بعضی شبها باهم به این پارک میآمدیم، قدم میزدیم و صحبت میکردیم
همینطور که کنار هم دیگر راه میرفتیم درباره اتفاقات توی شرکت صحبت کردم.
تارا، بهت زده نگاهم کرد و گفت:
_ چه آدم پرویی، من جا تو بودم یکی میزدم تو دهنش.
با چشمهایگرد شده نگاهش کردم.
_ این همه خشونت نیازِ؟
_ پس چی، کسی بخواد تو رو اعذیت کنه خشن هم میشم.
به اجزای صورتش نگاه کردم و روی چشمهای زیبایش مکث کردم و لبخند تلخی زدم.
_ تارا، مرسی که توی این یکسال کنارم بودی و کمکم کردی، اگه تو نبودی من...
تارا، وسط حرفم پرید و با ناراحتی گفت:
_ این حرفها رو نزن نهال، من قبلاً خیلی بهت بد کردم؛ وقتی از کارم پشیمون شدم که دیر شده بود، رفتم پیش همون رفیق صمیمیت و ازش آدرست رو خواستم، وقتی که داشتم مییومدم خونهتون تو رو با اون حالِ خراب دیدمت و من از این بابت خیلی خوشحالم که اون روز تو رو دیدم.
آهی کشیدم و سرم را پایین انداختم، یادآوری گذشته چیزی نبود که بخواهم ازش خوشم بیاید، حس میکردم یک دست نامرئی قلبم را فشار میدهد.
به تارا که با ناراحتی نگاهم میکرد نگاه کردم و با صدای گرفتهی گفتم:
_ بهترِ روی نیمکت بشینیم.
روی نزدیکترین نیمکت نشستیم، پشت سرمان به ردیف درختهای قدیمی بود. من و تارا سکوت کرده بودیم، نمیدانستم تارا به چی فکر میکرد اما من سعی داشتم به هر چیزی فکر کنم به جزء گذشته. به جزء من و تارا افراد دیگری هم در پارک بودند؛ بچهها یا با وسایل پارک بازی میکردند یا هم با همسن و سالهای خودشان؛ بعضیها با خانواده آمده بودند و صدای خندههایشان باعث میشد من هم با لبخند کجی نگاهشان کنم و توی بهترین خاطراتم غرق بشوم، من هم زمانی همراه خانوادهام به شهربازی یا پارک میرفتم و آنجا را با صدای خندهایم روی سرم میگذاشتم و بقیه را اعذیت میکردم، برادرم با مهربانی میگفت "کمتر آتیش بسوزانم" پدر و مادرم همیشه با خندههای من میخندیدن و هیچوقت ندیدم از شیطنتهایم ناراحت شوند یا گله کنند، چهرهی مهربان هر سهیشان جلوی چشمهایم آمد و بعد از آن تمام اتفاقات زندگیام مثل فیلم جلوی چشمهایم رد شد، یک دفعه حس کردم چیزی اندازهی یک پرتقال در گلوام گیر کرده است، گلوام درد گرفته بود و نفس کشیدن برایم سخت شده بود، قلبم باز بین یک دست نامرئی فشرده میشد و سردرد عجیبی گرفته بودم.
سرم را پایین انداخته بودم تا تارا متوجه حالم نشود، از اینکه کسی حال خرابیهایم را ببیند متنفر بودم.
اما انگار تارا باهوشتر از این حرفها بود؛ چون دستش را روی شانهام گذاشت و آرام تکانم داد و با نگرانی گفت:
_ نهال، حالت خوبه؟
میخواستم جوابش را بدم اما نمیتوانستم، اگر حرف میزدم بغضم میترکید و من نمیخواستم گریه کنم، برای کی باید گریه میکردم؟ برا چه کسی؟ برای آدمهای که ادعا کردند عزیزترین آدم زندگییشان هستم و روزی من را به بدترین شکل از زندگییشان به بیرون پرت کردند، نه من نمیتوانستم همچین حقی را به چشمهایم بدهم تا بخاطر آنها خیس شوند.
توی این یکسال هزاران بار از خودم پرسیدم چرا من؟ مگر من چه گناهی کرده بودم، نکند گناهم خندههایم بود؟ حتماً دنیا طاقت این را نداشت خندههایم را ببیند و گفت طوری زمینش بزنم تا خنده از یادش برود.
دست تارا زیر چانهام نشست و سرم را بلند کرد و به طرف خودش برد، نمیدانم در چهرهام چه دید که چشمهایش خیس شد و اسمم را زمزمه کرد.
دستش را پَس زدم و از جایم بلند شدم و با شانههای خَم شده به سمت خانه حرکت کردم. حالم آنقدر بد بود که دلم میخواست خودم را بکشم. دلم میخواستم هر چه دلتنگی و غصه درونم بود را بالا بیاورم.
تارا، خودش را به من رساند و از فینفین کردنش فهمیدم دارد گریه میکند.