. . .
تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
21bd_گیتار_عشق.gif

عنوان: گیتار عشق
نویسنده: نیلوفر آبی (قسم همدم)
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
طراح: نفس (nfs_nm) @nfs_nm
ناظر: @ansel
*این اثر اختصاصی رمانیک است*

Negar__8b60bd3437d50067.png

خلاصه: داستان از جايى شروع می‌شه كه يه دختر جوون بیست ساله، مي‌شه طرفدار يه خواننده‌ى جوون و تازه‌كار به اسم تيرداد جام! خواننده‌اى كه ساز حرفه‌ايش گيتاره و همين باعث ميشه دختر قصه‌مون كه از قضا گيتاريست هم هست، با اين آقا آشنا بشه و بشه طرفدارش؛ اما همه چيز از اون‌جايى تغيير می‌کنه كه يه گيتار، باعث می‌شه كه آقاى تيرداد جام هم دخترک ما رو بشناسه. و اين تازه شروع ماجراست...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

نیلوفر آبی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
133
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-07
موضوعات
3
نوشته‌ها
144
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,204
امتیازها
148
محل سکونت
خونه ی نفس اینا

  • #21
پارت نوزدهم:
ساعت شش این پیام رو داده بود. جواب کوتاهی براش نوشتم:
- ممنون عزیزم. خیلی لطف کردی.
پیامی از طرف کسی که نشناسمش دریافت نکرده بودم‌.
خب، پس این آقای جام بهتر دیده بود امروز بهم پیام نده و بذاره واسه یه روز دیگه. فقط خدا می‌دونه که تا وقتی پیامی به من بده چه بلایی سرم میاد. پوف!
***
دو روز بعد بالاخره یه پیام دریافت کردم که اسم آیدی‌ش، تیرداد جام بود. لحظه‌ای که پیام رو دیدم، فقط دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای جیغم بلند نشه و از ذوق بالا و پایین پریدم. حس خوبی که داشتم غیر قابل توصیف بود. متن خود پیام هم به هیجانم اضافه می‌کرد:
- سلام جانان خانم. من تیرداد جام هستم. دوست‌تون آیدی شما رو به من داده بود و قرار بود من به شما پیام بدم. این درخواست رو کردم؛ چون دلم می‌خواست بیشتر با شما آشنا بشم. راستش شخصیت‌تون برای من جالب بود. ممنونم از اینکه درخواستم رو پذیرفتید.
وای خدایا، یعنی من واقعا داشتم با تیرداد جام حرف می‌زدم؟! یعنی همه‌ی این‌ها یه خواب نبود؟ خدا جونم شکرت!
با کلی شوق و هیجان، در جواب تیرداد جام نوشتم:
- سلام آقای جام. امیدوارم حال‌تون خوب باشه. این چه حرفیه؟ حرف زدن با شما برای من مثل یه خواب بود‌.
تیرداد جام آنلاین نبود. خیلی دلم می‌خواست که بیشتر با اون حرف بزنم و راجع بهش بدونم. یاد اولین باری که صداش رو شنیدم افتادم. خوب یادم بود که مدتی بعد از اون روز برفی، با کلی تلاش نت آهنگ سایه‌بان رو پیدا کردم. من عادت نداشتم که وقتی گیتار می‌زنم، متن آهنگ رو هم همراه ملودی بخونم. اما اولین باری که سایه‌بان رو زدم، صدام شد چاشنی لرزش سیم‌های ماهور:
- ای سایه بان
با من بمان
حالم ببین
فالم بخوان
جانان جان
آرامِ جان
من با توام
خوبِ زمان...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

نیلوفر آبی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
133
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-07
موضوعات
3
نوشته‌ها
144
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,204
امتیازها
148
محل سکونت
خونه ی نفس اینا

  • #22
پارت بیستم:
صدای مادرم من رو از خاطرات بیرون کشید:
- جانان! بیا کمک کن سفره رو بندازیم.
سری تکون دادم و از جا بلند شدم. همون‌طور که از پله‌ها به طرف آشپزخونه می‌رفتم گفتم:
- اومدم مامان.
ناهار رو که خوردم، تصمیم گرفتم یکمی بخوابم. خیلی خسته بودم. چند روزی بود که درست و حسابی نخوابیده بودم. امروز بعد از دیدن پیام تیرداد جام خیالم راحت شد. روی تختم دراز کشیدم. تازه چشم‌هام داشت گرم می‌شد که با صدای آلارم گوشی از جا پریدم. بلند شدم و گوشیم رو از روی میز برداشتم. تیرداد جام پیام داده بود. گوشی رو باز کردم و پیام رو خوندم:
- خب خوشحالم که تونستم باهاتون صحبت کنم. فقط امیدوارم توی رودربایستی و... موافقت نکرده باشین و واقعا راضی باشین.
ذوق‌زده شروع به تایپ کردم. باورم نمی‌شد راستی راستی دارم با تیرداد جام چت می‌کنم!
- نگران نباشین. من جدا خوشحالم آقای جام. گفته بودین دوست دارین راجع به شخصیتم بدونید. بیشتر دوست دارین چه چیزی رو بدونین؟ حدس می‌زنم سوال‌تون مربوط به کنجکاویم درباره‌ی اسم گیتارتون باشه.
- درسته! خب راستش تا حالا کسی ازم نپرسیده بود که برای گیتارم اسم گذاشتم یا نه. خیلی برام جالب بود که این سوال رو پرسیدین و خواستم بیشتر بشناسم‌تون. می‌تونم بدونم چرا این سوال رو پرسیدین؟ اصلا چرا برای گیتارتون اسم گذاشتین؟
خنده‌ای کردم و سری تکون دادم. باز هم باید این موضوع رو توضیح بدم!
- خب راستش رو بخواین، من به قانون کارما اعتقاد دارم. عقیده دارم تمام چیزهایی که اطراف ما هستن جون دارن و حرف ما رو کاملا می‌فهمن. حتی احساسی رو که نسبت بهشون داریم رو درک میکنن. پس وقتی با یه وسیله درست رفتار کنی و دوستش داشته باشی، اونم وظیفه‌ش رو به بهترین شکلی که می‌تونه انجام می‌ده. در حقیقت، من حتی با گیتارم حرف می‌زنم!
با جوابی که داد لبخند روی لبم اومد. پس تیرداد جام هم شبیه من بود!
- دیدگاه‌تون خیلی جالبه! خب من هم با گیتارم حرف می‌زنم؛ اما تا حالا از این نظر بهش نگاه نکرده بودم. سوال بعدیم مربوط به اسم گیتارتون می‌شه. چرا اسمش رو ماهور گذاشتین؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

نیلوفر آبی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
133
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-07
موضوعات
3
نوشته‌ها
144
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,204
امتیازها
148
محل سکونت
خونه ی نفس اینا

  • #23
پارت بیست و یکم:
تک‌خنده‌ای زدم. خب، باید اعتراف کنم این یکی سوال جدید بود و تا حالا کسی ازم نپرسیده بود!
- خب من کلی سر اسم گیتارم فکر کردم. دوست داشتم هم اسمی باشه که به ماهیت یک ساز بخوره و هم زیبا باشه. در نهایت به اسم ماهور رسیدم که هم یک اسم زیبای اصیل ایرانیه و هم اسم یکی از دستگاه‌های آواز ایرانی که با ماهیت ساز تطابق داره.
پیام بعدیش ذوق‌مرگم کرد و لبخند ژکوندی رو مهمون لب‌هام کرد.
- عجب هوشی! من واقعا بابت این دیدگاه زیبا و این هوش سرشار بهتون تبریک می‌گم جانان خانوم.
با چشم‌هایی که برق می‌زد تایپ کردم:
- متشکرم، نظر لطفتونه! من فقط سعی کردم توی انجام کارهایی که دوستشون دارم، کمی دقت بیشتری به خرج بدم.
- نظرتون راجع به گیتار و نواختنش چیه؟ مثلا چه وقت‌هایی گیتار می‌زنین؟
- خب من واقعا علاقه شدیدی به گیتار دارم. هر زمانی که وقت خالی پیدا کنم سراغ ماهور میرم. در واقع، گیتار یکی از معدود چیزهاییه که خیلی بهم آرامش می‌ده.
- جالبه! من هم همین‌طورم و دقیقا همین رفتارها رو با جانان خودم، گیتارم، دارم.
خنده‌م گرفت و ناخودآگاه نوشتم:
- خوشحالم که یک نفر رفتار های من رو درک می‌کنه! واقعا هرکسی من رو می‌بینه اولین فکری که به ذهنش خطور می‌کنه اینه که من از تیمارستان فرار کردم!
تیرداد یه استیکر خنده فرستاد و نوشت:
- من که مخالف اون آدم‌ها هستم. بنده با همین صحبت کوتاه هم کاملا متوجه هوش، دقت و تیزی شما شدم.
- ممنونم. شما واقعا لطف دارین.
با پیام بعدیش فکم به زمین چسبید و نیشم جوزی باز شد که جمع کردنش با خدا بود!
- می‌تونم اگر باز هم سوالی ازتون داشتم مزاحمتون بشم؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

نیلوفر آبی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
133
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-07
موضوعات
3
نوشته‌ها
144
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,204
امتیازها
148
محل سکونت
خونه ی نفس اینا

  • #24
پارت بیست و دوم:
هیجان‌زده‌تر از همیشه تایپ کردم:
- حتما! این چه حرفیه؟ من واقعا خوشحال می‌شم و از معاشرت با شما لذت می‌برم.
- با اجازه‌تون من فعلا می‌رم. روزتون خوش.
- استدعا می‌کنم. روزتون پر از آرامش.
گوشی رو کنار گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. پر از احساسات بودم. شادی، هیجان، ترس، آرامش. تمام این احساس‌ها در وجودم جاری و با هم درآمیخته شده بود. روی تختم دراز کشیدم. بالاخره با لبخند و آرامش خاطر به خواب عمیقی فرو رفتم.
*تیرداد*
واقعا باور نکردنی بود! با هر جمله‌ای که جانان می‌گفت ابروهای من بالا و بالاتر می‌رفت. دقتی که این دختر داشت باور ناپذیر بود. خیلی باهوش بود و اون‌طور که از حرف‌هاش بر می‌اومد‌، دختر شاد و شیطون و سرزنده‌ای بود. ناگهان به ذهنم اومد که من اصلا هیچ چیز دیگه‌ای به جز تفکرات اون دختر، راجع بهش نمی‌دونستم.
من آدمی بودم که با کوچک‌ترین اطلاعاتی که راجع به هر فردی داشتم، فورا اون رو تصور می‌کردم. اولین تصویری هم که راجع به جانان در ذهنم شکل گرفت، تصویر یک دختر حدوداً بیست و پنج ساله بود که لبخند از روی لبش پاک نمی‌شد. نمی‌دونم چرا او رو این‌جوری تصور می‌کردم. این تصویر، ناخودآگاه در ذهنم شکل گرفت، از همون لحظه‌ای که اسمش رو فهمیدم.
با یادآوری اون تصویر متوجه شدم من هیچی راجع به مشخصات اون دختر نمی‌دونم. حتی نمی‌دونستم چند سالشه. اون حتی ممکن بود یه خانم بزرگ‌سال باشه! خب همین‌ها باعث شد که من چند روز بعد به جانان پیام بدم.
سه روز بعد، بالاخره خودم رو وادار به فرستادن پیام دیگه‌ای کردم که توش نوشته بود:
- سلام جانان خانم. خوب هستین؟ معذرت می‌خوام که دوباره مزاحمتون شدم. راستش چند سوال برام پیش اومد که دوباره پیام دادم. راستش اگه می‌شه می‌خواستم بیشتر راجع بهتون بدونم. مثلا سن‌تون، علایق‌تون و چیز های دیگه؛ چون از نظر من واقعا شما شخصیت جالبی دارین و خیلی دلم می‌خواد هر چه بیشتر باهاتون آشنا بشم.
چند دقیقه‌ای منتظر موندم؛ اما جانان آنلاین نبود. پس به ناچار بی‌خیال شدم و سراغ بقیه کارهام رفتم‌. اتفاق عجیبی که افتاده بود این بود که من از روزی که دوست جانان بهم پیام داده بود یه حس و حال آشفته‌ای داشتم. فکر این که افکار یک نفر تا کجا کشیده شده دیوونه‌م میکرد. واقعا خیلی برام جالب بود.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

نیلوفر آبی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
133
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-07
موضوعات
3
نوشته‌ها
144
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,204
امتیازها
148
محل سکونت
خونه ی نفس اینا

  • #25
پارت بیست و سوم:
امروز هم تمرکز انجام هیچ کاری رو نداشتم. پس بالاخره بعد از مدتی تسلیم شدم. گیتارم منتظرم بود. بیشتر از این او رو در انتظار رها نکردم و سراغش رفتم. ناخودآگاهم سراغ سایه‌بان رفت. انگشت‌هام بی‌اختیار اون رو می‌نواختن. نمی‌دونم چرا، شاید به خاطر ریتم آروم این آهنگ بود، شاید هم به خاطر علاقه‌ی زیادم به این آهنگم.
بعد از مدتی نواختن، فهمیدم تمرکز گیتار زدن رو هم ندارم و تمام نت‌ها رو غلط می‌زنم. حس می‌کردم دلم یه تفاوت می‌خواست. پس گیتارم رو برداشتم و به گوشه‌ی آشپزخونه پناه بردم. نمی‌دونم چرا؛ اما پاهام من رو به اون‌جا کشید. روی زمین نشستم. سرم رو هم عقب کشیدم و به یخچال تکیه دادم. گیتار رو روی پاهام گذاشتم. چشم‌هام رو بستم و شروع به نواختن کردم. این بار دیگه اشتباهی وجود نداشت. آرامش رو نفس می‌کشیدم و به درون وجودم فرو می‌دادم.
نت پایانی رو هم که نواختم آروم چشم‌هام رو باز کردم و لبخندی زدم. دیگه آشفتگی‌ای وجود نداشت. آروم بودم. حس می‌کردم سبک شدم. سبکِ سبک، مثل پر.
متوجه نشدم کی؛ اما توی همون حالت خوابم برد. مدتی بعد، با صدای لطیف یک زن آروم چشم‌هام رو باز کردم.
- تیرداد! چرا این‌جا خوابیدی؟ کل خونه رو دنبالت گشتم. گیتارت این‌جا چی کار می‌کنه؟
چند باری پلک زدم تا بالاخره چهره‌ی تبسم برام واضح شد.
- هوم؟ عه! سلام تبسم! تو کی اومدی؟
تعجب توی چشم‌های زیبای تبسم موج می‌زد.
- سلام. یه ربعی می‌شه که اومدم. داشتم دنبالت می‌گشتم. چرا این‌جا خوابیدی؟
خمیازه‌ای کشیدم و گفتم:
- هیچی بابا. داشتم گیتار می‌زدم که خوابم برد.
دست به سینه ایستاد و یکی ابروهاش رو بالا انداخت.
- توی آشپزخونه؟!
خودم از کاری که کرده بودم خنده‌م گرفت.
- دلم یه جای متفاوت می‌خواست.
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

نیلوفر آبی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
133
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-07
موضوعات
3
نوشته‌ها
144
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,204
امتیازها
148
محل سکونت
خونه ی نفس اینا

  • #26
پارت بیست و چهارم:
لبخند ملیحی زد و گفت:
- دیگه به نظرم زیادی تفاوت ایجاد کردی!
در حینی که از جام بلند می‌شدم جواب دادم:
- آره، موافقم.
و ادامه دادم:
- راستی تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
تبسم گفت:
- یادت رفت امروز با من قرار داشتی؟ مثلا می‌خواستی هنر آشپزیت رو به رخم بکشی!
با کف دست به پیشونیم کوبیدم.
- آخ، آره راست می‌گی. اشکال نداره، هنوزم دیر نشده. بشین تا من سریع یادت بدم چه‌طور باید آشپزی کرد!
تبسم چشم‌هاش رو توی کاسه چرخوند. دست به سینه وایساد و گفت:
- از دست تو تیرداد. همیشه همین‌طوری هستی. آخه اگه من نبودم که تو از گرسنگی می‌مردی بچه!
اخمی مصنوعی کردم.
- شما الان به کی گفتی بچه؟
تبسم حق به جانب گفت:
- به داداش کوچیکه‌ای که مهمون دعوت می‌کنه، بعد به جای پذیرایی از مهمون‌هاش می‌گیره می‌خوابه!
_ خواهر بزرگه رو هم دیدیم که خیال می‌کنه به جای مهمون، خدمتکار دعوت کرده! ما رو می‌بره خونه‌ش تا ازمون بیگاری بکشه!
تبسم زیر خنده زد:
- ای بدجنس! من این‌طوریم؟
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

نیلوفر آبی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
133
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-07
موضوعات
3
نوشته‌ها
144
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,204
امتیازها
148
محل سکونت
خونه ی نفس اینا

  • #27
پارت بیست و پنجم:
منم خندیدم و با شوخی گفتم:
- خیلی هم بدتر از اینی!
تبسم سری تکون داد و برای تموم کردن بحث گفت:
- خیلی خب، هر چی تو بگی. حالا بالاخره می‌خوای آشپزی رو شروع کنی یا نه؟
_ چرا می‌خوام. فقط قبلش باید جانان رو بذارم سر جاش و دست و صورتم رو بشورم.
- باشه. تا تو هم این کارها رو می‌کنی منم لباس‌هام رو عوض می‌کنم.
گیتارم رو برداشتم و هر دو از آشپزخونه بیرون رفتیم.
دست و صورتم رو شستم و جانان رو توی کیفش گذاشتم. به آشپزخونه برگشتم. می‌خواستم تبسم رو با یه نیمروی خوشمزه غافگیر کنم و بهش ثابت کنم که منم بلدم غذا درست کنم. سر میز شام تبسم با دیدن ظرف نیمرو، دلش رو گرفت و به شدت خندید.
- چیه؟ چرا این‌جوری می‌خندی؟
با خنده جواب داد:
- با نیمرو می‌خواستی یادم بدی چطوری آشپزی کنم؟!
و دوباره شروع به خنده کرد. گفتم:
- مگه چشه؟ غذا به این خوشمزگی و پر از پروتئین‌های جورواجور!
_ ای خدا، از دست تو تیرداد!
دیگه حرف خاصی نزدیم و غذامون رو خوردیم. تنها حرفی که بین‌مون رد و بدل می‌شد، اتفاق‌های روزمره بود؛ اما ذهن من جای دیگه‌ای بود. ذهنم پیش دختری بود که فقط چند روزی بود که وارد زندگی من شده بود؛ اما تفاوتش با آدم‌های اطرافم خیلی زیاد بود. طوری که نمی‌تونستم حتی لحظه‌ای به این تفاوت فکر نکنم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

نیلوفر آبی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
133
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-07
موضوعات
3
نوشته‌ها
144
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,204
امتیازها
148
محل سکونت
خونه ی نفس اینا

  • #28
پارت بیست و ششم:
*جانان*
سه روز از روزی که با تیرداد جام چت کردم می‌گذشت که شب سوم پیام دیگه‌ای از اون دریافت کردم. با خوندن پیامش خنده‌م گرفت. حق داشت بدبخت! اون هیچی راجع به من نمی‌دونست؛ پس شروع به تایپ کردم تا اون رو از حالت گنگی که راجع به من داشت در بیارم.
- سلام آقای جام. خوب هستین؟ این چه حرفیه؟! شما مراحمید. خب من بیست سالمه و توی رشته گرافیک درس می‌خونم و ساکن تهران هستم. دیگه این که من علاقه‌ی شدیدی به کتاب خوندن و گیتار زدن دارم. البته گوش کردن به موسیقی هم عامل مهمی در زندگی منه. به هر جور هنری هم که بگید علاقه دارم؛ نویسندگی، عکاسی، بازیگری، موسیقی و... . یه سر رشته‌ای هم توی هر کدوم دارم. فکر می‌کنم دیگه چیز خاصی برای گفتن نباشه. شما دیگه چه سوالی دارید؟ بفرمایید تا خدمتتون عرض کنم.
تلفنم رو کنار گذاشتم. حوصله‌م از توی خونه موندن سر رفته بود. از طرف دیگه طلایه خودش رو کشته بود که بفهمه بالاخره چی شد؟ تیرداد به من پیام داد یا نه؟
به طلا زنگ زدم و برای فرداش توی یک کافه قرار گذاشتیم. اون روز به سرعت برق و باد گذشت و زمان قرارم با طلا فرا رسید. سر قرار با طلایه بودم وقتی که صدای آلارم گوشیم بلند شد.
طلایه شروع به غرغر کردن کرد:
- ای بابا! جانان بی‌خیالش. هر کی هست بعداً جوابش رو می‌دی. الان برام بقیه ماجرا رو تعریف کن!
در حالی که گوشی رو باز می‌کردم، جواب دادم:
- دو دقیقه آروم بگیر طلا! واجبه بذار جوابش رو بدم.
- کیه مگه؟
ریز خندیدم و نگاهی به قیافه‌ی اخمالوی طلا انداختم.
_ همونی که داری خودت رو برای شنیدن ادامه‌ی ماجراش می‌کشی!
ابروهاش از شدت تعجب بالا رفت.
- تیرداد جام؟
سری به نشونه‌ی تایید تکون دادم. طلا دوباره پرسید:
- مگه بازم بهت پیام داد؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

نیلوفر آبی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
133
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-07
موضوعات
3
نوشته‌ها
144
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,204
امتیازها
148
محل سکونت
خونه ی نفس اینا

  • #29
پارت بیست و هفتم:
نفسم رو فوت کردم و در حالی که دنبال پیام تیرداد می‌گشتم با کلافگی جواب دادم:
- یک لحظه فرصت بده بچه، همه چیز رو برات می‌گم.
طلا که درگیری من رو با گوشیم دید، سریع گفت:
- جانان الان جواب پیامش رو نده، پررو می‌شه!
تعجب کردم. چشم از گوشی گرفتم و طلایه رو نگاه کردم.
- طلا خوبی؟ واسه‌ی چی پررو شه؟
طلا سری تکون داد.
- الان تو بقیه‌ی داستان رو بگو، بعد بشین هر چه دل تنگت می‌خواهد باهاش چت کن!
خنده‌م گرفت. پس بحث پررو شدن تیرداد نبود، بلکه فضولی طلاخانوم گل کرده بود! گوشی رو بدون خوندن پیامی که تیرداد داده بود کنار گذاشتم و گفتم:
- خیلی خب بابا! خفه‌م کردی!
و شروع به گفتن بقیه ماجرا برای طلایه کردم.
تا عصر که به خونه برگشتم و گوشیم رو چک کردم، یادم رفته بود که تیرداد پیام داده؛ اما عصر دوباره پیام رو دیدم و اون رو باز کردم. چیز خاصی نگفته بود، فقط تشکر کرده بود از این که جوابش رو دادم. منم جواب کوتاهی دادم و بعد سراغ بقیه‌ی کارهام رفتم.
حدود یک ماه از اون روز گذشت. توی این مدت چت‌های من و تیرداد خیلی بیشتر شد. گاهی وقت‌ها اون از من سوالی می‌پرسید و گاهی وقتا هم من به سراغش می‌رفتم و توی چیزهایی، مثل اشکالاتی که توی گیتار زدن داشتم ازش کمک می‌گرفتم. تا این که یه روز اتفاق عجیبی افتاد. اتفاقی که به رابطه‌ی ساده‌ی ما، جهت جدیدی داد.
اون روز، ظهر بود و من روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم با گوشیم بازی می‌کردم که پیامی از تیرداد دریافت کردم.
- سلام جانان خانوم. خوب هستین؟
لبخندی زدم و مثل همیشه ادبش رو توی دلم تحسین کردم. تصمیم گرفتم منتظرش نذارم و جواب بدم.
- سلام. ممنونم، شما خوبین؟
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

نیلوفر آبی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
133
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-07
موضوعات
3
نوشته‌ها
144
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,204
امتیازها
148
محل سکونت
خونه ی نفس اینا

  • #30
پارت بیست و هشتم:
- متشکرم. چه‌خبر؟ ماهور چطوره؟
تعجب کردم. سابقه نداشت که تیرداد پیامی بده و فقط احوال‌پرسی کنه. همون‌طور که با خودم فکر می‌کردم چه اتفاقی افتاده، نوشتم:
- اونم خوبه. آخرین بار همین امروز باهاش گیتار زدم.
بعد از چند دقيقه‌ای انتظار جواب داد:
- چه خوب! سلام من رو بهش برسونید.
تعجبم باز هم بیشتر شد.
- حتما. ببخشید آقای جام، اتفاقی افتاده؟
- نه، مثلا چه اتفاقی؟
طوری که انگار من رو می‌بینه، چشمام رو ریز کردم و چهره‌ای مشکوک به خودم گرفتم.
- یعنی همین‌طوری به من پیام دادین که حال ماهور رو بپرسین؟
- خب راستش نه! بازم هوش شما مچ من رو گرفت.
حس کردم خنده‌ش گرفته، همون‌طور که لب‌های من به خنده باز شده بود.
- لطف دارین. خب چی‌شده؟
چند دقیقه‌ای گذشت و تیرداد هیچی نگفت. بعد از حدود پنج دقیقه نوشت:
- ازتون یه درخواست دارم. می‌دونم خیلی غیر منطقیه؛ ولی خب امیدوارم که بپذیرین.
ابروهام بالا پرید. تیرداد می‌تونست چه درخواستی از من داشته باشه؟
- چه درخواستی؟
این‌بار وقت تلف نکرد و فوراً جواب داد، انگار می‌ترسید اگر تعلل کنه پشیمون بشه.
- ممکنه حضوری ببینمتون؟ راستش از همون اولین باری که اسم گیتارم رو پرسیدین، شخصیتتون خیلی برام جالب بود. خیلی دوست دارم حتی برای یک‌بار هم که شده حضوری ببینمتون و باهاتون صحبت کنم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
223

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین