سرش را به چپ چرخاند و با دیدن پلههای جلوی بانک، بدون مکث به سمتشان حرکت کرد و روی آنها نشست. نگاه خیرهی آدمهایی که به بانک میرفتند برایش مهم نبود چون فقط جسمش در آنجا حضور داشت!
دستمالی از جیب کیفش بیرون آورد و با آن نم زیر چشمهایش را پاک کرد. خسته بود و دلش آغوش ماهجبین را میخواست؛ اما از رویارویی با آنها خجالت میکشید.
دستهایش را در هم قلاب کرد و سرش را پایین انداخت. زبانی بر روی لبهای خشکش کشید و زمزمه کرد:
- به خاطر کار رفتم اونجا نه دل و قلوه دادن، برم به ماهجبین چی بگم آخه؟
با درد پلکهایش را بر هم فشرد. معدهاش تیر میکشید و سرش گیج میرفت.
- خانم؟
آرام سرش را بالا آورد و به زنی که کنارش ایستاده بود نگاه کرد. زن چادر مشکیاش را کمی جلو کشید و دستش را به سمت او دراز کرد.
- بلند شو عزیزم.
نگاهش را از دست زن گرفت و بدون کمک او برخاست. مطمئن بود لباسهاش غرق خاک شده اما حال کثیف شدن لباسهایش مهم نبود!
آب دهانش را قورت داد و زمزمه کرد:
- ممنون!
سرش را پایین انداخت و دستش را به دیوار رساند تا از افتادنش جلوگیری کند. کاش سر وقت به سرکار میرفت و هوس پیادهروی به سرش نمیزد!
با دیدن باز بودن درب یک فروشگاه مواد غذایی، تمام توانش را در پاهایش جمع و حین اینکه به سمت آن طرف خیابان قدم برمیداشت، زیر لب زمزمه کرد:
- اگه هم نمیرفتم، دست بنیامین رو نمیشد!
نگاه مرد فروشنده، با دیدن کمند رنگ ترحم به خود گرفت. از پشت میزش برخاست و رو به کمند گفت:
- خوش اومدید، چی لازم دارید؟
کمند گوشهی لبش را گاز گرفت و آرام زمزمه کرد:
- یک آبمیوه لطفاً.
مرد سرش را بالا و پایین کرد و سپس به سمت یخچال گام برداشت. کمند با دو انگشت، چشمهایش را فشرد تا سوزشان کمتر شود.
- بفرمایید.
نگاهش را بالا برد و با دیدن تیلههای قهوهای مرد که رنگ ترحم به خود گرفته بود، در دل بنیامین را نفرین کرد و بعد از پرداخت هزینهی آبمیوه، از مغازه بیرون آمد.
دم عمیقی گرفت و به خیابانی چشم دوخت که کمکم درحال شلوغ شدن بود.
چشمهایش را در پیادهرو چرخاند، مغازهها درحال باز شدن بودند و او نمیتوانست بر روی پلههای جلوی آنها بنشیند.
ناچار به سمت درخت کاج کنار خیابان قدم برداشت و شانهاش را به آن تکیه داد. با دستهای بیحسش نی آبمیوه را جدا کرد و جرعهای نوشید.
خون درون رگهایش جریان پیدا کرد و سرگیجهاش کمتر شد. حال کلماتی که میبایست به سمت بنیامین پرتاب کند، به ذهنش خطور کرد.
با یک دست، گوشیاش را از کیفش بیرون آورد و بیمکث شمارهی موسسه را گرفت. صدای بوق در گوشش پیچید و آواز پرندگان توجهاش را به سمت آسمان جلب کرد.
- بله؟
با شنیدن صدای بهار، ابروهایش را در هم کشید و بدون اینکه سلام کند، گفت:
- امروز کلاس نمیام و به آقای قادری هم بگین برای ادامهی همکاری با موسسه نیاز به فکر کردن دارم، روز خوش!
بدون اینکه به بهار فرصت حرف زدن بدهد، حرفش را زد و گوشی را قطع کرد. لبخندی بر روی لبش نقش بست و باعث شد چال روی گونهاش نمایان شود.
- ایول کمند!
دلش میخواست محکم برای خودش کف بزند، آنقدر محکم که کف دستهایش بسوزد و او بیشتر ذوق کند. تنها دلیل کف زدنش این بود که توانست بعد مدتها، حرف دلش را به بقیه بزند و نگذارد به او بیاحترامی کنند و گرنه هنوز زخمهای قلبش از حرفهای بنیامین، میسوختند!
با قلبی که اندکی حال خوب نصیبش شده بود، نی را به لبهایش نزدیک کرد و تمام آبمیوه را یک نفس سر کشید.
بعد از اتمام آبمیوهاش، آنرا درون سطل زبالهی سبز رنگی که کنارش قرار داشت، انداخت. زبانی بر روی لبش کشید و آخرین قطرات آبمیوه را خورد.
دیوانه شده بود و گرنه کدام آدم عاقلی بعد از شنیدن کلی حرف، اینگونه لبخند میزد؟
موهای ریخته شده بر پیشانیاش را به داخل مقنعه هدایت کرد و آیینهای از جیب کیفش بیرون آورد. با حفظ لبخند روی لبش، آیینهای که جلدش بنفش بود را جلوی صورتش آورد.
با دیدن چهرهی نقش بستهاش در آیینه، لبخند بر روی لبهایش ماسید. ریملی که صبح به مژههایش زده بود زیر چشمهایش ریخته شده و گونههایش به زردی میزد.
لب برچید و زمزمه کرد:
- متأسفم از اینکه حالت بد شد!
مخاطب حرفش، خودش بود چون هیچ کس جز خودش نمیتوانست به او دلداری بدهد!
بطری آبی که همیشه در کیفش داشت را بیرون آورد و بعد از اینکه مشتش پر از آب شد، آن را به صورتش پاشید.
قطرههای آب از روی مژههایش سر خوردند، با اشکهایش قاطی شدند و پایین آمدند. از نگاه خیرهی افرادی که از کنارش رد میشدند ناراضی بود، برای همین دستمالی از کیفش بیرون آورد و صورتش را خشک کرد.
مجدد آیینه را جلوی صورتش آورد و تکتک اعضای صورتش را زیر نظر گرفت. دیگر خبری از رد گریه نبود اما حس نشسته در چشمهایش، چیز دیگری میگفت.
با خشونت درب آیینه را بست و آنرا به داخل کیفش پرت کرد. با دیدن تاکسی زرد رنگ، سریع از روی جوی پرید و دستش را تکان داد. تاکسی جلوی پای او ایستاد و کمند بدون معطلی، درب عقب ماشین را گشود و بر روی صندلیهای چرکین نشست.
دستی به لبهی مقنعهاش کشید و رو به رانندهی جوان گفت:
- میرم جنگل قائم.
مرد از داخل آیینه با چشمهای مشکی رنگش به او خیره شد، عجیب بود که این وقت صبح کسی تقاضای رفتن به جنگل قائم را میکرد.
کمند سرش را پایین انداخت تا نگاه خیرهی راننده را کمتر حس کند. لرزش گوشیاش باعث شد بدون اینکه سرش را بالا بیاورد، دستش را به داخل کیفش هدایت کند.
با دیدن اسم لاتین بنیامین، ابروهایش را در هم کشید و تماس را رد کرد. برای اولین بار در زندگیاش میخواست برای رضایت بقیه، دست به تغییر خودش و رفتارهایش نزند!
نفس عمیقی کشید و به صدای گویندهی رادیو گوش داد. عجیب نبود که هیچ چیز از حرفهای او نمیفهمید چون ذهنش حوالی کلماتی میچرخید که امروز از دهان بنیامین بیرون آمده بود!
دستش را به دستگیرهی شیشهی ماشین رساند و با چرخاندن آن، شیشه را پایین کشید. باد به داخل ماشین وزید و ع×ر×ق نشسته بر پیشانیاش را خشک کرد.
لبهایش را محکم بر روی هم قرار داد و به آسمان آبی چشم دوخت. کاش ذات آدمها هم مثل آسمان آبی و صاف بود، حداقل اینگونه کمتر هوای دل بقیه را ابری میکردند!
به ماشینهایی که رفتهرفته زیاد میشدند چشم دوخت و به یاد بچگیهایش تا رسیدن به مقصد، شروع به شمردن ماشینهایی کرد که رنگشان سفید بود.
با شنیدن صدای پیام گوشیاش، دست از شمردن ماشین سیام برداشت و به صفحهی گوشیاش چشم دوخت. «این حرفهایی که تحویل بهار دادی یعنی چی؟»
دلش میخواست هرچه که به ذهنش میرسید را برای بنیامین تایپ میکرد؛ اما او کمند بود و دست پروردهی ماه جبین. ماه جبین به او یاد داده بود که هیچگاه به کسی ناسزا نگوید، حتی اگر حق با او باشد!