بدون اینکه نگاهش را از روی ماه بردارد به حرفهای پدر بزرگش فکر کرد. انگار تکتک کلماتی که حیدر به او گفته بود، بر روی ماه حک شده بودند و جلوی او رژه میرفتند. میبایست با یک نفر صحبت کند اما چه کسی را نمی دانست!
انگشت شصتش را به دهان گرفت و نگاهش را از ماه به پیاده رو، جایی که آدمها در صف نانوایی ایستاده بودند سوق داد. چون لامپ اتاقش خاموش بود، کسی متوجهی حضور او نمیشد و با خیالی راحت میتوانست، افکارش را دست باد بسپارد و باد آنها را یک دور بچرخاند و مجدد به سمتش بازگرداند. اسم تکتک آدمهایی که میشناخت را مرور کرد و سپس با پیدا کردن فرد مورد نظرش، انگشتش را از دهان بیرون آورد و زمزمه کرد:
- باید به نغمه زنگ بزنم!
گامی به عقب برداشت و سپس، بدون این که پرده را بکشد، بر روی پاشنهی پا چرخید و به سمت کلید برق رفت.
حین اینکه با دست راستش کلید را به سمت پایین هدایت میکرد، گوشیاش را از داخل جیب سارافون یاسی رنگش بیرون آورد و در مخاطبینهای اندکش، به دنبال اسم نغمه گشت.
خودش را روی تخت انداخت و چهار زانو نشست. با دیدن اسم لاتین نغمه در مخاطبین گوشیاش، قبل از اینکه تماس را برقرار کند به ساعت بالای گوشیاش خیره شد.
لب پایینش را گاز گرفت و موهایش را پشت گوشش فرستاد و سپس، چشم از ساعت که عدد هفت و سی دقیقه را نشان میداد گرفت و آیکون تماس را لمس کرد.
گوشی را به گوش راستش نزدیک و اجازه داد صدای بوق درون گوشش بپیچد. با طنین سومین بوق، صدای لطیف نغمه پردهی گوش کمند را نوازش داد.
- سلام.
طرحی از لبخند بر روی لبهای بدون رژش ظاهر شد، پلکهایش را بست، نفس عمیقی کشید و لب زد:
- سلام خوبی؟
- مرسی تو خوبی؟
پلکهایش را به آرامی گشود، تابلوی نقاشیاش که متعلق به ده سال پیش بود، روی دیوار روبهرویش به او لبخند میزد. عجیب بود که فکر میکرد آدم درون قاب از او میخواست کمی شجاع باشد و کاری که پدر بزرگش از او میخواهد را قبول کند.
سرش را کمی پایین انداخت و سپس، مثل همیشه بدون مقدمه چینی گفت:
- شکر، منم خوبم.
نفس عمیقی کشید و قبل از اینکه ادامهی حرفش را بزند، صدای نغمه به گوشش رسید:
- باز کجا به مشکل خوردی؟
غم درون دلش جا گرفت و لحظهای از خودش بدش آمد! از این بدش آمد که هرگاه به مشکل میخورد یاد دوستی میکرد که ده سال تمام تنها به هنگام سختیها به یاد او نمیافتاد.
لبهایش را محکم بر روی هم قرار داد و حین اینکه سعی میکرد صدایش نلرزد، گفت:
- بابا بزرگم ازم خواسته یه کاری انجام بدم.
- و اینکار مصادف میشه با بیرون رفتن تو از خونه؟
دستش را روی رو تختی صورتی گذاشت و صاف نشست.
- آره.
مطمئن بود الان نغمه با یک لبخند که چال روی چانهاش را به خوبی به رخ میکشد، مشغول صحبت کردن با اوست.
- خب این کار چیه؟
نفس عمیقی کشید و لب زد:
- معلم طراحی یه موسسه بشم!
- خب تصمیم تو چیه؟
طرهای از موهایش را به دور انگشت اشارهاش پیچاند، کمرش را به عقب متمایل کرد و سپس لب زد:
- نمیدونم، از یه طرف دوست دارم از این حصاری که اطرافم درست کردم رد شم و از طرف دیگه، میترسم اتفاق ده سال پیش به یه شکل دیگه رخ بده.
بعد از اتمام حرفش، نفس حبس شدهاش را آزاد کرد. نگاهش را به کندهکاریهای سقف دوخت و به طنین نغمه گوش سپرد:
- میدونی که اگه از یه چیز بترسی، میاد سراغت؟
نفس در سینهاش حبس شد و ع×ر×ق سردی از تیرهی کمرش پایین آمد. صدای نغمه باعث شد، نفسش را بیرون بفرستد و کمر صاف کند.
- این ترست ده ساله که باهاته، وقتشه بزاریش کنار و به زندگی عادی برگردی.
لبهایش را محکم بر روی هم فشار داد، آنقدر محکم که چال گونهاش پدیدار گشت. مردمک سبز رنگ چشمهایش را به اطراف اتاق چرخاند و سپس گفت:
- سخته، اگه... .
نغمه میان حرفش پرید و اجازه تکمیل جمله را به او نداد.
- سخت نیست، این تویی که داری سختش میکنی! بهترین کار اینه که کاری که پدربزرگت ازت خواسته رو انجام بدی تا بفهمی ترسی که این همه مدت داشتی الکی بوده.
ضربان قلبش بالا رفت و کلمات، خودشان را پشت دهانش حبس کردند و بیرون نیامدند.
سرش را پایین انداخت و با انگشت اشارهاش، طرحهای درهم بر روی سارافونش کشید و لب زد:
- اگه یه درصد رخ بده چی؟
- اگه قرار باشه به خاطر همین یه درصدها، هیچ کاری انجام ندیم و ریسک نکنیم، زنده موندمون به چه دردی میخوره؟
انگشتش ثابت ماند و دیگر طرحی نکشید. صدای ضربان قلبش را حس نمیکرد و تنها جملاتی که نغمه به او گفته بود، در مغزش اکو میشد.
با وجود این که مطمئن بود نغمه درست میگوید، اما باز هم میترسید و این ترسش چیزی نبود که بتواند کنترلش کند.
- الو؟ کمند؟
نفس عمیقی کشید و به آیینهی قدی سمت راستش خیره شد. از چشمهای سبزش، خستگی میبارید و ع×ر×قهای نشسته بر پیشانیاش، به او میفهماند که استرسش بیش از اندازه است!
آب دهانش را فرو فرستاد و گفت:
- مرسی از کمکت.
- این یعنی میری؟
پاهایش را از تخت پایین انداخت و نگاهش را از تصویر نقش بستهاش در آیینه گرفت.
- نیاز دارم بیشتر فکر کنم!
صدای خندهی نغمه، خنده بر روی لبهای خشکش آورد.
- انگار خواستگار براش اومده این همه میخواد فکر کنه!
کف دستش را بر روی تخت گذاشت و برخاست، بر روی پاشنهی پا چرخید و به پنجرهی باز خیره شد. حین اینکه به سمت پنجره گام برمیداشت تا آن را ببندد، لب زد:
-کم از خواستگار نداره!
نغمه دیوانهای نثارش کرد و طبق عادت همیشگیاش، شروع به صحبت کردن دربارهی اتفاقاتی کرد که طی یک ماه گذشته برایش رخ داده بود.
کمند بعد از بستن پنجره، با یک دست پرده را کشید و حین اینکه به صحبتهای نغمه گوش میداد، به سمت صندلی میز آرایشش گام برداشت و بر روی آن نشست.
آرنجش را بر روی میز گذاشت و به چشمهایش در آیینه خیره شد و سعی کرد با گوش دادن به حرفهای نغمه، ذهنش را از افکار مزاحمش دور کند!