. . .

تمام شده رمان په ژاره |‌ میم.ز

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
1695892701414_hmx8.jpeg

اسم رمان: په ژاره(دلتنگی)
نویسنده: میم.ز
ناظر: @Laluosh
ژانر: تراژدی، اجتماعی، عاشقانه
خلاصه:
تنها یک تصمیمی که وابسته به نظر دیگران بود، باعث شد مسیر زندگی‌اش تغییر کند. تصمیمی که برخلاف آن‌چه تصور می‌کرد، سرانجام دیگری برایش رقم زد. سرانجامی که باعث شد عقلش کیش و مات شود و صدای فریاد قلب شکسته‌اش، گوش آسمان را کَر کند!
«جلد دوم مجموعه‌هایش»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 55 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
414
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,581
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #31
سرش را به چپ چرخاند و با دیدن پله‌های جلوی بانک، بدون مکث به سمت‌شان حرکت کرد و روی آن‌ها نشست. نگاه خیره‌ی آدم‌هایی که به بانک می‌رفتند برایش مهم نبود چون فقط جسمش در آن‌جا حضور داشت!
دستمالی از جیب کیفش بیرون آورد و با آن نم زیر چشم‌هایش را پاک کرد. خسته بود و دلش آغوش ماه‌جبین را می‌خواست؛ اما از رویارویی با آن‌ها خجالت می‌کشید.
دست‌هایش را در هم قلاب کرد و سرش را پایین انداخت. زبانی بر روی لب‌های خشکش کشید و زمزمه کرد:
- به خاطر کار رفتم اون‌جا نه دل و قلوه دادن، برم به ماه‌جبین چی بگم آخه؟
با درد پلک‌هایش را بر هم فشرد. معده‌اش تیر می‌کشید و سرش گیج می‌رفت.
- خانم؟
آرام سرش را بالا آورد و به زنی که کنارش ایستاده بود نگاه کرد. زن چادر مشکی‌اش را کمی جلو کشید و دستش را به سمت او دراز کرد.
- بلند شو عزیزم.
نگاهش را از دست زن گرفت و بدون کمک او برخاست. مطمئن بود لباس‌هاش غرق خاک شده اما حال کثیف شدن لباس‌هایش مهم نبود!
آب دهانش را قورت داد و زمزمه کرد:
- ممنون!
سرش را پایین انداخت و دستش را به دیوار رساند تا از افتادنش جلوگیری کند. کاش سر وقت به سرکار می‌رفت و هوس پیاده‌روی به سرش نمی‌زد!
با دیدن باز بودن درب یک فروشگاه مواد غذایی، تمام توانش را در پاهایش جمع و حین این‌که به سمت آن طرف خیابان قدم برمی‌داشت، زیر لب زمزمه کرد:
- اگه هم نمی‌رفتم، دست بنیامین رو نمی‌شد!
نگاه مرد فروشنده، با دیدن کمند رنگ ترحم به خود گرفت. از پشت میزش برخاست و رو به کمند گفت:
- خوش اومدید، چی لازم دارید؟
کمند گوشه‌ی لبش را گاز گرفت و آرام زمزمه کرد:
- یک آبمیوه لطفاً.
مرد سرش را بالا و پایین کرد و سپس به سمت یخچال گام برداشت. کمند با دو انگشت، چشم‌هایش را فشرد تا سوزشان کمتر شود.
- بفرمایید.
نگاهش را بالا برد و با دیدن تیله‌های قهوه‌ای مرد که رنگ ترحم به خود گرفته بود، در دل بنیامین را نفرین کرد و بعد از پرداخت هزینه‌ی آبمیوه، از مغازه بیرون آمد.
دم عمیقی گرفت و به خیابانی چشم دوخت که کم‌کم درحال شلوغ شدن بود.
چشم‌هایش را در پیاده‌رو چرخاند، مغازه‌ها درحال باز شدن بودند و او نمی‌توانست بر روی پله‌های جلوی آن‌ها بنشیند.
ناچار به سمت درخت کاج کنار خیابان قدم برداشت و شانه‌اش را به آن‌ تکیه داد. با دست‌های بی‌حسش نی آبمیوه را جدا کرد و جرعه‌ای نوشید.
خون درون رگ‌هایش جریان پیدا کرد و سرگیجه‌اش کمتر شد. حال کلماتی که می‌بایست به سمت بنیامین پرتاب کند، به ذهنش خطور کرد.
با یک دست، گوشی‌اش را از کیفش بیرون آورد و بی‌مکث شماره‌ی موسسه را گرفت. صدای بوق در گوشش پیچید و آواز پرندگان توجه‌اش را به سمت آسمان جلب کرد.
- بله؟
با شنیدن صدای بهار، ابروهایش را در هم کشید و بدون این‌که سلام کند، گفت:
- امروز کلاس نمیام و به آقای قادری هم بگین برای ادامه‌ی همکاری با موسسه نیاز به فکر کردن دارم، روز خوش!
بدون این‌که به بهار فرصت حرف زدن بدهد، حرفش را زد و گوشی‌ را قطع کرد. لبخندی بر روی لبش نقش بست و باعث شد چال روی گونه‌اش نمایان شود.
- ایول کمند!
دلش می‌خواست محکم برای خودش کف بزند، آن‌قدر محکم که کف دست‌هایش بسوزد و او بیشتر ذوق کند. تنها دلیل کف زدنش این بود که توانست بعد مدت‌ها، حرف دلش را به بقیه بزند و نگذارد به او بی‌احترامی کنند و گرنه هنوز زخم‌های قلبش از حرف‌های بنیامین، می‌سوختند!
با قلبی که اندکی حال خوب نصیبش شده بود، نی را به لب‌هایش نزدیک کرد و تمام آب‌میوه را یک نفس سر کشید.
بعد از اتمام آب‌میوه‌اش، آن‌را درون سطل زباله‌ی سبز رنگی که کنارش قرار داشت، انداخت. زبانی بر روی لبش کشید و آخرین قطرات آب‌میوه را خورد.
دیوانه شده بود و گرنه کدام آدم عاقلی بعد از شنیدن کلی حرف، این‌گونه لبخند می‌زد؟
موهای ریخته شده بر پیشانی‌اش را به داخل مقنعه هدایت کرد و آیینه‌ای از جیب کیفش بیرون آورد. با حفظ لبخند روی لبش، آیینه‌ای که جلدش بنفش بود را جلوی صورتش آورد.
با دیدن چهره‌ی نقش بسته‌اش در آیینه، لبخند بر روی لب‌هایش ماسید. ریملی که صبح به مژه‌هایش زده بود زیر چشم‌هایش ریخته شده و گونه‌هایش به زردی می‌زد.
لب برچید و زمزمه کرد:
- متأسفم از این‌که حالت بد شد!
مخاطب حرفش، خودش بود چون هیچ کس جز خودش نمی‌توانست به او دلداری بدهد!
بطری آبی که همیشه در کیفش داشت را بیرون آورد و بعد از این‌که مشتش پر از آب شد، آن را به صورتش پاشید.
قطره‌های آب از روی مژه‌هایش سر خوردند، با اشک‌هایش قاطی شدند و پایین آمدند. از نگاه خیره‌ی افرادی که از کنارش رد می‌شدند ناراضی بود، برای همین دستمالی از کیفش بیرون آورد و صورتش را خشک کرد.
مجدد آیینه را جلوی صورتش آورد و تک‌تک اعضای صورتش را زیر نظر گرفت. دیگر خبری از رد گریه نبود اما حس نشسته در چشم‌هایش، چیز دیگری می‌گفت.
با خشونت درب آیینه را بست و آن‌را به داخل کیفش پرت کرد. با دیدن تاکسی زرد رنگ، سریع از روی جوی پرید و دستش را تکان داد. تاکسی جلوی پای او ایستاد و کمند بدون معطلی، درب عقب ماشین را گشود و بر روی صندلی‌های چرکین نشست.
دستی به لبه‌ی مقنعه‌اش کشید و رو به راننده‌ی جوان گفت:
- میرم جنگل قائم.
مرد از داخل آیینه با چشم‌های مشکی رنگش به او خیره شد، عجیب بود که این وقت صبح کسی تقاضای رفتن به جنگل قائم را می‌کرد.
کمند سرش را پایین انداخت تا نگاه خیره‌ی راننده را کمتر حس کند. لرزش گوشی‌اش باعث شد بدون این‌که سرش را بالا بیاورد، دستش را به داخل کیفش هدایت کند.
با دیدن اسم لاتین بنیامین، ابروهایش را در هم کشید و تماس را رد کرد. برای اولین بار در زندگی‌اش می‌خواست برای رضایت بقیه، دست به تغییر خودش و رفتارهایش نزند!
نفس عمیقی کشید و به صدای گوینده‌ی رادیو گوش داد. عجیب نبود که هیچ چیز از حرف‌های او نمی‌فهمید چون ذهنش حوالی کلماتی می‌چرخید که امروز از دهان بنیامین بیرون آمده بود!
دستش را به دستگیره‌ی شیشه‌ی ماشین رساند و با چرخاندن آن، شیشه را پایین کشید. باد به داخل ماشین وزید و ع×ر×ق نشسته بر پیشانی‌اش را خشک کرد.
لب‌هایش را محکم بر روی هم قرار داد و به آسمان آبی چشم‌ دوخت. کاش ذات آدم‌ها هم مثل آسمان آبی و صاف بود، حداقل این‌گونه کمتر هوای دل بقیه را ابری می‌کردند!
به ماشین‌هایی که رفته‌رفته زیاد می‌شدند چشم دوخت و به یاد بچگی‌هایش تا رسیدن به مقصد، شروع به شمردن ماشین‌هایی کرد که رنگ‌شان سفید بود.
با شنیدن صدای پیام گوشی‌اش، دست از شمردن ماشین سی‌ام برداشت و به صفحه‌ی گوشی‌اش چشم دوخت.‌ «این حرف‌هایی که تحویل بهار دادی یعنی چی؟»
دلش می‌خواست هرچه که به ذهنش می‌رسید را برای بنیامین تایپ می‌کرد؛ اما او کمند بود و دست پرورده‌ی ماه جبین. ماه جبین به او یاد داده بود که هیچ‌گاه به کسی ناسزا نگوید، حتی اگر حق با او باشد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
414
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,581
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #32
برای همین تنها دکمه‌ی بغل گوشی را فشرد و صفحه‌ی آن را خاموش کرد.
- رسیدیم خانم.
دم عمیقی گرفت و بعد از پرداختن کرایه راننده، از ماشین پایین آمد. نگاهش را به درخت‌های سر به فلک کشیده دوخت و با لبخندی که بر روی لبش نقش بسته بود، به سمت جنگل گام برداشت. دلش می‌خواست روی زمین بخوابد و از پایین به درخت‌ها بنگرد، در اصل برای صحبت کردن با درخت‌ها به این‌جا آمده بود؛ چون آن‌ها رازهای بقیه را جار نمی‌زدند، عیب‌هایشان را به رخ‌شان نمی‌کشیدند و از همه مهم‌تر، آن‌ها را نصحیت نمی‌کردند!
از کنار درخت‌های زیادی عبور و به زنگ خوردن مداوم گوشی‌اش توجه نکرد. با پیدا کردن جای مناسب، بدون معطلی بر روی زمین نشست و‌ نگاهش را به آسمان دوخت. نفس عمیقی کشید، طعم‌ اکسیژن این‌جا را دوست داشت چون بدون دود و آلایندگی بود!
کف دست‌هایش را بر روی خاک‌ها گذاشت و زمزمه کرد:
- این‌که می‌خوام همه ازم راضی باشن خیلی بده، نه؟
لب برچید و به درختی که سمت راستش قرار داشت تکیه داد. دست‌هایش را دور زانوهایش حلقه کرد و رو به درختی که روبه‌رویش قرار داشت گفت:
- دلم تجربه‌های جدید می‌خواست؛ ولی این‌ تجربه هنوز نیومده دلم رو زد!
شانه‌هایش را بالا انداخت، تلاشی برای پس زدن قطره اشکی که گوشه‌ی چشمش نشسته بود نکرد و گفت:
- از این‌که اولین برخوردم با یه آدم غریبه این مدلی شده، حس بدی دارم.
با لرزش گوشی‌اش، زبانی بر روی لب‌هایش کشید و به اسم بنیامین که بر روی صفحه نقش بسته بود، چشم دوخت. کلافه پوفی کشید و گفت:
- می‌بینی؟ من می‌خوام بهش بد و بیراه نگم ولی خودش دلش می‌خواد فحش بخوره!
نگاهش را از درخت روبه‌رویش گرفت و قبل از این‌که تماس قطع شود، انگشت اشاره‌اش را بر روی آیکون سبز رنگ قرار داد و تماس را وصل کرد.
- این حرفت یعنی چی؟
ابروهایش را درهم کشید و گفت:
- واضح گفتم، برای ادامه‌ی همکاری باید فکر کنم!
صدای پوزخند عصبی بنیامین به گوشش خورد، مطمئن بود الان پاهایش را بر روی هم انداخته و یکی از آن‌ها را مدام تکان می‌دهد.
- همکاری؟! تو مجبوری بیای این‌جا و کار کنی!
کمند تای ابرویش را بالا پراند و با تمسخر گفت:
- چرا اون وقت؟
- چون من میگم!
گوشه‌ی لبش را گاز گرفت، خودش را کنترل می‌کرد تا حرف نامربوطی نزند؛ اما بنیامین امروز قصد داشت قفل دهان او را بگشاید!
- تو‌ کی هستی اون وقت؟
سکوت طولانی بنیامین، لبخند بر روی لب‌هایش آورد. بالاخره او را کیش و مات کرده بود!
- من کی‌ام؟
با لبخندی که قصد جدا شدن از لبش را نداشت، تکیه‌اش را از درخت گرفت و چهارزانو نشست.
- آره دقیقاً تو‌ کی هستی! تصمیمم رو گرفتم دیگه موسسه نمیام.
صدای بلند بنیامین به گوشش خورد و باعث شد گوشی را کمی از خود دور کند.
- تو غلط می‌کنی، همین الان میگی کجایی وگرنه زنگ می‌زنم به بابابزرگت و میگم نوه‌اش چه غلطی کرده!
برای چند ثانیه، قلبش از تپش ایستاد. خودش را لعنت کرد که چرا نقطه ضعف نشان داده!
با درد پلک‌هایش را بست و گوشه‌ی لبش را اسیر دندان‌هایش کرد. ذهنش قفل کرده بود و راه درست را نمی‌یافت. صدای بنیامین باعث شد لبش را از میان دندان‌هایش آزاد کند و به قلبش اجازه‌ی تپیدن بدهد.
- چی‌شد؟
چشمه‌ی اشکش جوشید و با بسته شدن پلک‌هایش، قطره‌های اشکش همسان مروارید بر روی گونه‌هایش سر خوردند و پایین آمدند.
- جنگل قائمم.
پارچه‌ی مانتویش را میان دستش فشرد و در دل به خودش بابت ضعیف بودنش، لعنت فرستاد.
- رفتی جنگل قائم که چی بشه؟
پلک‌هایش را به سرعت گشود، ابروهایش را به هم‌دیگر گره زد و با خشونت گفت:
- به تو ربطی نداره، می‌فهمی؟
سپس بدون این‌که فرصت پاسخ دادن به او بدهد، تماس را قطع کرد. دم عمیقی گرفت و لب زد:
- اگه ماه جبین بفهمه چه‌کار کردم چی میشه؟
کف دست‌هایش را بر روی زمین گذاشت و سپس برخاست. انگار چندین کیلو بار بر روی دوشش گذاشته بودند چون احساس خستگی می‌کرد و دلش تشک گرم و نرم تختش را می‌خواست!
بند کیفش را میان دست‌هایش گرفت و گامی به جلو برداشت. نم نشسته زیر چشم‌هایش را با گوشه‌ی انگشت‌هایش پاک کرد و روبه درخت‌ها گفت:
- انگار شما‌ها تحمل حرف‌های من رو نداشتید و آرزو کردید که زودتر از این‌جا برم، وگرنه چه دلیلی داشت بنیامین به من زنگ بزنه؟
آه عمیقی کشید و دل از شاخه‌های سر به فلک کشیده‌ی درختان کَند و به سمت خروجی جنگل گام برداشت.
با هر گام ذهنش به سویی پرتاب و قطره اشکی از چشم‌هایش جاری می‌شد.
خورشید در آسمان می‌درخشید اما این درخشش مثل همیشه به چشمش نمی‌آمد چون آسمان چشم‌هایش ابری بود!
صفحه‌ی گوشی‌اش را جلوی صورتش آورد و با دیدن رنگ پریدگی صورتش، تصمیم گرفت گوشه‌ای بایستد و آرایش کند. مسخره‌ترین کار ممکن را می‌خواست انجام دهد؛ اما این‌کار برای حفظ روحیه‌اش جلوی بنیامین لازم بود!
کرم پودر را از کیفش بیرون آورد و از زردی گونه‌هایش کاست. رژ لب قرمزش را از گوشه‌ی کیف بیرون آورد و حین این‌که به صورتش در آیینه می‌نگرید، رژ را با دقت بر روی لب‌هایش کشید.
حال دختری در قاب آیینه نقش بسته بود که صورتش هیچ اثری از گریه نشان نمی‌داد؛ اما چشم‌هایش گواه همه‌چیز بودند.
دم عمیقی گرفت و آیینه را به داخل کیفش برگرداند. به پشت سرش چشم دوخت و زیر لب زمزمه کرد:
- دعام کنین تا بتونم حرف‌هام رو به بنیامین بزنم!
چشم از درخت‌ها که مخاطب حرف‌هایش بودند گرفت و از جنگل بیرون آمد. ده دقیقه از زمان تماسش با بنیامین گذشته بود و مسلماً تا ثانیه‌ای دیگر سر و کله‌اش پیدا می‌شد.
دستش را بر روی قلبش گذاشت و با پیچیدن صدای زنگ گوشی در جنگل، نفسش را در سینه حبس کرد و به اسم بنیامین که بر روی صفحه‌ی گوشی نقش بسته بود، چشم دوخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
414
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,581
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #33
زبانی بر روی لب‌هایش کشید و تماس را وصل کرد.
- کجایی؟
نفس حبس شده‌اش را آزاد کرد و قبل از این‌که جوابی بدهد، بنیامین گفت:
- دیدمت.
بعد از اتمام حرفش تماس را قطع کرد و کمند نگاهش را به اطراف چرخاند تا بتواند او را پیدا کند. با دیدن ماشین پژو پارسی که متعلق به بنیامین بود، زیر لب یاعلی زمزمه کرد و گامی به جلو برداشت.
ثانیه‌ای بعد ماشین جلوی پایش ترمز زد و بنیامین بدون این که دل از صندلی ماشینش بِکَند، به سمت در خم شد و آن‌را گشود. عینک آفتابی روی چشم‌هایش را به سمت موهایش هدایت کرد و گفت:
- سوار شو.
کمند ناچار، بند کیفش را بر روی شانه‌اش جابه‌جا کرد و دستش را به در ماشین رساند. اخمی بر روی صورتش نشاند و سوار شد. بوی سیگار فضای ماشین را در بر گرفته و باعث تعجب کمند شده بود. در دل از خود پرسید:
- مگه این سیگاری بود؟
تا به حال بوی سیگار به مشامش نخورده و برای همین ناراضی ابروهایش را به هم نزدیک کرد و دست به سینه نشست.
دو لیوان شیر موز بر روی داشبورد ماشین به او چشمک می‌زدند و سکوت بنیامین، اعصابش را خدشه‌دار می‌کرد.
کلافه پوفی کشید و گفت:
- اگه قصد نداری حرکت کنی یا حرفی بزنی پیاده شم!
بنیامین آرنجش را به لبه‌ی پنجره تکیه داد و با دست دیگرش دنده را جابه‌جا و ثانیه‌ای بعد ماشین را به حرکت در آورد.
- حرف می‌زنیم؛ اما این‌جا نه!
کمند دم عمیقی گرفت و با حبس شدن بوی سیگار درون ریه‌هایش، ناراضی شیشه‌ی ماشین را پایین کشید.
بنیامین از گوشه‌ی چشم به او نگریست و با لبخندی که کنج لبش نشسته بود گفت:
- سرده، شیشه رو بکش بالا!
اما کمند سرمایی احساس نمی‌کرد! درونش انگار آتش روشن کرده بودند و دانه‌های ع×ر×ق از کمرش پایین می‌آمدند. از این‌که نمی‌دانست پایان این رابطه به کجا ختم می‌شود، می‌ترسید!
زبانی بر روی لب‌های خشکش کشید و گفت:
- سردم بشه بهتر از اینه که خفه بشم!
بعد از اتمام حرفش سرش را به شیشه‌ی پایین آمده نزدیک کرد و هوای تازه را بلعید. بنیامین لبخندی بر روی لب‌هایش نشاند و حین این‌که دستش را به راهنمای ماشینش می‌زد، دست دیگرش را جلو آورد تا گونه‌ی کمند را اسیر کند؛ اما کمند سریع صورتش را عقب کشید و با عصبانیت گفت:
- حق نداری به من دست بزنی!
بنیامین دست در هوا مانده‌اش را به سمت سوییچ ماشین برد و آن‌را خاموش کرد. عینک روی موهایش را برداشت و بر روی داشبورد گذاشت.
- از دنده چپ بلند شدی امروز؟
کمند دم عمیقی گرفت و‌ نگاهش را به پارک سمت راستش دوخت. ظاهراً به مقصد رسیده بودند و او می‌بایست برای اولین بار در عمرش، حرف‌های دلش را بی‌پروا بزند بدون این‌که نگران ناراحت شدن شخص مقابلش باشد!
دستش را به دستگیره‌ی ماشین رساند و حین این‌که در را می‌گشود گفت:
- زودتر حرفت رو بزن، وقت اضافی ندارم هدر بدم!
پایش را از ماشین بیرون گذاشت و با برخورد باد به بدنش، لرز خفیفی از سرما کرد.
انگشت‌هایش را به زیر مقنعه‌اش برد و کمی آن‌را از گلویش فاصله داد. هوای سرد به گردن ع×ر×ق کرده‌اش خورد و کمی از استرس درونش را کاهش داد.
با پیچیدن صدای در درون گوشش، گامی به جلو برداشت و به سمت نزدیک‌ترین نیمکت نارنجی رنگ رفت.
صدای گنجشک‌ها باعث آرامشش می‌شد و از این‌که بچه‌ای نبود تا درون سرسره‌ها بازی کند، راضی بود.
دست‌هایش را در سینه جمع کرد و کیفش را بر روی پاهایش گذاشت.
بنیامین بعد از قفل کردن درب ماشین، با دو لیوان شیر موز به سمت او گام برداشت و ثانیه‌ای بعد کنارش جا گرفت.
- بگیرش.
کمند نگاهش را از پلاک خاکی ماشین بنیامین گرفت و به لیوان شیر موز چشم دوخت. با مکث نگاهش را از صورت نقش بسته‌اش در صفحه‌ی ساعت مچی بنیامین، گرفت و لیوان را از حصار دست‌های او آزاد کرد.
بدون این‌که لب به محتویات درون لیوان بزند، آن را میان دو دستش گرفت و به چند پیرمرد و پیرزنی نگریست که گوشه‌‌ای از پارک نشسته بودند و با هم حرف می‌زدند. با دیدن آن‌ها دلش هوای ماه‌جبینش را کرد و از رفتار دیشبش بیشتر پشیمان شد.
- دلیل این حرف‌هات چیه؟
قلبش از تپش ایستاد، حال می‌بایست حرف بزند و این یعنی دشوار ترین کار ممکن برای کمند!
آب دهانش را قورت داد و زمزمه کرد:
- خودت بهتر می‌دونی!
- من؟
کمند نفس عمیقی کشید و سرش را به سمت بنیامین چرخاند، حال می‌توانست به راحتی در چشم‌هایش زل و حرفش را بزند؛ اما باز هم می‌ترسید. ندایی از درونش بر سرش فریاد می‌کشید که یک بار در عمرت حرفت را بزن!
برای همین لب‌هایش را محکم بر روی هم فشار داد و نگاه بنیامین به سمت چال گونه‌اش کشیده شد.
- آره خود تو، این‌که من هرچی تو میگی رو قبول می‌کنم به این دلیل نیست که آدم ندیدم! من یاد گرفتم به خواسته‌ی طرف مقابلم احترام بزارم؛ اما نه تا جایی که طرف مقابلم فکر کنه هرچی بگه من بدون مکث انجام میدم.
دم عمیقی گرفت و به چهره‌ی شوک‌زده‌ی بنیامین نگاه کرد. در پس چشم‌هایش تعجب هویدا بود، انگار درخت‌ها برایش دعا کرده بودند و او توانسته بود از مرحله‌ی اول جنگ با بنیامین بگذرد.
رو به بنیامین که حال از تعجب زبانش بند آمده بود، گفت:
- برای همین دیگه قصد ندارم بیام موسسه، قصد ندارم ببینمت و قصد ندارم به این رابطه ادامه بدم.
بنیامین آب دهانش را فرو فرستاد و نی درون لیوان را به لب‌هایش نزدیک کرد. خون‌سرد بودنش باعث شد ابروهای کمند هم‌دیگر را به آغوش بکشند!
از هر سلاحی استفاده می‌کرد، مرد روبه‌رویش باز از او قوی‌تر بود!
- دیشب چه کتابی خوندی؟
کمند تای ابرویش را بالا پراند و لیوان در دستش را روی نیمکت، بین خودش و بنیامین گذاشت.
- چرا فکر می‌کنی کتاب خوندم و دارم این حرف‌ها رو بهت می‌زنم؟
- چون مشخصه کتاب خوندی، کتابش هم مطمئنم روان‌شناسی بوده!
 
  • لایک
  • گل رز
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
414
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,581
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #34
کمند لپش را از داخل دهانش گاز گرفت تا جیغ نزند! نگاهش را به موهای خوش‌حالت بنیامین سوق داد و در دل آرزو کرد که ای کاش می‌توانست دستش را میان آن‌ها برده و دانه به دانه‌ی آن‌ها را جدا می‌کرد!
پوزخندی بر روی لبش نشست و گفت:
- من اصلأ کتاب نمی‌خونم!
کتاب می‌خواند؛ اما فقط برای پدر بزرگ نابینایش! این‌که بخواهد ساعت‌ها یک کتاب را به دست بگیرد و شروع به خواندن کند، هیچ‌وقت به مزاجش خوش نیامده بود.
- مطمئنی؟
با پیچیدن صدای اس‌ام‌اس گوشی‌اش، دست از جواب دادن به بنیامین کشید و به صفحه‌ی موبایلش چشم دوخت. مادرش به او پیام داده و حالش را جویا شده بود. لبخندی بر روی لب نشاند و قفل گوشی را گشود و شروع به تایپ کردن کرد« خوبم، یک ساعت دیگه میام دنبالت بریم پیش ماه قشنگم » بعد از اتمام پیامش، یک دور آن‌را خواند و دکمه‌ی ارسال را فشرد.
- به کی داری پیام میدی؟
دکمه‌ی بغلش گوشی را فشرد و لب زد:
- مامانم!
بنیامین خودش را کمی جلو کشید و کنجکاو گفت:
- به مادرت پیام میدی و می‌خندی؟
کمند ابروهایش را در هم کشید و لب زد:
- فکر نکنم به تو ربط داشته باشه!
بنیامین لیوان خالی از شیر موزش را به سمت جوی آب پرت و کمند با دیدن این حرکت از او، در دل گفت:
- بی‌فرهنگی ازش می‌باره!
- اتفاقاً به من ربط داره، همین الان زنگ می‌زنی تا صدای مادرت رو بشنوم!
زبان کمند بند آمد، چگونه می‌بایست به او بفهماند که مادرش ناشنوا است؟
اشک در چشم‌هایش جا گرفت و از نگاه تیزبین بنیامین دور نماند!
- لال شدی چرا؟
کمند نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
- نمی‌تونم زنگ بزنم!
بنیامین کف دستش را بر روی نیمکت گذاشت، خودش را به جلو خم کرد و گفت:
- چرا؟ مشخصه چه کاری کردی و با کی داشتی چت می‌کردی.
پوزخندی بر روی لب نشاند و ادامه داد:
- نیاز نیست خودت رو ثابت کنی!
کمند گوشه‌ی لبش را گاز گرفت تا اشکش سرازیر نشود. این مرد بی‌رحمانه قضاوت می‌کرد بی‌آنکه به شکستن دل آدم مقابلش توجه کند. لرزش صدایش را کنترل کرد و گفت:
- برای چی باید خودم رو بهت ثابت کنم؟
- چون می‌خوام بیام خواستگاریت!
قلب کمند از تپش ایستاد، او به رفتن از موسسه و ندیدن بنیامین فکر می‌کرد و بنیامین ذهنش حوالی خواستگاری می‌چرخید. زبانی بر روی لب‌هایش کشید و گفت:
- دلیلی نمی‌بینم خودم رو بهت ثابت کنم، چون جوابم مشخصه!
صدای خنده‌ی بنیامین بعد از اتمام حرفش در گوشش پیچید. برای چه خنده می‌کرد؟
- نه بابا، ظاهراً کتاب‌ها خیلی روی ذهنت اثر گذاشته!
دسته‌ی کیف میان دست‌های کمند فشرده شد. نفس‌ عمیقی کشید و با ابروهای در هم، از روی صندلی برخاست و عصبانی گفت:
- تو حق این رو نداری که به من به چشم یه مجسمه نگاه کنی. من مجسمه‌ای نیستم که طبق خواسته‌ی تو تغییر کنم و از همه مهم‌تر، تو آدمی نیستی که من بخوام به خاطرش دست به تغییر بزنم! من همینم، یه دختر خجالتی که به‌خاطر ناشنوا بودن مادرش سال‌ها از آدم‌ها دور مونده، آره من یه نقاشم و به هنرم افتخار می‌کنم، تو به چی خودت می‌نازی؟ هیچ هنری داری اصلاً؟ چرا همه باید مطابق میل تو باشن؟ تو کی هستی اصلأ؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
414
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,581
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #35
بنیامین که گویی هیچ‌کدام از حرف‌های او را متوجه نشده بود، تنها لب زد:
- گفتی مادرت چیه؟
کمند نگاهش را به انتهای پارک، جایی که یه حوض آب وجود داشت دوخت و گفت:
- ناشنواست!
- و تو الان باید این رو به من بگی؟
تای ابروی کمند بالا رفت و صورتش را به سمت بنیامین چرخاند. هیچ‌کدام از حرف‌های او را درک نمی‌کرد!
- چرا می‌بایست بهت بگم؟
دست‌های گندمی بنیامین، از عصبانیت مشت شد. این که مادر کمند، یک ناشنوا باشد در ذهنش نمی‌گنجید.
- چون قصدم ازدواج بود و تو می‌بایست به من بگی.
بعد از اتمام حرفش برخاست، انگشت اشاره‌اش را به سمت کمند گرفت و گفت:
- منِ لعنتی رفتم به خانواده‌ام گفتم برای خاستگاری آماده باشن و تو الان باید به من بگی مادرت کَر و لالِ؟
اشک در چشم‌های کمند نشست و بغض در گلویش جا خوش کرد. دست‌هایش از عصبانیت مُشت شد، طی یک تصمیم ناگهانی به سمت لیوان شیر موزش رفت و تمام محتویات آن‌را بر روی صورت بنیامین پاشید.
بنیامین که انتظار این حرکت را نداشت، دهانش از تعجب باز ماند و تلاشی برای پس زدن قطره‌های شیر موز، از روی صورتش نکرد!
کمند انگشت اشاره‌اش را به سمت بنیامین گرفت و با صدایی که بغض در آن جولان می‌داد، گفت:
- حق نداری به مادرم توهین کنی، می‌فهمی حق نداری!
جمله‌اش را با فریاد گفت، آن‌قدر بلند که سوزش گلویش را حس کرد!
- آره مادرم کَر و لالِ؛ اما یه تار از موهاش می‌ارزه به تویی که گوش داری ولی چیزی که بخوای رو می‌شنوی، زبون داری ولی ازش درست استفاده نمی‌کنی و هرچی رسید میگی!
لیوانی که درون دستش بود را به سمت سینه‌ی پهن بنیامین پرتاب کرد و حین این‌که گامی به عقب برمی‌داشت، گفت:
- امروز صبح هرچی که می‌بایست بشنوم رو شنیدم، دیگه نمی‌خوام ریختت رو ببینم و اگه ببینم، دیگه اون آدم قبلی نیستم که هر غلطی دلت خواست بکنی و من ساکت بشینم. یادت باشه هیچ‌وقت پات رو روی خط قرمز‌های یک آدم نزاری جناب قادری!
بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و جلوی چشم‌های متعجب و حیران بنیامین، پا تند کرد و از پارک بیرون آمد. منتظر بود هر لحظه حضور بنیامین را حس کند و سیلی به گوشش بزند؛ اما انگار کاری که کرده بود باعث خلع سلاح شدن بنیامین شده بود.
آن‌قدر تند گام برداشت که بعد از ده دقیقه، از پارک دور شده بود و نفسش بالا نمی‌آمد. کنار یک تلفن عمومی ایستاد و دستش را بر روی گونه‌های ملتهبش گذاشت. پلک آرامی زد و پرده‌ی اشک نشسته بر روی چشم‌هایش کنار رفت. ثانیه‌ای بعد حین این‌که نگاهش را به خیابان پر از ماشین می‌دوخت، دست‌هایش را از روی گونه‌های خیسش برداشت.
صدای بوق ماشین‌ها خدشه بر اعصابش می‌انداخت و نگاه خیره‌ی افرادی که از کنارش رد می‌شدند، او را اذیت می‌کرد.
دلش می‌خواست به اتاقش پناه ببرد و ساعت‌ها اشک بریزد؛ اما می‌دانست با حضور مادرش در خانه این‌کار غیر ممکن بود.
دلش مجدد شکسته و تکه‌‌هایش را در پارک جا گذاشته بود. مردی که امروز روبه‌رویش قرار گرفته بود، کسی نبود که دو هفته پیش رویای ازدواج با او را می‌دید!
از خودش بدش آمد که چرا ثانیه‌ای به ازدواج با او فکر کرده بود. دلش می‌خواست یک قیچی بردارد و تمام دو هفته‌ی پیش را بِبُرَد.
بغض راه نفس را بر او بسته بود و برای رهایی از این مخمصه، دست چپش را بر روی دهانش گذاشت و صدادار گریه کرد. نگاه خیره‌ی بقیه برایش مهم نبود تا وقتی که نفسی برای کشیدن نداشت!
صدای چه‌چه‌ی پرندگان به نظرش غمگین‌ترین آهنگی بود که تا به حال به گوشش رسیده. با قرار گرفتن دستی بر روی شانه‌اش، ترسیده نگاهش را به عقب چرخاند و با فکر این‌که ممکن است بنیامین باشد، گریه‌اش بند آمد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
414
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,581
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #36
با دیدن زن چادری، دم عمیقی گرفت و آب دهانش را فرو فرستاد. زن دستی به لبه‌ی چادر مشکی‌اش کشید و با چشم‌های کشیده‌اش به او زل زد.
کمند با پشت دست، اشک‌های نشسته زیر چشم‌هایش را پاک کرد و با صدای گرفته گفت:
- مشکلی پیش اومده؟
زن لبخندی بر روی لب‌های بدون رژش نشاند و گفت:
- نه عزیزم، خواستم ببینم مشکلت چیه و اگه کمکی از دستم برمیاد انجام بدم.
کمند نگاهش را از چشم‌های قهوه‌ای زن گرفت و به خیابان دوخت. یک مسجد در انتهای خیابان به او چشمک زد. زبانی بر روی لبش کشید و زمزمه کرد:
- مشکل من کَر و لال بودن مادرم و دل‌بستن به یه آدم اشتباهه، ممنونم ازتون!
بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و بدون آن‌که به زن توجه کند، به سمت مسجد گام برداشت. بهترین جا برای اشک ریختن، بی‌شک همان‌جا بود!
«پایان فصل دوم»
***
« فصل سوم: میم مثل...! »
بی‌حوصله بر روی مبل جابه‌جا شد و به دیوار سفید روبه‌رویش چشم دوخت. هیچ وقت خانه‌ی مادربزرگش را دوست نداشت چون صمیمتی در آن نمی‌یافت!
مادرش کنار او نشسته بود و مثل همیشه تنها به لب‌های اهالی خانه چشم دوخته تا متوجه حرف‌هایشان شود.
کمند دلش می‌خواست زودتر از شر دیوارهای خانه راحت شود و به تختش پناه ببرد. جای امنش طی این یک هفته از اتاقی که در آن نقاشی می‌کشید به تختش تغییر مکان داده بود!
عموهایش مشغول صحبت کردن بودند و تنها کسی که میان جمع مردانه‌ی آن‌ها، حرفی نمی‌زد پدر بزرگش بود.
مادر بزرگش هم مثل همیشه کنار عروس‌های دیگرش نشسته و با آن‌ها حرف می‌زد. هیچ‌کس آن‌جا به کمند و مادرش توجه نمی‌کرد!
کمند آب دهانش را پایین فرستاد و رمز گوشی‌اش را زد. برخلاف یک هفته‌ی پیش دیگر خبری از پیام‌های بنیامین نبود و زنگ اس‌ام‌اس گوشی‌اش را به کل فراموش کرده بود!
انگشت اشاره‌اش را بر روی آیکون برنامه‌ی اینستاگرامش گذاشت و ثانیه‌ای بعد حین این‌که یک پیج لوازم تحریر را چک می‌کرد، آرنجش را بر روی دسته‌ی چوبی مبل قالی گذاشت و خودش را به سمت مادرش کج کرد.
نگاه فاطمه از دیوار روبه‌رویش جدا و به سمت کمند کشیده شد. کمند وقتی نگاه مادرش را حس کرد، لبخندی بر روی لب نشاند و با زبان اشاره گفت:
- از این دفترها کدومش قشنگ‌تره؟ می‌خوام سفارش بدم.
فاطمه دستش را جلو آورد، گوشی‌را از حصار دست‌های کمند آزاد و شروع به چرخیدن میان پست‌های پیج کرد.
- چه خبر عزیزم؟
کمند دم عمیقی گرفت، صاف بر روی مبل نشست و به سمت زن عموی کوچکش چرخید. لبخند تظاهری بر روی لب نشاند و زمزمه کرد:
- سلامتی.
زن عمویش که مهتاب نام داشت، دستی به روسری اناری رنگش کشید. صدای برخورد النگوهایش در فضا پخش شد و ثانیه‌ای بعد لب زد:
- هنوز هم نقاشی می‌کشی؟
کمند که منتظر شنیدن این سوال بود، بر خلاف قبل بدون آن‌که کوتاه جواب بدهد، گفت:
- هنرم نقاشیه و مسلماً تا آخر عمرم نقاشی می‌کشم!
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
414
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,581
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #37
مهتاب از شنیدن جواب کمند، جا خورد. هیچ وقت ندیده بود که کمند، این‌گونه جواب دهد!
کمند که سکوت زن عمویش را دید، نگاهش را به سمت مادرش چرخاند و قبل از این‌که حرفی به مادرش بزند، صدای زن عمویش خدشه بر اعصابش انداخت.
- حالا دکتر هم نیستی این‌جوری از کارت دفاع می‌کنی!
دندان‌های کمند بر روی هم سابیده شدند، قفسه‌ی سینه‌اش از شدت عصبانیت بالا و پایین می‌شد؛ اما می‌دانست که اگر خودش را خون‌سرد جلوه دهد، فرد روبه‌رویش بیشتر حرص می‌خورد!
برای همین، لبخندی بر روی لب نشاند، به سمت زن عمویش چرخید و گفت:
- هرکاری جای خودش اهمیت داره، من برای این کار عمرم رو گذاشتم و طبیعیه ازش در مقابل افرادی که هیچی از هنر نمی‌دونن، دفاع کنم!
بعد از اتمام حرفش، لبخندی زد و بی‌توجه به صورت سرخ مهتاب، به سمت مادرش چرخید و خودش را مشغول دیدن لوازم تحریرها کرد.
چشم‌هایش در ظاهر پست‌های پیج را می‌دید؛ اما در باطن روحش پی حرف‌های مهتاب بود!
کاش می‌توانست سیلی به گوشش می‌زد؛ اما این کار برای کمند جز محالات بود. دم عمیقی گرفت و با نشاندن لبخندی بر لب، همان گُرد آفریدی شد که تمام این یک هفته، وجودش را از او سلب کرده بود.
گوشه‌ی لبش را اسیر دندان‌هایش کرد، کاش می‌توانست یک پاک کن بردارد و یک ماه اخیر را پاک کند. کاش یک غول جادو از قوری گل سرخی ماه جبین بیرون می‌آمد و از او می‌خواست آرزو کند. مسلماً اولین آرزویش، حذف شدن بنیامین از زندگی‌اش بود. بنیامینی که در ظاهر به او فکر نمی‌کرد؛ اما در باطن، دلش برای افکار اقتصادی‌اش تنگ شده بود.
احمقانه بود دل‌تنگ شدن برای آدمی که، آدم نبود!
با شنیدن صدای پدرش که از او می‌خواست بلند شود تا به خانه روند، لبخند کم جانی بر روی لب‌هایش نقش بست. گوشی‌اش را از مادرش گرفت و دل از مبلی که ساعت‌ها بر روی آن نشسته بود، کَند.
مهتاب نگاه برزخی‌اش را حواله‌ی کمند کرد و برای این‌که دیگر حرفی با او نزند، دست پسر هشت ساله‌اش را گرفت و به سمت دست‌شویی رفت.
کمند با دیدن این حرکت، لبخند روی لبش را عمیق‌تر کرد. ظاهراً توانسته بود به او بفهماند که حرفش بد بوده، هرچند که تنها کمند این‌گونه فکر می‌کرد و در ذهن مهتاب، چیز دیگری می‌چرخید.
از مادرش فاصله گرفت و به سمت جالباسی چوبی، گوشه‌ی خانه رفت. زنجیر کیفش را به دست گرفت و بر روی پاشنه‌ی پا چرخید. هال و نشیمن را زیر نظر گرفت که همه‌ی افراد حاضر در آن‌جا، ایستاده بودند.
دلش می‌خواست نفرتش را در چشم‌هایش بریزد و به آن‌ها بنگرد؛ اما او دست پرورده‌ی ماه جبین بود و ماه جبین از او خواسته که هیچ‌گاه با نفرت به کسی نگاه نکند، هرچند که حق با او باشد!
دستی به صورت بدون کرم پودرش کشید و گامی به جلو برداشت. قالی‌های سرمه‌ای، زیر پایش صدای تمیزی می‌دادند و شیشه‌های پنجره‌ی بزرگی که سمت چپش قرار داشت، برق می‌زدند. همه‌ی این‌ها نشان دهنده‌ی وسواس مادر بزرگش بود!
دم عمیقی گرفت و بوی خورشت فسنجانی که شام امشب بود را در سینه حبس کرد، شامی که نفهمید کی خورد و تمام شد؛ چون ذهنش پی بنیامین و‌ نبودش می‌چرخید.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
414
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,581
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #38
نگاهش را به پدرش دوخت که صمیمانه‌ به برادرهایش دست می‌داد. طبق عادت، لبخندی بر روی لب نشاند و به سمت مادر بزرگش رفت، مادر بزرگی که زبانش عجیب دل می‌شکست!
نفس عمیقی کشید و لب زد:
- دستتون درد نکنه مامان بزرگ.
مادر بزرگش نگاهش را به او دوخت و حین این‌که دستی به روسری زمردی بلندش می‌کشید، گفت:
- کاری نکردم مادر.
سپس بدون این‌که حرف دیگری بزند یا کمند را به آغوش بکشد، به سمت آشپزخانه پا تند کرد. لبخند از روی لب‌های کمند پر کشید و سرش را پایین انداخت. اگر الان دکتر یا مهندس بود، مادر بزرگش او را محکم به آغوش می‌کشید و درون جیبش را پر از مغز بادام می‌کرد. با این‌که ماه جبین و حیدر به او محبت زیادی تقدیم می‌کردند؛ اما کمند تشنه‌ی محبت این زن و مرد بود. زن و مردی که مادر بزرگ و پدر بزرگش بودند.
با قرار گرفتن دستی بر پشت کمرش، نگاهش را بالا کشید و چشم‌های نگران پدرش را دید. لبخندی بر روی لب نشاند و بعد از این‌که از بقیه افراد داخل خانه، خداحافظی کرد پا به حیاط گذاشت.
حیاط بزرگی که درخت انجیر گوشه‌ی آن، یادآور خاطراتش بود. خاطراتش متعلق به دوران کودکی‌اش بود، دورانی که ماهی یک بار به این خانه می‌آمدند و او با بچه‌های عمویش بازی می‌کرد و دور درخت انجیر می‌چرخیدند.
وقتی که قَد کشید، زمانی که نیاز داشت از پوسته‌ی تنهایی‌اش بیرون بیاید دیگر خبری از آخر ماه‌های خانه‌ی مادر بزرگش نبود و اگر هم بود، کسی با او بازی نمی‌کرد. در این خانه کسی به یک نقاش که مادر کر و لال داشت، توجه نمی‌کرد!
پلک محکمی زد و نگاهش را از درخت گرفت. بند کیفش را بر روی شانه‌اش درست کرد، کمی خم شد و بند کفش‌های اسپرت مشکی‌اش را بست.
وقتی کمر صاف کرد، پدرش را دید که بالای سرش ایستاده و منتظر است او بند کفش‌هایش را ببندد. چشم‌های مشکی پدرش را با هیچ رنگ چشم دیگری که متعلق به یک مرد دیگر باشد را عوض نمی‌کرد، حتی اگر آن مرد بنیامین باشد!
با دیدن اهالی این خانه قدیمی، به این پی برده بود که زندگی با بنیامین هم مثل حضور در این خانه کسل آور و خسته‌کننده بود. گوشه‌ی آستین کت مشکی پدرش را به دست گرفت و همراه با هم، بر روی موزاییک‌های طرح دار حیاط گام برداشتند تا به در اصلی رسیدند.
هیچ کس برای بدرقه‌ی آن‌ها نیامده بود و پچ‌پچ غیبت‌هایشان از همین فاصله به گوش می‌رسید. کمند لبخندی زد و سرش را به سمت مادرش چرخاند. برق اشکی که درون چشم‌های مادرش نشسته، غیر قابل انکار بود.
دست‌هایش از عصبانیت مُشت شد و هنگامی که صدای بسته شدن در خانه‌ به گوشش خورد، پدرش حین این‌که سوییچ ماشین را از جیب کتش بیرون می‌آورد، گفت:
- کی بستنی می‌خواد؟
گره‌ی دست کمند باز شد، لبخندی بر روی لب نشاند و برای این‌که مادرش را از آن حال و هوا دور کُند، کف دست‌هایش را محکم به هم دیگر کوبید و گفت:
- شکلاتی باشه!
لب‌های پدرش به خنده باز شدند، دستش را به دور شانه‌ی فاطمه حلقه و توجه او را به خودش جلب کرد. با تکان دادن دست‌هایش رو به همسرش گفت:
- بستنی می‌خوای؟
فاطمه پلک محکمی زد و حین این‌که به چشم‌های غمگین و لب خندان کمند نگاه می‌کرد، گفت:
- مثل دفعه قبل زیاد نگیری این بچه مریض شه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
414
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,581
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #39
کمند حین این‌که نگاهش را از انتهای کوچه‌ی تنگ و باریک می‌گرفت، با لبخند به مادرش نگاه کرد. روزی را که او می‌گفت را خوب به یاد می‌آورد، آن روز هم از همین خانه بیرون آمدند و بعد به سمت مغازه‌ی بستنی فروشی رفتند.
آن‌ روز، آن‌قدر زخم زبان خورده بودند که کمند دلش می‌خواست، بستنی بخورد تا زخم‌ها را بالا بیاورد و همین‌طور هم شد!
در این خانواده زخم‌ها را با خوردن بستنی به باد فراموشی می‌سپاردند. پدرش حین این‌که دستش را پشت کمر فاطمه گذاشته بود، رو به او گفت:
- بدو بریم که امشب باید نفری دوتا بستنی بخوریم تا آتیش زخم‌ها خاموش بشه!
کمند دستش را به دستگیره‌ی در ماشین رساند و حین این‌که آن را می‌گشود، لبخند دندان نمایی زد و گفت:
- ایول!
برق درون چشم‌هایش طبیعی بود، نیاز داشت زخم‌های قلبش را با خوردن بستنی درمان کند!
بر روی صندلی جا گرفت و بعد از بستن در، صدای استارت ماشین در گوشش پیچید و خانه‌ای که ساعاتی قبل در آن بود، از جلوی چشم‌هایش محو شد.
هرچه که از آن خیابان دورتر می‌شدند، آتش قلبش بیشتر شعله می‌گرفت. شیشه‌ی ماشین را پایین کشید و مثل همیشه، دستش را از آن بیرون برد. باد گرم اواخر تیر ماه، میان انگشت‌هایش پیچید و باعث شد صدای برخورد دستبندهایش به گوشش برسد.
شقیقه‌اش را به در تکیه داد و لب زد:
- چرا همیشه سهم‌مون بعد از اومدن از اون خونه، دوتا بستنیِ؟
پدرش آیینه‌ی جلوی ماشین را تنظیم کرد تا بتواند صورت کمند را ببیند. با دیدن غم نشسته در چشم‌های کمند، دم عمیقی گرفت و حین این‌که دنده را تعویض می‌کرد گفت:
- چرا بستنی دوست نداری؟
کمند به خوبی فهمید که پدرش، نمی‌خواهد درباره‌ی آن خانه صحبت کند. تحمل ناراحتی پدرش را نداشت، برای همین لبخندی بر روی لب نشاند و اجازه داد چال گونه‌اش، خودش را نمایان کند.
- دوست دارم ولی به نظرم امشب باید یه چیز دیگه رو امتحان کنم.
علی تای ابرویش را بالا پراند و با لبخند گفت:
- مثلاً چی؟
کمند با یادآوری طعم ترش لواشک، پلک‌هایش را با لذت بست و زمزمه کرد:
- لواشک!
با چرخیدن سر فاطمه به سمت کمند، کمند نگاهش را از بیرون گرفت و به مادرش دوخت. با تکان خوردن دست‌های مادرش، تمام توجه‌اش را جمع کرد تا بفهمد چه می‌گوید.
- چی دارین میگین؟
لبخند غمگینی کنج لب‌های کمند نشست، چه می‌شد اگر مادرش سالم بود؟
آه آرامی کشید و گفت:
- هیچی دارم به بابا میگم به جای بستنی برام لواشک بخره.
ابروهای فاطمه بعد از اتمام حرف کمند، به هم دیگر نزدیک شدند. انگشت اشاره‌اش را به بازوی علی زد و گفت:
- برای این بچه لواشک نمی‌خری‌ها!
کمند لب برچید و روبه مادرش گفت:
- چرا؟
فاطمه دستش را از میان صندلی رد و دماغ او را میان انگشت‌هایش اسیر کرد. صدای خنده‌ی پدرش به گوشش رسید و باعث شد او هم بخندد.
فاطمه وقتی که خنده‌ی کمند را دید، دماغ او را رها کرد و گفت:
- من که می‌دونم می‌خوای خودت رو با لواشک خفه کنی و بعدش مریض بیوفتی یه گوشه، از این خبرها نیست کمند خانوم.
فاطمه بعد از اتمام حرفش، مجدد انگشت اشاره‌اش را به بازوی علی زد و گفت:
- یه دونه بستنی بیشتر براش نمی‌گیری!
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
414
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,581
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #40
کمند به نشانه‌ی اعتراض، دست‌هایش را در سینه جمع و لُپ‌هایش را پر از باد کرد.
علی با دیدن صورت کمند، بدون این‌که توجه‌ی فاطمه را جلب کند گفت:
- برات دوتا بستنی می‌خرم به شرط این‌که یه قول بدی بهم!
کمند دستی به موهای کوتاه بیرون آمده از شالش کشید و آن‌ها را به پشت گوشش هدایت کرد.
- چی؟
- قول بدی هرجا حس کردی داره بهت توهین میشه یا کاری ازت می‌خوان که دوست نداری انجام بدی، از حق خودت دفاع کنی!
چیزی در قلب کمند، فرو ریخت. از اتفاقاتی که برایش در موسسه رخ داده، به کسی نگفته بود و حال می‌ترسید پدرش چیزی فهمیده باشد.
زبانی بر روی لب‌هایش کشید و زمزمه کرد:
- باشه.
با پیاده شدن پدرش از ماشین، نفس حبس شده‌اش را آزاد کرد و به لامپ‌های قرمز و زرد مغازه چشم دوخت. مطمئن نبود که پدرش بعد از شنیدن ماجرا، او را توبیخ نکند و گرنه همان روز، لب به سخن می‌گشود. از این‌که پدرش دیگر به صورت او نگاه نکند، واهمه داشت!
قولی که به پدرش داده بود در ظاهر سخت به نظر نمی‌آمد، اگر پای بنیامین وسط نبود!
***
بر روی مبل، روبه‌روی مادرش نشست و به صفحه‌ی گوشی‌اش چشم دوخت. بعد از یک هفته، یک نفر سفارش طراحی به او داده بود. لپ‌هایش را پر از باد کرد و کلافه لب زد:
- انگار من غول چراغ جادوام و یه شبِ می‌تونم برای ایشون نقاشی بکشم!
این‌که مردم هنر او را یک چیز دم دستی می‌دانستند، به مزاجش خوش نمی‌آمد و برای همین اینترنت گوشی‌اش را خاموش کرد و به مادرش چشم دوخت.
فاطمه مشغول بافتن یک کلاه صورتی رنگ بود و آن‌قدر غرق کار شده، که متوجه‌ی نگاه خیره‌ی کمند نشد.
کمند کلافه پوفی کشید و از روی مبل برخاست، این‌که هنوز بنیامین به او زنگ نزده بود باعث کلافگی‌اش می‌شد. دوست داشت به او پیام بدهد و حقوق دو هفته‌ای که آن‌جا کار کرده بود را طلب کند؛ اما از واکنش او می‌ترسید!
دست چپش را به بازوی دست راستش رساند و حین این‌که به سمت اتاقش گام برمی‌داشت، آهنگ محبوبش را زیر لب زمزمه کرد.
باد کولر میان موهای کوتاهش پیچید و آن‌ها را به هم ریخت. به خاطر وسواس مادرش، هیچ‌وقت موهایش را بلند نگذاشته بود و آرزوی موی بلند هم‌چو کودکان دیگر را در همان کودکی، به خاک سپرده بود.
دستی به صورتش کشید، به نرده‌ها تکیه داد و از بالا به مادرش چشم‌ دوخت‌. بچه‌تر که بود، سکوت همیشگی‌ خانه اذیتش می‌کرد و او ناچار شد از این سکوت، خودش را میان کشیدن نقاشی غرق می‌کرد. آن‌قدر میان نقاشی‌هایش غرق می‌شد که وقتی به خودش می‌آمد، مشغول حرف زدن با مداد‌ها و کاغذهایش بود!
آرنجش را بر روی نرده گذاشت و کف دستش را به زیر چانه‌اش هدایت کرد. دست‌های مادرش، ماهرانه میله‌های بافتنی را جابه‌جا می‌کردند و لب‌هایش مثل همیشه درحال ذکر گفتن بودند.
کمند نفس عمیقی کشید، دست آزادش را به سمت جیب شلوار سفید رنگش برد و گوشی‌اش را از داخل آن بیرون آورد.
با سریع‌ترین حالت ممکن، رمز آن را زد و از مادرش عکسی گرفت. بعد از این‌که صدای «چیک» در گوشش پیچید، انگشت‌هایش را بر روی صفحه‌ی گوشی قرار داد و عکس گرفته شده را زوم کرد تا بهتر بتواند صورت مادرش را ببیند. مطمئن بود که این عکس، به بهترین تابلوی نقاشی‌اش تبدیل می‌شد. بشکنی در هوا زد و حین این‌که مجدد از پله‌ها پایین می‌آمد با خود نجوا کرد:
- امروز چندمه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
13
بازدیدها
235

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین