. . .

در دست اقدام رمان نوش‌دارو| لیلا مرادی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
رمان: نوش‌دارو
نویسنده: لیلا مرادی
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ماهِ نزدیک
خلاصه رمان:

رمان نوش‌دارو داستان یک زوج عاشق رو روایت می‌کنه، که اتفاقاتی باعث بروز تغییراتی تو زندگیشون می‌شه. قصه از اون‌ جایی شروع می‌شه که مهرداد در یک تصمیم ناگهانی خواهان جدایی از نامزدش، نازنینه. هیچ‌کس نمی‌دونه چه چیزی باعث رنگ‌باختن این‌عشق چندین ساله شده؛ اما شاید دوری باعث شکستن پیله‌ای بشه که هر دو با بیرون اومدن ازش، وارد دنیای جدیدی بشن، دنیایی که...‌ .
مقدمه: قبل از هر چیز باید بگم که موضوع اصلی این‌رمان برگرفته از واقعیته، اما بعضی از شخصیت‌ها و بیشتر صحنه‌های داستان ساخته‌ و پرداخته‌ی ذهن خودمه. امیدوارم از خوندنش لذت ببرید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
876
پسندها
7,364
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

Leila.moradii.22

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7372
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-16
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
5
پسندها
6
امتیازها
13

  • #3
یه زمانی خیلی سال پیش وقتی آدم‌ها ناراحت می شدن، یه چیزی از گوشه‌ی چشمشون مثل یه قطره می‌چکید. احساس قشنگی بود، ولی هیچ‌کس اسمش رو نمیدونست! بعدها همه‌ی عاشقا جمع شدن، و اسم این قطره رو گذاشتن اشک، و اسم این احساسو گریه.
***
تمام جملات مثل تازیانه بر صورتش کوفته میشد؛ انگار که رعد و برقی وسط زندگی‌اش غریده بود و بدنش را مثل مجسمه خشک کرده بود! ناباوری، بهت؛ سردرگمی و سکوت تنها واکنشی بود که در صورتش هویدا بود.
در صورتش دنبال رد و نشانی از شوخی بود، اما چیزی جز ترحم و دلسوزی نمی‌دید.
《 چرا دلسوز بود؟ مگر دلی این وسط شکسته بود؟ مگر مخاطبش، دختر روبه‌رویش بود که حالا کلافه به او زل زده بود؟ پشیمان بود؛ از چه؟ از بودن با من! 》هر چه فکر می‌کرد به نتیجه‌ای نمی‌رسید.
لبخند زد. نمی‌دانست لبخندش به هر چیزی شباهت داشت جز لبخند زدن! انگار که در آن زهر ریخته باشند، از میان لب‌های خشکیده‌اش یک اسم دو بخشی را هجی کرد:
- مهرداد!
سکوتش آتش به جانش می‌زند. این بار قصد کوتاه آمدن ندارد؛ مثل گذشته‌ها که هر بار از سر عشق و دوست داشتن جلوی او غرورش را زیر پا له می‌کرد! همیشه نازنین خودش را فدا می‌کرد و مهرداد هم طالب عشق بود. نکند خسته شده باشد؟ یادش به مهمانی هفته پیش افتاد که آن‌جا از او خواسته بود حجابش را بردارد و او مخالفت کرده بود؛ آن‌قدر که آخر سر کارشان به دعوا کشید! می‌گفت تو مرا درک نمی‌کنی، تازه فهمیده بود که من و او دو خط موازی هستیم که به هم نمی‌رسیم! می‌گفت اخلاق‌هایمان از غرب تا شرق فاصله دارد! از این بندها خسته شده بود، ولی آخر مگر همین مرد روبرویش او را نمی‌شناخت که حالا اینطور تغییر عقیده داده بود؟ حالا نگاهش مثل گذشته‌ها مهربان نیست، مثل آن موقع‌ها که سر بازی خطایی می‌کرد و فردایش با بسته پفک و شکلات می‌آمد دم در خانه، و با خواهش و التماس از او معذرت می‌خواست. انگار خبری از خواهش نبود و قرار بود برای همیشه او را تنها بگذارد. به کجا می‌رفت؟ این سوالی بود که باید می‌پرسید. در گلویش انگار خار گذاشته بودند. این بار دخترک بود که از او خواهش می‌کرد زودتر این بازی را تمام کند:
- مهرداد، میشه جدی باشی؟ من، اصلا نمی‌فهمم حرفات رو؛ آخه الان میخوای کجا بری؟
و این چنگ زدن به موهای بور قهوه‌ای که برخلاف همیشه بهم ریخته شده بود خبر از چه می‌داد؟ اصلاً چرا صدایش انقدر خش‌دار بود؟ حالا باید خوشحال باشد چرا اینطوری خیره‌اش شده؟ آن نگاه پر حسرتش را باید کجای دلش می‌گذاشت؟ از چه چیزی انقدر کلافه بود؟
- نازی من نمی‌تونم باهات بمونم. تو اون کسی نیستی که من تو زندگیم نیاز دارم. هیچ‌وقت من رو نفهمیدی؛ من برای خودم یه هدف‌هایی دارم، می‌خوام برم اونور. این‌جا برای من کوچیکه! تو اگه ادعا میکنی دوستم داری، پس چرا باهام نمی‌آیی ترکیه؟
و این من و تو گفتن‌هایش زیادی گنگ و ناشناخته بود! از کی تا حالا این‌قدر از هم دور شده بودند؟ تا همین چند روز پیش که همه چیز خوب بود! فقط از همان سفر آخرش به آن کشور کوفتی این‌طور عوض شده بود؛ بهانه‌های بیهوده می‌آورد. از او زده شده بود؟ می‌گفت دیگر دوستش ندارد! مگر می‌شد باور کند؟ از بس عاشقانه‌هایش را نثارش کرده بود که این حرف‌ها حکم شوخی برای او داشت. یک قدم به سمتش برداشت و چادر را سفت میان انگشتانش فشرد. حالا در ته آن تیله‌های سبز چیزی را نمی‌توانست بخواند، سردِ سرد. این مرد همیشه در ذهنش مرموز بود و حالا انگار که نقش یک قاتل را برایش ایفا می‌کرد؛ چطور می‌توانست تحمل کند دیدن حال و روزش را؟ مگر نمی‌گفت نمی‌گذارم آب در دلت تکان بخورد؟ یکی‌یکدانه علی کیایی را قرار بود با جان و دل کنار خود نگه دارد! می‌گفت خوشبختی‌ات تمام آرزویم است! حرف‌های روز و شب‌شان این بود که برای زندگی آینده‌شان نقشه بکشند، می‌گفت بودن با عشقش به او انگیزه و تلاش می‌دهد. پس حالا چه شده بود؟ از چه پشیمان بود؟ چرا دیگر مثل گذشته‌ها که غمگین می‌شد، دلداری‌اش نمی‌داد؟ چرا دیگر با قربان صدقه‌هایش نازش را نمی‌کشید؟ می‌گفت اسمت به تو خیلی می‌آید؛ از بس نازی که نمی‌گذارم یه تار مو از سرت کم بشود! پس این خنجری که قلبش را زخمی کرده بود را چطور می‌توانست درمان کند؟ دست بر سینه سمت چپش گرفت تا راه نفسش باز شود. این‌مرد ناشناس روبرو حتی نگران حالش هم نبود.
- دروغ میگی مهرداد! میخوای من رو بازی بدی مگه نه؟
عصبی شده بود از این گفتگوهای بی سر و ته؛ دوست داشت زودتر برود و نازیش را پشت سر بگذارد! پشتش را به او کرد. انگار که صدایش مثل ناقوس مرگ بود:
- نه، از همیشه جدی‌ترم. برو دنبال زندگیت. عشق ما یه حس زودگذر بود که خیلی زود فروکش کرد؛ متاسفم، ولی من نمی‌تونم با کسی بمونم که به من و زندگیم احترام نمیذاره.
این‌کلمه‌ها آتش قلبش را شعله‌ور کرده بود. خواست فریاد بزند و بگوید: لعنتی! فقط عشق تو تموم شده، چرا جمع می‌بندی؟
خواست تمام بی‌رحمیش را بر دهانش جاری کند تا این بهانه‌های جدیدش را تمام کند، اما مثل همیشه فریاد سکوتش بود! فقط با بهت رفتنش را تماشا کرد، حتی نماند تا ازش خداحافظی کند! مثل یک مرده متحرک به تنه درخت تکیه داد و نگاهش قفل دو قلب کنده‌کاری رویش شد و آنجا فهمید که چه خاکی بر سرش شده؛ تازه فهمید این مردی که اینطور روح و جانش را سلاخی کرده بود همانی بود که دو سال پیش او را به این پارک آورد و با چاقو طرح قلبی را کشید
می‌گفت این قلب منه، کلیدش دست توعه
درِ قلبم فقط به روی تو بازه؛ می‌گفت از روز به دنیا اومدنت خوشبخت ترین مرد زندگی شدم، از همان روزی که با پتوی صورتی مامانت تو رو تو بغلم گذاشت و من از خدا خواستم زودتر بزرگ شی تا مال خودم کنمت
کنار قلب حکاکی شده‌اش یک قلب کوچک و نازک کشیده شده بود، اون روز بهش گفته بود 《قدر این قلب ضعیف و کوچولو رو بدونه؛ بهش گفته بود این قلب گنجایش مصیبت رو نداره، میشکنه؛ خط خطی میشه》نمی‌دونست که قراره با دستای خودش روزگارش اینطور سیاه شود؛ حالا چطور باید این همه مصیبت را روی شانه خود میگذاشت و روانه خانه میشد؟ حالا چه باید به خانواده‌اش می‌گفت! پاهایش تحمل وزنش را نداشتن، روی جدولی نشست و مستاصل و سردرگم به دور و برش نگاه کرد. الان میاد، نمیزاره اینجا تنها بمونم؛ میاد دستمو می‌گیره و از اون بستنی‌های سنتی عمو اکبر که همیشه برام می‌خرید رو میگیره؛ مجبورم میکنه تا آخر بخورم، و او هیچوقت بهش نگفته بود که چقدر از بستنی زعفرانی بدش میاید! هیچوقت نفهمید، همیشه جلویش یه نازی دیگه بود؛ دیگه خبری از دختر خونه پدرش نبود که همه چیز طبق خواسته خودش برایش فراهم باشد؛ جلوی مهرداد میشد یه زن پخته و کامل که از سر این عشق با دلش راه میومد، آخه تحمل کلافه بودنش رو نداشت با همه عقاید متفاوتشان سعی می‌کرد کنارش که باشد این تفاوت‌ها توی ذوق نزند، آخه این مرد دنیا رو یه شکل دیگه می‌دید؛ تجمل و پول و خودنمایی، سه تا چیزی که تو تمام این سال ها مثل هوو کنارش بودن! آخر سر همینا باعث شدند مهرداد جا بزارتش و برود،
دلش به همین زودی تنگ شده بود دلتنگ
قدم زدن‌هایشان، شعر خواندن‌هایش و لبخندهای عاشقانه مرد مهربانش؛ دلش حتی برای اون دختر گل‌فروشی که مهرداد همیشه ازش براش گل می‌خرید تنگ شده بود، همیشه همین‌جاها بود. انگار فهمیده بود که مرد چشم سبز رفته بود و این‌ورا آفتابی نمیشد!
کاش بود، شاید می‌تونست نشونیشو ازش بگیره؛ کی می‌دونست مقصد اون مرد کجا بود! حتما دایی اینا خبر داشتن، آره باید برم پیششون این‌جوری که نمیشه با چند تا حرف و دعوا همه چیز رو بزاره و بره! در میان راه چادر را روی سرش محکم گرفته بود تا از سرش نیفتد، آسمان هم مثل دلش بغض‌دار شده بود و هوای باران به سرش زده بود؛ همان‌طور پیاده کوچه‌ها را یکی دو تا می‌کرد تا برسد به در آهنی مشکیشان. همانی که سال ها پیش از میان میله‌هایش داخل حیاطشان را دزدکی دید میزد تا ببیند کی بیرون میاید، آخر خانه‌هایشان نزدیک بهم بود فقط یک کوچه فاصله داشت! زیر درخت هلو کنار دیوار خانه دوطبقه‌شان ایستاد و نفسی تازه کرد. هر جا که پا می‌گذاشت یک خاطره ازش جلوی چشمانش نقش می‌بست، آخر از موقعی که چشم باز کرده بود مهرداد در زندگیش بود و بس؛ موقعی که با دخترداییش مهسا زیر همین درخت مینشستن و خاله بازی می‌کردن میامد و کلی اذیتشان می‌کرد، بازیشان را بهم می‌ریخت. از همان بچگی شر بود! بعدها فهمید که می‌گفت آن موقع ها دوست داشتم فقط حرصت بدهم و تو مثل خانم بزرگ‌ها چادر به کمر ببندی و دنبالم کنی، می‌گفت تحمل نداشتم حتی با خواهرم بازی کنی دوست داشت تمامش را برای خود داشته باشد، بزرگ‌تر که شد جنس عشقش هم فرق کرد یادش هست که در دوران نوجوانیش هر جا که می‌خواست همراه مهسا برود او هم مثل بادیگارد پشت سرشان بود، حرفم که بهش میزدی می‌گفت شماها رو نمیشه تنها گذاشت پس فردا چیزیتون بشه اونوقت باید یقه کیو گرفت! با تکان‌های دستی جلوی صورتش از عالم خیال بیرون آمد، سرش را برگرداند که چهره نگران مهسا جلویش نقش بست:
_خوبی نازنین، هر چی صدات میزدم نشنیدی
چشمان سبزش عجیب به برادر نامردش شباهت داشت! آهسته از میان لب‌های خشکیده‌اش سکوتش را شکست و بی معنی ترین حرفی که می‌توانست بزند را بر زبان آورد:
_خوبم‌، مهرداد خونه نیومده؟
چقدر صدایش ضعیف بود، چهره مهسا از همیشه گرفته‌تر بود؛نکند او هم شوخی برادرش را باور کرده بود؟ بازویش را گرفت:
_مهسا مهرداد خونه‌ست یا نه؟
و این لرزش صدایش را چطور می‌توانست کنترل کند؟ انگار که جواب دادن این سوال برایش سخت‌ترین کار دنیا باشد، دستش را پشتش گذاشت و به جلو هل داد:
_بعداً راجبش حرف می‌زنیم، تو با این حالت بری خونه؛ عمه بیچاره سکته می‌کنه
بچه میشود و بازویش را از زیر دستش جدا می‌کند:
_نه تا مهرداد نیاد همین‌جا وایمیستم، بهش زنگ بزن. گوشیم شارژ نداره؛ بگو نازنین اومده میاد
این لحن پر التماسش جگر خودش را آتش میزند چه برسد به دختر‌داییش که مثل خواهر نداشته‌اش بود؛ یعنی از برادرش خبر نداشت؟ نمی‌دانست امروز چه بلایی بر سرش آورده بود! کاش می‌فهمید حالش را و اینطور در مقابلش سکوت نمی‌کرد:
_مهسا تو رو خدا یه چیزی بگو، دلم داره میترکه، مهرداد چرا اینطوری شده؟ دو روزه هر چی زنگ میزدم جواب نمیداد؛ امروز یه کله پاشده اومده میگه تو رو نمیخوام! دیوونه شده، برو بهش زنگ بزن من طاقت این شوخیاش رو ندارم
با شرمندگی سر پایین میندازد
《چرا او شرمنده شده؟ برادرش این آتش را روشن کرده حالا چرا به جای او مهسا این‌طور نگاهش غم گرفته بود!》دیگر صبرش لبریز شده بود، یقه لباسش را میان مشت‌های لرزانش گرفت:
_حرف بزن تو رو خدا
سد اشک‌هایش سیل میشود بر صورتش جوابش همین گریه بی‌صدا بود! دستش از روی یقه‌اش شل میشود و کنار بدن خشک شده‌اش آویزان میماند، نباید این اشک‌ها را باور می‌کرد، حتماً داشت کابوس می‌دید. پوزخند عصبی زد:
_شما خواهر و برادر زده به سرتون، چتون شده؟ دارم میگم من و مهرداد نامزدیم نمی‌تونه که بره!
حرف های نامفهومی که بر زبان می‌آورد رفته رفته بالا می‌رفت و زندایی را هم به بیرون کشاند، مهسا سعی داشت با ملایمت آرامش کند اما او مثل کسی که از کما بیرون آمده باشد بر سر و سینه‌اش می‌کوبید و این جمله‌ها را فریاد می‌زد:
_دوستم داره، به خدا دروغ نمیگم؛ بهم قول داد فقط دلخوره ازم
حالش انقدر خراب بود که مادر مهرداد با ترحم بهش خیره شده بود و لب از لب باز نمیکرد، به زور گام‌هایش را محکم برداشت و جلویش ایستاد. سینه‌اش میسوخت و دردش بیشتر از دردی که امروز بر سرش آمده بود نبود:
_زندایی تو یه چیزی بگو، از پسرت خبر نداری چرا؛چرا...
بغض مثل غده گلویش را فشار می‌داد و نتوانست ادامه حرفش را بزند، مهسا هم پا به پایش گریه می‌کرد و سعی در دلداریش داشت:
_نازی تو رو خدا آروم باش، بیا بریم تو؛ اینجا بده
مثل جنون زده‌ها جیغ هیستریکی زد و به عقب هلش داد:
_ساکت شو، همتون می‌خواید منو بازی بدید مهرداد نرفته؛ من که کاری نکردم! بهشم گفتم نمیتونم باهاش برم ترکیه، میره یعنی؟ بدون من میره آره!؟
آخرش را با جیغ گفت و دو زانو افتاد روی زمین، چقدر سادگی بود که فکر می‌کرد مهرداد سر این چیزها او را رها کرده! حتماً هوای عشق دیگه‌ای به سرش زده آره ولی آخر مگر می‌توانست جز او عشق کس دیگر را به قلبش راه دهد؟ این عشق آتشین از بچگی در دل این مرد بود همیشه و همه جا هوایش را داشت، آن اوایل او را فقط به چشم یک برادر می‌دید تک فرزند بود و روز و شبش با بچه‌های داییشان می‌گذشت؛ یک جورایی با هم بزرگ شده بودن. رفته رفته بزرگ‌تر که شدن جنس علاقه‌اشان هم فرق کرد، به خود آمد دید ای دل غافل دلش گیر دو تیله سبز وحشی شده بود؛ چقدر آن روزها گریه کرده بود. فکر می‌کرد مهرداد که از علاقه‌اش بفهمد پسش میزند و همان دیدارهای کوتاه را هم از دست می‌دهد اما نمی‌دانست که این مرد در هفت سالگی عاشق شده بود، آری در هفت سالگی! همان موقعی که به دنیا آمده بود و در بغلش گرفته بود از مادرش که میشد عمه‌اش قول گرفته بود که وقتی نازنین بزرگ شود با هم ازدواج کنند؟ با همه آن کوچکیش عشقش را در قلبش نگه داشته بود و حالا مگر می‌توانست باور کند این عشق بیست ساله با دستان خودش ازبین رفته باشد! نگاه سرد زندایی ترس را بر دلش رخنه زد هیچ نرمشی در چهره‌اش نبود و او قادر نبود معنی نگاهش را بخواند، حالا مثل بیچاره‌ها کمرش خم شده بود و با عجز نگاهش بهش خیره بود تا خبری از پسرش بهش بدهد و او با جمله کوتاهش تیر خلاص را بهش زد:
- مهرداد رفته ترکیه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Leila.moradii.22

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7372
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-16
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
5
پسندها
6
امتیازها
13

  • #4
قسمت ۲

" لالا لالا گل ریحون

دوتا فال و دوتا فنجون

توی فنجون تو لیلی

تو خط فال من مجنون

لالا لالا گل خشخاش

چه نازی داره تو چشماش

پر از نقاشیه خوابت

تو تنها فکر اونا باش

لالا لالا گل پونه

گل خوش رنگ بابونه

دیگه هیچکس تو این دنیا

سر قولش نمیمونه

لالا لالا شبه دیره

بببین ماهو داره میره

هزارتا قصه هم گفتم

چرا خوابت نمیگیره؟

لالا لالا گل لاله

نبینم رویاهات کاله

فرشته مثل تو پاکه

فقط فرقش دوتا باله

لالا لالا گل رعنا

میخواد بارون بیاد اینجا

کی گفته تو ازم دوری ؟؟

ببین نزدیکتم حالا

لالا لالا گل پسته

نشی از این روزا خسته

چقد خوابی که میشینه

تو چشمای تو خوشبخته

لالا لالا گل مریم

نشینه تو چشات شبنم

یه عمره من فقط هرشب

واسه تو آرزو کردم

لالا لالا گل پونه

کلاغ آخر رسید خونه

یکی پیدا میشه یه شب

سر هر قولی میمونه "
هق هقش اوج گرفت. مشت پر از خاکش را روی زمین ریخت، دیگه نبود، دیگه مثل همیشه نمیومد و به شعراش گوش نمی‌داد. 《اولین شعری که بهش یاد داده بود همین بود، با همان پیراهن عروسکی گل‌دارش با تمام هفت سالگیش کنارش می‌نشست و برایش میخواند؛ اونم مثل باباهای مهربون بهش گوش می‌داد و جایزه‌اش یه آب‌نبات توت‌فرنگی بود. آن زمان با خود فکر می‌کرد از مهرداد بزرگ‌تر و قوی‌تر وجود ندارد، همه جا که می‌رفت در کنارش احساس غرور داشت بزرگ‌تر که شدن متوجه حسادت و کینه بعضی از دختران فامیل روی خودش میشد آخر مهرداد از آن مردهای مغرور بود که به هیچ احد و ناسی اهمیت نمی‌داد، حالا چه شده بود که به این دختر روی خوش نشان داده بود خدا میدانست! آن موقعی متوجه علاقه‌اش به خود شد که گیتار محبوبش را که هیچکس جرئت برداشتنش را نداشت به عنوان یادگاری بهش داد! همان موقع به خود گفت نازنین این مرد جور دیگه‌ای تو رو دوست داره، از همان زمان حس‌های خوب در دلش روان شد حالا دیگر فهمیده بود که عشقش یک‌طرفه نیست؛ محبت‌هایش، حضورش همه و همه باعث شد که از او یک بت بسازد. یک بت زیبا، هوس انگیز و غلط انداز! بتی که با تبرش چنان کمرش را شکسته بود که قادر به بلند شدن نبود》صدای پچ‌پچ مانند مادربزرگ را با مادرش می‌شنید، یک هفته گذشته بود؛ یک هفته‌ای که هنوز رفتنش را باور نداشت! به خود دلداری می‌داد که برمیگردد حتما این بار سفرش بیشتر از همیشه طول کشیده بود!
نگاه دلسوزانه مادر‌بزرگ را هیچ دوست نداشت، هنوز که اتفاقی نیفتاده بود چرا همچین میکردن! این اشک‌ها هم از سر دلتنگیش بود وگرنه مهرداد آدم رفتن نبود:
_نازی مادر پاشو از لب باغچه، هوا سرده مریض میشی
مادرش در تمام این روزها نگرانش بود، فکر می‌کرد حتما خل و دیوانه شده! شاید هم حق داشت آخر در این یک هفته هزار جور اتفاق افتاده بود؛ خبر بهم خوردن نامزدیشان همه جا پیچیده بود به قول مادربزرگ پاک آبرویشان رفته بود و حرفشان نقل دهن این و آن شده بود. مادر بیچاره‌اش شوکه از این اتفافات فشارش هی بالا پایین میشد؛ خانواده داییش هم از شرمندگی روی آمدن به اینجا را نداشتند، پسرشان حسابی اعتبار و آبرویشان را به تاراج برده بود فقط او بود که به همه این اتفاقات بی حس شده بود! مهرداد را از بچگی می‌شناخت، بدون نازی که نمی‌توانست یک لحظه هم نفس بکشد حتما در کارش مشکلی پیش آمده بود، وگرنه میامد و به همه این شایعات پایان می‌داد، مهرداد همیشه بود؛ حالا نبودنش را نمی‌توانست قبول کند، مطمئن بود برمیگشت نباید بیخودی فکر بد به دل راه می‌داد.
شالش را روی سرش گذاشت و دامن پیراهنش را بالا گرفت. بدو بدو از پله ها بالا رفت، از روی تقویم فهمید که امروز جمعه است
مثل همیشه پشت بام خانه‌اشان پاتوق حرف زدنشان میشد! مهرداد نامش را گذاشته بود گل‌خانه، آخر هر بار که میامد یه دسته گل بنفشه و مریم برایش می‌خرید و او هم، همه‌شان را در گلدان می‌کاشت؛ برای همین اسمش را گل‌خانه گذاشته بود. حالا برایش همان پیراهن گل‌دار ریز قرمز را پوشیده بود امروز می‌خواست بهترین خودش باشد، تا نیم ساعت دیگر می‌رسید نباید اثری از غم در چهره‌اش ببیند وگرنه زمین و زمان را بهم میدوخت؛ خودش را سرزنش می‌کرد و نازنین ناتوان از آرام کردنش فقط باید غصه می‌خورد! پس باید لبخند می‌زد، مثل همیشه تا بیخود نگران نشود. عاشق بود دیگر طاقت یک خورده ناراحتی معشوقش را نداشت
یک دقیقه، دو دقیقه....
زیر‌ لب شروع به خواندن کرد تا زمان زود بگذرد:
کمکم کن نزار اینجا بمونم تا بپوسم

کمکم کن نزار اینجا لب مرگ رو ببوسم

کمکم کن عشق نفرینی بی پروایی می‌خواد

ماهی چشمه کهنه هوای تازه‌ی دریایی می‌خواد

دل من دریاییه چشمه زندونه برام

چکه چکه‌های آب مرثیه‌خونه برام

تو رگام به جای خون شعر سرخه رفتنه

تن به موندن نمیدم موندنم مرگ منه

اشکش را با گوشه شالش گرفت و بغضش را قورت داد. 《الان میاد نازنین، نریز اشک‌های لعنتیت رو مهرداد نامرد نیست؛ سر قولش میمونه》
حالا با تمام غم‌هایش آواز می‌خواند

عاشقم مثل مسافر عاشقم
عاشق رسیدن به انتها

عاشق بوی غریبانه‌ی کوچ
تو سپیده‌ی غریب جاده‌ها

من پر از وسوسه‌های رفتنم
رفتن و رسیدن و تازه شدن

توی یک سپیده‌ی طوسی سرد
مسخ یک عشق پر‌ آوازه شدن

صدایش تحلیل رفت و هق هقش بالا گرفت
《دروغه باید برم، آره باید برم خودم دنبالش! فراموش کرده که کرده خودم میرم پیشش》
مستاصل و حیران سر جای خود مانده بود و قدم از قدم برنمیداشت! حقیقت تلخ روی سرش آوار شده بود و بهش دهن کجی می‌کرد، 《دیدی نیومد، یه هفته گذشته مگه نمی‌گفتی جونش بهت وصل بود پس چرا یه زنگ هم بهت نمیزنه!》اشک‌هایش مثل مروارید صورتش را خیس می‌کردند، تمام این یک هفته جلوی چشمش رژه می‌رفت کاش می‌توانست یک جواب کوبنده به این افکار مزاحم و منفی دهد عشقشان پاک بود با این چیزای الکی تمام شدنی نبود؛ اصلا مگر شهر هرت بود همین‌طور برای خودش بگذارد و برود! تا به الان مگر دل نازنین را شکسته بود که این دومین بار باشد؟ چرا دعوا بود، قهر بود اما به یک روز هم نمی‌کشید. آخر سر با یک گل و بیرون رفتن سر و ته هم را در‌می‌آورد، پس چرا این بار نمیامد تا این گریه‌ها را تمام کند؟ مگر نمی‌گفت طاقت یک اشکش را ندارد پس چرا درِ دهن مردم را نمی‌بست! جماعت دورویی که جلویش آه و دلسوزیشان به راه بود و پشت پرده با دمشان گردو می‌شکستند که دیدی ته همه این دبدبه و کبکه شد این، عشق کیلویی چند بابا آدم باید اهل زندگی باشد! یکی می‌گفت دختره انقدر ناز داشت که تا عروسی نکرده پسره رو فراری داد، این جماعت بی پرده با نیش و کنایه هایشان نمیدانستند دختری این وسط می‌سوزد و دم نمی‌زند:
_سکینه دیدی چیشد، میگن پسره اون‌جا یه دستگاهی بهم زده بیا و ببین؛ تازه نومزد هم کرده
جمله‌اش جوری بود که ویران کند تمام وجودش را، همان‌جا پشت دیوار ایستاد و چادر را در دستش فشرد. چرا قدم از قدم برنمیداشت و یک سیلی در گوش این زنی که پشت سر عشقشان حرف مفت می‌زد نمی‌کوبید؟ صدایی در ذهنش گفت چرا هنوزم به مهرداد اعتماد داری! رشته افکارش با جمله زن دیگری پاره شد:
_دلم به حال دختره می‌سوزه فیروزه، اون روز از ملوک خانم شنیدم که می‌گفت عین دیوونه‌ها شده؛ صبح تا شب زل زده به در تا نامزدش بیاد
و جواب کوتاه فیروزه‌خانم خنجری بود بر قلبش:
_نومزد بودن، الان دیگه یکیو زیر سر داره
نفس‌هایش سنگین شدنو، همان‌جا پاهایش شل شد و افتاد روی زمین!《مهرداد بییا و ببین پشت سرت چی میگن بیا ببین نازنینت به چه روزی دراومده، نامرد یک‌ماه گذشته؛ دارم عین پاسوخته‌ها روزا رو میشمرم تا بیای، چرا نمی‌زنی تو سرشون تا انقدر چرت و پرت بهم نبافن؟ چرا میزاری تحقیر شم! مگه نمی‌گفتی جز من نمی‌تونی عشق کس دیگه‌ای رو به قلبت راه بدی پس چرا، چرا میگن یه دختر دیگه‌ای رو جایگزینم کردی! دروغه می‌دونم》ساده نبود فقط زیادی به این مرد اعتماد داشت، به مردی که جوری رفته بود انگار از قبل نبود! انگار که مهرداد نامی هیچ‌وقت در زندگیش پا نگذاشته بود و وجود نداشت
***
باز هم آمده بود جلوی در خانه داییش، امروز می‌خواست جواب بشنود امروز نیامده بود گریه و زاری کند؛ باید می‌فهمید چه آواری روی زندگیش افتاده بود. مهران برادر کوچیکه مهرداد مثل همیشه با مهربانی‌های برادرانه‌اش او را به داخل خانه هدایت کرد، می‌خواست نشان دهد که بعد از رفتن مهرداد هنوز قدمش در این خانه مقدم بود:
_آبجی یه لیوان شربت بیار، نازنین اومده
چشم‌غره زن دایی را دید و خم به ابرو نیاورد مثل تمام این سال‌ها! همیشه او را به چشم یک دشمن می‌دید کسی که مهرداد را در چنگ خود گرفته بود، تمام آرزویش این بود خواهرزاده فرنگ رفته‌اش را عروس خود کند ولی این وسط پازل‌ها سرجایش قرار نگرفته بودند؛ مهرداد نه سهم او شده بود، نه سهم دختر خواهرش! کجا بود خدا میدانست. مهسا با سینی حاوی لیوان‌های شربت وارد هال شد یکی آلبالویی و دیگری پرتقال، مهران هم مثل برادرش از آب پرتقال بدش میامد و او برعکس، مثل دو جنس ناجور بودن که بهم وصل شده بودن و پیچ‌های زندگیشان هم آن‌قدر سست بود که سریع از هم فرو بریزد.
با صدای منیژه‌خانم زنداییش چشم از لیوان شربتش گرفت و به نگاه سرد و یخش زل زد:
_برای چی این‌جا اومدی؟ می‌بینی که مهرداد نیست
صدای اعتراض مهران و مامان گفتن آهسته مهسا را شنید و خودخوری کرد، انگار این زن خوب موقعیتی پیدا کرده بود که با کلام زهردارش نمک روی زخمش بپاشد؛ آخ که نبودن مهرداد چقدر توی ذوق می‌زد. از ضعف بدنش می‌لرزید و صدایش مرتعش شده بود:
_خبری ازش ندارین؟ قرار نیست بیاد؟
سرش را بالا گرفت شاید دلش به رحم آید خودش زن بود مگر نمی‌فهمید حالش را! اما چیزی جز یک نگاه تاریک و سرد نصیبش نشد
کلافه نگاهش را به مهران و مهسا داد، حرص سرتاپایش را گرفت دیگر صبرش لبریز شد‌ از این نگاه‌های پر‌ترحم. باید همین‌جا تمامش می‌کرد. از جا بلند شد و لیوان شربتش را روی میز کوبید:
_یه چیزی بگین، مگه من مسخره‌اتونم؟! زندایی پسرت یک‌ماهه رفته و همه چیز رو ول کرده به امون خدا، چرا چیزی نمیگی؟ مگه چیشده که این‌طوری می‌خواد بزاره و بره، از من خطایی سر زده؟کاری کردم که داره اینطوری منو تنبیه می‌کنه! تیزی نگاه سبزش رویش نشست. تکانی به هیکل چاقش داد و با لحن خشکی جوابش را داد:
_بیخودی خودتو کوچیک نکن دختر، مهرداد قرار نیست برگرده! اون تو رو نمی‌خواد بهتره بپذیریش
این روزها صد بار می‌مرد و زنده میشد، اما این جواب قابلیت مرگ حتمی را داشت اگر دستان مهران نبود شاید همان‌جا با زانو میفتاد روی زمین، نگاهش به زن روبرویش بود که با بی‌مهری بهش خیره بود و نمی‌خواست که از حرفش کوتاه بیاید! مهسا لیوان آبی به دستش داد و با سرزنش نگاهی به مادرش انداخت:
_چه مشکلی با این دختر داری مامان؟ نازنین چه گناهی کرده که باید پای بی‌غیرتی‌های مهرداد بسوزه؟ آخه الان وقت این حرف‌ها بود؟
منیژه‌خانم انگار که اتفاقی نیفتاده باشد، با ترش‌رویی گفت:
_مگه چی گفتم دختر؟ تو هم هواخواهش نباش خودش خانواده داره، الان زنگ می‌زنم مریم بیاد جمعش کنه؛ خونه من که دیوونه‌خونه نیست بیام دختر مردمو درمون کنم
دیگر بسش بود. این تحقیرها ناروا بهش تحمیل میشد، مثل جنون زده‌ها به سمتش حمله‌ور شد و یقه‌اش را چسبید:
_من چیکارت کردم هان؟ چیکار! بسه، بسه این همه تیکه بارم کردی؛ اگه الان حال و روزم اینه صدقه سری پسر نمونته، کجاست؟ مهرداد کجاست؟
جیغ می‌زد و محکم تکانش می‌داد، هیچ‌کس جلودارش نبود! منیژه‌خانم حالا با ترس و چشمان درشت شده‌اش سعی می‌کرد یک جوری خودش را از چنگالش نجات دهد، این دختر زده بود به سیم آخر! حالا که مهردادی نبود و قرار هم نبود باشد باید یک جور خودش را خالی می‌کرد. یقه‌اش را ول کرد و به جان خودش افتاد، موهایش را در چنگ گرفت و کشید:
_ازتون متنفرم، متنفرم دروغگوها؛ شما باعث شدین مهرداد نرفته میاد
هیچ درکی از حرف‌هایش نداشت، با ضجه این کلمات را ادا می‌کرد مثل دیوانه‌ها زیر لب هذیان می‌گفت و عقب عقب می‌رفت. مهسا با گریه نگاهش می‌کرد و مهران سعی در این داشت آرامش کند:
_آبجی تو رو خدا آروم باش، من خودم میارمش فقط تو با خودت این‌جوری نکن
سرش را تند تکان داد. چشمانش را بهم فشرد:
_نمیره، نمیره؛ بدون من نمیره...
دست بر گوش‌هایش گرفت و جیغ کشید:
_حق نداره بدون من بره
سیلی که به صورتش خورد تنها راه ساکت کردنش بود! مثل شک‌زده‌ها به زن روبرویش خیره شد، سرزنش؛ خشم و ناامیدی در چشمانش لانه کرده بود. لبهای لرزانش را بهم فشرد و دستش را از روی صورت داغ شده‌اش برداشت، رد انگشت‌هایش روی صورت روشن و ظریفش به خوبی هویدا بود. منیژه‌خانم از این صحنه روبرگرداند و پوزخندی زد:
_بهتره دخترتو ببریش مریم، دیگه نمی‌خوام این قضیه کش پیدا کنه
تمام این تحقیرها را مادرش هم باید می‌چشید و لب از لب باز نمی‌کرد، باید به جای جواب دادن به این زن طلب‌کار یک سیلی در گوش دخترش می‌خواباند تا دیگر بیش از این خار و خفیف نشوند
 

Leila.moradii.22

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7372
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-16
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
5
پسندها
6
امتیازها
13

  • #5
قسمت ۳

بازویش را انقدر محکم گرفته بود که هر آن ممکن بود از جا کنده شود:
_مامان داری کجا میری؟
اصلا نمی‌شنید! او هم از این مصیبت به تنگ آمده بود، دیدن دخترش آن هم در آن وضعیت خونش را به جوش آورده بود؛ کار به کجا رسیده بود که گوش و کنایه‌های بقیه هیچ ترحم همه را هم باید به جان می‌خرید. پدرش در حیاط دور خود عصبی به آن‌ور و این‌ور می‌چرخید، با دیدن دخترش اخم‌هایش درهم رفت؛ نازنین سرش را پایین انداخته بود تا صورت سرخش را نبیند:
_سرتو بگیر بالا ببینم
چشمانش را بهم فشرد، به جای او مادرش صدایش را بالا برد:
_دخترت تخته گاز همین جوری داره برای خودش میره علی، باید یه جور آتیشش رو خاموش می کردم
این بار صدای پدرش بود که بالا رفت:
_این نونیه که خودت گذاشتی تو کاسه‌ام زن، وقتی می‌گفتم این پسره به درد نمی‌خوره عیاشه؛ حال بی‌حالیه کجا بودی؟ هی سنگ برادرزاده نوبرتو به سینه می‌زدی، کو؟
نتیجه‌اش شد این، دختر دسته گلمو به این روز در آورده بس نبود؟ حرفم باید بخوریم!
با گریه به بحث و جدال پدر و مادرش که به جان هم افتاده بودن نگاه می‌کرد
«لعنت بهت مهرداد، لعنت به تویی که ذره ذره داری نابودم می‌کنی» با دو به پناهگاه تنهایی‌هایش پرواز کرد، از میان انبوه کاغذهای داخل کمدش قاب عکسش را برداشت و جلوی صورتش گرفت
«نامرد این بود قولت، نازنین مرد نه؟ به همین راحتی فراموشم کردی! مهرداد مردم چی میگن هان؟ میگن نامزد کردی راسته!»
گریه‌اش شدت گرفت، قاب عکس را محکم به سمت دیوار پرتاب کرد:
_ازت متنفرم، متنفرم
از گریه سینه‌اش به خس خس افتاده بود، مثل کسانی که داغ دیده بودن بالای سر قاب عکس شکسته نشست؛ نگاهش به آن تیله‌های سبزش افتاد، همانی که افسونش کرده بود تمام صحنه‌ها جلوی چشمش رژه می‌رفت.«از بچگی تا به الان، شوخی کردن‌هایش؛ همیشه اسمش را نصفه صدا می‌زد می‌گفت این‌طوری راحت‌تر است، آن همه عشق یکهو چیشد! تولد پارسالش را کنار دوستانش جشن گرفته بودند و کادویش یک گردنبند طرح ستاره بود می‌گفت تو ستاره پرنور زندگیمی، حالا کمتر از یک ماه دیگر تولدش بود و او دیگر نوری برایش نمانده بود؛ فقط تاریکی بود و تاریکی.»
***
جلوی آینه به چهره خودش خیره شد، زیر چشمان مشکیش یک هاله سیاه گرفته شده بود؛ دستانش را روی استخوان بیرون آمده گونه‌اش گذاشت، صورت زرد و نزارش زیادی توی ذوق می‌زد.«چه روزی از سال بود، چقدر گذشته بود؟! خودش هم نمی‌دانست روزهایش در این چهاردیواری کوچک می‌گذشت، حرف‌هایش را فقط گنجشک‌های لب پنجره‌اش می‌شنیدن و با
جیک‌جیک‌هایشان اعتراض می‌کردن که دیگر بس است، آمدنی میامد ولی آن مرد از اول هم رفتنی بود که این‌طور همه چیز را جا گذاشت و رفت؛ ندید سوختنش را، ندید کابوس‌های شب و روزش را؛ ندید دخترکی این وسط شب و روز می‌میرد و باز هم زنده می‌شود!می‌توانی زنده باشی، نفس بکشی، ببینی یا بشنوی ولی زندگی نکنی! حال و روز او هم همین بود، ساعت‌ها مثل یک مرده متحرک به یک جا زل می‌زد؛ با خود می‌گفت من براش چی بودم؟ یه بازی، یا یه هم‌بازی که تا چشمش به یه نفر دیگه خورد سریع دورم انداخت! یعنی حتی یک ذره هم عذاب وجدان نداشت؟ این مرد کی بود، چرا فکر می‌کرد او را نمی‌شناسد، انگار که واقعاً مهرداد همان روز در پارک با تمام شدن عشقش مرده بود! در این چند ماه حتی یک خبر هم ازش نگرفته بود اصلا انگار که نازنینی وجود نداشت، مثل یک موجود بی‌ارزش لهش کرد و ازش گذشت! حالا شب و روزش سیاه بود، مثل زندگیش.
شب ها از فکر و یادش در امان نبود،
خانواده‌اش برایش روانشناس و هزار جور دکتر و مشاوره گرفته بودن اما مگر این دردها درمان میشد؟! چیز کمی که نبود، کسی که بیشتر از چشمت هم بهش اطمینان داشتی اینطور از پشت بهت خنجر بزند مگر می‌توانست دوباره سرپا شود؟ نه این حالش دیگر خوب بشو نبود، بارها خواسته بود خودش را از این زندگی و دنیا خلاص کند اما یک شب؛ شبی که پدرش او را در آن وضعیت دید و بر سرش کوبید به خودش قول داد حداقل به خاطر خانواده‌اش بلایی سر خودش نیاورد، وگرنه این زندگی هر روزش برایش مرگ بود و بس.» مثل همیشه مریم‌خانم با سینی غذا وارد اتاق شد، با دیدنش که کز کرده گوشه تخت نشسته بود اخمی کرد:
_پاشو، پاشو ببینم انگار دنیا رو ازش گرفتن پاشو که ببین واست چی درست کردم؛
کلم پلو مخصوص مریم بانو، باز کن اون اخماتو دلم گرفت
به زور لبخند تلخی بر لب نشاند، آهسته لب زد:
_بابا کجاست؟
با حرص لبش را کج کرد:
_تو هم که جون به جونت کنند بابایی هستی، منِ بخت برگشته از کارم زدم دارم واسه تو روز و شب خودمو به آب و آتیش می‌زنم تا یه لقمه غذا بخوری؛ بعد تو خبر از بابات می‌گیری؟ ای بشکنه این دست، بشکنه
نتوانست به غرغرهای مادرش لبخند نزند، می‌فهمید او هم غصه‌دار بود و از دیدن وضعیت تک‌دخترش دلش خون بود؛ اما با نقاب شادی می خواست دخترکش را از آن حال و هوا در بیاورد. کی نمی‌دانست او چقدر برادرزاده عزیزکرده‌اش را دوست داشت! مهرداد را مثل پسر خودش می دانست، حالا طوری آتش به زندگیشان انداخته بود که نمی‌خواست حتی اسمش را هم بیاورد؛ دخترکش از همه دنیا برایش مهم‌تر بود‌ قاشق پر از غذا را به سمتش گرفت:
_بخور مادر، لاغر که بودی؛ حالا شدی پوست و استخون
توان مقاومتش بریده بود، به زور توانست چند لقمه بخورد. بغضی وسط سینه‌اش جا خوش کرده بود که نمی‌گذاشت غذا از گلویش پایین برود، لیوان آب را برداشت و یک نفس سر کشید شاید بتواند آتش درونش را کمتر کند؛ اما نه، تب درونش قوی‌تر از این حرف‌ها بود
***
وسط اردیبهشت ماه میان گرما از سرما می‌لرزید و پتو دور خودش پیچیده بود، صدای چیلیک‌چیلیک دندان‌هایش را می‌شنید، خودش را محکم‌تر بغل کرد. پدرش هر چند دقیقه یک‌بار میامد و بهش سر می‌زد، مادر بیچاره‌اش دستمال را مرتب خیس می‌کرد و صورتش را مرطوب می‌کرد تا بلکه تبش پایین بیاید:
_آخه این دیگه چه مصیبتی بود افتاد تو زندگیمون؟ نازنین، نازنین جان مادر چشماتو باز کن، پاشو یه خورده از این سوپ رو بخور
نگاه نیمه‌بازش خیره دیوار روبرویش بود، زیر لب مهرداد را صدا زد! امشب بعد مدت‌ها خوابش را دیده بود با لبخند گرمش بهش خیره بود و ازش خداحافظی می‌کرد. با همه بدی‌هایش دلش تنگ آن تیله‌ها بود تصور نبودنش را حتی یک روز هم نمی‌توانست تحمل کند، اما حالا پنج ماه رفته بود! مریم‌خانم با گریه سر بر بازویش گذاشت:
_بمیرم برات مادر، خدا جواب دل شکسته‌اتو میده دخترم؛ چرا خودتو ازبین می‌بری
امشب این حرف ها آرامش نمی‌کرد او فقط با دیدن آن مرد آرام میشد که بیاید و مثل همیشه با خنده‌هایش پتو را از روی صورتش بکشد و بگوید: «_بسه دیگه خانم خواب‌آلو پس فردا می‌خوای عروس بشی شوهرت
بی‌صبحونه میمونه‌ها
او با حرص جوابش را این‌گونه می‌داد:
_کوفت شوهر، همینه که هست بخوای بخواه؛ نمیخوای هم فدای سرم
و او دست بر چشمش می‌گذاشت و می‌گفت:
_ای به چشم، من غلط بکنم»
امشب بدجور هوس آن محبت‌ها را کرده بود که بی‌دریغ نصیبش می‌کرد، چرا این شب تمام نمیشد؟ شب طولانی نبودنش روشن نمیشد! پس کی می‌توانست رنگ خوشی را ببیند خسته بود، خسته‌تر از همیشه. یک دختر بیست‌ساله مگر چقدر گنجایش داشت که تمام این دردها را روی دوش خود حمل کند این شوک اندازه سنش نبود!

***
با احساس سوزش مچ دستش چشمانش را باز کرد، بالای سرش چهره نگران پدر و مادرش را دید. چقدر تن این زن و شوهر را لرزانده بود خدا می‌دانست، زن جوانی با روپوش سفید لبخند به لب نگاهش کرد:
_بیدار شدی خانم کوچولو، الان وقت خواب نیستا
گردنش را کج کرد و نگاهش را به عقربه‌های ساعت داد. از درد گردنش تیری کشید ساعت یازده ظهر را نشان می‌داد انقدر خوابیده بود؟!دیشب چه بلایی سرش آمده بود! تا یادش هست فقط صورت مهرداد جلویش بود، یعنی همه آن صحنه‌ها را در خواب دیده بود؟
بدون حرف به صحبت‌های پرستار با پدرش گوش می‌داد:
_وضعیت روحی دخترتون باید زیر نظر روان‌پزشک مورد معالجه قرار بگیره، در این سن این حال و روز براش مثل سم می‌مونه

چشمانش را بهم فشرد، یک قطره اشک از چشمش چکید. حال و روزش مثل یک دریای خروشان بود که با رسیدن به ساحل خشکیده میشد حالا او هم به خاک نشسته بود و بیرون آمدنش سخت بود، خیلی سخت. مریم‌خانم اشک گوشه چشمش را گرفت و دست نوازش بر سر دخترکش کشید:
_الهی قربونت برم، بسه دخترم خودتو مریض می‌کنی که چی بشه؟ مگه اون به فکرته! پنج‌ماهه رفته، فکر می‌کنی اونجا بهش سخت می‌گذره؟ نه، یه ذره هم به تو فکر نمی‌کنه
این حرف‌های مادرش که بی مراعات گفته میشد جگرش را آتش می‌زد، نمی‌توانست بپذیرد مردی در آن‌ور مرزها به فکر خوش‌گذرانی و موفقیتش است و این وسط دخترکی مثل شمع آب می‌شود. «بی معرفت می‌خوای نیای، خب نیا؛ حداقل یه خبر از هم‌بازی بچگی‌هات بگیر ببین مرده‌ست یا زنده! یعنی انقدر از من بدت میومد؟ چرا نمی‌تونم اون روز نحس رو باور کنم، همون روز رفتنت رو! مثل سایه بودی و یکهو تو تاریکی زندگیم محو شدی، بی آنکه خبر داشته باشم! چرا نمی‌تونم بفهمت؟» هر چقدر با خود فکر می‌کرد نمی‌فهمید مشکلشان چه بود که یکهو گذاشت و رفت حتی بهش فرصت عزاداری این عشق را نداد. ضربه شوکش ماه‌ها بود او را بهوش نیاورده بود! انگار که در کما رفته بود. روز و شبش جهنم بود، مگر دل چه کسی را شکسته بود که همچین بلایی باید سرش میامد؟ بعد از مدت‌ها گوشیش را برداشت و روشنش کرد، عکس بک گراندش خاری بود بر چشمانش؛ سریع بغضش را قورت داد و شماره‌اش را گرفت، شاید جواب دهد باید تلاشش را می‌کرد. یک بار، دوبار؛ سه باره و چندین بار تلاشش را کرد، جمله مورد نظر خاموش می‌باشد کلافه اش می‌کرد. حتی نمی‌خواست صدایش را بشنود، به کدامین جرم اینطور مجازات میشد! اینترنتش را روشن کرد. تا وارد برنامه شد چشمانش میخکوب ماند، نفس‌هایش کند و یکی در میان از سینه‌اش خارج میشدند. قلبش را چنگ زد و گوشی را در دستش فشرد امکان نداشت حتماً، حتماً داشت اشتباه می‌کرد! «نازنین خر تا کی می‌خوای ساده باشی؟ حرف های بقیه راسته، بیا خودت که داری با چشمات می‌بینی» مثل دیوانه‌ها سرش را محکم تکان داد. دروغه، دروغه! حتی حالا هم به آن مرد بی‌رحم باور داشت حس می‌کرد تمام دنیا جلویش علم قد ایستاده بودند که این عشق را ازش دور کنند، که بر سرش بکوبند واسه کی داری اینجوری خودتو می‌کشی اونه که به فکرت نیست اونه که دور و برش رو دخترای رنگ و وارنگ پر کرده! اشک دیدش را تار کرده بود؛ زیر عکس دو نفره‌اشان تبریک‌های بقیه موج می‌زد. «تبریک، تبریک چی؟ مهرداد که نامزد او بود آخر چطور ممکن بود با کس دیگری هم نامزد کرده باشد! مگر اینکه مرده باشد! همیشه حرفشان این بود، می‌گفتند فقط مرگ می‌تواند هم‌دیگر را از هم جدا کند؛ ولی او که زنده بود هنوز نفس می‌کشید، هنوز هم قلبش برای آن مرد سنگی می‌تپید! داری بازیم میدی مگه نه؟ اینم یکی از شوخیای دیگته، تو طاقت نداری می‌دونم؛ فقط عاشق منی» هق می‌زد و این جمله‌ها را به عکس مقابلش می‌گفت. نگاهش به دختر توی آغوشش افتاد؟ موهایش بی‌پروا دور شانه‌هایش ریخته شده بود و لبهای رژ زده‌اش می‌خندید! «همینو می‌خواستی، دنبال همین آدما بودی پس بهانه‌هات الکی نبود! از من زده شده بودی! از بس امل‌بازی در آوردم خسته شدی و رفتی» تند از جایش بلند شد و در کمدش را باز کرد. با دیدن چادر مشکیش تنفر در دلش لانه زد، قیچی را برداشت و از وسط پاره‌اش کرد. همینا تو رو از من گرفتن؛ مثل دیوانه‌ها چادر پاره‌اش را مچاله کرد و به سمت آینه روبرویش پرتاب کرد. «همین چادر لعنتی تو رو از من دور کرد دیگه نمی‌زارم، دیگه هیچ‌وقت نمی‌زارم»
 

Leila.moradii.22

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7372
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-16
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
5
پسندها
6
امتیازها
13

  • #6
قسمت ۴
موهایش را از دو طرف کشید و برس را از روی میز برداشت. «موهای دختره بلند‌تر بود یا من؟» دوباره به عکس خیره شد. محکم شانه را روی موهای بهم پیچیده‌اش کشید، «اتو بکشمشون از اونم بلند‌تر میشه!» بعد از شانه کردن موهایش نوبت می‌رسید به آرایش، دستی به صورتش کشید؛ «باید، باید اصلاح هم کنم این‌جوری منو ببینه که نیومده برمی‌گرده!»
زودتر دستگاه بنداندازش را برداشت و شروع کرد به اصلاح کردن، مشغول کار بود که در اتاق باز شد و مریم‌خانم وارد شد؛ با دیدن دخترکش ابروهایش بالا پرید، آفتاب از کدام ور درآمده بود که می‌خواست به خودش برسد! نتوانست لبخندش را پنهان کند جلو رفت و به شوخی روی شانه‌اش زد:
_خبریه خانوم، کجا داری میری که این همه به خودت رسیدی؟
خط چشمش را کشید و به سمت مادرش برگشت:
_مهرداد، مهرداد قراره بیاد دنبالم! باید خوب به نظر برسم؛ بد شدم مامان؟
مات نگاهش کرد. چه بلایی بر سر دخترکش آمده بود! بازویش را گرفت و چشم ریز کرد:
_چی میگی نازنین؟ مهرداد کجا بود! تو حالت خوبه؟!
بازویش را از زیر دستش جدا کرد و کمی عقب رفت:
_آ…آره…چرا باید بد باشم…الانا میرسه، باید سریع لباس بپوشم…برو کنار
با نگرانی به حرکاتش خیره بود، این حالش اصلاً عادی نبود! نگاهش به چادر پاره روی زمین افتاد همان چادری که پدرش از مشهد برایش آورده بود، نازنین چطور توانسته بود پاره‌اش کند! سعی کرد مانعش شود باید آرامش می‌کرد:
_دخترم، عزیزم؛ مهرداد قرار نیست امروز بیاد، برو بشین روی تخت؛ بشین مادر، بزار برات قرصاتو بیارم؛ حالت بده
با غیض دستش را کشید:
_ولم کن، چرا دروغ میگین؟ شما می‌دونین کجاست؛ فقط نمی‌خواین به من بگین
با بغض به مادرش که انگار یک شبه پیر شده بود خیره شد:
_مامانی تو رو خدا نزار مهرداد بره، حرف تو رو قبول داره! بهش بگو نازنین پشیمونه اصلاً هر چی خودش گفت فقط برگرده..‌.
نفسی گرفت و با انگشت اشاره کرد:
_اون دختره حتما دوستشه مگه نه؟ ما که با هم نامزدیم مگه می‌تونه بره با یه نفر دیگه!
کم ‌کم اشک‌هایش روی صورتش روان شدند،
مریم خانم سعی داشت با ناز و نوازش آرامش کند:
_مادرت بمیره دخترم، تو رو؛ تو این روز نبینه، ولش کن ارزشش رو نداره؛ بزار بره لیاقتت رو نداشت مادر
چشمانش از فرط گریه می‌سوخت دیگر جانی برای گریه و عزاداری هم نبود، همان‌جا روی زمین خودش را گهواره‌وار تکان می‌داد و بر طالع بدش اشک می‌ریخت. فقط زیر لب اسمش را می‌خواند، «همین بود ادعای عاشقیت؟ بگو دروغه مهرداد، کاش همه این‌ها یک خواب تلخ و طولانی بود؛ آن‌وقت چشمانش را باز می‌کرد و می‌د‌ید همه چیز مثل روز اول قشنگ بود.» نگاهش به حلقه نشانش افتاد همانی که قسم خورده بود از دستش در نیاورد، لعنتی من سر قولم موندم تویی که بی‌وفایی کردی با نفس های منقطعش انگشتش را بالا آورد، تموم شد؛ دیگه همه چیز تموم شده
هیستریک‌وار انگشتر را از انگشتش در‌آورد و پرتش کرد روی زمین! صدای جیغش گوش فلک را کر کرد:
_نامرد، نامرد
بدنش ضعف رفته بود، آخر طاقت این همه شوک را آن هم پشت سر هم نداشت؛ بدن لرزانش را در آغوش گرفت و مثل همیشه گریه بود که بر صورتش وفادار ماند

" گفتند اشک بریز
خالی می‌شوی
خالی که نشدم هیچ،
پر شدم از بی‌کسی
که چرا کسی اشک‌هایم را
پاک نمی‌کند و بگوید اشک نریز
تو من را داری "
***
با نگاهی وق زده به چهره خشمگین پدرش زل زده بود، قدرت هیچ حرکتی نداشت مادرش سراسیمه از اتاق به بیرون در رفت و آمد بود
دستهایش را روی تخت بسته بودن و مردی با روپوش سفید سرنگی را بهش تزریق می‌کرد؛
قدرت هیچ تحلیلی نداشت! فقط زیر لب اسمش را می‌خواند «ببین مهرداد، ببین نازنینت به چه حال و روز در اومده؟ اینا فکر می‌کنند من دیوونه‌ام، این جماعت نمی‌فهمند درد من رو»
سوزش سوزن در رگ دستش صورتش را توی هم کرد، لب‌هایش باز و بسته میشد ولی هیچ حرفی ازش خارج نشد! کمی بعد چشمانش سنگین شدن و به خواب عمیقی فرو رفت

«_مهرداد، صبر کن
نفس‌هایش به شماره افتاده بود دست بر زانویش گذاشت و یک دستش را بالا آورد تا بایستد، اما مرد سیاهپوش بدون توجه داشت به سمت تاریکی می‌رفت! به پاهایش قدرت داد، با دو خودش را بهش رساند:
_تو رو خدا وایسا، منو اینجا تنها نزار؛ مهرداد؟
یکهو برگشت! ترسیده یک قدم به عقب برداشت، چشمان سبزش پر از رگ‌های خونی بود زخم عمیقی روی پیشانیش خودنمایی می‌کرد؛ وحشت به جانش افتاد با جیغ به طرفش رفت:
_چه بلایی سرت اومده، تو رو خدا یه حرفی بزن
حالا گریه‌هایش بلند شده بود، مرد مقابلش فقط در سکوت نگاهش می‌کرد و عقب عقب می‌رفت. صدای باد و زوزه گرگ‌ها به گوشش می‌خورد و قلبش را به تپش مینداخت، می‌خواست او را در همچین جایی تنها بگذارد؟با عجز نگاهش کرد تا کمی دلش به رحم آید، خواست قدمی به سمتش بردارد که دستور توقف داد:
_همون‌جا وایسا نازنین
گنگ نگاهش کرد، منظورش چه بود؟ چرا صورتش هی رنگ عوض می‌کرد! حالا رنگش به تیرگی می‌زد ترسناکِ ترسناک
_تو نمی‌تونی همراهم بیای، بعد از این راه رو باید تنهایی برم
هیچ یک از حرف‌هایش را نمی‌فهمید، یک گام به طرفش برداشت که ناگهان رعد و برقی به صدا در آمد و مرد مقابلش مثل یک روح از جلوی چشمانش محو شد و در دل تاریکی فرو رفت! خواست صدایش بزند که دید فریادش در گلو خفه شد، همان‌جا دو زانو نشست و با نفس نفس به جای خالیش خیره شد»
_مهرداد
زیر لب با صدای ضعیفی اسمش را می‌خواند و با بی‌قراری سرش را تکان می‌داد، مریم‌خانم بی‌صدا اشک می‌ریخت و موهای دخترکش را نوازش می‌کرد؛ چطور می‌توانست حالش را خوب کند؟ این مصیبت چطور سرد میشد؟
دخترکش پیش چشمش داشت ذره ذره آب میشد و کاری از دستشان هم برنمیامد! از دار دنیا فقط همین یک فرزند را داشت، تا به الان نگذاشته بود خار به پایش برود حالا چندین ماه بود که از زندگی افتاده بود. دختری که تمام آرزویش درس خواندن و کار کردن بود دختری که نمره‌هایش از همه دانشجوها بالاتر بود، حالا از خیر دانشگاه رفتن هم زده بود! دیگر زندگی برایش بی معنی و پوچ بود آرزوهایش یکی پس از دیگری به دست باد سپرده میشدند! نه شوقی بود و نه دیگر توانی برای تلاش کردن مانده بود، حالا فقط گذر عمرش را تماشا می‌کرد؛ قرار نبود این‌طور همه چیز تمام شود! خیلی سخت است، نمیشد هضم کرد که نزدیک‌ترین کست، کسی که روی اسمش هم قسم می‌خوردی این‌طور بهت ضربه بزند؛ یکی پس از دیگری مصیبت سرش آوار میشد! مگر او چند تا جان داشت که تقدیمش کند؟ «چرا نمی‌مرد! بعد از این چطور می‌توانست زندگی کند آخر تا به اکنون زندگی بدون مهرداد را تصور نکرده بود، گاهی حس می‌کرد بدون او هیچ است! همه جا همراهش بود، اولین روز مدرسه‌اش برایش مداد خریده بود، اصلا خودش بود که بهش یاد داد چطور اسم هردویشان را بنویسد و او آن روزی که مهرداد را با خط درشت و نامرتبش بر روی کاغذ نوشته بود چقدر خوشحال بود! حس می‌کرد کار بزرگی انجام داده، مهرداد همه جا بود؛ در هر لحظه زندگیش! موقع دادن کنکور چقدر بهش قوت قلب داد برایش وقت می‌گذاشت و کمکش می‌کرد، می‌گفت موفقیت تو خوشحالی منه؛ چطور می‌توانست آن روزها را از یاد ببرد؟ حالا کجا بود! یک‌جوری خودش را نیست و از همه جا محو کرده بود که دیگر نازنینش را نمی‌دید شاید هم دیگر نمی‌خواست ببیند!»
***
با صدای در رشته افکارش پاره شد:
_نمیخوام کسی رو ببینم، برید بیرون
حوصله هیچ‌کدامشان را نداشت، او در این روزها حوصله خودش را هم نداشت چه برسد به نصیحت‌های دیگران! گوشش از این حرف‌ها پر بود، نمی‌خواست قبول کند که انتخابش اشتباه بوده؛ حالا دوست داشت فقط بخوابد تا چشمش به کسی نیفتد. صدای قدم‌هایی در اتاق تاریک و گرفته‌اش پیچید، چشم بهم فشرد، باز چه از جانش می‌خواستند؟ او که دیوانه نبود، همه خبر داشتند دردش چیست؛ با این رفتن و آمدن‌ها دردی دوا نمیشد. گوشه دیوار در خود جمع شد و سر روی زانوهایش گذاشت، دیگر حتی قدرت درست کردن سر و وضعش را هم نداشت، این مرد غریبه که هر روز میامد و بهش سر می‌زد دیدن حال و روزش برایش تکراری بود! مهم نبود که موهایش را می‌بیند این صورت رنگ پریده و موهای ژولیده مگر دیدن هم داشت؟! بیشتر ترحم برانگیز بود تا اینکه زیبا به نظر برسد صدای گیرا و بم مردانه‌اش هم برای او تکراری بود، باز هم همان حرف‌های همیشگی، خوب می‌دانست:
_امروز نمی‌خوام برات حرف‌های قلمبه سلمبه بزنم تا به خودت بیارمت، امروز قراره تو حرف بزنی و من گوش بدم؛ نه نصیحت داریم نه سرزنش! فقط می‌خوام برام تعریف کنی از اول تا آخرش
تکانی به خودش داد، به چهره مرد میانسال روبرویش خیره شد:
_مگه ارزش گفتن هم داره؟ دیگه چه
فایده‌ای داره بخوام براتون تعریف کنم آقای سمائی! بهتره بیخودی سعی نکنید
لبخند مهربانی بر چهره نشاند که چال گونه عمیقی سمت چپ صورتش نمایان شد و این مرد کوچک تر از سنش نشان می‌داد، حتماً زندگی برایش سخت نگذشته بود که همیشه لبخند از روی لبش پاک نمیشد و این چنین سرزنده بود! نه مثل او که ناامیدی بر دلش خانه کرده بود و گریه یارش شده بود
_شاید به قول خودت ارزش گفتن نداشته باشه اما حداقل سبک که میشی، نمیشی؟
این اخلاق مزخرف سیریش بودنش حتما زنش را آزار می‌داد، از این دست آدم‌ها متنفر بود که به زور می‌خواستند حرف از دهن آدم بیرون بکشند؛ او این روزها سکوت و تنهایی را بیشتر دوست داشت! اما به جایش این مرد انگار قصد سکوت کردن نداشت:
_یه سوال ازت دارم نازنین
طاقتش طاق شد. عصبی و کلافه نگاهش کرد تا حرفش را بزند و زودتر گورش را گم کند!
مرد مقابلش پا روی پا انداخت و به پشتی صندلیش تکیه داد:
_به نظرت سکوت تا الان دردت رو کم کرده؟
چشمانش ریز شد، قصدش از زدن این حرف‌ها چه بود؟ سکوت می‌کرد و مرد روبرویش به خوبی ذهنش را می‌خواند:
_به نظرم تو هیچ‌وقت عاشق مهرداد نبودی!
با چشمان گرد شده به دهانش چشم دوخته بود، این خزعبلات چه بود که سرهم می‌کرد؟
از جایش بلند شد و به سمت در رفت تا بیش از این به حرف‌های مسخره‌اش گوش ندهد
_فرار نکن ازش، عاشقی کردن برای خودش قوانینی داره؛ تویی که یک ذره هم خودتو دوست نداری چطور ادعا می‌کنی که عاشق اون مردی؟
دستش روی دستگیره خشک شد؛ این حرف دیگر خارج از تحملش بود باید جواب دندان‌شکنی به پررویی‌هایش می‌داد! از در فاصله گرفت و با چند قدم خودش را بهش رساند؛ حرص و خشم همزمان بهش هجوم آورده بودن و باید یک‌جور خودش را خالی می‌کرد:
_تو چی می‌دونی از زندگیم که این‌جوری قضاوتم می‌کنی؟ عشق من نقل یه روز، دو روز نبوده آقای دکتر؛ چند ساله می‌فهمی؟ چشم باز کردم جلوی روم بوده، فکر می‌کنی از روی هوس عاشقش شدم؟
این جملات را با داد می‌گفت و دیگر
خانواده‌اش به اتاق نمیامدن تا او را آرام کنند
انگار دکتر همه را مرخص کرده بود که این دخترک شکست خورده را سرجایش بنشاند!
با خونسردی تمام دستانش را در سینه قفل کرد:
_تو همیشه فکر می‌کردی که اون مرد کنارت می‌مونه درسته؟ چون همیشه بوده قرار بود تا ابد هم باشه؟!
با نفس نفس و چهره‌ای اخمالود بهش خیره بود. نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد یک دستش را در جیبش فرو کرد و شروع کرد دور اتاق قدم زدن:
_مهرداد برات مثل یه بت بود، یه الگو! مثل یه عضوی از بدن که حالا با نبودنش جای خالیش رو احساس می‌کنی
حرف‌هایش در عین تلخی درست بود و او هیچ جوابی برایشان نداشت
_نازنین باید حقیقت رو بپذیری، شما هر دو دو نیمه ضعیف بودین که کنار هم قرار گرفته بودین، اون مرد در کنار تو احساس ضعف می‌کرد! پرواز کرد تا زندگی بدون تو رو تصور کنه، تا آزادی رو بچشه و اما تو...
انگشتش را به طرفش گرفت و تکرار کرد:
_آره خودِ تو با ضعیف بودن، با آسیب زدن به خودت فقط داری اونو به این باور می‌رسونی که این دختر برای من زن زندگی نبود
اخم‌ صورتش را پوشاند، شنیدن این حرف‌ها بیشتر داشت روح و روانش را بهم می‌ریخت این مرد چه داشت برای خود سرهم می‌کرد؟
_تو زندگی هر اتفاقی ممکنه بیفته، مهم اینه‌ که چه واکنشی در قبالش نشون بدیم! تو با یه مشکل سریع عقب کشیدی؛ ترس تو چشمات لونه کرده، ترس از دست دادن مهرداد همیشه همراهت بوده و به نظرت با این وضعیت می‌تونستی زندگی خوبی کنارش داشته باشی؟
بی رمق روی صندلی نشست و سرش را در دستانش گرفت:
_ما عاشق هم بودیم، من...
دستش را به معنای سکوت بالا آورد:
_نه نازنین، شاید از نظرت من آدم بی منطقی باشم؛ ولی با این سن و تجربه می‌تونم بفهمم که عشق تو مثل یک جاده خطرناک بود که تو ازش بی‌خبر بودی! با یه بی‌احتیاطی همه چیز نابود میشد و تو انقدر به اون شخص اعتماد داشتی که اگه هر اشتباهی می‌کرد همراهیش می‌کردی! تو در کنار اون مرد نازنین نبودی، میشدی یه دختر دیگه که با اینکه می‌دونستی راهو اشتباه میره ولی کورکورانه دنبالش می‌کردی
«چقدر در پس حرف‌هایش معنی موج‌می‌زد!
حق با او بود، با همه اطلاعات ریز و درشتی که از مهرداد داشت لب به اعتراض باز نمی‌کرد مبادا عشقش ازبین برود! ولی نمی‌دانست که این خانهِ عشق از پای بست ویران بود، اگر مهرداد هم نمی‌رفت روزی یا جایی این رشته نازک رابطه‌اشان پاره میشد! تا کی می‌توانست جلویش نقش بازی کند و تظاهر به راضی بودن؟ مهرداد نقطه مقابل افکارش بود، شاید اگر این عشق و دوست داشتن به میان نبود نمی‌توانست این همه مدت تحملش کند.» دکتر به چهره متفکر دخترک خیره شد، امیدوار بود حرف‌هایش قدری رویش تاثیر داشته باشد؛
در این سن چنین شکست‌هایی شایع بودند و می‌دانست که تمام احساسات یک دختر چطور می‌تواند در یک چشم بهم زدن نابود شود، جلویش ایستاد؛ با افسوس به اشک‌های روانش خیره شد:
_نازنین از این پیله در بیا، تو میگی من ضربه خوردم باشه؛ ولی خودت نمی‌دونی که بارها ضربه های بدتر و بیشتر به خودت وارد می‌کنی! مهرداد رو یه شکست نبین، اون رابطه برات مثل یه تجربه‌ست؛ تو قوی هستی منتها می‌خوای خودتو وابسته نشون بدی، به همه نشون بده که از این امتحان سخت موفق بیرون میای؛ هنوز اول راهی دخترجون
«حرف‌هایش قشنگ بود اما برای او دیگر کارساز نبود! جوری از هم پاشیده بود که توان جمع کردن خودش را هم نداشت، دکتر هم نفسش از جای گرم بلند میشد، مگر این شب بیداری‌ها و کابوس‌هایی که گریبانگیرش میشد تمامی داشت؟! حتی اگر با نبود مهرداد هم کنار میامد، دیگر آن نازنین سابق نمیشد؛ دختری که حالا با هزار جور قرص رنگ و وارنگ آرام میشد! این اتفاقات حسابی بدنش را تحلیل کرده بود.»
***
با ملاقات های روزی یکی در میان دکتر توانست قدری به خودش بیاید و این واقعیت را بپذیرد که عزاداری برای مرگ این عشق نافرجام بی معنی بود! اگر عشقی هم بود یک‌طرفه بود، اگر مهرداد قدری بهش تعلق‌خاطر داشت به حرمت فامیلیتشان میامد و حالش را می‌پرسید، ولی به قول دکتر مهرداد به این باور رسیده بود که بدون نازنین می‌تواند زندگی کند؛ خوش بگذراند کار و پیشرفت کند پس چرا خود نازنین باید به خودش آسیب می‌زد؟! همیشه خدا در رابطه با او خودش را ندید می‌گرفت، وقتی هم که ترکش کرد مثل یک نادان فکر می‌کرد تقصیر از خودش هست! اگر مهراد یک ضربه به او زده بود او بارها خودش را تنبیه کرده بود و این بدترین کاری بود که یک انسان می‌توانست با خود کند! «دکتر بهش چی می‌گفت؟ آهان،
خود کم‌بینیِ مفرط!» حرف‌هایش را مو به مو با خودش تکرار می‌کرد و تمرین می‌کرد تا به خودش بقبولاند هنوز دنیا تمام نشده، زندگی با همه خوبی و بدی‌هایش در جریان بود، با همه کمبودهایش. آن مردی که این چنین بهش زخم زده بود حتی دیگر قابل اشک ریختن هم نبود! امیدوار بود خدا جواب آهش را دهد، اگر دنیا عدالت داشت پس باید همه به حق خود می‌رسیدند. کوله‌اش را روی دوشش مرتب کرد و از ماشین پیاده شد، به لطف مهرداد یک ترم عقب افتاده بود و حالا بهترین راه فراموش کردن دردهایش بکوب درس خواندن بود، برای فرار از نیش و کنایه‌های فامیل که همچین موقع‌هایی مثل مگس دورِ شیرینی خوب خودشان را نشان می‌دادند سرگرم کردن خودش بهترین راه ممکن بود. بگذار هر چه خواهند بگویند، او می‌خواست از حالا خودش باشد؛ یک نازنینی که دیگر حرف مردم برایش مهم نیست، یک نازنینی که دیگر فقط باید به فکر خودش میشد این دل رحمیش بود که او را به این روز در آورده بود، دیگر بس بود قلبش را باید از سنگ می‌کرد که دیگر کسی جرئت زخم زدن بهش را نداشته باشد!
وارد خانه شد، همه جا را سکوت فرا گرفته بود! بوی قرمه سبزی بینیش را نوازش داد، چقدر هم که گرسنه‌اش بود؛ به سمت یخچال رفت که برگه رویش توجهش را جلب کرد
«:دخترم هر چی به گوشیت زنگ زدم جواب ندادی، امروز رفتم مدرسه شاید با نامه برگشتنم موافقت کنند عصر برمی‌گردم»
نگاهش را از نوشته گرفت و بطری دوغ را از داخل یخچال برداشت، برای مادرش هم خوشحال بود؛ خانواده بیچاره‌اش در این مدت بیشتر از او آسیب ندیده باشند کمتر ندیده بودند. خوب می‌دانست چقدر برای حال تک‌دخترشان ناراحت و غصه دار بودند، نباید بیش از این بهشان اضطراب وارد می‌کرد؛ باید به همه نشان می‌داد که به این راحتی تسلیم بدی‌های زمانه نمی‌شود، باید خودش را قوی می‌کرد. بعد از خوردن ناهار باید کمی به درس‌هایش هم می‌رسید، خدا را شکر دوستش ترانه جزوه هایش را برایش فرستاده بود و از این نظر کارش آسان بود. قولنج گردنش را شکست و عینکش را از روی چشمش برداشت، نگاهی به ساعت انداخت که مخش سوت کشید؛ این همه درس خوانده بود !
سریع از جایش بلند شد. باید تمرین‌های دکتر را یکی یکی اجرا می‌کرد، کش مویش را باز کرد؛ خرمن مشکی موهایش حالا تا روی کمرش می‌رسیدند. آهنگ شادی را پلی کرد و جلوی آینه مشغول رقصیدن شد

مامان منو ببخش
اگه همه قرارام پنهونین

با یه مشت بدتر از خودم
صبح تا شبو مهمونیم

پسر بدیم پسر بدیم،
خواستم خوب باشم نشد

شدم کسی که بیست چاری
م×س×ت و همه رفیقامم لشو...

به لطف ورزش انعطاف بدنی خوبی داشت و به خوبی می‌توانست بدنش را همگام با ریتم آهنگ تکان دهد

شمال با دوستام خوبه
با اونی که میخوام خوبه

مامان منو ببخش
امشبم خونه نمیام جام خوبه

شمال با دوستام خوبه
با اونی که میخوام خوبه

مامان منو ببخش
امشبم خونه نمیام جام خوبه...

غرق رقصیدن بود، این‌جای آهنگ را همراه با خواننده بلند خواند و چرخی دور خودش زد:

به کی رفتی تو؟
(مامانم)
خدا حفظش کنه
برو بالا

سرش را برگرداند که نگاهش به قیافه خشک‌شده مادرش افتاد، دست‌هایش بی‌حرکت همان‌طور در هوا معلق ماند؛ چطور متوجه آمدنش نشده بود؟! سرجایش مات مانده بود و ساسی هم همان‌جور داشت برای خودش می‌خواند! مریم‌خانم با تاسف سری تکان داد و صدای آهنگ را قطع کرد:
_صد بار بهت گفتم این اراجیف رو گوش نده یعنی چی آخه؟ اسم خودشون رو هم گذاشتن خواننده!
خودش را جمع و جور کرد و سر پایین انداخت:
-شما کی اومدین؟
نگاه عاقل‌اندرسفیانه‌ای بهش کرد:
-نیم ساعته خانوم، از بس صدای آهنگ بلند بود متوجه اومدنم نشدی!
لب گزید و چیزی نگفت، مادرش از آن معلم‌های سخت‌گیر بود که در خانه هم دوست داشت همه چیز طبق اصول و مقررات انجام شود، برای همین بود که هیچ‌وقت نتوانسته بود پایش را از حریم‌های دورش فراتر بگذارد
حالا در نظر مادرش چنین آهنگ‌هایی هم برای آدمی به سن او زیر شان بود. موبایل را کناری گذاشت و ع×ر×ق پیشانیش را با حوله پاک کرد که با جمله مادرش دستش در هوا خشک شد:
_عمه فرنوشت زنگ زد قراره از تهران بیاد این‌جا، خدا به دادمون برسه این بار هدفش چیه نمی‌دونم
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
15
بازدیدها
185
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
95
پاسخ‌ها
32
بازدیدها
312

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین