- خب حالا چرا گریه میکردی؟ به خاطر پناه؟
کامیار با صدای پر از بغضی گفت:
- نه داداش کیان.
- پس چرا گریه میکردی؟
- برای بهار.
- خب بهار کیه؟
کامیار نتونست چیزی بگه و زیر گریه زد.
- خب گریه نکن خرس گنده. درد دلت رو بگو.
- بریم خواستگاری بهار، تو رو خدا!
- به، به! عاشق شدی رفت.
- میترسم جواب رد بده.
- باشه، به مامان اینها میگم؛ ولی مگه اونم دوستت نداره؟
- چرا کیان، دوستم داره؛ ولی باز هم میترسم.
- خجالت بکش شاه دوماد. ساره، ساره، بیا. پناه بیا.
ساره ترسیده در رو باز کرد. پناه هم خوابآلود پایین اومد.
ساره: چیشده؟
پناه: شنگولین، چرا داد میزنید؟
ساره: راست میگه. حالا چیشده؟
من: قراره داداشمون بِه ازدواجه.
با جیغ ساره و پناه گوشهامون رو گرفتیم.
کامیار: چهخبره؟
پناه: حالا اون عروس بدبختمون کیه؟
ساره: از خداش هم باشه. کَسهایی که داداشهای من رو دارن، غم ندارن! باید کُلاهشون رو هم بندازن هوا.
پناه: این شامل منم میشه دیگه؟
ساره: پس چی!
من: خب، کی بریم برای خواستگاری بهار خانوم اسماعیلی؟
دوباره با جیغ ساره و پناه گوشهامون رو گرفتیم.
ساره: وای! بهار اسماعیلی؟
پناه: بهار، بدبخت شدی رفت.
کامیار: مگه میشناسینش؟
ساره و پناه با هم گفتن:
- پس چی! هم دانشگاهیمونه.