(پارت دو)
بخش یک:تعبیر
معمولاً وقتی همه از یک کابوس بیدار میشوند، وحشتزده جیغ و داد میکنند و خیس ع×ر×ق میشوند و حتی ممکن است قلبشان از ترس ایست کند!
اما خب من.. برای من این کابوس های شبانه عادی شده بود، بارها خوابهای وحشتناکی میدیدم که بعد از بیداری ساعت ها طول میکشید تا ضربان قلبم آرام شود؛ اما بعداز مدتها زندگی کردن با آنها سعی میکردم خونسردیام را حفظ کنم و با این قضیه کنار بیایم.
آنها همیشه و بی هیچ دلیلی وجود داشتند!
ملافه سفید رنگم را کنار زدم و آرام پاهایم را روی کف سرد و سنگی اتاق گذاشتم و با آشفتگی به طرف در اتاقم تلو تلو خوردم، دستگیره را گرفتم و در را باز کردم.
خانه مثل همیشه پر جنب و جوش بود، همه خدمتکاران در حال انجام وظیفه بودند و هر وقت من را میدیدند صبح بخیر میگفتند و به سرعت رد میشدند.
بی توجه به سیل صبح بخیرهایی که روی سرم آوار میشد پله هارا با پرش و ورجه وروجه رد کردم و به طبقه پایین رفتم، دایی استفان طبق برنامه روزانه در حال آماده شدن بود تا سریع به جلسه کاریاش برسد و خاله جنیفر هم با اینکه در اتاقش بود؛ اما مشخص بود که دارد حاضر میشود تا با دوستانش بیرون بروند، کار همیشگیشان بود، هرروز بدون استثنا همین کارها را تکرار میکردند و هیچکس نمیدانست چرا این دو خسته نمیشوند.
- صبح بخیر وانیا
دایی استفان که روبهروی آیینه ایستاده بود تا کراواتش را درست کند، تکان کوچکی هم به انگشتانش داد تا مثلاً برای من دستی تکان داده باشد.
- صبح بخیر دایی استفان
پاهایم بدون دمپایی های پشمیام کرخ شده بود و یخ کرده بودند، احتمالاً تا چند دقیقهی دیگر بی حس میشدند.
دوان دوان به طرف پیشخوان آشپزخانه رفتم و از ماری طلب یک لیوان آب کردم، او بهترین آشپز دنیا بود غذاهایش حرف و حریف نداشت و از نظر من او توی دنیا تک بود.
ماری با مهربانی لیوان آب را به دستم داد و با یک لبخند زیبا که همیشه روی لبانش بود صبح بخیر گفت و برگشت تا به کارش برسد.
او زنی تقریباً میانسال بود و میشد گفت کمی هم چاق است؛ اما موهای قهوهای و کوتاهی داشت که روی صورت گرد و تپلش مینشست و او را مهربان تر هم جلوه میداد، با آن پیشبند و لباس سفید رنگ آشپزیاش فقط یک کلاه سرآشپزان را کم داشت تا تکمیل شود؛ اما حیف که همچین کلاهی نداشتیم.
لیوان خالی را روی پیشخوان گذاشتم و به سمت او هل دادم و گفتم:
- مرسی ماری
ماری لبخند زد و گفت:
- خواهش میشه
برگشتم تا بروم که ناگهان الههای را درست روی پلهها دیدم!