صدای خندهی نغمه در گوش کمند پیچید و باعث شد او هم، طرحی از لبخند بر روی لب بنشاند.
- الان طرف فکر میکنه یه وزغ دیده!
کمند به سمت ایستگاه اتوبوس گام برداشت و زمزمه کرد:
- نغمه فکر کنم تا ابد اینجوری بمونم.
- چه جوری؟
- نتونم درست با آدمها ارتباط برقرار کنم، با شنیدن یه حرف دستپاچه نشم و کلی چیزهای دیگه.
نغمه که قصد داشت ذهن او را از این حواشی دور کند، با شیطنت گفت:
- شوهر کنی خوب میشی.
کمند بر روی نیمکت آهنی ایستگاه نشست و با تعجب گفت:
- حالت خوبه نغمه؟
- آره.
کمند بدون حرف به روبهرویش خیره شد. کسی در سرش میگفت «اصلاً مگه کسی میاد تو رو برای همسری انتخاب کنه؟». پشت دستش را به پیشانیاش کشید و زمزمه کرد:
- نغمه، دیگه این حرف رو نزن بهم!
- کدوم حرف؟
کمند حین اینکه از روی نیمکت برمیخواست و به سمت اتوبوس گام برمیداشت، گفت:
- همون حرف، نغمه میخوام برم خونه ماه، بعداً بهت زنگ میزنم.
بعد از اینکه از نغمه خداحافظی کرد، بر روی صندلی نزدیک به درب اتوبوس نشست و کولهاش را بر روی پاهایش گذاشت.
خلوت بودن اتوبوس را دوست داشت برای همین، با خیال راحت هندزفریاش را از جیب کولهاش بیرون آورد و بعد از وصل کردن به گوشیاش، آهنگ مورد علاقهاش را پخش کرد.
نگاهش را به بیرون دوخت و حین اینکه در کلمات آهنگ غرق شده بود، به مردمی خیره شد که هرکدام دردی در دل داشتند که کسی از آن باخبر نبود.
« کجا بودی شبهایی که غمها میکشتنم بیتو
نگاه کن تو چشمهای خیس تنهایی
منم بی تو
تو اون آغوشی که تنها پناه گریهها بودی
شبهایی که من این زخمها رو میشمردم
کجا بودی؟ »
***
« فصل ششم: دستمال زرد رنگ! »
با شنیدن صدای پیامک گوشیاش، بر روی تخت غلتی خورد و سپس بدون آنکه چشمهایش را باز کند، دستش را به سمت میز عسلی کنار تختش دراز کرد. خواب ظهرگاهی از جمله چیزهایی بود که کمند، به هیچ وجه دوست نداشت لذت داشتنش را از دست بدهد.
بعد از پیدا کردن گوشی، آن را جلوی صورتش آورد و پلکهایش را کمی گشود. با دیدن اسم لاتین آقای محمدی، سریع نشست و موهایش را که حال، کمی از گذشته بلندتر شده بودند را با دست به پشت گوشش هدایت کرد و رمز گوشی را زد.
با انگشت شصتش، پیام را گشود و متن آن را که شامل ساعت و روزهای کلاسهایش بود را خواند. بعد از اتمام پیام، گوشی را بر روی پاهایش انداخت و دستهایش را محکم به هم دیگر کوبید. از اینکه دیگر قرار نبود ساعات بیشتری را در خانه بگذراند، راضی بود.