر بود. یه نگاه به وسایله رنگارنگش کردم و ظرف بزرگ نوتلا رو برداشتم و نون تست مربعی رو هم برداشتم و به سمت جزیره رفتم. نشستم و یکم از نوتلا رو نون مالیدم و خوردم، با احساس این‌که کسی پشتمه برگشتم.
_ هیین تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟!
دیاند
_گشنمه خب اومدم یه چی بخورم که دیدم یه سوسک کوچولو اینجا نشسته، کنجکاو شدم بدونم چی‌کار می‌کنه، چرا اینارو میخوری؟ غذا رو گاز بود که.
اخم کمرنگی کردم و کامل برگشتم نگاش کردم:
_ اولا سوسک خودتی نردبون،‌ بعدشم من دلمه دوست ندارم و به برگ مو حساسیت دارم.
تک خندی زد و روبروم نشست:
_ خیلی بلبل زبونی می‌کنیا، نه به گریه دیشبت نه به شیش متر زبون الانت، خوراک کایاعی.
با شنیدن اسمش اخمی کردم و بهش محل ندادم و دوباره رو نون نوتلا مالیدم و به سمت دهنم بردم که یک‌دفعه نون از دستم کشیده شد؛ با تعجب به دیانی که دهنش رو مثل اسب باز کرده بود و نوتلای خوش‌مزم رو کوفت می‌کرد نگاه کردم.
لبام اویزون شد و گفتم:
_ گاوی؟ مگه نمیگی غذا رو گازه خب برو اون رو کوفت کن چی‌کار به نوتلای من داری.
لب و لوچه اویزنمو که دید ترکید از خنده
_ ارثت رو بالا نکشیدم که اینقد دپرس شدی، نخواستیم اصلا این‌قدر کوفت کن که بترکی سوسک سیاه.
با اخم نگاش کردم نه به اون میرغضب که می‌خواد بخورتت و نه به این که مثل بچه ها کلکل می‌کرد.
_ مطمعنی با اون میرغضب نسبتی داری؟
_ جرعت داری اینو جلو خودش بگو تا از دندونات گردنبند بسازه.
با تعجب نگاش کردم، مگه چقد این میرغضب خطرناکه که این یارو راه به راه بهم اخطار میداد، سعی کردم بحث رو عوض کنم و ازش حرف بکشم:
_ چرا هنوز منو نگه داشتین اینجا وقتی به دردتون نمی‌خورم.
بلند شد و سمت گاز رفت و برای خودش غذا کشید، برگشت سر میز
_ برای این‌که نشد انتقامش رو از بابات بگیره پس گزینه دوم تو بودی.
_ مگه بابام با خونوادش چی‌کار کرده.
اخمی کرد و دست از خوردن کشید و تو فکر فرو رفت، بعد سکوت طولانیی شروع به حرف زدن کرد:
_ خواهر کایا یکی از کسایی بود که دزدیدنش و تو شکمش مواد جاساز کردن و فرستادنش دبی.
بهت زده نگاش کردم که اخمش غلیظ‌تر شد و ادامه داد
_ بعدش که پدرش فهمید از طرف باند پدرت این بلا سر دخترش اومده کاری از دستش بر نیومد، پس مجبور شد همه چیز رو به پلیس بگه ولی قبلش بابات فهمید و دستور داد بکشنش، اونام باباش رو کشتن.
ساکت شد و به زمین خیره شد اروم گفت:
_ به مامانشم ت×جـ×ـا×و×ز× کردن.
با وحشت دستم رو جلو دهنم گذاشتم و نه کشیده‌ای گفتم.
نفس عمیقی کشید و بهم زل زد
_ ببین من می‌دونم تو تقصیری نداری و همه‌چیز گردن باباته، ولی کایا بدجوری کینه کرده و الان تو عزیز دردونه عموتی و هم دختر اون یارو با استفاده از تو شاید فقط شاید یکم از خشم و نفرتش کم بشه.
این‌قدر تعجب کردم که حتی نمی‌دونستم چی بگم، از فشار زیاد اشکم در اومد و با نفرت به میز خیره شدم.
_ هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم اون مرد مهربونی که تو بچگیم الگوم قرارش می‌دادم، همچین آدم پستی باشه، هیچ‌وقت نمی‌بخشمش هیچ‌وقت.‌ به خاطر مامان بی‌گناهم که اسیرش شد و هم به خاطر این کاراش. امیدوارم اون دنیا تاوان گناه‌هاش رو پس بده.
زل زدم به دیانی که غمگین نگام می‌کرد:
_ درسته که این پسر عذاب زیادی کشیده، ولی منم دست کمی ازش نداشتم. نه پدر بالا سرم بود نه مادر، مرگ مامانم رو به چشم دیدم، مرگ بابامم به چشم دیدم، پیش کسی بزرگ شدم که احساس سرش نمیشه، پیش پسر عمویی بودم که می‌دونستم بهم چشم داره ولی با این حرف که مثل برادرمه خودم رو گول زدم. بعد گذشت دوازده سال از مرگ خونواده‌ام فهمیدم پدر و عموم خلافکارن‌، به نظرت من زندگی خوبی داشتم که حالا بخوام تاوان کار یه نفر دیگه رو هم پس بدم؟
سرشو با تاسف تکون داد:
_ پناه . کایا پسری نیست که به ناحق با کسی برخورد کنه. مطمعن باش اگه قرار بود بلایی سرت بیاره اجازه نمی‌داد بیای خودت تنهایی پایین غذا بخوری. زندونیت می‌کرد تو اتاق، الان فهمیده تو هم تقصیری نداری ولی بهش حق بده کینه سنگینی از پدرت به دل داره، حق بده ازت بدش بیاد و به ناحق کاری ازش سر بزنه.
_ دلیل نمیشه به خاطر کار اون من رو بدزده. من زندگی دارم، با کلی زحمت دانشگاه قبول شدم.
سری تکون داد و متفکر گفت:
_ می‌دونم، ولی تو اگه الان این‌جایی بدون به عنوان یه کمک این‌جایی، مگه نگفتی دلت می‌خواست قاتل مامانت رو پیدا کنی و به عموت مشکوکی؟
خب با بودنت این‌جا می‌تونی این رو هم بفهمی، سعی کن که به فکر فرار نیوفتی، چون گند می‌زنی به این رفتاری که داره الان باهات میشه. اگه بخوای فرار کنی مطمئن باش پیدات می‌کنیم و کایا آدمی نیست که راحت از کسی بگذره، حتما یه بلایی سرت میاره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

i_luna

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
ماه تاریک
شناسه کاربر
7553
تاریخ ثبت‌نام
2024-01-12
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
13
پسندها
42
امتیازها
33

  • #10
پارت 8
بی‌راه هم نمی‌گفت این‌طوری یه سودی هم برای خودم داشت؛ هرچند اگه اینجا زنده بمونم از دست این دیوونه‌ها، ولی دانشگاهم‌ چی میشه؟ بی‌خیال به خاطر مامان بی‌خیالش میشم. اگه آخر این داستان زنده در رفتم می.تونم دوباره ادامش بدم.
سری تکون دادم:
_ من با حرفات موافقم، ولی میشه با اون دوست میرغضبتم حرف بزنی که راه به راه بروم نیاره من دختر کیم؟ باور کن با گفتن این حرفا قرار نیست چیزی تغییر کنه. خودشم می‌دونه من بی‌تقصیرم.
باشه آرومی گفت و خواست بلند شه بره که صداش زدم و برگشت نگام کرد:
_ من لباس ندارم، باید برم حموم.
یکم نگام کرد و بعد پشتش رو بهم کرد و همون‌طوری بلند گفت:
_ به بچه‌ها میگم برات لباس بگیرن بزارن کمدت، بعد از امروز خدمت کارا بر میگردن سر کارشون، حواست باشه باهاشون گرم نگیری. الانم برو اتاقت تا یه ساعت دیگه لباسارو میارن.
باشه‌ای گفتم و وسایل روی میز رو جمع کردم. به سمت اتاق دیشبی حرکت کردم. دیان نسبت به کایا خیلی قابل تحمل‌تر بود منطقی‌تر بود و می‌شد راحت‌تر باهاش حرف زد.
روی تخت دراز کشیدم و به در و دیوار زل می‌زدم که تقی به در خورد و دختر لاغر و قد بلندی همراه با یه دختر تپل دیگه اومدن تو. چند تا پاکت روی زمین گذاشتن و با اجازه‌ای گفتن و رفتن، سمتشون رفتم و چکشون کردم؛ چند دست لباس، لباس زیر و حوله بود. خوبه حداقل ازین لحاظ آدمند.
یه دست لباس برداشتم و با حوله به سمت حمام رفتم
......
«راوی»
عصبی دستی در موهایه فر کوتاهش کشید و موبایل را از گوشش فاصله داد و او را محکم به زمین زد.
_ عوضیا. عرضه ندارن یه دختر رو پیدا کنن.
عصبی با قدم‌هایی محکم به سمت در اتاق پدرش که نقش هرکسی را در زندگی‌اش داشت جز پدر، برای او فقط و فقط او حکم رئیسش را داشت. نفس عمیقی کشید و ضربه‌ای به در وارد کرد و با صدای بله سرد او وارد شد.
هومن:
_ احمقا نتونستن پیداش کنن، انگار آب شده رفته تو زمین.
سهیل مهرزاد باز هم با ابهت بر سر صندلی‌اش نشسته بود و پیپ قهوه‌ای رنگش در دستانش بود و با لذت او را دود می‌کرد.
با اینکه سنی ازش گذشته بود و موهایش کامل به سفیدی می‌زد ولی هنوز هم مانند گذشته زیبا بود و چشمان آبی‌اش می‌درخشید، حتی آن زخم نسبتا بزرگ روی گونه‌اش هم باعث نشد چیزی از زیبایی‌اش کم بشه.
نیم نگاهی به پسر انداخت و پیپ رو از لبانش فاصله داد و لب باز کرد و صدای خش دارش به گوش رسید:
_ نیازی نیست دنبالش بگردین، می‌دونم کجاست.
پسر با تعجب به چهره خنثی پدرش نگاه کرد و غرید _ می‌دونی و چیزی نمیگی؟ نمیگی تا به احمق بودن پسرت بخندی؟ می‌بینی دارم چه‌طور خودم رو به آب و اتیش میزنم تا پناه رو پیدا کنم. خوشت میاد از این‌که دویدنم و می‌بینی؟
اما این مرد به ظاهر پدر دلش از سنگ است و نگاهش از یخ چه می‌فهمد از درد عاشقی؟
ولی حس می.کرد چیزی در درونش گم کرده است و او تنها یادگار برادریست که خودش به کشتنش داد، پناه عزیزش.
کلافه نفسی کشید و از روی صندلی‌اش بلند شد و گفت:
_ پسر حامد جاوید. کایا! اومده برای انتقام. پناه دست اونه بهتره فعلا پا پیش نزاریم نمی‌خوام یک اشتباه باعث شه یه نفر دیگه رو هم از دست بدم.
_چی؟ چی‌ می‌گین رئیس؟ یعنی چی پا پیش نزاریم اگه بلایی سر پناه بیارن چی خودتونم خوب می‌دونید این پسر دیوونست و کله خر.
مرد لبخند تلخی زد مگر چقد از پسرش قافل شده بود که برای او فقط حکم رئیسش را داشت؟
_ می‌سپارمش دست خودت ولی اگه اشتباهی کنی عواقبش با خودته.
پوزخندی زد سرد به او نگاه کرد و گفت:
_ من خیلی وقته کارام و عواقبش با خودمه جناب.
با مسخرگی و حرص به سمت در حرکت کرد:
_ با اجازه رئیس.
در را محکم به هم کوبید و به سمت محافظ‌ها حرکت کرد.
_ همه نیرو‌ها رو جمع کنید امشب ماموریت داریم.
همه سری تکان دادن و هومن نگران‌تر و دلتنگ‌تر از قبل به سمت اتاق پناهش حرکت کرد.
........
«پناه»

دو سه هفته‌ای شده بود که اینجا بودم و دیگه داشتم دیوونه می‌شدم.
حتی یک دقیقه‌ام نمی‌زاشتن از عمارت برم بیرون، حتی حق اجازه رفتن به حیاطم نداشتم.
بی‌حوصله از اتاق اومدم بیرون و به سمت پایین حرکت کردم. نگاهی به اطراف انداختم به طرز عجیبی خلوت بود و حتی خدمت کارها هم نبودن.
به سمت کاناپه رفتم و خودم رو روش مچاله کردم و تلویزیون رو روشن کردم ولی دریغ از یک برنامه جذاب.
صدای در اومد و کایا و دیان وارد شدن.
چشمم که به کایا افتاد دلم خواست جیغ بزنم و بپرم رو کلش و دونه دونه موهاش رو بکنم پسره‌ی یبس اجازه هیچ‌کاری رو بهم نمیده فقط بلده اعصاب آدم رو به هم بریزه.
حرصی نگاهش کردم که پوزخندی زد و خودش رو روی مبل انداخت.
دیان هم یه لبخند مکش مرگ‌ ما زد
چپ چپ نگاش کردم که سریع نیشش رو جمع کرد و روبه‌روم نشست.
دیان _ پناه خیلی دردسریا.
متعجب نگاهش کردم و رو مبل لم دادم
_ وا چرا؟!
کایا نیشخندی زد و زوم شد روم که معذب شدم
_ نفوذیا خبر رسوندن که پسر عمویه عاشق پیشت هوس کرده بفرستمش قبرستون.
سیخ نشستم که دیان تک خنده‌ای کرد.
_ به افرادشون گفتن امشب به عمارت حمله کنن و بیان تو رو ببرن.
با بهت نگاهشون کردم و تند تند گفتم:
_ نه دستتون مرسی من راضی‌ام این‌جا باشم. این میرغضبه زرافه بزنه آش و لاشم کنه ولی برنگردم پیش قاتل خونوادم.
دیان پقی زد زیر خنده، متعجب نگاهش کردم و یه نگاهم به کایا انداختم که دیدم داره با نگاهش برام خط و نشون می‌کشه، تازه به عمق فاجعه پی‌بردم و خفه شدن رو جایز دونستم.
کایا:
_ دیان دهنت رو می‌بندی یا دندونات رو بفرستم ته حلقت.
دیان با نفس عمیقی نیشش رو بست و به من گوجه شده نگاه کرد. یکم نشستم و بعد به سمت اتاقم رفتم، اوهوع چه صاحب خونه‌ام شدم. اتاقم! نه به اون روزا که التماس می‌کردم بزارن برم نه به الان.
به گفته دیان قرار بود راس ساعت هفت بیان و من نباید از اتاقم بیام بیرون، چون به خاطر نفوذیاشون زود خبر دار شدن کلی نیرو جدید اومد و عمرا هومن بتونه کاری کنه، ولی با این حال بازم دلم شور می‌زد و می‌ترسیدم، اگه بخواد برم گردونه چی؟ چطوری باهاشون روبه‌رو شم، روبه‌رو با آدمای سنگ‌دل و عوضیی که به هم خون خودشون هم رحم نکردن.
بی‌خیال فکر کردن شدم و به سمت پنجره اتاق رفتم و به بیرون نگاه کردم، عمارت خالی از آدم بود و فقط دوتا محافظ دم در بودن. انگاری قرار بود وقتی اونا رسیدن نیروهای کایا محاصرشون کنن. یکم همی‌نطوری وقت تلف کردم و یه نگاه به ساعت انداختم پنج دقیقه به هفت بود، استرسم دو برابر شد فقط پنج دقیقه دیگه مونده. از بچگی از چیزایه خشونت آمیز وحشت داشتم و حالا تو ماجرایی گیر کردم که مشخص نبود تهش قراره چی بشه.
به خواسته دیان و کایا در اتاق رو از داخل قفل کردم و از پنجره با استرس نگاه کردم که ناگهان در عمارت با ضربه‌ای باز شد و کلی آدم ریختن تو. جلوی همشون هومن رو دیدم، با ترس نگاهشون کردم اگه اتفاق بدی برای کایا و دیان میوفتاد چی؟
از کی تاحالا اینا برام مهم شدن که نگرانم اتفاقی بیوفته براشون، مگه اینا من رو به زور نیاورده بودن اینجا؟ چرا نگرانشونم پس، چرا تهه دلم نمی‌خواد اتفاقی بیوفته.
با صدای تیری که هوایی زده شد از فکر در اومدم و جیغی زدم و از پنجره فاصله گرفتم و روی زمین افتادم.
صدای داد هومن رو شنیدم:
_ پناه کجاست؟ این صدای جیغ پناه بود چی‌کارش کردی آشغال.
بلند شدم و سمت پنجره رفتم و از گوشه نگاه کردم.
کایا _ به ! پسر سهیل مهرزاد، کی یاد گرفته تنهایی ازین کارا کنه نمی‌گی نترس بازیت کار دستت بده پسر؟
هومن:
_ همون موقع که تو شجاع بازیت گل کرد و برادر‌زاده سهیل مهرزاد رو دزدیدی.
دیان:
_ وای نمی‌گی اینجوری میگی می‌ترسیم که مارو بدزده بفرستمون اون‌ور آب پی‌مواد؟
خندم گرفت این پسر وسط بحث جدی‌ام دست از دلقک بازی بر نمی‌داشت با صداشون دوباره حواسم رو به پنجره دادم.
هومن:
_ یا بی دردسر همین الان پناه رو میارین یا مجبور میشم از در زور وارد شم.
کایا:
_ وارد شو ببینم چه گهی قراره بخوری.
اوه تاحالا اینقد سرم دعوا نشده بود، احساس ملکه بودن می‌کردم. خدایی فازم چیه... اینا میخوان هم دو بکشن بعد من دارم سناریو می‌سازم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
218

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین