. . .

متروکه رمان واقعیت کابوس | tara.a

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ترسناک
  3. فانتزی
نام رمان:واقعیت کابوس
نام نویسنده:tara.a
ژانر:ترسناک،فانتزی،عاشقانه
ناظر: @Laluosh
خلاصه:کابوس‌هایی که تبدیل به واقیعت می‌شوند، تا این‌که ناگهان این کابوس‌ها تبدیل به زندگی واقعی وانیا می‌شوند.
زندگی‌ای با طعم ترس و دلهره!
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
868
پسندها
7,352
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.​
بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​

|کادر مدیریت رمانیک|​
 

TARA.ALY

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1343
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-10
موضوعات
5
نوشته‌ها
25
پسندها
224
امتیازها
97
محل سکونت
کهکشان ها

  • #2
مقدمه:
واژه وحشتناک برایش کافی نبود، چیزی فراتر از وحشتناک چیزی که کم کم تو را از درون نابود می‌کرد.
پیچیده، ماننده کلافی هزار گره درهم پیچیده بود و فقط به دست یک نفر باز می‌شد!
 

TARA.ALY

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1343
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-10
موضوعات
5
نوشته‌ها
25
پسندها
224
امتیازها
97
محل سکونت
کهکشان ها

  • #3
(پارت یک)
سرآغاز:صدای وحشتناک!
صدای جیغ و فریادهای مردم به گوشم هجوم می‌آورد و دلم را آشوب می‌کرد.
ساختمانی بلند در آتش می‌سوخت و هر لحظه بیش‌تر از قبل روی سر مردم آوار می‌شد، دودش چشمانم را می‌سوزاند.
مردم با جیغ و داد از کنارم به سرعت می‌گذشتند و دوان دوان به من تنه می‌زدند.
از ساختمان صدای وحشتناکی بلند شد که خبر از آن می‌داد که هر لحظه ممکن است خراب شود و فرو بریزد، به سرعت ترک می‌خورد و در آتشی سوزان گر می‌گرفت و بالا می‌رفت.
فقط ایستاده بودم و به مردم وحشت زده و ساختمانی که در حال فروپاشی بود نگاه می‌کردم احساسی نداشتم، نه! از درون نابود بودم؛ اما نمی‌توانستم بروزش دهم انگار یک نفر من را کنترل می‌کرد تا نتوانم؛ حتی یک واکنش به صحنه دهشتناک روبه رویم دهم و این برایم بسیار بسیار عذاب آور بود.
ساختمان فرو ریخت و با صدایی بسیار بلند و وحشتناک بر روی سر تمام مردمی که هنوز نتوانسته بودند فرار کنند آوار شد.
می‌توانستم برای آخرین بار صدای عاجزانه مردمی که زیر آوار مانده بودند و از درد ضجه می‌زدند بشنوم؛ اما کاش برای نجاتشان توانی داشتم!
 
آخرین ویرایش:

TARA.ALY

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1343
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-10
موضوعات
5
نوشته‌ها
25
پسندها
224
امتیازها
97
محل سکونت
کهکشان ها

  • #4
(پارت دو)
بخش یک:تعبیر​
معمولاً وقتی همه از یک کابوس بیدار می‌شوند، وحشتزده جیغ و داد می‌کنند و خیس ع×ر×ق می‌شوند و حتی ممکن است قلبشان از ترس ایست کند!
اما خب من.. برای من این کابوس های شبانه عادی شده بود، بارها خواب‌های وحشتناکی می‌دیدم که بعد از بیداری ساعت ها طول می‌کشید تا ضربان قلبم آرام شود؛ اما بعداز مدت‌ها زندگی کردن با آن‌ها سعی می‌کردم خونسردی‌ام را حفظ کنم و با این قضیه کنار بیایم.
آن‌ها همیشه و بی هیچ دلیلی وجود داشتند!
ملافه سفید رنگم را کنار زدم و آرام پاهایم را روی کف سرد و سنگی اتاق گذاشتم و با آشفتگی به طرف در اتاقم تلو تلو خوردم، دستگیره را گرفتم و در را باز کردم.
خانه مثل همیشه پر جنب و جوش بود، همه خدمتکاران در حال انجام وظیفه بودند و هر وقت من را می‌دیدند صبح بخیر می‌گفتند و به سرعت رد می‌شدند.
بی توجه به سیل صبح بخیرهایی که روی سرم آوار می‌شد پله هارا با پرش و ورجه وروجه رد کردم و به طبقه پایین رفتم، دایی استفان طبق برنامه روزانه در حال آماده شدن بود تا سریع به جلسه کاری‌اش برسد و خاله جنیفر هم با این‌که در اتاقش بود؛ اما مشخص بود که دارد حاضر می‌شود تا با دوستانش بیرون بروند، کار همیشگی‌شان بود، هرروز بدون استثنا همین کارها را تکرار می‌کردند و هیچ‌کس نمی‌دانست چرا این دو خسته نمی‌شوند.
- صبح بخیر وانیا
دایی استفان که روبه‌روی آیینه ایستاده بود تا کراواتش را درست کند، تکان کوچکی هم به انگشتانش داد تا مثلاً برای من دستی تکان داده باشد.
- صبح بخیر دایی استفان
پاهایم بدون دمپایی های پشمی‌ام کرخ شده بود و یخ کرده بودند، احتمالاً تا چند دقیقه‌ی دیگر بی حس می‌شدند.
دوان دوان به طرف پیشخوان آشپزخانه رفتم و از ماری طلب یک لیوان آب کردم، او بهترین آشپز دنیا بود غذاهایش حرف و حریف نداشت و از نظر من او توی دنیا تک بود.
ماری با مهربانی لیوان آب را به دستم داد و با یک لبخند زیبا که همیشه روی لبانش بود صبح بخیر گفت و برگشت تا به کارش برسد.
او زنی تقریباً میانسال بود و می‌شد گفت کمی هم چاق است؛ اما موهای قهوه‌ای و کوتاهی داشت که روی صورت گرد و تپلش می‌نشست و او را مهربان تر هم جلوه می‌داد، با آن پیشبند و لباس سفید رنگ آشپزی‌اش فقط یک کلاه سرآشپزان را کم داشت تا تکمیل شود؛ اما حیف که همچین کلاهی نداشتیم.
لیوان خالی را روی پیشخوان گذاشتم و به سمت او هل دادم و گفتم:
- مرسی ماری
ماری لبخند زد و گفت:
- خواهش میشه
برگشتم تا بروم که ناگهان الهه‌ای را درست روی پله‌ها دیدم!
 
آخرین ویرایش:

TARA.ALY

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1343
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-10
موضوعات
5
نوشته‌ها
25
پسندها
224
امتیازها
97
محل سکونت
کهکشان ها

  • #5
(پارت سه)
نه او الهه نبود او خاله جنیفر بود!
پیراهنی جذب و قرمز رنگ پوشیده بود و موهای قهوه‌ای رنگش را مرتب شانه زده و روی صورتش ریخته بود و با رژ قرمزی هم که زده بود درست شبیه یک پرنسس شده بود.
او جوان بود و همیشه خوش تیپ و همین‌طور هم زیبا، با این زیبایی‌اش همیشه همه را محو خودش می‌کرد، مخصوصاً بوی عطر استوخودوسش
با کفش‌های پاشنه بلند قرمزش تق تق کنان از پله‌ها پایین آمد و یکی از آن لبخند‌های جذابش را به من زد و گفت:
- صبحت بخیر وانیا... دیشب خوب خوابیدی؟
من از خلصه‌ای که با ورود خاله جنیفر درونش فرو رفته بودم بیرون آمدم و امم امم کنان گفتم:
- بله خاله جنیفر خیلی خوب بود!
که کاملاً دروغ بود، دیشب اصلاً خواب خوبی نداشتم راستش خوب نه وحشتناک، تمام شب را کابوس دیده بودم و حدس می‌زدم زیر چشمانم سیاهی افتاده باشد چون خاله جنیفر اکثراً وقت‌هایی که این طوری می‌شدم این سوال را ازمن می‌پرسید.
خاله جنیفر با شک به من نگاه کرد و گفت:
- مطمئنی، آخه زیر چشات...
- البته که مطمئنم... عالی بود
نفسم را حبس کردم، مطمئن بودم خاله جنیفر تا از قضیه سردرنیاورد ول کن نیست که یکدفعه دایی استفان حیرت زده سوتی کشید و گفت:
- عجب چیزی شدی جنی!
خاله جنیفر روبه دایی استفان کرد و با لبخندی ملیح گفت:
- یه قرار مهم دارم استفان
نفسم را با پوفی بیرون دادم، بلاخره دایی استفان به یک دردی خورد!
- اوه البته.. حالا با کی قرار داری؟
خاله جنیفر چشم هایش را چرخاند و با ظرافت موهایش را از روی لباسش کنار زد و بدون نگاه کردن به دایی استفان گفت:
- این دیگه به خودم مربوطه استفان
وقت‌هایی که این حرف را می‌زد باید می‌فهمیدی که بهتر است دیگر چیزی نپرسی.
دایی استفان با گیجی سر تکان داد و همان‌طور که کراواتش را سفت می کرد ناگهان جیغ کشید.
از جا پریدم و به حالت شوک و خیز برداشته به دایی استفان چشم دوختم، خاله جنیفر با بی تفاوتی گفت:
- استفان صد بار بهت گفتم انقدر اون کرواتتو سفت نکن...
دایی استفان همان‌طور که گلویش را می‌مالید آب دهانش را قورت داد و با صدای خش داری گفت:
- حواسم نبود
صاف ایستادم و نفسم را با حرص بیرون دادم این خواهر و برادر هزاران فرسخ از هم دور بودند و کلی فرق داشتند انگار نه انگار که از یک خانواده‌ان.
نفس عمیقی کشیدم و روبه خاله جنیفر گفتم:
- خاله جنیفر؟
خاله جنیفر روبه من برگشت و گفت:
- بله عزیزم؟
- من می تونم امروز با دوستام برم مرکز خرید؟ بهتون گفته بودم
خاله جنیفر کمی فکر کرد و بعد گفت:
- خیلی خب فقط مراقب باش و زود برگرد و اگه لازم شد بگو مایکل بیاد دنبالت
مایکل راننده شخصی ما بود و خیلی هم قوی و خوش تیپ بود و شتاب گرفتن با ماشین او خیلی حال می‌داد!
نیشم از این گوش تا آن گوش باز شد و به سرعت تایید کردم:
- چشم خاله جنیفر... حتماً!
 
آخرین ویرایش:

TARA.ALY

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1343
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-10
موضوعات
5
نوشته‌ها
25
پسندها
224
امتیازها
97
محل سکونت
کهکشان ها

  • #6
(پارت چهار)
با خوشحالی به طرف اتاقم دویدم و موبایلم را از روی میز کنار تختم برداشتم، سریع شماره کاسندرا را گرفتم که بعد از چند صدای بوق بلاخره برداشت.
- الو؟
با شوق و تند تند شروع کردم به حرف زدن:
- وای کاسی کجایی؟ خاله جنیفر اجازه داد بیام، تازه با ماشین مایکل هم میام تا هروقت هم دلمون بخواد می‌تونیم بگردیم...
- هی هی! وایسا
ساکت شدم و نفس عمیقی کشیدم و دوباره پرسیدم:
- خب کجایی؟
- من بیرونم؛ ولی خودمو سریع بهت می‌رسونم
سریع گفتم:
- نه نمی‌خواد بگو کجایی با مایکل میایم دنبالت
کاسندرا پشت تلفن کمی فکر کرد و بعد گفت:
- باشه، رفتم همون کافه همیشگی
با شک پرسیدم:
- انوقت با کی؟
به نظر می‌رسید کاسندرا تعجب کرده:
- تنها دیگه، با کی می‌تونم برم آخه؟
کمی فکر کردم و بعد گفتم:
- آها... باشه پس منتظر باش الان میایم
کاسندرا گفت:
- باشه
و من هم تلفن را قطع کردم و سریع به سمت کمد لباس هایم رفتم تا لباسی مناسب انتخاب کنم.
اما وقتی کمدم را باز کردم بلا تکلیف روبه‌رویش ایستادم و فقط به کوهی از لباس هایم خیره شدم.
@Laluosh
 

TARA.ALY

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1343
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-10
موضوعات
5
نوشته‌ها
25
پسندها
224
امتیازها
97
محل سکونت
کهکشان ها

  • #7
(پارت پنج)
انتخاب لباس همیشه یکی از معضلات زندگی من بود؛ اما باز با این‌که تمام تلاشم را می‌کردم تا بهترین را انتخاب کنم؛ ولی همیشه گند می‌زدم.
پیراهن‌های پف دارم را کنار زدم و به آن‌هایی که ساده‌تر بودند نگاه کردم، پیراهن سفید رنگی که تنها یک پاپیون ساده رویش داشت بیرون آوردم و جلوی خودم گرفتم، چرخ زنان کنار آینه قدی‌ام ایستادم و خودم را با آن لباس نگاه کردم، سرم را تکان دادم و پیراهن را روی تختم رها کردم و دوباره به سمت کمدم رفتم و چند پیراهن دیگر را هم امتحان کردم؛ اما هیچ‌کدام به دلم نمی‌نشستند.
از تو لپم را گاز گرفتم و کمی فکر کردم به لباس ساده‌تری نیاز داشتم، ناگهان فکری به سرم زد و بشکن زدم با هیجان در اتاقم را باز کردم و سریع پله‌ها را بالا رفتم، طبقه بالا نسبت به طبقات پایین کوچک‌تر بود و پر از وسایلاتی بود که دیگر مورد استفاده نبودند.
کارتن‌ها مرتب روی هم چیده شده بودند و حتی چند کمد و میز و صندلی قدیمی هم آن گوشه جا شده بودند.
سرگردان بین این همه کارتن وول می‌خوردم و سعی داشتم کارتن لباس‌هایم که برای چند سال پیش بود را پیدا کنم.
خوشبختانه به یاد داشتم لباس‌هایم را در کارتنی که آرمی به نام، شکوفا کننده با یک عکس نهال در کنارش گذاشته بودند.
نمی‌دانستم چرا؛ اما این اسم و آرم از همان اول هم در ذهنم حک شده و باقی مانده بود.
خیلی طول نکشید که کارتن را پیدا کردم، کارتن طی این چند سال کهنه شده و چند جایش هم پاره شده بود، سریع لباس های مورد نظرم را درآوردم و به آن‌ها نگاه کردم، هودی‌هایی ساده با رنگ‌های مختلف بودند، هودی‌ای را که از همه بزرگ‌تر بود و رنگ سیاهی داشت انتخاب کردم و بعد سریع کارتن را جمع و جور کردم و در جایش گذاشتم.
هودی را روی دستم انداختم و دوان دوان از پله‌ها پایین رفتم و در اتاقم را با شتاب باز کردم.
@Laluosh
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
86
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
209
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
52

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین