. . .

متروکه رمان چرا من | میناجرجندی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
‌ ‌ رمان: چرا من
نویسنده: میناجرجندی
ژانر: عاشقانه، تراژدی

 خلاصه:
کاش آدم اگه قراره ضربه بخوره،
اما هیچوقت نفهمه از کی خورده ، بعضی وقتا اینکه میفهمیم آدمی که هیچوقت انتظارشو نداشتیم بهمون ضربه زده بیشتر داغونمون میکنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
874
پسندها
7,359
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
969
نوشته‌ها
2,269
راه‌حل‌ها
27
پسندها
3,441
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #3
مقدمه:
من، آنجا نابود شدم که فهمیدم
نزدیک‌ترین آدم‌های زندگیم
همان‌هایی هستندکه
بزرگترین ضربه را میزنند.
یک طور که فقط با خودت می‌گویی چرا؟
من، آنجا خودم را ساختم که فهمیدم
هیچکسی نیست که ضربه نزند،
حتی خودت‌ هم بعضی وقت‌ها
به خودت ضربه می‌زنی.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
969
نوشته‌ها
2,269
راه‌حل‌ها
27
پسندها
3,441
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #4
‌بهت زده به روبه‌رویم نگاه می‌کردم، چطور توانستند با من این‌ کار را بکنند؟ چرا من را باور نکردند؟ با بغض به آسمان نگاه کردم، باران بی‌محابا بر تنم تازیانه می‌زد، روی زمین نشسته بودم و هیچ تلاشی برای خیس نشدن نمی‌کردم. دلم به حال قلب شکسته‌ام می سوخت، کسی بهم ضربه زده بود که (رفیق) صدایم میزد و بامهربانی نگاهم می‌کرد. چرا رنگ نگاهش تغییر کرد؟ و با پیروزی و نفرت نگاهم کرد؟ مگر من چه بدی در حقش کردم.
نگاه بی‌رحم و سردِ عزیزترینم جلوی چشم‌هایم آمد، من که جز او کسی را نداشتم، او که تنها عضو خانواده‌ام بود چرا حداقل او من را باور نکرد؟
از جایم بلند شدم و بی‌روح به خانه‌ای نگاه کردم که نوزده سال در آن زندگی کرده بودم، باز بغض گلویم را گرفت؛ ولی گریه نکردم. چمدانم را از روی زمین برداشتم و با قلبی شکسته آرام از آن خانه و آن آدم بی‌رحم دور شدم.
کنار خیابان راه می‌رفتم و نسبت به اطرافم بی‌تفاوت بودم.
یاد نگاه متنفر‌، سرد و بی‌رحم‌شان دلم را بیشتر می‌شکست و یخ می‌کرد. دلم می‌خواست خودم را بندازم جلوی ماشینی تا بمیرم من، که دیگر کسی را نداشتم بخاطرش زندگی کنم.
_ نهال.
با شنیدین اسمم ایستادم و با مکث برگشتم، چهره‌ام را که دید شکه شد و چند بار خواست چیزی بگوید نتوانست، نگاهش بینِ جای سیلی‌های روی صورتم و لب پاره شده‌ام می‌چرخید؛ بلاخره به حرف آمد و برای اولین بار با محبت و نگرانی با من صحبت کرد:
_ نهال، چی‌ شده؟ چرا صورتت اینجوریه؟
بی‌حس به چشم‌هایش نگاه کردم، او که همیشه سایه من را با تیر میزد هر جا من را می‌دید با طعنه و نیش و کنایه با من صحبت می‌کرد حالا چه شده که نگران من شده بود؟
پوزخندی زدم که شکه‌تر شد، حق داشت شکه شود آن نهالی که همیشه شاد بود کجا و این نهال کجا.
دستم را گرفت و گفت:
_ بیا بریم داخل ماشین سرما می‌خوری، بعداً صحبت می‌کنیم.
کجا باید می‌رفتم؟ من دیگر کسی را نداشتم.
حوصله این‌ که سعی کنم دستم را ول کند را نداشتم دیگر حوصله هیچ چیز را نداشتم.به سمت ماشینش کشیده شدم به ماشینش که رسید در جلو را باز کرد و مجبورم کرد روی صندلی بنشینم، چمدانم را هم عقب گذاشت و خودش هم آمد نشست و حرکت کرد. بی‌حس خیره به بیرون نگاه می‌کردم اما فکرم جای دیگری بود. حرف‌هایشان توی ذهنم تکرار می‌شد، ذهنم انگار می‌خواست با تکرار این حرف‌ها خودکشی کند.
با درد نفس کشیدم، دنیا جلوی چشم‌هایم کم‌کم داشت تار می‌شد نتوانستم مقاومت کنم و چشم‌هایم بسته شد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
969
نوشته‌ها
2,269
راه‌حل‌ها
27
پسندها
3,441
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #5

یکسال بعد:

کلافه توی کیفم دنبال کلید می‌گشتم‌؛ بلاخره پیدایش کردم و در را باز کردم و داخل شدم، در را بستم و کفش‌هایم را با دمپایی‌های راحتی بنفش عوض کردم و به سمت اتاقم رفتم. کیف و مانتوام را روی تخت انداختم و با خستگی به سمت حمام رفتم؛ بعد از ربع‌ساعت از حمام بیرون آمدم و از توی کمدم تاپ و شلواری برداشتم و پوشیدم، بدون این‌که موهایم‌ را خشک کنم خودم را روی تخت انداختم و با چشم‌های بسته کیف و مانتوام را روی زمین پرت کردم و به یک‌ دقیقه هم نکشید خوابم برد‌.

با صدای بلند خروسی گیج چشم‌هایم را باز کردم و با چشم‌های نیمه باز به اتاقم نگاه کردم؛ ولی خروسی ندیدم. یکم که تمرکز کردم فهمیدم صدا از کیفم می‌آید. خواب‌آلود از تخت پایین رفتم و کیفم را برداشتم، حالا مگر گوشی‌ام پیدا می‌شد؟ خر با بارش توی کیفم گم میشد؛ بلاخره گوشیم را پیدا کردم و با دیدن اسم تارا که روی گوشی خودنمایی می‌کرد چشم‌هایم را با اعصبانیت بستم و باز کردم، گوشی را روی بی‌صدا گذاشتم و به سمت دستشویی رفتم. از دستشویی بیرون آمدم، موهایم را شانه کردم و بافتم، لباس‌هایم را با یک پیراهن لش مشکی و شلوار چسبان مشکی عوض کردم. شالم را روی سرم گذاشتم و گوشی‌ام را برداشتم و از اتاقم بیرون رفتم.
از واحدم بیرون آمدم و با کلید در را قفل کردم و به سمت آسانسور رفتم، وقتی به طبقه اول رسیدم از آسانسور بیرون آمدم و به سمت واحد تارا رفتم. دستم را روی زنگ گذاشتم. در باز شد و چهره‌اش نمایان شد. تاپ و شلوار نارنجی پوشیده بود و موهایش دورش ریخته بود، تارا، با نیش‌باز به من نگاه می‌کرد کنارش زدم، داخل رفتم و به سمت آشپزخانه رفتم. صدای بسته شدن در را شنیدم و بعد از آن صدای خودش را که می‌گفت:
_ باز خونه خودت هیچی نخوردی اومدی اینجا پلاس شدی.
همین‌طور که پیتزای که روی میز بود را می‌خوردم با دهان پر گفتم:
_ باید از خداتم باشه میام از تنهایی درت میارم.
به داخل آشپزخانه آمد و به سمت یخچال رفت همین‌طور که بطری آب و سیب سرخی را برمی‌داشت گفت:
_ حوصله‌ات نمی‌کشه غذا درست کنی یا سفارش بدی، بهانه تنهایی من و نکن.
بعد گفتن حرفش بطری آب را سر کشید طوری آب می‌خورد انگار صدسال است آب نخورده است. با حالت چندشی نگاهش کردم و گفتم:
_ اَه حالم و بهم زدی.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
969
نوشته‌ها
2,269
راه‌حل‌ها
27
پسندها
3,441
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #6
‌ ‌بلاخره دل از بطری کند و گفت (آخیش) ،با تأسف نگاهش کردم؛ ولی او بدون توجه به نگاهم بطری را رو میز نهارخوری گذاشت و روی صندلی رو‌به‌رویم نشست و به خوردنم نگاه کرد. آخرین تیکه پیتزار را خوردم و گفتم:
_ چیه؟ چرا مثل بز من و نگاه می‌کنی؟
چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
_ این چه طرز صحبت با یک دختر باادبِ؟
چشم‌هایم را ریز کردم و نگاه دقیقی بهش انداختم و گفتم:
_ من این‌جا دختر باادب نمی‌بینم.
مثل یک اژده‌های اعصبانی نگاهم کرد. از جایم بلند شدم و از آشپزخانه بیرون رفتم و خودم را روی مبل یک نفره شکلاتی انداختم و بلند گفتم:
_ توی بیشعور چرا آهنگ زنگ گوشی من و دست کاری می‌کنی‌؟ کرم داری؟ اگه یه وقت سرکارم گوشیم زنگ بخوره آبرو می‌ره.
همین‌طور که داشتم غر میزدم با ( پخ ) گفتنش کنار گوشم ترسیدم و جیغی کشیدم، با خنده دستش را روی دهانم گذاشت و گفت:
_ می‌خوای همه همسایه‌ها بریزن این‌جا؟
دستش را پس زدم و دندان قروچه کردم.
نهال:
_ تارا، خیلی گاوی، بی‌شعور قلبم ریخت.
با نیش باز روی مبل دو نفره لش کرد و گاز بزرگی به سیبش زد و با دهان پر گفت:
_ ایش، شد یک بار بخندی؟
حوصله نداشتم، پس جوابی بهش ندادم. گوشی‌ام را برداشتم و زنگ تماسش را عوض کردم.
تارا، که بی‌حوصلگی من را دید گفت:
_ دو روز دیگه تولد داداشمه.
همین‌طور که سرم توی گوشی بود گفتم:
_ خب به من چه.
تارا:
_ همین طور ادامه بدی آخرش با این اخلاق سردت کسی نمی‌گیرتت.
بی‌تفاوت نگاهش کردم که ادامه داد:
_ گفتم که بدونی توام باید بیای.
واقعاً حوصله همچین چیزی را نداشتم. ترجیح می‌دادم آن موقع توی اتاق و تختم باشم تا این‌که به جشن تولد برم.
تا خواستم حرف بزنم تارا نگذاشت و زودتر از من گفت:
_ اگه بخوای بگی نه، حوصله ندارم و نخوای بیای ناراحت میشم.
نمی‌خواستم ناراحتش کنم، توی این یک‌سال خیلی کمکم کرده بود اگر وجود او نبود من نمی‌توانستم دوباره زندگی کنم، هرچقدر من باهاش سرد رفتار می‌کردم باز او با گرمی با من رفتار می‌کرد.
به ناچار سری تکان دادم و همین‌طور که از روی مبل بلند شدم گفتم:
_ باشه، فقط همین یک بار.
و به سمت در رفتم. تارا، با خوشحالی جیغی کشید که لبخند محوی زدم؛ چون پشتش بودم ندید.
از واحد تارا بیرون آمدم و به سمت واحد خودم رفتم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
969
نوشته‌ها
2,269
راه‌حل‌ها
27
پسندها
3,441
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #7
از واحد تارا بیرون آمدم و به سمت واحد خودم رفتم.
با کلید قفل در را باز کردم و داخل شدم، در را بستم. وقتی وارد خانه می‌شدم با هال رو‌به‌رو می‌شدم، به سمت مبل‌های قهوه‌ی سوخته که وسط هال بودند رفتم و کلید را روی میز انداختم شالم را هم از روی موهایم برداشتم و روی مبل دونفره کنارم انداختم و به سمت پنجره بزرگی که رو‌به‌روی مبل‌ها و در قرار داشت رفتم و به بیرون نگاه کردم به برج‌های بلند و ساختمان‌ها. یعنی الآن کجا بود؟ چه می‌کرد؟ او هم مثل من دلتنگ می‌شد؟ به من فکر می‌کرد؟ آهی کشیدم، یک‌سال بود گریه نکرده بودم. گریه کردن چه فایده‌ای داشت وقتی گریه‌هایم را دیدند و من را باور نکردند به‌ جایش سیلی نصیبم شد. از پنجره فاصله گرفتم و به سمت میزی که بین مبل‌ها قرار داشت رفتم و پاکت سیگارم را برداشتم، خانه کم‌کم داشت غرق تاریکی می‌شد، به سمت پنجره رفتم و نخ سیگاری روشن کردم و ازش کام گرفتم و به دور دست‌ها نگاه کردم، سیگار که تمام شد، به سمت اتاقم رفتم و با برداشتن حوله‌ام به سمت حمام رفتم. از حمام بیرون آمدم و موهایم را با سشوار خشک کردم، لباس‌های راحتی پوشیدم و خودم را روی تخت یک نفره‌ام انداختم. پیتزای که خورده ‌بودم سیرم کرده بود و گرسنه‌ام نبود. با یادآواری تولد برادر تارا پوفی گفتم و کلافه دستم را میان موهایم بردم. باید فردا می‌رفتم کادو می‌خریدم.گوشی‌ام را برداشتم و خودم را با مجازی سرگرم کردم.

***​

_ خانم رستمی، پرونده‌های که دیروز گفتم آماده‌شون کنید برام بیار.
با گفتن (چشم) تلفن را سرجایش گذاشتم و پرونده‌ها را از کشوی میز برداشتم و به سمت اتاقی که روی درش با تابلوی مربع نوشته بود "مدیریت" رفتم. تقه‌ی به در زدم که با بفرمایید آقای اسدی داخل شدم. آقای اسدی، پشت میزش نشسته بود، عینکی به چشم‌هایش زده بود و به لب‌تاپش خیره بود. به سمت میزش رفتم و پرونده‌ها را سمتش گرفتم و گفتم:
_ بفرمایید پرونده‌هایی که خواستید.
نگاهش را از لب‌تاپش گرفت و به من داد، لبخندی روی لبش آورد و گفت:
_ ممنون خانم رستمی.
با گفتن (بااجازه) سری تکان داد. از اتاق آقای اسدی بیرون آمدم و به سمت میزم رفتم.
داشتم کار‌هایم را انجام می‌دادم که پسری با غرور داخل آمد و به سمت میزم آمد.
به چشم‌های سبزم خیره شد و گفت:
_ اسمت؟
با چشم‌های گرد شده بهش نگاه کردم که با غرور گفت:
_ مگه کری؟ میگم اسمت چیه؟
لب‌هایم را روی هم فشردم و با اخم گفتم:
_ درست صحبت کن واگرنه زنگ میزنم نگهبان‌ها بیان بندازنند بیرون.
اَبروی بالآ انداخت و با همان غرور لعنتیش پوزخندی زد و گفت:
_ عجب! چه خانم کوچولوی شجاعی، خب زنگ بزن.
و رفت روی صندلی روبه‌رویم نشست و دست به سینه نگاهم کرد.
با حرص نگاهم را ازش گرفتم. دلم می‌خواست از وسط دو نصفش کنم. تلفن را برداشتم تا خواستم شماره را بگیرم در اتاق آقای اسدی باز شد و آقای اسدی بیرون آمد و گفت:
_ خانم رستمی، چیزی شده؟
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
969
نوشته‌ها
2,269
راه‌حل‌ها
27
پسندها
3,441
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #8
پسره بدون این‌که از جایش بلند شود گفت:
_ بابا.
من و آقای اسدی چشم‌هایمان گرد شد. آقای اسدی به سمت پسر برگشت و با بهت نگاهش کرد و گفت:
_ میلاد، پسرم این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
با دهان باز یک نگاه به آقای اسدی و یک نگاه به پسره انداختم. یعنی این پسر، پسر آقای اسدی بود؟ پسره یا همان میلاد نگاهی به چهره شکه من انداخت و پوزخندی زد و به آقای اسدی نگاه کرد و سرد گفت:
_ چطوره بریم توی اتاق حرف بزنیم؟
هر دو به سمت اتاق آقای اسدی رفتند. هوف کارم تمام بود حتماً به پدرش می‌گفت من را اخراج کند. سری تکان دادم و گوشیم را برداشتم.
چند دقیقه گذشت و خانم عباسی(آبدارچی) سینی به دست به سمت اتاق آقای اسدی رفت. خانم عباسی، تقه‌ای به در اتاق زد و بعد داخل رفت.
خانم عباسی، چند لحظه بعد بیرون آمد و به سمت اتاق آبدارچی رفت. توی شرکت با کسی گرم نمی‌گرفتم برای همین کسی سمت من نمی‌آمد حتماً با خودشان می‌گفتند از آن آدم‌های مغرور و از دماغ فیل افتاده‌ها هستم. برایم مهم نبود چه فکری درموردم می‌کردند من دیگر هیچ علاقه‌ای نداشتم کسی را وارد زندگیم بکنم یا با کسی صمیمی بشوم، فقط تارا توی زندگیم بود که او برایم با بقیه فرق داشت.

در اتاق آقای اسدی باز شد و میلاد که دست چپش توی جیبش بود از اتاق بیرون آمد و به سمت من که بی‌توجه به او خودم را سرگرم برگه‌های روی میز کرده بودم آمد و دستش را از توی جیبش بیرون آورد و روی میز گذاشت و خیره نگاهم کرد بدون این‌که حرفی بزند. نگاهم را از روی برگه‌ها برداشتم و بی‌تفاوت به چشم‌هایش نگاه کردم که گفت:
_ وقتی می‌خوام حرف بزنم به چشم‌هام نگاه کن.
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم. پس او بدش می‌آمد موقع صحبت کسی نگاهش نکند.
پوزخندم را که دید دستش که روی میز بود مشت شد. و دست‌هایش را توی جیب شلوارش کرد و یک قدم عقب رفت و گفت:
_ از این به بعد قراره بیشتر هم دیگه رو ببینیم، حتماً الان تو دلت ذوق مرگ شدی.
و لبخند کجی زد.
من چرا باید از بودن کسی که یک‌ساعت بیشتر نیست که دیدمش، این‌جا خوش‌حال یا ناراحت باشم؟
نهال:
_ خیلی اعتماد بنفس دارین آقای اسدی؛ ولی من اصلاً دوست ندارم دیگه با شما صحبت کنم چه برسه بخوام از بودنتون ذوق کنم، انگار زیادی خیالاتی هستید، لطفاً وقت من و نگیرید.
اخمی کرد؛ ولی من بدون توجه به اخم‌هایش به صفحه لب‌تاپ نگاه کردم و فکرم سمت تولد برادر تارا بود، از این بابت کلافه بودم و هیچ‌جوره نمی‌توانستم از زیر این تولد فرار کنم.
صدای قدم‌هایش که به سمت در خروجی می‌رفت را شنیدم.

وقت کاری که تمام شد اسنپ گرفتم و به راننده آدرس یکی از پاساژها را دادم. وقتی کادو خریدم پیاده به سمت خانه رفتم.
به برج بزرگی که برای پدر تارا بود نگاه کردم و داخل رفتم. نگهبان که مرد پیری بود با دیدنم سلام کرد که جوابش را دادم. به سمت آسانسور رفتم و دکمه پنج را فشار دادم. وقتی آسانسور به طبقه پنجم رسید بیرون آمدم و به سمت واحد خودم رفتم، با کلید در را باز کردم و داخل شدم.
لباس‌هایم را عوض کردم. دست و صورتم را شستم و به آشپزخانه رفتم، تخم مرغی درست کردم و خوردم و بدون این‌که ظرف‌های قبلاً و الآن را بشورم به اتاقم رفتم و خوابیدم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
969
نوشته‌ها
2,269
راه‌حل‌ها
27
پسندها
3,441
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #9
با صدای زنگ در گیج بیدار شدم و روی تخت نشستم. صدای زنگ قطع شده بود که باز به صدا در آمد. کلافه موهای روی شانه‌ای راستم را پشت سرم بردم و از جایم بلند شدم‌. از اتاق بیرون آمدم، خانه غرق تاریکی و سکوت بود. صدای زنگ باز به صدا در آمد، صدای زنگ روی اعصابم بود برای همین قدم‌هایم را تندتر کردم و به سمت کلید برق رفتم، کلید برق لامپ‌ها را فشار دادم و لامپ‌ها روشن شدند. با عجله و با اعصبانیت به سمت در رفتم و در را باز کردم، خواستم دهانم را باز کنم که با دیدن حلیمه خانم که سینی طلایی و کاسه بزرگ شله زرد دستش بود دهانم بسته شد.
حلیمه‌ خانم، با آن چشم‌های کنجکاوش نگاهی به سرتا پایم انداخت و با اخم گفت:
_ وا، زمان ما خجالت می‌کشیدند یه تار موشون رو بیرون بریزند الان دیگه بدون هیچ حیای با این وضع ظاهر میشند.
دندان قروچه‌ای کردم و بدون توجه به حرف‌هایش گفتم:
_ کاری داشتید؟
چادر آبی گل گلی‌اش را با دست راستش که آزاد بود جلو کشید و گفت:
_ پسرم حمید مأموریت داشت منم نیت کرده بودم سلامت برگشت شله زرد درست کنم.
پوکر به پشت سرش خیره شدم. خب به من چه؟ بخاطر این حرف‌ها من را از خواب بیدار کرد؟
سینی طلایش را سمت گرفت و گفت:
_ این کاسه هم سهم تو بود.
کاسه را برداشتم و گفتم:
_ ممنون، الآن کاسه رو میارم.
و با عجله به سمت آشپزخانه رفتم و از توی کابینت کاسه‌ای برداشتم و شله زرد‌ها را داخلش ریختم و کاسه را شستم، از آشپزخانه بیرون آمدم با دیدن حلیمه خانم که توی هال ایستاده بود و با آن چشم‌های کنجکاو و فضولش همه جا را می‌کاوید اخم کردم و به سمتش رفتم با شنیدن صدای قدم‌هایم به سمتم برگشت و چادرش را که کمی عقب رفته بود جلو کشید.
کاسه را سمتش گرفتم، کاسه را گرفت و گفت:
_ پدر و مادرت کی از خارج میاند؟چطور می‌تونند تو رو تنها بزارند و برند، والآ من چند روز حمید مأموریت میره هزار بار میمیرم و زنده می‌شم.
چقدر از این زن فضول متنفر بودم.
نهال:
_ حلیمه خانم، چندبار که بهتون گفتم خودم نخواستم برم، از غربت خوشم نمیاد.
به سمت در رفت من هم پشت سرش رفتم، گفت:
_ والآ اشتباه میکنی دخترم، بده یک دختر تنها باشه مردم چی میگن آخه.
مردم...مردم...و باز هم مردم، تو دنیایی بودیم که حرف مردم مهم‌تر بود.
کلافه گفتم:
_ حلیمه خانم، من حرف بقیه برام مهم نیست.
از خانه بیرون رفت و همین‌طور که به سمت آسانسور می‌رفت گفت:
_ بیشتر فکر کن دخترم، والآ کارت اشتباهه.
برای این‌که ولکن شود به اجبار سری تکان دادم.
همین که در آسانسور بسته شد نفس راحتی کشیدم و در را بستم.
عجب زن فضولیه! تا سر از کار کسی در نیاورد ولکن نمی‌شود، چقدر هم از حرفایش بیزار بودم.
همه همسایه‌های که در این برج زندگی می‌کردند فکر می‌کردند پدر و مادرم خارج زندگی می‌کردند؛ مجبور بودم درمورد زندگیم به دیگران دروغ بگویم دوست نداشتم کسی از زندگیم بداند، یا اگر بفهمد از آن سواستفاده کند همین‌طور که فکر می‌کردند خانواده‌ی در خارج دارم این حرفا را می‌زدند اگر واقعیت را می‌فهمیدند به چشم دیگری نگاهم می‌کردند.
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
969
نوشته‌ها
2,269
راه‌حل‌ها
27
پسندها
3,441
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #10
به سمت آشپزخانه‌ی بهم ریخته‌ام رفتم و از توی یخچال آب پرتقال برداشتم خوردم.
از آشپزخانه بیرون آمدم و به سمت مبل‌ها رفتم. تلفن را از روی مبل دونفره برداشتم و به تارا زنگ زدم.
تارا با صدای گرفته‌ی جواب داد:
_ هان؟
نهال:
_ بیا این‌جا.
و بدون این‌که بگذارم صحبتی کند قطع کردم.
بعد از نیم ساعت سر و کله‌ی تارا پیدا شد. تارا، بی‌حوصله خودش را روی مبل انداخت و بدون توجه به نگاه من چشم‌هایش را بست و به یک دقیقه هم نکشید خروپفش بلند شد، با دهان باز نگاهش کردم.
به سمتش رفتم و نیشگونی از دستش گرفتم که از جایش پرید.
با چشم‌های درشت نگاهم کرد و گفت:
_ مرض داری؟ نمی‌بینی خوابیدم؟
ناباور گفتم:
_ خواب؟ به این زودی خوابیدی؟
نشست و جای که نیشگون گرفته بودم را مالید و گفت:
_ اره، پس چی فکر کردی؟ که الکی خوابیدم؟
بی‌اعتنا به حرفش گفتم:
_ بیا یه چیزی درست کن از گشنگی مردم.
تارا، چشم‌غره‌ی بهم رفت و گفت:
_ چی؟ بخاطر غذا پنج طبقه من و کشیدی این‌جا که برات غذا درست کنم؟
پوکر نگاهش کردم، طوری میگفت پنج طبقه انگار از پله آمده.
چهره‌ ناراحتی به خودش گرفت و ادامه داد:
_ من چه ساده دلم که فکر کردم خانم دلش برام تنگ شده.
به سمت آشپزخانه رفتم و گفتم:
_ خب خانم ساده دل بیا تا برات درمورد امروز تعریف کنم.
تارا، که به شدت کنجکاو بود زود خودش را به من رساند و تندتند گفت:
_ اتفاقی افتاده؟ چیزی شده؟ (با ذوق گفت)وای باورم نمیشه بلاخره به احمد جواب مثبت دادی؟ دختر باورم نمیشه می‌خوای عروس بشی، باید از همین امشب برای عروسی تمرین رقص کنم، فردا هم باید برم لباس بخرم می‌خوام شب عروسیت چندتا لباس عوض کنم (با ذوق جیغی کشید) وای از خوشی می‌خوام قر بدم.
بعد شروع کرد به رقصیدن و آهنگ خواندن.
هاج‌وواج نگاهش کردم. این دختر یک ذره عقل تو کله‌اش نیست نگذاشت یک کلمه صحبت کنم خودش برید و دوخت و گردنم انداخت.
همین‌طور که داشت شانه‌هایش را می‌لرزاند پس کله‌اش زدم که ایستاد و دستش را پشت سرش برد و گفت:
_ چته؟ چرا میزنی؟
سری با تأسف تکان دادم و گفتم:
_ میزاری اول صحبت کنم؟ احمد کدوم خریه؟ عروسی چی کشکه چی؟
تارا، متفکر گفت:
_ خب...ام...احمد دیگه...
کلافه پوفی کشیدم خودش هم توی حرفی که زده بود مانده بود.
تارا، حرف را عوض کرد و گفت:
_ خب بگو چی‌شده؟
سری تکان دادم و گفتم:
_ اول غذا.
تارا، غرغر کنان به سمت کابینت‌ها رفت و ماکارانی را برداشت و شروع به پختن کرد. من هم روی صندلی میز نهارخوری نشستم و نگاهش کردم و گفتم:
_ بعد غذا بریم پارک؟
تارا، به سمتم برگشت و با نیش باز گفت:
_ اره یک‌ هفته‌اس نرفتیم.
سری تکان دادم و چیزی نگفتم. وقتی غذا آماده شد غذایمان را خوردیم و به پارکی که همان نزدیکی بود رفتیم.
بعضی شب‌ها باهم به این پارک می‌آمدیم
قدم میزدیم و صحبت می‌کردیم.همین‌طور که کنار هم دیگر راه می‌رفتیم درباره اتفاقات توی شرکت صحبت کردم.
 
  • گل رز
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
310
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
46
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
94
پاسخ‌ها
30
بازدیدها
262

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین