. . .

انتشاریافته رمان چتر پاره زندگی( جلد اول)| فاطمه فرهمندنیا

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
-پاره-زندگی---6_aqs8.png


نام رمان: چتر پاره زندگی
نویسنده: فاطمه فرهمندنیا
ژانر: تراژدی، اجتمایی، عاشقانه، پلیسی


خلاصه:
او از بَدو تولد نحسی ‌را با خود حمل کرده بود، درخششش را از همان اولِ راه به دست سیاهی سرنوشت سپرده بودند. چه کسانی؟! نمی‌توان گفت چه کسی، یا چه‌طوری؛ یا از چه طریقی! او تنها آمده بود تا فقط آن ‌را زندگی کند، تا ساکن شهر خوفناک غم باشد و دم نزند!
آری او تصمیمش ‌را تمام و کمال گرفته بود، نه منظورم آن دخترک نیست! آن نسیم تند سرنوشتش‌ است که همانند طوفان او را همواره به سمت کوچه‌‌ای بن بست و نامعلومی هدایت می‌کند. حال که داند ته این راه بی‌مهابا به راستی بن‌‌‌بست‌ است یا خیر؟
اصلاً شاید بزرگان اشتباه کرده‌اند که می‌گویند قسمت را سیمرغ هم نمی‌تواند تغییر دهد! هنوز که هیچ چیز روشن نشده است‌‌.

مقدمه:

بیا مرا ببین
خیسم! موهای تاریکم روی دیدگان سیاهم را گرفته
موهای تاریکی که زندگی غم‌آلودم را در خود پیچانده.
می‌بارد، نه باران رحمت! می‌بارد باران نمکین روی زخم عمیق وجودم.
ابر هق هق می‌کند! چنگ می‌اندازد روی وجود تنهایم.
چتر زندگی‌‌ام پاره شده. انداختمش روی زمین و با افسوس نگاهش می‌کنم.
فقط یک چتر داشتم، فقط یک چتر به من دادند، و آن چتر آن‌‌قدر پارگی بزرگی داشت که با هیچ محبتی خارش گل نشد! پارگی‌‌اش دوخته نشد
من هستم! این منی تنها زیر باران نمکین!
من هستم گیر افتاده در پیله سیاهی موهایم.
این منم، با نگاهی دوخته به چتر پاره زندگی

آه! افسوس از زمانه‌ای که مسیرم را بی چتر رقم زد، آن هم زیر باران... .

negar_b9cda9540902bba4-۱_vj6t.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 41 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #21
پارت۲۰

آسمان دست‌های او را با یک حرکت از روی صورتش جدا کرد.
- اولاً که من نیازی به توصیه‌های مزخرف تو یکی ندارم، دوماً دونستن این‌که تو کی هستی که دیگه نیازی به نشون دادن نداره، به وضوح معلومه! اصلاً می‌دونی، تو یکی جز یک مریض سادیسمی که نمی‌تونه هیچ کنترلی رو رفتارش داشته باشه، دیگه هیچی نیستی، هیچی! واقعاً که واسه‌ات متأسفم.
در جوابش نیشخند کوتاهی نثارش کرد و در حینی که سرش را بالا و پایین تکان می‌داد، زیر لب گفت:
- عه، پس این‌جور‌ی‌هاست؟
حرکت سرش متوقف شد و تک خنده‌ای کرد و دست‌هایش‌ را با ژست خاصی درون جیب شلوار اسلشش فرو برد و به حرفش اضافه کرد.
- خب پس چه طوره که این‌ حرف‌هایی که گفتی‌ رو واست ثابت کنم، هوم؟
صورتش‌ را به طرف در برگرداند و ثانیه‌ای به ناکجا آباد خیره شد.
- خانم کوچولو!
آسمان‌ بسیار عصبی شد، باز هم تهدید، لعنتی زیر لب فرستاد و سرش‌ را عصبی به طرف مخالف او چرخواند که لحظه‌ای بعد با شنیدن کوبیده شدن در، متوجه شد که بالاخره گورش‌ را گم کرده است. دستی به چانه‌اش کشید که از فشار دست‌های او ذره‌ای احساس درد در آن به وجود آمده بود. کلافه از روی تخت پایین آمد. لحظه‌ای به تصویرش در آینه کنسول که درست کنار تخت قرار داشت، خیره ماند. سر و وضعش چقدر داغون شده بود، زیر چشم‌هایش گود شده بود و کبود، صورتش زرد و بی روح. نسبت به قبل بسیار لاغر و کم توان‌تر شده بود.
آهی دردناک از ته دلش کشید، آهی که آغشته به نفرت و کینه‌ای بود. نسبت به آدم‌هایی که با بودن‌شون تنها دردی تلخ و فنا ناپذیر برایش به ارمغان ‌آورده بودند که هیچ‌جوره قابل درمان نیست و تنها مرگ‌ آن‌ را از بین خواهد برد.
مثل همیشه وقتی راه نجاتی برای مشکلاتش پیدا نمی‌کرد، سعی ‌کرد لااقل مدت کوتاهی‌ هم‌ شده از ذهنش بیرون‌شان کند. کلافه فکر و خیال‌ را کنار گذاشت و با دیدن لباس‌های در تنش و اتفاقی که حتی با یادآوری‌شان هم باعث می‌شود از شدت خجالت و حرص دلش بخواهد، آن مرد را به هزار تیکه مساوی تقسیمش کند. بی‌معطلی به سمت کمد لباس‌ها خیز برمی‌دارد و تند تند مابین آن لباس‌های رنگارنگ یک بلیز آبی زمردی که آستین‌هایش سه رب بود و اندازه‌اش هم تقریباً تا بالای زانوهایش می‌شد و یک شلوار راسته مشکی برمی‌دارد و تنش می‌کند.
بی‌حوصله موهایش را حالت دم اسبی می‌بندد و شالش را سرش می‌کند.
یک دفعه معده‌اش تیر عمیقی کشید که از درد ناگهانی‌اش آی بلندی از دهنش خارج می‌شود، با درد دستی به شکمش کشید که صدای قار و قورش اتاق را پر کرد. خداوکیلی حق داشت آن‌طور سرش غر بزند، چند روزی بود که غذا درست حسابی نخورده بود. اصلاً خب به فکر آن چیز‌ها نبود، در واقع نه وقتش را داشت و نه حوصله‌اش‌ را، نه موقعیتش‌ را داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #22
پارت ۲۱

به قدری گشنگی به او غلبه کرده بود که حاضر بود برود حتی از ‌آن حیوان بخواهد که یک غذایی، یک ‌تکه نانی به او بدهد تا بخورد. با آن فکرش با حرص به خود ‌تشر زد:
- آسمان خانم الکی واسه خودت شعار نده، وقتی حتی با فکرش‌ هم مو به تنت سیخ میشه. والا!

و باز هم خودش بود که جواب خودش را می‌داد؛ ولی جدا از آن‌ها باید برود تا یک چیزی برای خود پیدا کند و بخورد. وگرنه چند لحظه دگر همان‌جا از شدت گرسنگی غش می‌رفت. چشم‌هایش را پر تردید روی هم فشار داد و ناگهان زد به سیم آخر و دستگیره در ‌را به سمت پایین کشید، صدای قریچ بلندش باعث شد لب‌هایش را از استرس ما بین دندان‌هایش فشار بدهد. در را از هم باز کرد، با چشم‌هایش دنبال راه‌ پله‌ ‌گشت که با دیدن پلکان‌هایی که درست از کنار اتاقش شروع می‌شد، چند قدم آهسته به سمتش برداشت که یک دفعه قیافه‌ی آن غوزمید در چشم‌هایش خورد. سریع نگاهش را از او گرفت و سالانه سالانه از پله‌ها پایین رفت که بالاخره بعد چند دقیقه به آخرین پله‌ی طاقت فرسا رسید، نگاهی به فضای اطراف می‌اندازد، یک لحظه یک پایش از تعجب روی همان پله‌ی آخری متوقف شد و پای دیگرش بر روی آن سرامیک‌های سنگی فرود آمد.
میز و صندلی‌های طرح چوبی قهوه‌ای رنگ که درست وسط سالن قرار گرفته بود و دیواری سفید و برجسته‌ای که لوستر‌های کلاسیک مانندی به آن جلوه بهتری داده بود، با دیدن شومینه شیشه‌ای که به طرز زیبایی داخل دیوار قرار گرفته بود و آن نور پردازی‌های مخفی،‌ وحشتناک دلبرانه‌اش کرده بود. ثانیه‌ای هنگ کرد. چند باری پشت سرهم پلک زد و چند دقیقه طول کشید تا بالاخره موقعیتش را ارزیابی کند. انواع غذاهای رنگارنگ و متنوع روی میز پذیرایی باعث شد بی‌اختیار به سمت‌شان خیز بردارد. بهواد بر روی یکی از صندلی‌های بالایی میز خیلی عادی می‌نشیند و بی‌تفاوت مشغول به خوردن صبحانه‌اش بود. از آن‌که توجهی به او نکرد، زیر لب زمزمه‌وار با خود گفت:
- بهتر.
آن‌طور می‌تواند هرچه دلش خواست بخورد و مجبور نیست برای چیز‌های چرت و پرت با او کل کل کند و غذایش کوفتش بشود.

با اکراه بر روی یکی از صندلی‌های کناری میز نشست و بدون توجه به حضورش شروع به پذیرایی از خود کرد. واقعاً خیلی گشنه‌اش بود، سعی کرد از همه چیز یه کوچولو‌ هم شده نوش جان شکمش کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #23
پارت۲۲

چند دقیقه‌ای بعد سیر سیر می‌شود و در معنای واقعی کلمه درحال ترکیدن بود. خواست از روی صندلی‌اش بلند بشود که یک دفعه یاد پدرش افتاد، فکر آن‌که هنوز‌ هم پیش ساسان بی‌شرف مانده بود، باعث می‌شد دلش عین سیر و سرکه بجوشد. نکند بلایی به سرش بیاورند؟ از آن روز دگر او را ندیده بود، نکند بخواهند پدرش را هم از او بگیرند؟ با آن فکر یکهو دلش ریخت. با کلی کلنجار رفتن با خودش بالاخره تصمیم گرفت تا خبر پدرش را لااقل از آن حیوان بگیرد‌. با اکراه از روی صندلی بلند شد و خطاب به بهواد گفت:
- هی با بابام چی کار کردین؟ الان کجاست؟ هان! می‌خوام ببینمش.
دید توجهی به حرف‌هایش نمی‌کند که اسمش‌ را با داد صدا زد، بهواد با آن کار آسمان یک‌دفعه دست‌هایش را محکم با ضرب روی میز کوباند، به طوری که قشنگ کل محتویات سفره درهم برهم شده بودند‌. خدمتکاره با شنیدن صدا تند به سمت آن‌ها می‌روند و ترسان و لرزان مشغول جمع کردن ریزه شیشه‌هایی شد که روی زمین ریخته شده بودند. با حالت عصبی‌ای رو به‌ رویش ایستاد و به آسمان تشر زد.
- چته؟ هار شدی احمق؟ به من چه که بابات کجاست و می‌خوای ببینیش. نه تو برام مهمی، نه اون بابای عوضیت.
کمی جلوتر آمد و با انگشت اشاره‌اش ضربه‌‌ای به کنار سر دخترک زد و ادامه داد.
- این‌ رو تو اون کله‌ی فندوقیت فرو کن احمق!
دیگر طاقت نیاورد و با کمک دست‌هایش محکم به سمت عقب هلش داد و با داد مثل خودش غرید.
- مرتیکه‌ی حیوون، شما یکی به هیچ وجه حق نداری به من یا پدرم توهین کنی فهمیدی؟ اصلاً با چه حقی راجع به بابام این‌طور زر زر می‌کنی؟ هان! حالم از... .
نذاشت حرفش را ادامه بدهد که ناگهان دست‌های کثیفش ‌را محکم با بی‌رحمی بر روی صورتش می‌کوبد و بلند فریاد می‌زند:
- دختره‌ی آشغال، مثل این‌که اون زبونت خیلی بیش از حدش دراز شده. آره؟ هرچه زودتر باید کوتاهش کنم.
درحالی که اشک‌هایش می‌ریخت با هق هق داد می‌زند:
- آَشغال خودتی! دیگه بهت اجازه نمیدم تحقیرم کنی. فکر کردی حالا که مردی هر غلطی که دوست داری می‌تونی انجام بدی؟ نه اشتباه می‌کنی، تو مرد که سهله، انسان هم نیستی تو فقط یک حیوونی. همین!
چشم‌هایش پر از خشم شد با یک حرکت به آسمان نزدیک‌ شد و غرید:
- چطور جرأت می‌کنی با من این‌جوری حرف بزنی‌؟ هان!
از حرکت ناگهانی‌اش ترسید، تمام جراتش دود شد و رفت هوا. خودش‌ را کمی عقب کشید که بهواد نیشخندی به سرتاپایش زد و مغرورانه لب زد:
- هه، خانم فعلاً زوده برای ترسیدنت. کاری می‌کنم که خودم‌ رو که هیچ، حتی اسمم‌جایی شنیدی از ترس خودت‌ رو خیس کنی. دختره‌ی احمق!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #24
پارت ۲۳
***
از حرصش دوباره آن کلمه‌ را تکرار کرد. در آن موقعیت از شدت خشم فکش قفل کرده بود؛ ولی هرچه خواست دهن باز کند و حرفی به او بزند و کمی خود را با داد و هوارها و ناسزا گفتن به آن مرد بی‌رحم آرام کند؛ اما انگار که همه‌ چی آن لحظه قصد داشت بر ضدآن پیش برود که بی‌اختیار سکوت حاکم جانش شده بود. صورتش غرق اشک‌هایی شده بود که بی‌توقف برروی گونه‌هایش سقوط می‌کردند.
بهواد انگار‌که هیچ اتفاقی شکل نگرفته باشد که بی‌توجه به سمت سالن نشیمن راه افتاد و سویشرتش‌ را از روی دسته‌ی کاناپه قاپید و به سرعت از خانه خارج شد. با گریه بدون توجه به صدا زدن‌های خدمتکار که سعی در جویا شدن حالش‌ داشت به سمت اتاقش دوید. در را با تمام زوری که در تنش باقی مانده بود، به هم کوبید. خودش‌ را روی تخت انداخت و اشک‌هایش دوباره راه خود‌ را باز کرده بودند و کسی جلو دارشان نبود.
دست‌هایش را دو طرف صورتش گرفت و از ته دلش با صدای خش داری فریاد کشید و این برایش ثابت شد که وجود آن مرد حتی قدرت تکلم‌ را هم از او می‌گرفت، برایش نامفهوم می‌آمد. چرا می‌ترسید؟ چرا نمی‌توانست از حق خودش دفاع کند؟ چرا خیلی راحت می‌گذاشت دیگران او را برنجانند؟
- خدا داری چی به سر زندگی من میاری؟ من تاوان چی‌ رو دارم با این دردها پس میدم‌؟ هان! خدایا همیشه امتحانت آنقدر سخته؟ یعنی هنوز اجازه ندارم برگه‌ی امتحانم‌ رو بدم؟ بسه دیگه، تو رو به بزرگیت قسم بسه! خواهش می‌کنم.
عین دیوونه‌ها یکهو لبخند دردناکی گوشه‌ی لب‌هایش نشست، زانوهایش‌ را جمع کرد. اشک‌هایش چکه چکه روی زانوهایش می‌ریخت. انگار که قصد داشت با خدا سر دعوا را باز کند که نیش‌ خندوار گفت:
- چی بگم خدا، من‌ رو تو شرایطی قرار دادی که جای خوش‌حال بودن برای زنده شدن پدرم، الان باید پشیمون و ناراحت باشم. یعنی جوری باهام تا می‌کنی که انگار من چه گناه کبیره‌ای در پیشگاهت تو کردم. خواهشاً میشه دیگه وقتی درد‌ رو میدی دلیلش‌ رو هم به آدم بگی! چون درد کشیدن بی‌دلیل خیلی بیشتر عذاب‌آوره... .
چشم‌هایش‌ را با بغض روی هم فشرد. دیگر طاقت ماندن در آن اتاق خفقان‌‌آور را نداشت. اشک‌هایش‌ را از ‌روی صورتش کنار زد و کلافه از اتاق خارج شد. می‌دانست کسی درخانه نیست، جز همان خدمتکار بیچاره! پر سر و صدا درحال پایین آمدن از پله‌های عمارت بود، صدای قدم‌هایش به قدری بلند بود که انگار داشت تمام دق و دلی‌هایش‌ را سر آن پله‌های چوبی خالی می‌کرد که ناگهان همان خدمتکار مسنی که به تازگی متوجه شده بود اسمش سودابه است، جلویش آمد و با تته پته درحالی که سرش پایین بود مضطرب و لرزون پرسید:
- خوبید خانوم...م؟ چیزی می‌خورید وا...ستون بیارم؟
بهت‌ زده و متعجب به‌ او خیره شده بود. چرا از حرف زدن با یک دختر بدبختی مثل او آنقدر تن و بدنش می‌لرزید؟ یعنی آنقدر صحبت کردن با آسمان برایش ترسناک و وحشتناک بود که زن به این بزرگی آن‌طور با تته پته حرف‌هایش‌ رو به زبان می‌آورد؟ تا ابرویی بالا داد و درکمال تعجب از او پرسید:
- از من می‌ترسی؟
سودابه که با این سوال آسمان دست و پایش‌ را گم کرده بود، دست‌پاچه سرش‌ را کمی بالا آورد و به آرامی گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #25
پارت۲۴

- نه خانم، آخه کی از یه دختر کم سن سال و با وجود همچین قیافه‌ی مظلوم و مهربون شما می‌ترسه؛ ولی خب فقط وقتی رفتار آقا رو با شما دیدم کمی نگران شدم که یه وقت خدایی نکرده بلایی به سرتون نیارن!
با غمی که در چشم‌هایش بود به راحتی می‌شد فهمید که حرف‌هایش مانند حقیقت هستند و آن زنی که دو روزی‌ هم‌ نمی‌شد با او آشنا شده بود، داشت برایش دل‌سوزی می‌کرد و می‌ترسید آن سادیسمی‌ها خدایی نکرده بلایی بر سرش بیاورند. با چهره‌ای که انگار می‌خواست از او برای ادامه حرفش اجازه بگیرد، به او چشم‌ دوخته بود که آسمان سریع لبخند دندان‌نمایی نثارش می‌کند و با مهربانی برایش سری تکان می‌دهد که همان باعث می‌شود مهری رضایت و آغازی برای درد و دل کردن آن زن در محضر او باشد.
- خانم کوچیک آخه شما درست شبیه نوجوونی‌های خودمی، من می‌ترسم بلایی که چند سال قبل سر من آورده بودن رو حالا به سر شما بیارن.

***
تقریباً یک ساعتی سودابه خانم برایش گفت‌ و گفت، آن‌که ‌دوران نوجوانی‌اش به خاطر عشقش چه بلاهایی که بر سرش نیاورده بودند و از خانه زندگی و عشقش، حتی تک دخترش طرد شده بود. با آن‌که دخترک نمی‌توانست حس مادر بودن را از صمیم قلبش حس کند و با تمام وجودش لمسش کند؛ اما معنی دلتنگی و دل‌مردگی را به خوبی می‌فهمید و دردش‌ را با تک به تک مویرگ‌های بدنش حس می‌کرد. تا آن لحظه حس می‌کرد بدبخت‌ترین انسان روی زمین اوست؛ اما با گوش دادن به حرف‌های آن پیرزن فهمی که همیشه یک بدبخت‌تر از خود آدم می‌تواند در این کره‌ی زمین وجود داشته باشد.
لحظه‌ای دلش به حال او سوخت، غم دوری از اولاد واقعاً دردناک است! مخصوصاً آن‌که آن کودک ثمره‌ی یک عشق واقعی و دلی باشد. متوجه قطره اشکی می‌شود که گوشه چشم‌های پیرزن جای خوش کرده بود و او بدجور سعی داشت جلوی ریزشش‌ را بگیرد؛ اما‌ انگار زیاد موفق نبود که یک دفعه اشک‌هایش تند تند بر روی صورت پر چین و چروکش سرازیر شدند. آسمان دست‌هایش را به نشانه همدردی با او بر روی شانه‌هایش می‌گذارد و با لحن آرام و ضعیفی می‌گوید:
- سودابه خانم امیدت‌ رو از دست نده، انشاالله همه چی‌درست میشه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #26
پارت۲۵

در دلش پوزخندی برای خود زد. یکی نبود به او بگوید تو خود اگر قصه خواندن بلدی چرا خودت خوابت نمی‌برد؟ تو که خود از زمین و زمان ناامیدی و زندگی‌ات شده است سیاهی و بی‌دلیل حال به یک نفر دیگر می‌خواهی امید زندگی بدهی؟ سودابه لرزان اشک‌های بر روی صورتش‌ را کنار زد و نیمچه لبخندی نثار آسمان کرد و به آرومی گفت:
- آخه چطور آقا دلش میاد با دختر مهربون و معصومی مثل شما این‌طوری حرف بزنه و اذیتتون کنه؟
و آن بار آسمان آزرده و پر از غم سرش را کمی پایین می‌برد، ناگهان آه دردناکی از گلویش خارج شد که باعث شد بی‌فکر گوشه‌ی لب‌هایش را گاز ریزی بگیرد. سودابه که انگار خیلی خوب متوجه حال خرابش شده بود، با لحن شاداب و مهربانی دست گذاشت روی چانه‌اش و سرش را کمی بالا گرفت.
- دخترم برو بشین تا برم واسه‌ات یه قهوه خوشمزه و دبش بیارم بخوری یکم حالت بهتر بشه، برو عزیزم.
آسمان سری تکان داد و به تبعیت از حرفش به سمت کاناپه‌های طوسی رنگی که با نظم خاصی دایره‌وار وسط سالن چیده شده بودند، رفت. چند دقیقه‌ای گذشت که سودابه خانم به همراه یک فنجان قهوه به سمتش امد. سینی‌ای که در دستش بود را بر روی میز عسلی رو به‌ روی دخترک گذاشت و با یک عذرخواهی مختصر به سمت آشپزخانه راه افتاد. آسمان پشت بندش با مهربانی تشکری از او کرد و مشغول خوردن قهوه‌اش شد. به شدت در افکار خود غرق بود. فکر پدر، فکر وضعیت کنونی‌اش، فکر آن‌که اصلاً چه‌طوری شد آن‌طور شد؟ اصلاً حرف‌های آن روز پدرش چه معنایی می‌داد؟ چرا پی در پی قسم‌ می‌خورد به آن زن دست نزده است؟ اصلاً آن زن که بود؟ چه نسبتی با پدرش یا آن مرد داشت؟ یعنی پدرش گذشته‌ای داشت که او از آن بی‌خبر بوده است، یا آن مرد دروغ می‌گفت؟ ذهنش دگر‌ گنجایش آن افکار اضافی و دردناک را ندارد، ناگهان فکری در ذهنش جرقه می‌زند، الان که کسی در خامه نیست خیلی راحت می‌توانست از اسارتش خلاص شود. فنجان قهوه‌ای که در دستش بود را بی‌دقت بر روی میز گذاشت که نصفی ازش روی میز پاشیده شد، توجهی نکرد و با شتاب به سمت درب خروجی دوید. دستگیره‌ را به سمت پایین فشار داد، بغضی گلویش‌ را فشرد.
- نه!
باورش نمی‌شد، در را قفل کرده بود! یعنی او جدی جدی به اسارت آن‌ها گرفتار شده بود؟ سریع به سمت سودابه خیز برداشت و ازش پرسیدم که آن خانه در دیگری ندارد. سودابه مشغول تمیز کردن شیشه‌های فر بود که یک‌ دفعه برگشت سمت او و بهت زده لب زد:
- اوم خب داره خانوم؛ ولی آقا گفتن که همه در‌ها رو قفل کنم.
متجب پرسید:
- بهواد گفته؟
سری به نشانه‌ی تایید تکان داد که پر از خشم انگشت‌هایش را محکم در هم فشار داد. حرصش گرفته بود، اصلاً معلوم نبود فاز آن روانی چه هست! از دست پس می‌زند، با پا پیش می‌کشید.
"باشه‌"ای به سودابه می‌گوید و با ناامیدی و عصبانیت به سمت کاناپه می‌رود‌. کنترل تلوزیون‌ را بی‌حوصله از روی میز بر می‌دارد و با روشن کردنش چندین شبکه‌ را تند تند عوض بدل کرد که یکهو فیلم سینمایی‌ که درحال پخش بود، توجهش را جلب کرد و با کنجکاوی شروع به دیدنش کرد. نیم ساعتی گذشت نفهمید کی و چطوری خوابش برد که با داد و بیدادهای کسی از خواب پرید. بهواد داشت با یک خانمی که تقریباً سی یا چهل سالی بود جروبحث می‌کرد. از ترس از جایش جم نخورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #27
پارت ۲۶
***
برگه‌های چاپ شده‌ای که در دستش درحال مچاله شدن بود را با یک حرکت به طرف آن زن پرتاب کرد و با خشم غرید:
- خب که چی؟ با چندتا تیکه کاغذ پاره که اصلاً معلوم نیست جعل شده‌ یا دزدیه، اومدی خیلی قاطعانه میگی که این خونه به اسم تو شده؟ اصلاً از طرف کدوم بی پدر مادری‌‌، ها؟ کجا؟ چه‌طوری؟ مگه این خونه صاحب نداره که تو میای واسم همچین ادعایی می‌کنی؟ انتظار داری این چرندیات‌ رو باور کنم زنیکه؟
پوزخندی به چهره‌ی عصبی‌اش زد و خم شد ما بین آن برگه‌هایی که روی زمین ریخته شده بود، یکی را انتخاب شده برداشت و کنایه‌وار رو‌به‌رویش ایستاد. با انگشت اشاره‌اش متنی که در زیر برگه قید شده بود را نشانش داد.
- نگاه کن، نوشته توسط ساسان فلاحی، این خونه و این عمارت‌ به اسم من شده.
تایی از ابروییش را بالا داد و با لحنی به ظاهر متعجبانه پرسید:
- یعنی این‌قدر سخته که بخوای باور کنی که یه مرد، یک شوهر مهربون بره و خونه‌اش‌ رو به اسم زنش بکنه؟ هوم!
کلماتش‌ رو با کنایه درست زمانی که با او چشم‌ در چشم بود به زبان می‌آورد. بهواد که به وضوح می‌دانست همه‌ی این پیشامدهای غیر منتظره زیر سر آن ساسان بی‌شرف است، با خشم نفس عمیقی کشید و با کمی مکث، سعی کرد که همان حالت خونسردش‌ را نگه دارد و با لحنی تقریباً بی‌اعتنا لب زد:
- هر وقت که مدرک قانونی آوردی بهم نشون دادی که این‌جا... .
پوزخند تحقیر آمیزی نثارش کرد:
- این‌جا مال توئه، اون‌وقت من همون روز از این خراب شده میرم، حالا هم زودتر گمشو بیرون تا زنگ نزدم به پلیس بیاد نعشت رو ببرن.
اخم عمیقی میان ابروهایش جای گرفت و طرف آسمان که مات و مبهوت روی کاناپه نشسته بود و بی‌اختیار شنونده حرف‌های آن‌ها شده بود، چرخید و کنایه‌وار گفت:
- هه این دختر کیه باز؟ دوباره غلط کاری‌هات‌ رو شروع کردی، آره؟ مامانت‌ هم مثل همین دخترهای خیابونی بود دیگه هر... .
با سیلی که از طرف بهواد محکم‌ روی صورتش فرود آمد، ناگهان حرف در دهانش ماسید و جوری سرش نعره کشید، "خفه شو" که لحظه‌ای چهارستون خانه به لرزه درآمد. با خشم دست‌هایش‌ را روی گلوی آن زن قرار داد و مثل قبل غرید:
- این دختر زن منه، فهمیدی؟ فکر نکن همه مثل خودتن زنیکه. احمق بار آخرت‌ هم باشه درباره‌ی زنم و مادرم این پرت و پلاها رو میگی.
با حرف‌های بی‌ سر و ته بهواد لحظه‌ای خشکش زده بود، از طرفی بی‌اختیار از این رفتار بهواد که جلوی آن زن از او طرف‌داری کرده بود خوشش آمده بود و از طرفی‌ هم آن تهمتی که آن زن‌ هم به او زده بود، بسیار برایش غم‌انگیز و ناخوشایند بود. چرا آخر مگر تا‌ به‌ حال چه کار خطایی انجام داده بود که حال مستحق آن حرف‌ها و رفتارها بود؟ چرا آن زن آن‌طور درباره‌اش فکر می‌کرد؟ بسیار آن حرف‌ بر دوشش سنگینی می‌کرد؛ اما دلش‌ هم خنک شده بود وقتی بهواد جوابش‌ را آن‌طور داده بود که دیگر کاملاً دهانش بسته شد و بی هیچ حرفی زود گورش‌ را گم کرد و رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #28
پارت۲۷

همان‌طور مات زده آن‌جا نشسته بود که متوجه‌ی بهواد شد. داشت به سمت او قدم بر می‌داشت، روبه‌رویش ایستاد و باز مثل هربار با لحنی دستوری رو به او گفت:
- امشب عمو و زن عموم از کرج میان این‌جا، می‌خوان بیان با تو آشنا بشن.
سگرمه‌هایش درهم رفت و با کلافگی دستی به پیشانی‌اش کشید.
- نمی‌دونم این‌ها این قضیه رو دیگه از کجا بو بردن.
چشمی برهم زد و لحنش به حالت جدی‌ای تغییرکرد.
- لازم‌ هم نیست که متوجه این واقعیت‌ مسخره بشن. اگه چیزی پرسیدن یا حرفی زدن، طوری رفتار کن که به‌ چیزی شک نکنن. می‌فهمی؟
با حرص دست‌هایش‌ را روی ران پاهای استخوانی‌اش قرار داد و با یک حرکت از جایش برخواست و با غضب روبه‌رویش ایستاد، قدش که به زور تا زیر کتف بهواد می‌رسید را کمی بالا داد و محکم به او توپید.
- برو بابا، فقط همینم کم بود که نقش یک زن خوشبخت‌ رو بازی کنم.
بهواد که دیگر با دیدن آن حد از تخس بودن آسمان کلی عصبی شده بود، یک‌دفعه با دست‌های کلفت و مردانه‌اش، چانه‌ی ظریفش‌ را دوباره در دست گرفت و فشار محکمی به او داد و به سمت خودش بالا گرفت.
- تا وقتی که این‌جایی باید طبق دستورات من رفتار کنی، بدم میاد بخوام یک حرفی‌ رو بیشتر از یک بار تکرار کنم. پس مثل آدم گمشو و برو برای امشب آماده شو، فقط نذار اون روی سگم بالا بیاد دختره‌ی زبون نفهم.
با یک حرکت دست‌هایش‌ را از روی چانه‌اش کنار زد.
- کی گفته من می‌خوام این‌جا بمونم؟ هان! اگه صبح جناب‌عالی درها رو قفل نمی‌کردی، من تا الان گورم‌ رو گم کرده بودم و رفته بودم. هنوز هم دیر نشده، من میرم خداحافظ!
انگار که تازه چیزی یادش آمده باشد دستی در هوا تکان داد.
- آ راستی موبایل و کوله‌ام‌ بالا توی اتاق جا مونده، میرم برشون دارم.
سالانه سالانه از پله‌های عجیب غریب که این‌بار یک‌ درصد هم مانند دفعه‌های قبلی نبودند و انگار که از تعدادشان کاسته شده بود، سریعاً به بالای راه پله‌ها رسید. با گرفتن وسایلش به دو دقیقه نکشید که از اتاق خارج شد.
- خداحافظ سودابه جان.
دستگیره در را به سمت پایین کشید. ناگهان دست‌هایش اسیر دست‌هایی شد، سرد بود، کاملاً یخ و بی‌روح! متجب شد، آری این سردی نمی‌توانست صاحب دیگری جز آن داشته باشد. چشم‌های از حدقه بیرون آمده‌اش را کمی چرخواند.
- کجا؟
تک خنده‌ای کرد و در حینی که فیس تو فیس با او ایستاده بود، در که کمی نیم‌لا شده بود را با یک حرکت در هم کوبید.
- تا هر وقت که من بخوام شما این‌جا می‌مونی خانم!
ولوم صدایش‌ را تا ته بالا برد و غرید:
- چته؟ مریضی؟ آزار داری؟ از جون من چی می‌خوای؟ یک‌بار میگی برو، دو ساعت بعدش‌ هم نظرت تغییر می‌کنه، تو حتی تکلیفت با خودت‌ هم روشن نیست آقا! پس لطفاً تو کار من‌ هم دخالت نکن، خودم تصمیم می‌گیرم که چی‌کار کنم و چی‌کار نکنم.
- آقا گوشی‌تون داره زنگ می‌خوره. آقا، آقا!
با شنیدن سودابه که با ریتم تند پشت سر‌ هم داشت بهواد را صدا می‌‌کرد با خشم سمتش برگشت.
- اَه بیار ببینم کیه، هی آقا، آقا!
سودابه خجالت زده گوشی‌ را به سمتش آورد و بدون لحظه‌ای مکث تند از آن‌جا رفت. شماره‌ی سرگرد محمودی را که در اسکرین شات گوشی‌اش دید. تازه به یادش آمد اصلاً برای چه به خانه برگشته بود، قرار بود که شماره‌ی یکی از آن متهم‌های قبلی پرونده‌‌‌‌‌ی قاچاق مرزی‌ را که ذخیره‌اش کرده بود، در لپ تاپش پیدا کند و تحویل سرگرد بدهد. تا از طریق آن، آدرس و محل کار او را جست و جو کنند. کلافه تماس‌ را متصل کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #29
- سلام.
- علیک، بهواد وقت نداریم زود برگرد اداره یکی از آدم‌های کلانی همین چند دقیقه قبل لب مرز کرمانشاه دستگیر شده. مثل این‌که پاسگاه اون‌جا، موقع قاچاق مواد بازداشتش کردند. باید زود بری اون‌جا ببینی قضیه از چه قراره، خبرش‌ رو تازه شاهرخ بهم داد. احتمال میدم این قاچاقچیه همون مهران باشه.
قدمی به ناکجا آباد برداشت و متعجب پرسید.
- مهران؟ به پاسگاه اطلاع دادین که منتقلش کنن تهران؟
- مگه میشه نگفته باشم؛ اما خب تا تکلیفش روشن نشه، اجازه انتقالیش‌ رو نمیدن. باید یکی از مأمور‌هامون برن اون‌جا، بعدش‌ هم چون خودت قبلاً نظارت کامل روی این پرونده‌ رو داشتی، اگه تو بری خیلی بهتر میشه‌.
پوفی کشید و مستاصل گفت:
- ولی متأسفانه امروز من نمی‌تونم برم.
- چرا؟ چیزی شده؟!
پوفی از کلافگی کشید.

- نه خب، مشکل جدی‌ای که نیست، امروز عموم‌ این‌ها از کرج قراره بیان این‌جا، زشته بخوام برم تنهاشون بزارم. سعید ‌رو بفرستین جای من بره، تا فردا خودم‌ رو حتماً سر مأموریت می‌رسونم.
- باشه پس مشکلی نیست، موفق باشی.
- ممنون رئیس، می‌بینمتون.

چشم‌هایش‌ را محکم روی هم فشرد. حال، آمدن آن‌ها هم شده بود قوز بالا قوز! با یادآوری آن‌که این دختر روبه‌رویش هنوز به شدت در شرف رفتن بود، خشمش هزار برابر شد و غرید:
- گفتم جایی نمیری، اَه نترس به موقعش می‌زارم از این‌جا گورت‌ رو گم کنی و هر قبرستونی که دلت خواست بری، فقط دیگه لال شو و اون دهن‌گشادت‌ رو ببند‌.
آسمان که انگار فهمیده بود تمام خشم آن مرد فقط برای رفتن او نیست و او سعی دارد تمام دق و دلیه، اتفاق‌هات بدی که برایش پیش آمده است‌ را سر او خالی ‌کند با حرص به او توپید.
- نخوام دهنم‌ رو ببندم باید کی‌ رو ببینم؟ هان! مثل سگ‌ پاچه می‌گیری، چته حیوون؟!
چشم غره‌ای به او رفت و طلبکارانه غرید:
- همینی که هست، اگه مشکلی‌ هم داری به درک! برو گمشو داخل.
با حرص سمت سودابه هوار زد.
- سودابه تلفنی چیزی نیست توی این خراب شده که واسم بیاری! می‌خوام زنگ بزنم به پلیس تا بیاد تکلیفم‌ رو با این نره غول مشخص کنه. سودابه!
اما سودابه‌ی بی‌چاره از ترس زبانش قفل کرده بود، که خودش رفت و دست به کار شد و سراسیمه دنبال تلفن گشت.
بهواد همچنان پوزخندوار رو بهش غرید:
- مثل اینکه یادت رفته‌ها، اسم شما توی شناسنامه منه! الان شما شرعی و قانونی زن منی و من حتی حق این‌ رو دارم که شما رو توی این خونه زندونی کنم، می‌فهمی؟ ولی حالا اگه‌ باز هم دوست داری زنگ بزنی به پلیس بزن؛ ولی بگم که فقط وقتت رو هدر میدی جوجه!
بی هیچ نتیجه‌ای در جایش متوقف شد، چرا شنیدن حقیقت برایش آن‌‌قدر غیر قابل هضم بود؟ چرا تا آن حد برایش دردناک و بی‌منطق به چشم می‌آمد؟ مگر جز آن بود؟ مگر آن مرد چیزی جز حقیقت به زبان آورد؟ آسمان که تازه متوجه شده بودم در چه درد سر بزرگی گیر افتاده است دلش به حال خودش سوخت. دوباره اجبار، دوباره تحمیل بر سرش ویران شده بود. راه رهایی مثل یک سرابی می‌مانست که هرچه می‌خواست خودش‌ را به او نزدیک‌تر کند، بیشتر و بیشتر در سیاهی‌ها و تاریکی‌ها فرو می‌رفت. به سوی اتاق راهی شد، نگاهش بی‌حس‌تر از قبل به پله‌های جلوی رویش خیره می‌شد و کمی بعد بی‌توجه از آن‌ها گذر می‌کرد. در اتاق‌ را از هم باز کرد و درجا خودش‌را روی تخت پرتاب کرد. زانوهایش‌ را در هم مچاله کرد. دلش بی اندازه پر بود، به طوری که اگر ساعت‌ها همان‌جا می‌نشست و بی‌توقف اشک می‌ریخت باز هم دلش آرام شدنی نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
163
نوشته‌ها
885
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #30
نیم‌ ساعتی گذشت، شقیقه‌های دردناکش‌ را محکم فشرد. برای پیدا کردن قرص مسکنی که اندکی دردش را آرام کند، از اتاق خارج شد. می‌دانست چند دقیقه‌‌ی دیگر و با شدت گرفتن دردش، میگرن سفت و سختی‌ هم به سراغش می‌آید. با چشم‌هایش به دنبال سودابه می‌گشت، تنها کسی در این خانه او را درک می‌کرد و کمی دلش به حال او می‌سوخت فقط و فقط همان پیرزن مهربان بود. هرچه نگاه کرد اثری از او پیدا نکرد، برای همین خودش آهسته آهسته به سمت سالن پذیرایی راهی شد. چشمش به آشپزخانه‌ی نسبتاً بزرگی که به سالن پذیرایی وصل شده بود، خورد. خواست قدم دیگری بردارد که صدایی او را متوقف کرد.
- این چه سر و وضعیه که درست کردی؟ مگه نگفتم برو حاضر شو؟ زبون آدمی‌زاد حالیت نمیشه نه؟ این‌طور ببیننت که همون اول حماقت من رو متوجه میشن.
بی‌حوصله دستی به پیشانی‌اش کشید. درد امانش‌ را بریده بود و حال باید با آن‌ هم یکی به‌ دو کند.
- سرم درد می‌کرد، اومدم پایین مسکنی چیزی پیدا کنم کوفت کنم. همین! اجازه هست؟
حرف آخرش‌ را کنایه‌وار ادا کرد که بهواد این‌بار فقط به یک تکان سر اکتفا کرد و بی تفاوت رویش‌ را از آسمان گرفت و دوباره به ناکجا آباد خیره ماند.
هرچه آشپزخانه‌ را گشت هیچ چیزی نصیبش نشد که نشد، نا‌امید دوباره راه اتاقش‌ را در پیش گرفت، با وارد شدن به اتاق به سمت آینه‌ی کنسول قدمی برداشت و با حرص از روی میز، چند دستمال کاغذی قاپید و اشک‌هایش‌‌ را از صورت زرد و بی روحش پاک کرد.
چقدر این چند روز تحقیر شده بود، چقدر توهین شنیده بود! چه تهدیدهایی که‌ شده بود و از ترس لام تا کام حرف نزده بود. آخر یک آدم مگر چقدر تحمل دارد؟ چقدر می‌تواند بار سختی‌ها و رنج‌ها را تنهایی به دوش بکشد و دم نزند؟ دیگر از این زندگی نحسش خسته شده بود، با یک تصمیم آنی به سمت پنجره‌‌‌ی بزرگ و طرح داری که انتهای اتاق جا خوش کرده بود ، خیزی برداشت. انگار که آن لحظه عزمش‌ را جزم‌ کرده بود تا کارش‌ را بی‌درنگ و بدون ترس به جلو پیش ببرد که اصلاً به کاری که می‌خواست انجام دهد، ثانیه‌ای فکر نکرده بود. با تمام زوری که در تنش باقی مانده بود، دو درب پنجره‌ را از هم باز کرد. صدای مهیب کوبیده شدنش به دیوار هم حتی نتوانست خوفی در دلش پدید بیاورد. به ارتفاع نگاه سرسری‌ای انداخت. عجیب بود که این‌بار دلش بی واهمه با او همراهی می‌کرد و هیچ جوره جلویش‌ را نمی‌گرفت.
به سختی یکی از پاهایش را روی لبه‌ی بیرونی پنجره قرار داد و حال دیگر آن یکی پایش‌ را راحت‌تر توانست بالا ببرد و جفت پاهایش کنار هم قرار بگیرند. چشم‌هایش‌ را برهم بست، ناگهان زیرپاهایش خالی شد. داشت به زندگی‌اش خاتمه می‌داد، در آن لحظه حس پرنده‌ای‌ را داشت که قرار بود بالاخره از قفس چندین ساله‌اش آزاد شود، حس ناب و خوبی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین