. . .

متروکه رمان روشنایی یک عشق پاک | نفس تهرانی کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
نام رمان: روشنایی یک عشق پاک
نویسنده: نفس تهرانی
ژانر: عاشقانه، طنز
ناظر: @DEL ARAM
خلاصه : داستان در مورد دختری به اسم آرمیتا است که پدرش به خاطر بدهی
زیاد به پسری به اسم آیدین ممکن است به زندان برود.
و آیا پدر آرمیتا به زندان می‌رود؟ یا زندگی روی دیگری را به این خانواده نشان خواهد داد؟

مقدمه : زندگی همیشه یکسان نیست
همیشه رو به بلندی ها نیست
پس چرا همیشه بلندی و فراز آنرا می بینیم
چرا به سراشیبی های آن فکر نمی کنیم
مگر نمی‌دانیم زندگی ایی که در جریان است ،
پر از پستی ها و بلندی ها ست
مگر نمی دانیم زندگی همیشه آن چیزی نمی شود که ما نمی‌خواهیم

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
866
پسندها
7,348
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #2
پارت اول

با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم. مثل جت دست و صورتم رو شستم و لباس پوشیدم. به خودم توی آینه نگاه کردم همه چیز مرتب بود؛ مقنعه ام رو هم صاف کردم.
کیفم رو برداشتم و رفتم پایین، وقت نداشتم که صبحانه بخورم، یه راست به سمت پارکینگ رفتم.
از دور دویست و شش خوشگلم رو دیدم؛ رفتم سوار شدم و راه افتادم.
پنج دقیقه بعد رسیدم به دانشگاه، ماشینم رو یه جا پارک کردم و به سمت کلاسم حرکت کردم.
رفتم داخل کلاس، هنوز استاد نیومده بود.
بیشتر بچه ها اومده بودن و ردیف های اول پر بود برای همین رفتم آخر کلاس نشستم.
"الناز یکی از بچه های دانشگاه رو به من گفت"
- سلام چطوری؟برای امتحان خوندی
- سلام، خوبم تو چطوری؟ آره خوندم
- منم خوبم، خوش به حالت من که هیچی از این درسایی که میخواد امتحان بگیره نمیفهمم.
قبل از اینکه بخوام جواب بدم استاد اومد و گفت:
- سلام، امیدوارم که برای امتحان آماده باشید.
بعد از گفتن این حرف، برگه های امتحان رو بین بچه ها تقسیم کرد.
شروع کردم به جواب دادن؛ بیشتر سوال ها آسون بود برای همین زود تمومش کردم و برگه رو به استاد دادم و از کلاس زدم بیرون.
توی راه داشتم فکر می کردم که یکی با کتاب زد توی سرم
" برگشتم و رفیق شفیقم دلارام رو دیدم "
رو بهش گفتم :
_ سلام، چرا میزنی؟
_ وای آرمیتا!
_ چی شده؟
_ تو چرا سریع امتحان دادی و رفتی بیرون؟
همه ی اینا رو مثل طلبکارا میگفت.
- خوب آسون بود دیگه
-آرمیتا من گند زدم این امتحان رو، تو به گوشیت نگاه کن؛ ببین چقدر پیام دادم، بهت گفتم کمکم کن تو امتحان
به گوشیم نگاه کردم؛ چهارده تماس از دست رفته و نوزده تا هم پیام داشتم که همشون از طرف دلارام بود.
- ببخشید، بخدا از دیشب فقط داشتم درس میخوندم؛ اصلا وقت نکردم گوشیم رو چک کنم.
- عیب نداره، حالا که نمره ی من زیاد نمیشه ولی باید جبران کنی.
- باشه
- خوب پس بریم کافی شاپ، مهمون تو
- باشه بریم.
رفتیم توی کافی شاپ نزدیک دانشگاه نشستیم.
من یه قهوه تلخ و دلارام هم یه قهوه ساده با کیک سفارش داد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #3
پارت دوم

رو به دلارام گفتم:
-خوب دلی جونم چه خبرا؟
- سلامتی، راستی آرمیتا؛ مامانم گفت پنجشنبه برام خواستگار میاد.
- وای جدی میگی؟ حالا کی هست؟
- منم نمیدونم، پسر یکی از دوستای بابام هست.
- خوبه مبارک باشه، یه عروسی افتادیم.
- هوی پیاده شو با هم بریم، هنوز نه به باره نه به داره
همون موقع قهوه هامون رو آوردن
- باشه عروس خانم
- راستی دلارام خواهر شوهر که نداری؟
- نمیدونم برای چی؟
- من شنیدم خواهر شوهرا خیلی بدجنسن
- آرمیتا این اراجیف چیه؟
خندیدم و گفتم :
- هیچی، قهوه رو بخور سرد نشه
وقتی قهوه هامون رو خوردیم به دلارام گفتم:
- من میرم حساب کنم تو برو بیرون منتظرم باش.
- باشه.
رفتم حساب کردم و از کافی شاپ زدم بیرون
- دلارام بیا میرسونمت.
- باشه
یه جوری گفتم که بشنوه:
-حالا ما یه تعارفی زدیم اینم آماده بود قبول کنه
- چیزی گفتی؟
- نه!
سوار ماشین شدیم؛ دلارام یه آهنگ گذاشت.
توی راه هیچکدوم صحبت نکردیم.
دلارام رو رسوندم و به سمت خونه حرکت کردم.
وقتی رسیدم، ماشین رو بردم توی پارکینگ پارک کردم و به سمت خونه رفتم.
در رو با کلید باز کردم و رفتم داخل
- سلام.
- سلام دخترم برو لباسات و عوض کن بیا ناهار بخور
- نه مامان، خستم میخوام بخوابم.
- باشه
رفتم بالا توی اتاقم و بدون عوض کردن لباسام رو تخت دراز کشیدم.
نمیدونم سرم رسید به بالشت یا نه که خوابم برد.
***
- آرمیتا، آرمیتا بیدار شو.
- جان؟
- پاشو چقدر می‌خوابی!
- مگه ساعت چنده؟
- هفت.
- چی؟
باشه مامان بیدار شدم.
مامان از اتاق رفت بیرون.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #4
پارت سوم

رفتم دست و صورتمو شستم؛ لباسامو عوض کردم و بدون شال رفتم پایین.
از نرده‌ها سر خوردم پایین
- دختر این‌جوری پایین نیا دست و پات می‌شکنه!
- نه نترس شیرین خانم چیزی نمی‌شه، بابا کی میاد؟
- نمی‌دونم گفت؛ امروز یکم کار داره دیرتر میاد.
- آها.
- مامان من گشنمه!
- برو قورمه سبزی درست کردم گرم کن بخور.
- باشه‌.
غذا رو گرم کردم و مشغول خوردن شدم بعد از به اصطلاح ناهار ، ظرفا رو شستم و رفتم نشستم جلوی تی‌وی، هیچ خبری نبود همش چرت بلند شدم رفتم تو اتاقم، تصمیم گرفتم برم پارک کنار خیابون یکم هوا بخورم.
حاضر شدم، کیف و گوشیم‌رو و برداشتم و رفتم بیرون.
- مامان من میرم پارک بنفشه و برمی‌گردم.
- باشه خداحافظ.
- خداحافظ.
رفتم بیرون؛ جلوی خونمون بچه ها فوتبال بازی می‌کردن. پارک نزدیک بود؛ زود رسیدم.
رفتم روی یکی از نیمکت ها نشستم به بچه‌هایی که بازی می‌کردن نگاه می‌کردم.
یکی از دختر بچه‌ها از تاب افتاد؛ مادرشم اونجا نبود. رفتم جلو
ـ سلام خاله، حالت خوبه؟
ـ نه، پام دلد می کنه!
لبخندی زدم؛
ـ اسمت چیه؟
ـ آیلاز ( آیناز ).
ـ باشه خوشگله، پاشو بریم برات آب بزنم.
ـ باشه.
آیناز رو بردم به پاش آب زدم.
ـ بهتر شد خاله؟
ـ آله.
ـ خوبه؛ حالا بیا بریم مامانت رو پیدا کنیم.
ـ باشه.
رفتیم همون‌جایی که آیناز افتاد زمین، دیدم یه خانم داره گریه می کنه.
آیناز به همون خانمی که داشت گریه می‌کرد اشاره کرد و گفت:
ـ خاله، اون مامانمه.
ـ باشه بیا بریم که مامانت نگرانت شده!
رفتیم جلو، اون خانم وقتی ما رو دید حمله کرد سمت من
با گریه گفت:
ـ دخترم رو کجا برده بودی؟
آیناز رو به مامانش گفت:
ـ مامان خاله به مل کمک کلد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #5
پارت چهارم

مامانش خودش رو از من جدا کرد و رو به آیناز گفت :
ـ آخه کجا بودی تو؟
و بعد بغلش کرد.
ـ مامان مل خولدم زمین خاله کمکم کلد.
مامانش رو به من گفت:
ـ معذرت می‌خوام خانم، ممنون بابت دخترم
ـ خواهش می‌کنم کاری نکردم.
آیناز و مادرش ازم خدا حافظی کردن و رفتن.
دوباره رفتم روی یه نیمکت نشستم؛ یکم که نشستم خواستم بلند بشم که خوردم به یه غول بیابونی؛
- آقا جلوت‌و نگاه کن.
- معذرت می‌خوام خانم
و گذاشت‌و رفت.
- وا جونای مملکت از دست رفتن.
- همچین می‌گی انگار معتاد بود.
- شما کی باشی؟
- وجدان شما...
- چطوری وجدان جون خبری ازت نیست
- خبرا پیش شماست.
- باشه من بعد میام با هم حرف بزنیم فعلا
- کجا میری حالا یکمم با من حرف بزنی به کسی بر می‌خوره؟
- نه عزیزم ولی حوصله ات رو ندارم.
بی‌خیال وجدان و افکارم شدم و به سمت خونه حرکت کردم.
تو راه خونه بودم که متوجه یه ماشین خیلی گرون قیمت کنار خونمون شدم رفتم جلوتر دیدم مامانم با یه پسر حدود بیست و چهار، بیست و پنج ساله داره حرف میزنه، تا من رسیدم حرفشون رو قطع کردن.
مامان گفت:
- آقای محترم هر وقت شوهرم اومدند موضوع رو بهشون می‌گم.
- باشه پس من منتظر تماستون هستم خداحافظ
- خدانگهدار
وقتی رفت رو به مامان گفتم:
- مامان این کی بود؟ اینجا چیکار می‌کرد؟
- یکی از شریک های بابات بود باهاش کار داشت.
- آها، حالا بیا بریم داخل
با هم رفتیم داخل، ساعت نه و نیم بود که بابا اومد.
- سلام بر پدر گرامی احوال شما؟ خسته نباشید.
- سلام دخترم مرسی!
رفتم برای بابا یه لیوان شربت آوردم.
- بیا بابا جون بخور خنک‌ شی
- ممنون!
- خواهش می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #6
پارت پنجم

مامان رو به بابا گفت:
- محسن امروز یکی به اسم تهرانی اومده بود اینجا!
رنگ بابام مثل کچ سفید شد، رو به من گفت:
- دخترم میشه بری بالا تو اتاقت؟
حتما حرف خصوصی دارن، با گفتن چشم رفتم تو‌ی اتاقم
حالا چیکار کنم؟
رفتم یه سری به گوشیم بزنم نه پیامی نه تماسی اینا هم دوستن ما داریم اخه؟
یه چیزی به ذهنم اومد یه شماره‌ی شانسی گرفتم منتظر شدم جواب بده
یه پسر بود که جواب داد.
- بله؟
- سلام ببخشید تلفن محمد صادقی؟
- بفرمایید امرتون؟
وای بدبخت شدم!
با تته پته گفتم:
- می‌خواستم را... راجب پرونده‌ی برادرم صحبت کنم چی‌شد مشکلش حل شد؟
- ببخشید خانم فکر کنم اشتباه گرفتید، من اصلا وکیل نیستم.
- شما که گفتید محمد صادقی هستید.
- بله هستم ولی وکیل نیستم، خداحافظ.
- خداحافظ.
فکر کنم می‌خواست من رو مسخره کنه!
دیگه فکر کنم حرفاشون تموم شده باشه برای همین رفتم پایین
توی راه رو بودم که صدای نگران مامانم رو شنیدم:
- محسن حالا چیکار کنیم؟ چرا از اول اینا رو نگفتی؟
- نگران نباش شیرین! همه چی درست میشه.
- چطور نگران نباشم اگه تو بری زندان من و آرمیتا چیکار کنیم؟
داشتم چی می‌شنیدم؟ بابام بره زندان؟ آخه برای چی؟ مگه چی‌شده؟
دیگه نمی‌خواستم به حرفاشون گوش بدم، رفتم پایین
بابا و مامان تا من رو دیدن ساکت شدن
سعی کردم خوشحال باشم و حرفای مامان رو نادیده بگیرم.
- مامان نمیخوای به ما شام بدی مردیم از گشنگی
- دختر تو چقدر شکمویی، برو دست‌هات رو بشور و بیا!
- باشه
دست‌هام رو شستم و رفتم پشت میز نشستم.
بعد از شام به مامان کمک کردم میز رو جمع کنه
- مامان من دیگه میرم بخوابم.
- حالا که زوده دخترم
- یکم درس میخونم بعد می‌خوابم.
- باشه.
شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم
آخه چرا باید بابام بره زندان؟ اصلا نمی‌تونم قبول کنم.
اگه بابام بره زندان چی؟
ولش کن، فکر کردن به این چیزا حالم رو بدتر می‌کنه
تصمیم گرفتم بخوابم، بلاخره ساعت سه خوابم برد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #7
پارت ششم

امروز دانشگاه نداشتم، تصمیم گرفتم برم پیش دلارام و اصلا به اتفاق‌های دیشب هم فکر نکنم.
زنگ زدم به دلارام، باصدای شادو سر زنده‌ش جواب داد:
- سلام.
- سلام.
- دلارام الان خونه‌ای می‌خوام بیام اونجا؟
- آره بیا.
- باشه پس ۱۰ دقیقه دیگه می‌بینمت.
- باشه خداحافظ.
سریع لباس پوشیدم و رفتم پایین کسی خونه نبود، یه یادداشت گذاشتم که رفتم خونه‌ی دلارام.
سویچ ماشین رو برداشتم و رفتم سوار شدم، پنج دقیقه بعد رسیدم خونه دلارام.
- سلام عزیزم.
- سلام بیا تو.
رفتم داخل و روی مبل‌های سلطنتی مانندشون که سفید رنگ بودن نشستم.
- میگم دلارام امشب خواستگاره میاد دیگه؟
- آره.
- ببین اگه می‌شناختیش حتما بعد از خواستگاری بهم زنگ بزن بگو.
- باشه، حالا بیا بریم بالا.
- باشه.
درحینی که از پله‌ها بالا می‌رفتیم گفتم:
- دلارام دیروز یه آقایی اومد خونمون.
- خوب؟
- هیچی شب اتفاقی شنیدم مامانم به بابام می‌گفت؛ اگه بری زندان ما چیکار کنیم؟
- خودت رو نگران نکن هر چی باشه بلاخره می‌فهمی!
وقتی وارد اتاق سرتاسر صورتی دلارام شدم، دلارام رو به من گفت:
- حالا بیا ببین کدوم رو برای امشب بپوشم؟
یکی از اون وسط برداشتم و گفتم:
- این برای امشب خوبه همین رو بپوش.
- باشه.
یکم دیگه پیش دلارام موندم بعد رفتم خونه.
مامانم اومده بود.
- سلام.
- سلام، ناهار خوردی؟
- آره مامان با دلارام خوردم.
- باشه.
رفتم بالا لباسام رو عوض کردم و اومدم پایین همون موقع بابا هم اومد.
- سلام بابا.
- سلام دخترم.
بعد رفت داخل اتاق کارش
- مامان، بابا برای چی این قدر زود اومده ؟
- والا نمی‌دونم!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #8
پارت هفتم

یه نیم ساعت گذشت که زنگ در به صدا در اومد.
رفتم در رو باز کردم، همون آقای دیروزی بود؛ با یه مامور که لباس پلیس داشت.
- سلام.
- بابات خونه است؟
وا سلام بلد نیستی تو؟
- بله خونه هستن.
- برو بهش بگو بیاد بیرون.
- باشه.
رفتم توی خونه
- مامان همون آقای دیروزی با مامور اومده میگه به بابات بگو بیاد بیرون!
- باشه تو همین‌جا وایستا من میرم به بابات میگم!
- باشه
دلشوره داشتم نکنه دیشب برای همین مامان این قدر نگران بود؟ نکنه برای دست‌گیری بابا اومدن؟ آخه مگه بابا چه جرمی مرتکب شده؟
چند دقیقه بعد بابا و مامان اومدن بیرون
با هم رفتیم دم در، این دفعه اون مامور گفت:
- آقای محسن نیک نژاد؟
بابا گفت:
- بله خودم هستم.
- این آقا از شما شکایت کردن لطفا با ما بیاید اداره پلیس‌.
- میتونم حُکمتون رو ببینم؟!
- بله‌.
حکم رو به بابام نشون داد‌.‌
بابا رو به اون آقا که الان فهمیدم اسمش تهرانیه گفت:
- آقای تهرانی من که گفتم؛ پول رو بهتون میدم فقط یکم به من فرصت بدید!
- نمیشه یک ماه از وقتی که قرار بود، بدهیتون رو تصفیه کنید گذشته!
- باشه پس لطفا صبر کنید آماده بشم.
- باشه
من که هیچی از این بین نفهمیدم همون‌جوری وایستاده بودم و نگاه می‌کردم!
بابا لباس پوشید و گفت:
- لطفا دستبند نزنید.
مامور هم دست‌بند نزد.
بابا رو به مامان گفت:
- تو نمی‌خواد بیای من خودم همه چی رو درست می‌کنم.
مامانم با گریه گفت:
- محسن چیکار کنیم حالا؟
- آقای تهرانی خواهش می‌کنم فقط چند روز دیگه فرصت بدید پولتون رو پس می‌دیم!
آقای تهرانی با سنگدلی گفت:
- نمی‌شه خانم.
بابا باهاشون رفت مامان هم همون‌جا نشست و شروع کرد به گریه کردن!
رفتم براش آب قند درست کردم و آوردم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #9
پارت هشتم

- مامان بیا یکم بخور بعد بهم توضیح بده چی‌شده، نگرانم نباش همه چی درست می‌شه!
وقتی مامان یکم آروم شد با هم رفتیم توی خونه
مامان شروع کرد به تعریف کردن؛
- این آقایی که دیدی اسمش آیدین تهرانی بود. چند ماه پیش شرکت بابات در حال برشکسته شدن بود و بابات هم مجبور شد که از آقای تهرانی پول زیادی قرض کنه و قرار شد ماه پیش پول رو بهش پس بده ولی یکی از شریک‌ها از شرکت دزدی کردو در رفت و پلیس‌ها هم هنوز نتونستن گیرش بیارن!
الان شرکت از اون طرف در حال برشکسته و آقای تهرانی هم از این طرف پولش رو می‌خواد!
ما اصلا هم‌چین پولی رو نداریم که به آقای تهرانی بدیم و اونم پولش رو می‌خواد اصلا نمی‌دونم چیکار کنم!
- نگران نباش مامان همه چی درست می‌شه.
درسته که داشتم به مامانم دل داری می‌دادم ولی حال خودم خیلی بد بود!
- مامان تو می‌دونی رفتن کدوم اداره؟
- آره، اداره (....)
- باشه مامان تو نگران نباش من می‌رم اونجا شاید یه اتفاقی افتاد، آقای تهرانی به ما یه چند روز فرصت داد اون وقت یه فکری می‌کنیم!
- باشه، میخوای منم بیام.
- نه مامان، بابا گفت نری.
- باشه.
رفتم سریع لباس پوشیدم.
- مامان من رفتم.
- باشه‌.
به خانم اکبری همسایمون سپردم بیاد پیش مامان.
سریع سوار ماشینم شدم و راه افتادم.
وقتی رسیدم سریع رفتم داخل از دور بابا و آقای تهرانی رو دیدم رفتم جلو
بابا گفت:
- تو اینجا چیکار می‌کنی ؟
جوابی ندادم.
رو به آقای تهرانی گفتم:
- می‌شه چند لحظه خصوصی وقتتون رو بگیرم؟
- بفرمایید؟
رفتیم یه جای خلوت شروع کردم.
- آقای تهرانی خواهش می‌کنم یکم بهمون وقت بدید؟
- نمیشه خانم من به پدرتون هم گفتم.
- آقای تهرانی ببینید اگه پدر من بره زندان که پول شما بر نمی‌گرده خواهش میکنم فقط یک ماه بهمون فرصت بدید من قول میدم که همه ی پولتون رو پس بدیم.
- نمی‌شه من خودم هم به این پول احتیاج دارم نمی‌تونم بیشتر از این صبر کنم متاسفم!
بیشتر از این اصرار نکردم چون هیچ جوره راضی نمی‌شد
بابا و آقای تهرانی رو صدا زدن اونا هم رفتن داخل
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #10
پارت نهم

منم به زور خودم انداختم داخل اتاق
یه آقایی که روی صندلی با لباس نظامی نشسته بود گفت:
- آقای تهرانی شما از ایشون به پدرم اشاره کرد، شکایت دارید درسته؟
آقای تهرانی گفت:
- بله جناب سرهنگ.
جناب سرهنگ گفت:
- امکانش نیست که شکایتتون رو پس بگیرید ؟
- نه جناب سرهنگ.
جناب سرهنگ رو به بابا گفت:
- پس فعلا شما تا روز دادگاه که دو روز دیگه هست بازداشت هستید ولی اگر سند قابل قبول بیارید آزادید ولی توی این دو روز حق خروج از شهر رو ندارید.
بابا رو به من گفت:
- دخترم برو سند خونه رو از مامانت بگیر و بیار
- باشه
بابا رو بردند بازداشتگاه منم سریع رفتم خونه.
- مامان سند خونه کجاست؟
- برای چی؟
- حالا شما بده من میام توضیح میدم.
- باشه.
مامان رفت تو اتاق کار بابا سند رو بیاره منم رو به خانم اکبری گفتم:
- ببخشید تو رو خدا تو زحمت افتادید!
- نه دخترم این چه حرفیه منم تو خونه تنها بودم.
مامانم با سند اومد.
سند رو گرفتم و راه افتادم سمت ادارهٔ پلیس ، رسیدم اونجا نزدیک سه، چهار ساعت کارای سند رو انجام دادم تا بابا موقتاً تا روز دادگاه توی زندان نباشه.
بابا رو از بازداشتگاه آوردن بیرون با هم رفتیم خونه ، خانم اکبری رفته بود.
بابا قضیه رو به مامان گفت؛ مامان هم فقط گریه می‌کرد هر کاری کردم نتونستم آرومش کنم
ساعت دو بود که همه رفتیم بخوابیم ولی چه خوابی، فکرم اونقدر مشغول بود که خواب به چشم‌هام نمی‌اومد‌.
همش فکر می‌کردم دو روز دیگه چی می‌شه؟ بابا میره زندان؟
تا صبح نتونستم بخوابم ساعت هفت بلند شدم رفتم پایین
مامان و بابا هم بیدار بودن.
- سلام.
هر دوتاشون جواب سلامم رو دادن
- بابا می‌شه لطفا آدرس آقای تهرانی رو به من بدید؟
- برای چی؟
بالحنی ملتمس گفتم:
- می‌خوام برم باهاشون صحبت کنم شاید از شکایتشون صرف نظر کردن خواهش می‌کنم اصرار نمی‌کنم فقط یکم باهاشون صحبت می‌کنم!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
12
بازدیدها
305
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
166

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین