. . .

متروکه رمان روشنایی یک عشق پاک | نفس تهرانی کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
نام رمان: روشنایی یک عشق پاک
نویسنده: نفس تهرانی
ژانر: عاشقانه، طنز
ناظر: @DEL ARAM
خلاصه : داستان در مورد دختری به اسم آرمیتا است که پدرش به خاطر بدهی
زیاد به پسری به اسم آیدین ممکن است به زندان برود.
و آیا پدر آرمیتا به زندان می‌رود؟ یا زندگی روی دیگری را به این خانواده نشان خواهد داد؟

مقدمه : زندگی همیشه یکسان نیست
همیشه رو به بلندی ها نیست
پس چرا همیشه بلندی و فراز آنرا می بینیم
چرا به سراشیبی های آن فکر نمی کنیم
مگر نمی‌دانیم زندگی ایی که در جریان است ،
پر از پستی ها و بلندی ها ست
مگر نمی دانیم زندگی همیشه آن چیزی نمی شود که ما نمی‌خواهیم

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,939
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #11
پارت دهم

فکر کنم بابام تقریبا راضی شد چون آدرس رو بهم گفت؛
- مرسی!
تصمیم گرفتم ساعت هشت برم اونجا.
صبحانه خوردم و بلند شدم رفتم تو اتاقم لباس پوشیدم، کیف و گوشیم رو برداشتم و رفتم پایین
- مامان، بابا من میرم خونه ی آقای تهرانی
هر دو جوابم رو دادن؛
- خداحافظ.
رفتم سوار ماشینم شدم و حرکت کردم با کلی دردسر تونستم خونش رو پیدا کنم ولی خونه نبود که قصری بود برای خودش من نمی‌دونم تو به کجای این پول نیاز داری آخه
اف‌اف رو زدم یه خانم جواب داد:
- بله بفرمایید؟
- سلام، منزل آقای تهرانی؟
- بله، امرتون؟
- می‌خواستم آقای تهرانی رو ببینم.
- اسمتون؟
- نیک‌نژاد هستم!
- باشه، صبر کنید خبرتون می‌کنم.
چند دقیقه صبر کردم.
- بفرمایید داخل!
رفتم داخل، حیاطش خیلی رمانتیک و قشنگ بود پر از گل‌های رز قرمز و سفید که با ترکیب خیلی قشنگی کاشته شده بودن.
هر چقدر جلوتر می‌رفتم به خونه نمی‌رسیدم حیاط که نیست بهتره بگم باغ، بلاخره بعد از طی کردن باغ پر گل آقای تهرانی رسیدم به یه خونه، یه خانم تقریبا مسن به استقبالم اومد.
رو بهش گفتم:
- سلام.
- سلام، خوش اومدید، همراه من ییاید.
زیر لب«ممنونی» گفتم و به دنبالش رفتم تا رسیدیم به یه اتاق قهوه‌ایی رنگ!
- بفرمایید داخل آقا منتظرتون هستند!
- ممنون.
در زدم؛
- بفرمایید؟
رفتم داخل، اتاق زیبایی بود و پس زمینه‌ی تیره‌ایی داشت ولی من برای کار مهم‌تری این‌جا بودم رو بهش گفتم:
- سلام.
- سلام بفرمایید بشینید.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,939
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #12
پارت یازدهم

روی کاناپه‌ی خاکستری رنگ گوشه‌ی اتاق نشستم و گفتم:
- راستش می‌خواستم بگم که لطفا شکایتتون رو پس بگیرید بخدا روح پدرم هم خبر نداشته که قراره این اتفاق بی‌افته، اگه یکی از شرکای پدرم از شرکت دزدی نمی‌کرد که الان پدرم پول رو به شما می‌داد خواهش می‌کنم یکم هم ما رو درک کنید!
- خانم نیک‌نژاد من هیچ‌کاری نمی‌تونم براتون بکنم من شکایتم رو پس نمی‌گیرم متاسفم! بفرمایید.
- ببینید خواهش می‌کنم ازتون هر کاری بگید می‌کنم ولی لطفا شکایتتون رو پس بگیرید.
- هر کاری؟
- بله.
- ببینید به شما یه پیشنهاد میدم می‌تونید قبول کنید می‌تونید هم قبول نکنید حق انتخاب با خودتونه!
- چه پیشنهادی؟
- پولی که پدرت از من گرفته رو بده.
بیا و توی خونه ی من کار کن یعنی به عنوان خدمتکار اینجا زندگی کن‌ و کم‌کم بدهی پدرت رو پس بده و وقتی بدهی پدرت‌و با من صاف کردی می‌تونی هر جا که می‌خوای بری و این‌هم بگم که اگه قبول کنی باید همین‌جا زندگی کنی و حق دیدن پدر و مادرت رو نداری!
کمی مکث کرد و دوباره گفت:
- این‌رو گفتم؛ ولی بازم میگم؛ حق انتخاب با خودته می‌تونی قبول کنی که اون وقت من شکایتم رو پس می‌گیرم و می تونی قبول نکنی که پدرت میره زندان.
ترسیدم نکنه پدرم بره زندان برای همین با صدای ضعیفی گفتم:
- لطفا یکم فرصت بدید فکر کنم.
- فردا روز دادگاه جوابت رو بده.
- باشه خداحافظ.
با کلی استرس از اون خونه اومدم بیرون و سوار ماشینم شدم؛ یه زنگ به مامانم زدم.
- سلام مامان.
- سلام چی شد؟
- هیچی مامان زنگ زدم بگم میرم خونه ی دلارام
صداش ناراحت شد؛
- باشه مواظب خودت باش!
- باشه خداحافظ
الان گوشیم رو چک کردم کلی پیام و تماس از دلارام داشتم
اصلا یادم نبود بهش گفتم خواستگار اومد بهم خبر بده برم یکم باهاش صحبت کنم حتما میتونه بهم کمک کنه که چه تصمیمی بگیرم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,939
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #13
پارت دوازدهم

یه زنگ بهش زدم؛
- بله بفرمایید؟
- سلام دلارام.
- سلام شما؟
- دلارام شوخی ندارم به خدا کلی توی این دو روز اتفاق‌های عجیب افتاده نتونستم بهت زنگ بزنم ببخشید دیگه.
- باشه عیب نداره.
- دلارام خونه ای بیام اونجا؟
- آره، بیا خونه‌‌ام.
- باشه پس بای.
- خداحافظ.
حرکت کردم سمت خونه ی دلارام
رسیدم و پیاده شدم، اف‌اف رو زدم؛
- بیا بالا
رفتم داخل از پله ها بالا رفتم تا به طبقه دوم برسم.
رسیدم و زنگ در رو فشردم. چند دقیقه بعد دلارام در رو باز کرد.
- سلام بر خواهری خودم.
با صدای مهربون و همیشه شادش گفت:
- سلام بیا تو.
- کسی خونتون نیست؟
- نه عزیزم بیا داخل.
رفتم تو؛
- بیا بریم داخل اتاق
- باشه.
به سمت اتاق صورتی و ناز دلارام حرکت کردیم.
رفتیم توی اتاق و نشستیم.
گفتم:
- خوب خواهری اول تو شروع کن.
- باشه.
- وای نمی‌دونی کی اومده بود خواستگاری!
- کی بود؟
- وای آرمیتا، دانیال فرهمند اومده بود.
- جدی میگی؟ همینی که توی دانشگاه بود؟ اون پسر دوست باباته؟
- آره همون.
- حالا جوابت چیه؟
- با تو که رودروایسی ندارم جوابم مثبته!
- وای خیلی برات خوش‌حالم مبارک باشه!
- مرسی، حالا تو بگو؟
شروع کردم به تعریف کردن از بدهی بابا به آقای تهرانی تا پیشنهاد عجیبش همه رو به دلارام گفتم؛
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,939
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #14
پارت سیزدهم

- دلارام نمی‌دونم چیکار کنم به نظرت قبول کنم؟
- آرمیتا من اصلا نمی‌دونم چی‌بگم ببین بدهی بابات اون قدر سنگین بوده که نتونسته پرداخت کنه می‌دونی اگه قبول کنی باید چند سال اون‌جا کار کنی اصلا اینا به کنار تو تا حالا دست به سیاه و سفید نزدی اون وقت چطور می‌خوای بری بشی خدمتکار این یارو؟
- چاره‌ایی ندارم اگه قبول نکنم که بابام میره زندان.
- نمی‌دونم تو اگه قبول کنی پدر و مادرت مخالفت می‌کنن
- دلارام تصمیم گرفتم قبول کنم پدر و مادرمم یه کاریش می‌کنم.
- والا چی بگم تصمیم با خودته!
- باشه عزیزم، دیگه مزاحمت نمی‌شم میرم خونه
- مراحمی، باشه خدا پشت و پناهت
- خداحافظ
سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردم
من جونم رو برای بابام میدم این که چیزی نیست پس قبول می کنم.
این یه روز هم تموم شد و الان من و بابا و مامان توی دادگاه منتظر آقای تهرانی هستیم.
از دور دیدم که داره میاد سریع رفتم جلو تا بهش جواب رو بدم
- سلام.
- سلام.
- من قبول می‌کنم فقط یه چیزی‌... .
- بگو؟
- پدر و مادرم اطلاع ندارن لطفا خودتون بهشون بگید.
- باشه مشکلی نیست فقط این برگه رو امضا کن و بعدا بخونش
- این چی هست؟
- این برگه ثابت می کنه که تو تا اتمام بدهی پدرت برای من کار می‌کنی
چیزی نگفتم و امضا کردم
رفتیم داخل آقای تهرانی گفت:
- ببخشید جناب قاضی من می‌خوام شکایتم رو پس بگیرم
مامان‌و بابام با تعجب به آقای تهرانی نگاه می‌کردن
بابا گفت:
- واقعا ممنونم، من تا یک ماه دیگه همه ی پولتون رو میدم!
- لازم نیست.
- چی؟
- دخترتون قبول کرد که در ازای این پول برای من کار کنه.
منتظر یه دعوای اساسی بودم ولی بابام هیچ حرفی نمی‌زد و من بیشتر از هر چیز از سکوت بابا می‌ترسیدم مطمئن بودم سکوت قبل از طوفانه.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,939
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #15
پارت چهاردهم

بابا از جاش بلند شد؛ یه نگاه به من و یه نگاه به آقای تهرانی کرد مطمئن بودم خیلی عصبانیه اومد طرفم و بدون این‌که فکر کنه یکی زد تو گوشم.
این اولین باری بود که بابا دست روی من بلند می‌کرد؛
- دختر مگه من چه گناهی کردم؟
چه بدی کردم بهت؟ هان جواب من رو بده چرا داری این کار رو می‌کنی؟ اگه من برم زندان شرف داره به این‌که تو بشی خدمتکار این.
با دست آقای تهرانی رو نشون داد؛
همه ی اینا رو با داد می‌گفت؛ و مامان هم از اون طرف اشک می‌ریخت
دیگه نمی‌تونستم حرف نزنم
- من این کار رو می‌کنم.
بابام از زور عصبانیت رگ گردنش باد کرده بود
با چشم‌هام داشتم التماس آقای تهرانی می کردم که من رو از این مخمصه نجات بده، مثل اینکه فهمید برای همین گفت:
- آقای نیک نژاد اینجا جای این بحث‌ها نیست و در ضمن این‌که دیگه نمی‌تونید کاری کنید چون ایشون قبول کردن و از امروز توی خونه ی من کار می‌کنن.
من براشون شرط گذاشتم که توی این مدت که دارن بدهی شما رو به پس میدن حق دیدم شما و خانمتون رو ندارن
دخترتون هم همه ی این‌ها رو قبول کرده پس بهتره دخالت نکنید.
اینجوری که آقای تهرانی حرف زد بابا به سمتش حمله ور شد؛
- یه بار دیگه فقط یه بار دیگه این حرف رو بزن ببین چیکارت می کنم.
بابا بلند شد و گفت:
- بلند شید بریم خونه
آقای تهرانی گفت:
- شما حق ندارید دخترتون رو ببرید دخترتون فقط با اجازه من همراه شما میاد برای جمع کردن وسایل مورد نیازش.
- چی داری می‌گی مرتیکه؟
آقای تهرانی اون برگه ایی رو که امضا کردم رو به بابا داد و گفت:
- دخترتون رسماً الان خدمتکار منه و من باید بگم چیکار کنه و چیکار نکنه ببینید خودش امضا کرده!
بابا یه نگاه به برگه انداخت و یه نگاه هم به من کرد و گفت :
- هیچ وقت نمی بخشمت اگه فکر کردی با این کار من رو نجات دادی اشتباه کردی تو با این کارت (صداش می‌لرزید)
دیگه دختری به اسم آرمیتا ندارم!
یه نگاه به مامان انداختم دیدم داره گریه می‌کنه.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,939
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #16
پارت پانزدهم

بابا رو به مامان گفت:
- پاشو بریم.
- محسن؟
- حرف نزن پاشو بریم.
رو به من با لحن سردی که تا حالا ندیده بودم گفت:
- می‌تونی بیای وسایلت رو برداری و بری!
دلم گرفت چرا اینجوری می‌کرد مگه من چه گناهی کردم؟ من فقط نمی‌خواستم بابام بره زندان.
دوست داشتم همونجا بشینم و گریه کنم و گریه کنم
بابا و مامان رفتن و آقای تهرانی رو به گفت:
- پاشو با گریه کردن چیزی درست نمیشه، پاشو می‌رسونمت خونه وسایلت رو جمع کن.
کاری از دستم بر نمی‌اومد بدون حرف دنبالش رفتم
نمی‌دونم چجوری رسیدیم خونه.
خونه‌ایی که دیگه من دخترش نبود، خونه ایی که آدمای داخلش قبولم نداشتن بغض توی گلوم گیر کرد شکستمش غرورم خورد شده بود و دیگه برام اهمیت نداشت رفتم داخل هیچ‌کدوم با من حرف نمی‌زدن فقط صدای هق هق و گریه من و مامان به گوش می‌رسید!
نمی‌دونم چجوری وسایلم رو جمع کردم و سوار ماشین آقای تهرانی شدم، فقط این رو می‌دونم که حتی نتونستم برای آخرین بار بابا و مامان رو ب*غ*ل کنم و ازشون خداحافظی کنم دلم از این همه بی‌کسیم به درد اومد چرا پدر و مادرم این جوری کردن؟ کی می‌خواد جوابم رو بده؟
وقتی رسیدیم آقای تهرانی گفت:
- پیاده شو!
پیاده شدم که گفت:
- امروز رو استراحت کن از فردا کارت رو شروع کن!
جوابی ندادم همون خانمی که اون روز دیدم من رو به یه اتاقی برد
یه گوشه از اتاق نشستم و فقط گریه کردم و فکر کردم به این که چطور توی یه روز همه ی زندگیم از هم پاشید!
کم‌کم چشم‌هام گرم شد و خوابیدم.
- عزیزم بیدار شو.
- سلام.
- سلام عزیزم پاشو بیا پایین شام بخور.
- نمی‌خورم ممنون!
- پاشو ناز نکن دیگه.
خانم مهربونی بود؛
- باشه.
- پس لباساتو عوض کن و بیا پایین!
- باشه.
حوصله نداشتم برم پایین ولی دیگه قبول کردم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,939
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #17
پارت شانزدهم

چشم‌هام پوف کرده بود و قرمز شده بودم یه آبی به صورتم زدم که پف چشم‌هام یکم خوابید‌!
یه ست سارافون و شلوار رو که با مامانم خریده بودم رو با لباسام عوض کردم و شال هم انداختم رو سرم و رفتم پایین
آقای تهرانی سر میز شام بود فکر کنم اینجا تنها زندگی می‌کرد می‌خواستم برم توی آشپزخونه که صدام زد؛
- بیا اینجا شام بخور.
- باشه‌.
رفتم توی آشپزخونه و برای خودم غذا کشیدم و رفتم نشستم سر میز.
- بعد از شام بیا اتاقم
آقای تهرانی بود که این رو گفت؛
- باشه
بلند شد و رفت بالا
الان مامان‌بابام چیکار می‌کنن؟ مامانم حتما تا الان خیلی گریه کرده.
به کلی اشتهام کور شد بلند شدم از سر میز اون خانمی که بیدارم کرد اومد و میز و جمع کرد منم کمکش کردم بعد رو به اون خانم گفتم:
- ببخشید آقای تهرانی گفتن برم اتاقشون میشه بگید اتاقشون کجاست؟
- برو بالا اولین اتاق سمت چپ..
دقیقا اتاق کناری من بود؛
- باشه.
رفتم بالا پشت در قهوه‌ایی رنگ اتاقش وایستادم یه نفس عمیق کشیدم و دَر زدم
- بیا تو؟!
رفتم داخل!
- بیا بشین.
نشستم رو کاناپه‌ی خاکستری رنگ گوشه‌ی اتاق؛
- با من کاری داشتین؟
- آره تو از فردا کارت رو شروع کن اون خانمی رو که دیدی فقط برام آشپزی می‌کنه بقیه کارا رو تو باید انجام بدی این خونه چند تا قانون داره؛
قانون اول به هیچ وجه حق دخالت توی کارام رو نداری!
قانون دوم با کسی که توی این خونه میاد اصلا صحبت نمی‌کنی!
قانون سوم فوضولی موقوف، بدون اجازه‌ی من حق هیچ کاری! رو نداری حتی وقتی می‌خوای بری بیرون باید به من بگی! فهمیدی؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,939
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #18
پارت هفدهم

پسره ی پرو فکر کرده کیه؟
- آره.
- قانون چهارم فقط می‌گی چشم آقا یا بله آقا فهمیدی؟
- آره یعنی بله آقا.
می‌تونی بری
به ماه‌بانو (خانمی که کار آشپزی رو انجام می‌داد) بگو کارا رو بهت یاد بده!
- باشه نه یعنی بله آقا.
رفتم تو اتاقم وسایلی رو که آورده بودم رو توی اتاق مرتب چیدم اتاق شیکی بود با پس زمینه ی آبی و سفید سمت چپ اتاق دستشویی و حمام قرار داشت
تخت دو نفره با روتختی آبی با بالشت های سفید
در کل اتاق خوبی بود تنها بدی که داشت این بود که داخل اتاق پنجره نبود.
بی‌خیال آنالیز اتاق شدم و اومدم بیرون؛
رفتم پایین
- ماه بانو خانم آقای تهرانی گفتن؛ که لطفا کارایی رو که من باید بکنم رو بهم بگین.
- باشه دخترم بیا تا بهت بگم.
- باشه.
- ببین عزیزم من فقط آشپزی می‌کنم تو باید کارای خونه و آشپزخونه رو انجام بدی؛ شستن ظرف‌ها، تمیز کردن اتاق آقا و اینها همش با تو هست حالا از فردا که شروع کنی خودت متوجه می‌شی!
- بله فهمیدم!
- می‌تونی با من راحت باشی تو هم جای دخترمی.
- باشه.
- حالا برو برای فردا استراحت کن فقط یه چیزی.
- بله.
- آقا باید ساعت هفت برن سرکار پس ساعت شش ایشون رو بیدار کن.
- باشه، شب بخیر!
وای یعنی من باید از خواب نازم بزنم برم این غول رو بیدار کنم خدایا خودت ر*حم کن.
رفتم داخل اتاق و رو تخت دراز کشیدم
اگه من اینجا کار کنم پس دانشگاه چی می‌شه؟
من که نمیتونم از دانشگاهم بزنم
اره من حتما فردا با آقای تهرانی صحبت می‌کنم
ولی اگه اجازه نداد چی؟
همون جور که فکر می کردم کم کم خوابم برد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,939
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #19
پارت هجدهم

با صدای بلندو گوش خراش در اتاق بیدار شدم
آقای تهرانی توی اتاق من چیکار می‌کرد؟
با صدای خیلی بلندی گفت:
- مگه ماه بانو بهت نگفته بود که ساعت ۶ بیدارم کنی؟
وای به کل یادم رفت گوشیم رو برای ساعت ۶ تنظیم کنم؛
- چ...چرا گفت و...ولی یادم رفت که ساعت گوشیم رو تنظیم ک...کنم.
باداد وخشم گفت:
- اگه یه بار دیگه تکرار بشه من می‌دونم و تو فهمیدی؟
همه ی اینا رو با صدای بلندی که بی شباهت به فریاد نبود میگفت ولی من بیشتر از اینکه ازش بترسم، خندم گرفته بود
خندم رو کنترل کردم و گفتم:
- فهمیدم
- نشنیدم چی گفتی؟
وا این چی‌میگه از این بلند تر بگم؟
با صدای بلند تری گفتم :
- فهمیدم.
- مگه به تو نگفتم یا میگی چشم آقا یا بله آقا؟
پس بگو، من رو بگو چقدر خنگ بازی در آوردم.
- بله آقا.
پسره زشت بد ترکیب خیلی ازت خوشم میاد بهت بگم چشم آقا
آقا تشریفش رو از اتاق برد.
نمی‌دونم چرا حس کردم توی صداش رگه‌های خنده بود.
رفتم جلوی آینه یه نگاه به خودم کردم تازه یادم اومد یه تاپ و شلوارک تنمه اصلا به کل یادم رفته بود جلوی تهرانی اینجوری وایستاده بودم ، موهام رو که نگو مثل جنگل آمازون بالای سرم بودن
خندم گرفته بود من اینج‌وری جلوی اون وایستاده بودم؟
- دخترا هم دخترای قدیم یکم حیا داشتن.
- شما؟
- چه زود دوستات رو یادت میره.
- خوب حالا بگو کدوم دوستمی؟
- وجدانت.
- اها وجدان عزیزم کسی از تو نظر نخواست.
اگه حرف نزنی نمیگن لالی.
مثل اینکه رفت.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Alex

رمانیکی کهکشانی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,939
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #20
پارت نوزدهم

تصمیم گرفتم برم یه دوش بگیرم.
دیگه امروزم کارا رو ماه بانو انجام میده
یه دوش نیم ساعته گرفتم و اومدم بیرون
یه تونیک و شلوار ست رو پوشیدم بازم برای اطمینان شال سرم کردم و رفتم پایین؛
ماه بانو توی آشپز خونه بود.
- سلام صبح بخیر
- سلام دخترم، تو چرا صبح آقا رو بیدار نکردی
- یادم رفت
- عیب نداره از فردا مراقب باش همیشه اقا رو ساعت ۶ بیدار کنی.
- باشه‌
- حالا بیا صبحانه بخور.
نشستم صبحانه خوردم بعد از صبحانه تشکر کردم که ماه بانو گفت:
- دخترم آقا گفتن اتاقشون‌رو مرتب کنی فقط یه چیزی اصلا توی اتاق به چیزی دست نزن فقط همه جا رو مرتب کن اگه به چیزی دست بزنی آقا عصبانی میشن
حالا این نکبت چی داره تو اتاقش که من دست بزنم
- باشه
رفتم بالا توی اتاق آقای تهرانی
چیز خاصی نداشت فقط یکم شلوغ بود
شروع کردم به مرتب کردن
تموم که شدم خواستم برم پایین که متوجه دو اتاق سمت راست راه رو شدم؛
چرا کسی توی این دو تا اتاق نیست، تصمیم گرفتم برم توی اتاق ها رو ببینم ولی همون موقع صدای اقای تهرانی تو گوشم تکرار شد؛ «فضولی موقوف»
بی‌خیال حرف آقای تهرانی شدم‌و رفتم سمت یکی از اتاق ها
جای عجیبی نبود مثل اتاق خودم، رفتم سمت اتاق بعدی
خواستم در رو باز کنم که دیدم قفله.
چرا این در قفله؟
من حتما باید سَر در بیارم توی این اتاق چه خبره
رفتم پایین.
- ماه بانو خانم کار اتاق آقا تموم شد.
- باشه دخترم بیا اینجا من بیشتر کار ها رو انجام دادم.
کار دیگه‌ایی نیست.
- باشه.
- من می‌تونم برم بیرون؟
- من نمی‌دونم باید از اقا اجازه بگیری.
- آهان باشه.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
12
بازدیدها
263
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین