پارت بیست و دوم:
هیجانزدهتر از همیشه تایپ کردم:
- حتما! این چه حرفیه؟ من واقعا خوشحال میشم و از معاشرت با شما لذت میبرم.
- با اجازهتون من فعلا میرم. روزتون خوش.
- استدعا میکنم. روزتون پر از آرامش.
گوشی رو کنار گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. پر از احساسات بودم. شادی، هیجان، ترس، آرامش. تمام این احساسها در وجودم جاری و با هم درآمیخته شده بود. روی تختم دراز کشیدم. بالاخره با لبخند و آرامش خاطر به خواب عمیقی فرو رفتم.
*تیرداد*
واقعا باور نکردنی بود! با هر جملهای که جانان میگفت ابروهای من بالا و بالاتر میرفت. دقتی که این دختر داشت باور ناپذیر بود. خیلی باهوش بود و اونطور که از حرفهاش بر میاومد، دختر شاد و شیطون و سرزندهای بود. ناگهان به ذهنم اومد که من اصلا هیچ چیز دیگهای به جز تفکرات اون دختر، راجع بهش نمیدونستم.
من آدمی بودم که با کوچکترین اطلاعاتی که راجع به هر فردی داشتم، فورا اون رو تصور میکردم. اولین تصویری هم که راجع به جانان در ذهنم شکل گرفت، تصویر یک دختر حدوداً بیست و پنج ساله بود که لبخند از روی لبش پاک نمیشد. نمیدونم چرا او رو اینجوری تصور میکردم. این تصویر، ناخودآگاه در ذهنم شکل گرفت، از همون لحظهای که اسمش رو فهمیدم.
با یادآوری اون تصویر متوجه شدم من هیچی راجع به مشخصات اون دختر نمیدونم. حتی نمیدونستم چند سالشه. اون حتی ممکن بود یه خانم بزرگسال باشه! خب همینها باعث شد که من چند روز بعد به جانان پیام بدم.
سه روز بعد، بالاخره خودم رو وادار به فرستادن پیام دیگهای کردم که توش نوشته بود:
- سلام جانان خانم. خوب هستین؟ معذرت میخوام که دوباره مزاحمتون شدم. راستش چند سوال برام پیش اومد که دوباره پیام دادم. راستش اگه میشه میخواستم بیشتر راجع بهتون بدونم. مثلا سنتون، علایقتون و چیز های دیگه؛ چون از نظر من واقعا شما شخصیت جالبی دارین و خیلی دلم میخواد هر چه بیشتر باهاتون آشنا بشم.
چند دقیقهای منتظر موندم؛ اما جانان آنلاین نبود. پس به ناچار بیخیال شدم و سراغ بقیه کارهام رفتم. اتفاق عجیبی که افتاده بود این بود که من از روزی که دوست جانان بهم پیام داده بود یه حس و حال آشفتهای داشتم. فکر این که افکار یک نفر تا کجا کشیده شده دیوونهم میکرد. واقعا خیلی برام جالب بود.