. . .

تمام شده رمان پناه ققنوس| ملینا نامور

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. دلهره‌‌آور(هیجانی)
  3. طنز
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
wipeout_._jx1s_mdb.jpeg

نام رمان: پناه ققنوس

ژانر: عاشقانه - هیجانی - طنز

نام نویسنده: ملینا نامور

ناظر: @رها:)

خلاصه: داستان درباره‌ی یک نامادریه که از دختر داستان، بَنا به دلایلی نفرت داره و فکر می‌کنه پسر داستان آدم بدیه و با معرفی اون می‌تونه زندگی دخترمون رو خراب کنه؛ ولی نمی‌دونه که بدتر داره دختر خوشگلمون رو به خوش‌بختی هدایت می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #11
- خب حالا چرا گریه می‌کردی؟ به خاطر پناه؟
کامیار با صدای پر از بغضی گفت:
- نه داداش کیان.
- پس چرا گریه می‌کردی؟
- برای بهار.
- خب بهار کیه؟
کامیار نتونست چیزی بگه و زیر گریه زد.
- خب گریه نکن خرس گنده. درد دلت رو بگو.
- بریم خواستگاری بهار، تو رو خدا!
- به، به! عاشق شدی رفت.
- می‌ترسم جواب رد بده.
- باشه، به مامان این‌ها میگم؛ ولی مگه اونم دوستت نداره؟
- چرا کیان، دوستم داره؛ ولی باز هم می‌ترسم.
- خجالت بکش شاه دوماد. ساره، ساره، بیا. پناه بیا.
ساره ترسیده در رو باز کرد. پناه هم خواب‌آلود پایین اومد.
ساره: چی‌شده؟
پناه: شنگولین، چرا داد می‌زنید؟
ساره: راست میگه. حالا چی‌شده؟
من: قراره داداشمون بِه ازدواجه.
با جیغ ساره و پناه گوش‌هامون رو گرفتیم.
کامیار: چه‌خبره؟
پناه: حالا اون عروس بدبختمون کیه؟
ساره: از خداش هم باشه. کَس‌هایی که داداش‌های من رو دارن، غم ندارن! باید کُلاهشون رو هم بندازن هوا.
پناه: این شامل منم میشه دیگه؟
ساره: پس چی!
من: خب، کی بریم برای خواستگاری بهار خانوم اسماعیلی؟
دوباره با جیغ ساره و پناه گوش‌هامون رو گرفتیم.
ساره: وای! بهار اسماعیلی؟
پناه: بهار، بدبخت شدی رفت.
کامیار: مگه می‌شناسینش؟
ساره و پناه با هم گفتن:
- پس چی! هم دانشگاهیمونه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #12
کامیار: حالا از ذوقتون بگذریم. پناه رشتت چی بود؟
پناه: نویسندگی.
کامیار: وا! مگه رشته‌ی نویسندگی داریم؟
پناه: نه! رشته نویسندگی نداریم؛ ولی رشته‌های مرتبط با اون رو داریم.
ساره: بعد هم من‌که رشته نویسندگی نمی‌خونم؛ اون پناهه که این رشته رو می‌خونه.
من: باشه، باشه. بسه بریم بخوابیم، شب بخیر.
پناه: مبارکه آقا داماد باشه پس، شب بخیر.
دست پناه رو گرفتم و به اتاق خودمون رفتیم. آروم پناه رو توی بغلم گرفتم و اون با لبخند آرومش، آرومم کرد. موهاش رو بو کردم. لامصب بوی خیلی خوبی می‌داد. موهاش مثل ابریشم بود. مو ابریشمی من!
***
(پناه)
چشم‌هام رو باز کردم. توی بغل کیان بودم .
با تکون خوردن چیزی زیر پام بلند شدم. زیر پام رو که نگاه کردم، یک تو‌له سگ خوشگل و پشمالو رو دیدم. دلم براش ضعف رفت. توله سگ رو بغلم گرفتم که انگار اون هم از من خوشش اومد.
کیان: خوشت اومد.
- خیلی! کیان تو که خواب بودی، چه‌طوری این رو برام گرفتی؟
- خواب نبودم، بلند شدم برای خانومم این رو گرفتم. بعد پیشت گذاشتمش و زیر چشمی نگاهت می‌کردم تا ببینم خوشت میاد یا نه.
- محشره! بامزه‌ی من. برفی من.
- اسمش رو بزاریم برفی. خیلی هم بهش میاد! با این همه پشم که مثل برفه کاملاً بهش میاد.
- آره خیلی بهش میاد.
- جایزه‌ی من کو؟
- پررو!
خَم شدم و بوسیدمش.
- اِ، اِ دانشگاهم دیر شد.
- خودم می‌رسونمت.
- باشه.
لباس‌هام رو پوشیدم و با کیان به سمت دانشگاه رفتیم. همین که رسیدیم رعنا و مهتاب رو دیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #13
دستم رو براشون تکون دادم که قیافشون متعجّب به کیان دوخته شد.
من: سلام، سلام! بچه‌ها ایشون دکتر کیان کوروشی همسر بنده هستن.
رعنا رو به کیان گفت:
- اِ چه‌جوری با این خنگ که آب نمک و با آب قند اشتباه گرفته، ازدواج کردی؟ شما اصلاً به هم نمی‌خورین.
مهتاب: آره دکتر. اگه شما من رو نجات نمی‌دادی الان چهلمم بود.
من: وا، مگه می‌شناسینش؟
مهتاب و رعنا هم‌زمان گفتن:
- بله.
داشتیم صحبت می‌کردیم که فرزاد، یکی از پسرهای دانشگاه که قبلاً اومده بود خواستگاریم و من رو دوست داشت، جلو اومد.
- سلام، خوبین؟ پناه خانوم چند روز نیومدین دانشگاه، نگران شدم.
تا اومدم حرفی بزنم کیان با اخم روی صورتش گفت:
- ممنون شما نمی‌خواد نگران همسر بنده باشید. این یک هفته‌ای هم که نیومدن عروسیمون بود.
فرزاد با دهن باز سرش زو انداخت پایین و از افق محو شد.
کیان خَم شد و زیر گوشم گفت:
- می‌دونم قبلاً خواستگارت بوده. نبینم باهاش حرف بزنی! خودم هم میام دنبالت.
با یه نگاه به دستم گفت:
- حلقه ازدواج رو هم در نمیاری.
- باشه، خداحافظ.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #14
- خداحافظ.
کیان رفت. فکر کنم از اومدن فرزاد عصبانی شد.
با رعنا و مهتاب به کلاس رفتیم و بالأخره کلاسم تموم شد.
این‌ور و اون‌ور رو نگاه کردم؛ ولی کیان نبود.
گفتم حتماً کاری براش پیش اومده که نیومده. اومدم پیاده برم که فرزاد به طرفم اومد.
- خانم پناهی بفرمایید من می‌رسونمتون.
- ممنون خودم میرم.
- لطفاً! یک حرف مهم دارم باید باهاتون بزنم.
- باشه.
مجبوری سوار ماشینش شدم.
همین که خواست دهن باز کنه، در ماشین باز شد و دست من کشیده شد.
با ترس به کیان که فرقی با قاتل‌های زنجیره‌ای نداشت، گفتم:
- کی... کیان... اشتباه... شده!
- گمشو پایین.
بعد رفت فرزاد رو تا می‌خورد، زد و برگشت.
- خب اگه من رو دوست نداشتی می‌گفتی برم. هان، فقط بخاطر فرار از لیلا با من ازدواج کردی! نه؟ البته، آره دیگه! خودم بهت گفتم با من بیا تا از شر لیلا خلاص بشی. همین الان می‌برمت پیش لیلا و طلاق می‌گیریم.
- کیان من دوست دارم.
قشنگ فهمیدم نفسش برای لحظه‌ای رفت.
- سوار ماشین‌ شو. داخل خونه صحبت می‌کنیم.
- با... باشه.
باهام سرسنگین برخورد می‌کرد. بالأخره به خونشون رسیدیم. پیاده شدم که ساره اومد پیشم.
- سلام چی‌شده؟ پناه چرا گرفته‌ای؟
نتونستم خودم رو نگه دارم و زدم زیر گریه. ساره و ‌کیان متعجّب بهم نگاه می‌کردن.
- کیان به... خدا... هم... همش... اشتباه... بود.
کیان: باشه پناه، عزیزم گریه نکن، من فهمیدم، باشه!
ساره: چی‌شده پناه؟
مامان ثریا: کیان چی‌شده؟ چرا پناه گریه می‌کنه؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #15
***
(کیان)
لعنت به من که قضاوت کردم. داشت مثل ابر بهار گریه می‌کرد!
- پناه، لطفاً گریه نکن. فهمیدم قضاوت کردم؛ فهمیدم تو من رو دوست داری.
- من... دوستت... دارم.
- آره، آره.
بغلش کردم و بردمش بالا رو تخت خوابوندمش و یک مسکن بهش دادم تا بالأخره خوابید. روی گونش رو بوسیدم و آروم رفتم پایین. بازم لعنت به من که زود جوش آوردم و قلب پناه رو شکوندم.
بابا پدرام: پسرم چی شد؟
من: هیچی خوابید!
مامان ثریا: من که میگم یه بچه بیارید، سرتون گرم میشه. لیلا هم دیگه هیچ کاری نمی‌تونه بکنه.
ساره: راست میگه! منم عمه میشم.
من: آره فکر بدی هم نیست.
کامیار: چه پررو! راستی هفته دیگه قراره بریم خواستگاری بهار.
من: شاه دوماد فقط یه نصیحت، سعی کن از اول حواست بهش باشه؛ چون اول عروسی مانیکور پناه رو ندیده بودم، باهام قهر بود و نمی‌ذاشت پیشش بخوابم.
کامیار: همچین گفتی یاد دایی افتادم. یادته زن‌دایی چون دایی رنگ مو‌هاش رو ندیده بود از خونه بیرونش کرد؛ بعد دایی اومد خون‌مون به مامان گفت. مامان هم گفت مگه موهاش رو چه رنگی کرده؟ گفت بلوند. یعنی دایی رنگ مشکی رو از بلوند تشخیص نداده!
من: بابا این زن‌ها یه اعجوبه‌هایین!
ساره: ساکت! اول یه دست بزنین به افتخار قاطی مرغ‌ها شدن کامیار.
همه با هم خندیدیم.
***
(یازده هفته بعد)
(پناه)
سرم خیلی درد می‌کرد. چشم‌هام رو باز کردم؛ کیان کنارم خوابیده بود.
وقتی بوی غذای مامان ثریا رو حس کردم مثل همیشه حالت تهوع گرفتم. چند روزی میشد فهمیده بودم حامله‌‌ام. البته این از اذیت‌های لیلا کم نمی‌کرد. مثل همیشه صبحانه رو خوردم؛ مامان ثریا همیشه غذاهاش رو از اول صبح می‌ذاشت تا بعدازظهر قشنگ جا بیفته.
باید به دانشگاه برم. لباس‌هام رو که پوشیدم، کیان رو دیدم؛ این‌قدر قشنگ خوابیده بود که دلم نیومد بیدارش کنم و گفتم خودم پیاده میرم. رفتم از خونه بیرون و کم‌کم داشتم می‌رسیدم دانشگاه که نمی‌دونم چرا، یک ماشین از قصد بهم زد. فقط جیغ زدم و دستم رو گذاشتم روی شکمم و سیاهی کامل.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #16
***
(کیان)
چشم‌‌هام رو باز کردم. پناه کنارم نبود؛ نکنه خودش رفته دانشگاه؟! ای خدا، دختره‌ی لجباز.
حالا خوبه می‌دونه که نه برای خودش خوبه، نه برای بچه. گوشیم رو برداشتم بهش زنگ بزنم که از بیمارستان بهم زنگ زدن. حتماً مریض جدید داشتم. عرفان هم توی بیمارستان ما کار می‌کرد برای همین اون جواب داد:
- سلام... کیان... یه مریض داریم! فقط زود بیا.
- سلام، خوبی؟ باشه میام فقط بزار یه زنگ به پناه بزنم. فکر کنم امروز خودش رفته دانشگاه.
- نه... یعنی چیزه... پناه اینجائه.
- یعنی چی؟ چرا پیش توعه؟
- بابا..‌. چیزه... کیان، یه چیز میگم هول نکنی‌ها... توی راه دانشگاه یه ماشین زده به پناه. الان تو... .
فقط فهمیدم سوییچ ماشین رو برداشتم و راه افتادم. به‌ خدا اگه چیزیش شده باشه خودم رو نمی‌بخشم! وقتی رسیدم حالش خوب بود؛ ولی... ولی... بچه مُرده بود.
- کیان حال بچه خوبه دیگه، نه؟
من: آره... .
لیلا: نه! بچه‌ات مُرده. دیدی گفتم زندگیت رو نابود می‌کنم؟ اینم از این!
برگشتم و لیلا رو دیدم.
- ع×و×ض×ی! به خدا می‌کشمت. زنده‌ات نمی‌ذارم.
به سمتش رفتم و موهاش رو کشیدم که با جیغ جیغ‌هاش دکترها ریختن داخل. عرفان می‌خواست از لیلا جدام کنه؛ ولی من اصلاً تا این زنیکه رو نکشم ول کن نیستم.
- ع×و×ض×یِ آشغال! تاوان پس میدی. بفهم لعنتی؛ تاوان!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #17
همه رفتن بیرون و پرستارها لیلا رو هم بیرون کردن.
- می‌دونم داداش سخته، خب بچت بود؛ ولی این‌جا بیمارستانه. درک کن!
- نه... نه! تو درک کن. اون بچم بود عرفان! توی زندگیم این‌قدر شکسته نشدم.
- داداش، ببین چی میگم. شاید بتونی راحت از لیلا انتقام بگیری. گوش کن! تازگی‌ها شاهین دنبال اردشیره؛ اردشیر یه باند خلافکار داره که هر کار خلافی بگی انجام میدن. حالا هم یه تعداد داروی تقلبی داره وارد کشور می‌کنه که کشنده هستن. اون‌ها رو به همراه موادهاش داخل یه انبار قایم می‌کنه که شاهین آدرسشون رو نمی‌دونه. حالا جالب این‌جاست که لیلا خانوم عشق و هم‌دست اردشیره. حالا از این نگذریم که اردشیر زن داره و لیلا زن دومش میشه.
شاهین داداش بزرگِ عرفانه که پلیسه. واقعاً این لیلا چه زن کثیفیه؛ فقط به‌خاطر پول چه کارهایی که نمی‌کنه.
- خب، حالا من باید چی‌کار کنم؟
- تو باید به همراه پناه بری اون‌جا؛ اون‌جا هم نقش زن و شوهر رو دارید. قیافتون رو هم با گریم تغییر می‌دیم‌. حالا اگه دوست داری دربارش فکر کن. فکر کنم زمین زدن لیلا خیلی بهتر از کشتنش باشه.
- باشه، حتماً! فقط... پناه نمیاد.
پناه: چرا؟ من میام. همش به‌خاطر من بود که این بچه مُرد. بچم... من نمی‌تونم! به لیلا نشون میدم... تازه به... به مردم هم کمک می‌کنیم؛ از کجا معلوم چندتا بچه یا چندتا زن و مرد با خوردن اون داروهای کشنده نمیرن؟ من نمی‌خوام یه زن دیگه داغ بچش رو ببینه. حالا مال من تصادف بود، مال یکی دیگه دارو.
- عزیزم گریه نکن، باشه؟ ولی این بازی، بازی ساده‌ای نیست. اگه اتفاقی برات بیفته چی؟ من می‌میرم.
- حالم بده کیان، حالم از لیلا بهم می‌خوره. از این که این‌قدر ضعیف بودم که نتونستم از بچم مراقبت کنم؛ لعنت به من.
- باشه عزیزم، گریه نکن. ببین منم اشتباه کردم؛ ولی ما با هم به همه‌ی دنیا نشون می‌دیم‌ بعد از هر غمی یه شادی‌ای هست که این‌قدر شیرینه که می‌تونه همه‌ی این‌ها رو بشوره و ببره.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #18
چند روزی بود که پناه مرخص شده بود: حالش تعریفی نداشت. فقط می‌تونم بگم اون پناه خندون، شیطون‌تر از قبل شده.
چیه؟ نکنه فکر کردین الان افسرده می‌شینه یک‌جا؟ نه. من و پناه یاد گرفتیم حتی توی سختی‌ها، شده حال واقعیمون بد باشه؛ ولی هوای هم رو داشته باشیم. ما هیچ‌وقت نمی‌ذاریم غم برنده‌ی ماجرا بشه! حتی شده با چیزهای کوچیک خوشحال می‌شیم.
پناه: سلام آقای هالک.
من: سلام مو ابریشمی من.
ساره: اوه، اوه. چه‌خبره؟ داداش من آخه به هالک می‌خوره؟ این خر شرکم نیست.
من: خیلی بی‌شعوری ساره.
کامیار: ساکت، الان بهار می‌شنوه.
رفتیم خواستگاری کامیار، اوه! چه سوتی دادم؛ ببخشید. رفتیم خواستگاری بهار، اونم جواب مثبت داد و الان این‌ دوتا نامزدن و نامزد بازی می‌کنن. مامان ثریا و بابا پدرام هم به‌خاطر سالگرد ازدواجشون به سفر رفتن.
پناه: امروز غذا با من!
ساره: ببینیم چه دست‌پختی داری.
کامیار: داداش یه قرص اسهال به من میدی؟
من: برای چی؟
کامیار: معلوم نیست خانومتون قراره چی بده بخوریم.
من: دست‌پخت خانوم من خیلی‌ هم خوبه. کافیه یه بار بخوری تا مَستِش بشی.
پناه: راستی کامیار گفتی قرص اسهال یاد یه چیزی افتادم. یه بار یکی از دوست‌هام گفت بیا خونمون کمک کن؛ قراره برام خواستگار بیاد. منم به خونشون رفتم. خلاصه عموش هم با زن و بچه‌هاش از شهرستان اومده بود، که مثلاً اون‌جا باشه. همین که خواستگاره اومد. عموش شکمش ریخت به‌هم و رفت دستشویی! عموش هم که نمی‌دونست خواستگاره اومده، هی باد معده خالی می‌کرد و داد میزد «این چی بود به ما دادین؟ نارنجیِ نارنجی. ریختم بهم... آخ، آخ. از اون درخت‌ها بهم دادی.» (منظورش از درخت آناناس بود)
ما هم اون‌ور سرخ و سفید می‌شدیم. خلاصه بهتون بگم داماد از خنده مُرد. الانم دوستم با همین داماد عروسی کرده و یه بچه هم دارن. هر زمانی هم یاد این می‌افتن از خنده می‌میرن. هم‌زمان با تعریف این خاطره، ساره، کیان و کامیار از خنده ترکیدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #19
***
(پناه)
داخل آینه به خودم نگاه کردم؛ این من نبودم. دختری با لنز آبی، کلاه گیس بلوند و لب‌های گنده.
- ممنون شراره جون، گریمتون عالی بود. من خودم خودم رو نمی‌شناسم، دیگه چه برسه به لیلا.
نگاهی به کیان انداختم؛ اون هم کاملا فرق کرده بود. امروز قرار بود بفهمیم انبار مواد و داروی اردشیر کجاست.
- خودت خوشگل‌تری خانومم.
- بله، چی فکر کردی؟
- اسم‌هامون رو یادت نره؛ اسم تو نفس و اسم من سیاوشه.
- یعنی هم‌دیگه رو این‌جوری صدا کنیم؟
- فقط جلوی اون‌ها؛ چون اگه اسم‌های واقعیمون رو بفهمن، کاملاً لو می‌ریم.
- کیان، بابام یه بار بهم گفت «اگه دیدی صبرت داره ته می‌کشه و کمرنگ شده، یعنی اعتمادت به خدا داره کمرنگ میشه... مگه به خدا اعتماد نداری؟ پس بسپر به خدا.» حالا منم به تو میگم، بسپر به خدا. خدا خودش بزرگه! جای حق و ناحق رو بهتر از هر کسی می‌دونه.
- بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم اگه تو نبودی، من چیکار می‌کردم؟
با عشق به هم خیره شدیم. کیان گونه‌ام رو بوسید و راه افتادیم.
***
الان دقیقاً داخل ویلای اردشیر و لیلا بودیم.
حتی یه دقیقه هم فکر نمی‌کردم نامادریم این‌قدر آدم کثافتی باشه!
لیلا: سیاوش جان، بفرمایید بالا؛ اردشیر جون می‌خوان انبار رو نشونتون بدن.
توی دلم گفتم:
- سیاوش جون و مرض! بگیرم خفه‌اش کنم.
کیان دستم رو گرفت و بالا رفتیم. فکر نمی‌کردم این‌قدر زود انبار رو بهمون نشون بدن.
اردشیر: به، به... آقا سیاوش! خوب هستین؟ فکرشم نمی‌کردم یه تاجر مواد مخدر رو به این زودی ملاقات کنم. حتماً ایشون همسرتون هستن، نه؟ ملکه، مفتخر به آشنایی با چه کسی هستم؟
- نفس هستم.
- می‌تونم بگم زیبایی شما حد نداره.
- ممنون.
قشنگ می‌تونم بگم صورت کیان قرمز شده بود.
کیان: بهتره بریم انبار رو ببینیم.
اردشیر: بفرمایید.
رفتیم داخل یه اتاق، اردشیر دستش رو روی چندتا کاشی تکون داد تا یه در مخفی باز شد‌. وقتی رفتیم داخل با یه انبار خالی مواجه شدیم.
کیان: پس دارو... .
فقط فهمیدم چیزی خورد به سر کیان و یکی با یه دستمال سعی داشت بی‌هوشم کنه و... سیاهی کامل.
***
چشم‌هام رو باز کردم، دست‌هام به صندلی بسته شده بود. کیان رو هم بغلم بسته بودن. با تمام توان جیغ زدم:
- چی از جونمون می‌خواین؟ ولمون کنین.
لیلا: پناه خانوم، زمانی که می‌خواستی من رو بدبخت کنی باید به فکر این هم می‌بودی. دیدی بهت گفتم زندگیت رو سیاه می‌کنم؟ حالا نوبت آقای دکتره که نابود بشه.
اردشیر: ببینم پناه، چقدر کیان رو دوست داری؟
- تو رو خدا به کیان کاری نداشته باشین.
با گریه و داد به کیانی که از سر و صورتش خون می‌ریخت نگاه می‌کردم و داد می‌زدم؛ ع×و×ض×ی‌ها داشتن در حد مرگ می‌زدنش.
- تو رو خدا لیلا! بچم رو گرفتی... چرا؟ چرا ول... کن نیستی؟
- حالا اینو ولش کن؛ ولی از خودت نپرسیدی ما چجوری لو رفتیم؟
راست می‌گفت، تا این‌جا که همه چی خوب بود. من نفس بودم، کیانم سیاوش؛ ولی... ولی... .
- شاید رعنا اون کسی که فکر می‌کنی نباشه. راستی نگفتی کی با ماشین بهت زد که بچت مُرد؟ آره... رعنا بود، اون کمکمون کرد.
با این حرفش اون نیمه‌ جونیم هم که توی تنم داشتم، رفت. نه، من اون رو مثل خواهرم می‌دونستم! با صدای بلند زیر گریه زدم.
- راستی این رو هم از خودت نپرسیدی که چی‌شد یهویی مادرت مُرد؟ توی پزشکی قانونی زده بود خودکشی، نه؟ ولی مادرت خودکشی نکرد. من توی غذاش مقداری قرص ریختم تا بمیره، بعدش خواستم از شرّ تو هم خلاص شم؛ ولی تو به هر نحوی از دستم فرار می‌کردی.
مامان نه! دوست داشتم موهاش رو بکنم. دوست داشتم بگیرم لیلا رو بزنم! مامانی ببین؛ دوستت بهت رکب زد. دوست منم همین شد؛ نقطه مشترک ما همین بود. بچه‌ای که نیومده رفت، دلی که شکست و دوست‌هایی که دوست نبودن.
- لعنتی! مامانم تو رو مثل خواهرش دوست داشت.
- ولی مهم این بود من مثل دشمنم ازش بدم می‌اومد؛ اون شهریار (بابام) رو ازم گرفت.
- صورت زیبا که چه؟ مردی سیرتت زیبا باشد.
- برای من شعر نگو. الان که کیان جونت رفت، می‌فهمی دیگه برای من شعر نخونی و بری سر قبر عشقت برای اون شعر بخونی.
با اشک بهش نگاه کردم. من اون رو مثل مادر دومم می‌دیدم؛ از کی این‌قدر تباه شد؟
- راست میگن که بارون که میاد اول یه ذره کثیفی‌ها رو می‌شوره، بعد سیل و خرابی راه می‌ندازه؛ درست مثل بعضی آدم‌ها.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #20
- همه یه روی کثیف دارن دیگه. اصلاً خودت بگو؛ اگه کسی کیانِ تو رو دوست داشت و باهاش ازدواج می‌کرد و یه بچه هم می‌آوردن، تو می‌تونستی بزرگ شدن دخترشون رو ببینی؟ می‌تونستی عشقی که بین کیان و زنش هست رو ببینی؟ نه، نمی‌تونستی. منم نتونستم. خب منم دل داشتم، منم شهریار رو دوست داشتم؛ ولی شادی (مامانم) بهم فرصت نداد.
راست می‌گفت، حتی فکر این که کیان مال کس دیگه‌ای بود دیوونه کننده بود؛ ولی... .
- ولی بعضی وقت‌ها اگه عاشق باشی، به خوشحال بودن عشقت، حتی با کس دیگه‌ای هم راضی هستی.
- بسه، می‌خوام بگم آقا کیانتون رو جلو چشم‌هات بکشن.
- تو رو خدا نکن. هر کاری بگی می‌کنم، نکن.
همین که داشتم التماسش می‌کردم صدای آژیر پلیس اومد؛ لیلا و اردشیر خواستن زود فرار کنن که لیلا به برگشت.
- نمی‌تونم قبل از این که کار تو رو تموم کنم، برم. اول تو باید نابود بشی.
اومد طرفم و چاقو رو درآورد. با جیغ کیان رو صدا می‌زدم؛ ولی این‌قدر زده بودنش که بی‌هوش بود.
چاقو رو داخل شکمم کرد؛ سوزش شکمم رو احساس کردم. نگاهم داشت تار میشد! دست‌های خونی لیلا رو دیدم. لحظه‌ی آخر بود که پلیس‌ها ریختن داخل و... .
***
(کیان)
یک ماهه که داخل بیمارستانم. یک ماهه که نخندیدم. یک ماهه که... رنگ خوشی رو ندیدم. به خاطر این‌که زیاد کتکم زده بودن، بیمارستان بودم؛ ولی پناه... انگار لیلا لحظه آخر چاقو کرده توی شکمش و هولش داده. سر پناه بدجوری آسیب دیده و الان دقیقاً دو هفته‌ست که توی کماست. از یه طرف دیگه هم خون‌ریزی کرده و دکترها میگن... میگن امیدی به زنده بودنش نیست. اگه پناهم چیزیش بشه، من نابود میشم. خسته از روی صندلی بیمارستان بلند شدم و به سمت اتاق پناه رفتم. خدایا، اگه پناهم بره من دیگه هیچ کس رو ندارم. فقط اونه که می‌تونه پناهم بشه، فقط اون. این‌قدر از خدا گله کردم که روی صندلی، کنار پناه خوابم برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
92
بازدیدها
3K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین