. . .

در دست اقدام رمان روشنایی در تاریکی | i_luna

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. معمایی
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)
عنوان: روشنایی در تاریکی
نویسنده: i_luna
ژانر: عاشقانه، معمایی، دلهره‌آور
ناظر: @فاطره

خلاصه: پناه، دختری که پناهی جز خودش نداره و دست پا میزنه تا در قهوه تلخ زندگی غرق نشه، ولی خبر نداره که سرنوشت دست به دست آینده عجیب و پر از ماجرای اون داده تا بهش بفهمونه زندگی همیشه اون‌طوری که ما میخوایم پیش نمیره... .

مقدمه : زندگی گاهی مثل قهوه چشمانش تیره و تلخ است و گاهی به شیرینی سخنانش... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

i_luna

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
ماه تاریک
شناسه کاربر
7553
تاریخ ثبت‌نام
2024-01-12
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
13
پسندها
42
امتیازها
33

  • #11
پارت 9
دوباره به بیرون خیره شدم که هومن اشاره کرد محافظا با اسلحه نشونه بگیرن.
همشون این‌کار رو کردن که کایا پوزخندی زد و به گوشیش نگاه کرد و لبخند حرص دراری زد و یک‌دفعه دور کل آدم‌های هومن پر شد از آدم‌های کایا، با لباس سیاه و اسلحه. آدم‌های هومن که شوکه شدن سریع شروع به شلیک کردن و این‌طوری جنگ بینشون شروع شد.
با ترس پایین پنجره نشستم و دستم رو روی گوش‌هام گذاشتم و چشم‌هام رو بستم، کل بدنم از ترس می‌لرزید.
اونقدر صدای تیراندازیا زیاد بود که دلم می‌خواست از ترس جیغ بزنم، رسما داشتم بلند بلند گریه می‌کردم.
یواش بلند شدم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم و با چشم دنبال اون دونفر گشتم که با دیدنشون خیالم راحت شد ولی هرچی گشتم هومن رو ندیدم، همین‌طور با چشم داشتم دنبالش می‌گشتم که یچی محکم به در کوبیده شد. جیغی از ترس زدم.
_ پناه ،پناه اون‌جایی؟ در رو باز کن.‌ پناه.
با وحشت به دیوار چسبیدم هومن بود که محکم به در می‌کوبید. با وحشت و تنی لرزون یه در نگاه می‌کردم که ناگهان با ضربه محکمی در شکسته شد و قامت هومن بین در دیده شد.
_ پناه.
سریع اومد سمتم و بازوم رو گرفت و به سمت بیرون کشید.
جیغی زدم و سعی کردم بازوم رو از دستش در بیارم.
_ ولم کن.
برگشت سمتم و نگاهم کرد. مشخص بود تعجب کرده، ولی نگاهش زیاد طول نکشید و دوباره با سرعت من رو به سمت پله‌ها کشید.
جیغ می‌زدم و تقلا می‌کردم که ولم کنه، حتی از ترس اسم کایا رو بلند صدا می‌زدم و کمک می‌خواستم.
خواست از در خارج بشه که در باز شد و دیان داخل شد.
دیان نیش‌خندی زد سرش رو کج کرد و به هومن نگاه کرد:
_کجا؟ بودی حالا، داشت خوش‌می‌گذشت.
این بین من بودم که تقلا می‌کردم ولم کنه.
هومن حرصی محکم‌تر بین بازوش قفلم کرد و اسلحه‌اش رو به سمت دیان گرفت. با ترس بهشون نگاه کردم که دیان همون‌طور که سرش کج بود بهم نگاه کرد و لبخند حرص دراری زد و گفت:
_ انگار بدجوری پسر عموی عاشق پیشت جو گرفتتش.
آهی کشید و ادامه داد:
_ هی... چه.ها که نمی‌کنه عشق با آدم.
با بهت بهش زول زدم بهش. انگار داره یه فیلم سرگرم کننده نگاه می‌کنه که اینقدر بی‌خیال حرف می‌زد.
همین‌طور داشتم نگاهشون می‌کردم که یک‌دفعه دیان جدی شد و اسلحش رو آورد بالا.
حالا جفتشون هم‌دیگه رو نشونه گرفته بودن و وایساده بودن .
با ترس داشتم نگاهشون می‌کردم که صدای شلیک تیری باعث شد با وحشت جیغی بزنم و چشمام رو ببندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

i_luna

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
ماه تاریک
شناسه کاربر
7553
تاریخ ثبت‌نام
2024-01-12
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
13
پسندها
42
امتیازها
33

  • #12
پارت 10
با شل شدن دستای هومن از دورم، به خودم اومدم و چشمام رو باز کردم. با دیدن خون روی دست هومن جیغی زدم و عقب رفتم.
_ فکر کنم هشدار داده بودم دور و بر من نپلک.
سریع گردنم رو برگردوندم و کایا رو پشت سرم دیدم.
با اخم اومد سمتم و دستم رو گرفت و کشید سمت خودش، هومن با صورت تو هم رفته دستش رو با اون یکی دستش نگه داشت.
_ می‌خوای هر غلطی بکنی بکن، اصن بکش من رو ولی بزار پناه بره، اون گناهی نداره.
کایا سرش رو کج کرد و نگاهش کرد. با اسلحه‌ش ور رفت و با لحن مسخره‌ای گفت:
_ عه؟ چون تو گفتی باشه.
بعد اسلحش رو سمتش گرفت و ادامه داد:
_ همین الان دست افراد آش و لاشت رو می‌گیری و گم میشین، وگرنه تضمین نمی.کنم که این دختره زنده بمونه.
ترسیده بهش نگاه کردم که بدون این‌که نگام کنه اخم غلیظ‌تری کرد، هومن دندون قروچه‌ای کرد و سعی کرد صاف وایسه. بعد به من نگاه کرد و بی‌میل روش رو اون طرفی کرد.
_ میرم ولی یادت باشه که قرار نیست بی‌خیالت فشم ، با بد کسایی در افتادی.
کایا نیشخندی زد و بعد دست منو ول کرد و اشاره کرد بشینم، رفتم نشستم و هومن از در رفت بیرون.
کایا:
_ برو چک کن ببین گورشون رو گم کردن یا نه.
دیان سریع تکون داد و رفت.
روی مبل تو خودم جمع شدم و نگاهی بهش انداختم که چشمم به کتف خونیش افتاد، چشمام گشاد شد.
_ز..زخمی شدی.
بی‌تفاوت نگام کرد.
_ عه؟
بلند شدم رفتم سمت و یقش رو دادم کنار که خودش رو کشید عقب.
_ چه غلطی می‌کنی.
با بغض نگاهش کردم و دوباره یقش رو دادم کنار.
_ محض اطلاعت من دانشجو پزشکیم بزار چک کنم ببینم چی‌شده.
یکم به زخمش نگاه کردم و جلوش وایسادم.
_ خراش عمیقیه بخیه می‌خواد، باید بری بیمارستان امکان داره عفونت کنه.
مردد نگام کرد.
_ چیزی میخوای بگی؟
نگاهش رو ازم گرفت و به مبل روبه‌رو خیره شد. با صدای خش دارش گفت:
_ نمی‌تونم برم بیمارستان.
با تعجب نگاهش کردم که قیافم رو دید پوزخندی زد و ادامه داد
_ مشخصه بخاطر ساییده شدن تیر خراش خورده و بیمارستان پلیس خبر می‌کنه.
نفس عمیقی کشیدم و ازش فاصله گرفتم و به دور و بر نگاه کردم.
_ اینجا سوزن بخیه و نخ و پانسمان و اینا دارین؟ می‌تونم برات بخیه بزنم، فقط چون بی‌حسی نداریم درد می‌گیره.
سری تکون داد و با لحن آرومی گفت:
_ تو یکی از کابینت‌های آشپزخونه، جعبه کمک‌های اولیه هست. فکرکنم اینایی که گفتی باشن.
با صدای آرومش یه جوری شدم کاش همیشه همین‌قدر آروم بود.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت آشپزخونه رفتم و کابینت‌ها رو گشتم. با دیدن جعبه کمک‌های اولیه برداشتمش و رفتم پیشش.
_ دکمه اول و دوم لباست رو باز کن تا فاصله لباست با زخم بیشتر شه و آلوده نشه.
شروع کرد باز کردن دکمه‌هاش و بعد کلا بلیز رو از تنش درآورد.
با بهت به عضلاتش نگاه کردم، ویی خره این بچه نمی‌دونه من جنبه ندارم بعد زرتی لباسش رو در میاره؟
به زور چشمم رو از هیکل خفنش گرفتم و جعبه رو گذاشتم کنار و نشستم کنارش. اول با دستمال خون‌های دورش رو پاک کردم. نخ رو تو سوزن کردم و دستم رو گرفتم سمتش.
_ ببین اگه دردت گرفت دستم رو فشار بده و به دستم نگاه کرد.
چیزی نگفت، ایش پسره بی‌.لیاقت یبس.
خواستم دستم رو بکشم که سریع دستم رو بین دست سردش گرفت، نفسم رو ول کردم و حواسم رو به زخم بدم. یواش سوزن رو تو پوستش فرو کردم که فشار ریزی به دستم وارد کرد. نگاهی به صورت جمع شدش کردم.
_ تحمل کن الان زود انجامش میدم تا کمتر درد رو حس کنی.
چیزی نگفتم و سریع شروع به بخیه زدن کردم، خودمم از دیدن زخمش دلم ضعف کرد، ولی هرطور بود بخیه رو زدم و سوزن رو جدا کردم از بدنش، فکر کنم دستم بی‌حس شد این‌قدر که فشارش داد.
لبخند شل و ولی زدم و نگاهش کردم.
_ تموم شد.
نگاهم کرد و آروم دستم رو ول کرد.
گاز استریل رو برداشتم و گذاشتم رو دستش و بعد بانداژ و تمام، از کنارش بلند شدم.
_ هر روز بانداژت باید عوض شه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

i_luna

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
ماه تاریک
شناسه کاربر
7553
تاریخ ثبت‌نام
2024-01-12
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
13
پسندها
42
امتیازها
33

  • #13
پارت 11
سری تکون داد و بلیزش رو گرفت دستش، به سمت پله‌ها رفت.
به زور چشمام رو از رو بدنش برداشتم. بی‌تربیت حتی تشکر هم نکرد.
هنوز تو شوک اتفاقات امروز بودم، یاد حرف آخر هومن افتادم، گفت دوباره برمی‌گردن. دلهره عجیبی به جونم افتاد.
_ به چی فکر می‌کنی عروسک؟
جیغی زدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم و به دیان که نیشش باز بود زل زدم.
_ چرا مث جن ظاهر می‌شی ترسیدم.
نیشش بیشتر باز شد، ترسیدم بیشتر ادامه بدم این‌دفعه دهنش جـ×ر بخوره، چشم غره‌ای بهش رفتم که جدی شد و دستم رو گرفت و سمت مبلا برد.
_ بشین من برم دنبال کایا. باید یه چیز مهم رو بگم.
سری تکون دادم که رفت بالا تا صداش کنه.
بعد گذشت چند دقیقه اومدن پایین به هردوشون نگاه کردم واقعا جفتشون جذاب و خوشتیپ بودن.
دیان _خوردیمون پناه.
خجالت‌زده نگاهش کردم که تک خنده‌ای کرد و روبه‌روم نشست و کایا هم روی مبل تک نفره کناریش نشست.
دیان شروع کرد به حرف زدن:
_ باید از این‌جا بریم، حالا که جامون رو می‌دونن ریسکه که اینجا بمونیم.
کایا _ نمیشه بریم.
دیان معترضانه اسمش رو صدا زد که کایا کلافه دستش رو تو موهاش فرو برد.
_ بسه دیان خودت هم می‌دونی چرا نمیشه، پیش خودت الکی تصمیم نگیر.
_ میشه یکی بگه اینجا چه‌‌خبره، چرا باید بریم؟ اصلا چرا نمیشه که بریم.
دیان خواست حرف بزنه که کایا یه نگاه ترسناک بهش انداخت.
_ اَه کایا شورش رو در اوردی دیگه، حداقل بزار بگم حق داره بدونه اونم.
کایا _ دیان گفتم بس کن، همه چیز به موقعش روشن میشه.
کلافه و حرصی نگاشون کردم و بلند گفتم:
_ من چی رو باید بدونم، میشه یکیتون بهم توضیح بده اینجا چه‌خبره.
کایا _چیزی نیست برگرد اتاقت.
حرصی غریدم:
_ نمیرم تا وقتی نفهمم اینجا چه‌خبره.
عصبی بلند شد و بازوم رو گرفت، بلندم کرد و جلو صورتم غرید:
_ باز بهت رو دادم؟ یادت نرفته که برا چی این‌جایی، یا همین الان خودت گورت رو گم می‌کنی میری اتاقت، یا تضمین نمی‌کنم زنده در بری.
با نفرت به صورتش زل زدم.
_ بیا بزن، بیا بزن بکش من رو اصلا. مگه جز این کار دیگه‌ای بلدی؟
فشار دستش رو بیشتر کرد، از درد صورتم جمع شد ولی همچنان زل زدم به چشم‌هاش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
218

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین