. . .

انتشاریافته رمان چتر پاره زندگی( جلد اول)| فاطمه فرهمندنیا

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
-پاره-زندگی---6_aqs8.png


نام رمان: چتر پاره زندگی
نویسنده: فاطمه فرهمندنیا
ژانر: تراژدی، اجتمایی، عاشقانه، پلیسی


خلاصه:
او از بَدو تولد نحسی ‌را با خود حمل کرده بود، درخششش را از همان اولِ راه به دست سیاهی سرنوشت سپرده بودند. چه کسانی؟! نمی‌توان گفت چه کسی، یا چه‌طوری؛ یا از چه طریقی! او تنها آمده بود تا فقط آن ‌را زندگی کند، تا ساکن شهر خوفناک غم باشد و دم نزند!
آری او تصمیمش ‌را تمام و کمال گرفته بود، نه منظورم آن دخترک نیست! آن نسیم تند سرنوشتش‌ است که همانند طوفان او را همواره به سمت کوچه‌‌ای بن بست و نامعلومی هدایت می‌کند. حال که داند ته این راه بی‌مهابا به راستی بن‌‌‌بست‌ است یا خیر؟
اصلاً شاید بزرگان اشتباه کرده‌اند که می‌گویند قسمت را سیمرغ هم نمی‌تواند تغییر دهد! هنوز که هیچ چیز روشن نشده است‌‌.

مقدمه:

بیا مرا ببین
خیسم! موهای تاریکم روی دیدگان سیاهم را گرفته
موهای تاریکی که زندگی غم‌آلودم را در خود پیچانده.
می‌بارد، نه باران رحمت! می‌بارد باران نمکین روی زخم عمیق وجودم.
ابر هق هق می‌کند! چنگ می‌اندازد روی وجود تنهایم.
چتر زندگی‌‌ام پاره شده. انداختمش روی زمین و با افسوس نگاهش می‌کنم.
فقط یک چتر داشتم، فقط یک چتر به من دادند، و آن چتر آن‌‌قدر پارگی بزرگی داشت که با هیچ محبتی خارش گل نشد! پارگی‌‌اش دوخته نشد
من هستم! این منی تنها زیر باران نمکین!
من هستم گیر افتاده در پیله سیاهی موهایم.
این منم، با نگاهی دوخته به چتر پاره زندگی

آه! افسوس از زمانه‌ای که مسیرم را بی چتر رقم زد، آن هم زیر باران... .

negar_b9cda9540902bba4-۱_vj6t.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 41 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #31
پارت۳۰
***
عمیقاً در فکر بود، آن قضیه‌ی کلانی به شدت بر روی اعصابش بود. بعدش‌ هم کشته شدن یکی از اعضای گروه که همان چند روز قبل احتمالاً به‌ دست یکی از نفرهای آن بی‌صفت اتفاق افتاده بود، خون‌ را در رگ‌هایش خشک می‌کرد؛ اما یک چیزی انگار آن وسط درست نبود، آن تنها نمی‌تواند هیچ غلطی بکند. به خوبی او را شناخته بود، او به تنهایی هیچ پخی نیست و حتی یه پشه‌ را هم نمی‌تواند بکشد، چه برسد به یک آدم! آری به احتمال نود و نه درصد یک هم‌ دست دارد که به خوبی دارد او را حمایت می‌کند و راه‌ را برایش باز می‌کند؛ اما که و چرایش را نمی‌دانست.
کمی در جایش جا به‌ جا شد، تیر مشکی رنگی که تا آن لحظه از شدت خشم لا به‌ لای انگشت‌هایش داشت به شدت له می‌شد را بیرون کشید و محکم به دارت چوبی‌ای که به درخواست خود شخص بهواد خیلی نامربوط و بی‌نظم وسط سالن، روی دیوار نصب شده بود، می‌کوبد. از حالت معمول تیر به هدف خورده بود؛ ولی اگر او فلاحی‌ است و پدرش آن پست فطرتِ ع×و×ض×ی، بالاخره می‌فهمد که پشت آن قضیه است و دارد به او موش کثیف کمک می‌کند، با صدای یکی از نگهبان‌ها که همزمان تند تند به سمتش می‌دوید، از فکر خارج شد.
- آقا آسمان خان می‌خوان خودشون‌ رو از پنجره بندازن پایین!
غرش کنان فریاد زد:
- پس شماها این‌جا چه غلطی می‌کنین؟
خونش به جوش آمده بود، در جا از روی کاناپه بلند شد. چشم غره‌ای به حسن رفت و با شدت عصبانیت به سمت اتاق آسمان راه افتاد. کل راه حسن داشت تند تند با لحنی کاملاً التماسی برای توضیح می‌داد که چه اتفاقی افتاد و او مقصر نبوده است، در واقع داشت خودش‌ را برای بهواد توجیح می‌کرد؛ اما نمی‌دانست حتی آن فرشته‌ی عزائیل هم با همه‌ی آن عزرائیل گری‌هایش نمی‌توانست آن یکی را توجیه کند و از کاری که می‌خواهد انجام بدهد و تصمیمش بر آن است، منصرف کند. چه برسد به یک نگهبان ساده که او باشد.
در را با خشمی که درحال فوران بود از هم باز کرد، با دیدنش که خیلی عادی بر روز لبه‌ی بیرونی پنجره ایستاده بود و توجهی به فضای دورش و صداها نداشت بیشتر و بیشتر عصبی شد. دختره‌ی دیوانه داشت خودش‌ را از پنجره پرت می‌کرد به سمت پایین، تا آن‌که آم دو تا عقب‌ مانده بالاخره یک عکس‌العملی از خودشان نشان بدهند و بروند جلویش را بگیرند، بهواد تند به سمتش خیز بر می‌دارد و به داخل اتاق می‌کشد.
***
سردش بود، سرما به تنش چنگ انداخته بود و در آخرین روزهای زمستان، بدنش مثل بید می‌لرزید. نه از سردی هوا، که از سردی خوفناکی که در آن لحظه به شدت او را فرا گرفته بود. بوی مرگ را با تمام وجودش حس می‌کرد، دیوانه‌وار داشت به سوی مرگ می‌رفت، که با سرعت توسط کسی به سمتش کشیده شد. نمی‌دانست چه شده است، حس مبهمی درونش وجود آمده بود. نمی‌دانست خوشحال بود که هنوز زنده است، یا از این‌که نمرده‌ است ناراحت! با پلک‌های بسته، آرام و نامنظم نفس می‌کشید. چشم‌هایش را کم کم ازهم باز کرد، نگاهش به ناجی‌ای افتاد که دقایقی قبل او را از مرگ نجات داده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #32
پارت۳۱

با چهره‌ی حق به‌جانبی روبه‌رویش ایستاد و مثل وحشی‌ها یکهو غرید:
- چه غلطی می‌خواستی بکنی؟ ها! تو مگه عقل نداری؟ فکر کردی با این غلط‌هایی که می‌کنی، من دلم واست می‌سوزه بچه؟ ببین خوب اون گوش‌هات رو وا کن ببین چی میگم.
انگشت اشاره‌اش را به سمت او گرفت و با جدیت تمام ادامه داد:
- من هم از تو و هم از تک تک هم‌ جنس‌های تو متنفرم، پس هیچ‌وقت همچین فکری رو نکن که با انجام دادن این کار‌های احمقانه‌ توجه بهواد به سمتم جلب میشه، نه! فقط با این کار‌هات من‌ رو بیشتر و بیشتر ترغیب می‌کنی برای بردنت به تیمارستان، همین! الان‌ هم نذاشتم به درک و اصل بشی فقط به‌ خاطر این‌که خونت گردن من نیفته، وگرنه خیلی‌هم مشتاق زنده بودنت نیستم.
با شنیدن حرف‌‌هایش به شدت جری شده بود که با حرص از جایش برخاست و با آن حالش دوش به دوش او ایستاد و فریاد زد:
- با خودت چی فکر کردی بی‌شعور؟ فکر کردی من دلم راضی به این ازدواج مسخره بود؟ راضی به این همه فلاکت و بدبختی بود؟ من خودم کم مصبیت نکشیدم که حالا تو هم سرم آوار شی و عذابم بدی. داشتم این کار رو می کردم چون دیگه عقلم از کار افتاده بود، دیگه مخم‌ نمی‌کشید. می خواستم بالاخره بعد این همه آوارگی به این زندگی نحسم خاتمه بدم و از دست همه‌اتون راحت بشم فهمیدی؟
نفس عمیقی از اعماق وجودش کشید، انگار‌ که این حرف‌ها تا به العان بسیار بر دوشش سنگینی می‌کردند که حال کمی سبک‌تر شده بود. چانه‌اش بی اختیار لرزید، قطره‌ی درشت اشک بر روی صورتش سر خورد و تا چانه‌اش راه گرفت. جوابی به او نداد و راه خروج را در پیش گرفت، شاید از این هم صحبتی خیلی خوشش نمی‌آمد که خواستار ادامه‌ی آن نبود.
همین که قدمی به بیرون از اتاق برداشت صدای زینگ زینگ بلند و صدا زدن ‌های یک‌ سره سودابه در فضای خانه پیچیده شد.
- آقا آقا مهمون‌هاتون اومدن، در رو باز کنم؟
در را باز کرد و با خودش غر زد:
- باز این سودابه رفت رو حالت تکرار!
و با صدای بلندی که به صراحت می‌خواست او را ساکت کند تا آنقدر آقا آقا نکند، فریاد زد:
- باز کن، بازکن سودابه، منم الان اومدم‌.
سرش را با یک حرکت به طرف آسمان چرخاند.
- بیا این‌جا باید کنار من باشی.
اخم‌هایش درهم گره خورد و با خشونت غرید:
- دلت خوشه‌‌ها آقا! من همین که به موندنم تو خونه‌‌ی نکبتی مثل تو، فکر می‌کنم حالت تهوع می‌گیرم بعد اون‌وقت بیام کنارت؟ عمراً!
نفس عمیقی کشید، باید او را زودتر راضی می‌کرد، ادامه دادن بحث و جدل و یکی بدو کردن با او فقط کا‌ر را سخت‌تر ‌می‌کرد و همه چیز خراب‌تر می‌شد. برای همین با ملایمت رو بهش گفت:
- بیا‌ بریم پایین، الان وقت لجبازی کردن نیست، پایین منتظرمونن.
دیدن این روی آن مرد انگار برایش بسیار لذت بخش بود که با چهره‌ای خبیثانه نگاهی به او انداخت و با آن وضعیت بدی که دقایقی قبل به بار آورده بود، صلاح دانست که فعلاً به حرف او گوش بدهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #33
پارت۳۲
سالانه‌ سالانه به سمتش قدمی برداشت. لحظه‌ای بعد با چیزی که چشم‌هایش می‌دید، ماتش برد و همان‌جور خشکش زد؛ ولی فرصت را از دست نداد و محکم به او توپید.
- ول کن دستم‌ رو حیوون!
به شدت تقلا می‌کرد تا دست‌هایش‌ را از حصار چنگال‌های او خارج کند؛ اما بی‌‌فایده بوده. اگر تمام‌ زورش ‌را هم در آن لحظه به‌ کار می‌برد باز هم برنده‌ی آن جنگ نابرابر بی شک او نمی‌شد! آخر مگر زورش به آن مردی که کمه‌ کمش سه برابر او بود می‌رسید.
به ناچار به دنبالش راه افتاد، از پله‌های پیچ در پیچ چوبی شکل پایین آمدند و مستقیم به سمت درب ورودی قدم نهادند، تا مهمان‌ها بیایند و به آن‌ها خوشامد بگویند.
- ایش چه مسخره!
بهواد: چیزی گفتی؟
- ن... نه!
بهواد خیلی مؤدبانه از آن‌ها استقبال کرد و به داخل خانه دعوتشان کرد. آسمان طوری با تعجب به او چشم دوخته بود که انگار این‌کارها، این رفتارها به ‌دور از شخصیت آن مرد بود و او به شدت سعی داشت روی اصلی خود را زیر نقاب مهربانی و خوش‌ رویی‌اش پنهان کند. فشار ناگهانی دست‌هایش خبر از آن می‌داد که هنوز با آن‌ها سلام علیکی نکرده بود، تکانی به سرش داد و همراه با لبخند دندان نمایی، با مهربانی سمت‌شان برگشت.
- سلام خوش‌ اومدین، بفرمایین داخل.
به سمت سالن پذیرایی راه افتادند، زن عمویش یک زن کاملا شیک و خوش لباس با چهره‌‌ای که از فاصله‌ی ده متری‌ هم به صراحت می‌شد فهمید که هیچ عمل زیبای‌ای بر روی صورت نگرفته و آن‌‌طور فابریک و طبیعی خوشگل و مرتب بود.
آسمان سنگینی نگاهی‌ را بر روی خود احساس کرد، سریع به سمتش برگشت. بهواد نگاه تندی به او انداخت و با یک لبخند مصنوعی لب زد:
- عزیزم برو واسه عمو و زن عمو یه قهوه بیار.
متأسفانه از سودابه خانم خبری نبود، نمی‌دانست در آن چند دقیقه کجا غیبش زده بود. احتمالاً برای همان هم بهواد از آسمان خواسته بود که قهوه‌ را آماده کند. لبخند پت و پهنی بر روی لب‌هایش نشست. با خود تکرار کرد باید یک‌ طوری، یک مدلی تمام حرصش را سر آن مرد خالی می‌کرد، برای همان با کمی عشوه‌های زنانه و ناز و کرشمه رو به بهواد گفت:
- من باید برم لباس‌هام رو عوض کنم، تو خودت زحمتش‌ رو بکش، برو عزیزم!
می‌دانست در آن لحظه بهواد خون او را می‌خورد سیر نمی‌شد، برای همان هیچ‌ نگاهی به او نکرد و یک راست به سمت اتاقش پرواز کرد. از ذوق بالا و پایین می‌پرید. دلش حسابی خنک شده بود.

شالش را از سرش کند و موهایش را باز کرد. رنگ موهای آسمان، خرمایی روشن بود با کمی رشته‌های طلایی که باعث جلوه بیشترش می‌شد. البته زیاد هم صاف نبودند؛ اما اندازشان تقریباً تا زیر کمرش می‌شد، در کل خیلی خوشگل بودند و او به شخصه عاشقشان بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #34
شانه را برداشت خواست مرتبشان کند که دوباره فکری به ذهنش آمد، خبیثانه تصمیم گرفت سر و وضعش را به‌ هم ریخته کند و آن‌طوری برود پیششان، در آن چند روز نقطه ضعفش را خوب فهمیده بود، درست است اخلاقش گند و تخس است؛ اما آزار دادنش بسیار راحت بود.
شالش را سرش کرد و با کمی ترسی که در آن لحظه بی‌اختیار در وجودش جولان می‌داد از اتاق خارج شد.

مستقیم پیش بهواد و مهمان‌ها رفت و درست کنار دستش نشست. بهواد هنوز متوجه چهره او نشده بود و سخت مشغول گپ زدن با عمویش بود. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که چشمش به او خورد. با لحنی پر از عشق و لبخندهای مصنوعی رو به آسمان گفت:
- عشقم پاشو برو حاضر شو می‌خوایم همراه عمو این‌ها بریم بیرون، بدو عزیزم!
نزدیک بود خنده‌اش بگیرد از آن لحن حرف زدن بهواد که خود را سریع جمع می‌کند و بسیار عادی در جوابش می‌گوید که نمی‌تواند برود و خانه کار دارد. بهواد پوزخندی به او زد و با همان لحن نیش‌دارش گفت:
- چه کاری؟ حتماً می‌خوای آپولو هوا کنی آره؟
آسمان هم با لحن حرص درآری رو بهش گفت:
- آره دقیقاً می‌خواستم همین کار رو بکنم مشکلیه؟
- بسه دیگه برو آماده شو زود باش.
از لحن جدی‌اش فهمید که همان الان باید برود حاضر شود وگرنه خونش گردن خودش است.
برای همان تند سمت اتاق رفت، بیست دقیقه‌ای طول کشید که موهایش را درست کند و لباس‌هایش را عوض کند. کلافه به سمت پایین رفت. بهواد تا چشمش به آسمان خورد سریع برگشت سمت عمو و با لحن خاص و مهربانی گفت:
- عمو جان من یه لحظه با خانم کار دارم، شما برین سوار ماشین بشید ما چند دقیقه دیگه میایم.
لحظه‌ای رنگ از رخش پرید، آخر انتظارش را نداشت به همان زودی‌ها تنهایی با او رو به‌ رو شود. مانند مترسک آن‌جا ایستاده بود تا ببیند بهواد چه کاری با او دارد. به محض خارج شدن عمو و زن عمو از عمارت، به او برگشت و با عصبانیت توپید:
- ببینم فقط الان داریم می‌ریم بیرون یه سوتی بدی یا بخوای خراب‌ کاری کنی اون‌ وقته که دیگه سرت‌ رو از تنت جدا می‌کنم. تا الان‌ هم که هرکاری کردی بعداً تاوانش‌ رو پس میدی؛ ولی به نظر من بهتره که آیندت‌ رو از اینی که هست خراب‌تر نکنی!
بهواد نیشخندی به سرتا پاهایش زد که به شدت حرصش گرفت.‌ خودش را کمی جلو برد، سرش درست موازی صورتش قرار گرفته بود.
- پس تو کی می‌خوای تاوان کار‌هایی که کردی‌ رو پس بدی؟
آسمان چشم غره‌ای به او رفت و به حرفش اضافه کرد.
- اگه می‌خواستم گند بزنم به این نقاب مسخره‌ای که الان رو صورتت گذاشتی و عجب که خیلی‌ هم بهت‌ هم میاد، تا الان زده بودم. مطمئن باش!
- بچه فکر کردی با طعنه زدن می‌تونی چیزی‌ رو عوض کنی؟
اصلاً حوصله‌ی جـ×ر و بحث کردن‌ با او را نداشت، ‌با لحنی که واضح می‌خواست بحث‌ را عوض کند گفت:
- بیا بریم دیگه عمو این‌ها منتظرن.
بهواد هم بدون آنکه دیگر حرفی بزند از عمارت خارج شد. "بی ادب"ی حواله‌اش می‌کند و مثل اردک دوان دوان به دنبالش راه می‌افتد، سوار ماشین شدند.

با یاد آن‌که بهواد راننده بود و آسمان بدبخت هم مجبور بود کنارش بنشیند و او را تحمل کند، پوف کشداری می‌کشد و به صندلی پشتش تکیه می‌دهد.
منتظر بودند که ماشین حرکت کند؛ اما یک دفعه نمی‌دانند چه شد که بهواد سراسیمه از ماشین پیاده شد و به سمت عمارت برگشت، آسمان نگاهش به صندلی خالی بهواد مانده بود که ناگهان صدای زن عمو مانع فکر کردن او شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #35
- دخترم ما چرا هنوز اسم شما رو نمی‌دونیم؟ نکنه نمی‌خوای اسمت فاش بشه آره؟
سرش را با یک حرکت موازی با او چرخاند، نگاهش کمی رنگ سکوت گرفته بود. در تفکر بود که باید چطوری با او رفتار کند و لحن حرف‌هایش چطور باشد؟ که مسلماً طبیعی جلوه کند آن نقش مسخره‌ای که غیر باور؛ ولی در عین حقیقت با اختیار شخص خودش به گردن گرفته بودش و انگار که ته دلش کنجکاو شده بودم که بفهمد چرا بهواد نمی‌خواست عمو و زن‌عمویش از آن واقعیت مطلع شوند و داشت آن‌طور نقش بازی می‌کرد؛ ولی نگذاشت زن عمو چیزی از آن نگاه‌های عجیب غریب بویی ببرد و با تندی گفت:
- نه بابا، این چه حرفیه تا حالا نپرسیده بودید منم حواسم نبود. بعد یکم ذهنم درگیره یک سری مسائله؛ ولی در هرحال معذرت می‌خوام ازتون زن عمو. اسمم آسمانه، آسمان محتشم.
زن عمو لبخندی تحسین آمیز زد و در ادامه حرف آسمان با لحن مهربونی گفت:
- شوخی کردم دخترم، چه اسم قشنگی‌ هم داری عزیزم! چقدر هم که اسماتون به بهم میادها.
آسمان تا ابرویی بالا داد و در کمال تعجب، رو بهش پرسید:
- ولی کجای اسم ما به‌ هم میاد؟
که یک دفعه بهواد وارد ماشین شد و خیلی بی‌ادبانه نگذاشت او جواب سوالش را از مهشید بگیرد و بدون هیچ حرفی ماشین‌‌ را روشن کرد و به سمت ناکجا آباد حرکت کردند. در مسیر زن عمو کلی از او تعریف می‌کرد و بعدش به بهواد که نگاه می‌کرد، او هردفعه تنها یک لبخند ژکوندی تحویل بی‌چاره می‌داد. آسمان به شدت مشغول تحمل کردن موقعیت نامعلوم و عجیب و غریبش بود که صدای زن عمو که با لحن بامزه‌ای خطاب به بهواد شروع کرد به حرف زدن، از فکر خارج شد.
- پسرم این فرشته‌ رو از کجا پیدا کردی؟ مگه فرشته‌ها تو آسمون نیستند؟ پس این یک دونه چرا روی زمینه؟ نکنه از آسمون دزدیدیش‌ کلک؟
پر سر و صدا شروع کرد به خندیدن، ثانیه‌ای بعد آسمان هم شاید برای آن‌که با خودش نگوید چه زن عبوسی گرفته بهواد، یا آن‌که به‌ خاطر طنز بودن جمله‌اش بود را نمی‌داند که به شدت همراهیش کرد و با او کلی خندید، بهواد هم که فقط همان‌طور مثل میرغضب‌ها نگاه‌شان می‌کرد و هی اخم حواله‌ی آسمان بی‌چاره می‌کرد. دخترک اصلاً فکر نمی‌کرد آن آقای تخس و خشک، زن عمویی به آن شیطونی و بامزگی داشته باشد. عمویش‌ هم که تقریباً اخلاقش مثل بهواد خشک و بی روح بود، زیاد نمی‌خندید و شخصیت جد‌ی‌ای داشت. فقط گه‌گاهی همراه آسمان و مهشید لبخند ریزی گوشه‌ی لب‌هایش جا خوش می‌کرد و همان باعث کمی تناقص بین آن دو می‌شد. آسمان با بی‌حوصلگی و با صدای بلندی نالید:
- این ماشین یه ترانه‌ای آهنگی چیزی نداره، پوکیدیم این‌جوری به خدا!
مهشید که انگار دقیق حرف دلش‌‌ را زده بودند رو به بهواد کرد و گفت:
- پوف یه ترانه‌ای چیزی بذارین یکم از این حال و هوای دپ در بیایم دیگه!
بهواد هم که برعکس رفتارهای با دخترک، کمی آن سگرمه‌‌های درهم رفته‌اش را از هم باز کرد و با خوش‌رویی درجوابش گفت:
- چشم الان می‌ذارم فقط این‌که... .
کمی مکث کرد و خواست چیزی بگوید که آسمان لجوج وسط حرفش پرید و با حالت تخسی گفت:
- چیه؟ پوف نکنه تو هم از قله قاف اومدی و فقط داریوش و قمیشی گوش میدی آره؟
بهواد بدون توجه به حرف او درحالی که داشت دستش‌ را می‌برد در داشبرد که دقیقاً جلوی پای آسمان قرارداشت، خطاب به زن عمو گفت:
- اوم، آهنگ‌ها کمی متفاوتن.
نیشخندی زد و ما بین یک سری وسایل درهم ریخته‌ی داخل داشبورد یک سی دی‌ را بیرون کشید و وارد ظبط ماشین کرد، بعد چند لحظه‌ای یکهو صدای بلند بلوم بلوم آمد و تقریباً ماشین با صدای گوش خراش و ناگهانی آهنگ‌ به لرزه افتاده بود. از تعجب داشتند شاخ در می‌آوردند، یعنی آن حیوون با آن اخلاق سگش از تن سبک آهنگ گوش می‌دهد؟ چند دقیقه‌ای گذشت آسمان بیخیال فکر کردن می‌شود و دست‌هایش را بهم می‌کوبید و با صدای بلند با آهنگ هم‌خونی می‌کند.
" عاشقم کردی دیوونه‌ی احساسی!
دوست دارم این و که رو من تو حساسی.
منی که قلبم نمیشه بشه راضی،
دل و دادم رفت.
آخه منِ وسواسی! منِ وسواسی!
چشای تو خیلی آنتیکه! هرچی میگی واسم رمانتیکه،
وقتی دل تو به من نزدیکه، دنیام شیکه!
توی دلم عشقِ آخری.
همه جوره از همه بهتری!
همیشه دل منو می‌بری، بد دلبری!
چشای تو خیلی آنتیکه! هرچی میگی واسم رمانتیکه،
وقتی دل تو به من نزدیکه، دنیام شیکه!
توی دلم عشقِ آخری.
همه جوره از همه بهتری!
همیشه دل منو می‌بری، بد دلبری!
دیوونه! مگه پیدا کردنت آسونه؟
دیوونه! مثل من کی پای تو می‌مونه؟
ای جونم! همه رو به خاطرت می‌رونم!
می‌مونم خوشیام رو با تو برگردونم با تو برگردونم!
چشای تو خیلی آنتیکه! هرچی میگی واسم رمانتیکه،
وقتی دل تو به من نزدیکه، دنیام شیکه!
توی دلم عشقِ آخری.
همه جوره از همه بهتری!
همیشه دل منو می‌بری. بد دلبری!
چشای تو خیلی آنتیکه! هرچی میگی واسم رمانتیکه،
وقتی دل تو به من نزدیکه، دنیام شیکه!
توی دلم عشقِ آخری.
همه جوره از همه بهتری!
همیشه دل منو می‌بری. بد دلبری!
(سام احدی چشای تو خیلی آنتیکه)"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #36
نمی‌داند آن دو، سه ساعت چه‌طور گذشت و کی گشتن و خرید کردشان به اتمام رسید. همه‌ی مدت تنها فکر و ذهنش پیش پدرش بود، باید خیلی زود پیدایش می‌کرد. باید هرچه زودتر از دست آن‌ها نجاتش می‌داد، نمی‌‌گذاشت دیگر بلایی بر سرش بیاورند. حتی اگر به قیمت جانش هم تمام می‌شد، نمی‌گذاشت پدر را هم از او بگیرند. مگر دخترک جز فرهاد دیگر کسی‌ را داشت؟ مگر کسی در دنیا دیگر برایش باقی مانده بود؟ آن کیسان نامرد‌ هم که اصلاً معلوم نیست الان کدام گوری‌ است و برای عشق و حال و هوس‌بازی‌های خودش دست به چه کارهایی می‌زند! زیر لب می‌غرد:
- بمیری! بمیری که هیچ بویی از انسانیت و برادری نبردی کیسان خان.
با صدای گارسون که کارت‌های نسبتاً بزرگی را به سمتش گرفته بود و از او می‌خواست تا یکی را انتخاب کند، به خود آمد. مرد یکی‌ از آن‌ها رو برداشت، نگاهی به لیست غذا‌هایش انداخت؛ اما با دیدن مِنوی عجیب غریب و اسم‌های خارجی تصمیم گرفت که انتخاب غذایش را به خودشان بسپارد.
- چی میل دارین؟
آسمان قبل آن‌که بقیه واکنشی نشان بدهد زود گفت:
- اوم بین این همه غذای متنوع انتخاب خیلی سخته واسم، لطفاً هرچی خودتون سفارش دادین واسه من‌م همون رو سفارش بدین.
بهواد قبل آن‌که بگذارد کلام او منعقد بشود، بی‌اعتنا رو به گارسون گفت:
- خسته نباشی میلاد، لطفاً از همون همیشگی بیار. با این تفاوت که این‌ بار با تعداد بیشتر.
با دست‌هایش به محمد و مهشید اشاره‌‌ای کرد و با خوش‌رویی ادامه داد:
- این دفعه مهمون ویژه دارم، لطفاً آبرو داری کنین!
حرفش به شدت برایش تلخ جلوه داد، دلش شکست، آن کارش یعنی آسمانی برایش وجود نداشت و او فقط نقش یک مترسک را برایش بازی می‌کرد. حرصش گرفت! لحظه‌ای زد به سیم آخر، نمی‌خواست دردسری به‌ وجود بیاورد و ذره آبرویی که برایش باقی مانده بود هم به باد فنا بدهد، برای همان تصمیم گرفت بی سر و صدا از آن‌جا گورش‌ را گم کند.
- من میرم تا جایی، زودی برمی‌گردم.
- کجا؟
بهواد مثل علامت سوال نگاهش می‌کرد، اخمی کرد و با تخسی جواب داد.
- یک جایی که طبیعتاً الان جاش نیست که اسمش‌ رو ببرم.
بهواد که انگار مفهوم حرفش را روی هوا گرفت، "آهان"ی گفت و سرش را چند باری بالا پایین تکون داد.
- باشه برو.
زیر لب زمزمه کرد:
- مرتیکه ازت اجازه نخواستم.
صندلی‌ را به اندازه‌‌ای که از داخلش بتواند خارج بشود عقب کشید و به سمت سرویس راه افتاد. نقشه‌اش را برای دومین بار‌ در ذهنش مرور کرد، به‌ نظر خود که مو لا درزش نمی‌رفت، برای همان مطمئن همزمان که تک و توک نگاهش به بهواد و بقیه بود بود، به سمت سرویس رفت. باید کمی معطلشان می‌کرد تا وقتی که کامل گرم صحبت شدند، از آن‌جا بیرون بزند. یک ربی گذشت ترسان لرزان از سرویس خارج شد. نگاهی به اطراف انداخت هیچ خبری که رعشه‌ای در دلش بی‌اندازد نبود، پس آهسته آهسته به سمت سالن اصلی رستوران قدم برداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #37
- فکر کنم موندن توی دست‌شویی رو خیلی بیشتر از جاهای دیگه دوست داری، آره؟ دو ساعت اون تو چه غلطی می‌کردی؟
پوف بلندی می‌کشد، نقشه‌اش دود شده بود و رفته بود هوا، کلافه چشم غره‌ای به بهواد رفت و خواست از کنارش رد بشود که نیش‌‌دار لب زد.
- تا من نخوام هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی احمق!
بی‌حوصله بر روی صندلی رو به‌ رویی مهشید نشست و بهواد هم دو صندلی دورتر از آسمان نشست.
به میزی که حال غرق از غذاهای خوشمزه و خوش‌رنگ و بو شده بود، نگاه عمیق و دل‌چسبی انداخت. توجهی نکرد به آن‌که چند دقیقه‌ی پیش نقشه‌اش به گند کشیده شده بود و دوباره برگشت سر جای اولش و با ولع شروع کرد به خوردن آن غذاهای جلوی رویش، خوشمزه بود، بدجود به دلش نشست، طعمش خاص و لذیذ بود. تا ته ظرف را خورد. برعکس بهواد که تنها با نوک زبانش با غذا بازی می‌کرد. خواست بگوید یکی دیگر برایش سفارش بدهد که یک دفعه متوجه نگاه‌های ترسناک بهواد بر رو‌ی خودش شد.

نکبت انگار دارد به یک قاتل زنجیره‌ای نگاه می‌کند. اخمی حواله‌اش کرد و زیر لب فحش بلند بالای نثار آن هیکل زشت و نحسش کرد. چشمش که به چشم‌های مشکی و سرد بهواد افتاد، تمام رفتارها و حرف‌های گذشته‌اش در مغزش اکو شد. دندان‌هایش از عصبانیت روی هم سابیده می‌شد، آخه آدم تا چه حد می‌تواند حیوان و نامرد باشد؟ تا چه حد بی‌شرف باشد؟ انگار که به راستی با اهریمن نسبتی دارد! وگرنه در آن حد ذات بد تنهایی نمی‌شود به‌ خدا! مگر آن‌که خودِ خود شیطان باشد! با حرص یک دستمال برمی‌دارد و لب‌هایش را که کمی چرب شده بود تمیز می‌کند که ثانیه‌ای بعد چند تا از گارسون‌ها آمدند و بساط شام را از روی میز جمع‌کردن و طولی نکشید که دسرها را برایشان آوردند. مشغول خوردن بودند که ناگهان محمد برگشت سمت آسمان و با مهربانی گفت:
- آسمان خانم چی‌ شد که حالا با این آقای بهواد تخس ما آشنا شدی و دلش‌ رو به‌ دست آوردی، خیلی واسم عجیبه والا!
با آن سوال ناگهانی محمد به کلی شوکه شده بود، آخر چه می‌گفت؟ می‌گفت که آن ازدواج مسخره فقط و فقط با اجبار ساسان و احمق‌ بازی خودش اتفاق افتاده بود و هیچ عشق و علاقه‌ای درکار نیست؟ با آن فکر دوباره حالش گرفته شد! طلبکارانه نگاهش را سمت بهواد برد، آن‌ هم دست کمی از آسمان نداشت و با آن سوال یک دفعه‌اس محمد، بهواد هم به تته پته افتاده بود. جفتشان مانده بودند چه بگویند که یک دفعه بهواد خواسته یا ناخواسته برای دومین بار باعث نجات او شد.
- عمو جان بذار برگردیم خونه سر فرصت راجع‌ به این مسئله باهم حرف می‌زنیم، قول میدم همه چی‌ رو واستون تعریف کنم.
با تأخیر چند ثانیه‌ای به حرفش اضافه کرد:
- بعدش، پسر تخس‌ رو که با من نبودید، مگه نه؟
محمد شروع کرد به خندیدن، ابرویی بالا داد و با لحنی آغشته به خنده گفت:
- معلومه که با تو نبودم پسر، اون منم که تا یک دختر می‌بینم می‌خوام سایه‌اش رو با تیر بزنم و تیکه پارش کنم. بله، بله اون منم بهواد جان تو نیستی.
بهواد که با آن حرف محمد جا خورده بود، دیگر چیزی نگفت و سکوت کرد. یعنی چه؟ مگر آن بی‌چاره چه گفته بود که به بهواد برخورد! بدبخت محمد وقتی که رفتار بهواد را دید دید، بحث‌ را ادامه نداد و به خوردن دسرش اکتفا کرد. بالاخره قسمت دسر خوریشان هم به پایان رسید و بهواد پول غذاها را حساب کرد.

از رستوران خارج شدند، مستقیم به سمت عمارت راه افتادند. یک ساعتی در راه بودند. به درخواست مهشید یک بسته تخمه خریدند که برای توی راهشان بخورند. آسمان و مهشید پشت و محمد و بهواد جلو نشسته بودند. همزمان با تخمه شکستن یک دفعه چشمش به جاده‌ی رو به‌ رویشان خورد، موقع رفتن آن‌قدر راه نبود؛ اما الان که دارند برمی‌گردند، چه‌قدر طولانی به نظرش می‌آمد؛ شاید هم برای خستگیِ زیاد است که آن‌طوری شده است. نگاهی به مهشید که بغل دستش نشسته بود، انداخت. برعکس او که لم داده بود بر روی صندلی و به‌ زور مشغول تخمه خوردنش بود، شاد و شنگول تخمه می‌شکست و با آهنگ شادی که پلی شده بود زمزمه می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #38
یک ربعی گذشت که به عمارت نحس رسیدند. آسمان با یک عذرخواهی مختصر به سمت سرویس و بعدش‌ هم سمت اتاقش رفت. خیلی خسته شده بود تا به‌ حال آن قدر بیرون نمانده بود. یک دفعه عصبی شد، آن‌که آن ع×و×ض×ی آن‌ قدر زرنگ و باهوش بود را اصلاً درک نمی‌کرد. مرتیکه نقشه‌اش را بر روی هوا فهمید و نگذاشت که عملی‌اش کند، اصلاً برای چه؟ کلافه پوف کشداری کشید و به سمت کمد لباس‌ها قدم برداشت. مشغول تعویض لباس‌هایش بود که زن‌ عمو مهشید تقه‌ای به در زد و درحالی که هنوز پشت در مانده بود و مثل بعضی‌ها عین حیوان یک دفعه وارد اتاق نمی‌شد، گفت:
- اجازه هست بیام داخل عزیزم؟
تند تند بلیزش را تنش کرد و یک "بفرمایید" هول هولکی به او گفت. طولی نکشید که مهشید وارد اتاق شد. آمد خیلی آرام روی تخت نشست و رو به او گفت:
- دخترم، آسمان جان!
به کنارش اشاره کرد.
- بیا این‌جا بشین یکم باهم درد و دل کنیم، دلمون وا بشه، بیا عزیزم!
به تبعیت از حرفش آرام رفت و درست کنارش نشست و مهشید با مهربانی دست‌های او را در دست‌های گرم و مادرانه‌اش گرفت.
- آسمان جان، فقط این‌ رو بدون که اصلاً قصد دخالت تو زندگی‌تون رو ندارم و فقط تو این شرایط و موقعیتی که هستین وظیفه خودم ‌دونستم که بیام و یک سری چیزها رو بهت بگم.
آسمان لبخندی زد و با دلخوری ابرویی بالا داد.
- این چه حرفیه زن عمو شما به‌ جای مادر من، بفرمایین.
- مرسی گلم، راستش امشب که رفتارهاتون رو دیدم، البته خب رفتار بهواد رو با تو دیدم، کمی نگران شدم. ترسیدم نا‌خواسته بخواد آزارت بده؛ ولی خب من خیلی خوب می‌دونم که تو و بهواد همدیگه‌ رو دوست دارین وگرنه بهواد پسری نبود که چشمش دختری رو بگیره. اگه با کسی ازدواج کرده شک ندارم که عاشقه؛ ولی... .
چه قدر خوش خیال! عاشق؟ حتی کلمه‌اش هم‌ برای او قابل هضم نبود. در دلش پوزخندی به آن حرفش زد.
- ولی خب اگه بهواد یک وقتی باهات بد خلقی می‌کنه یا بعضی وقت‌ها بهت بی‌احترامی می‌کنه، زیاد به دل نگیر عزیز دلم. بهواد هم خیلی سختی‌ها کشیده، خیلی رنج‌ها و عذاب‌ها رو تحمل کرده. نمی‌دونم واست گفته یا نه، الان تقریباً چند سالی میشه که مادرش دست اون پست فطرت گیر افتاده و نمی‌تونه ببینتش برای همینه که زود عصبی میشه و از کوره در میره و مجبوره روی یکی خالیش بکنه.
با دقت به حرف‌هایش گوش کرد، موضوع جالبی به‌نظرش می‌آمد، رو شدن گذشته آن وحشی خیلی بی‌اختیار برایش جالب شده بود.
- اون قبل از این اتفاق‌هات که پدرش بره دنبال یه زن دیگه و از مادرش جدا بشه، خیلی پسر پرشور و شاد و مهربونی بود؛ اما این مسئله تلخ گذشته خیلی بی‌رحمانه باعث شد که اون نه دیگه عاشق بشه و نه حتی به کسی محبت کنه. چند باری‌ هم پیش مشاوره و روان‌پزشک بردیمش؛ اما خوب نشد که هیچی، حتی روز به روز‌ هم بدتر و بدتر هم شد.
با صحبت‌های زن‌عمو اتفاق‌هات گذشته ناخود‌آگاه جلوی چشم‌هایش قطار شد، آن روز کذایی! گروگان گیری‌‌هایی که او و پدرش و شاید خیلی از افراد دیگر هم شاملش می‌شدند، اصلاً آن ساسان برای چه دست به آن کارهای وحشیانه زده است؟ چرا حتی به زن و بچه خودش‌هم ‌رحم نکرده است؟ چرا؟ چرا آزار دادن بقیه آن قدر برایش لذت بخش است؟ کلافه و با احتیاط از بین سوال‌‌های در ذهنش تفکیکی یک جمله ازش بیرون کشید.
- زن عمو، پس چطوری شد که پدرش رفت دنبال یک زن دیگه؟ چرا مادر بهواد رو ول کرد؟
با این حرفش مهشید آه عمیق و دردناکی از ته دلش کشید، با غمی که به وضوح در چهره‌اش نمایان بود، او را بیشتر و بیشتر برای پیدا کردن جواب سوال‌هایش کنجکاو می‌کرد.
- قصه‌اش طولانیه عزیزم، اگه خسته نمیشی واست بگم.
سریع گفت:
- نه این چه حرفیه دوست دارم درباره‌ی زندگی همه‌ی کسایی که به بهواد مربوط میشن بدونم.
با آن حرف خودش هم کمی تعجب کرد؛ اما خب اشکالی نداشت، بسیار کنجکاو شده بود.
- پس شروع می‌کنم، قصه از اون‌جایی شروع میشه که ساسان خان یعنی پدر بهواد، جمیله رو توی یک دهی که واسه کار به اون‌جا رفته بود می‌بینه و یک دل نه صد دل عاشقش میشه و البته همین باعث همه این اتفاق‌هات تلخ گذشته‌ست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #39
***
(۲۸ سال قبل)
برای صدمین بار ارباب یکی از نوچه‌هایش را را برای او فرستاده بود و از او خواسته است به دهی برود که نظارتش به اجبار بزرگان خاندان گردنش افتاده است و اصلاً دلش نمی‌خواست حاظر به آن دستورات شود. حتماً باز بین کشاورز‌ها و آن رعیت‌های احمق جنگ و خون‌ریزی رخ داده بود که سالار خان از او خواسته است برود. بی‌شک اوضاع بدجور قاراشمیش شده است! زیر لب "لعنت"ی فرستاد و با حرص چایی‌اش را سر کشید و از جایش بلند شد. با قدم‌های بلند سمت در خروجی رفت، در را باز کرد و از خانه بیرون زد. مش علی در حال رسیدن به باغچه‌‌ها بود و داشت با قیچی باغبانی به آن درختچه‌های کوچیک دور باغچه سر و سامان می‌داد. قدم‌هایش را تند برداشت تا به ماشین رسید. یاسمین بود، ساسان را که دید کمرش را صاف کرد.
ساسان: سلام مش علی!
مش‌علی: می‌خواین برین؟
یاسمین: سلام ارباب صبحتون بخیر.
ساسان سری تکان داد و گفت:
- آره می‌خوام برم ده‌ پدرم، انگار که اون‌جا مشکلی پیش اومده، باید برم ببینم اوضاع از چه قراره؟ اگه زحمتی نیست در رو بازکن.
مش علی "چشم"ی گفت، که یک دفعه یاد آن پسرِ برادر بهروز افتاد، باید به خدمتش می‌رسید باید می‌فهمید زاغ سیاه ارباب‌ را چوب زدن یعنی چه!
- راستی غلام کجاست؟
مش علی که داشت می‌رفت سمت در، ناگهان با سوال ساسان در جایش ایستاد.
- احتمالاً رفته شهر برای خرید کردن مطبخ.
- خوبه، اومد بفرستش پیش من کارش دارم.
"چشم"ی گفت و دوباره سمت در قدم برداشت. سری برای مش علی تکان داد و ماشین را برای خارج کردن از کوچه سر و ته کرد و با تک بوقی راهی روستا شد.
***
هنوز صحبتش با کریم رئیس شورای کشاورزها به اتمام نرسیده بود که نگاهش بی‌اختیار پیچ خورد به سمت دختر کم سن و سالی که با هزاران بدبختی سعی داشت ظرف بزرگ در دست‌هیش را حمل کند. چشم‌های سیاه و کشیده‌اش ناخودآگاه ته دل ساسان را لرزاند. عجیب بود، نمی‌توانست از او چشم بردارد. دختر گاهی تند تند دست می‌برد و طره‌های موی سیاهش را در روسری گل‌دارش می‌فرستاد. نگاهش به شدت نگران و ترسان بود. تا این‌که متوجه نگاه خیره‌ی ساسان شد. برای لحظاتی چشم در چشم شدند. ساسان خواست لبخندی بزند؛ اما صورتش‌ گر گرفته بود. بعید بود، ارباب زاده‌ی مغرور و ستمگر روستا این‌طور در یک نگاه دلش را بر باد عشق داده بود آن‌ هم به کی، به یک رعیت زاده‌ی بی ارزش! با صدا زدن‌های کریم لحظه‌ای به خودش آمد.
- ارباب زاده درسته من اشتباه کردم و حاضرم تاوانش‌ رو هم تمام و کمال پس بدم؛ ولی شما ارباب این‌جا، وظیفه دارین تا در زمان نیاز جلوی این هم‌ همه‌‌ها و جنگ و خون‌ریزی‌ها رو بگیرید، نه که بزارینشون به امان خدا و سالی یک‌بار به یادتون بیفته که یک وظایفی هم دارین!
اخم‌هایش درهم گره خورد، دست‌هایش را چند‌باری بی‌هدف در هوا تکان داد.
- خفه شو کریم، تو به چه حقی با ارباب‌زاده این‌طور حرف می‌زنی و این‌جوری بهش نیش و کنایه می‌زنی؟ هان! می‌خوای بگم اون زبون بی ارزشت‌ رو از حلقومت بکشن بیرون، آره؟
آن بدبخت‌ هم سریع از ترس جانش لرزان لب زد:
- ببخشید غلط کردم ارباب، دیگه تکرار نمیشه!
- گمشو از جلو چشم‌هام تا سرت‌ رو از تنت جدا نکردم، زود!
درحینی که داشت به کریم بدبخت بیچاره ناسزا می‌گفت، همان‌طور آن نگاه بی‌سابقه‌اش خیره به آن دختر زیر اندام مانده بود. انگار که نمی‌توانست چشم از او بردارد، غرور و هویتش که او ارباب آن ده است و دل دادن به یک رعیت بی‌ارزش مساوی با نابودی خودش و خاندانش به حساب می‌آید، پشیزی برایش مهم نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
ناظر
نام هنری
Kameliya
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,527
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #40
پارت ۳۹
***
- پسر تو اصلاً حالیته داری چی‌ میگی؟ یعنی چی بریم خواستگاری یک رعیت؟ تو یا عقلت‌ رو از دست دادی، یا من‌ رو خر فرض کردی ساسان!
ساسان پوفی از کلافگی کشید و بی‌احتیاط در حضور ارباب بزرگ فریاد زد:
- اَه چه ربطی داره؟ چرا هنوز دارین با رسم صد سال قبل زندگی می‌کنین؟ چرا همتون دوست دارین هرچی که شما دلتون می‌خواد بشه؟
صورتش را طرف مادرش که دوش به دوش همسرش ایستاده بود و تا به آن لحظه در بحث پدر و پسری‌شان دخالتی نکرده بود، چرخواند و غرید:
- پس‌ عشق چی‌ میشه؟ علاقه طرفین چی‌ میشه؟ این وسط فقط ثروت و مقام واستون ارزش داده، نسا بانو؟ آره؟
با تأخیر چند ثانیه‌ای تهدیدوار به حرفش اضافه کرد:
- به شرفم قسم، به ناموسم قسم، اگه این‌بار فقط این‌بار با من مخالفت کنین زمانی که پام رو از این خراب شده گذاشتم بیرون دیگه سایم رو هم جایی نمی‌تونین پیدا کنین. دیگه پسری به اسم ساسان نداشتی و نخواهی داشت.
و با غیظ گفت:
_ ارباب‌ بزرگ!
با خشم از عمارت خارج شد. می‌دانست دارد گند می‌زند، می‌دانست بدترین کار ممکن را می‌خواهد انجام دهد. همه‌ی آن‌ها را می‌دانست؛ ولی برایش مهم نبود! وقتی آن دختر با یک نگاه او را آن‌طور عاشق خودش کرده بود، پس او صددرصد می‌توانست برای انتخاب همسری هم بهترین باشد، شک نداشت. کلافه به سمت خانه‌اش که در شهر بود راه افتاد.
***
تقریباً چند وقتی از آن دعوایی که با ارباب بزرگ داشت، می‌گذشت. از آن‌ روز فقط کارش شده بود زاغ سیاه آن دختر رعیت را چوب زدن. بیشتر وقت‌هایی که بیکار بود می‌رفت روستا و فقط از دور نگاهش می‌کرد. در همان چند روز کلی به او وابسته شده بود، هه! حتی بدون آن‌که خودش بویی برده باشد. به خود تشر زد، آن دختر باید از خدایش هم باشد که او، یک ارباب زاده به خواستگاری‌اش برود. مطمئناً روی هوا قبول می‌کند، شک نداشت.
متأسفانه امروز دوباره به معبد آم شمعون، یعنی درواقع همان ارباب بزرگ احضار شده بود. لباس‌هایش را بی‌حوصله عوض کرد و از خانه بیرون زد، نیم ساعتی گذشت، دم عمارت رسید و ماشین را گوشه‌ای از حیاط پارک‌ کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین