. . .

متروکه رمان روشنایی یک عشق پاک | نفس تهرانی کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
نام رمان: روشنایی یک عشق پاک
نویسنده: نفس تهرانی
ژانر: عاشقانه، طنز
ناظر: @DEL ARAM
خلاصه : داستان در مورد دختری به اسم آرمیتا است که پدرش به خاطر بدهی
زیاد به پسری به اسم آیدین ممکن است به زندان برود.
و آیا پدر آرمیتا به زندان می‌رود؟ یا زندگی روی دیگری را به این خانواده نشان خواهد داد؟

مقدمه : زندگی همیشه یکسان نیست
همیشه رو به بلندی ها نیست
پس چرا همیشه بلندی و فراز آنرا می بینیم
چرا به سراشیبی های آن فکر نمی کنیم
مگر نمی‌دانیم زندگی ایی که در جریان است ،
پر از پستی ها و بلندی ها ست
مگر نمی دانیم زندگی همیشه آن چیزی نمی شود که ما نمی‌خواهیم

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #21
پارت بیستم

ماه بانو برای ناهار قیمه درست کرد
مثل این‌که آقای تهرانی میاد ناهار می‌خوره و میره سرکار
صدای در اومد؛
یعنی کی می‌تونه باشه؟ آقای تهرانی که کلید داره؟
بیخیال شدم و رفتم در رو باز کردم
- شما مگه کلید ندارید؟
- باید به تو هم جواب پس بدم؟
قبلا از این که بخوام چیزی بگم رفت بالا
چند دقیقه بعد برای ناهار اومد تصمیم گرفتم موضوع دانشگاه رو الان بگم؛
- ام ... ببخشید
- چیه؟
- میگم میشه من هم اینجا کار کنم و هم دانشگاه برم؟
- نه نمی‌شه.
- ولی آخ ...
قبل از اینکه حرفم تموم بشه گفت:
- ولی و اما نداره من اجازه نمی‌دم
این چرا هی وسط حرف من حرف میزنه
باشه بچرخ تا بچرخیم من از هر چی بگذرم از دانشگاهم نمی گذرم جناب تهرانی
- باشه.
- نشنیدم چی گفتی؟
برای تلافی هم که شده دوباره گفتم؛
- باشه‌.
مثل این‌که کوتاه اومد؛ چون رفت بالا سمت اتاقش
میز رو جمع کردم ولی تا خواستم برم بالا ماه بانو گفت:
- دخترم یادت نره ظرف ها رو بشوری.
ای خدا عجب گیری کردیم‌ها
- باشه.
حالا خوبه چیز زیادی نبود.
شروع کردم به شستن ظرف‌ها، وقتی تموم شد رفتم بالا تو اتاقم
یاد گوشیم افتادم رفت برداشتمش، ولی خاموش بودفکر کنم شارژ باتریش تموم شده باشه.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #22
پارت بیست‌و یکم

بی‌خیالش شدم و رفتم سمت اتاق آقای تهرانی
باید قانعش می‌کردم که اجازه بده برم دانشگاه
در زدم؛
- بیا تو؟
رفتم داخل.
- چیکار داری؟
- می‌خواستم بگم که اگه می‌شه لطفا بزارید من برم دانشگاه
- یه بار گفتم الانم می‌گم نمی‌شه ، می‌تونی بری!
- آقای تهرانی اگه من‌ این‌جا برای شما کار می‌کنم دلیل بر این نمی‌شه که شما اجازه ی هیچ کاری رو به من نمی‌دید، من فقط این‌جا کار می‌کنم.
به اجازه‌ی شما هم برای ادامه‌ی تحصیل نیازی ندارم فقط خواستم بهتون بگم که از فردا پیگیر کارهای دانشگاهم هستم
اجازه‌ی هیچی حرفی رو بهش ندادم و از اتاقش اومدم بیرون
رفتم داخل اتاقم تصمیم گرفتم فردا برم کارای دانشگاه رو انجام بدم.
یاد گوشیم افتادم رفتم پایین
رو به ماه بانو خانم گفتم:
- ماه‌بانو خانم شما اینجا شارژر دارید؟
- این‌جا نیست برو اتاق آقا بگو بهت بده.
همین رو کم داشتم همین الان داشتم روی حرفش حرف می‌زدم الان برم چی بگم آخه‌؟
- باشه.
دل رو به دریا زدم و رفتم سمت اتاق آقای تهرانی.
در زدم، جوابی نداد.
دوباره در زدم؛ جواب داد و گفت:
- بیا تو
انگار کلافه بود، رفتم داخل، تا من رو دید گفت:
- باز چیه؟
- ام... .
هنوز چیزی نگفته بودم که گفت:
- زبونت رو موش خورده؟ چند دقیقه قبل کم مونده بود من رو قورت بدی.
ایش اینم فقط بلده نیش بزنه رو بهش گفتم:
- گوشیم شارژ نداره ... .
قبل از این‌که حرفم تموم بشه گفت:
- خوب به‌من چه؟
- ای بابا خوب مگه می‌زاری بگم؟
- چه زود دخترخاله شدی؟
خدایا من چه گناهی کردم که گیر این افتادم؟
- شارژر می‌خواستم دارین؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #23
پارت بیست و دوم

اینا رو یکم با صدای بلند گفتم؛ که خنده اش گرفت و نتونست کنترلش کنه، همینجوری می‌خندید، در حدی خندیده بود که توی چشم‌هاش اشک جمع شده بود.
خنده اش رو کنترل کرد و به زیر تختش اشاره کرد و گفت:
- برو اون‌جاست بردار.
- من رو مسخره کردید؟
- نه.
- آخه شارژر زیر تخت چیکار می‌کنه؟
یهو جدی شدو گفت:
- حالا که اونجاست می‌خوای بردار نمی‌خوای هم برو بیرون!
خودش راحت رو تخت دراز کشیده بعد به من میگه خودت برو بردار، عجب گیری کردیم خب خودت بده.
چاره‌ایی نداشتم رفتم جلوتر و خم شدم که شارژر رو بردارم که آقای تهرانی با بالشت زد تو سرم.
- عجب هدف گیری!
- تو به فکر سر من نیستی به فکر هدف گیری اونی
بی‌خیال وجدانم شدم و سرم رو بلند کردم که بهش یه جواب نون‌وآبدار بدم که یه بالشت دیگه پرتاب کرد سمتم این دفعه شدت ضربه بیشتر بود منم حواسم نبود افتادم زمین.
- پسره‌ی بیشعور مرض داری اخه این چه کاریه؟
- همه‌ی این‌هایی که گفتی خودتی، اینم تلافی بود
- تلافی؟
- آره تلافی اینکه لج من رو در آوردی.
- باش بچرخ تا بچرخیم تلافی رو بهت نشون میدم!
یه دفعه اخماش رفت تو هم و گفت:
- یادت نرفته که تو این‌جا خدمتکاری!
ناراحت نشدم چون جایگاه خودم رو میدونستم رو بهش گفتم :
- نه یادم نرفته ولی همین خدمتکار می‌تونه بهت درس عبرتی بده که تا عمر داری فراموش نکنی!
- تو برای من هیچ ارزشی نداری ارزش موش از تو بیشتره
داشت من رو با موش مقایسه می‌کرد؟
- شما هم برای من اهمیت ندارید اگه من پیش شما اندازه ی موش ارزش ندارم شما هم پیش من از یه سوسک چندش آور ارزش بالاتری ندارین، در ضمن هر کاری می‌کنم تا تلافی کنم تا دلم خنک شه پس حواستون به خودتون باشه!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
12
بازدیدها
316
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
88
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
220

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین