. . .

متروکه رمان پاپلی | یکتا یاری کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
نام: پاپلی
نوشته: یکتا یاری
ژانر: عاشقانه_درام
خلاصه: فعلا ندارد
ناظر: @-ArSham-
مقدمه: من پروانه‌ام. همان پروانه ابله و ساده‌لوحی که دور شمع می‌رقصد. من همان پروانه کوچکی‌ام که دل به دل بی‌رحم شمع می‌دهد. من همان پروانه‌ای هستم که عاشقانه شمع نیم سوز را می‌پرستد. من همان موجود رنگانگی هستم که مادرانه برای آخرین لحظات زندگی شمع لالایی می‌سراید.
من پروانه‌ام. پروانه عاشقی که شمعش را در آغوش می‌کشد و چنان در تب عشقش می‌سوزد که نمی‌فهمد دیگر یک بال ندارد. من، پاپلی، همان پروانه عاشقم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

ansel

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
ناظر
مدیر
نظارت
شناسه کاربر
15
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
146
نوشته‌ها
1,548
راه‌حل‌ها
24
پسندها
6,231
امتیازها
619

  • #2
a28i_negar_20201204_151610.md.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید به تاپیک زیر مراجعه و سوالتون رو مطرح کنید.
تاپیک پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام اتمام رمان

با تشکر​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Yekta

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
51
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-05
آخرین بازدید
موضوعات
13
نوشته‌ها
188
پسندها
1,113
امتیازها
138
محل سکونت
BiR

  • #3
پارت اول:

با شنیدن جمله خسته نباشید از زبان استاد، کوله‌ام را برمی‌دارم و با خارج شدنش، ماننده دونده دوی ماراتون از کلاس خارج می‌شوم.
سیوا پشت سرم می‌آید و صدایم می‌کند. بدون اینکه واکنش نشان دهم به سمت پارکینگ می‌روم. کوله‌ام را می‌کشد و وادارم می‌کند، بیایستم.
کلافه برمی‌گردم. طلبکارانه، با اخم نگاهم می‌کند. با فشار کوله‌ام را از دستش بیرون می‌کشم.
- چه مرگته تو؟
چشمانم را در کاسه سر می‌چرخانم. این چه سوالی است!
- می‌خوای بگی نمی‌دونی؟
در را باز می‌کنم و درون ماشین می‌نشینم و او هم صندلی شاگرد را پر می‌کند.
- این مسخره بازی‌ها چیه؟
قول نمی‌دهم اگر کلمه دیگری بگوید، دیوانه و بر سرش آوار نشم.
جواب نمی‌دهم، نه که جوابی نداشته باشم. من پرم از حرف های نگفته، اما حیف که درک و شعور این ملت کمتر از آن است.
ماشین را روشن می‌کنم و از محوطه دانشگاه خارج میشوم‌. قبل از اینکه سیوا دهن باز کند و حرفی بزند، ضبط را روشن و صدایش را بلند می‌کنم.
خسته‌ام، خسته و کلافه از حرف‌های تکراری، از روزهای تکراری از آدم‌های دیوانه و خسته کننده دور برم. آدم‌هایی که هیچ درکی ندارند و هرچه را می‌‌گویم نمی‌شنوند و فقط حرف خودشان را تکرار می‌کنند.
یعنی نمی‌فهمند و نمی‌بیند حال و روزم را که باز حرفش را پیش می‌کشند. که باز از او چشم‌هایش می‌گویند. او و چشم‌هایش، لعنت به او آن چشم‌هایش.
- فردا یادت نره بیای شو لباس.
نمی‌خواهم به حرف‌های سیوا فکر کنم. سعی دارم حواسم را پرت کنم که صدایش به گوشم می‌رسد و باز حالم را دگرگون می‌کند.
- دوستت داره پاپلی!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Yekta

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
51
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-05
آخرین بازدید
موضوعات
13
نوشته‌ها
188
پسندها
1,113
امتیازها
138
محل سکونت
BiR

  • #4
پارت دوم:

نمی‌خواهم غرق شوم در فکر و خیال گذشته، نمی‌خواهم دوباره بشوم همان پاپلی ضعیف سه سال پیش. باز هم بغض لعنتی و دیوانه کننده‌ایی که راهی نمی‌شود از گلویم. که رها نمی‌شود.
به دختر درون آینه چشم می‌دوزم. چشم‌هایم برق همیشگی را که نه اما برق اشک را دارند. تاریخ قرار است تکرار شود؟ پوزخندی که این مدت از لبم دور نمی‌شد، باز مهمان لب‌هایم می‌شود.
تاریخ لعنتی! کاش زمان متوقف شود، همینجا، در همین لحظه و من برای مدت‌ها در خلا می‌ماندم و خودم را به دست سرد سرنوشت می‌دادم.
در اتاق کوبیده می‌شود و صدای گوشخراشش مجبورم می‌کند چشم از پاپلی درون آیینه بگیرم.
- بله؟!
- پاپلی! حاضر شدی؟ زود باش بیا مهمون ها اومدن.
مردمک چشمانم در حدقه می‌چرخد. می‌گویم الان می‌آیم.
رژ قرمز رنگ را روی لب‌هایم می‌کشم. رنگ آتشین قرمزی‌ لبانم قدرت تقدیم می‌کند و موجب می‌شود، اعتماد به نفس بیشتری داشته باشم.
نفس بلندی می‌کشم و از اتاق خارج می‌شوم. با دیدن جمعیت عظیمی که درون حال روی صندلی ها و کنار میز های پذیرایی جا خوش کردند، آه از نهادم بلند می‌کند.
سلام بلندی می‌کنم و با تذکر جواهر، حواس‌ها جمع می‌شود.
شانه به شانه جواهر میز به میز می‌رویم و او با افتخار می‌گوید، دخترش پاپلی، طراح مزون پروانه هستم. لبخند می‌زنم و دیگران هم با تواضع لبخند هدیه می‌دهند.
بالاخره معرفی مسخره تمام می‌شود و فرصت می‌کنم برای دقایقی کوتاه از جمعیت دور شوم.
سیوا را می‌بینم به سمتش می‌روم و کنارش جا می‌گیرم.
- چطوری؟!
- خوبم تو چطوری؟!
صدایش سرد است و این گواه بر ناراحت بودنش می‌دهد.
بر بازویش میکوبم.
- چته؟!
لب میزند《اومده!》
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Yekta

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
51
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-05
آخرین بازدید
موضوعات
13
نوشته‌ها
188
پسندها
1,113
امتیازها
138
محل سکونت
BiR

  • #5
پارت سوم:

- آرتوش نکن.
صدای فریادم وقتی الف و ر اسمش را باز ناز می‌کشیدم، در سرم اکو می‌شود.
قدم تند کردم و از آب خارج شدم. دستم کشید و در آغوشش گم شدم.
- کجا خانوم خانوما؟!
بر سینه‌اش کوبیدم و نق زدم.
- ولم کن، میخوام برم.
شیطون نگاهم کرد. چشم درشت کردم و ادای گربه شرک را در آوردم.
- آرتوشم!
خندید و جواهر چشمانش درخشید و من در معدن کهربای نگاهش گم شدم.
زیر گوشم به آرام‌ زمزمه کرد.
- دوستت دارم خانومم!
و من گر گرفتم و سوختم و آتش گرفتم. تک به تک سلول‌های تنم غرق لذت شد. قلب بی‌جنبه‌ام بر در و دیوار سینه کوبیده و بی اختیارم کرد.
سیوا صدایم می‌زند و با تکان دادن بدنم از فکر خارجم می‌کند.
- حواست کجاست؟
عصبانی‌ام. نفسم به شماره می‌افتد. وای بر تو سیوا، وای بر تو که نمی‌گذاری حتی یک روز خوش داشته باشم.
- کی بهت گفت بیاریش.
- خودش اومد به من چه.
تیز نگاهش می‌کنم. این حجم از خونسردی عصبی‌ترم می‌کند. جرعه‌ایی از نوشیدنی‌اش را می‌خورد.
- اگر برات مهم نیست چرا حالت از این رو به اون رو شد؟! ها؟!
نفسم را کلافه از سینه بیرون می‌دهم. بلند می‌شود.
- می‌رم بگم بیاد این طرف.
می‌لرزم، انگار برق هزار ولت به تنم وصل کرده باشند. ع×ر×ق سردی بر روی کمرم می‌نشیند و رنگم بی شک پریده است.
سیوا با صدای بلندی می‌خندد و در حالی که دور می‌شود، با صدای بلندی می‌گوید:
- نترس. میرم پیش سیما جون.
این دختر امروز قصد جانم را کرده. کاش نمی‌آمد، حداقل امروز نه. نمی‌خواهم ببینمش. توانش را دارم؟!
ببینمش و غرق نشوم در کهربایی چشم‌هایش؟! ببینمش و دلم برایش پر نکشد؟! برای او، آرتوش پطروسیان.
بر خود نهیب می‌زنم، چرا نشود؟! من فراموشش کردم.
مادرم با اخم سمتم می‌آید.
- پاشو، چرا نشستی اینجا مهمون‌ها منتظرن.
بازویم را می‌گیرد و بلند می‌کند.
- مامان!
- یامان. بدو دیر شد همه منتظر سخرانی‌اند.
همه بیخود کردنی در دل می‌گویم و به سوی پذیرایی می‌روم.
قبل از من سیوا است روی سِن. با دیدنم اشاره‌ایی می‌کند و با صدایی پر شور می‌گوید:
- به افتخار بانو پاپلی بامداد.
با چشم برایش خط و نشان می‌کشم. می‌داند از اینکه بانو خطاب شوم بیزارم و باز تکرار می‌کند. نفسی می‌کشم و با طمانینه به سمت جایگاه می‌روم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Yekta

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
51
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-05
آخرین بازدید
موضوعات
13
نوشته‌ها
188
پسندها
1,113
امتیازها
138
محل سکونت
BiR

  • #6
پارت چهارم:

جمعیت یک‌نواخت دست می‌زنند و من با لبخند تشکر می‌کنم. گروه گروه به سمتم می‌آیند و تبریک می‌گویند. خسته از زیادی سر پا ماندن، خم می‌شوم و آخی می‌گویم. کمرم درد گرفته و صاف ایستادن را برایم دشوار ساخته است.
روی صندلی می‌نشینم و خوشحال از رفتن مهمان‌ها و کم شدن جمعیتشان، تکه‌ایی شیرینی در دهان می‌‌گذارم.
- تبریک می‌گم. مثل همیشه عالی بود سرکار خانوم!
صدایش، نسیم شمالی است که می‌وزد. نسیمی که برایم نه خوش‌آیند بلکه سرد و دردناک است. بر خود می‌لرزم. نه! نه! نه! من توانش را ندارم.
دستان سردم را دور لیوان حلقه می‌زنم و به لرزش پاهایم توجه نشان نمی‌دهم و بلند می‌شوم.
- ممنون از شما.
ابرویی بالا می‌دهد و با لبخندی دندان‌های مرواریدی‌اش را نشان. می‌خواهد بگوید متوجه حال خرابم شده؟!
نباید این‌طور شود. من دیگر آن پاپلی نیستم.
به طبع من هم لبخندی می‌زنم. به میز پذیرایی اشاره می‌کنم.
- از خودتون پذیرایی کنید.
تکه‌ایی کوچک از سیب سرخی را برمی‌دارد و گازی به آن می‌زند.
به میز تکیه زده و با آرامش همان تکه سیب را گاز می‌زند. کاش سیب را آغشته به زهر می‌کردم. افکار بچگانه ام لبخند روی لبهایم می‌آورد.
مطمئنم حس خشم الانم زودگذر است. من حسی به این مرد ندارم. بخش بخش می‌کنم و در دل فریاد می‌زنم، من هیج حسی به این مرد ندارم.
قدمی عقب می‌روم. قصد دارم آن محل خفقان آور را ترک کنم.
بدوم و بدوم و بدوم تا به دریا برسم و تا خود مقصد، حتی دقیقه‌ایی صبر نکنم.
متوجه قصدم می‌شود که می‌گوید:
- شو بعدیتون رو کی برگذار می‌کنید؟
- دو ماه آینده، خوشحال می‌شم تشریف بیارید.
تکیه‌اش را از میز می‌گیرد و نزدیک‌تر می‌شود.
- اون که چشم. حتما می‌آیم.
باز هم نزدیک‌تر.
- ولی تا دوماه دیگه با غم دوریت چه کنم؟!
پوزخند می‌زنم. چه خوب جوک تعریف می‌کنی جناب پطروسیان.
- با اجازتون به بقیه مهمون‌ها برسم‌.
قدم تند می‌کنم و با سرعتی بیش فرار.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Yekta

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
51
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-05
آخرین بازدید
موضوعات
13
نوشته‌ها
188
پسندها
1,113
امتیازها
138
محل سکونت
BiR

  • #7
پارت پنجم:

نور آفتاب بر صورتم می‌تابد و صدای جواهر در اتاق پخش می‌شود.
- پاپلی پاشو دختر. لنگ ظهر و تو هنوز خوابی.
پتو را روی سرم می‌کشم، نمی‌خواهم رد اشک خشک شده بر گونه‌ام را ببیند و بفهمد دیشب چگونه گذشت.
- برو، الان میام.
صدایم گرفته و خش دارد. می‌فهمد، می‌فهمم که متوجه دگرگونی حالم شده است. بالای سرم می‌ایستد و سکوت می‌کند.
این سکوت را دوست دارم. از اینکه آدم‌ها با وجود نداشتن اندکی درک، سکوت می‌کنند لذت بخش است.
فقط یک تیر می‌زنند و خلاص! همان یک تیر که به سمت قلبم نشانه می‌رود، برای خراب کردن حالم کافی است. اما خوبی سکوت بعدش این است که دیگر نمک نمی‌شوند بر زخمم.
آه، ناخدااگاه از سینه‌ام خارج می‌شوم‌.
با همان صدای گرفته و آرام می‌گویم:
- می‌آیم.
صدای کوبیده شدن پاشنه کوتاه کفش هایش بر روی پارکت گواه بر خروجش می‌دهد.
پتو را از سر می‌کشم و به ناگاه از تخت بلند. تلفنم را چک می‌کنم و برای سیوایی که گفته است ساعت ۹ منتظرم است، ایموجی می‌فرستم.
دستی درون جنگل موهایم می‌کشم. کاش بروم و کوتاهشان کنم.
خاطرات، وای بر خاطراتی که دست از سرم برنمی‌دارند. خاطراتی که باز سر باز می‌کنند و داغ دلم را تازه.
سرم را به قدری محکم تکان می‌دهم که گردنم درد می‌گیرد، اما دیر است. زودتر از آن غرق شده‌ام.
- آرتوش! نگام کن.
نگاهم نکرد، دنده را عوض کرد و پایش را روی گاز گذاشت.
- گفتم نه. عادت ندارم یه حرفی رو ده بار بزنم.
دست به سینه زدم و لب ورچیدم.
- خسته شدم خب. تو موهامو می‌شوری، خشک میکنی، شونه می‌کنی، میبندی که موی بلندم می‌خوای.
نیم نگاهی به صورت اخمویم انداخت. دستم را زیر دستش روی دنده گذاشت‌
- بله. خودم هم می‌شورم هم خشک میکنم. هم شونه می‌کنم، هم می‌بندم. حق نداری موهاتو کوتاه کن.
نالیدم و غر زدم.
- موی بلند نمی‌خوام.
خونسرد گفت:
- من می‌خوام. نکنه نمی‌دونستی تو مال منی!
هزاران لعن به قلب عاشق و بی‌جنبه‌ام. که با شنیدن چنان جمله ساده‌ایی در دلم قند اب نکنند.
از تخت بلند می‌شوم و یک راست به سمت حمام می‌روم و زیر دوش آب سرد می‌ایستم. بلکه مغزم از کار بایستد که انقدر فکر و خیال نکند.
قطرات آب سرد بر تنم فرود می‌آیند و حالم را بهتر می‌کند.
رو‌به‌روی آینه، دختری با چشم‌های درشت و موهای بلند فر مشکی رنگ ایستاده، پاپلی بامدادی که دلش نمی‌لرزد برای آرتوشی با گوهرهای کهربایی.
حوله را دور تنم سفت می‌کنم و از حمام خارج می‌شوم. از بین مانتو‌هایی که آفریده دست خودم هستند، مانتویی مشکی رنگ از کمد خارج می‌کنم.
- مامان! من دارم با سیوا می‌رم بیرون.
منتظر جواب نمی‌شوم و از خانه بیرون می‌زنم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Yekta

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
51
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-05
آخرین بازدید
موضوعات
13
نوشته‌ها
188
پسندها
1,113
امتیازها
138
محل سکونت
BiR

  • #8
پارت ششم:

دست روی پارچه لطیف زرد رنگ می‌کشم.
- زرد بردارم خوبه از نظرت؟ می‌تونم با یه دامن سورمه‌ایی ستش کنم.
- تو که دامن سورمه‌ایی نداری!
چشمکی می‌زنم و پارچه... سورمه ایی رنگ را برمی‌دارم.
- می‌خرم... اقا از این دو متر بدید لطفا.
سیوا نگاهی به ساعتش می‌کند و می‌گوید:
- بریم نهار؟ ضعف کردم.
پارچه ها را می‌گیرم و متقابلا پولش را می‌دهم.
- پیتزا می‌خوام. پایه‌ایی؟
موافقت می‌کنم و به سمت پاتوقمان راه می‌افتیم. هی می‌خواهم فکر نکنم. فکر و خیال هم بیخیال شوند، من نمی‌شوم.
در عجبم این سیوایی که وکیل و مدافع آرتوش است چرا حال چیزی نمی‌گوید.
کنار پنجره بزرگ می‌نشینیم.
فکرم را می‌خواند که می‌گوید:
- یه مهمون هم داریم.
چشم‌هایش برق شیطنت دارند. مهمان؟! نگو، سیوا نگو که آرتوش قرار است کنارمان باشد.
گریه‌ام می‌گیرد نه بابت حضور آرتوش بلکه نسبت به بی‌تفاوتی نزدیک ترین فرد زندگیم به بزرگترین مشکلم.
نمی‌خواهم ضعف نشان دهم. بنابراین بیخیال شانه‌ایی بالا می‌اندازم
- فکر کردم نهار دخترونه است. دوتایی!
کمی به جلو خم می‌شود و می‌گوید:
- میخوای برم شما بمونید دوتایی.
قبل از اینکه جوابش را دهم، آرتوش ظاهر می‌شود. با همان پوشش مردانه خاص خودش. نگاهش نمی‌کنم، سلامش را به آرامی پاسخ می‌دهم و به سرعت روی صندلی جا می‌گیرم.
سیوا کنارم می‌نشیند او روبه‌رویم.
- حالتون چطوره خانوم بامداد؟
زیتون کوچکی در دهان می‌گذارم.
- شکر خدا خوب.
لبخند می‌زند.
- من فرصت نکردم دیروز هدیه‌ایی بابت شو تقدیمتون کنم.
هدیه نمی‌خواهم ازت. دور شو ازم فقط دور شو.
- احتیاجی نیست جناب پطروسیان.
ابرو بالا می‌اندازد. اشاره‌ایی به گارسون می‌کند و گارسون باکس به دست به طرف میزمان می‌آید.
پس همه‌چی هماهنگ شده بود. خاصمانه نگاهی به سیوا می‌اندازم که با شیطنت شانه بالا می‌اندازد.
باکس را روی میز می‌گذارد.
- قابلتونو نداره.
نیم نگاهی به باکس میاندازم.
- احتیاجی نبود. نمی‌تونم این هدیه رو قبول کنم.
- به افتخار شو دیشبه دوشیزه بامداد.
دوشیزه بامداد. نکن آرتوش خان. نکن جناب پطروسیان.
سیوا که تا این لحظه ساکت بود، ضربه‌ایی آرام بر پهلوم می‌کوبد و در حالی که باکس را از روی میز بر‌می‌دارد، می‌گوید:
- اتفاقا بدردتم می‌خوره. همون چرخ خیاطی که می‌خواستی.
زیر لب به قدری آرام تشکر می‌کنم که حتی خودم صدایم را به زور می‌نشنوم.
کاش این قرار نهار لعنتی زودتر تمام شود.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Yekta

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
51
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-05
آخرین بازدید
موضوعات
13
نوشته‌ها
188
پسندها
1,113
امتیازها
138
محل سکونت
BiR

  • #9
پارت هفتم:

صدای خنده های گرم پدر می‌آید. آمده است، بعد از چهار ماه دوری. چه خوب موقعی هم آمده است. لبخند می‌زنم و وارد حال می‌‌شوم‌.
- به‌به باباخان. سفر به خیر.
به سویم می‌آید و در آغوشم می‌کشد و ب×و×س×ه‌ایی بر موهایم می‌کارد.
- سلام دخترم.
لبخند به نگاه خسته و مهربانش می‌دهم. مادر شربت ه دست به جمعمان اضافه می‌شود.
پدرم ملوان کشتی رانی که مرد آب‌های خلیج بود بعد از چهار ماه برگشته به خانه و من چقدر حرف دارم تا برایش بزنم.
بعد از دقایقی با عذرخواهی کوچکی از جمعشان دور می‌شوم.
وارد اتاقم می‌شود و پس از تعویض لباس‌هایم و به سوی چرخم می‌روم.
چرخ خیاطی هدیه. نمی‌توانم حواسم را پرت کنم. بوی سرد عطرش زیر دماغم می‌ز‌ند. عصبی‌ام می‌کند. اینکه دارم می‌شوم پاپلی سه سال پیش اذیتم می‌کند.
الگو را برمی‌دارم و به جان پارچه زرد رنگ می‌افتم. زردی رنگش آرامم می‌کند. وادارم می‌کند دل به کار دهم و فکر نکنم.
- کور نکنی خودتو دختر.
سر بلند می‌کنم و می‌گویم:
- تنها کاری که ازش خسته نمی‌شم.
پدر روی تخت جا می‌گیرد و نگاهم می‌کند. شاید دارد از عمق نگاهم تمامی حرف‌های نگفته‌ام را می‌خواند.
- می‌دونم برگشته.
باز هم حرف از آرتوش. تو دیگر چرا پدر من.
جوابی نمی‌دهم. قیچی را برمی‌دارم و با تمام قدرت بر پارچه می‌کشم. زورم به آدم ها که نمی‌رسد مجبورم بر این پارچه زرد رنگ خالی کنم.
- نمی‌خوام راجع بهش حرف بزنم بابا. آرتوش برای من تموم شده‌است.
غمگین نگاهم می‌کند و من مجبور می‌شوم نگاه از نگاهش بگیرم. من چه کردم با خود و خانواده‌ام!
چیزی نمی‌گوید و بی حرف از اتاق خارج می‌شود.
چرا تمامش نمی‌کند. مگر نبودند و ندیدند بعد از آرتوش چه شدم که باز حرفش را پیش می‌کشند.
نمی‌دانند حتی با شنیدن نامش بهم می‌ریزم؟!
قیچی را گوشه‌ایی پرت می‌کنم و به سمت تختم می‌روم و با شدت رویش فرود می‌آیم.
تلفنم را روشن می‌کنم و پیامی از سوی سیوا برایم می‌آید.
- پاپلی؟! قهر نکن.
دوست ندارم جوابش را دهم. شاید هم می‌خواهم قهر کنم. سیوا که می‌داند دیگر چرا!
می‌نویسیم《 تو با خودت چند چندی سیوا!》
سین می‌کند و زنگ می‌زند.
حوصله‌اش را ندارم؛ ریجکت می‌کنم و پتو را روی سرم می‌کشم و سعی می‌کنم بخوابم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Yekta

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
51
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-05
آخرین بازدید
موضوعات
13
نوشته‌ها
188
پسندها
1,113
امتیازها
138
محل سکونت
BiR

  • #10
پارت هشتم:

کش و قوسی به بدنم می‌دهم و خمیازه‌ایی بلند می‌کشم. گیج نگاهم را دور اتاق می‌چرخانم. خواب پاییزی همین است دیگر؛ بیدار که می‌شوی نمی‌دانی در کدام دنیا سیر می‌کنی.
تلفنم را برمی‌دارم و روشنش می‌کنم. نورش چشمم را اذیت می‌کند.
با دیدن ساعت دود از سرم بلند می‌شود. هشت و نیم؟!
پیام جواهر را باز می‌کنم.
《ما اومدیم خونه سیما، بیدار شدی حاضر شو بیا》
نفسم را کلافه و پر صدا بیرون می‌‌دهم. به سیوا زنگ می‌زنم دو بوق نخورده جواب می‌دهد.
- بانو! آشتی شدید؟
بی حال تر از آنی‌ام که جوابش را دهم.
- کیا اومدن خونتون؟
می‌خندد. سیوا، اگر می‌دانستی بیخیالی‌ات چگونه ناخن می‌شوند بر دیوار هیچ وقت اینگونه بیخیال نمی‌خندیدی.
- همه عزیزم. همه!
کوفت بلند بالایی نثارش می‌کنم. می‌خندد و من بی‌طاقت تلفن را قطع.
در حالی که زیر لب به سیوا فحش می‌دهم از تخت خارج و به سمت کمد می‌روم‌.
سارافن بلند پسته‌ایی رنگ. زیرش هم یک دست مشکی. آرایش ملایمی در حد رژ و خط چشمی می‌کشم و با رضایت از خانه خارخ می‌شوم.
دوست ندارم به حضور همه‌ایی که سیوا گفته است فکر کنم. کمابیش موفق هم می‌شوم. درون ماشین می‌نشینم و بادیدن خالی بودن باک، مشت محکمی بر فرمون می‌کوبم.
لعنت بر این شانس.
جواهر را می‌گیرم اصلا کی حوصله مهمانی و خاله زنک بازی را دارد. صدایی از درونم می‌گوید:
- شدی مثلا پیرزن های هفتاد ساله.
فرصتی برای حواب دادن و کلکل با خود پیدا نمی‌کنم چرا که مادرم تلفن را جواب می‌دهد.
بدون مکث مسلسل‌وار می‌گویم:
- ماشینم بنزین داره، حوصله ندارم آژانس بگیرم محمد آقا هم نیست تا منو برسونه چیکار کنم؟
- از دست تو پاپلی. مثل فیل می‌خوابی. همه منتظرت.
باز هم همه. پیشانی‌ام را به کف دستم تکیه میدهم و آرنجم را لبه شیشه می‌گذارم.
- چیکار کنم؟
- میگم یکی بیاد دنبالت.
لحن حرصی‌اش لبخند روی لبم می‌آورد. چه عجب نگفته است همه می‌آید.
تلفن را قطع می‌کنم، فکری می‌گذرد که زیادی حساس شده‌ام. شاید،شاید هم نه!
ضبط را روشن و موزیک می‌گذارم بلکه دقایق زودتر بگذرند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
43
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
91
پاسخ‌ها
27
بازدیدها
240

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین