. . .

تمام شده رمان پناه ققنوس| ملینا نامور

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. دلهره‌‌آور(هیجانی)
  3. طنز
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
wipeout_._jx1s_mdb.jpeg

نام رمان: پناه ققنوس

ژانر: عاشقانه - هیجانی - طنز

نام نویسنده: ملینا نامور

ناظر: @رها:)

خلاصه: داستان درباره‌ی یک نامادریه که از دختر داستان، بَنا به دلایلی نفرت داره و فکر می‌کنه پسر داستان آدم بدیه و با معرفی اون می‌تونه زندگی دخترمون رو خراب کنه؛ ولی نمی‌دونه که بدتر داره دختر خوشگلمون رو به خوش‌بختی هدایت می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #21
***
(ساره)
اومدم بیمارستان یک سر به پناه بزنم که دیدم داداشم روی صندلی خوابش برده. خدایا، لطفاً حال پناه رو خوب کن! تا حالا حتی یک بار هم داداشم رو این‌جوری ندیدم. پناه دختر شجاعیه و به زندگی بر می‌گرده؛ نه؟ داداشم نابود میشه؛ نابود. دکتر رو دیدم و به سمتش رفتم تا از حال پناه باخبر بشم.
- آقای دکتر! ببخشید، حال بیمار پناه پناهی هیچ تغییری نکرده؟
- تا چهار روز دیگه صبر می‌کنیم اگه تغییری نکرد... .
- ممنون.
با حال زار رفتم و پیش کیان نشستم. این همه سختی برای اون‌ها خیلی زیاد بود. حالا چجوری به کیان بگم؟ چجوری بگم عشقش تا چهار روز دیگه توی این بیمارستانه؟ بعد از چهار روز میره زیر خاک؟ نمیشه پناه، نباید بری.
از پرستار اجازه گرفتم که حتی اگه شده فقط یک دقیقه بذاره ببینمش. لباس فرم رو پوشیدم و به داخل اتاق رفتم. دست‌های پناه رو گرفتم؛ دست‌هایی که دیگه... . بغض کردم و زدم زیر گریه.
- پناه لعنتی بیدار شو! به فکر خودت نیستی به فکر کیان باش؛ بدون تو نابود میشه. مگه نمی‌گفتید حتی توی سختی‌ها هم باید لبخند زد؟ پس چرا خوابیدی؟ بلند شو و از اون لبخندهات بزن تا دوباره دل کیان زیر و رو بشه. نزار پژمرده بشه و بخند. دوباره بلند شو!
دقیقاً میتونم بگم لبخندش رو دیدم؛ ولی... یک دقیقه بعد صدای دستگاها در اومد و دکترها ریختن داخل. فقط جیغ می‌زدم و گریه می‌کردم. کیان هم بیدار شده بود و از پشت شیشه نگاه می‌کرد و گریه می‌کرد. رفتم بیرون و رو به کیان گفتم:
- کیان، به قرآن دیدم خندید. پناهت زنده‌ست و بیدار میشه. فقط می‌ترسم، می‌ترسم بره.
ولی با حرفی که دکتر زد از حال رفتم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #22
(کیان)
خدایا، باورم نمیشه.
- عزیزم نمی‌دونی وقتی توی کما بودی چی کشیدم.
- ببخشید که منتظرت گذاشتم.
دستش رو گرفتم و بوسیدم.
- پناه می‌دونستی وقتی ساره داشته باهات صحبت می‌کرده هوشیار شدی و به‌هوش اومدی!
- پس ساره خانوم شده فرشته نجات من! خواهرت دختر خوش قلبیه؛ امیدوارم بهترین‌ها برای اون باشه. راستی لیلا و اردشیر چی شدن؟
- هیچی اردشیر و لیلا که افتادن زندان و رعنا هم قراره به دلیل قتل مهتاب اعدام بشه.
پناه آروم آروم اشک می‌ریخت.
- قتل؟ چرا رعنا؟ چرا باید مهتاب رو بکشه؟
- دیگه اون رو منم نمی‌دونم.
- میشه بریم زندان ببینمش؟
- نه.
یک جوری مظلوم نگاهم کرد که گفتم:
- باشه ولی اگه حالت بد شه چی؟
- نمیشه.
***
(پناه)
رعنا قراره یک‌ هفته‌ی دیگه اعدام بشه و من امروز قراره برم دیدنش. همون دوستی که خواهرم بود؛ خواهرم به جرم قتل اون یکی دوستم توی زندان بود. مهتاب هم خواهرم و هم دوستم بود. رعنا و مهتاب هم‌دیگه رو مثل خواهر می‌دونستن؛ ولی... .
وقتی رسیدیم به کیان گفتم همون بیرون بمونه؛ چون می‌خواستم خودم باهاش صحبت کنم. دیدمش که یک زن بهش دست‌بند زده بود و اون رو نگه داشته بود.
- سلام بی‌معرفت.
- سلام کثافت.
سرم دود کشید! این رعنا، دوست من نبود. دوست من الان دانشگاه بود. این اون رعنای شیطون نبود؛ نه! اشتباهه.
- کِی این‌قدر تباه شدی که من رو فروختی و مهتاب رو کشتی و حتی الانم پشیمون نیستی؟ فقط بگو چه چیزی ارزش فروختن دوستی‌مون رو داشت؟ پول؟ مقام؟ می‌گفتی همه‌ی اون‌ها رو خودم بهت می‌دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #23
از زمانی که تو به جای آب نمک به مهتاب گفتی آب قند بخوره، کیان رو دیدم و دیوونه‌وار عاشقش شدم؛ اما اون با تو ازدواج کرد. لعنت بهت پناه! عشقم رو ازم گرفتی. من به لیلا می‌گفتم دارید چی‌کار می‌کنید؛ مهتاب فهمید و می‌خواست بیاد بهتون بگه؛ ولی من کشتمش، چون نمی‌خواستم به چشم عشقم دیوونه به‌نظر بیام.
قهقهه‌ای زد و مثل دیوونه‌ها می‌خندید.
من جز سکوت و اشک چیزی نداشتم.
- زِ بی‌حیایی اغیار و بی‌وفایی یار، به جان دوست که یک‌یاره دل شکسته شدیم.
- ما می‌تونستیم دوست‌های خوبی بشیم پناه؛ ولی تو... .
- خداحافظ ای بی‌معرفت! باورت میشه؟ مثل خواهرم بودی!
اومدم بیرون؛ اگه بیشتر می‌موندم حتماً حالم بد میشد. واقعاً یک دقیقه از خودم بدم اومد. به چه کسایی اعتماد داشتم!
- کیان بریم سر خاک مهتاب.
- حالت خوبه؟ چرا این‌قدر گریه کردی؟ بیا آب بخور.
- نه! بریم.
توی ماشین نشستم. حالم خوش نبود. چشم‌هام رو بستم.
با تکون‌های دستی بیدار شدم و فهمیدم خوابم برده بود.
- پاشو پناهم رسیدیم.
پیاده شدم.
آروم‌ آروم اشک‌هام روی گونه‌هام می‌ریختن. این هم مزار بهترین دوستم.
- سلام مهتابم. خواهری تو همیشه خوب بودی، خوبم موندی؛ ولی... رعنا... . من رو ببخش مهتاب! تو بخاطر من مُردی. یکی مثل رعنا از بی‌معرفتی می‌افته زندان و یکی هم از بامعرفتی... می‌دونی که داره اعدام میشه؟
گل‌ها رو هم مثل اشک‌هام آروم‌ آروم پر پر می‌کردم.
- جانان (دوستم) راست می‌گفت که اون کسی رو رفیق صدا کن که وقتی اتفاق خوبی برای خودت می‌افته اول از هر کسی میری به اون میگی و از شادی تو، اون هم شاد میشه؛ بهت حسادت نمی‌کنه، دلش پاکه و جنسش اصله. باور کن هیچ کس مثل تو و جانان برام نمیشه.
- عزیزم پاشو بریم دیگه.
- باشه، خداحافظ رفیقم.
آروم به سمت ماشین می‌رفتم که سرم گیج رفت و افتادم. کیان ترسیده اومد و بغلم کرد.
- آخه چرا با خودت این طوری می‌کنی؟ هان؟ بسه دیگه، بلند شو. چند روزه ضعف داری، اصلاً بیا بریم بیمارستان.
- نه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #24
- لج نکن!
- کیان به خدا بریم خونه خو... .
دوباره از حال رفتم که بلندم کرد و توی ماشین گذاشت. به بیمارستان که رسیدم گفت:
- پاشو.
بلند شدم که کیان بغلم کرد. حتی حال نداشتم حرفی بزنم.
***
(دو ماه بعد)
(کیان)
از اون زمانی که پناه حالش بد شد دیگه دکتر نبردمش به جز امروز که دوباره حالش بد شد. بعد از این‌که دکتر، پناه رو چک کرد، رفتم داخل اتاق که دکتر گفت:
- خب از این به بعد باید بیش‌تر حواستون به خانوم‌تون باشه! ایشون دیگه تنها نیستن و یه بچه بامزه‌ پامزه توی راهه. شیرینی بدید آقای پدر.
همین‌جوری مات به روبهرو زل زده بودم.
واقعاً؟ با خنده و خوشحالی به دکتر شیرینی دادم و رفتم دست پناه رو گرفتم و با خودم کشیدم.
- چته بابا، یواش. اون زمانی که من می‌خواستم بیام این‌قدر خوشحال نبودی. حسودی کردم‌ها!
- می‌بینم اخلاق خانومم گندتر شده؛ ولی با بچه خوب تا می‌کنی‌ها.
با شوخی و خنده راهی شهربازی شدم.
- خُل آخه چرا میری شهربازی؟
- می‌خوام سه‌تایی با هم خوش بگذرونیم!
- ولی باورت میشه؟ من که باورم نمیشه.
- آره من که باورم میشه. به نظر تو اگه دختر باشه اسمش رو چی بذاریم؟ یا اگه پسر باشه چی؟
- اگه دختر بشه بذاریم کیمیا، اگه پسر بشه بذاریم پوریا. نظرت چیه؟
- عالیه ولی چرا یکیش با ک و یکیش با پ؟
- خب اگه دختر بشه اسمش مثل تو میشه و اگه هم پسر بشه اسمش مثل من میشه.
- هوشمندانه بود خانم باهوش.
- بله دیگه.
- من میگم سوار چرخ و فلک بشیم.
- باشه.
سوار چرخ و فلک شدیم. منظره‌ی عالی داشت! کیان بغلم کرد که سرم رو روی شونش گذاشتم؛ گونه‌ی من رو بوسید و گونش رو بوسیدم. دوتایی با هم زیر خنده زدیم. فقط اون لحظه بود که دعا کردم هیچ وقت این خوشبختی‌ها تموم نشه؛ اما دیدین دنیا وقتی می‌بینه ما خوشبختیم دوباره غم رو میاره؟ پناه و کیان هم خبر نداشتن این خوشبختی‌ها گذراست.
***
(کیان)
گوشیم زنگ خورد، ساره بود.
- بله آبجی؟
- دا... داداش بیا بیمار... بیمارستان.
ساره داشت با گریه آدرس بیمارستان رو می‌داد. نفهمیدم چجوری با پناه سوار ماشین شدیم و به سمت بیمارستان راه افتادیم. وقتی رسیدم ساره و کامیار رو دیدم؛ بابا و بهار هم نشسته بودن؛ ولی... مامان نبود.
من: چی شده؟
پناه: سلام ساره جان، چرا گریه می‌کنید؟ چی شده؟
بهار: سلام مامان ثریا قلبش گرفته و باز توی اتاق عمله.
با این حرفش نشستم رو زمین که پناه بغلم نشست و من رو بغل کرد.
- پناه اگه مامانم چیزیش بشه... من می‌میرم.
با سیلی که خوردم سر جام میخ‌کوب شدم. پناه با یک مَن اخم بهم نگاه می‌کرد.
- پناه چرا زدی!؟
- تو حق نداری تا وقتی من و بچه‌هات بهت احتیاج داریم بمیری! بیشعور.
مثلاً قهر کرد و رفت اون‌ور که با صدای جیغ ساره و بهار به خودم اومدم.
من: چی شد؟ چرا جیغ می‌کشید؟
ساره: وایی کیان شما بچه دارید؟
بهار: مبارک‌ مبارک، تولدش مبارک.
به خُل بازی‌های بهار و ساره نگاه می‌کردم و کامل فراموش کرده بودیم که مامان توی اتاق عمله.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #25
- پناه خانم شما از پررو بازی روی من رو کم کردین. جواب اون سیلی رو هم توی خونه بهتون میدم.
- به من چه؟ من بهت جواب سیلی رو میدم.
می‌دونستم پناه الکی داره باهام شوخی می‌کنه تا از این حال در بیام؛ وگرنه خودش هم توی خودش بود. دکتر بیرون اومد و وقتی پرسیدم گفت خداروشکر حال مادر خوبه.
خوشحال رفتم داخل اتاق تا خبرِ این‌که قراره با پناه بچه‌دار بشیم رو بهش بدم.
من: سلام، سلام مامان ثریا.
پناه: سلام ثریا بانو.
کامیار: ثریا عاشقه خوبین؟
ساره: آب نمی‌خواین مادربزرگ ثریا؟
بهار: سلام مامان جون، منم منم عروستون!
بابا: عشق من بیدار شد!
مامان ثریا: خوبم ممنون، ممنون.
ساره: مامان یه نفر به ما اضافه شده. اگه گفتی کیه؟
مامان ثریا: کیه؟ بهار!
ساره: نه بابا بهار که خیلی وقته عروسمون شده! یکی دیگه.
مامان ثریا: کی؟
ساره: مامان بی‌اعصاب، اصلاً نمیگم!
مامان ثریا: باشه حالا قهر نکن بگو ببینم کی؟
ساره: قراره نوه‌دار بشی!
مامان ثریا: واقعاً... میگی... یعنی... پناه؟
مامان ثریا با اشک شوق پناه رو بغل کرد و بوسید ‌و من رو هم بغل کرد.
مامان ثریا: این بهترین خبر عمرم بود.
بعد از چهار روز مامان مرخص شد.
***
سر میز شام بودیم که باز پناه حالش بد شد و نیومد غذا بخوره. این وروجک‌ها قشنگ داشتن مامانشون رو اذیت می‌کردن. وقتی با پناه رفتیم سونوگرافی، فهمیدیم دوقلو هستن؛ یک پسر و یک دختر. الان قشنگ چهار ماه از زمانی که فهمیدیم پناه حامله‌ست، گذشته و الان فقط پنج ماه مونده تا این وروجک‌ها به دنیا بیان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #26
- به خدا من رو کشتن این‌ها این‌قدر لگد می‌زنن.
- پناه نظرت چیه بریم خونه‌ی خودمون؟ لیلا هم که دیگه نیست و رعنا هم که اعدام شد.
صورت پناه برای لحظه‌ای غمگین شد.
- باشه، من میرم وسایل‌ها رو جمع کنم.
بعد از دقایقی با دو تا سا‌ک دستی از خونه‌ی مامان این‌ها رفتیم خونه خودمون. دم رفتنی مامان این‌قدر به پناه سفارش کرد که نگم.
- آخیش!
پناه حیرت‌زده به خونه شیک روبه‌روش زل زده بود.
- این‌جا خونه‌ی ماعه؟ کیان تو چه سلیقه‌ای داری، لامصب.
ذوق‌زده یک‌هو اومد سمتم که حیرت‌زده و با تعجب نگاهش کردم.
- راستی جواب اون سیلی که بهم زدی رو ندادی‌ها؟
رفتم طرفش که بگیرمش و یه گوشمالی حسابی بدمش: ولی دوید. افتادم دنبالش که افتاد زمین! ترسیده به طرفش رفتم.
- پناه غلط کردم بلند شو... .
یک‌هو دست‌هاش روی دست‌هام قرار گرفت که فهمیدم همش نقشه بوده.
- بفرما اینم جواب سیلی، حالا برو زدی من رو ناقص کردی و جواب سیلی رو گرفتی! بچه‌هام این‌قدر این‌ور و اون‌ور شدن که حالت تهوع گرفتن.
- پناه این چه کاری بود؟ مردم و زنده شدم. شما هم جدیداً کلک می‌زنی‌ها.
- پس چی!
***
(پنج ماه بعد)
صدای گریه دو نوزاد من رو به خودم آورد.
پرستار یک پسر خوشگل که دقیقاً به من رفته بود و یک دختر چشم درشت و مشکی رو بهم داد که به پناه رفته بود. از خوشگلیشون دهنم باز بود؛ بابا اثر هنرین. یعنی بچه‌های منن!
می‌تونم بگم بهترین خبر زندگیم به دنیا اومدن بچه‌ها بود. رفتم توی اتاق و بچه‌ها رو به پناه دادم تا بهشون شیر بده.
- خانوم من خوبه؟
- آره! کیان مگه میشه این فرشته‌ها رو ببینم و خوشحال نباشم.
- ولی خدایی کم از اثر هنری ندارن! هم تو خوشگلی و هم من، حالا فکر کن این‌ها قاطی بشن دیگه میشن فرشته‌ی کامل!
- بیا، کیان تو کیمیا رو بگیر. من به پوریا شیر بدم، بعد پوریا رو بگیر کیمیا رو بده.
- بده بستونه.
آروم به فرشته کوچولوی توی بغلم خیره بودم؛ واقعاً دختر و پسرم نمونه بودن.
وقتی رفتیم خونه، بچه‌هام دست به دست می‌چرخیدن؛ حتی مامان و بابا هم از این زیباییشون تعجب کرده بودن. کم پیش می‌اومد یک بچه این‌قدر خوشگل باشه. البته بچه‌های من و پناه هستن دیگه! منم که جذاب، مامانشون هم خوشگل‌تر از آنجلینا جولی... .
داشتم پوشک بچه رو عوض می‌کردم که قشنگ روی صورت من خرابکاری کرد.
- پناه بیا این توی صورت من خرابکاری کرد، رفت.
- چی شده پسرم؟ چرا روی بابات خرابکاری کردی آخه؟
- نگاه، نگاه.
- ولی خوب کردی پسرم، بابات به یه ضد حال نیاز داشت!
- عه، تشویقشم می‌کنی؟
- بله.
- زنجیرِ من رو پشت کوه انداختی!
- بله.
- کجا انداختیش؟
- توی لباس زیر بچه؛ اگه می‌خوایش برش‌دار!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #27
با این حرف پناه از خنده، مُردم. معلوم بود دوست داره من رو خفه‌ کنه.
- پناه عاشقتم!
با عشق به طرفم برگشت و گفت:
- من‌ بیشتر.
- خودم می‌دونم، حالا دیگه قضیه رو احساسی نکن.
- کیان بعضی وقت‌ها دوست دارم خَفَت... بعضی وقت‌ها دوست دارم بوست کنم!
- چی شد؟ می‌خواستی خفم کنی که؟
- آخه باید بریم خرید.
با این حرفش روی زمین افتادم. صددرصد از خنده قرمز شده بودم.
- میگم‌ تو الکی به من ابراز علاقه نمی‌کنی، پس کارت گیره؛ نه؟
- چرا دروغ میگی عمه من بود که... .
پوریا یک جیغی زد که هم من و هم پناه با تعجب بهش نگاه کردیم که یک‌هو پوریا زد زیر خنده.
- بیا این بچمم خُله، مثل مامانش!
- تو سالمی آخه.
- حاضرم خون بدم ثابت شه!
- وا مگه معتادی؟
- آره!
- چی؟
داشت می‌اومد سمتم که... .
- عزیزم وایستا منظورم این بود معتادم؛ معتاد تو شعری از... .
با دمپایی که از طرف پناه به سمتم خورد زود دویدم توی اتاق و بچه‌ها هم چهار دست و پا دنبالمون می‌اومدن و می‌خندیدن.
- من رو ایستگاه گرفتی ع×و×ض×ی؟ وایستا.
- پناه چرا این‌جوری شدی تو!
- چجوری؟
- هیچی اون‌جوری!
- می‌کشمت کیان.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #28
از شرکت به خونه رفتم. همین‌که در خونه رو باز کردم، دیدم چراغ‌ها خاموشه و دنبال چراغ برق بودم.
- پناه، پناه، کیمیا، پوریا، بابایی‌ها کجایین؟
با صدای داد و روشن شدن چراغ‌ها وایستادم.
همه توی خونمون بودن. صدای تولد تولدت مبارک توی خونه پیچید. پناه با لباس سفیدش که به زیبایی عروس‌ها شده بود، گفت:
- تولدت مبارک عزیزم!
- دوست دارم پناه!
بغلم کرد و همه جیغ زدن.
کیمیا و پوریا هم توی بغلش بودن؛ اون‌ها هم خوشگل شده بودن.
کیمیا: بابایی... تبلدت مبادک دوشت داریم. (بابایی تولدت مبارک دوست داریم)
پوریا: تبدک بابایی مبادلک (تولدت بابایی مبارک)
- عشق‌های بابا.
مامان از دیدن این صحنه‌ی قشنگ اشکش در اومده بود. از همه تشکر کردم و کیک رو فوت کردم. آرزو کردم این خوشی‌ها دیگه تموم نشه. نوبت کادوها رسید که ساره بهم یک ساعت، کامیار یک ادکلن، مامان یک کت و شلوار (چون من تیپ رسمی زیاد می‌زنم) و بابا هم یک تیشرت بهم داد. نوبت پناه رسید. چندتا عکس که به همراه بچه‌ها انداخته بودیم، همه رو به یک ریسه که نورهای قلبی داشت آویزون کرده بود.
وقتی اون رو بهم داد بغلش کردم. داشتن اون‌ها خودش یک هدیه بزرگ بود؛ می‌تونم بگم بهترین هدیه، هدیه‌ی پناه بود. با یکم رقصیدن تولدم تموم شد.
- ممنون پناه، باورم نمیشه! اگه تو نباشی من می‌میرم.
- انگار باز دلت برای سیلی‌هام تنگ شده؛ نه؟
با صدای بلند خندید که با خنده‌ی اون من هم خندم گرفت.
- دیوونه.
***
(پناه)
از وقتی بچه‌ها به دنیا اومدن همه چی بهتر شده. امروزم می‌خوام برای آقامون غذا درست کنم و ببرم شرکت.
غذا رو داخل ظرف گذاشتم و کیمیا و پوریا رو برداشتم و توی ماشین گذاشتم. سوار شدم و به سمت شرکت رفتم. رفتم داخل شرکت و به سمت اتاق کیان حرکت کردم. منشی نبود، پس راحت در رو باز کردم و داخل شدم. شوکه به آزاده، خواهر عرفان که روی میز نشسته بود، نگاه کردم. کیان و آزاده من رو ندیدن که آروم گریه می‌کردم و به حرف‌هاشون گوش می‌دادم.
کیان: ع×و×ض×ی، حالم ازش بهم می‌خوره.
آزاده: آره بابا این همه بدبختی بسه، اصلاً نزار... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #29
کیان گفت:
- از اولم نباید بهش رو می‌دادم، خودم رو انداختم توی دردسر.
اشک می‌ریختم! یعنی کیان دیگه من رو دوست نداره؟ بقیه حرف‌هاشون رو گوش ندادم؛ اومدم از در شرکت برم بیرون که کیمیا و پوریا شروع کردن به گریه کردن.
کیان متعجب اومد بیرون و آزاده با خنده دنبالش اومد. آزاده وقتی من رو دید اون هم متعجب شد.
کیان: عزیزم تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
من: کیان خیلی ع×و×ض×ی هستی. حالم ازت بهم می‌خوره!
آزاده: پناه جان به خدا اون‌طور که شما فکر می‌کنی نیست.
داشتم با گریه از پله‌های شرکت می‌اومدم پایین که از پله‌ها افتادم. جیغ آزاده و صدای داد کیان با صدای گریه‌ی بچه‌ها قاطی شد.
***
(کیان)
اعصابم خراب بود. یکی از افراد اردشیر و لیلا فرار کرده بود و می‌تونست هر کاری بکنه. رسیدم شرکت که آزاده رو دیدم.
- سلام کیان، خوبی؟ اومدم پرونده‌های پروژه‌ی جدید رو ازت بگیرم.
- بیا تو.
اومد داخل و روی میز نشست و مثل همیشه شال خانم روی شونش افتاد.
- آخه عرفان و شاهین به تو گیر نمیدن؟
- اَه، نه بابا! تو هم شدی شاهین.
- آزاده اعصابم خورده.
- چرا؟
- یکی از آدم‌های اردشیر و لیلا فرار کرده؛ می‌تونه هر بلایی سر پناه و بچه‌ها بیاره. خیلی می‌ترسم.
- نظرت چیه این چند روز شرکت رو بسپاری به من و شبنم و خودت بری خونه پیش پناه؟! این‌طوری می‌تونی مراقبشون هم باشی.
- آره میشه.
- ع×و×ض×ی، حالم ازش بهم می‌خوره.
- آره بابا این همه بدبختی بسه اصلاً بزار... .
با صدای گریه کیمیا و پوریا حرف آزاده نصفه موند. رفتم پایین که دیدم پناه داره گریه می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #30
من: پناه به خدا اون‌جوری که فکر می‌کنی نیست. ببین!
آزاده: پناه وایستا.
همین که رفتیم دنبالش پناه از پله‌ها پایین افتاد و صدای من با جیغ آزاده و گریه بچه‌ها قاطی شد.
من: پناه، پناه عزیزم! بیدار شو خوشگلم. به خدا... .
آزاده: پناه لطفاً بیدار شو! ببین، اشتباه می‌کنی.
آزاده مثل چی گریه می‌کرد و بچه‌ها هم سرخ شده بودن.
من: آزاده، زود باش. تو کیمیا و پوریا رو ببر خونتون، بعد ازت می‌گیرمشون.
آزاده: باشه ولی وقتی حال پناه خوب شد بهم خبر بده.
من: باشه.
آزاده بچه‌ها رو برد و من هم پناه رو برداشتم و بردم تو ماشین و به سمت بیمارستان حرکت کردم.
به بیمارستان رسیدیم، خداروشکر چیزی نشده بود و پناه سالم بود؛ سرش هم آسیبی ندیده بود و فقط یک بی‌هوشی ساده بود.
- پناه باور کن اشتباه شنیدی من تو رو بیشتر از جونم دوست دارم؛ راستش یه چیزی میگم هول نکن؛ ببین یکی از آدم‌های اردشیر و لیلا فرار کرده. داشتم این رو به آزاده می‌گفتم. آزاده هم عادتشه شال یا مانتو نداشته باشه حالا جلو هر کسی می‌خواد باشه. بعدشم آزاده برای گرفتن پروژه جدید اومده بود.
- واقعاً میگی کیان؟
- آره عزیزم به جز تو هیچکی توی دل من نیست.
- ببخشید که این‌جوری فکر کردم تو مثل بچه پاکی کیان، ببخشید.
- دوست دارم.
- کیان...کیان... اگه اون آدمشون... بلایی سر بچه‌ها بیاره... .
- همینه که بهت نگفتم دیگه! نترس تا وقتی من هستم هیچکی نمی‌تونه به شما آسیب برسونه.
- بچه‌ها الان کجا هستن؟
- با اجازه‌ی شما پیش آزاده خانوم!
پناه باز سرخ شد و گفت:
- گفتم که ببخشید.
- باشه بلند شو بریم. حالا نگفتی چرا اون زمان از روز، توی شرکت بودی؟
- خِیرِ سَرَم اومدم قرمه‌سبزی برات بیارم.
- به، به گشنم شد. بیا بریم بچه‌ها رو برداریم و بریم خونه به حسابش برسیم.
دوباره پناه خندید.
- باشه.
بلند شدیم و دنبال بچه‌ها رفتیم. وقتی رسیدیم به آزاده تَک زنگ زدم که یعنی بچه‌ها رو بیار بیرون؛ ولی فکر کنم پنج دقیقه‌ای وایستادیم که هیچ‌کس نیومد. کلی زنگ زدم و جواب نداد که دیدم شاهین، داداش آزاده و عرفان داره بهم زنگ می‌زنه.
- سلام، شاهین جان خوبی آزا... .
- سلام آزاده بیمارستانه! پاشو بیا... انگار یکی با ماشین زده به آزاده و بچه‌هاتون رو دزدیده.
- چی؟ الان کدام بیمارستانین؟ حالش خوبه؟
- خوبه، ولی بچه‌ها... .
- ع×و×ض×ی بالاخره کار خودش رو کرد! حالا به پناه چی بگم؟ به خدا اگه بچه‌هام چیزیشون بشه لیلا و اون اردشیر ع×و×ض×ی رو می‌کشم.
خون جلوی چشمم رو گرفته بود. سوار ماشین شدم که دیدم پناه نیست. با ترس پیاده شدم؛ نکنه... . همه جا رو نگاه کردم که پناه رو کنار خودم دیدم.
- کجا بودی؟
- بیا! آزاده بچه‌ها رو آورد؟
با داد گفتم:
- با توام! میگم کجا بودی؟
- چرا داد می‌زنی کیان؟ رفتم لواشک بخرم.
- دیگه بدون من هیچ‌ جا نمیری فهمیدی؟
- کیان چیزی شده؟ آخه چرا؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
92
بازدیدها
3K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین