. . .

متروکه رمان نگاه‌ خیره | Damon~N (هورا) کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
نام رمان: نگاه‌‌خیره
نام نویسنده: Damon~N (هورا)
ژانر: تراژدی، ترسناک
مقدمه:
سه درد و
سه قلب و
سه زندگی و
سه مجازات
و... .
خلاصه :
تیک تیک ساعتی هایی که حرکت نمی‌کنند... .
انتخاباتی که تورا گمراه می کند... .
حرکت لرزان پاهایت، بین آن نگاه‌خیره‌ ... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
874
پسندها
7,359
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2.md.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Aria

رمانیکی حامی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
368
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
آخرین بازدید
موضوعات
176
نوشته‌ها
1,363
راه‌حل‌ها
4
پسندها
3,643
امتیازها
353
سن
20
محل سکونت
🖤

  • #2
پارت یک

لطفا سر جای خود بنشینید و کمربند‌های خود را ببندید کمکم باید آماده‌ی پرواز بشیم
- آتاش: این صدای مهمان‌دار هواپیما بود که داشت می‌گفت؛ بنشینیم.
برگشتم سمت آتنا داخل اون لباس بارداری بامزه شده بود وکمی صورتش پر تر شده بود؛ با اخم نگاهم می‌کرد و دهان باز کرد و گفت:
- آتنا: چیه؟! چرا اینطوری نگاهم می‌کنی؟!
با گرفتن حالت جدی به خودم گرفتم و با اخم نگاهش کردم با نگرانی نگاهم می‌کرد و به خودش نگاه کرد و با بغض گفت:
- آتنا: چاق شد...
نذاشتم دیگه حرفی بزنه استرس و ناراحتی براش خوب نبود و نیشم رو تا ته باز کردم و گفتم
- آتاش: نه می دونی چیه به این فکر می‌کردم خیلی خوشگل میشی وقتی توپل می‌شی.
حالا که انگار خیالش راحت شده بود با شیطنت گفت:
- آتنا: من همه جوره قشنگم
با هم خندیدیم و با صدای مهمان دار که می‌گفت کمربند هایمان رو ببندیم به خودمان آمدیم توی طول پرواز آتنا خوابید ...

دو ساعت بعد فرانسه، دو سی و چهاردقیقه بامداد ...

با گرفتن تاکسی به خانه‌ای که اجاره کرده بودیم به مدت یک ماه رفتیم.
برای کار باید به فرانسه سفر می‌کردیم و چون آتنا باردار بود من کمی نگران پروازش توی هواپیما بودم اما خدا رو شکر چیزی نشد و فقط خسته هستش و با استراحت سر و حال می‌شه.
با انداختن کلید؛ داخل قفل در درو باز کردم وارد شدیم.
رفتیم سمت اتاق و چمدان‌ها‌ رو کناری از اتاق انداختیم و بدون عوض کردن لباس های بیرون گرفتیم و خوابیدیم؛ تا خسته‌گی این پرواز طولانی از تنمان بیرون برود.
با خوابیدن روی تخت انگار پشتم باز شد؛ و با فکر کردن به کار‌های فردا خوابم برد.
- آتنا: ای خدا باز شروع شد؛ جام عوض میشه خوابم نمی بره با حرص به آتاش که خواب بود نگاه کردم. با احساس اینکه کسی بهم خیره شده و داره نگاهم می‌کنه با چرخیدن سرم... .
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Aria

رمانیکی حامی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
368
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
آخرین بازدید
موضوعات
176
نوشته‌ها
1,363
راه‌حل‌ها
4
پسندها
3,643
امتیازها
353
سن
20
محل سکونت
🖤

  • #3
پارت دوم

- آتنا: چیزی نبود باز خیالاتی شدم و دوباره دراز کشیدم و نفهمیدم کی به خواب رفتم.
ساعت یک و 5 دقیقه ظهر
با صدای زنگ در بیدار شدم؛ به سمت در ورودی رفتم ببینم کی هست اول سر صبح ... با دیدن ساعت دیواری ساکت شدم چون ساعت یک بود. خواب موندم و... .
با کلافگی دستی به صورتم کشیدم و بادوباره زنگ خوردن چشم از ساعت برداشتم و به سمت در رفتم و در رو باز کردم .
یه خانوم مسنی جلوی در با لبخند بود.
- آتاش: سلام خانوم
- خانومه: سلام پسرم؛ اومده بودم خوش آمد بگم به اینجا اومدید. من همسایه روبه روی شما هستم.
- آتاش: اوه بله خوش آمدید بفرمایید داخل و از سر راه رفتم کنارو با دست به حالت بفرمایید سمت خانه گرفتم و با چرخیدن سرم آتنا رو دیدم که با تلاش سعی می‌کنه تند تند
راه بیاد ... .
- آتنا: با چرخیدن سمت راست و گذاشتن دستم دیدم آتاش نیست چشمام بسته بود و با دست می خواستم ببینم کجاست دیدم نه باید چشمام رو باز کنم و با دیدن جای خالی آتاش نشستم. هنوز خواب بودم سرم رو چنگی زدم و...
بازم حس دیشب که کسی نگاهم می‌کنه چرخیدم و کسی رو ندیدم. با اخم زیر لب گفتم از اینجا خوشم نمی یاد حس بدی دارم. با شنیدن صدای آتاش به هال رفتم دیدم به کسی میگه بیاد توی خونه و منو دید با سر اشاره کردم کیه و رفتم جلوی در و با دیدن خانوم سن بالایی سلام دادم و گفت همسایه روبه رویی ماهستش.
دعوت کردیم بیاد تو و اومد داخل نشست روی مبل ها و آتاش رفت چیزی برای پذیرایی بیاره
- آتاش: اعه این چه وضعیتیه هیچی که نیست؛ کلافه دستی به سرم کشیدم و با فکر اینکه زود برم و چیزی بخرم پا تند کردم و به سمت اتاق رفتم و لباس هام رو عوض کردم چون بالباس هایی که خوابیده بودم چروک شده بودن وبعد از عوض کردن لباس رفتم هال آتنا نگاهم می‌کرد که ببینه بهش کجا می‌رم که با لبخونی گفم زود میام و رفتم بیرون ...

با رفتن آتاش با خانوم شروع به صحبت کردن شدم
- آتنا: اینجا تنها زندگی می‌کنید ؟!
- خانومه: آره اما بعضی اوقات بچه‌هام بهم سر می زند؛ چند ماهته دخترم؟!
- آتنا: اهوم... هشت ماه
همین طور حرف می زدیم که اتاش اومدو من رفتم قهوه درست کنم و آتاش رفت پیش خانومی که گفت اسمش شارل هستش

- آتاش: با نشستن روی مبل ...
- خانومه نگاهی بهم کرد گفت پسرم کسی همراهتون نیست؟!
نه خودم با خانومم اومدیم و این یه سفر کاریه و بعد از یک ماه بر می‌گردیم.
- خانومه: پسرم ... خب.. راستش می‌خواستم بگم...
- آتاش: حرفی می خواست بزنه اما دودل بود این کاملا معلوم بود و می تونستی از رفتارش بفهمی.
اما دیگه ادامه نداد و منم چیزی نگفتم شاید که اینطور راحت بود.... .
زمانی که داشت می رفت بهم گفت زنت رو خونه تنها نذار که پشیمانی سودی نداره و رفت ... .
با ذهنی پر از سوال...
چرا تنها نذارم؟!
چرا اگه تنهاش بزارم پشیمون میشم ؟!
و... .
ساعت یازده و سی و یک دقیقه شب
ساعت رو برای 7 صبح زنگ گذاشتم و خوابیدیم چون اولین روز بود نادیده گرفتند و مشکلی پیش نیومد... .
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Aria

رمانیکی حامی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
368
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
آخرین بازدید
موضوعات
176
نوشته‌ها
1,363
راه‌حل‌ها
4
پسندها
3,643
امتیازها
353
سن
20
محل سکونت
🖤

  • #4
پارت سوم

زمان آینده

- آتنا: برای خودم داشتم رمان می‌خوندم و کمی خوراکی می‌خوردم.
بازم احساس اینکه کسی رو به رومه دیگه برام عادی شده بود
امروز خیلی بیش تر حس می کردم خسته شدم از این حسِ مسخره... بدون هیچ توجه ای به رمان خوندنم ادمه دادم رمانش طنز بود...
برای خودم بلند بلند می‌خندیدم
با کنج‌کاوی ادامه رمان رو می‌خوندم و بازم می‌‌خندیدم از خنده زیاد دل در گرفته بودم.
اما یک دفعه سرما شدیدی حس کردم
این بار انگار یکی واقعا جلوم بود؛مط...مطئن..م قلبم تند می زد ونفس تند تند می‌کشیدم اما به یه تصمیم ناگهانی
و با بالا آوردن سرم ... .

راوی داستان:
صدای جیغ آتنا در اتاق طنین انداز شد...

سه ساعت بعد...

- آتاش: با باز کردن در یه سلام بلند بالایی دادم
سلام خانومی حال شما ... صدای از آتنا دریافتی نکرد با خنده رفت سمت اتاق گفت:
آتنا اما نبود با استرس و اکو شدن صدای راشل در ذهنش
خونه تنها نذار که پشیمانی سودی نداره... .
آتاش با ترس و استرس به اون دو اتاق دیگه حجوم می برد و چنان در ها رو باز می کرد که گویی دوست دارد تمام خانه رو بشکند.
اتاق ها و حال و آشپزخانه همه جا رو گشت
بازانو افتاد توی هال و مثل یک مرده متحرک شده بود... زنش.. عشقش با ارزش ترین چیزی که داشت...
با یک تصمیم یک دفعه ای مثل شیر زخمی حمله ور شد سمت خانه راشل
ما مشت و لگد افتاده بود به جان در خانه دیگر هیچ چیزی برایش ارزشی نداشت ...هیچ چیز
با باز شدن در آتاش که وزنش روی در بود افتاد روی زمین و با بغضی که دیگر داشت خفه اش می‌کرد و صدایش رو آرام می‌کرد گفت:
گفتی پشیمونی سودی نداره
گفتی تنهاش نذار
گفتی مواطبش باش
من گوش نکردم خواهش می کنم ؛ التماس می کنم یه راهی نشونم بده چی کار کنم چطور زنم رو از اون موجود بگیرم
کمکم کن
خواهش می کنم
و با دست گذاشتن روی پای راشل التماس می کرد صدای زجه آن مرد برای کمک کردن راشل بهش و گرفتن عشقش، نفسش
وجودش ... .
راشل با گفتن به اینکه راهی هست آتاش را امید وار کرد
راشل گفت : ...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
46
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
94
پاسخ‌ها
30
بازدیدها
271

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین