پارت نهم:
با دست زیر چونش رو گرفتم که دوباره چشمش رو باز کرد، فلافل رو بهش دادم که یک مقدار ازش خورد ولی چون بیحال بود خودم اون یک فلافل رو بهش دادم.
کمی روح به صورتش اومد. دستش رو گذاشت زمین که بلند بشه اما تعادلش بهم خورد و افتاد روی پای من.
کلی خجالت کشید و بلندشد، از پشت مچ دستش رو گرفتم و گفتم:
- چیکار میکنی؟ باید استراحت کنی تو!
لبخند کمجونی زد و گفت:
- نمیشه آقا سپهر.
از نحوه صدا زدن اسمم خندم گرفت.
بلند شد، یک سینی آورد و ظرفها رو جمع کرد، بعد هم کیارش و پارسا رو راهنمایی کرد به اتاقشون.
مشغول شستن ظرف ها شد که به طرفش رفتم، آستینهام رو بالا زدم و گفتم:
- منم هستم.
یگانه خندید و گفت:
- نه بابا؟ برین نمیخواد ظرف بشورین، الان همه میگن ازتون کار کشیدم.
دوباره نگاهم کرد و گفت:
- راستی خانومتون خوشگل بود.
اخم کردم و گفتم:
- اون خانومم نبود، خواهرم بود.
هیچی نگفت و باهم مشغول شستن ظرفها شدیم.
***
پارسا:
از پنجره اتاقم یگانه و سپهر رو دیدم، سپهر داشت بیش از حد به یگانه نزدیک میشد.
روی تخت خوابیدم و به فردا فکر کردم.
صبح با صدای نرم و لطیفی از خواب پاشدم:
- آقا؟ آقا پارسا؟
دلم نمیخواست که چشم باز کنم، آروم تکونم داد و گفت:
- آقا؟ آقا پارسا؟
گوشهی پلکم رو باز کردم و گفتم:
- هان ؟
با نرمی گفت:
- بلند بشین، حموم رو براتون آماده کردم.
با خشونت گفتم:
- باشه برو بیرون.
با صدای بسته شدن در از جا بلندشدم و دوش گرفتم، تمام حموم برق میزد، حتی سر دوش برق میزد، بوی گل وگلاب توی حموم پیچیده بود، آب کاملا گرم بود.
با حس خیلی خوبی دوش گرفتم، از حموم که بیرون اومدم، حوله من و سشوار هم به همراه چند دست لباس جلوی در بود.
حوله رو تن زدم، موهام رو سشوار کشیدم، نگاهی به لباسها کردم، یک شلوار و تیشرت سبز رنگ برام گذاشته بود، یک سویشرت هم گذاشته بود، لباسها رو هم پوشیدم و از پلهها پایین رفتم، با دیدن میز صبحانه اصلا حیرت زده شدم، توی دلم گفتم:
- خاک تو سرت مسعود که این دختر رو به خاطر پول فروختی.
میز صبحانه مفصلی چیده بود، به جای لیوان یک پارچ آب پرتقال درست کرده بود و دوتا لیوان گذاشته بود که نی داخلش بود. بعد تخم مرغ آبپز کرده با کره وپنیر هم سر سفره بود.
صندلی رو عقب کشیدم و روی صندلی نشستم و گفتم:
- اون سویشرت برای چی بود؟
- گذاشتم سرما نخورید.
لبخند کمرنگی روی لبم نشست و حرفی نزدم. کیارش هم سر میز اومد و با خشم به یگانه توپید:
- هی ببینم چرا من رو بیدار نکردی؟
یگانه به من نگاه کرد و گفت:
- آقا پارسا حرفی از شما نزدن که.
کیارش با دست محکم روی میز کوبید و گفت:
- من داداش پارسام، پس هیچ فرقی، تاکید میکنم هیچ فرقی بین ما نیست.
یگانه دستش رو مشت کرد و گفت:
- ولی من فکر میکردم زیر دستشی چون تو اومدی بالاسرم وقتی تازه دزدیده شده بودم، اما چشم. از این به بعد کارهای شما رو هم انجام میدم.
***
یگانه:
کیارش با شنیدن حرفام پوزخندی زد و تهدید آمیز گفت:
- حواست باشه به عواقب حرفات کوچولو.
یک لحظه ترسیدم، احساس کردم اگر ادامه بدم برام گرون تموم میشه.
سکوت کردم که کیارش با بدجنسی گفت:
- میز صبحانه رو جمع کردی میای حموم رو آماده میکنی برام، از حموم هم که بیرون اومدم موهام رو سشوار میکشی.
پارسا هم از میز بلند شد و گفت:
- امشب حدودا ۸۰ تا مهمون داریم، لیست غذا رو کیارش بهت میده، نگاه کن هرچی نداریم و بگو مشرحیم بخره.
با عجز و ناله نگاه کردم و گفتم:
- ۸۰تا؟ آخه من چجوری ۸۰ تا برنج درست کنم؟ وای نه!
کیارش و پارسا از ناتوانی من لبخند بدجنسی زدن.