***
(ساره)
اومدم بیمارستان یک سر به پناه بزنم که دیدم داداشم روی صندلی خوابش برده. خدایا، لطفاً حال پناه رو خوب کن! تا حالا حتی یک بار هم داداشم رو اینجوری ندیدم. پناه دختر شجاعیه و به زندگی بر میگرده؛ نه؟ داداشم نابود میشه؛ نابود. دکتر رو دیدم و به سمتش رفتم تا از حال پناه باخبر بشم.
- آقای دکتر! ببخشید، حال بیمار پناه پناهی هیچ تغییری نکرده؟
- تا چهار روز دیگه صبر میکنیم اگه تغییری نکرد... .
- ممنون.
با حال زار رفتم و پیش کیان نشستم. این همه سختی برای اونها خیلی زیاد بود. حالا چجوری به کیان بگم؟ چجوری بگم عشقش تا چهار روز دیگه توی این بیمارستانه؟ بعد از چهار روز میره زیر خاک؟ نمیشه پناه، نباید بری.
از پرستار اجازه گرفتم که حتی اگه شده فقط یک دقیقه بذاره ببینمش. لباس فرم رو پوشیدم و به داخل اتاق رفتم. دستهای پناه رو گرفتم؛ دستهایی که دیگه... . بغض کردم و زدم زیر گریه.
- پناه لعنتی بیدار شو! به فکر خودت نیستی به فکر کیان باش؛ بدون تو نابود میشه. مگه نمیگفتید حتی توی سختیها هم باید لبخند زد؟ پس چرا خوابیدی؟ بلند شو و از اون لبخندهات بزن تا دوباره دل کیان زیر و رو بشه. نزار پژمرده بشه و بخند. دوباره بلند شو!
دقیقاً میتونم بگم لبخندش رو دیدم؛ ولی... یک دقیقه بعد صدای دستگاها در اومد و دکترها ریختن داخل. فقط جیغ میزدم و گریه میکردم. کیان هم بیدار شده بود و از پشت شیشه نگاه میکرد و گریه میکرد. رفتم بیرون و رو به کیان گفتم:
- کیان، به قرآن دیدم خندید. پناهت زندهست و بیدار میشه. فقط میترسم، میترسم بره.
ولی با حرفی که دکتر زد از حال رفتم.
***