. . .

در دست اقدام رمان نیلگون اثر سارا

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
...
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,358
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

بانوی آسمان

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانوی قرمز
شناسه کاربر
6969
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-16
موضوعات
11
نوشته‌ها
50
پسندها
118
امتیازها
108
محل سکونت
شهر خیال

  • #3
مقدمه:
یک قدم به جلو
یک قدم به عقب
سرگردانی... ؟
نام ندارد!
شاید تاریک‌ترین نقطه جهان... .
پای ماندن ندارد
مادری که جانش را به خون کشیدند
دخترکانی که در پی فردا
آزادی را میان خون نوشتند
خمپاره‌ی هراس، رویاهایشان را تکه‌تکه کرد پرواز... .
در آسمانی که باد وعده مرگ می‌دهد
جرئتی است که فقط از یک دختر افغان بر می‌آید... .
 

بانوی آسمان

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانوی قرمز
شناسه کاربر
6969
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-16
موضوعات
11
نوشته‌ها
50
پسندها
118
امتیازها
108
محل سکونت
شهر خیال

  • #4
...
 
آخرین ویرایش:

بانوی آسمان

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانوی قرمز
شناسه کاربر
6969
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-16
موضوعات
11
نوشته‌ها
50
پسندها
118
امتیازها
108
محل سکونت
شهر خیال

  • #5
پارت دو
حیرت زده چند باری دهانش را باز کرد تا حرفی بزند؛ اما دریغ از یک کلمه!
رفته بودند!؟ کجا رفته بودند!؟ چطور امکان دارد؟ او فقط یک روز از خانه پا به بیرون گذاشته بود، آن هم برای این‌که مجبور شده بود.
اشک درون چشمان سیاه رنگش حلقه زد، لبانش از بغض لانه کرده در گلویش لرزید و دردی که در قلبش پدیدار شد را با تمام وجود احساس کرد؛ زانوهایش تا خورد و جسم نحیفش روی زمین آوار شد، به کجا می‌توانستند پناه برده باشند؟
مریم‌اش هنوز بسیار زیاد کوچک بود و... نرگس‌اش!
نرگس‌اش که هنوز شیرخوار بود، چطور می‌توانستند بدون مادر دوام بیاورند!؟
گرفته و ناامید با چشمان پر شده از اشک به پیرزن چشم دوخت و لـ*ـب زد:
_ ش... شما می‌دونید؟ می‌دونید اهالی شهر به کجا رفتند!؟
پیرزن با مهربانی به چشمان سیاه رنگش چشم دوخت، دستی با محبت بر سرش کشید و با مهربانی گفت:
- چرا ناراحتی گل دختر؟ نگران خانوادت هستی؟
رابعه که حالا رسماً به هق_ هق افتاده بود، با عجز سر تکان داد و بریده_ بریده لـ*ـب زد:
- ب... بچه‌هام ه... هنوز خ... خیلی ک... کوچیک‌ان، معلوم نیست الان تو... تو چه وضیعتی‌ان.
چشمانش را بست، با عصبانیت دستش را بند سرش کرد و ادامه داد:
- اگه منِ احمق از خونه نمی‌رفتم بیرون، الان کنارشون بودم.
پیرزن دستی روی شانه‌اش گذاشت و با دل‌داری گفت:
- غصه نخور دخترم، همه‌چیز درست میشه؛ ایشالا به‌زودی پیداشون می‌کنی!
رابعه اما، دیوانه‌وار سرش را به چپ و راست تکان داد. از جا پرید و برقع‌اش را از روی زمین برداشت، روی سرش مرتب کرد و با شتاب به سمت در قدم برداشت.
پیرزن با تعجب نگاهش را به رابعه داد، از جا بلند شد و گفت:
- دختر جان! داری کجا میری!؟ دیر یا زود ممکنه طالبان به اینجا برسند و اگه تو رو تنها اون بیرون ببینند، قطعا یک بلایی سرت میارن.
رابعه بی‌توجه به سمت در قدم برداشت و هم‌زمان گفت:
- به درک! اصلا مهم نیست، بمیرم بهتر از اینه که دوری از بچه‌هام رو تحمل کنم؛ میرم پیداشون کنم.
با دستان لرزان سعی کرد زنجیر در را باز کند، بعد از کمی کوشش کردن بلأخره موفق شد با شتاب در را باز کرد و بی‌توجه به صدا زدن‌های پیرزن از خانه خارج شد.
در آن وقت شب کوچه خلوت_ خلوت بود، در اصل مردمی وجود نداشت که رفت و آمدی وجود می‌داشت.
بی‌توجه به وحشتی که در دلش خانه کرده بود، با قدم‌های بلند در کوچه‌های تاریک و خلوت قدم بر می‌داشت.
کوچه به‌قدری تاریک بود که به سختی می‌توانست جلوی پاهایش را ببیند؛ همچنان در حال راه رفتن بود که ناگهان حس کرد پایش روی جسم نرمی فرود آمد، با چشمان گرد شده از وحشت جیغ کوتاهی کشید و دوقدم به عقب برداشت.
ترسیده با اضطراب به پارس کردن سگی که ناخواسته پا رویش گذاشته بود خیره شد، زیر لـ*ـب نام خدا را بر زبان آورد و نفس عمیقی کشید و سعی بر آرام کردن خود کرد؛ بزاق دهانش را به سختی قورت داد و دوباره شروع به راه رفتن کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

بانوی آسمان

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانوی قرمز
شناسه کاربر
6969
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-16
موضوعات
11
نوشته‌ها
50
پسندها
118
امتیازها
108
محل سکونت
شهر خیال

  • #6
پارت سه
هنوز چند ساعت از قدم زدنش در آن کوچه‌های تاریک نگذشته بود، که دوباره با صدای شنیدن صدای بلند گلوله حتی بلندتر و نزدیک‌تر از دفعه قبل در همان حوالی، ترس مانند خنجری در قلبش فرو رفت.
با چشمان گشاد شده از ترس به روبه‌رو خیره شد، لرزش دستانش که پیش از این برای سردی هوا بود، حالا دلیلش فقط و فقط ترس بود؛ آن ظالمان وحشی به شهر رسیده بودند، خیلی زود سر راهش سبز می‌شدند. یک لحظه از تصمیم عجولانه‌اش پشیمان شد، شاید بهتر بود نزد پیرزن می‌ماند؛ اما با یادآوری دوری از فرزندانش که حتی نمی‌دانست کجا هستند در تصمیم‌اش مصمم‌تر شد.
او باید قوی می‌بود، چون او یک مادر افغان است و یک مادر برای فرزندانش حاضر است جانش را هم فدا کند، ترسش در یک لحظه تبدیل به شجاعتی شد، که خودش هم دلیلش را نمی‌دانست.
او حتماً خودش را نزد فرزندانش می‌رساند، چون آن‌ها به مادرشان نیاز داشتند؛ با یادآوری چهره زیبا و معصومشان بغض برگلویش چنگ انداخت و چشمانش را به عجز بست.
ای کاش هیچ وقت آن روز نحس از خانه پا به بیرون نمی‌گذاشت!
ای کاش هرگز خبر مرگ همسرش را نمی‌شنید، تا برای کفن و دفن جسد عزیزترینش از خانه به ولایت پروان نمی‌رفت.
حالا بعد از ازدست دادن همسرش، دیگر طاقت از دست دادن فرزندانش را نداشت؛ بایدهر چه زودتر خودش را به فرزندانش می‌رساند و آنان را در آغوش می‌گرفت، تا بتواند نفس بکشد.
برای جلوگیری از گریه نفس عمیقی کشید، دگر گریه کردن بس بود. به اندازه کافی گریه کرده بود؛ دستانش را مشت کرد و قدم‌هایش را از سر گرفت.
همچنان در حال راه رفتن بود که ناگهان با شنیدن صدای ماشین‌های طالبان در جایش متوقف شد، حالا باید چی‌کار می‌کرد!؟
اگر خودش را نشان می‌داد، آیا او را می‌کشتند؟
چطور بایداز شهر خارج می‌شد!؟ همه‌ی شهر تحت سلطه آن ظالمان بودند، باید در جایی مخفی می‌شد، تا آن‌ها از آن‌جا می‌گذشتند و او هم می‌توانست به راحتی از این‌جا برود.
با این فکر نگاهی به دور و بر کرد و با دیدن سنگ بزرگی که در پایین کوهی در آن طرف خیابان وجود داشت، با عجله به آن سمت رفت، پشت‌اش مخفی شد و منتظر ماند.
بعد از گذشتن چند دقیقه سر و کله‌ی آن ظالمان خون‌خوار پیدا شد، همه‌ی شان تفنگ به دست درحالی‌که دهان و بینی‌شان را با دستمال پوشانده بودند؛ سوار بر ماشین‌ها با چشمانی که بی‌رحمی در آن فریاد میزد به روبه‌رو خیره شده بودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

بانوی آسمان

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانوی قرمز
شناسه کاربر
6969
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-16
موضوعات
11
نوشته‌ها
50
پسندها
118
امتیازها
108
محل سکونت
شهر خیال

  • #7
پارت چهار
آن سوی داستان
هوا سرد و کوه‌ها سردتر بودند، بادهای تندی که می‌وزیدند آخرین رمق‌اش را از آن‌ می‌گرفت، در حالی‌که نوک انگشتان پاهایش از سردی هوا بی‌حس شده بود؛ بی‌تعادل به راهش ادامه می‌داد.
همه‌ی تنش از سردی بیش از حد هوا در حال لرزیدن بود، مردمی که همراهش بودند هم حالشان دست کمی از آن نداشت؛ بی‌توجه دستان سرد خواهرزاده‌اش را محکم‌تر فشرد.
مریم پنج ساله با آن نگاه معصومش درحالی‌که دماغ کوچکش از سردی هوا قرمز شده بود، با مظلومیت گفت:
- خاله جان! من خیلی سردمه، پاهامم خسته شدن.
با شنیدن صدای مریم کوچک در جایش توقف کرد، لبان خشک شده از سرمایش به لبخند تلخی باز شد و به سختی در‌حالی‌که دومین امانت خواهرش را در آغوشش جابه‌جا می‌کرد روی دو زانویش نشست تا هم قد خواهرزاده‌اش شود، دستان سردش را روی گونه‌ی مریم گذاشت و امیدوار لب زد:
- خاله قربونت بره عزیزم، خیلی کم مونده یک‌کم دیگه تحمل کن، خیلی زود به قریه می‌رسیم. اون‌جا گرم میشی، باشه عزیز خاله!؟
مریمِ کوچک، چشمان سبز رنگش را به چشمان سیاه رنگ زینب دوخت، چشمانی که او را به یاد مادرش می‌انداخت. لبان کوچکش را روی هم فشرد و با لجبازی گفت:
- خاله پس مامان کِی میاد پیشمون!؟من دلم براش تنگ شده. نرگسم گریه می‌کنه، خب اون هم حتماً دلش برای مامان تنگ شده دیگه.
با یاد خواهر عزیزش داغ دلش تازه شد؛ یعنی تا حالا رابعه به خانه رسیده بود!؟ فهمیده بود که آنان نیستند!؟ نکند هنوز در شهر باشد و گیر طالبان افتاده باشد، با این فکر قلبش تیر کشید.
اگر بلایی سر خواهرش می‌آمد او قطعا می‌مرد، همین که پدر و مادرش تنهایش گذاشته بودند کافی بود، دیگر طاقت از دست دادن رابعه را نداشت، قطعا نداشت!
با حس دست مریم کوچک روی گونه‌اش از فکر بیرون آمد، لبش را با زبانش تر کرد و گفت:
- میاد عزیزم، اون هم وقتی بره خونه و ببینه ما نیستیم خودش ما رو پیدا می‌کنه، خب؟
مریم فقط با مظلومیت سر تکان داد، خسته و ناتوان از جا بلند شد و دست مریم را درون دستانش جای داد و همین که خواست اولین قدم را بردارد صدای افتادن جسمی بر روی زمین توجه‌اش را جلب کرد، با بهت چرخید و زنی باردار را دید که بی‌هوش روی زمین افتاده است، با وحشت به زن خیره شد.
آن زن را می‌شناخت، اسمش بصیره بود و یکی از همسایه‌های دیوار به دیوارشان بود.
زن خوب و مهربانی بود؛ آب دهانش را قورت داد و چون دید مردم برای کمک به زن نزدیک نشدند و بی‌توجه به راهشان ادامه دادند؛ ناچار به زن نزدیک شد، نرگس را به سختی در آغوشش جابه‌جا کرد و با دستانی بی‌حس و لرزان زن را تکان داد و صدایش زد:
- ب... بصیره، بصیره خانم بیدار شید، بیدار شید بصیره خانم، باید بریم!
اما جوابی جز سکوت دریافت نکرد، لحظه‌ای از ذهنش گذشت نکند از سردی زیاد مرده باشد؛ ولی زود آن فکرهای مزخرف را از سرش کنار زد، امکان نداشت! مگر می‌شد!؟
اما رنگ صورت زن که به کبودی می‌زد فکرش را تأیید می‌کرد، با تردید دستان لرزانش را روی نبض زن گذاشت؛ اما با چیزی که حس کرد تکانی سختی خورد و با وحشت از زن فاصله گرفت. نبضش نمی‌زد! زن از سردی زیاد یخ زده بود و نبضش نمی‌زد، با وحشت صاف ایستاد، دستان مریم را محکم تر فشرد.
بزاق دهانش را به سختی قورت داد و اشک در چشمانش حلقه زد، زن هنوز خیلی جوان بود و بچه‌اش! آن جنین بیچاره که تا حالا به دنیا هم نیامده بود!
حال باید چی‌کار می‌کرد!؟ او که به تنهایی نمی‌توانست کاری کند و مردم همچنان در حال دور شدن بودند. با بغض و اشک دستان سرد مریم کوچک را فشرد و با نوزادی که در آغوشش بود، به مردمی که در حال رفتن بودند ملحق شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

بانوی آسمان

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانوی قرمز
شناسه کاربر
6969
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-16
موضوعات
11
نوشته‌ها
50
پسندها
118
امتیازها
108
محل سکونت
شهر خیال

  • #8
پارت پنج
بعد از ساعت‌ها راه رفتن که واقعاً این‌بار چیزی تا مرگ فاصله‌ای نداشتند، بلأخره به روستایی رسیدند. اول فکر کرد اشتباه دیده است، چشمانش را ریز کرد تا بهتر ببیند؛ ولی با دیدن دودی که در هوا پخش شده بود بلأخره لبخندی روی لبان سرمازده‌اش نقش بست.
با خوشحالی رو به مردم کرد و گفت:
- بیبینید! اون‌جا یک روستا هست.
مردم با شنیدن سخنان زینب امیدوار به آن‌سو خیره شدند و به قدم‌هایشان سرعت بخشیدند. با لبخند پهنی رو به مریم کوچک که حالا دیگر نایی برای راه رفتن نداشت کرد و گفت:
- عزیز خاله! قربونت برم رسیدیم الان گرم میشی، یکم دیگه تحمل کن. باشه عزیزم؟
مریم فقط با ناتوانی سرش را تکان داد و زینب با زمزمه کلمه آفرین گلمِ زیر لب به قدم‌هایش سرعت بخشید.
***
پیاله‌ی چای داغ را در دستان کوچک مریم داد و او را برای نوشیدن آن مایع گرم ترغیب کرد. با صدای گریه‌ی نرگس توجه‌اش جلب شد، نرگس کوچک را از روی تُشک کنارش برداشت و در آغوش گرفت، با نگرانی شروع به تکان دادن نوزاد کرد تا بلکه آرام بگیرد؛ اما نه تنها آن آرام نمی‌شد، بلکه گریه‌اش نیز شدیدتر شد، ناگهان با یاد این‌که شاید گرسنه باشد درمانده به چشمان قرمز شده از گریه‌اش خیره شد.
او که هنوز شیرخوار بود و رابعه هم که آن‌جا نبود؛ پس چه کسی به آن طفل معصوم شیر می‌داد؟ در مانده نگاهی به دور و بر کرد، حالا باید چی‌کار می‌کرد!؟ از کجا باید برایش شیر پیدا می‌کرد؟
در مانده درحال تکان دادن نوزاد بود که یکی از زن‌های اهالی روستا وارد خانه شد، با دیدن گریه شدید نرگس با نگرانی با آن لحجه هراتی شیرینش گفت:
- چی‌کار شده دختر جان، چره ای نوزاد ایگذر بی‌قراری می‌کنه!؟
زینب کلافه از گریه‌های بی‌امان نوزاد گفت:
- گرسنه است، خواهرم هم که این‌جا نیست، نمی‌دونم چی‌کار کنم! زن لحظه‌ای به گریه‌های شدید نرگس خیره شد و سپس گفت:
- دخترجان! ای بچه نادان که از گریه کرده که هلاک میشه، مایی بری برم شیر بز بیارم!؟
زینب بااندکی تعجب و تردید به زن خیره شد و گفت:
- شیر بز!؟ برای نوزاد؟ ضرری براش نداره؟
زن درحالی‌که از اتاق خارج می‌شد لب زد:
- نه بابا چه ضرری مایه دیشته باشه، حالی میرم بری بیارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
90
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
223
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
59

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین