پارت یک
لطفا سر جای خود بنشینید و کمربندهای خود را ببندید کمکم باید آمادهی پرواز بشیم
- آتاش: این صدای مهماندار هواپیما بود که داشت میگفت؛ بنشینیم.
برگشتم سمت آتنا داخل اون لباس بارداری بامزه شده بود وکمی صورتش پر تر شده بود؛ با اخم نگاهم میکرد و دهان باز کرد و گفت:
- آتنا: چیه؟! چرا اینطوری نگاهم میکنی؟!
با گرفتن حالت جدی به خودم گرفتم و با اخم نگاهش کردم با نگرانی نگاهم میکرد و به خودش نگاه کرد و با بغض گفت:
- آتنا: چاق شد...
نذاشتم دیگه حرفی بزنه استرس و ناراحتی براش خوب نبود و نیشم رو تا ته باز کردم و گفتم
- آتاش: نه می دونی چیه به این فکر میکردم خیلی خوشگل میشی وقتی توپل میشی.
حالا که انگار خیالش راحت شده بود با شیطنت گفت:
- آتنا: من همه جوره قشنگم
با هم خندیدیم و با صدای مهمان دار که میگفت کمربند هایمان رو ببندیم به خودمان آمدیم توی طول پرواز آتنا خوابید ...
دو ساعت بعد فرانسه، دو سی و چهاردقیقه بامداد ...
با گرفتن تاکسی به خانهای که اجاره کرده بودیم به مدت یک ماه رفتیم.
برای کار باید به فرانسه سفر میکردیم و چون آتنا باردار بود من کمی نگران پروازش توی هواپیما بودم اما خدا رو شکر چیزی نشد و فقط خسته هستش و با استراحت سر و حال میشه.
با انداختن کلید؛ داخل قفل در درو باز کردم وارد شدیم.
رفتیم سمت اتاق و چمدانها رو کناری از اتاق انداختیم و بدون عوض کردن لباس های بیرون گرفتیم و خوابیدیم؛ تا خستهگی این پرواز طولانی از تنمان بیرون برود.
با خوابیدن روی تخت انگار پشتم باز شد؛ و با فکر کردن به کارهای فردا خوابم برد.
- آتنا: ای خدا باز شروع شد؛ جام عوض میشه خوابم نمی بره با حرص به آتاش که خواب بود نگاه کردم. با احساس اینکه کسی بهم خیره شده و داره نگاهم میکنه با چرخیدن سرم... .