. . .

تمام شده رمان په ژاره |‌ میم.ز

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
1695892701414_hmx8.jpeg

اسم رمان: په ژاره(دلتنگی)
نویسنده: میم.ز
ناظر: @Laluosh
ژانر: تراژدی، اجتماعی، عاشقانه
خلاصه:
تنها یک تصمیمی که وابسته به نظر دیگران بود، باعث شد مسیر زندگی‌اش تغییر کند. تصمیمی که برخلاف آن‌چه تصور می‌کرد، سرانجام دیگری برایش رقم زد. سرانجامی که باعث شد عقلش کیش و مات شود و صدای فریاد قلب شکسته‌اش، گوش آسمان را کَر کند!
«جلد دوم مجموعه‌هایش»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 55 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #21
با ایستادن آسانسور با گام‌های بلند از ساختمان بیرون آمد. همین‌که آفتاب به صورتش تابید، ابروهایش را به هم نزدیک کرد و به سمت راست گام برداشت.
سرش را پایین انداخت و به قدم‌هایش سرعت بخشید تا کمتر کسی او را ببیند و مجبور باشد به آن‌ها سلام کند!
از سلام کردن می‌ترسید زیرا این کلمه اعتماد به نفس زیادی را می‌طلبید. خیابان مثل هر صبح خلوت بود و صدای گنجشک‌هایی که در شاخه‌های درختان سرو به این طرف و آن طرف می‌رفتند، سکوت خیابان را می‌شکست.
با دیدن تابلوی سبز رنگ خیابان، نفس راحتی کشید و ثابت ایستاد. از این‌که کسی او را ندیده بود، لبخند بر روی لب‌های رژ خورده‌اش نقش بست.
او اعتماد به نفسش را لازم داشت تا خرج کلاس امروزش کند نه این‌که با سلام کردن آن را هدر دهد!
موسسه تنها دو خیابان با محل زندگی آن‌ها فاصله داشت برای همین، بند کیف روی شانه‌اش را مرتب کرد و سپس به سمت چپ گام برداشت. هرچه که به موسسه نزدیک می‌شد، استرس بیشتری به جانش می‌افتاد. اگر نمی‌توانست چه؟ اگر حرف نامربوطی می‌زد و آن مرد او را مسخره می‌کرد چه؟ اگر جلوی دانش‌آموزان کار خطایی انجام می‌داد و آن‌ها می‌خندیدند چه می‌کرد؟ آن‌قدر با خودش کلنجار رفت تا وقتی که تابلوی موسسه را دید.
ثابت سرجایش ایستاد، دستش را بر روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشت و نفس عمیقی کشید.
- موسسه آبرنگ!
کلافه پوفی کشید و مجدد به تابلو چشم‌ دوخت، تابلویی که پر از نقش و‌ نگار بود و چشم هر بیننده‌ای را از دور به خود جلب می‌کرد! با یادآوری بنیامین و فکرهای اقتصادی‌اش، دهانش را کج کرد و گفت:
- مردک حتی تابلو رو هم اقتصادی طراحی کرده!
دیگر حس خوبی از تابلو دریافت نمی‌کرد برای همین چپ‌چپ به او نگریست و درحالی که خودش را دعوت به آرامش می‌کرد فاصله‌ی پنج قدمی خودش را با موسسه پر کرد.
مثل دفعه‌ی قبل، درب موسسه باز بود و باد خنکی که از کولر می‌وزید باعث شد بوی رنگ را به زیر بینی‌اش بکشاند. به یاد پدر بزرگش، در دل یاعلی گفت و وارد موسسه شد.
دختری که ظاهراً منشی این‌جا بود با دیدن کمند، لبخندی زد و حین این‌که بلند می‌شد دستی به شومیز یاسی رنگش کشید و گفت:
- سلام عزیزم، خوش اومدی!
کمند سعی کرد تعجب نشسته در صورتش را ناپدید کند برای همین حین این که به میز دختر نزدیک می‌شد، لب زد:
- سلام، ممنونم.
دختر از پشت میز فاصله گرفت و کنارش ایستاد. هم‌قدی‌‌اش با دختر باعث شد بتواند به راحتی در چشم‌هایش خیره شود! دختر لبخندی بر روی لب نشاند و با دست به مبل‌ها اشاره کرد و گفت:
- می‌تونی بشینی، میرم بنیامین رو صدا کنم!
سپس میان چشم‌های متعجب کمند، به سمت راهرویی که کلاس‌ها در آن‌جا قرار داشت گام برداشت. نگاه کمند به شلوار گشاد دختر کشیده شد که با وزش باد کولر، درحال رقصیدن بود! از تشبیه‌ای که کرد لبخندی بر روی لبش نشست، از همان لبخندهایی که چال گونه‌اش را به خوبی نمایان می‌کرد.
سریع دستش را بر روی دهانش گذاشت و حین این‌که خنده‌اش را قورت می‌داد به سمت مبل گام برداشت. نگاهش را به ساعتش دوخت، بیست دقیقه زودتر رسیده و هیچ دانش‌آموزی هنوز پا به موسسه نگذاشته بود!
پاهایش را بر روی هم انداخت و به دیوارهای رنگی موسسه که حال تابلوهای نقاشی زینت بخش آن شده بود، نگریست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #22
با شنیدن صدای پا، نقاب خون‌سردی به صورت زد و نگاهش را به راهرو دوخت. بنیامین حین این‌که دست چپش را به داخل جیب شلوار مدادی رنگش، هدایت می‌کرد، تای ابرویش را بالا داد و گفت:
- سلام.
کمند سریع از روی مبل برخاست و با لبخند لب زد:
- سلام.
بنیامین دستی به چانه‌ی گردش کشید، سپس بر روی مبل نشست و پاهای کشیده‌اش را بر روی هم انداخت.

- خب، خوبی؟
تعجب در چشم‌های کمند موج مکزیکی رفت، با یک بار دیدار آدم‌ها حق داشتند صمیمی شوند؟ زبانش را بر روی لبش کشید و حین این‌که بر روی مبل می‌نشست گفت:
- ممنون.
بعد از اتمام حرفش، نگاهش را به ساعت صفحه گرد بنیامین دوخت و آب دهانش را قورت داد. بنیامین با لبخندی که به جذابیت صورتش اضافه می‌کرد، گفت:
- قدیم‌ها، احوال طرف مقابل رو هم می‌پرسیدن!
کمند بدون این که نگاهش را از ساعت او بگیرد، نفس عمیقی کشید و لپ‌اش را از داخل گاز گرفت. در دل به بنیامین پاسخ داد:
- حتماً احوالت مهم نبوده برام!
اما همه‌ی این حرف‌ها تنها در دلش ماند و برای رهایی از نگاه خیره‌ی بنیامین، آرام لب زد:
- خب، میشه بهم بگین باید توی کدوم کلاس تدریس کنم؟
پوزخند صدادار بنیامین در گوش‌های کمند پیچید و باعث شد به حرفی که زده بود فکر کند، اما چیزی که باعث پوزخند شود را در حرفش نیافت! بنیامین از روی مبل برخاست، پایین لباس طوسی رنگش را به دست گرفت و آن را مرتب کرد. دست‌هایش را درون جیبش سوق داد و با خنده گفت:
- تدریس؟
کمند تای ابرویش را بالا داد، بی‌اختیار به چشم‌های بنیامین خیره شد و لب زد:
- پس چی؟
بنیامین که انگار خنده‌دارترین جوک سال را شنیده باشد، زیر خنده زد و شانه‌های پهنش از شدت این خنده، لرزیدند.
کمند تک‌تک اعضای صورت او را زیر نظر گرفت، چین‌های گوشه‌ی چشم‌هایش جذابیت صورتش را اضافه می‌کرد. تنها چیزی که آن لحظه به ذهن کمند خطور کرد این بود که واقعاً آدم‌ها هنگام لبخند زیبا می‌شوند! بنیامین دست از خندیدن کشید، با انگشت اشاره‌اش، زیر بینی‌اش را لمس کرد و گفت:
- دوتا خط یاد دادن که اسمش تدریس نیست!
دهان کمند باز ماند و همانند کسی که قدرت تکلمش را از دست داده باشد تنها به بنیامین خیره شد.
از افکار این مرد هیچ نمی‌دانست و هرثانیه او را شگفت زده و عصبانی می‌کرد! دلش می‌خواست زبان باز کند چیزی به او بگوید، اما اگر دوباره به او می‌خندید چه می‌شد؟ سلول‌های بدنش به جنب و جوش افتاده بودند و از او می‌خواستند که حرفی بزند اما زبان کمند به او کمک نمی‌کرد زیرا عقلش او را از صحبت باز داشته بود.
تنها کاری که توانست انجام دهد این بود که با عصبانیت از روی مبل بلند شود و دسته‌ی کیفش را بین دستش محکم فشار دهد!
بنیامین به دست‌های کمند که حال به سرخی می‌زد خیره شد. از اذیت کردن این دختر لذت می‌برد برای همین به لبخندش عمق بخشید و حین این‌که به سمت راهرو گام برمی‌داشت، گفت:
- دست‌هات رو لازم داری!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #23
کمند دست مشت شده‌اش را باز کرد و نفس عمیقی کشید. کاش می‌توانست قید همه چیز را بزند و از این موسسه دور شود، آن‌قدر دور که حتی اسمش را هم بر روی کاغذهای تبلیغاتی نبیند!
گامی به جلو برداشت و تقریباً کنار بنیامین ایستاد. قدش تا کنار بینی خوش فرم او می‌رسید و از این بابت راضی بود، راضی از این‌که قرار نیست از پایین به چشم‌های بنیامین بنگرد.
بنیامین هم‌چنان لبخند مسخره‌اش را بر روی لب داشت و در چشم‌های کمند دنبال چیزی می‌گشت. نگاهش را از کمند گرفت و به اولین دری که داخل راهرو بود، دوخت.
- توی چشم‌هات یه چیزی هست.
کمند سریع دستش را به چشم‌هایش نزدیک کرد و به خیال این‌که ریملش ریخته، دستی به پف زیر چشم‌هایش کشید.
بنیامین با دیدن این عکس العمل، خنده‌ای سر داد و سپس دست‌هایش را پشت سرش قفل و کمی به سمت کمند خم شد. قلب کمند از این نزدیکی به جنب و جوش افتاد، بی‌اختیار گامی به عقب برداشت و باعث عمیق شدن لبخند بنیامین شد.
- یه حس توی چشم‌هاته، یه درخشش که نمی‌فهمم چیه!
بعد از اتمام حرفش کمر صاف کرد و ادامه داد:
- خب، بریم سراغ کارمون.
به سمت اولین در که به رنگ سفید بود، رفت. کمند سعی کرد حواسش را جمع کند اما قلبش در ثانیه‌های قبلی جا مانده بود. بنیامین به در سفید اشاره کرد و گفت:
- این اتاق مدیریته، وسیله‌هات رو می‌تونی بزاری این‌جا.

با برداشتن دو‌ گام به در صورتی رنگی رسید و ادامه داد:
- این در متعلق به کلاس‌های نقاشی با آبرنگه و کلاس امروز تو هم این‌جا برگزار میشه.
به دری که روبه‌رویش قرار داشت اشاره کرد و رو به کمندی که هم‌چنان سرجایش ایستاده بود گفت:
- این در زرد متعلق به کلاس‌های نقاشی با مدادرنگیه، فعلا جز این دوتا کلاس، کلاس دیگه‌ای نداریم و هردوتا رو خودت باید انجام بدی.
به کمند که ثابت ایستاده بود خیره شد و گفت:
- متوجه شدی کمند؟
کمند آب دهانش را قورت داد، با چند قدم خودش را به در صورتی رساند و گفت:
- آره.
با شنیدن صدای باز شدن در، کمند به پشت سرش نگاه کرد. دختری که منشی این‌جا بود از اتاق بیرون آمد و رو به کمند گفت:
- خب عزیزم بیا وسیله‌هات رو بزار این‌جا، کم‌کم بچه‌ها دارن میان.
کمند مانند یک ربات، کاری که دختر گفته بود را انجام داد و کیفش را به جالباسی استیل گوشه‌ی اتاق آویزان کرد.
محتویات روی میز وسط اتاق نشان می‌داد که بنیامین مشغول صبحانه خوردن بود. با شنیدن صدای دختر، نگاهش را از دیوارهای سفید اتاق گرفت و به او دوخت:
- خب من بهارم و تو‌ کمند درسته؟
کمند لبخند محوی بر روی لب نشاند و گفت:
- بله.
بهار دست‌هایش را در سینه جمع کرد و حین این‌که از اتاق بیرون می‌رفت، گفت:
- خوشبختم، نقاشی‌هات رو قبلاً دیدم کارت خیلی خوبه!
کمند به دنبال او راه افتاد و وقتی به راهرو رسید، با دیدن دو دختر که ظاهراً قرار بود هنرجوهای او باشند، رو به بهار گفت:
- نظر لطفته.
بهار لبخندی رو به کمند زد و سپس به سمت میزش رفت تا کارهای ثبت نام دخترها را انجام دهد.
- خب، می‌تونی بری داخل اتاق تا بقیه بیان.
با شنیدن صدای بنیامین که دقیقاً پشت سرش قرار داشت، ثانیه‌ای قلبش از تپش ایستاد. قدرت تکلمش را از دست داد و تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد.
با چند گام بلند خودش را به در صورتی که اکنون باز بود رساند. بوی آبرنگ زیر بینی‌اش پیچید و باعث شد خون درون رگ‌هایش به جریان بیوفتد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #24
بر روی صندلی که متعلق به معلم بود نشست و فضای اتاق را زیر نظر گرفت. فکر چشم‌های بنیامین از سرش بیرون نمی‌رفت و حتی نمی‌توانست به درستی تمرکز کند. با شنیدن صدای در، نفس عمیقی کشید و سرش را به راست چرخاند. دو‌ دختر جلوی در ایستاده بودند، حین این‌که از روی صندلی بلند می‌شد لبخندی بر روی لب نشاند و گفت:
- خوش اومدین.
دو‌ دختر که انگار با هم دیگر دوست بودند، لبخندی زدند و وارد اتاق شدند. کمند دست به سینه به آن دو خیره شد، حسرت این که با دوست‌هایش بیرون برود بر دلش مانده بود! بغض درون گلویش را پس زد و نگاهش را از دخترها گرفت. برای شروع چه می‌بایست انجام دهد؟ به یاد دبیرهایش افتاد که جلسه‌ی اول چگونه حرف می‌زدند، برای همین حین این‌که به عقربه‌های ساعتش نگاه می‌کرد گفت:
- خب، میشه خودتون رو معرفی کنین؟
دختری که شال فیروزه‌ای به سر داشت، لبخندی زد و گفت:
- من فاطمه‌ام.
کمند محو صورت‌ بدون آرایشش شد، بینی بی‌نقصش اولین چیزی بود که به چشمش آمد. لبخندی زد و دختر دیگر که روسری کالباسی به سر داشت گفت:
- من هم سمانه‌ام!
دو دختر با هم تفاوت‌های زیادی داشتند، یکی آرایش نداشت و دیگری خودش را با کرم پودر خفه کرده بود! کمند دست‌هایش را در سینه جمع کرد و گفت:
- خب منم کمندم.
فاطمه لبخندی زد و گفت:
- اسم‌تون خیلی قشنگه!
پروانه‌ها از درون قلب کمند بال زدند و پرواز کردند! هیچ‌کس به او نگفته بود اسمت زیباست چون با کسی رفت و آمد نمی‌کرد. ذهنش قفل کرد و زبانش نچرخید، در جواب این حرف چه می‌بایست بگوید؟ صدای در باعث شد دست از جدال بردارد. یک دختر دیگر هم به جمع‌شان اضافه شد، دختری که به نظر می‌رسید تفاوت سنی زیادی با او نداشت. لبخندی رو به دختر زد و گفت:
- خوش اومدی، خودت رو معرفی کن.
دختر با چشم‌های عسلی‌اش به او نگاه کرد و گفت:
- محنا.
تنها یک کلمه به زبان آورد و سپس بر روی صندلی نشست.
دلش می‌خواست بنشیند و نگاهی که هوش و حواس را از او گرفته بود تحلیل کند، برای همین امروز را بی‌خیال آموزش شد.
گامی به چپ برداشت و رو به سه دختر که چشم‌هایشان تک‌تک حرکات او را زیر نظر گرفته بودند، گفت:
- خب امروز هرچی که بهتر بلدین رو بکشین، می‌خوام ببینم در چه حد بلدین.
محنا بدون حرف، مداد و دفترش را از کوله‌ی مشکی رنگش بیرون آورد و شروع به کشیدن کرد. دو دختر دیگر هم به هم دیگر نگاه و سپس بی‌حرف شروع به طراحی کردند. کمند به چینی که میان ابروهای پرپشت محنا افتاده بود، نگاه کرد. این دختر جنس نگاهش فرق داشت اما او دلش می‌خواست در این لحظه تنها به چشم‌های بنیامین فکر کند.
خودش هم نمی‌دانست چه مرگش شده برای همین به خودش دلداری می‌داد که یک بار نگاهش را تحلیل می‌کنم و تمام می‌شود؛ غافل از این‌که این‌کار به یک بار ختم نمی‌شد!
به سمت بوم نقاشی رفت و برای این‌که ذهنش برای کشیدن آزاد باشد، گفت:
- با آهنگ که مشکلی ندارین؟
محنا نگاهش را به بالا دوخت و بی‌پروا گفت:
- نه فقط مثل پست‌هاتون، محسن چاووشی نباشه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #25
برخلاف خواسته‌اش، انگشت شصتش را بر روی لیست پخشی قرار داد که متعلق به خواننده‌های دیگر بود.
صدای خواننده که به گوشش رسید، گوشی را روی میز گذاشت و با برداشتن قلم‌مو، چیزی را کشید که قلبش می‌گفت!
***
یک هفته از رفتنش به موسسه می‌گذشت. همه‌چیز ظاهراً خوب بود اما در باطن، ذهنش پی مادری بود که می‌بایست پنج روز از هفته را در خانه تنها بماند.
اما از سویی دیگر، دلش نمی‌خواست به روزهای قبلش برگردد، این روزها را دوست داشت چون حس زندگی و‌ جوانی را به او انتقال می‌داد!
دست‌هایش را در هم قلاب کرد و چشم‌های سبز رنگش را به سه دختری دوخت که مشغول کشیدن طرح‌شان بودند. زبانی بر روی لبش کشید و گفت:
- خب خسته نباشید، وقت کلاس امروز تمومه!
ابتدا سر محنا بالا آمد، با چشم‌های درشت عسلی‌اش به او خیره شد و لب زد:
- شما هم خسته نباشید!
فاطمه و سمانه هم دست از طراحی برداشتند و حین این‌که وسیله‌هایشان را جمع می‌کردند به او خسته نباشید گفتند.
کمند دستی به مقنعه‌ی مشکی رنگش کشید و موهای ریخته شده بر پیشانی‌اش را به داخل هدایت کرد. منتظر خروج دخترها نماند و زودتر از آن‌ها، دل از دیوارهای اتاق کند و بیرون آمد.
خروجش مصادف شد با بیرون آمدن بنیامین از اتاق مدیریت. نفس در سینه‌اش حبس شد، لبخندی بر روی لب نشاند و با برداشتن سه گام استوار به سمت او رفت.
بنیامین ظاهر کمند را بررسی کرد و بعد از پیدا کردن لکه‌ی رنگی بر روی گونه‌ی او، حین این که دستمالی از داخل جیبش بیرون می‌آورد، یک قدم به جلو برداشت و فاصله‌ی خودش را با کمند پر کرد.
کمند ثابت ایستاد و آب دهانش را قورت داد. بوی ادکلن بنیامین، ضربان قلبش را بیشتر کرد.
بنیامین لبخند کمند کُشش را زد، دستش را جلو برد و با دستمال لکه‌ی رنگ روی گونه‌ی او را پاک کرد. کمند از این نزدیکی ترسید برای همین پلک‌هایش را بست و گامی به عقب برداشت.
بنیامین که منتظر این عکس العمل از سمت او بود، دستش را پایین آورد و لبخندی به روی کمند پاشید.
دخترها که از کنارشان رد شدند و خداحافظی کردند، بنیامین مجدد دستش را بالا آورد و لکه‌ی رنگ روی گونه‌ی او را پاک کرد.
- صورتت رنگیه!
بدون این‌که به چشم‌های کمند بنگرد، لکه را پاک کرد. ع×ر×ق سردی بر روی کمر کمند نشست، تا به حال غریبه‌ای این‌قدر به او نزدیک نشده بود. حین این که سعی می‌کرد به چشم‌های او نگاه نکند لب زد:
- ممنونم!
بنیامین نجوای او را شنید و تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد. رنگ از روی گونه‌ی کمند رفته بود اما بنیامین قصد دور کردن دستش را نداشت!
بدون این که فاصله‌اش را با کمند کم کند، نفس عمیقی کشید و گفت:
- مثل بقیه دخترها بوی ادکلن نمیدی، بوی رنگ میدی!
ضربان قلب کمند بالا رفت و یک‌ جمله در سرش به رقص در آمد:
- این الان از من تعریف کرد؟
آب دهانش را قورت داد و قبل از این‌که گامی به عقب بردارد تا دست بنیامین از روی صورتش جدا شود، بنیامین در چشم‌هایش زل زد و گفت:
- می‌خوام با هم باشیم!
 
  • لایک
  • جذاب
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #26
کمند بدون این‌که پلک بزند به او خیره شد، هم متوجه شد چه می‌گوید و هم نه!
تمام نیرویش را در عضلات گردنش جمع و سرش را به سمت چپ متمایل کرد. دست بنیامین از روی گونه‌اش برداشته شد و نفس حبس شده‌اش را آزاد کرد. زبانی بر روی لب‌هایش کشید و گفت:
- یعنی چی؟
بنیامین دست‌هایش را درون جیب شلوارش مخفی کرد و حین این‌که نگاهش را به انتهای راهرو می‌دوخت، گفت:
- حدس می‌زدم این حرف رو بزنی، یعنی متوجه‌ی منظورم نشدی؟
کمند سرش را پایین انداخت، چه می‌بایست بگوید؟ در دل لعنتی به کلماتی که او را همراهی نمی‌کردند فرستاد و لب زد:
- هم آره، هم نه!
بنیامین تک خنده‌ی کوتاهی کرد و نگاه کمند به سمت خط لبخندش کشیده شد. زیبا می‌خندید و‌ خنده به صورتش می‌آمد!
- خب پس می‌تونیم با هم باشیم؟
با شنیدن این جمله، انگار یک سطل آب سرد بر روی سر کمند ریختند. دهانش باز و بسته شد اما صدایی ازش در نیامد. سلول‌های بدنش به او می‌گفتند که یک سیلی به او بزن اما عقلش مانع این‌کار می‌شد. اگر تقاضایش را رد می‌کرد چه اتفاقی می‌افتاد؟ مسلماً او را مورد تمسخر قرار می‌داد!
قبول کردن این درخواست هم برایش ضرر داشت و هم نداشت. بین دوراهی گیر کرده بود و می‌بایست بین بد و بدتر یکی را برگزیند!
آب دهانش را قورت داد و قبل از این‌که جوابی بدهد، بنیامین به چشم‌های او زل زد و گفت:
- می‌دونم نه نمیگی.
سپس چشمکی به او زد و ادامه داد:
- با هم در ارتباطیم!
گوشی‌اش را از جیبش بیرون آورد، با ابروهایش به گوشی اشاره کرد و سپس میان چشم‌های مبهوت کمند، از موسسه خارج شد.
با رفتن بنیامین، کمند دستش را بر روی قلبش گذاشت و لب زد:
- این چرا این مدلیه؟
لب‌هایش کم‌کم انحنا پیدا کردند و ضربان قلبش بالا رفت. در دنیای دخترانه‌ی خودش غرق شد و پروانه‌های قلبش شروع به پریدن کردند.
باورش نمی‌شد مورد قبول یک مرد، آن هم مردی که جذابیتش چشم‌گیر بود قرار بگیرد. دستش را جلوی دهانش گذاشت تا خنده‌اش را بپوشاند، انگار با ورودش به این موسسه، دنیا روی خوشش را به او نشان داده بود!
***
زنجیر آویز ساعتش را چرخاند و سپس از پشت شیشه‌های دودی‌ کافه، به خورشید که تا ساعاتی دیگر غروب می‌کرد، چشم دوخت.
استرس داشت و این را از ع×ر×ق کف دست‌هایش متوجه شد. برای اولین بار پا به کافه گذاشته بود آن هم برای دیدن بنیامین!
مدام دستش را به لبه‌ی روسری صورتی‌اش می‌کشید تا از مرتب بودن آن، مطمئن شود.
نفس عمیقی کشید و بوی قهوه درون ریه‌هاش حبس شد. خبری از بوی ادکلنش نبود چون بنیامین از او خواسته بود که ادکلن نزند!
سه روز از پیشنهاد بنیامین گذشته و امروز برای اولین بار قید پنج شنبه‌های خانه‌ی ماه جبین را زده و وقتش را صرف بودن با بنیامین کرده بود.
دستمالی از روی میز برداشت و با آن ع×ر×ق کف دستش را پاک کرد. باد خنکی که از سمت کولرها می‌وزید باعث شد لرز بر اندامش بنشیند و ع×ر×ق نشسته بر روی کمرش را خشک کند.
نگاهی به اطراف کافه انداخت، تم قهوه‌ای‌اش به مزاجش خوش نیامد و صدای خنده‌ی دخترهایی که چند میز آن طرف‌تر نشسته بودند، اعصابش را خدشه دار می‌کرد.
حین این‌که چشم از پسر پشت پیشخوان می‌گرفت، مچ دستش را بالا آورد و به ساعتش نگاه کرد. ساعت پنج با بنیامین قرار داشت، حال ربع ساعت از پنج گذشته و او نیامده بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #27
این تاخیر از بنیامینی که به سر وقت رسیدن اهمیت می‌داد، بعید بود!
استرس به جانش افتاد و با خیال این‌که ممکن است اتفاقی برایش رخ داده باشد، گوشی‌اش را از روی میز برداشت و بعد از زدن رمزش، انگشت اشاره‌اش را بر روی شماره‌ی بنیامین نگه داشت.
همین‌که صدای دومین بوق را شنید، شاخه گل رزی جلوی صورتش قرار گرفت.
بدون این‌که تماس را قطع کند، سرش را بالا برد. چانه‌ی بینامین نزدیک پیشانی‌اش قرار گرفت و زبری ته ریشش، به مزاجش خوش نیامد.
از این نزدیکی ضربان قلبش بالا رفت و قبل از این‌که فاصله بگیرد، بنیامین شاخه گل را روی میز گذاشت و بر روی صندلی که روبه‌روی کمند بود، نشست.
کمند نفس عمیقی کشید و حین این‌که تماس را قطع می‌کرد، با دو انگشت شاخه‌ی گل را به دست گرفت و آن را نزدیک بینی‌اش آورد. پلک‌هایش را بست و عمیق بو کشید، عجیب بود که بوی دوست داشتن به مشامش می‌خورد!
با حس سنگینی نگاهی بر روی خودش، به آرامی پلک‌هایش را باز کرد و متوجه‌ی نگاه بنیامین شد. لبخندی بر روی لب نشاند و گفت:
- دیر کردی!
بنیامین دست‌هایش را در هم قلاب کرد و سپس به جلو خم شد. نگاه کمند این‌بار به جای این‌که دکمه‌ی پیراهن چهارخانه‌اش را هدف بگیرد، چشم‌هایش را هدف گرفت.
- دیر نکردم، از پشت پنجره داشتم می‌دیدمت.
کمند با تعجب به او نگاه کرد، آستین مانتوی خردلی رنگش را پایین کشید و گفت:
- چرا؟
بنیامین پاهایش را بر روی هم انداخت، نگاهش را به فردی که پشت صندوق ایستاده بود، دوخت و لب زد:
- می‌خواستم ببینم تنها باشی چه‌کار می‌کنی!
سپس میان چشم‌های پر از سوال کمند، به سمت صندوق‌دار رفت و سفارشش را ثبت کرد.
کمند زبانی بر روی لب‌هایش کشید و آب دهانش را قورت داد. منظور بنیامین از این حرف را نمی‌فهمید. یعنی داشت او را امتحان می‌کرد؟
کلافه دستش را به زیر چانه‌اش هدایت کرد و به جای خالی بنیامین چشم دوخت. جای خالی که ثانیه‌ای بعد توسط بنیامین پر شد.
- خب چه خبر؟
کمند لبخند محوی زد و گفت:
- سلامتی.
بنیامین به تقلید از کمند، دست‌هایش را در هم قلاب و سپس زیر چانه‌اش گذاشت. بدون این‌که پلک بزند، جز به جز صورت کمند را زیر نظر گرفت.
کمند از این نگاه خیره، معذب شد برای همین دستش را از زیر چانه‌اش برداشت و به پشتی صندلی تکیه داد.
صدای بنیامین باعث شد نگاهش را از ناخن‌های لاک زده‌اش بگیرد و به او بدوزد.
- دماغت رو اگه عمل کنی، یه تابلوی هنری چشم‌گیر میشی!
ع×ر×ق سردی بر روی کمر کمند نشست، سلول‌های مغزش فریاد کشیدند که او غیر مستقیم از دماغ او ایراد گرفته اما قلبش چیز دیگری می‌گفت.
ندای قلبش به گوشش رسید و به او فهماند که این حرف بنیامین یعنی یک تعریف از او؛ و تعریف کردن مساوی است با دوست داشتن!
زبانی بر روی لبش کشید و قبل از این‌که لب به سخن بگشاید، پیش‌خدمت به سمت میز آن‌ها آمد و جلوی او یک بشقاب کیک کاکائویی گذاشت. بوی خوش کیک زیر بینی‌اش پیچید و قلبش را لبریز از حال خوب کرد. دل‌باخته کیک کاکائویی بود!
بنیامین وقتی برق نشسته در چشم‌های کمند را دید، چنگالش را از داخل بشقاب برداشت و حین این‌که برشی از کیکش را جدا می‌کرد، با لبخند گفت:
- می‌دونستم کیک کاکائویی دوست داری، برای همین سفارش دادم!
نگاه کمند به بالا کشیده شد و بنیامین راضی از سرگرمی جدیدش، تکه کیک را به دهانش نزدیک و سپس شروع به جویدن کرد.
کمند لبخندی زد و نگاه بنیامین به سمت چال گونه‌اش کشیده شد. حین این‌که تکه‌ای از کیک جدا می‌کرد رو به بنیامین گفت:
- ممنونم!
و در دل ادامه داد:
- یک هیچ به نفع تو، چون من رو خیلی خوب می‌شناسی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #28
« فصل دوم: شیر موز ریخته شده!»
پاهایش را بر روی هم انداخت و به صفحه‌ی چتش با بنیامین چشم‌ دوخت. برخلاف همیشه، جمعه‌هایی که صرف خانه‌ی ماه‌جبین می‌شد را با بودن کنار پدر بزرگ، نمی‌گذراند؛ داخل حیاط نشسته بود و با بنیامین چت می‌کرد. باد گرم تابستان میان درخت انگور پیچید و آن‌ها را تکان داد اما او آن‌قدر سرگرم بنیامین و حرف‌هایش شده بود که به تکان خوردن برگ‌ها اهمیت نمی‌داد.
لبخند نشسته بر روی لبش خبر از حال خوبش می‌داد. با دیدن پیام بنیامین، دست از تایپ کردن برداشت و طبق عادت زیر لب پیام را خواند:
- قصد داری تا آخرش نقاشی بکشی؟
ابروهایش به هم نزدیک شدند، طی این دوهفته بنیامین کم و بیش، هنرش را نادیده می‌گرفت و طراحی را چیز بیهوده‌ای می‌دانست اما او در مقابلش سکوت می‌کرد. حتی یک شب به این فکر کرد که نقاشی را کنار بزارد تا همه‌چیز مطابق میل بنیامین باشد اما وجود رنگ‌ها را بیشتر ضروری می‌دانست تا بنیامین، این تنها چیزی بود که شک نداشت درست است!
این روزها به همه چیز شک داشت، حتی به خودش. گوشه‌ی شالش را بر روی شانه‌اش انداخت و شروع به تایپ کردن کرد:
- آره، چرا؟
دکمه‌ی بغل گوشی را فشار داد و صفحه‌اش را خاموش کرد. نگاهش را به درخت گوشه‌ی حیاط دوخت، با تکان خوردن برگ‌هایش لبخندی بر روی لب‌هایش نقش بست.
صدای پیام گوشی‌اش، او را از عالم فکر و خیال دور کرد.
با مکث گوشی را جلوی صورتش آورد و به پیام بنیامین خیره شد.
- چه بد! آخه یکی از ملاک‌هام برای انتخاب همسر آینده‌ام این بود که باید حتماً کارمند باشه.
با خواندن پیام، ابروهایش بیشتر به هم نزدیک شدند. مطمئن بود که صورتش از خشم، قرمز شده! پشت این حرف بنیامین، کلی حرف دگر پنهان شده بود و او دقیقاً نمی‌دانست منظورش کدام یکی از آن‌هاست!
بدون آن‌که جواب پیام او را بدهد، اینترنت گوشی‌اش را خاموش کرد. ذهنش به سمت حرف بنیامین کشیده شد. حاضر بود به خاطر او قید کارش را بزند؟ اصلاً ارزشش را داشت؟
بغض درون گلویش جا خوش کرد، همیشه از تصمیم‌گیری متنفر بود! با شنیدن صدای در، نم چشم‌هایش را پس زد و به پشت سرش چشم‌ دوخت.
زهرا چادر روی سرش را مرتب کرد و با لبخند گفت:
- خوبی؟
لب پایینش را گاز گرفت و مردد سرش را پایین انداخت. دلش می‌خواست با یکی صحبت کند، اما این‌که زهرا فرد مناسبی بود یا نه باعث می‌شد برای جواب دادن مکث کند.
صدای خش‌خش راه رفتن زهرا به گوشش رسید. دلش را به دریا زد و همین که زهرا کنارش نشست، گفت:
- یه چیزی شده!
زهرا دست‌هایش را دور زانوهایش حلقه کرد و گفت:
- چه چیزی؟
کمند نفس عمیقی کشید. نگاهش را به هلال ماه گره زد و گفت:
- یکی ازم خواسته نقاشی رو کنار بزارم، یعنی واضح نگفته‌ها! تو لفافه حرفش رو زده.
- مگه تو به نقاشی علاقه نداری؟
کمند محکم پلک زد و نجوا کرد:
- خیلی دوستش دارم!
- پس از دستش نده!
سرش را به سمت زهرا چرخاند، زبانی بر روی لبش کشید و گفت:
- حتی اگه اون آدم رو از دست بدم؟
زهرا دستی به لبه‌ی روسری صورتی‌اش کشید و گفت:
- چرا اون آدم ازت می‌خواد این کار رو کنار بزاری؟
- نقاشی کشیدن رو بیهوده می‌دونه!
زهرا دستش را به زیر چانه‌اش هدایت کرد، لبخندی بر روی لب‌های بدون رژش نشاند و گفت:
- اون آدم باید تو رو با همه‌چیزت بخواد، این‌که تو به خاطرش دست از کاری که دوست داری بکشی همیشه خوب نیست. این کار وقتی خوبه که اون شخص هم به خاطر تو از یه چیزایی دست بکشه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #29
کمند به فکر فرو رفت و اولین چیزی که به ذهنش رسید را به زبان آورد.
- اگه بره چی؟
زهرا دستش را جلو آورد و بر روی دست او گذاشت. سرش را کمی خم کرد تا بتواند چشم‌های کمند را به راحتی ببیند. برق اشک چشم‌های کمند از نگاهش دور نماند، لبخند دل‌گرم کننده‌ای به او زد و گفت:
- قرار نیست به خاطر نگه داشتن آدم‌ها توی زندگیت، خودت رو فراموش کنی!
زهرا دستش را به دور شانه‌ی او هدایت کرد و سر کمند را بر روی شانه‌ی خودش گذاشت. کمند بی‌حرف سرش را بر روی شانه‌ی او قرار داد، این روزها عجیب به یک همدم نیاز داشت؛ دلش می‌خواست از حصاری که اطراف خودش چیده بود بپرد، بپرد تا دیگر کمند سابق نباشد!
از این‌که بنیامین فکر می‌کرد او هرچه بگوید قبول می‌کند باعث شده بود بخواهد پیله‌اش را بشکافد و کمند دیگری شود.
نگاهش را به ماه گره زد و در دل با خود تکرار کرد:
- من آدم روزهای قبل نیستم!
***
کف دست‌هایش را بر روی میز آرایشش گذاشت، به صورتش در آیینه چشم‌ دوخت.
چشم‌های سبزش با خط چشمی که کشیده بود، زیباتر نشان داده می‌شدند و رژ لب صورتی‌اش به صورتش رنگ بخشیده بود.
دستی به لبه‌ی مقنعه‌ی مشکی‌اش کشید و کمی از موهایش را کج بر روی پیشانی‌اش ریخت. امروز می‌خواست متفاوت‌تر از روزهای قبل به موسسه برود و تنها دلیلش این بود که فکر می‌کرد با ظاهر جدید، اعتماد به نفس بیشتری به دست می‌آورد.
با تردید دستش را به سمت شیشه‌ی ادکلنش برد، اگر از آن استفاده می‌کرد امکان داشت دیگر بنیامین به او توجه نکند؟
ابروهایش را به هم نزدیک کرد و زیر لب گفت:
- برو بمیر اصلاً!
مخاطب حرفش بنیامینی بود که بعد از پیام دیشبش، با وجود این‌که کمند آن را بی‌پاسخ گذاشته، پیام دیگری ارسال نکرده بود!
با عصبانیت دستش را به سمت شیشه‌ی ادکلن برد و چند پاف به خودش زد. ساعت صفحه گرد صورتی‌اش را از روی میز برداشت و حین این‌که آن را می‌پوشید از اتاق بیرون رفت.
بند طلایی کیفش را بر روی شانه‌اش جابه‌جا کرد و جلوی اتاقی که متعلق به پدر و مادرش بود ایستاد. مثل هر صبح، پدرش به مدرسه رفته و مادرش مشغول شانه زدن موهایش بود.
با این‌که مادرش نمی‌شنید اما به رسم ادب چند ضربه به در زد و بعد وارد اتاق شد. نرمی گلیم زیر پایش لبخند بر روی لبش آورد. کنار تخت دو نفره‌ی وسط اتاق ایستاد. مادرش به چهره‌ی نقش بسته‌ی کمند در آیینه چشم دوخت.
کمند زبانی بر روی لبش کشید و با تکان دادن دست‌هایش گفت:
- امروز می‌خوام زودتر برم.
مادرش دست از شانه کردن موهایش کشید و نگاهش را از چروک‌های نشسته بر روی صورتش گرفت. شانه‌ی قرمز در دستش را روی میز گذاشت و سپس برخاست.
کمند با استرس دست‌هایش را در هم قلاب کرد و سرش را پایین انداخت. با قرار گرفتن دستی زیر چانه‌اش، سرش را آرام‌آرام بالا آورد و نگاهش را به چشم‌های سبز مادرش گره زد.
- حالت خوبه؟
گوشه‌ی لبش را گاز گرفت، مطمئن بود مادرش متوجه‌ی آشفتگی‌اش شده. لبخندی بر روی لب نشاند و گفت:
- آره!
مادرش دستش را از زیر چانه‌اش برداشت و سپس حین این‌که مجدد به سمت آیینه گام برمی‌داشت با حرکت دادن دستش به کمند فهماند که می‌تواند برود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #30
کمند لبخند روی لبش را امتداد داد و بدون این‌که صبحانه بخورد از خانه بیرون آمد. سکوت خیابان را دوست داشت چون می‌توانست به راحتی در دنیای فکر و خیال خودش غرق شود.
مچ دستش را بالا آورد و به عقربه‌های ساعت چشم‌ دوخت. هنوز دو ساعت وقت داشت تا راس ده به موسسه برسد. برای همین تصمیم گرفت به بازار برود و با خرید کردن، روحش را جلا دهد.
کنار درختی ایستاد و گوشی‌اش را از کیفش بیرون آورد. گوشه‌ی لبش را گاز گرفت و بعد از گرفتن اسنپ، نگاهش را به آن‌طرف خیابان دوخت.
از این‌که دیشب وقتش را صرف چت کردن با بنیامین کرده، ناراحت بود و برای جبران کارش می‌خواست یک روسری برای ماه جبین و یک پیراهن برای پدربزرگش بخرد.
مطمئن بود دیشب، پدر بزرگش منتظر حضور او بوده تا برایش کتاب بخواند. اشک در چشم‌هایش حلقه زد، بودن با بنیامین را می‌خواست اما نه به شرط دور شدن از خانواده‌اش!
دستی به پیشانی‌اش کشید و با برداشتن گامی به عقب، از درخت فاصله گرفت. نگاهش را به صفحه‌ی گوشی‌اش دوخت، ده دقیقه از وقتش صرف انتظار برای اسنپ شده بود.
نفسش را کلافه بیرون فرستاد و بی‌خیال بازار رفتن شد؛ اما او امروز نمی‌خواست حال دلش خراب شود برای همین قید خرید کردن را زد، لبخندی بر روی لب نشاند و زمزمه کرد:
- عصر بعد از این‌که کلاسم تموم شد میرم فالوده کرمونی می‌خرم و می‌برم خونه‌ی ماه قشنگم.
دست‌هایش را محکم به هم کوبید و در دل آرزو کرد که ای‌ کاش همیشه خیابان‌ها خلوت بود و می‌توانست به دور از چشم دیگران بخندد و شاد باشد!
قدم‌هایش را کوچک برمی‌داشت تا دیرتر به موسسه برسد. بعد از دو هفته از کار کردن خسته شده بود و دلش روزهای قبلش را می‌خواست؛ اما با یک تفاوت!
دلش می‌خواست به روزهای قبل برگردد، دست مادرش را بگیرد و به جای نشستن در خانه با او بیرون برود، با هم خرید کنند و شاید هم شب‌ها وقتی که کسی در پارک پرسه نمی‌زد، به سرسره بازی بروند. خواسته‌هایش در حین سادگی پر از سختی بود!
وقتی از دنیای خیالی‌اش فاصله گرفت خودش را جلوی موسسه دید. استرسی که از جانش دور شده بود مجدد به او برگشت. کف دست‌هایش ع×ر×ق کرد و قلبش به تپش افتاد. ذهنش پی واکنش بنیامین می‌چرخید و پاهایش قدرت راه رفتن را از او سلب کرده بود.
دستش را روی قلبش گذاشت و آرام‌آرام نفسش را بیرون فرستاد. مجدد دمی عمیق گرفت و بوی ادکلنش را به مشام کشید. مچ دستش را بالا آورد و به ساعت نگاه کرد.
- حالا بگم به خاطر چی دیر اومدم؟
تای ابرویش را بالا پراند و در دل به پاهایش که او را به این سمت هدایت کرده بودند لعنت فرستاد.
- میگم زودتر از خونه زدم بیرون تا یه کم هوا بخورم.
با حرص یکی از پاهایش را به زمین کوبید و زمزمه کرد.
- خاک تو سرت کمند که بلد نیستی یه دلیل قانع کننده بیاری!
لب‌هایش را غنچه کرد و با چشم‌های ریز شده به در موسسه چشم دوخت. برخلاف میل باطنی‌اش، در باز بود و باعث شد تعجب در چشم‌هایش بشیند.
گردنش را کمی کج کرد و با برداشتن قدم‌های کوتاه خودش را به پشت در رساند. صدای بنیامین باعث شد کمرش را با در تکیه دهد و دستش را بر روی قلبش بگذارد.
- این لعنتی چرا امروز زود اومده؟
گامی به راست برداشت و تا خواست از پشت در فاصله بگیرد، شنیدن اسمش از زبان بنیامین باعث شد ثابت بایستد.
- آره کمند.
گوش‌هایش تیز شدند تا مکالمه‌ای که ظاهراً به او مربوط بود را بشنوند! صدای دخترانه‌ای به گوشش خورد و ثانیه‌ای بعد، صاحب آن صدا را تشخیص داد؛ بهار!
- مطمئنی؟
هوم کشیده‌ای که بنیامین گفت باعث شد گامی به چپ بردارد و فاصله‌‌اش را با در کمتر کند. صدای خنده‌ی بهار باعث شد ابروهایش را به هم نزدیک کند، گوشه‌ی لبش را گاز گرفت و زمزمه کرد:
- دارن جوک برای هم تعریف می‌کنن؟
قلبش تندتند می‌کوبید و ذهنش کنجکاو شده بود تا حرف‌های آن‌ها را بیشتر بفهمد. آب دهانش را قورت داد و به صدای بنیامین گوش سپرد.
- آره، از این‌که مثل خمیر توی دستمه و من می‌تونم به هرشکلی که دوست دارم، تغییرش بدم راضی‌ام!
زانوهای کمند سست شدند، به خودش امیدواری می‌داد که مخاطب حرف‌هایش کمند دیگریست نه او؛ اما این امید واهی بیش نبود!
عقلش می‌گفت بمون و دلیل رفتنت رو از موسسه پیدا کن اما قلبش فریاد می‌کشید که «برو، من می‌شکنم!»
- آره از قیافه‌اش مشخص بود که آدم ندیده!
حرفی که بهار زد برایش گران تمام شد. پرده‌ی اشک چشم‌هایش را پوشاند و برای جلوگیری از افتادش، دستش را به در رساند. حال می‌خواست برود و دیگر هیچ نشنود؛ اما پاهایش او را یاری نمی‌کردند!
- تنها دلیلی که جذبش شدم همین بود، ظاهرش هم بدک نیست فقط دماغش می‌مونه که اونم اگه دو-سه بار دیگه اصرار کنم، حتماً میره عمل می‌کنه. موسسه هم بعد از این‌که بابا بمیره، تعطیل میشه و برای همین می‌خوام از الان کمند رو بفرستم سمت کارمند شدن. چیه این نقاشی که این دختر چسبیده بهش؟
بر روی زمین زانو زد. پرده‌ی نشسته بر روی چشم‌هایش کنار رفت و اشک‌هایش دانه‌دانه بر گونه‌هایش نشستند. کاخ آرزوهایش فرو ریخت و شرحه‌شرحه شدن قلبش را به وضوح حس کرد.
می‌بایست بلند شود و برود؛ اما تکه‌های قلبی که این‌جا شکسته شده بود را چگونه جمع می‌کرد؟
کف دست‌هایش را بر روی زمین گذاشت و به آرامی برخاست. چانه‌اش از بغض لرزید و زمزمه کرد:
- کسی که منتظره باباش بمیره، دیگه دل شکسته‌ی من براش مهم نیست!
این تنها دلیلش بود که پا به داخل موسسه نگذارد و سیلی به صورت بنیامین نزند! با بغل انگشت اشاره‌اش، اشک‌هایش را پاک کرد و سپس نگاهش را به آسمان دوخت. چون ده سال از عمرش را وقف مادرش کرده بود می‌بایست این چنین تحقیر شود؟
دستش را بر روی قلبش گذاشت، احساس سرما می‌کرد آن‌هم زمانی که پیشانی‌اش پوشیده از ع×ر×ق شده بود. گام کوچکی به عقب برداشت و شنیدن صدای بنیامین باعث شد بی‌آن‌که بخواهد، مجدد بایستد.
- این‌که اجتماعی نیست برای من خیلی خوبه، راحت می‌تونم مطابق میل خودم بسازمش چون هرچی بگم نه نمیاره!
با درد پلک‌هایش را بر هم فشرد، کاش بنیامین لال می‌شد و او دیگر صدایش را نمی‌شنید!
دم کوتاهی گرفت، بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و با تندترین حالت ممکن، از موسسه دور شد. آن‌قدر دور که وقتی به خودش آمد تنها رنگ‌های مختلف تابلویش از دور مشخص بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
13
بازدیدها
258

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین