. . .

در دست اقدام رمان کابوس مرگبار | اردشیر

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. ترسناک
  3. تخیلی
  4. جنایی
نام رمان: کابوس مرگبار

نام نویسنده: اردشیر

ژانر: ترسناک، اجتماعی، تخیلی، جنایی

ناظر: @ایرما

خلاصه: غرق شدن در ترس و نگرانی، تلاش برای رسیدن به حقیقت گم شده، سیاهی و تاریکی مطلق، تلاش برای رهایی از فراموشی، خون‌های به ناحق ریخته شده، جنایات وحشیانه در خاطرات ذهنی خسته و فرسوده، پیشروی در مسیری برای رسیدن به رستگاری...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
871
پسندها
7,359
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

اردشیر

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
5503
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-18
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
8
پسندها
102
امتیازها
53

  • #3
آغاز راه(فصل اول)
از اتاق خارج می‌شوم و با عجله به طرف درب خروج راه می‌افتم، مضطراب آب دهانم را قورت می‌دهم و نگاهی به اطراف می‌اندازم. سکوت مرگبار اطرافم، اعصابم را خرد کرده. با نگاهی به ساعت مچی‌، متوجه می‌شوم که ساعت دو و بیست‌و هفت دقیقه است. چیزی تا نیمه شب نمانده! پا تند کرده و با ترس و نگرانی به طرف ماشین حرکت می‌کنم، ع×ر×ق شدیدی پیشانی‌ام را خیس می‌کند. با دستانی لرزان کلت کمری‌ام را پشت شلوار لی آبی رنگ و لباس قرمز رنگ چهار‌خانه‌ام پنهان کرده و وسایل ضروری‌ام را همراه با کارت پول، پاسپورت، شناسنامه و دیگر مدارک برداشته و در جیب شلوار و لباسم مخفی می‌کنم. عکس‌های یادگاری خانواده‌ام را به همراه دیگر وسایل ضروری داخل چمدان گذاشته و درب چمدان را قفل می‌کنم، سپس چمدان را داخل صندوق عقب ماشین می‌گذارم و درب صندوق عقب ماشین را محکم می‌بندم. گوشی‌ام را برداشته و به کسی که قرار ملاقات داشتم زنگ می‌زنم اما کسی جواب نمی‌دهد، خشمگینانه دوباره این کار را انجام می‌دهم اما فایده‌ای ندارد. گوشی را خاموش کرده و آن را در جیب لباسم قرار می‌دهم، با عجله درب پارکینگ را باز کرده و سوار ماشین سفید رنگ خود می‌شوم. با فشار دادن کلاج دنده را عوض کرده و پایم را روی گاز می‌گذارم. با ماشین به سرعت از پارکینگ خانه‌ام خارج می‌شوم و با سرعت مسیر فرودگاه را در پیش می‌گیرم. ناگهان درست در مقابلم چند ماشین پلیس توقف می‌کنند. با صدای گوش خراش و بلند ترمز ماشین را نگه می‌دارم، دل‌آشوب و اضطراب شدیدی سر تا پایم را فرا می‌گیرد. ع×ر×ق پیشانی‌ام را خیس کرده است. دستانم از شدت ترس می‌لرزد. ماموران پلیس با عجله از ماشین پیاده می‌شوند و کلت کمری‌شان را به طرفم نشانه می‌گیرند، یکی از آن‌ها با بلندگو در مقابلم می‌ایستد و با لحن خشنی شروع به صحبت می‌کند.
- زود از ماشین پیاده شو و دستا‌تا بزار بالای سرت، دستات جایی باشن که بتونم ببینم.
کمی تعلل می‌کنم. ثانیه‌ها به سختی‌ می‌گذرند. قلبم از شدت تپش می‌خواهد منفجر شود. ناگهان با شدت پایم را روی گاز می‌گذارم. ماشین با غرش بلندی به طرف جلو و درست روبه‌روی ماموران پلیس حرکت می‌کند. گلوله‌ها صفیر‌کشان از کلت‌های کمری مامورین پلیس خارج شده و به آینه و شیشه جلوی ماشین برخورد می‌کند. سرم را کمی پایین می‌آورم تا از گلوله‌ها در امان بمانم. ماشین با نزدیک شدن یکی از ماموران را زیر می‌گیرد و با ضربه محکمی به ماشین پلیس آن را کنار می‌زند و از آن عبور می‌کند. گلوله‌ها از پشت شیشه عقب ماشین را می‌شکنند و درست به شیشه جلویی برخورد می‌کنند، با شدت آب دهانم را قورت می‌دهم. باید هر چه زودتر خودم را به فرودگاه برسانم، در میانه راه از کامیون سیاه رنگی که به نظر به ماموران اطلاعاتی تعلق دارد عبور می‌کنم. کامیون به محض دیدن من تغییر جهت می‌دهد و به دنبالم می‌افتد. شخصی آژیر قرمز رنگی را بالای سقف آن می‌گذارد و صدای آژیر را در محیط اطرافم پخش می‌کند، سپس با اسلحه رگبار من را به گلوله می‌بندد. از چراغ قرمز با سرعت عبور می‌کنم، تعدادی از ماشین‌ها با بوق زدن به این کار اعتراض می‌کنند. بی توجه به آن‌ها راهم را ادامه می‌دهم، ناگهان بالگردی درست روبه‌رویم قرار می‌گیرد و شخصی از درون آن به طرفم شلیک می‌کند. بی‌توجه به آن سرعتم را بیشتر می‌کنم، ناگهان صدای پنچر شدن تایر ماشین ترسم را بیشتر می‌کند. کنترل ماشین را از دست می‌دهم و با چند پیچ پی‌در‌پی از مسیر جاده منحرف می‌شوم، ماشین با پرش بلندی چپ می‌شود و در گوشه جاده خاکی می‌افتد. درد شدیدی بدنم را فرا می‌گیرد، چشمان خسته‌ام را به سختی می‌توانم باز نگه دارم. با زحمت آب دهانم را قورت می‌دهم و از ماشین خارج می‌شوم، درست چند ماشین پلیس و کامیون امنیتی در مقابلم می‌ایستند و من را محاصره می‌کنند. ماموران به سرعت از ماشین خارج می‌شوند و اسلحه به دست به طرفم حرکت می‌کنند، سپس همگی دور و اطرافم را محاصره می‌کنند و با حالت تهدید آمیزی اسلحه‌های خود را به طرفم نشانه می‌گیرند. یکی از آن‌ها اسلحه را روی شقیقه‌ام می‌گذارد، سپس با ضربه محکمی من را نقش زمین می‌کند. شخص دیگری با دستبند دستانم را از پشت محکم می‌بندد، کلت کمری‌ام را از پشت شلوار آبی رنگ و لباس چهار‌خانه قرمز رنگم در می‌آورد و من را خلع سلاح می‌کند. سپس من را از زمین بلند و روانه ماشین پلیس می‌کند، سعی می‌کنم با دست و پا زدن و داد و فریاد مانع کار ماموران شوم اما فایده‌ای ندارد. ماموران با خشم من را داخل یکی از ماشین‌های پلیس می‌اندازند، سپس همگی سوار بر ماشین‌های پلیس و کامیون‌های امنیتی خود می‌شوند و به طرف اداره پلیس حرکت می‌کنند... .
 
آخرین ویرایش:

اردشیر

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
5503
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-18
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
8
پسندها
102
امتیازها
53

  • #4
گیج و منگ به دور و اطراف نگاه می‌کنم، به سختی می‌توانم چشمانم را باز نگه دارم. مامور پلیسی که ماشین را هدایت می‌کند با همکارش مشغول صحبت کردن است، با کمی دقت متوجه می‌شوم که آن‌ها دارند در مورد من حرف می‌زنند:
- بلاخره این ع×و×ض×ی رو دستگیر کردیم.
ماموری که در صندلی شاگرد نشسته است به من نگاهی می‌اندازد و سریع نگاهش را می‌دزدد، سپس با کنجکاوی می‌گوید:
- آره، قراره به خاطر این کار بهمون ترفیع درجه بدن. ببینم حالا این یارو کی هست؟
ماموری که مشغول رانندگی و هدایت کردن ماشین است با تعجب و حیرت به همکارش نگاهی می‌اندازد و سریع نگاهش را می‌دزدد، سپس با صدایی که به تعجب و عصبانیت شباهت دارد می‌گوید:
- یعنی اسم این یارو تا حالا به گوشت نخورده، همه این ع×و×ض×ی رو میشناسن. یه زمانی تموم آدم‌کش‌ها و خلافکار‌های شهر مثل سگ ازش می‌ترسیدن و تموم دستوراتش رو اجرا می‌کردن!
ماموری که در صندلی شاگرد نشسته است با تعجب و کنجکاوی می‌گوید:
- چی؟! ببینم مگه چی‌کار کرده؟!
همکار او در حالی که چشمانش را با دستش در حین رانندگی مالش می‌دهد با صدای جدی و خشنی می‌گوید:
- وقتی رسیدیم اداره پلیس برات تعریف می‌کنم.
کمی سرم را تکان می‌دهم، خودم را بر روی صندلی عقب ماشین جابه‌جا می‌کنم و با صدایی که به اضطراب و بی‌خبری شباهت دارد می‌گویم:
- خواهش می‌کنم، من بی‌گناهم. چرا متوجه نیستید، واسم پاپوش درست کردن تا... .
ناگهان ماموری که در حال رانندگی و هدایت کردن ماشین است سرش را می‌چرخاند و با عصبانیت و خشم شدیدی به من نگاه می‌کند، سپس دستش را با حالت تهدید و زدن به دهان و صورتم نزدیک می‌کند و بی‌توجه به سخنانم با خشم شدیدی می‌گوید:
- خفه شو مرتیکه ع×و×ض×ی، خدا رو شکر کن همین‌جا یه گلوله تو دهن گشادت خالی نمی‌کنم. تو رو باید حتماً اعدام کنن تا درس عبرتی برای بقیتون بشه!
با ناراحتی و بی‌خبری می‌گویم:
- ا... ا... اما، اما من... .
پیش از آن که حرفم را کامل بزنم مامور با عصبانیت وسط حرفم می‌پرد و شروع به صحبت می‌کند:
- گفتم خفه شو، بعد از اون همه جنایتی که کردی حق نداری حرفی به زبون بیاری!
- آ، جری.
شخصی که جری خطاب شد نگاهش را از من می‌دزدد و با عصبانیت و بی‌توجهی به همکارش که در صندلی شاگرد نشسته است نگاهی می‌اندازد، بزاق دهانش را به پایین قورت می‌دهد و می‌گوید:
- بِن، چند بار بگم نپر وسط حرفم.
- می‌دونم، اما... .
شخصی که جری خطاب شد با دستش کلاه آبی رنگش را کمی بر روی سرش جابه‌جا می‌کند و می‌گوید:
- اما چی... دِ مگه نمی‌بینی مشغول نصیحت کردنم، ای بابا. خیلی خب باشه حرفت رو بزن.
ناگهان به محض افتادن نگاهش به شیشه جلو، ماشین را با صدای گوش‌خراشی متوقف می‌کند. به محض این اتفاق ماشین پلیس و کامیون‌های امنیتی که از پشت سر او را دنبال و همراهی می‌کردند سر جایشان می‌ایستند، جری با تردید و تعجب به شیشه جلو نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:
- این‌ها دیگه کین؟!
- نمی‌دونم، شاید... .
جری در حالی که دستش به آرامی بر روی کلت کمری‌اش می‌رود با نگرانی و تردید می‌گوید:
- زود با مرکز تماس ب... .
پیش از آن که سخنش را کامل بگوید، گلوله‌ای سفیر کشان به شیشه جلو و درست به پیشانی و سر او برخورد می‌کند. خون قرمز رنگی به دور و اطرافم می‌پاشد و حالم را بهم می‌زند، مامور پلیس با فریاد کوتاهی که به آه و ناله شباهت دارد با سر بر روی فرمان هدایت ماشین می‌افتد و به خوابی عمیق فرو می‌رود... .
 
آخرین ویرایش:

اردشیر

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
5503
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-18
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
8
پسندها
102
امتیازها
53

  • #5
- جری، لعنتی.
مامور دیگر که در صندلی شاگرد نشسته بود با مشاهده این صحنه از ترس شدیداً خشکش می‌زند و با نگرانی و عجله از ماشین پیاده می‌شود، در حالی که در پشت درب شاگرد سنگر گرفته است کلت کمری‌اش را در می‌آورد و در تاریکی به طرف محل نامشخصی تیر‌اندازی می‌کند. پس از مدتی با عجله و دلهره شدیدی دستش را بر روی بی‌سیمی که بر روی شانه‌اش وصل است می‌گذارد و با صدایی که به وحشت و نگرانی شباهت دارد می‌گوید:
- از بِن به مرکز، از بِن به مرکز. یه گروه ناشناس بهمون حمله کردن، درخواست نیروی پشتیبانی دا... .
پیش از آن که حرفش را کامل بگوید تعدادی گلوله سر و سینه‌اش را می‌شکافد و او را نقش زمین می‌کند، مامور پلیس با داد و فریاد‌هایی که به آه و ناله و زجه شباهت دارد بر روی زمین کمی دست و پا می‌زند و پس از مدتی آرام می‌گیرد. صدای شلیک گلوله به همراه صدای داد و فریاد و رعد و برق مدام در پرده گوشم طنین می‌اندازد، با نگرانی از طریق شیشه درب ماشین به بیرون نگاهی می‌اندازم. ناگهان درب سمت راستم به سرعت باز می‌شود و غیافه شخص ناشناسی که به چهره‌اش ماسک سیاه رنگ ترسناکی زده است و اسلحه کلاشینکفی در دست دارد در مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد، تنها دو چشم قهوه‌ای رنگ و دهانش از داخل نقاب سیاه رنگی که به چهره‌اش زده است قابل مشاهده است. لباس و شلوار سیاه رنگی پوشیده و نوع نگاهش نشان از صلابت و ابهت او دارد، شخص با خشم شدیدی یقه‌ام را می‌گیرد و من را از داخل ماشین پلیس به بیرون می‌اندازد. به محض افتادنم بر روی زمین درد شدیدی را در صورت و اعضای بدنم احساس می‌کنم، با بالا آوردن سرم چشمانم به جسد افسر پلیسی که با ضرب گلوله کشته شد تلاقی و حس ترس و دل‌آشوب را در من به وجود می‌آورد. تعدادی گلوله به دور و اطرافم شلیک می‌شود، با اضطراب آب دهانم را قورت می‌دهم و نگاهی به اطرافم می‌اندازم. شخصی که من را از داخل ماشین پلیس به بیرون پرتاب کرد با عصبانیت یقه‌ام را می‌گیرد و من را از روی زمین بلند می‌کند، سپس در حالی که با اسلحه‌اش مشغول شلیک کردن به طرف ماموران پلیس و نیرو‌های امنیتی است من را به زور به طرف کامیون سیاه رنگی که در مقابلم قرار دارد می‌برد. شخصی درب کامیون را با عجله باز می‌کند و با اسلحه‌ای که به نارنجک‌‌انداز شباهت دارد به طرف چندتا از ماشین‌های پلیس و کامیون‌های امنیتی شلیک می‌کند، نارنجک‌ها سفیرکشان از لوله اسلحه‌اش خارج می‌شوند و درست به تعدادی از ماشین‌های پلیس و کامیون‌های امنیتی برخورد می‌کنند. با صدای گوش‌خراشی آن‌ها را منفجر و به هوا و دور و اطراف خیابان شهر پرتاب می‌کنند. شخص اسلحه نارنجک انداز را به داخل کامیون سیاه‌رنگ می‌اندازد، اسلحه کلاشینکفی را بر می‌دارد و با آن به طرف ماموران پلیس و نیرو‌های امنیتی شلیک می‌کند. شخصی که یقه‌ام را گرفته و من را به طرف کامیون می‌برد با صدای خشنی می‌گوید:
- سرت‌رو بدزد.
سپس با اسلحه‌اش ماموران پلیس و نیرو‌های امنیتی را به گلوله می‌بندد، گلوله‌ها سفیر کشان از لوله اسلحه‌‌اش خارج می‌شوند. تعدادی به ماموران برخورد و آن‌ها را زخمی می‌کنند و یا می‌کشند، تعدادی دیگر به بدنه، شیشه‌ جلو و تایر‌ ماشین پلیس و کامیون‌های امنیتی برخورد و آن‌ها را سوراخ می‌کنند. ماموران پلیس و نیرو‌های امنیتی نیز در واکنش به این اتفاق در پشت ماشین‌ها و کامیون‌های خود پناه می‌گیرند و با اسلحه‌هایشان بی‌رحمانه ما را به گلوله می‌بندند، شخص در حالی که مشغول شلیک کردن است من را به کامیون سیاه رنگ نزدیک می‌کند و از من می‌خواهد که سوار شوم. زمانی که تعلل و بی‌توجهی من را می‌بیند با صدای خشنی سرم فریاد می‌کشد و من را به داخل کامیون هل می‌دهد:
- زود باش موش کثیف، برو داخل کامیون.
شخص با عجله و به زور من را داخل کامیون می‌اندازد و درب کامیون را می‌بندد، سپس درب صندلی شاگرد را باز و داخل کامیون می‌شود و به محض بستن درب با غر زدن از راننده‌ای که به چهره‌اش نقاب سیاه رنگ ترسناکی را زده است می‌خواهد که حرکت کند. راننده با عجله پای خود را بر روی پدال گاز می‌گذارد و کامیون با غرش کوتاهی شروع به حرکت می‌کند و از محل دور می‌شود، در حین این اتفاق بخشی از شیشه‌ها و بدنه کامیون توسط ماموران به گلوله بسته می‌شود... .
 

اردشیر

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
5503
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-18
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
8
پسندها
102
امتیازها
53

  • #6
از طریق پنجره‌های درب عقب کامیون به اطراف نگاهی می‌اندازم، ماموران برای مدتی به طرف کامیون می‌دوند و سعی می‌کنند تا خودشان را به ما برسانند اما بعد از مدت کوتاهی ناامیدانه سر‌جایشان می‌ایستند و برای آن که خشم و عصبانیتشان را خالی کنند با اسلحه‌ای که در دست دارند از دور به طرف ما شلیک می‌کنند. سرم را می‌چرخانم و به اطرافم نگاهی می‌اندازم، شخصی که در صندلی شاگرد نشسته است نقاب سیاه رنگش را بر می‌دارد. سرش را می‌چرخاند و با ابروان گره کرده به من نگاهی می‌اندازد، دستی به روی سرِ تاسش می‌کشد و لبخند شیطانی می‌زند. سپس با صدای خشن و ترسناکی می‌گوید:
- سلام ادوارد، خیلی وقت بود که ندیده بودمت.
با تعجب و ناباوری به او نگاهی می‌اندازم، نمی‌توانم چنین چیزی را باور کنم. او درست جلوی چشم خودم و با ضربه گلول‌ای کشته شد، هنوز جای آثار زخم گلوله بر روی بخشی از سرش باقی مانده است.
***
(پنج سال پیش)
مضطرب آب دهانم را قورت می‌دهم و به ساعت مچی‌ام نگاهی می‌اندازم، سپس نقاب سیاه رنگ را به چهره‌ام می‌زنم و از طریق شیشه پنجره درب ماشین به دور و اطرافم نگاهی می‌اندازم. مغازه‌های باز و بسته همه جا وجود دارد، نور پنجره ساختمان‌های بلند و غول‌پیکر کمی تاریکی را در مقابلم از بین برده است. صدای بارش قطرات باران همراه با رعد و برق مدام در محیط اطرافم طنین می‌اندازد. بی‌توجه به آن به بانکی که در مقابلم قرار دارد نگاهی می‌اندازم، تعداد زیادی نگهبان، پلیس و مامور امنیتی اسلحه به دست در دور و اطراف آن مستقر شده‌اند. ماشین و کامیون‌های پلیس و امنیتی مدام در دور و اطراف و در نزدیکی بانک در حال گشت‌زنی هستند، تعدادی از ماموران برگه‌های مجوز برای ورود به بانک یا خارج شدن از آن را از مردم عادی می‌گیرند و آن‌ها را بررسی می‌کنند. سپس آن‌ها را به صاحبش می‌دهند و پس از بازرسی بدنی می‌گذارند تا افراد عادی وارد بانک بشوند، نگاهی به صندلی شاگرد می‌اندازم. شخصی که در کنارم نشسته است به اسلحه کلاشینکفی که در دست گرفته است ور می‌رود، در صندلی عقب چند شخص به چهره خود نقاب سیاه رنگ ترسناکی زده‌اند و اسلحه به دست به دور و اطراف نگاه می‌کنند و مشغول صحبت کردن با یک دیگر هستند:
- چرا نمیاد، باز داره چی کار می‌کنه؟
- نمی‌دونم، حتماً باز دوباره تو دستشویی گیر کرده.
شخصی که در صندلی شاگرد نشسته است با نیشخند شروع به صحبت می‌کند:
- نه، مطمئن باش دلیلش هر چی که هست دستشویی نیست. من این یارو را بهتر می‌شناسم، حتماً دوباره چشمش یه نفر رو گرفته آخه سابقش تو این کار خرابه. مگه نه اِدوارد؟
بی‌توجه به او شروع به صحبت کردن می‌کنم:
- این حرف‌ها، حرف خوبی نیست.
شخص با چشم غره و تعجب نگاهی به من می‌اندازد، سپس زبانش را بر روی دهانش می‌کشد و شروع به صحبت می‌کند:
- باشه، باشه ادوارد عصبانی نشو فقط نظرت‌رو پرسیدم. راستی تو زیاد اهل این حرف‌ها نبودی، بگو ببینم از کِی اهل این کار‌ها شدی؟
پس از مدتی قهقهه بلندی می‌زند و به حرف زدنش ادامه می‌دهد:
- نه راستی یادم اومد، انگار اون زن خیلی خب مخت رو زده. از وقتی که باهاش آشنا شدی کار‌های عجیبی انجام می‌دی، دیگه نه احوالی از ما می‌گیری نه اصلاً زنگی می‌زنی. بگو ببینم قضیه که جدی نیست؟!
سخنانش اعصابم را شدیداً بهم می‌ریزد، علاقه‌ای به شنیدن سخنان آزار دهنده‌اش ندارم. با بی‌توجهی از طریق شیشه پنجره درب ماشین به اطرافم نگاهی می‌اندازم، سپس با حالت بی‌خبری شروع به صحبت می‌کنم... .
 

اردشیر

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
5503
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-18
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
8
پسندها
102
امتیازها
53

  • #7
- چی؟ این چه حرفیه؟ نمی‌دونم در مورد چی داری صحبت می‌کنی!
شخص دوباره با چشم غره نگاهی به من می‌اندازد، دستی بر روی چشم‌ها، سر و صورتش می‌کشد. سپس با حالت تمسخر آمیزی شروع به حرف زدن می‌کند:
- بی‌خودی من رو احمق فرض نکن رفیق، سر هر کسی شیره بمالی سر من یکی نمی‌تونی. بد نیست انگار سلیقه خوبی داری، البته اگه با من مشورت می‌کردی یه بهتر و مناسب‌ترش رو برات پیدا می‌کردم.
با شنیدن حرف‌هایش اخم‌هایم روی هم می‌روند. با عصبانیت به او نگاهی می‌اندازم و با حالت تاکید شروع به صحبت می‌کنم:
- میشه روی عملیات و کارمون تمرکز کنیم؟ انقدر روی اعصابم نرو، الان وقت شوخی کردن نیست دیِگو.
شخصی که دیِگو خطاب شد با بی‌توجهی نگاهش را از من می‌دزدد و نگاهی به بانک می‌اندازد. گوشی را بر می‌دارم و آن را روشن می‌کنم اما هنوز خبری نشده است. با عصبانیت آن را کنار می‌گذارم و تمرکزم را بر روی درب خروجی بانک قرار می‌دهم، ماموران پلیس به همراه نیرو‌های امنیتی سرتاسر محیط بیرون بانک را محاصره کرده‌اند. تعداد زیادی ماشین پلیس و کامیون امنیتی مدام به دور و اطراف گشت‌زنی می‌کنند، تعدادی از ماموران امنیتی با وسایل عجیبی افراد عادی را بازرسی بدنی می‌کنند و پس از تایید کردن برگه‌های مجوز و کارت‌های شناسایی به آن‌ها اجازه ورود به بانک یا خارج شدن از آن را می‌دهند. کلت کمری‌ام را مدام در دست‌هایم جابه‌جا می‌کنم و در تاریکی به ساختمان‌ها، پل‌های متحرک و مغازه‌های باز یا تعطیل شده نگاهی می‌اندازم، ناگهان شخصی از داخل بانک در حالی که جعبه سفید رنگی را در دست گرفته و مشغول صحبت با گوشی همراهش است بیرون می‌آید و به طرف کامیون امنیتی سیاه رنگی حرکت می‌کند. شلوار و لباس خاکستری به همراه سرِ تاس و چشمان آبی‌رنگش به آسانی از دور و با وجود تاریکی شدید قابل مشاهده است. دیِگو به محض دیدن آن شخص قهقهه بزرگی می‌زند و شروع به صحبت می‌کند:
- بلاخره پیداش شد، آماده باشید رفقا قراره حسابی بهمون خوش بگذره.
دیِگو اسلحه کلاشینکف را در دستانش جابه‌جا‌ می‌کند، سپس با حالتی که به شکار کردن شبیه است نگاهش بر روی جعبه و آن شخص قفل می‌شود. کمی هوای اطراف را بو می‌کشد، سپس با داد و فریادی که به کار‌های سرخ‌پوست‌ها شباهت دارد اعصابم را بهم می‌ریزد. او همیشه عادت دارد موقع هر کاری این رفتار‌های عجیب را از خودش نشان بدهد، با عصبانیت و در حالی که دستم را بر روی گوشم گذاشته‌ام به او نگاهی می‌اندازم و می‌گویم:
- میشه بس کنی، این کار‌ها یعنی چی؟
دیِگو به من نگاه تندی می‌اندازد و با عصبانیت و بی‌توجهی می‌گوید:
- ساکت! دارم رو شکارم تمرکز می‌کنم، حواسم رو پرت نکن، خیلی وقت بود که منتظر این لحظه بودم.
به محض سوار شدنش کامیون‌های امنیتی به همراه ماشین‌ها و موتور سواران پلیس همراه با کامیون سیاه رنگ شروع به حرکت می‌کنند و از بانک دور می‌شوند، درست در حین این کار و پیش از آن که کامیون از محل دور بشود تلیری غول پیکر قرمز‌رنگی به میان راه می‌آید و با برخورد به کامیون‌های امنیتی و ماشین‌های پلیس محکم چپ می‌شود و بر روی زمین می‌افتد. در حین این اتفاق تعدادی از موتور سواران به دور و اطراف پرتاب می‌شوند و صدای انفجار بزرگ و مهیبی از دور در پرده گوشم طنین می‌اندازد. دود، آتش و گرد‌ و غبار بزرگی فضای اطراف را اشغال کرده است. با زنگ خوردن گوشی‌ام پایم را بر روی پدال گاز می‌گذارم و با سرعت به طرف محل حادثه حرکت می‌کنم، سپس در نزدیکی کامیون سیاه‌رنگ امنیتی که شخص و تعدادی از مامورانش در داخل آن بودند توقف می‌کنم. کامیون خرد، درب و داغان شده است. شیشه‌های شکسته شده، خونی و نیمه سالم آن به آسانی قابل مشاهده است. دیِگو به سرعت همراه با افرادی که در صندلی عقب نشسته‌اند همگی اسلحه به دست و در حالی که لباس،شلوار، پوتین و جلیقه ضد گلوله به تن کرده‌اند همراه با ماسک‌های سیاه رنگ ترسناکی از ماشین پیاده می‌شوند و به طرف کامیون سیاه‌رنگ حرکت می‌کنند... .
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
7
بازدیدها
330
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
42
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
90
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
225

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین