. . .

انتشاریافته رمان چتر پاره زندگی( جلد اول)| فاطمه فرهمندنیا

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
-پاره-زندگی---6_aqs8.png


نام رمان: چتر پاره زندگی
نویسنده: فاطمه فرهمندنیا
ژانر: تراژدی، اجتمایی، عاشقانه، پلیسی


خلاصه:
او از بَدو تولد نحسی ‌را با خود حمل کرده بود، درخششش را از همان اولِ راه به دست سیاهی سرنوشت سپرده بودند. چه کسانی؟! نمی‌توان گفت چه کسی، یا چه‌طوری؛ یا از چه طریقی! او تنها آمده بود تا فقط آن ‌را زندگی کند، تا ساکن شهر خوفناک غم باشد و دم نزند!
آری او تصمیمش ‌را تمام و کمال گرفته بود، نه منظورم آن دخترک نیست! آن نسیم تند سرنوشتش‌ است که همانند طوفان او را همواره به سمت کوچه‌‌ای بن بست و نامعلومی هدایت می‌کند. حال که داند ته این راه بی‌مهابا به راستی بن‌‌‌بست‌ است یا خیر؟
اصلاً شاید بزرگان اشتباه کرده‌اند که می‌گویند قسمت را سیمرغ هم نمی‌تواند تغییر دهد! هنوز که هیچ چیز روشن نشده است‌‌.

مقدمه:

بیا مرا ببین
خیسم! موهای تاریکم روی دیدگان سیاهم را گرفته
موهای تاریکی که زندگی غم‌آلودم را در خود پیچانده.
می‌بارد، نه باران رحمت! می‌بارد باران نمکین روی زخم عمیق وجودم.
ابر هق هق می‌کند! چنگ می‌اندازد روی وجود تنهایم.
چتر زندگی‌‌ام پاره شده. انداختمش روی زمین و با افسوس نگاهش می‌کنم.
فقط یک چتر داشتم، فقط یک چتر به من دادند، و آن چتر آن‌‌قدر پارگی بزرگی داشت که با هیچ محبتی خارش گل نشد! پارگی‌‌اش دوخته نشد
من هستم! این منی تنها زیر باران نمکین!
من هستم گیر افتاده در پیله سیاهی موهایم.
این منم، با نگاهی دوخته به چتر پاره زندگی

آه! افسوس از زمانه‌ای که مسیرم را بی چتر رقم زد، آن هم زیر باران... .

negar_b9cda9540902bba4-۱_vj6t.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,552
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #41
- سلام ارباب زاده. حالتون چه‌طوره؟!

سرش را به طرف صدا چرخاند؛ یکی از نوچه‌های ارباب بود، اصلاً عادت نداشت با کسی خوش‌ و بش یا حتی احوال پرسی کند و یک درصد هم برای این کارهای مسخره ساخته نشده بود؛ از اول آن‌طور تربیت شده بود که جز‌ خودش به کسی توجه نکند، برای همان فقط به تکان دادن سر اکتفا کرد و به داخل عمارت قدم برداشت. با دیدن مادرش به سمتش رفت.
- سلام.

لبخند کوتاهی به صورت سرد و عصبی ساسان زد.

- خوش اومدی ساسان، خیلی وقته منتظرت بودیم!

ساسان پوزخندی زد.

- برام مهم نیست، چی‌کار داشتین حالا؟!

چند قدمی به جلو برداشت و با دست اشاره کرد که دنبالش برود، اخمی کرد و با او همراه شد.

- سلام ساسان، بیا این‌جا بشین!

توجهی نکرد که دوباره با تهدید حرفش‌ را تکرار کرد.

- واسه چی گفتین بیام این‌جا؟!

ارباب اخمی کرد و لب زد:

- ساسان می‌دونی که تو وارث ارباب بزرگی... .

ساسان نگذاشت حرفش را ادامه بدهد و تند وسط حرفش پرید.

- نمی‌خواد واسه‌ی من داستان تعریف کنید، من تصمیمم رو گرفتم و تا آخرش هم پاش وایمیستم، پس لطفاً قصد منصرف کردن من‌ رو از ذهنتون بیرون کنید! اگه حرفی دیگه‌ای نیست من برم!؟

ارباب پوفی کشید و مستأصل گفت:

- بسه لجبازی پسر! چرا کمی منطقی فکر نمی‌کنی؟ می‌خوای به‌خاطر یه رعیت کل خاندان رو به فنا بدی، آره؟! می‌خوای این خاندان رو به آتیش بکشی ساسان؟ چت شده تو؟!

ساسان قاطعانه‌تر از قبل غرید:

- حتی اگه به این خاندانت، به این عمارت لعنیتت آتیش‌ هم بزنم، باز هم با اون دختر ازدواج خواهم کرد؛ شیر فهم شد؟! من رفتم.

- باشه، باشه؛ قبول می‌کنم! ولی فکرش رو هم نکن که یک روزی اون دختر وارد این عمارت بشه و بقیه بخوان بویی از این موضوع ببرن.

لبخند شیطانی‌ای از اعماق وجودش کشید و لب زد:

- اگه من بخوام می‌فهمن، اگه هم نخوام نمی‌فهمن سالار خان. لطفاً برای امشب آماده باشین، می‌ریم خاستگاری. فعلاً!
***
صدای تقی که با ضرب به پنجره‌ی قدیمیِ اتاقش خورد، باعث شد توجه‌اش به آن جهت جلب شود. تند، خیزی به طرفش برداشت؛ با دیدن چهره‌ی سر خوش فرهاد که کمی دورتر از خانه‌شان ایستاده بود، ناخودآگاه قطره‌ اشکی از چشمانش سرازیر شد. همزمان مهشید هم سراسیمه به در اتاق می‌کوبید.

- جمیله، می‌تونم بیام؟!

پوفی کشید و دادزنان گفت:

- مگه سر آوردی اَه! بیا داخل.

یک درصد هم نمی‌دانست می‌تواند با او روبه‌رو شود یا خیر؛ بی‌رحمانه بین دو راهب سخت سرنوشت مانده بود. مهشید به سمتش قدمی برداشت و او را که در آن وضعیت دید، متعجب نگاهش کرد.

- جمیله چیزی شده!؟ کیه؟ نکنه...

با بغض سری به نشانه‌ی "آره" تکان داد و گفت:

- اهوم. چی‌کار کنم؟ جوابش‌ رو بدم؟!

- جوابش‌ رو بده و همه چی رو بهش بگو. به‌ نظرم از کس دیگه‌ای بشنوه خیلی بدتره!

پوفی کشید و با صدای ملایمی اسمش را صدا زد که فرهاد با یک جهش به سمتش دوید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,552
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #42
- سلام عشقم. دورت بگردم چی‌کار می‌کردی؟!

بغضِ در گلویش امانش را بریده بود؛ آخر چه‌طور می‌توانست واقعیت را به او بگوید؟ اصلاً مگر دلش را داشت تا او را پس بزند؟ نگاهش را التماس‌وار به سمت مهشید که درست بغل دستش ایستاده بود و هنوز فرهاد متوجهش نشده بود، چرخاند و زمزمه کرد:

- خواهش می‌کنم بیا تو بهش بگو، من طاقتش رو ندارم. مهشید تو رو خدا!

بغضش بی‌‌صدا شکست، چشمانش را با استرس بر روی هم فشرد و خودش را با شتاب به داخل خانه انداخت. حتی دیگر توجهی به صدا زدن‌های فرهاد هم نکرد.

- جمیله! چی‌شده؟ هی کجا رفتی دختر؟

رخ به رخ فرهاد ایستاد. سرش پایین بود، هم‌ می‌ترسید و هم خجالت امانش را بریده بود؛ اما مجبور بود! مجبور بود موضوع را با او در میان بگذارد. جز آن هیچ راه‌حلی پیدا نمی‌کرد؛ نه او و نه آن جمیله‌ی بدبخت.

- سلام. من... ن... من دوست جمیله‌ام! چیزه... ه... جمیله... ه... یعنی... .

بعد از کمی مکث، سعی کرد کلمات درهم برهمش را کنار هم بچیند؛ آب دهنش را با دلهره قورت داد.

- فرهاد باید یک چیزی رو بهت بگم!

هنوز سرش را بالا نیاورده بود که ناگهان صدای عصبی فرهاد آمد.

- یعنی چی؟! خودش کجا رفت؟! چی‌شده؟

- جمیله... چیز‌... ه... اون... نتونست با تو صحبت کنه، راستش... دیشب، خب.‌‌.. واسش خواستگار اومده بود و خانواده‌اش‌ هم قبول کردن؛ ازت می‌خوام دیگه کاری به کار جمیله نداشته باشی فرهاد، خواهش می‌کنم؛ به‌خاطر خودت و به‌خاطر جمیله بیخیالش شو!

باد سرد به تنش اصابت می‌کند که یک دفعه ترس در جانش لبریز می‌شود.

- دیگه... ه... دیگه... باید برم... خداحافظ!

پنجره را که می‌بندد، ناگهان صدای عربده‌ی فرهاد به گوشش می‌رسد. هینی می‌کشد و مضطرب دستگیره را پایین می‌کشد. اگر این قضیه‌ی جمیله و فرهاد حتی به گوش یکی از اهالی روستا می‌رسید، قطعاً به خواست ارباب جفتشان را سنگسار می‌کردنند. جمیله دیگر به نام ارباب زاده شده بود و یک‌ اشتباه و یک‌ حماقت، نتیجه مرگ هر جفتشان می‌شد و بس!

- چی داری واسه خودت بلغور می‌کنی؟ تو کی هستی که به من میگی از زندگیش برو بیرون؟ مگه اون خودش زبون نداره؟! اصلاً اون ع×و×ض×ی کیه که اومده خواستگاری؟

- فرهاد آروم باش. به خدا قسم نه من مقصرم، نه این دختره‌ی بی‌چاره! اون فقط مجبوره، باور کن‌‌‌. اگه هنوز یک درصد بهش علاقه داری و واسش ارزش قائلی، بیخیالش شو و برو تا از جونش محافظت کنی، برو!

دیگر امان نداد و با یک ضرب پنجره‌ را بهم کوبید.
***
(چهار سال بعد)
- من دارم میرم بیرون، کاری نداری عزیزم؟

ظرف‌ها را از سینک ظرف‌شویی درآورد و خطاب به ساسان با مهربانی گفت:

- به ‌سلامت عزیزم، مراقب خودت باش‌.

- چشم جمیله بانو! شما هم مراقب خودت باش، من رفتم.

پیش‌بندش را از تنش بیرون کشید و مشغول گذاشتن ظرف و ظروف‌ها در کابینت شیشه‌ای شد؛ یکی از آن بشقاب‌های غذاخوری ناخوداگاه از دستانش رها شد و عجیب پخش زمین شد و او از ترس هین بلندی از دهانش خارج شد. خدا می‌دانست دیگر چه اتفاقی در پیش است که آن‌طور در دلش رعشه و وهم جا خوش کرده بود. ترسان و لرزان خرده شیشه‌ها را از روی سرامیک‌های سفید رنگ آشپزخانه جمع کرد و پدال سطل زباله را فشار داد تا شیشه‌ها را درون آن خالی کند که چیزی باعث شد بی‌هوا سرش به طرف عقب چرخانده شود.

- چیه انتظارش‌ رو نداشتی؟! هه فکر‌ نمی‌کردی که دیگه من‌ رو ببینی، آره جمیله خانم؟

کمی جلوتر آمد، لحنش لحظه به لحظه ترسناک‌تر میشد.

- چه‌طور تونستی جمیله؟ چه‌طور تونستی من‌ رو اون‌طور زیر پاهات له کنی و بری؟

نگاه گذرایی به خانه انداخت و با نیشخندی بر روی لبانش اضافه کرد.

- گند زدی به همه چی تا توی همچین خونه‌ای زندگی کنی، آره؟ به‌خاطر این‌ها من رو کشتی و دیگه حتی خبرم رو هم نگرفتی، آره؟ نشونت میدم! باید بفهمی فرهاد کیه؛ باید بفهمی زیر پا گذاشتن اون عشق پاکم چه تاوانی داره.

هر قدم که به جلو می‌آمد جمیله از ترسش مخالف آن قدم بر‌می‌‌داشت؛ او در حال حاضر ناموس کس دیگری بود و حتی فکر کردن و حرف زدن با فرد دیگری جوری خیانت به همسر ‌محسوب میشد؛ اصلاً دلش نمی‌خواست مرتکب این گناه بزرگ بشود، گرچه آن کسی که الان روبه‌رویش قرار گرفته است روزی قلبش فقط به امید او به تپیدن می‌افتاد!

- ب... ب... رو... از این‌جا فر‌... ر... ه... هاد... د! الان یکی میاد.

قهقه‌‌ای سرداد و کمی جلوتر آمد.

- من پیِ همه این‌ها رو به تنم مالیدم که اومدم این‌جا خانم! نمی‌ذارم فقط اون مرتیکه ازت استفاده کنه. یعنی تو اصلاً دلت نمی‌خواد یک روز رو پیش عشق قدیمیت بگذرونی!؟

اشک چشمانش بی‌هوا روی گونه‌هایش سیلاب شد؛ نه او را اصلاً نمی‌شناخت! او کسی نبود که روزی تمام عشق و علاقه‌اش را خرج او کرده بود. لحظه‌ای نفرت تمام جانش را پر کرد و جیغی کشید که فرهاد خیزی به سمتش برداشت و درست روبه‌رویش قرار گرفت.

- برو از این‌جا! ساسان ببینتت سرت رو از تنت جدا می‌کنه، می‌فهمی... برو گمشو.

- واسه‌ی من از اون شوهر یک لا قبات میگی، آره؟! نشونت میدم زنیکه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,552
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #43
***
(زمان حال)

قطره‌ی اشکی که در گوشه‌‌ی چشم‌های بادامی‌‌ای که عجیب با حالت چشم‌های بهواد شباهت داشت، توجه‌اش را جلب کرد و از آن حال و هوای داستان غم‌انگیز کمی بیرون کشیده شد.

- زن عمو داری گریه می‌کنی؟!

سری تکان داد و آب دهانش‌ را مردد قورت داد.

- من خودم شاهد همه‌ی اون اتفاق‌های تلخ بودم. من و جمیله با هم دوست‌های خیلی صمیمی‌ای بودیم، تقریباً همیشه با هم بودیم و از جیک و پوک هم دیگه با خبر بودیم؛ من به شخصه دیدم که جمیله‌ی بی‌چاره رو چه قدر بی‌رحمانه از عشقش جدا کردن و اون فقط سکوت کرد و با سرنوشت سیاهش کنار اومد.

آسمان با گنگی پرسید:

- پس فرهاد کجا بود اون موقع؟ چرا وقتی واقعیت رو می‌دونست باز هم نیومد جمیله رو از دست اون‌ها نجات بده و با خودش ببره؟

چشم‌های مهشید با حسرت به گوشه‌ای از اتاق خیره ماند؛ می‌توانست به صراحت لحن مرددش را حس کند.

- ساسان اون موقع با اون قدرت و مقامی که داشت، کسی مثل فرهاد که یه پسر دهاتی فقیر بود، نمی‌تونست باهاش در بیفته و جلوش‌ رو بگیره؛ واسه‌ی همین فقط سکوت کرد و هیچ کاری نتونست انجام بده. اون روزی که فرهاد به خونه‌ی ساسان و جمیله اومد، ساسان اتفاقی سر ماجرا سر رسید و وقتی جمیله و فرهاد رو با هم دید، دیگه خون جلوی چشم‌هاش رو گرفته بود و تا جایی که یادمه کلی هم فرهاد و جمیله رو کتک زده بود.

آسمان با حالت سوالی‌ای‌ گفت:

- یعنی ساسان فکر می‌کرد که جمیله از قصد به فرهاد گفته بود تا بیاد؟!

- آره یه جورایی؛ اما این مسئله عشق و نفرت همین‌جا تموم نمیشه و بعد از اون اتفاق، فرهاد مدتی به جرم آزار ناموس مردم می‌افته زندان. جمیله‌ی بدبخت هم که حکمش سنگسار بود؛ چون همه فکر می‌کردن این زن بی‌چاره می‌خواسته به همسرش خیانت کنه! تا اون‌جا که می‌دونم ساسان‌ هم خیلی می‌خواسته که از جمیله طلاق بگیره تا کاری کنه که اون حکم، با ناحقی تمام اجرا بشه؛ اما با التماس‌های پی در پی مادر و پدر جمیله و شاید هم برای آبروی خودش، این‌کار رو نکرد و از هم جدا نشدن، اما زندگیشون دیگه مثل قبل نشد! ساسان کلاً عوض شده بود، نه به بچه‌اش اهمیت می‌داد و نه زن و زندگیش، حتی با پسر یکی یه دونه‌اش که جونش‌ رو هم واسش می‌داد و روی سر نگهش می‌داشت، رفتارش به کلی عوض شده بود و اون عشق و محبتی که بهش داشت، تبدیل شده بود به یک تنفر و کینه تو‌ی دلش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,552
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #44
آسمان بی‌هوا به یاد آن روز و آن جمله‌ی پدراش افتاد "به‌ قرآن قسم کار من نبود! من به جمیله... ." آری! گفته بود جمیله. در یک آن ترس بی‌سابقه‌ای به تنش چنگ انداخت، از وحشت آن تصوراتی که پیدا کرده بود، دستش را لرزان بر روی دهانش برد! نه، امکان نداشت. یعنی ساسان! آن بی‌شعور، به‌خاطر آن موضوع همه‌ی آن بلاها را بر سرشان آورده بود؟! یعنی تمام آن دردهایی که کشیده بود و تمام آن اجبار‌هایی که دیده بود، ریشه در گذشته‌ها داشت! آن هم گذشته‌ای که او هیچ دخلی در آن نداشته است. یعنی پدرش به راستی همان فرهاد قصه بود؟! نه، پدرش سیاوش محتشم بود، نه فرهاد آن قصه! آری او اشتباه می‌کرد.

صدای مجدد مهشید به افکار نصفه و نیمه‌اش چنگ‌ می‌اندازد.

- سال‌ها گذشت و دیگه بهواد تقریباً بیست و دو یا بیست و سه ساله بود و جمیله هم با تموم اون رنج‌هایی که توی اون چند سال کشیده بود، باز هم مظلومانه فقط سکوت کرد و چیزی نگفت تا زندگیش از هم نپاشه و خودش‌ و پسرش آواره‌ی کوچه و خیابون‌ها نشن و سایه‌‌ی مردش بالا سرش باشه؛ اما ساسان با همه‌ی اون عذاب‌هایی که بهش داده بود، خیلی بی‌رحمانه جمیله رو پس زد و خواستار ازدواج با یک زن دیگه‌ای شد. بهواد از اون روز دیگه شخصی به نام ساسان براش مرد، دیگه حتی یک درصد‌ هم به عنوان پدر قبولش نداشت. بهواد برخلاف خواسته‌ی مادرش کلی تلاش کرد، هر روز کارش شده بود رفتن پیش وکیل و جور کردن یه خونه‌ای که بتونه جمیله رو با خودش ببره اون‌جا، من‌ و محمد کلی بهش اصرار کردیم که کمی پول بهش قرض بدیم تا کمی کمکش بشه؛ اما اون یک دنده‌تر از این حرف‌ها بود و از هیچ‌کسی‌ یه ذره کمکی‌ هم نخواست. بالاخره بعد از مدتی به سختی تونست غیبی طلاق جمیله رو از اون بی‌صفت بگیره‌. بعد از طلاق، جمیله تقریباً یه یک‌سالی رو همراه بهواد توی یک خونه ویلایی‌ اجاره‌ای زندگی می‌کردن. بهواد خیلی به مادرش وابسته شده بود، من می‌دیدم که همیشه تموم تلاشش رو می‌کرد تا چیزی واسه‌ی جمیله کم نذاره، خوشبختانه که موفق هم بود! تا این‌که یک روز که بهواد سرکار رفته بود؛ ساسان میاد و جمیله رو می‌دزده و ادعا می‌کنه که اون هنوز هم زن منه و باید کنار من باشه. بهواد هم برای این‌که اون نامرد بلایی سر مادرش نیاره، به پلیس‌ها چیزی نگفت و فقط همراه یکی از دوست‌هاش که توی دادگستری کار می‌کنه، داره دنبال مادرش می‌گرده؛ اما هنوز نتونستن ردی ازش پیدا کنن! بعد ا اون ماجرا، از بهواد خواستم که بیاد پیش من و عموش زندگی کنه، نمی‌خواستم‌ حالا که جمیله نیست پسرش توی این شهر بزرگ تنها باشه؛ گرفتمش زیر دست و بال خودم، چندسالی پیش من بوده، اخلاقش رو خوب می‌شناسم، درسته خشنه، چون از باباش یاد گرفته؛ ولی دل مهربونی داره. ازت می‌خوام که کنارش بمونی و همیشه پشتش باشی و هیچ‌وقت هیچ‌وقت‌ هم از پیشش نری! چون بهواد این‌بار واقعاً نابود میشه. تو تنها کسی هستی که می‌تونی اون رو‌ تبدیل به پسر شاد و پر انرژی قبل کنی، من مطمئنم آسمان.

می‌ترسید افکار‌هایش را با او درمیان بگذارد! احساس می‌کرد در زمین فوتبالِ بسیار شلوغی قرار دارد و بازیکنانش بی‌توجه، به او می‌زدند و او را به هر جهت پرتاب می‌کردند! هیچ‌کس به او اهمیتی نمی‌داد. صداها در گوشش خنجر می‌انداختند و پاهایش بر زمین بند نمی‌ماند. چهره‌ها را نمی‌شناخت؛ اما از ماهیتشان با خبر بود! قدرت سخن گفتن نداشت و چشمانش بسته و تاریک بود‌ند.

- چیزی شده دخترم؟

به جهت چپ و راست سری تکان می‌دهد. لکنت گرفته بود.

- ن... نه... ن... ه!


زن عمو سری به نشانه‌ی "باشه" تکان داد که یک‌دفعه بهواد مثل همیشه بدون در زدن وارد اتاق شد و پوزخندوار نگاهش کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,552
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #45
- زن عمو جان شما این‌جا چی‌کار می‌کنی، وقتت‌رو هدر میدی؟

بهواد کنایه میزد.

- راست میگه زن عمو! شما برو وقتت‌ رو با ایشون هدر بده، نه با من!


آسمان دقت حرف‌ زدنش را از دست داده بود! سکوت کرد. حالش دگرگون بود و قدرت هلاجی کلماتش را هیچ گونه نداشت‌. مهشید و بهواد خواستند از اتاق خارج شوند که ناگهان مهشید با چهره‌ای متعجب سمت او برگشت.

- دخترم تو هم بیا دیگه! دور هم باشیم خوش می‌‌گذره.


نه! توان ماندن بین آن‌ها را نداشت. او بیش‌تر از هر زمان دیگری نیاز به تنهایی داشت! باید فکر می‌کرد. باید به افکار داغان و بی‌سر و ته‌اش سامان می‌داد. صدای مجدد مهشید به گوشش رسید.

- بیا عزیزم! نمی‌خوای ناراحتم کنی، مگه نه؟!

پوفی کشید و کلافه سری برایش تکان داد. به پایین راه افتادند، مهشید درست رو‌به‌روی محمد و آسمان‌ هم به اجبار بر روی مبل مجاور بهواد نشست.
چشمش ناگهان به سودابه افتاد، در دلش خدا را شکر کرد. در آن چند روز، آن زن، مادر بودن را عمیقاً در حق او تمام کرده بود. اگر او نبود، معلوم نبود چه بلایی بر سر خودش و زندگی‌اش می‌آورد و الان کجای آن بازی سیاه سرنوشتش بود! لبخندی نثارش کرد، سودابه‌ هم متقابلاً لبخندی زد و با سینی و چند فنجان‌ ست سفید طلایی، به سمتشان آمد. مشغول خوردن چای بود که یک‌دفعه درد شدیدی در شکمش احساس کرد، با کلافگی یادش افتاد موقعی که از بیرون آمده بود و رفته بود سرویس، عادت ماهانه شده بود؛ باز خوب است که برای او بسیار هم شدید نبود، وگرنه الان کل لباس‌هایش خونی می‌شد. مانده بود به زن عمو بگوید یا به سودابه؛ با جفتشان هنوز آن‌قدرها هم صمیمی نشده بود که برود در مورد آن‌ مسائل صحبت کند؛ با دو دلی از روی کاناپه بلند شد و به هوای آب خوردن به سمت آشپرخانه رفت؛ از پشت با صدای آرامی سودابه را صدا زد که یک‌دفعه هول شد و پیش دستی شیشه‌ای که در دستش بود، پخش زمین شد و صدای شکستنش لحظه‌ای کل خانه را پر کرد و او گوشه‌ی لبش را با خجالت گاز گرفت.

- ببخشید سودابه جان، نمی‌خواستم بترسونمت به‌ خدا! فقط... ط... فقط... .

صدای مهشید یک‌دفعه کل بدنش را لرزاند.

- چی‌شده؟ ترسیدم!

به سمتش خیز برداشت، دست‌های لرزان آسمان را در دست‌هایش فشرد و لب زد:

- چیزیت که نشد آسمان؟ خوبی؟

مستأصل گفت:

- خ... خوبم... فقط خواستم بهش بگم پدی چیزی داره بهم بده یا نه.

از خجالت سرش را پایین برد و ادامه داد:

- آخه... عادت ماهانه شدم... پد لازم دارم زن عمو!

متعجب گفت:

- عزیزم این که خجالت نداره. یه چیز طبیعیه که برای هر زنی اتفاق می‌افته! خب قشنگم برو به بهواد بگو بره واست بگیره.

یک دفعه حس نفرتش نسبت به بهواد عین پتک در سرش خورد. او حتی اگر با آن وضع مضحکه خاص و عام می‌شد، باز هم آن کار را نمی‌کرد.

- نه... آخه... اگه شما واسم پیدا کنید بهتره، خواهش می‌کنم!

سری تکان داد و باز با لحن متعجبی گفت:

- خب باشه دخترم. نگران نباش، خودم برات جور می‌کنم.

خوشحال گفت:

- ممنون‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,552
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #46
***
دم دمای صبح بود که از درد شدید شکمش ازخواب پرید، به ساعت نگاهی انداخت، شش و خورده‌ای بود. آرام از روی تخت بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی خیز برداشت، اوضاعش به شدت داغان و کثیف شده بود، سعی کرد خودش را کمی با دستمال و آب تمیز کند که موفقم هم شد؛ با تمام کردن کارش از سرویس بیرون زد که یک دفعه شکمش تیر عمیقی کشید و "آی" بلندی بی‌اختیار از دهانش خارج شد. با درد به سمت آشپزخانه قدم برداشت، حتی راه رفتن هم برایش سخت‌تر شده بود. هر لحظه حالش از خودش بیشتر بهم می‌خورد. کلافه دو، سه تا از کابینت‌ها را گشت تا شاید یک قرصی چیزی پیدا کند و دردش را کمی ساکت کند؛ با دیدن جعبه‌ی شیشه‌ای که پر از قرص و دارو بود، خوشحال، سریع بیرون کشیدش و از ما بینشان به سختی یک قرص سه‌ کاره پیدا کرد و خورد. کمی که گذشت دردش ذره‌ای کمتر شد.

تصمیم گرفت به حیاط برود تا کمی هوا بخورد! چون دیگر اصلاً حوصله‌‌ی ماندن در آن اتاق قفس‌گونه‌ را نداشت. مهشید و محمد هم برای شب بلیط کرج گرفته بودند؛ مثل آن‌که مشکلی برایشان پیش آمده بود و چند ساعت پیش با یک خداحافظی مختصر از آن‌جا رفته بودند.

هنوز هم باور‌ش نمی‌شد. در آن مدت چیزهایی فهمیده بود که حتی در فکرش هم نمی‌گنجید؛ زنده شدن ناگهانی خسرو یا همان فرهاد و ازدواج اجباری‌اش! البته اجبار هم که نمی‌شد نامش را گذاشت، تمام آن‌ها، تمام آن حقارت‌ها از احمق‌ بازی‌های خودش بود، نه بقیه!

باد سرد که با سرعت به گوشش خورد، باعث شد تنش لحظه‌ای از سرما یخ بزند؛ هوا بدجور ابری بود، هه! درست مانند قلب آسمان، بغضی داشت که اصلاً حاضر به شکستنش نبود. ذهن آشوبش کاملاً غیر ارادی سمت آن مرد رفت، کسی که جز عذاب تا به حال چیزی از او ندیده بود! کسی که اسمش در شناسنامه‌اش رفته بود، بدون آن‌که حتی سر سوزنی دلش راضی بوده باشد. صدایش را بلند کرد، می‌خواست حال که کسی نیست خودش را کمی آرام کند.

- خدایا با این سختی‌هایی که بهم دادی، تاوان چی رو داری از من می‌گیری؟ من توی اوج جوونیم پیر شدم، به خدا از همه چیز خسته شدم، از همه چی! حتی از زنده بودنم‌ هم خسته شدم؛ کاش جونم رو بگیری خدا! کاش هرچه زودتر این بنده‌ی گناه‌کارت رو ببری پیش خودت و خلاص! به خدا، به قرآن قسم که راضی‌ام، راضی‌ام همین الان نفسم بند بیاد.

قلبش داشت آتش می‌گرفت؛ با یاد آن مرتیکه‌ی شیطان صفت بلند فریاد زد:

- اون حیوون کی بود که یک‌دفعه وارد زندگیم شد خدا! اون مردک شیطان کی بود که یک‌دفعه عین بختک افتاد سر زندگیم؟ دلم می‌خواد وقتی اون حقایق بی‌منطق رو توی سرم‌ می‌زنه با تبر اون گردن کلفتش رو قطع کنم! خدایا اصلا من رو می‌فهمی؟ می‌دونی توی دلم چی می‌گذره؟!

آه عمیقی از ته دل کشید که متوجه‌ی سایه چیزی پشت سرش شد و با تندی سرش به آن طرف چرخید.

- خب زبونت‌ هم که خیلی دراز شده، فکر کنم دیگه زمانش رسیده هر چه زودتر کوتاهش کنم؛ مگه نه؟
آسمان بدون آن‌که نگاهی به او بی‌اندازد بی‌تفاوت گفت:

- من میرم اتاقم.

خواست از مقابلش رد بشود که او با تمسخر رو به آسمان برگشت.

- نه صبر کن دختره‌ی احمق! کار مهمی باهات دارم. فعلاً بمون کوچولو!

متوجه‌ی تغییر تن صدایش شد. این بار صدایش کمی خش دار و بم شده بود، یواش سرش را بالا آورد و نگاهش کرد؛ با دیدن چشم‌های قرمز و خمار شده‌اش حدسش به یقین تبدیل شد. آری او به شدت در فضا بود! حال چه کند. او در حالت عادی‌اش وحشی و قابل کنترل نبود، چه برسد به حالا! خدایا اگر بلایی بر سرش بیاورد چه! با داد به او توپید:

- برو کنار می‌خوام برم توی اتاقم. درد دارم، می‌خوام استراحت کنم. من با تو هیچ کاری ندارم و نخواهم داشت، فهمیدی؟

ولی او داشت همان طور بدون توجه به حرف‌های او، نزدیک و نزدیک‌تر میشد؛ یک‌دفعه یک دستش را سکت خودش کشید و کشان کشان او را با خودش همراه کرد.

- دستم‌ رو از جاش کندی بی‌شعور! ول کن.

آسمان داد زد:

- مرتیکه میگم دستم‌ رو ول کن؛ داری چی‌کار می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,552
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #47
با خشم، بغض گلویش را قورت داد.

- تو... ت... و... و... حالیت نیست یه موقع... .

ادامه‌ی حرفش را با شرم و عصبانیت خورد که بهواد با خشونت به سمتش برگشت.

- درسته الان مغزم درست کار نمی‌کنه، درسته الان تو حالت عادی‌ نیستم.

قهقه‌ی شیطانی‌ای سر داد.

- اما... اما هیچ وقت به دختری که واسه پول خودش رو می‌فروشه و واسه پول هر کاری می‌کنه دست نمی‌زنم، نگران نباش! فقط می‌خوام یه تنبیه کوچولو بکنمت تا دیگه این‌طوری جوابم‌ رو سر بالا ندی و حساب کار دستت بیاد؛ وقتی هم که داری گنده‌تر از دهنت حرف می‌زنی بفهمی داری با کی در می‌افتی! گرچه به زودی از دستت خلاص میشم؛ اما باید بهت بفهمونم بهواد کیه و چه کارهایی از دستش بر میاد.

در جایش ایستاد و با یک حرکت به طرف آسمان برگشت و طوری که انگار او تا الان داشت ور ور حرف می‌زد بلند عربده زد:

- حالا هم دیگه خفه شو و مثل آدم دنبالم بیا. به خدا قسم که اگه از این لحظه به بعد یک کلمه دیگه ازت بشنوم همین‌جا خونت‌ رو می‌ریزم!

کاملاً غیر منتظره با یک ضرب دستش را از ما بین انگشت‌های بهواد جدا کرد و بلندتر از او غرید:

- هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی کثافت! اصلاً جرعتش‌ رو نداری! مگه این مملکت بی‌قانونه؟!

به سمت آسمان خیزی برداشت و از ته گلویش غرید:

- دختره‌ی آشغال امشل می‌کشمت! به‌ خدا قسم که می‌کشمت.

خواست به آسمان حمله کنه که تند به طرف عقب قدم برداشت و با کنایه سمتش غرید:

- هه! کسی رو که روزی صدبار آرزوی مرگ می‌کنه از مردن می‌ترسونی کودن؟

آسمان قهقهه‌ی پر دردی سر داد.

- هه! همین پیش پای جنابعالی داشتم از خدا می‌خواستم مرگم رو زودتر برسونه! بعد تهدیم می‌کنی با مرگ؟ واقعاً احمقانه‌‌ست!

بهواد دوید سمتش و با خشم عربده زنان گفت:

- دختره‌ی هرجا... .

نگذاشت حرفش را ادامه بدهد که دستش را با شدت خشم بالا برد و با یک حرکت آنی محکم در دهانش کوبید؛ صورتش به یک طرف خم شده و چند قدمی برای حفظ تعادلش عقب رفت. از همه مهم‌تر دست خودش بدجور درد گرفت. با زدن سیلی اشک‌های خودش هم راه باز کرده بودند و صورتش را خیس کردند. ناگهان دود از کله‌ی بهواد بلند شد و عربده زد:

- چه غلطی کردی زنیکه؟ هان؟ چی‌کار کردی؟

آسمان با جیغ جیغ گفت:

- می‌خوای چی‌کار کنی؟ می‌خوای بکشیم؟ آره؟ تنها کاری که می‌تونی انجام بدی همینه؟ تنها صلاحت برای خفه کردن من همینه، آره؟ یا عرضه‌ی همین‌کار رو هم نداری بی‌‌وجود؟

با آن چشم‌های به خون نشسته‌اش عمیق چشم غره‌‌ای به دخترک رفت که آسمان با غضب به عقب هلش داد و با درد غرید:
- می‌بینی چه بلایی به سرم آوردی؟ می‌بینی یا کوری؟ من دیوونه شدم! دیگه حتی شب‌ها هم خواب ندارم. همه‌اش کابوس می‌بینم! به‌خاطر توی کثافت و اون بابای بی‌شعورت... من... آسمان... یه دختر نوزده ساله... دیوونه شدم.

و بلندتر جیغ زد:

- دیوونه!

آسمان کاسه‌ی چشم‌هایش پر شد و بغضش را لرزان قورت داد.

- تو چه‌طور جرعت می‌کنی با من این‌طوری رفتار کنی؟! امشب نشونت میدم؛ نشونت میدم!

بهواد یک دفعه بی‌ملاحظه محکم‌تر از قبل دست‌های ظریف آسمان را لای انگشت‌هایش گرفت و به سمت خودش کشاند، به طوری که استخوان‌هایش آن زیر داشتند خرد می‌شدند.

- خدا لعنتتون کنه. خدا از روی زمین ورتون داره الهی! آخه من تا چه حد باید شکنجه‌ها رو تحمل کنم دیگه! تا چه حد آخه! بسه، بسه! برین بمیرین همتون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,552
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #48
- هنوز شکنجه‌ی واقعی رو ندیدی. وقتی امشب نشونت دادم، خیلی خوب و واضح متوجه‌ی این کلمه میشی؛ خیلی خوب و دقیق!

تا بخواهد آن کلمات نامفهومش را درک کند، یک‌دفعه او را با سرعت به اتاقی که ته باغ بود کشاند. در را باز کرد، به سمت داخل پرتابش کرد و خود تلو تلو به داخل آمد. با کلیدی که بر روی دیوار بود، در را قفل کرد و گوشه‌ای پرتش کرد. آرام آرام به سمتش آمد؛ کمربندش را باز کرد، آسمان در آن لحظه تنها احساس ترس وجودش را پر کرده بود، فقط و فقط ترس! همان‌طور لنگان لنگان عقب عقب می‌رفت که به ثانیه نکشید بهواد دستش‌ را به سمت روسری‌اش برد و او را از سرش کَند؛ گیسوان دخترک را بین انگشتان زبرش برد و محکم به گوشه‌ای از اتاق کشید.
آسمان احساس می‌کرد موهایش از ریشه کَنده شده! با سرعت بدن بی‌جانش را به دیوار کوباند، یک لحظه درد بدی در کمرش احساس کرد، از درد به خود می‌پیچید. تا به خودش بیاید، سوزش شدیدی بر روی ران پایش حس کرد، سمت بهواد برگشت که یک‌دفعه ضربه‌اش را بر روی پاهایش تکرار کرد.
آن وحشی با آن کمربند چرمی‌اش طوری دخترک را کتک میزد که دیگر نایی برای تکان خوردن یا فرار کردن برای دخترک نمانده بود، آسمان بی‌چاره، تنها داشت با تمام جانی که برایش باقی‌ مانده بود ضجه میزد و از شدت درد می‌خواست زمین را چنگ‌ بزند و صدای غرش گلویش به عرش آسمان برود.
تنش پر از لخته‌های خون شده بود و جای جای بدنش پر از کبودی.

- حالا فهمیدی شکنجه‌ی واقعی یعنی چی یا نه؟ حالا فهمیدی که در افتادن با بهواد چه عواقبی واست داره؟!
راهش‌ را کج کرد و داشت از اتاق خارج میشد که انگار چیزی یادش آمده باشد تند برگشت.

- این‌ رو بهت نگفتم! این‌که از این به بعد هم می‌دمت دست کسایی که خوب از پس زن‌هایی مثل تو بر میان و دیگه‌ هم نمی‌ذارم یک آب خوش از گلوت پایین بره! تف توی اون صورتت زنیکه‌ی دروغگو!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,552
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #49
به سمت در رفت و تلو تلو از اتاق خارج شد، صدای چرخیدن کلید نشانگر آن بود که او رفته بود و در را برای او قفل کرده.
اصلاً باورش نمی‌شد در برابر آن ع×و×ض×ی نمی‌توانست هیچ دفاعی از خود داشته باشد و نگذارد هیچ آسیبی به او برساند! یک لحضه حالش از خود بهم خورد. او، آسمان! ‌دختری که نمی‌گذاشت هیچ کسی کمتر از "تو" به او بگوید و کسی جرعتش را نداشت حتی سر سوزنی به او زور بگوید، حال سرنوشت، بی‌رحمانه او را به جایی رسانده بود که آدم‌هایش خیلی راحت می‌توانستند هر بلایی که دلشان می‌خواهند بر سرش بیاورند! حتی تن بی‌جانش را نمی‌توانست ذره تکانی بدهد. جای جای بدنش پر از کبودی‌هایی بود که آن جلاد با بی‌رحمی تمام بر روی تنش زده بود؛ درد عادت ماهانگی‌اش هم داشت خیلی ظالمانه جانش را می‌ربایید. یک‌دفعه یاد حرف‌های چند دقیقه‌ی قبل بهواد افتاد، او گفت تو را می‌دهم دست کسانی!؟ به عنوان چه؟ برای چه؟ مگر او آدم آن روزهای سخت بود! کِی به آن‌جای زندگی‌اش رسیده بود که خودش هم متوجه‌اش نشد!؟ آن کلمات یک سره داشتند در مغزش اکو می‌شدند. داشت از ترس و خشم به خود ‌می‌لرزید، یعنی می‌خواست دیگر چه بلایی بر سرش بیاورد! حتی با فکر کردن به‌ آن هم، مو به تنش سیخ می‌شد.
***
(دو ساعت بعد)
با کوبیده شدن در توسط کسی، نگاهش را به در دوخت. به امید آن‌که کسی به نجاتش آمده باشد، ته دلش لرزشی افتاد؛ اما ثانیه‌ای بعد با آن فکر احمقانه نیشخندی به خود زد.
کسی وارد کلبه که نه، شکنجه‌گاه او شد. نگاهی به او انداخت! قد بلندی داشت، ولی نه به اندازه‌ی حیوان، هیکلش هم که مثل گوریل بود؛ دیگر حالش داشت از آن چهره‌‌ها بهم می‌خورد، همان‌طور که نگاهش می‌کرد او به سمتش، به سمت دختری که با تنی زخمی و صورتی گریان گوشه‌ای از اتاق کز کرده بود، می‌آمد. با لحن چندشی رو به آسمان گفت:

- پاشو گمشو. قراره از جهنم به بهشت بری، خوشحال باش کوچولو!

آسمان محکم غرید:

- چی میگی ع×و×ض×ی؟ چی برای خودت بلغور می‌کنی؟! شماها عیاشین که سر من بدبخت و شاید صدها دختر دیگه این بلاها رو میارین و عین خیالتون‌ هم نیست! خیلی جالبه به خودتون لقب مرد رو دادید؛ از همتون متنفر... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,552
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #50
نگذاشت حرفش را تمام کند و مشت محکمش مهر خاموشی‌ای بر روی لب‌هایش شد؛ سکوت کرد! سکوتی معنا‌دار، سکوتی که به صراحت اعتراض را افشا می‌کرد؛ اما نه تن و بدنش دیگر طاقت جنگ و دعوا را داشت و نه روح خسته و شکست خورده‌اش! دیگر حتی زنده بودن یا مردن به دست آن نامردها هم برایش هیچ اهمیتی نداشت.
همان مرد در جواب حرف‌هایش یک‌دفعه لگدی ظالمانه به شکمش زد که بی‌اختیار صدای جیغ و "آی" بلندش لحظه‌ای سکوت خوف‌ناک آن‌جا را شکست. با خشم و ابروهای گره خورده‌ای برگشت سمتش و پوزخندوار گفت:

- در حدی نیستی که بخوای این‌طوری با من حرف بزنی جوجه!

دردش به قدری شدید و عذاب‌آور شده بود که دیگر غرور و نفرت برایش مهم نبود. بریده بریده با لحن لرزانی گفت:

- تو رو... خدا... برام یه... ه... مسکنی چیزی... پیدا کن. خیلی... درد دارم... خواهش می‌کنم! خواه‌‌‌... ه... ش... می‌کنم.

لحظه‌ای بعد با دیدن وضعیتش با بی‌تفاوتی "باشه‌"ای گفت و جفتشان از کلبه و عمارت خارج می‌‌شدند. ماشینی به محض دیدنشان تک بوقی زد و دخترک متوجه شد قرار است او را سوار آن کنند. لحظه‌ای بعد چشمش به خانم جوانی خورد که تند از ماشین پیاده شده و داشت به سمت آن دو می‌آمد.
همان‌طور عشوه ریزان به سمتش قدم برداشت که یک‌دفعه بی‌ملاحظه محکم کتف راست و کبود آسمان را گرفت و کشان کشان با خودش به سمت ماشین برد، دیگر حتی یک حرکت ساده‌ هم نمی‌توانست بکند، ذره جانی‌ هم برایش نمانده بود. سوار ماشین شدند و راه افتادند.
در راه نزدیک به یک داروخانه ایستادند و راننده به درخواست همان مرد قوی هیکل، رفت، برای دخترک قرص مسکن و یک سری دارو همانند او خرید.
آسمان مسکن را که خورد دردش ذره‌ای آرام شده بود؛ اما با آن وجود تن و بدنش هنوز به‌خاطر کتک‌هایی که بی‌خود و بی‌جهت خورده بود، درد می‌کرد و بدجور آزارش می‌داد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین