پارت شانزدهم:
من اهل شمالم. یه دختر گیلانی. پروانهای از جنگلهای لاهیجان. من متعلق به اینجام. به همین دریا به همین جنگل، به همین رودخانه.
نفس میکشم، بلند و عمیق. هوای تازه را به ریه می کشم و از شنیدن بوی خوش گلهای نرگس غرق لذت میشوم.
کاش میشد تهران و دو و دمش را رها کرد و برای همیشه مثل پروانهها کوچ کرد.
قورباغهایی شد، برای طالابی کوچک. پرستویی شد بر شاخه درخت یا مرواریدی شد محفوظ در صدف، در عمیقترین گوشه دریا.
روی شنهای سرد و خیس ساحل مینشینم. موج ریزی به سمتم میآید و پاهایم را خیس میکند.
دریا...ساحل...شنهای خیس...تنهایی و ماه کامل امشب آرامش عجیبی دارد.
دراز میکشم. دلم میخواهد موج بزرگی بزند و من را با خود بلند کند ببرد. آنقدر ببرد تا دور شوم. از همهچی دور شوم، از تهران و آدمها، دور شوم حتی از چرخ خیاطیام.
بشوم عروس آبها و فقط بروم. بروم و بروم و بروم.
صدای زنگ تلفنم اجازه نمیدهد، بیش از این فکر کنم و داستان ببافم.
شمارهاش را که میبینم، نفس بی اختیار کلافه از سینه خارج میشود. جناب پطروسیان!
دلم دستور میدهد تلفن را به سوی دریا پرتاب کنم و تا ابد و یک روزجواب هیچ بشری را ندهم، اما مغزم منطقیتر است. باید بدانم حرف حسابش چیست.
- سلام!
ثانیهها میگذرند و مرد پشت خط سکوت کرده است.
قطع کنم؟
- جناب پطروسیان؟!
- پاپلی!
صدایش و آن لحن پاپلی گفتنش دلم را به لرز وا میدارد. چشمهایم را روی هم فشار میدهم. صدایش غم دارد. برایم مهم نیست.
- امرتون؟
و باز هم سکوت. باز هم مکث. چرا حرفش را نمیزند و من و دریایم را تنها نمیگذارد؟
- میخواستم باهات حرف بزنم.
پوزخند صدا داری میزنم. دستم را درون شنها فرو میبرم و صدفی کوچک برمیدارم.
- بزنید.
- دلم برات تنگ شده.
تلفن را پایین میآورم و قطع میکنم. نفس حبس شده در سینهام را به زور بیرون میدهم.
صدایی از درونم میگوید:
- این مرد میفهمه دل تنگی چیه؟ میفهمه عشق و احساس چیه؟
آری! نمیفهمد و من نمیتوانم خود را گول بزنم که این نفهمیدنش چقدر دردناک بود برایم و شاید...هست!
بلند میشوم. دیگر دریا را هم دوست ندارم. دریا و خاطرات، ابرها و خاطرات، باران و حاطرات، برف و خاطرات، من و خاطرات، او و خاطرات. لعنت به خاطرهها.
بغض گلویم را چنگ میزند و نفس کشیدن را برایم دشوار میسازد.
سینهام را ماساژ میدهم و باز راوی قصه گذشتهها میشوم.
عاشقان فقط میفهمند، با یک تلنگر هرچند کوچک قلبشان میشکند و دوباره با عزیزم گفتن یار هوایی میشوند.
من خلاصه میشدم در کلمه سه حرفی یه نام عشق و زندگیم شده بود مردی پنج حرفی به نام آرتوش.
قبول کردنش سخت است دیگر، بفهمی اشتباه کردهایی. نکردم. پسم زد، خ.ی.ا*ن.ت کرد و غرورم را شکست اما اشتباه نکردم.
من که به خود و احساسم شکی نداشتم. من که با او روراست بودم، اما چرا؟
وقتی رفت، تمام روز به این فکر میکردم مگر چه کم داشتم؟ من پروانه نبودم؟!
یا من پروانه نبودم یا او صیاد خوبی نبود.
نقد