از واحد تارا بیرون آمدم و به سمت واحد خودم رفتم.
با کلید قفل در را باز کردم و داخل شدم، در را بستم. وقتی وارد خانه میشدم با هال روبهرو میشدم، به سمت مبلهای قهوهی سوخته که وسط هال بودند رفتم و کلید را روی میز انداختم شالم را هم از روی موهایم برداشتم و روی مبل دونفره کنارم انداختم و به سمت پنجره بزرگی که روبهروی مبلها و در قرار داشت رفتم و به بیرون نگاه کردم به برجهای بلند و ساختمانها. یعنی الآن کجا بود؟ چه میکرد؟ او هم مثل من دلتنگ میشد؟ به من فکر میکرد؟ آهی کشیدم، یکسال بود گریه نکرده بودم. گریه کردن چه فایدهای داشت وقتی گریههایم را دیدند و من را باور نکردند به جایش سیلی نصیبم شد. از پنجره فاصله گرفتم و به سمت میزی که بین مبلها قرار داشت رفتم و پاکت سیگارم را برداشتم، خانه کمکم داشت غرق تاریکی میشد، به سمت پنجره رفتم و نخ سیگاری روشن کردم و ازش کام گرفتم و به دور دستها نگاه کردم، سیگار که تمام شد، به سمت اتاقم رفتم و با برداشتن حولهام به سمت حمام رفتم. از حمام بیرون آمدم و موهایم را با سشوار خشک کردم، لباسهای راحتی پوشیدم و خودم را روی تخت یک نفرهام انداختم. پیتزای که خورده بودم سیرم کرده بود و گرسنهام نبود. با یادآواری تولد برادر تارا پوفی گفتم و کلافه دستم را میان موهایم بردم. باید فردا میرفتم کادو میخریدم.گوشیام را برداشتم و خودم را با مجازی سرگرم کردم.
***
_ خانم رستمی، پروندههای که دیروز گفتم آمادهشون کنید برام بیار.
با گفتن (چشم) تلفن را سرجایش گذاشتم و پروندهها را از کشوی میز برداشتم و به سمت اتاقی که روی درش با تابلوی مربع نوشته بود "مدیریت" رفتم. تقهی به در زدم که با بفرمایید آقای اسدی داخل شدم. آقای اسدی، پشت میزش نشسته بود، عینکی به چشمهایش زده بود و به لبتاپش خیره بود. به سمت میزش رفتم و پروندهها را سمتش گرفتم و گفتم:
_ بفرمایید پروندههایی که خواستید.
نگاهش را از لبتاپش گرفت و به من داد، لبخندی روی لبش آورد و گفت:
_ ممنون خانم رستمی.
با گفتن (بااجازه) سری تکان داد. از اتاق آقای اسدی بیرون آمدم و به سمت میزم رفتم.
داشتم کارهایم را انجام میدادم که پسری با غرور داخل آمد و به سمت میزم آمد.
به چشمهای سبزم خیره شد و گفت:
_ اسمت؟
با چشمهای گرد شده بهش نگاه کردم که با غرور گفت:
_ مگه کری؟ میگم اسمت چیه؟
لبهایم را روی هم فشردم و با اخم گفتم:
_ درست صحبت کن واگرنه زنگ میزنم نگهبانها بیان بندازنند بیرون.
اَبروی بالآ انداخت و با همان غرور لعنتیش پوزخندی زد و گفت:
_ عجب! چه خانم کوچولوی شجاعی، خب زنگ بزن.
و رفت روی صندلی روبهرویم نشست و دست به سینه نگاهم کرد.
با حرص نگاهم را ازش گرفتم. دلم میخواست از وسط دو نصفش کنم. تلفن را برداشتم تا خواستم شماره را بگیرم در اتاق آقای اسدی باز شد و آقای اسدی بیرون آمد و گفت:
_ خانم رستمی، چیزی شده؟