. . .

متروکه رمان میدان عطش | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
negar_92d4e6c099d03bdc_7xhp.png
نام رمان: میدان عطش
ژانر: اجتماعی
نویسنده‌‌: سوما غفاری
خلاصه: در میان ماجراهای رنگارنگ زندگی، چه می‌دانیم از الکسایی که یک دختر آرام، با ننگی بزرگ روی نامش است؟ چه کسی می‌داند سال جدید دبیرستان چگونه سپری خواهد شد، آن هم زمانی که شایعاتی راجع به شان فاستر در گوش‌ها زمزمه می‌شود و اریک کارتر، باز به دنبال داستان جدیدی برای رسوایی، به حریم شخصی دختران و پسران سرک می‌کشد؟ هیچ کس نمی‌داند پشت نقاب‌های روی صورت چه داستانی پنهان شده، اما کم کم پرده کشیده می‌شود و چراغ‌ها روی سن می‌تابد. کم کم کارهای مخفیانه ی دانش آموزان در طول سال آشکار می‌شود و آیا آنان می‌توانند از این رسوایی ها سر بلند بیرون آمده و تغییری در زندگی‌ پر مشغله‌شان ایجاد کنند؟

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده موضوع بنر معرفی رمان سایه سکوت
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,051
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,300
امتیازها
411

  • #31
چشم غره ای می‌رود و وقتی بی‌توجهی شان را می‌بیند، دندان‌هایش را روی هم ساییده و سوی معلم می‌چرخد. آقای مورفی صحبت‌های اولیه اش راجع به درس امروز و درس جلسه‌ی پیش را شروع می‌کند و به صحبت‌هایش، با به دست گرفتن چند برگه خاتمه می‌دهد. برگه‌ها را یک در میان بین بچه‌ها پخش می‌کند و در آن هنگام توضیح می‌دهد. شنیدن توضیحاتش نگرانی همه را فروکش می‌کند، چرا که خیلی‌ها فکر می‌کردند می‌خواهد امتحان بگیرد.
- چندتا نمونه سؤاله. ازتون می‌خوام به صورت گروه‌های دو نفره این‌ها رو اول خودتون حل کنید و بعد شما هم، من حل می‌کنم تا جواب‌هامون رو مقایسه کنیم و ببینیم کیا درست نوشتن.
پخش برگه‌ها تمام می‌شود و آقای مورفی با ایستادن وسط کلاس و فرو بردن دستانش در هم، لبخندی می‌زند.
- خب، می‌تونید شروع کنید.
رایلی مدادش را به دست می‌گیرد و نگاه کنجکاوش را سوی معلم می‌چرخاند.
- آقای مورفی، چطوری هم گروه بشیم؟
- با بغل دستیتون.
رایلی سری به معنای فهمیدن تکان می‌دهد و آقای مورفی با زدن لبخندی، سر جایش برمی‌گردد. دفتر کلاسی را باز می‌کند و همان‌طور که بچه‌ها مشغول حل سؤالات ریاضی می‌شوند، او مطالبی را در دفتر یادداشت می‌کند. امیلیا کاغذ را بلند می‌کند و ابتدا نگاهی به پشت و رویش انداخته، سپس به شان چشم می‌دوزد. آرام و آهسته به پیشانی‌اش می‌کوبد و نفس حبس شده در سینه‌اش را با کلافگی بیرون می‌دهد.
- با تو باید هم گروه شم؟
شان که روبه امیلیا نشسته است، خودکارش روی میز می‌گذارد و شانه‌ای بالا می‌اندازد.
- اگه می‌خوای، خودت تنهایی حل کن. واسم مهم نیست اگه مجبور بشم بیکار توی کلاس بشینم.
امیلیا با چشمانی گرد شده از تعجب، اجزای صورت شان را می‌کاود اما جز بی‌تفاوتی و بی‌حسی او، چیز دیگری عایدش نمی‌شود. ابروانش دست به دست می‌دهند. یک نفر چقدر می‌تواند نسبت به اطرافش بی‌تفاوت باشد؟
امیلیا نیز خود را به بی‌توجهی می‌زند و پذیرای لبخندی روی لبانش می‌شود. صدای تمسخرآمیزش ملودی گوش شان می‌شود.
- با این کارت بهم لطف می‌کنی.
سپس مشغول تنهایی حل کردن سوالات می‌شود و شان فقط از گوشه‌ای او را می‌نگرد. به روشش برای حل سوالات خیره می‌شود و امیلیا به خوبی سنگینی نگاهش را روی خود حس می‌کند. در مجموع شش سؤال است و هنگام حل کردن سؤال دوم، صدای آرام و خش دار شان توجهش را جلب می‌کند.
- داری اشتباه می‌کنی.
همانطور که به جلو خم شده تا بنویسد، سرش را به سمت چپ می‌چرخاند و به شان چشم می‌دوزد. نگاه کلافه و حرصی اش عیان می‌کند از اظهار نظر شان ناراضی است.
- سؤال سختیه.
- در واقع خیلیم آسونه.
امیلیا یک دفعه مداد را روی میز می‌گذارد و به صندلی تکیه می‌دهد. با سر به کاغذ اشاره می‌کند و صدای حرصی اش، چیزی است که شان نمی‌تواند درک کند. آخر چرا این دختر همیشه از دست بیشتر چیزها حرص می‌خورد؟
- پس بفرما حل کن!
شان حرفی نمی‌زند و به سوی امیلیا خم می‌شود. مداد امیلیا را برمی‌دارد و هر آنچه که او نوشته را پاک می‌کند. همه چیز را از سر و به روش درستش می‌نویسد و آن همه سریع نوشتنش، تعجب امیلیا را برمی‌انگیزد. حتی برای محاسبه‌ی اعداد هم مکثی نمی‌کند و امیلیا در عجب می‌ماند که واقعا همه‌ی اعداد را ذهنی محاسبه می‌کند؟
کمی به جلو خم می‌شود تا روش نوشتنش را ببیند، اما گویا نگاهش روی شان قفل می‌شود. از این فاصله‌ی نزدیک، متوجه می‌شود شان در واقع پسر زیبا و جذابی است، اما آرام و ساکت بودنش را دوست ندارد. در این دو هفته هیچ وقت ندیده در کلاس با کسی حرف بزند یا قاطی جمعی شود. گویا ورژن پسرانه ی رایلی بیکر باشد! هر چند، حتی رایلی نیز پر حرف تر از شان است. رایلی فقط دوستی ندارد، همین! وگرنه آن‌قدر هم دختر آرامی نیست.
اما شان، از همه جهات آرام به نظر می‌رسد.
شان سؤال سوم را نیز حل می‌کند و وقتی به سوال چهارم می‌رسد، می‌پرسد:
- فرمول سؤال چهار رو می‌تونی از کتاب نگاه کنی؟ یادم رفته.
تن صدای آرام و خش دارش سمفونی گو‌ش امیلیا می‌شود و امیلیا با عجله کتاب را باز می‌کند. تا به حال متوجه خش صدای او نشده بود، آخر چرا؟ فرمول را برای شان می‌خواند و شان پس از نوشتن آن، سؤال چهار را نیز حل می‌کند. امیلیا همانطور که کتاب را می‌بندد، نگاهی به سرتا پای شان می‌اندازد و گویا می‌خواهد وجب به وجب چهره و بدن شان را از نظر بگذراند.
سوی دیگر کلاس، کیلب و آریا نیز با یکدیگر همگروه شده‌اند. تصمیم می‌گیرند سؤالات را یک در میان حل کنند، اما کیلب می‌بیند آریا اشکالی در سؤال سه دارد. پس از این‌که روش حل سؤال را به او توضیح می‌دهد، آریا لبخندی می‌زند و مشغول حل کردن می‌شود.
- دستت درد نکنه، کیلب.
- خواهش می‌کنم.
آریا نیم نگاهی به کیلب می‌اندازد.
- فردا میای؟
کیلب سری به معنای تأیید تکان می‌دهد و تک خنده‌ای می‌کند.
- ولی فکر کنم تنها باشم، چون فقط ما سال دومی ها رو می‌برن و همه‌ی دوست‌های منم سال سومی ان.
آریا دست از نوشتن برمی‌دارد و به صندلی تکیه می‌دهد. مداد را میان دو انگشتش می‌چرخاند و لبخندی می‌زند. سعی دارد با صدای متقاعد کننده‌اش کیلب را راضی کند و موفق نیز می‌شود.
- می‌خوای با من و زویی بیای؟

@نویسنده پشت شیشه
 
آخرین ویرایش:

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده موضوع بنر معرفی رمان سایه سکوت
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,051
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,300
امتیازها
411

  • #32
کیلب نگاهی میان او و زویی که انتهای کلاس با الکسا همگروهی شده است، می‌چرخاند و بدش نمی‌آید با آنان برود. دختران بدی نیستند و فکر نمی‌کند مشکلی پیش آید.
- باشه میام، مرسی.
آریا حرفی نمی‌زند و کاغذ را به سوی کیلب می‌چرخاند، تا او جواب سؤال بعد را بنویسد.
کلاس ریاضی تمام می‌شود و لوکاس بلافاصله‌ کتابش را برمی‌دارد و از کلاس خارج می‌شود. به دنبال آلیس که به سوی کتابخانه می‌رود، راه می‌افتد و سعی می‌کند با عبور از میان دانش آموزان به او برسد. افکار مختلفی ذهنش را درگیر کرده و سعی می‌کند با استفاده از آن افکار، حرف های مناسب برای زدن به آلیس را پیدا کند. نیاز دارد با او حرف بزند و راجع به دیروز توضیح دهد.
حتی اگر مجبور شود، کل مشکلاتش را نیز برای آلیس فاش می‌کند! فقط نباید بگذارد آلیس ذهنیت بدی پیدا کند، و یا به کسی در مورد مشکلات لوکاس بگوید. وقتی وارد کتابخانه‌ی بزرگ مدرسه‌شان می‌شود، ناچار دست از دویدن برداشته و به آرامی سوی آلیسی می‌رود که کنار یکی از قفسه‌های کتاب ایستاده است. دنبال کتابی برای نوشتن تحقیق درس گیاه شناسی اش می‌گردد. از آن‌جایی که که جز آلیس، کسی دیگر از همکلاسی هایش در این کلاس شرکت نکرده‌اند، پس ناچار است تنهایی تحقیقش را بنویسد.
یک کتاب را برمی‌دارد و مشغول خواندن فهرست آن می‌شود، که دستی روی شانه‌اش می‌نشیند. ترسیده و کنجکاو کتاب را می‌بندد و به عقب برمی‌گردد.
با دیدن لوکاس، دستپاچه و نگران می‌شود. کل روز در تلاش برای فرار از دست او بود. نمی‌خواهد با او حرف بزند، زیرا گمان می‌کند این سکوت و فرار، باعث احساس بهتری داشتن لوکاس شود. نمی‌داند لوکاس از دست فرارهای آلیس به جنون رسیده!
لوکاس پس از چشم چرخاندن در اطراف و اطمینان از این‌که کسی نزدیکشان نیست، به حالت زمزمه وار و جدی‌ای می‌گوید:
- آلیس، باید حرف بزنیم.
عدم تمایل آلیس برای صحبت با لوکاس و میل او به نادیده گرفتن اتفاق دیروز، با شنیدن لحن خواهشمند صدای لوکاس از بین می‌رود و با پایین انداختن سرش می‌گوید‌:
- چه حرفی؟
لوکاس زبانی روی لب پایینی اش می‌کشد و همزمان با بازدمش سخن می‌گوید. اضطراب چنان در دلش ریشه دوانده و به عمق نفوذ کرده است، که رگه‌هایی از آن در صدایش نیز قابل تشخیص هستند.
- دیروز صدای دعوای مامان بابام رو شنیدی. این‌جا نیستم تا انکار کنم! می‌خوام کل ماجرا رو بهت تعریف کنم.
سر آلیس با تعجب و کنجکاوی به سوی لوکاس می‌چرخد. چشمان گرد شده‌اش روی لبان لوکاس قفل می‌شوند و نمی‌داند اکنون چه حسی داشته باشد. احساس ناراحتی که نه؛ اما یک حس دلگیری در دلش شکوفا زده و از سویی هم می‌خواهد شجاعت به خرج دهد و لوکاس را مطمئن سازد که حرف هایش نزد او در امان هستند.
- تقریبا سه سال پیش بود که شرکت بابام ورشکست شد و از اون روز به بعد تا الان، وضع مالی خونوادمون رفته رفته بدتر می‌شه. توی مدرسه، شما من رو به چشم یه پسر پولدار با لباس‌های شیک می‌بینید، اما آلیس حقیقتاً این‌طور نیست. فکر کردم اگه چنین آدمی توی چشمتون باشم، اون موقع برام راحت‌تر می‌شه تا بتونم مشکلاتم رو مخفی کنم. می‌دونی بچه‌های دبیرستان چطورین! نمی‌خوام سوژه ای باشم دست بقیه تا هر روز مسخرم کنن! به همین خاطر وقتی میام مدرسه، آدم جدیدی می‌شم و وقتی میرم خونه، مجبورم با دعواهای پدر و مادرم سر و کله بزنم. برادرم یک و نیم سال پیش ازدواج کرد و الان شغل و وضع خوبی داره. اما بابام... وضعیتش رفته رفته بدتر و عصبی تر می‌شه. انگار راه بیرون اومدن از باتلاق رو بلد نیست و به جای دنبال یه راه گشتن، فقط دست و پا میزنه و در نتیجه بیش از پیش توی باتلاق گیر می‌افته. مامانم سعی می‌کنه یکم به بابام کمک کنه، ولی هیچ کدوم شغل و منبع درآمد درست درمونی ندارن و وقتی نمی‌تونن از پس هزینه‌های زندگی بربیان، هر کدوم اون یکی رو مقصر می‌دونن!
در انتها به حرفش با یک خواهش پایان می‌دهد و التماس درون صدایش آن‌قدر زیاد است که یک آن آلیس متعجب می‌شود. یعنی این همان لوکاسی است که در طول این یک و نیم سال می‌شناخت؟ یا نه! این لوکاس، لوکاس واقعی است! کسی که برای پنهان ساختن مشکلاتش از آلیس خواهش می‌کند و گمان می‌کند می‌تواند به فرار از حقیقت ادامه دهد.
- آلیس ازت می‌خوام این حرف ها بینمون بمونه. خواهش می‌کنم! کسی نباید چیزی بدونه، حتی امیلیا.
آلیس زبانی روی لبانش می‌کشد. هنوز چیز زیادی نفهمیده و نمی‌داند چرا لوکاس به پنهان کردن همه چیز حتی از دوستانش اصرار دارد. اما دخالتی نمی‌کند و وظیفه‌ی دوستی اش را با زدن لبخند و تکان دادن سری به جا می‌آورد.
- نگران نباش. حرف هات پیش من امنه.
سپس دستش را به معنای بستن زیپ دهانش، روی لبانش می‌کشد و لبخندش عمیق‌تر می‌شود. لوکاس از صدای صادق و مطمئن آلیس به صحت حرفش پی می‌برد. می‌داند آلیس دختر مهربان و رازداری است، پس به او اعتماد می‌کند و با لحن قدردانی از او تشکر می‌کند.
- ممنونم. من برمی‌گردم سر کلاس.
آلیس کتابی را که از کتابخانه برداشته، میان کتاب‌های دیگرش می‌گذارد و سری به نشانه‌ی فهمیدن تکان می‌دهد.
- منم میام.
آن دو به سمت خروجی کتابخانه حرکت می‌کنند و همان‌طور که همپای هم راه می‌روند، صحبت‌هایی با صدای آرام میانشان رد و بدل می‌شود. در گمان‌هایشان، بحث خاتمه یافته اما نمی‌دانند دیوار موش دارد و موش هم گوش دارد!
الکسا هاج و واج به مسیر رفتن لوکاس و آلیس چشم می‌دوزد. سرنوشت مداد بهت را به دست گرفته و گویا با آن چشمانش را رنگ آمیزی کرده. نمی‌تواند نگاه متعجبش را از روی لوکاس بردارد. قصدش فالگوش ایستادن برای مکالمه‌ی آن دو نبود، اما چون پشت همان قفسه دنبال کتابی می‌گشت، صحبت آنان را شنید.
درک آن حرف ها برایش سخت هستند و هیچ‌گاه تصور نمی‌کرد لوکاس در اصل چنین آدمی باشد. این لوکاسی که در مدرسه همیشه بگو بخند می‌کند و از پارسال است، که او را با عنوان "پسر باز" صدا می‌زند کجا و این لوکاسی که آلیس شاهدش شد، کجا؟
گوشه‌ی لبش را به دندان می‌گیرد و بیخیال دلیل به کتابخانه آمدنش، بدون انجام کاری راه خروج را در پیش می‌گیرد. حرف های لوکاس، بیست سؤالی سختی در ذهنش ایجاد کرده‌اند. کاش بتواند همه‌ی شنیده‌هایش را فراموش کند، زیرا خوش ندارد ذهنش درگیر لوکاس شود. اما حال که همه چیز را فهمیده، باید خود را به نشنیدن بزند؟ باید دخالتی نکند و گوشه‌ای بایستد؟
نفس عمیقی می‌کشد و به سوی کمدش می‌رود. با چرخاندن کلید و باز کردن کمد فلزی اش، دست دراز می‌کند و دفترش را برمی‌دارد. سردرگمی اش با گذر هر ثانیه بیشتر می‌شود و هنوز نتوانسته از شوک حاصل از آن حرف ها بیرون آید.
کمد را می‌بندد و می‌خواهد به عقب بچرخد، که به کسی می‌خورد و سرش در بازوی شخصی فرو می‌رود. صدای آخ او بلند می‌شود و صدای غر زدن شخص مقابل!
- هی تو! حواست کجاست؟

@نویسنده پشت شیشه
 
آخرین ویرایش:

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده موضوع بنر معرفی رمان سایه سکوت
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,051
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,300
امتیازها
411

  • #33
یک قدم عقب می‌رود و کنار کشیدن موهایش، چهره‌اش را برای لوکاس آشکار می‌سازد. لوکاس یک تای ابرویش را بالا می‌دهد و پوزخند تمسخرآمیزی می‌زند. دیدن الکسا حالش را جا می‌آورد و شاید بتواند با اذیت او کمی خود را سرگرم کند، تا از حال و هوای مشکلاتش بیرون آید.
الکسا دفترش را مقابل سینه‌اش می‌گیرد و دستانش را دور آن می‌فشرد. نمی‌داند اکنون موقع مناسبی برای رو در رو شدن با لوکاس است یا نه. فکر نمی‌کند در حال حاضر بتواند با او سر و کله بزند، اما حرفی که ملودی گوشش می‌شود، خشمش را برمی‌افروزد و ابروانش را در هم فرو می‌برد.
- عه تویی که! پسر باز مدرسمون! چرا جلوت رو نمی‌بینی؟ کور شدی؟
الکسا با حرص دندان‌هایش را روی هم می‌فشرد و آن‌گاه است که می‌فهمد با اطلاعاتی که به دست آورده، چه کاری انجام دهد. نیم سال دوم پارسال را کلاً مورد تمسخر لوکاس قرار گرفته بود و گویا امسال هم لوکاس دست از این القاب بازی نمی‌دارد. کل مدت را بیخیال طی کرده و وانمود کرده است حرف های لوکاس برایش اهمیتی ندارند. اما واقعاً تا کجا می‌تواند سکوت کند و بگذرد؟ گذاشتن هم حدی دارد و لوکاس به اندازه‌ی کافی از آن حد گذر کرده!
چشم غره ای به لوکاس می‌رود و بی‌تفاوت و کلافه مُهر سکوتش را می‌شکند.
- حوصلت رو ندارم، بکش کنار.
سپس از نزد لوکاس رد می‌شود و او را پشت سر می‌گذارد. بذر خشم و کینه در دلش کاشته می‌شود و روند رویشش چه سریع است که فوراً ریشه‌اش در قلب الکسا نفوذ می‌کند! دیگر خسته شده است از حرف و حدیث های پشت سرش و می‌داند چگونه یک سال آزار و اذیت های لوکاس را تلافی کند.
صدای آرامی او را از اسارت افکارش آزاد می‌کند و الکسا باید بابت این امر ممنون باشد؟
- هی الکسا.
به سوی صدا سر می‌چرخاند و آمدن شان را می‌بیند. شان همان‌طور که دستانش را در جیب شلوارش گذاشته، نگاهی میان نقطه‌ای نامعلوم و چهره‌ی الکسا می‌چرخاند. مقابلش می‌ایستد و به نظر اندکی حس کنجکاوی اش دستکاری شده که قصد پرسیدن سوالی را دارد. تقریباً همه‌ی بچه‌ها دارند به صدای همیشه آرامَش عادت می‌کند.
- قضیه رو دیدم. هنوز نگفتی؛ چرا بهت میگن پسر باز؟
الکسا آهی می‌کشد و نیم نگاهی به عقب می‌اندازد، اما لوکاس را در دیدرس نمی‌بیند. سپس نگاهش به سوی چشمان سیاه شان می‌چرخند و هنگامی که شروع به توضیح می‌کند، هر دو به سوی پله‌ها می‌روند. اندکی احساس تردید می‌کند که ماجرا را کامل برای شان توضیح دهد یا سر بسته بگوید، اما سعی می‌کند به این احساس توجه نکند. آخر زمانی که همه‌ی مدرسه همه چیز را می‌دانند، دیگر دانستن یا ندانستن شان چه فرقی دارد؟ امروز یا فردا او نیز می‌فهمد! تا کنون نفهمیدنش حتی جای تعجب دارد!
شان از صدای حرصی و خشمگین الکسا که در گوشش می‌پیچید، می‌فهمد او چقدر از لوکاس بدش می‌آید.
- پارسال من یه دوست پسری به اسم تیلور داشتم که الان توی کلاس ما نیست. پارسال توی کلاس موسیقی باهاش آشنا شدم. بنا به دلایلی، بعد یه رابطه‌ی کوتاه مدت با تیلور، من ازش جدا شدم اما لوکاس و امیلیا و اریک پشت سرم شروع کردن به حرف زدن. گفتن به خاطر پسر دیگه‌ای تیلور رو ول کردم و به این بسنده نکردن، حتی گفتن به تیلور خیانت می‌کردم! سر همینه که این همه مدته من رو پسر باز صدا می‌کنن و سازنده‌ی این لقب هم لوکاس بود. این دلیلیه که من بیشتر از لوکاس دلخورم و ازش بدم میاد.
الکسا پوزخندی می‌زند و به سخنانش با یک جمله‌ی طعنه آمیز پایان می‌دهد.
- حالا انگار نه انگار که خود لوکاس همش دنبال دخترای سال سومی و سال اولی نیست! ولی تو این مدرسه اگه محبوب باشی، پس یعنی از هر گونه شایعه و حرف و اذیتی هم مستثنی ای! و من هيچ‌وقت فرصت به دست آوردن اون محبوبیت رو نداشتم.
شان سرش را پایین می‌اندازد و پای راستش را روی اولین پله می‌گذارد. شروع می‌کنند به بالا رفتن از پله‌ها و الکسا دستش را روی نرده‌های سرد و فلزی می‌کشد.
- محبوبیت یعنی چشم و گوشت رو ببندی و بقیه رو هم کَر و کور کنی. تو خودت باش، بقیه هر چی میگن بذار بگن. به نظر من که لوکاس و دوست‌هاش چیزی بیش از یه روباه مکار نیستن و بقیه هم گوسفندهایی که گول کارهاشون رو می‌خورن. واقعاً دوست داری روباهی باشی که کلی حیله توی کاراشه؟
در آستانه‌ی پله‌ها می‌ایستند و الکسا متأثر بابت شنیدن این جملات، به چشمان شان خیره می‌شود. می‌فهمد شان در واقع پسر باهوشیست، اما منزوی بودنش روی خوبی‌هایش سرپوش گذاشته است. انگشتانش را دور دفترش می‌فشرد و با لبخند کوچکی کنج لبش می‌گوید:
‌- راستش بین این همه روباه و گوسفند، فکر کنم دوست دارم یه گرگ باشم. هیچ حیله ای توی کارش نیست، رام هیچ کس نمی‌شه و کسی هم جرعت آزارش رو نداره.
شان لبانی روی زبانش می‌کشد و به حرف های الکسا فکر می‌کند. شاید انتخاب درستی کرده است! واقعاً می‌توان رفتار و شخصیت الکسا را به یک گرگ نسبت داد؟ نمی‌داند! هنوز شناختی از او پیدا نکرده، اما حرص و طمعش برای به دست آوردن عدالت را هم در دعوای کافه تریای روز اول مدرسه دیده است. با این حال نمی‌تواند او را ارزیابی کند.
نفس عمیقی می‌کشد و بیخیال این افکار، همان‌طور که می‌خواهد از کنار الکسا رد شود و برود، می‌گوید:
‌- من آهو رو دوست دارم، چون نماد آزادیه.
سپس می‌رود و الکسا را آن‌جا رها می‌کند. الکسایی که چند لحظه به مسیر رفتن شان خیره می‌شود و سپس با به صدا در آمدن زنگ کلاس، راهش را به سوی کلاس عوض می‌کند. فکرش درگیر پیدا کردن شری می‌شود و به همین دلیل گفته‌های شان پاک از ذهنش خارج می‌شوند. فعلاً سر این‌که نمی‌تواند شری را پیدا کند، حرص می‌خورد.
زنگ‌های دوم و سوم نیز با بی‌حوصلگی و بگو بخند می‌گذرند و پشت سر گذاشتن آزمایشگاه شیمی، باری از خستگي روی شانه‌های بچه‌ها باقی می‌گذارد. همه با چهره‌هایی کلافه و بی‌حوصله، غر غر زنان از کلاس خارج می‌شوند و حرف هایی زیر لب نثار معلم می‌کنند.
اما هنگام ترک کلاس، آریا به خوبی متوجه ناراحتی و بی‌حوصلگی زویی می‌شود. در طول کلاس نیز زویی هیچ حرفی نزد و خیلی آرام و بی‌حوصله، کارهایی را که معلم از آنان می‌خواست، انجام ‌داد. زویی خیلی دختر پر حرف و شیطونی نیست، اما در این حد هم آرام و گوشه گیر نیست! می‌داند اکنون یه چیزی شده است؛ بنابراین همان‌طور که روی صندلی‌های کافه تریا می‌نشینند، می‌پرسد:
‌- زویی، چیزی شده که ناراحتی؟
زویی هنگام فرو بردن نی درون آب‌میوه اش، نیم نگاهی به آریا می‌اندازد. سعی می‌کند به زور هم که شده، لبخند بزند‌؛.زیرا می‌داند اگر لبخند نداشته باشد، آریا از ناراحت بودنش مطمئن خواهد شد. آریا او را حتی بهتر از خود می‌شناسد و هنگام بودن کنارش، مخفی کردن چیزی از او سخت است.
لبخند می‌زند و شانه‌ای بالا می‌اندازد.
‌- کی گفته ناراحتم؟ من خوبم.
دروغ می‌گوید و ناراحتی اش را انکار می‌کند. نمی‌خواهد دوست صمیمی اش چیزی بفهمد. به گمانش می‌خواهد او را از نگرانی و ناراحتی خودش دور نگاه دارد، اما باز هم موفق نمی‌شود و آریا به دروغ گفتن زویی پی می‌برد. حقیقتاً به خاطر دروغ گفتن زویی اندکی ناراحت می‌شود، اما ترجیح می‌دهد باز به طور آرام و ملایم از او سوال کند.
‌- من میگم. زویی، خودت می‌دونی متوجه ناراحتیت هستم. با گفتن من خوبم نمی‌تونی قایمش کنی. اگه مشکلی هست، بهم بگو تا بدونم. لازم نیست بارش رو تنهایی به دوش بکشی، بذار شونه‌هام رو بهت قرض بدم.
زویی جرعه ای از آبمیوه‌اش را می‌نوشد و با قورت دادنش، پاکت آبمیوه را روی میز سفید می‌گذارد. انگشتانش را دور پاکت بازی می‌دهد و به آنان چشم می‌دوزد. در بیان آن‌چه که از دلش می‌گذرد، تردید دارد. می‌داند این ناراحتی اش یک چیز احمقانه است؛ لذا نمی‌خواهد با مشکلات مسخره‌اش فکر آریا را درگیر و نگرانش کند. مطمئن است می‌تواند مشکلش را پشت سر بگذارد، همیشه این کار را کرده است! اکنون فقط نمی‌داند چه مرگش شده که باز دلش هوای احساساتی شدن را کرده.
- ولی آخه آریا... .
شک و تردیدی که در صدای زویی، برای زیر نور سن قرار گرفتن سر و دست می‌شکند، توجه آریا را جلب و او را برای صحبت مصمم‌تر می‌کند. سعی می‌کند با لحن محبت آمیز و دوستانه اش، باعث دلگرمی زویی شود.
- هی زویی! اشکالی نداره. هر چی که هست، بهم بگو. من دوستتم و باید وقتی حالت بده، کنارت باشم. دوستی یعنی همین دیگه، مگه نه؟
زویی لبخندی می‌زند و بار دیگر در طول این چند سال دوستی اش با آریا، احساس خوش شانسی پیدا می‌کند؛ خوش شانس از این‌که آریا را در کنارش دارد. آریا هیچ‌گاه او را رها نکرده و همیشه پشتش بوده است. نفس عمیقی می‌کشد و سعی می‌کند به طور جدی‌تری وارد بحث شود. صدایش را پایین می‌آورد و نگاهش را از آریا می‌دزدد.
- خب، نمی‌دونم چرا ولی اخیرا به خاطر اون موضوعی که دلم نمی‌خواد به زبون بیارم، ناراحتم. اخیرا خیلی فکرم درگیرش شده و انگار خاطرات ولم نمی‌کنن.
اخمی از سر کنجکاوی روی ابروان آریا می‌نشیند و با نگاهی موشکافانه و کنجکاو اجزای چهره‌ی زویی را می‌کاود.
- کدوم موضوع؟
زویی با ناخنش شروع به ضربه زدن به پاکت آب‌میوه می‌کند و با لحن صدایی که آریا بفهمد، می‌گوید:
- همون موضوع دوران راهنماییمون دیگه!
تغییر طرز نگاه آریا عیان می‌کند که به موضوع پی برده و دانسته است علت ناراحتی زویی چیست؛ یا بهتر بگوید، کیست! زویی از دست کسی رنج می‌برد که اکنون از او متنفر است‌؛ اما زمانی برعکس بود.
آهی می‌کشد. دست دراز می‌کند و دست زویی را میان حصار انگشتانش می‌گیرد. فشار خفیفی به دستش وارد می‌کند و لبخند غمگینی می‌زند. صدای محبت آمیز و امیدوارش اندکی نور خوشحالی را به سوی قلب زویی می‌تاباند.
- با هم از پسش برمیایم، باشه؟
زویی لبخندی می‌زند و سری تکان می‌دهد.
***
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده موضوع بنر معرفی رمان سایه سکوت
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,051
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,300
امتیازها
411

  • #34
ساعات پشت سر هم می‌گذرند و گویا می‌خواهند از دست کسی فرار کنند که این‌قدر عجله دارند! به راستی که چرا آن‌قدر سریع می‌دوند؟ پاهایشان درد نمی‌گیرد؟ هیچ فکر ایستادن و نفسی تازه کردن به سرشان نمی‌زند؟
قدری با سرعت در مسیر قدم برمی‌دارند که بالأخره آن روز نیز به اتمام می‌رسد. خورشید در جایگاه خود در آسمان می‌نشیند و با کوبیدن چکشش روی میز، شروع روز جدید را اعلام می‌کند.
دانش آموزان کلاس اِی هفت هر کدام آماده‌ی رفتن به مدرسه می‌شوند و از هیجان اردوی آن روز، همگی لبخندی روی لب دارند. سر ساعت از خانه خارج می‌شوند، اما متأسفانه دیدن هوای ابری و نم نم باران تصوراتشان از داشتن یک روز آفتابی و روشن را به هم می‌ریزد. گویا حکمرانی خورشید در آسمان مدت زیادی طول نکشیده و قاضی جدیدی به جایش آمده!
بچه‌ها چتری همراهشان برمی‌دارند و راهی مدرسه می‌شوند. در آن میان، گویا فقط امیلیا است که چترش را جا می‌گذارد.
پس از دادن پول و تشکر از راننده، از تاکسی پیاده می‌شود و در را می‌بندد. پس از چرخیدن روبه در مدرسه، می‌خواهد کیفش را بالای سرش بگیرد تا موهایش مورد اثابت قطرات بی‌رحم باران قرار نگیرند، اما ناگهان چتر سیاهی روی سرش افکنده می‌شود. مسیر نگاهش از چتر به سوی شخصی که چتر را گرفته، می‌چرخد.
دیدن لوکاس لبخندی روی لبش می‌نشاند و تمام غر غرهایش بابت باران را از ذهنش پاک می‌کند. لوکاس کلاه سویشرتش را روی سرش می‌گذارد و چتر را بیشتر سوی امیلیا خم می‌کند، تا او خیس نشود. هر دو وارد حیاط می‌شوند و سر صحبت با امیلیا شروع می‌شود.
- ممنونم لوکاس.
‌- خواهش می‌کنم.
امیلیا نفس حبس شده در سینه‌اش با کلافگی بیرون می‌دهد و اخم روی ابروانش ناراضی بودنش از این وضعیت را نشان می‌دهند.
- من قبل شروع بارون از خونه زدم بیرون. باید قبل مدرسه می‌رفتم جایی، سر همین وقتی بارون شروع کرد، وسط خیابون و بدون چتر موندم.
لوکاس نگاهی به سرتا پای امیلیا می‌اندازد. شلوار لی و بافتنی سیاهی که کاملاً برازنده ی تن امیلیا هستند. تمام سال دومی ها امروز به خاطر اردو، اجازه دارند یونیفرم مدرسه را نپوشند و امیلیا از این بابت بسیار ممنون است. لوکاس با نگاهش به پالتوی صورتی و متشکل از خز امیلیا اشاره می‌کند و می‌گوید:
- حداقل لباست مناسبه.
امیلیا می‌خندد و سری تکان می‌دهد.
- آره، انتخاب لباسم بر حسب شانس بود.
لوکاس چیزی نمی‌گوید، اما سکوتی هم میان مکالمه‌شان ایجاد نمی‌شود، چرا که آلیس به سویشان می‌آید و پس از سلامی، لبخندی مهمان لبش می‌کند. صدای کنجکاو و هیجان زده‌اش در گوش امیلیا و لوکاس می‌پیچد که می‌گوید:
- به اردو میاین دیگه نه؟
امیلیا نگاه پوکر و تمسخرآمیزی به آلیس می‌اندازد. وقتی پاسخ او را می‌دهد، از به کار بردن اندکی طعنه در لحن صدایش غافل نمی‌شود.
- معلومه که میایم خب!
لوکاس نگاهی میان امیلیا و آلیس می‌چرخاند و همان‌طور که دستانش را در جیب سویشرتش می‌گذارد، صدای آرامَش حرف امیلیا را نقض می‌کند.
- راستش، من نمیام.
نگاه هر دو روی لوکاس قفل می‌شود و لوکاس برای فرار از دست نگاه‌های متعجب و حیرت زده‌ی امیلیا، تظاهر می‌کند دارد اطراف حیاط را از نظر می‌گذراند. حرف لوکاس موجب می‌شود امیلیا بایستد و به تبعیت از او آلیس و لوکاس نیز توقفی در راهشان ایجاد می‌کنند. نگاه امیلیا از روی لوکاس برداشته نمی‌شود و این لوکاس را آزار می‌دهد. اما امیلیا نیز از شنیدن نمی‌آیم لوکاس خیلی تعجب کرده و این تعجب در لحن صدایش هم قابل تشخیص است.
- وایستا ببینم! واقعاً نمیای؟
لوکاس نفس عمیقی می‌کشد و با تأسف سری به طرفین تکان می‌دهد تا مُهر تأیید بر نرفتنش بزند. این پاسخ، نه تنها امیلیا را ناراحت می‌کند، بلکه خشم و اندوه را نیز به دل لوکاس راه می‌دهد، چرا که واقعاً دلش می‌خواست همراه بقیه برود، اما نمی‌تواند. تحت عنوان نداشتن پول، نمی‌تواند برود و این موضوع بیش از هر چه غرورش را جریحه دار می‌کند.
امیلیا نگاه غم زده‌اش را به جلو می‌دوزد و همان‌طور که زیر چتر لوکاس همراه آن دو شروع به راه رفتن می‌کند، صدای کنجکاو و ناامیدش خراشی روی دل لوکاس می‌اندازد.
- پس چرا امروز اومدی مدرسه؟
لوکاس سرش را بلند می‌کند و در تلاش برای چشم در چشم نشدن با امیلیا و آلیس، با لحن بی‌حوصله ای پاسخ می‌دهد:
- می‌خواستم توی خونه بخونم، اما دیدم حوصلم سر میره. توی کلاس‌های خودمون نه، اما شاید بتونم تو ورزش و کلاس‌های دیگه‌ای شرکت کنم تا امروز تنها نمونم. در ضمن، نیدیِن هم هست. شاید بتونه کلاسش رو بپیچونه و بیاد پیشم.
امیلیا تک خنده‌ای می‌کند. قصد دارد با لحن شیطنت آمیزَش سر به سر لوکاس بگذارد تا شاید بتواند او را از این مود کلافه اش خارج کرده و بحث را تغییر دهد. لیکن هنوز بابت نیامدن لوکاس ناراحت و ناامید است.
- اوه! پس دوتایی توی کلاس‌های خالی بهتون خوش بگذره.
لوکاس نیم نگاهی سریع به امیلیا می‌اندازد تا حالت چهره‌اش را ببیند. نگاه مرموز و معنا دارش، لبخند دندان نمایی که زده و شیطنتی که از چهره‌اش می‌بارد، موجب خنده‌ی لوکاس می‌شود.
وقتی مقابل کلاس می‌رسند، لوکاس و امیلیا وارد می‌شوند، اما آلیس با گفتن کار دارم از آن دو جدا می‌شود و برای به انجام رساندن کاری مهم نزد اتاق مدیر می‌رود.
بچه‌ها یا روی تک صندلی‌های خود نشسته، یا هم که گوشه‌ای از کلاس پراکنده شده‌اند. هر کسی مشغول صحبت است و خنده‌ای که روی لب‌هایشان به چشم می‌خورد، نشان از هیجان زده بودنشان برای اردو می‌دهد. هیچ کدام یونیفرم نپوشیده‌اند و اکثراً بارانی و پالتو در تنشان به چشم می‌خورد.
اما چیزی که بیش از همه توجه امیلیا را جلب می‌کند، شان است که روی صندلی‌ای نشسته و هندزفری روی گوشش جا خوش کرده است. دیدن شان آن هم در لباسی غیر از یونیفرم مدرسه، هیجان زده‌اش می‌کند.
موهایش را روی شانه‌اش مرتب می‌کند و همان‌طور که نزد شان می‌رود، ناخودآگاه نگاهی به سر تا پای او می‌اندازد. دیدن شلوار مشکی زاپدار و زنجیری ای که با هودی سیاهی، تیپ مشکی ای برای شان ایجاد کرده، امیلیا را شگفت زده می‌کند. تنها عامل به هم خوردن این ست سیاه، طرح سفید روی هودی اش و ژاکت لی ای است که از روی هودی پوشیده. فکر نمی‌کرد شان در بیرون چنین تیپی داشته باشد! چیز جدیدی که راجع به او یاد می‌گیرد، لبخندی مهمان لبش می‌کند.
لوکاس نیز بی‌اهمیت به امیلیا، روی صندلی‌ای انتهای کلاس می‌نشیند.
الکسا پس از ورود آن دو، ابتدا به سوی امیلیا می‌رود تا پول اردو را از او بگیرد. از بقیه پول را گرفته و درون کیفش گذاشته است تا به مدیر تحویل دهد. شاید نزدیک هزار دلار پول در کیفش جمع شده باشد!
مقابل امیلیا می‌ایستد و با این‌که دلش نمی‌خواهد با او هم کلام شود، ولی ناچار لب به سخن می‌گشاید و عدم تمایلش برای صحبت با امیلیا حتی در لحن صدای حرصی اش نیز خودنمایی می‌کند.
- امیلیا رز، می‌شه پول اردو رو بدی؟
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده موضوع بنر معرفی رمان سایه سکوت
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,051
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,300
امتیازها
411

  • #35
امیلیا که به خاطر آمدن الکسا در صحبت با شان ناتوان می‌شود، پشت چشمی برای او نازک می‌کند و بی میلی او نیز برای عمل به حرف الکسا در حرکاتش معلوم است. با اکراه پول نقد را از کیف پولش برمی‌دارد و کف دست الکسا می‌گذارد.
- بیا پسر باز.
الکسا با حرص دندان‌هایش را روی هم می‌ساید و پول را در مشتش می‌فشرد. همان‌طور که به طرف لوکاس می‌رود، زیر لب با خشم و تحکم زمزمه می‌کند:
- پسر بازی نشونتون بدم.
مقابل لوکاس می‌ایستد و وقتی به او نگاه می‌کند، باز اتفاقات دیروز در ذهنش تداعی می‌شوند. پس از فاش شدن زندگی‌اش برای آلیس، کنجکاو است از رابطه‌ی میان آن دو با خبر شود. لوکاس هنوز به همان چشم یک دوست عادی و سر به زیر که بتوانند کارهایشان را به عهده‌اش بسپرند، به آلیس نگاه می‌کند؟ یا اکنون چون آتویی از خود دست آلیس دارد، دیگر نمی‌تواند با او بی‌رحمانه رفتار کند؟
بیخیال این افکار، درحالی که سعی می‌کند نگاهش هر جا باشد جز چهره‌ی لوکاس، می‌گوید:
- پول اردو رو میدی؟
- من نمیام.
با این حرفی که می‌شنود، ناگهان چشمانش روی چهره‌ی لوکاس قفل می‌شوند و با کنجکاوی و نگاهی موشکافانه به او خیره می‌شود. آخر علت نیامدنش چه می‌تواند باشد؟
- چرا؟
اخمی میان ابروان لوکاس پدید می‌آید و نگاه تند و تیزی به الکسا می‌اندازد.
- مجبورم توضیح بدم؟
الکسا که از همین یک حرف جوابش را می‌گیرد، بی‌تفاوت به آن‌چه که لوکاس گفت، برمی‌گردد تا برود. ممکن است علت نیامدن لوکاس ربطی به مشکلاتش داشته باشد؟ و این سؤال چون موریانه ای به جان الکسا می‌افتد.
الکسا از کنار امیلیا رد می‌شود و برای رفتن نزد مدیر، کلاس را ترک می‌کند. امیلیا همان‌طور که آرنج دستانش را روی میز صندلی می‌گذارد، لبخندی روبه شان می‌زند و می‌پرسد:
- چی داری گوش میدی؟
‌‌شان هندزفری ها را از گوشش درمی‌آورد و در جیب ژاکتش می‌گذارد.
- چیز مهمی نیست.
امیلیا زبانی روی لب پایینی خود می‌کشد و کمی به عقب متمايل می‌شود. چگونه می‌تواند شان را وادار به صحبت کوچولویی بکند؟ در ذهنش به دنبال موضوع دیگری می‌گردد و نیافتن چیزی کلافه اش می‌کند. متأسفانه از آن سوی کلاس اریک و لوکاس صدایش می‌زنند و امیلیا با انداختن نگاه ناامیدی به شان، بلند می‌شود و نزد آنان می‌رود. گویا اکنون زمان مناسبی برای صحبت با شان نیست.

آلیس تقه ای به در می‌زند و با بفرمایید مدیر، وارد اتاقش می‌شود. مدی همان‌طور که مقابل پنجره ایستاده است، وقتی آلیس وارد می‌شود، می‌چرخد و لبخندزنان می‌گوید:
- بله عزیزم؟
لحن محبت آمیز و مهربان مدی به دل آلیس می‌نشیند و آلیس سرش را بلند کرده، در چشمان سبز رنگ مدی خیره می‌شود؛ چشمانی که در عین جدی و خونسرد بودن، مهربان و صمیمی هستند.
- خانم جوهانسون می‌خواستم راجع به موضوعی باهاتون حرف بزنم.
نگاه مدی رنگ کنجکاوی به خود می‌گیرد و از لحن صدای جدی و مضطرب آلیس، می‌فهمد موضوع مهمی پیش آمده است.
صحبتشان چند دقیقه طول می‌کشد و استرسی که آلیس در آن چند دقیقه تحمل می‌کند، خدا را شکر به نتیجه‌ی مثبتی ختم می‌شود و وقتی موضوع را حل می‌کنند، آلیس با تشکری از مدی به سوی در می‌رود تا از اتاق خارج شود. در را باز می‌کند، اما ناگهان با الکسا که پشت در ایستاده و دستش را به قصد در زدن بالا آورده، مواجه می‌شود.
آلیس نگاهی اجمالی به الکسا می‌اندازد، اما خیلی سریع سرش را پایین می‌آورد و از کنار او رد می‌شود. الکسا همان‌طور که مسیر رفتن او را می‌نگرد، زمین ذهنش را برای یافتن علت اين‌جا بودن آلیس با بیل می‌کَنَد. ناخودآگاه پس از دیروز، روی حرکات لوکاس و آلیس مشکوک شده است و نمی‌تواند چشم از آن دو بردارد.
صدای مدی او را از هزارتوی افکارش بیرون می‌کشد و به خود می‌آورد.
- الکسا، بیا داخل.
الکسا گوشه‌ی لبش را به دندان می‌گیرد و به سوی میز مدی می‌رود. مدی که با دستش به میز تکیه داده، گذاشته شدن پول‌ها روی میز توسط الکسا را تماشا می‌کند. الکسا پس از انجام این کار، زیپ کیفش را می‌بندد و یک قدم عقب می‌کشد.
- از همه‌ی بچه‌های کلاسمون پول‌ها رو گرفتم، ولی لوکاس شاو گفتش که نمیاد و در نتیجه پولی نداد.
مدی لبخندی می‌زند و به معنای فهمیدن سری تکان می‌دهد. چند لحظه سر می‌چرخاند و به منظره‌ی پشت پنجره‌ی اتاقش خیره می‌شود. پارک کردن اتوبوس‌ها مقابل در مدرسه را تماشا می‌کند و در آن هنگام حرفی می‌زند که چشمان الکسا را از تعجب گرد می‌کند.
- برو به لوکاس بگو می‌تونه باهامون به اردو بیاد، بعدشم به بچه‌ها بگو برای رفتن آماده شن. دوتا از معلم‌های کلاس شما یعنی آقای وودساید و آقای آرتور به همراه معلم‌های دیگه جلوی در منتظر شمان. احتمالاً بقیه‌ی سال دومی ها دارن آماده می‌شن، چون پول کلاسشون رو تحویل دادن.
الکسا به معنای فهمیدن سری تکان می‌دهد، اما در تلاش برای نادیده گرفتن جمله‌ی اول مدی شکست می‌خورد. آمدن لوکاس به اردو آن هم درحالی که خودش نخواسته و پولش را نیز نداده است، ذهن الکسا را به خود درگیر می‌کند و با تعجب و کنجکاوی می‌گوید:
- ولی خانم، لوکاس خودش گفت نمیاد. الان شما میگید میاید و... .
الکسا جمله‌اش را ناتمام رها می‌کند تا نشانه‌ای برای تردیدش باشد و مدی بفهمد از ماجرا سر در نیاورده. البته مدی نیز قصد فاش کردن آن‌چه را که اتفاق افتاد، ندارد و با لبخند و حرفش، سؤالات بی‌پاسخ الکسا را بی‌پاسخ نگاه می‌دارد.
- اگه بهش بگی قرار شد به اردو بیاد، مطمئن باش قبول می‌کنه. تو فقط پیام من رو بهش برسون.
الکسا ناتوان از کشیدن حرفی از زیر زبان مدی، سری تکان می‌دهد و از اتاق مدیر خارج می‌شود. در تمام راه رسیدن به کلاس، فکر این‌که چرا نیامدن لوکاس به طور معجزه آسایی حل شد و مدی گفت لوکاس می‌تواند بیاید، در ذهنش رژه می‌رود.
می‌داند نباید این همه درگیر این ماجرا شود، ولی از سویی دیگر هم نمی‌خواهد فرصت تلافی همه‌ی آزار و اذیت های لوکاس را از دست دهد. باید هر اطلاعاتی را که لازم است راجع به لوکاس بفهمد، به دست آورد. نفس عمیقی می‌کشد و تصمیم می‌گیرد فعلاً این افکار و معماها را در گوشه‌ای از ذهنش چال کند.
در چارچوب در می‌ایستد و خطاب به همه‌ی بچه‌ها با صدای رسایی می‌گوید:
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده موضوع بنر معرفی رمان سایه سکوت
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,051
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,300
امتیازها
411

  • #36
- خانم جوهانسون گفت آماده شید بزنیم بیرون. اتوبوس‌ها رسیدن.
توجه همه‌ی بچه‌ها به آن سو جلب می‌شود و با نیم نگاهی به الکسا، همگی به جز لوکاس از جای خود بلند می‌شوند. پس از برداشتن کیفشان به سوی در می‌روند. شری آخرین نفر به سوی در می‌آید و نزد الکسا می‌ایستد، تا با هم از مدرسه خارج شوند. الکسا بی‌توجه به شری، نگاهش روی لوکاس قفل می‌شود و حرفی که می‌زند، چشمان لوکاس را از تعجب گرد می‌کنند.
- هی لوکاس! خانم مدیر گفت تو هم می‌تونی بیای. پس اين‌جا نشین، پاشو همراهمون بیا و اگه می‌خوای سوال بپرسی که چطور شد، من خبری ندارم، از خود‌ش بپرس.
این را می‌گوید و با اشاره‌ای به شری، از کلاس خارج می‌شود. آنان بدون منتظر ماندن برای واکنشی از سوی لوکاس، می‌روند و لوکاس با افکاری که در کمتر از یک ثانیه سوی ذهنش هجوم می‌آورند، تنها می‌ماند.
یعنی چه که او هم می‌تواند برود؟! اما او که پول اردو را نداد! پس ماجرا از چه قرار است؟
نفس عمیقی می‌کشد و کوله پشتی اش را برمی‌دارد. حال که شرایط رفتنش فراهم شده، پس می‌رود. هیچ خوش ندارد کل روز را در مدرسه تنها بماند و به در و دیوار نگاه کند. فکر نرفتنش حسابی آزارش داده و دلخورش کرده بود. اما فردا، اول وقت نزد مدیر می‌رود و این ماجرا را پرس و جو می‌کند. چطور شد که مدیر بدون پرداخت پول با رفتنش موافقت کرد؟!
این سؤال تبدیل به درگیری بزرگی در ذهن لوکاس می‌شود.
همان‌طور که راهرو را به مقصد حیاط پشت سر می‌گذارد، نگاهش را به قدم‌هایش می‌دوزد و احساس خوش شانسی می‌کند. حداقل می‌تواند امروز را خوش بگذراند و بیخیال مشکلاتش شود.
با رسیدن به حیاط، پشت الکسا و شری که در صف اتوبوس ایستاده‌اند، می‌ایستد. اقای وودساید و آقای آرتور کنار اتوبوس ایستاده و دانش آموزان را کنترل می‌کنند. آقای وودساید با دیدن لوکاس، لبخندی می‌زند و صدای رسایش را به گوش می‌رساند.
- لوکاس! بالأخره اومدی.
به سوی معلم دیگری که کنار اتوبوس دوم ایستاده است، می‌چرخد که موجب تکان خوردن پالتوی بلند نسکافه ای رنگش می‌شود. با صدای بلندش هماهنگی ها را انجام می‌دهد و لوکاس به این‌که چقدر صدایش آزار دهنده است، فکر می‌کند.
- کلاس ما حاضره.
معلم مذکور سری تکان می‌دهد. آقای آرتور درحالی که با تمیز کردن عینک خیسش به خاطر نم نم باران، خود درگیری گرفته است، وارد بحث می‌شود.
- پس اگه همه چی آماده است، بچه‌ها می‌تونید سوار اتوبوس بشید.
صدای لرزانش نشان می‌دهد سردش است و عجب آدمی! که فقط با یک هوای بارانی پاییزی شروع کرده به یخ زدن! عینکش را به چشم می‌زند و به بچه‌ها اشاره‌ای برای سوار شدن می‌کند.
همگی یکی پس از دیگری سوار اتوبوس می‌شوند و روی صندلی‌ای می‌نشینند. لوکاس آخر از همه سوار می‌شود و سوی امیلیا و آلیس و اریک که در انتهای اتوبوس نشسته‌اند، می‌رود. کنار اریک می‌نشیند و امیلیا از دیدنش خیلی شگفت زده و متعجب می‌شود. به سوی لوکاس خم می‌شود و وقتی شروع به سخن می‌کند، نمی‌تواند هیجان صدایش را کنترل کند. گویا چشمانش برق می‌زنند!
- لوکاس، تو که گفته بودی نمیای!
لوکاس لبخندی می‌زند و با بالا انداختن شانه‌اش سرسری پاسخ می‌دهد.
- نظرم عوض شد.
- خدا رو شکر! حالا که اومدی، بیشتر قراره خوش بگذره.
امیلیا این را می‌گوید و به بحث خاتمه می‌دهد، اما بحث میان الکسا و شری تازه به نقطه‌ی آغاز می‌رسد. شری همان‌طور که به بیرون از پنجره و چمن‌های خیس چشم دوخته است، می‌گوید:
- دو ساعت راهه تا رسیدن!
الکسا با حالت خواهشمند و بیزاری می‌گوید:
- پس بذارید من این دو ساعت رو بخوابم! خوابم میاد.
شری همان‌طور که سرش را به سوی الکسا می‌چرخاند، می‌خندد و به حالت شوخی از او گله می‌کند:
- نچ نچ! این روزها خیلی خوابالو شدی.
الکسا تک خنده‌ای می‌کند و با سوار شدن آقای وودساید و آقای آرتور، اتوبوس آنان پیش از همه شروع به حرکت می‌کند. از حیاط مدرسه خارج می‌شود و مسیر دو ساعته تا رسیدن به کوه‌های براستون بالد را آغاز می‌کند.
به محض حرکت اتوبوس، امیلیا موبایل خود را بیرون کشیده و مشغول عکس انداختن می‌شود. همین امر لوکاس را می‌خنداند و امیلیا را مورد مسخره های اریک قرار می‌دهد.
زویی، آریا و کیلب شروع به خوردن خوراکی و صحبت می‌کنند.
گویا فقط رایلی و شان ساکت هستند! شان در واقع مشغول فیلمبرداری از راه و رایلی مشغول مطالعه‌ی درس مربوطه ی زمین شناسی است.
هر کسی کاری برای انجام دادن دارد و حتی آقای وودساید و آرتور نیز با صدای آرام مشغول صحبت هستند.
در آن اتوبوس، بچه‌ها بالأخره بیخیال مشغله‌های فکری خود می‌شوند و فقط خنده را مهمان لبشان می‌کنند، همین!
کم کم اتوبوس از مرکز شهر خارج و به اطراف شهر می‌رسد. تعداد ساختمان‌ها و آپارتمان‌ها کمتر شده و بیشتر درختان بلند و تنومند از نگاه‌ها استقبال می‌کنند.
بالأخره مسیر برای رسیدن به کوه‌ها پایان می‌یابد و اتوبوس‌ها در جاده‌ی خاکی ای می‌ایستند. آریا با هیجان به کوه‌ها نگاه می‌کند و کیلب که یک صندلی جلوتر از آنان نشسته است، به عقب می‌چرخد. نگاهی میان زویی و آریا می‌چرخاند و می‌گوید:
- یعنی قراره کوهنوردی کنیم؟ من تا حالا نیومدم به کوه‌های براستون بالد.
زویی سری به معنای نفی تکان می‌دهد و با خم شدن سوی پنجره، به بالا و پایین کوه نگاهی می‌اندازد.
- نه، این کوه‌ها جنبه‌ی تفریحی و گردشگری دارن. از دامنه تا قله پله هست، و می‌شه وسط راه وایستاد و میون درخت‌ها استراحت کرد، اما خب فرقی هم با کوهنوردی نداره، چون پله‌ها خیلی زیادن.
زویی در انتهای حرفش با دیدن چهره‌ی نگران و ناراضی کیلب می‌خندد و کیلب که متوجه علت پشت خنده‌ی زویی می‌شود، می‌گوید:
- چیه خب؟! کل روزمون قراره با بالا رفتن از پله بگذره.
آریا ضربه‌ی آرامی به شانه‌ی کیلب می‌زند و می‌خندد.
- بیا حالا.
سپس با برداشتن کیفش، از روی صندلی بلند می‌شود. آقای وودساید جلوی در می‌ایستد و شروع به صحبت می‌کند:
- بچه‌ها رسیدیم، بیاین پیاده شیم و بریم. قراره توضیحات رو آقای آرتور بهتون بده.
شری درحالی که به دنبال الکسا سوی در می‌رود، نزدیک گوشش زمزمه می‌کند:
- البته اگه بتونه از تمیز کردن عینکش دست برداره!
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده موضوع بنر معرفی رمان سایه سکوت
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,051
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,300
امتیازها
411

  • #37
الکسا بلند بلند می‌خندد. همگی از اتوبوس پیاده می‌شوند. باقی کلاس‌ها، یا حرکت سوی کوه‌ها را آغاز کرده یا هم که گوشه‌ای دیگر به انتظار معلمان خود ایستاده‌اند.
وقتی از اتوبوس خارج می‌شوند، باد سردی می‌وزد و به گونه‌ی الکسا سیلی ای می‌زند. بارانی زردش را بیشتر دور خود می‌پیچد و با نگاه به قله‌ی کوه، به این‌که هر چه بالاتر بروند، هوا سردتر خواهد شد، فکر می‌کند. حداقل می‌داند لباسش مناسب است و از این بابت مشکلی ندارد.
صدای آقای آرتور الکسا را از دست و پا زدن میان افکارش بیرون می‌کشد.
- بچه‌ها، دنبالم بیاید تا بریم سمت پله‌ها. مراقب خودتون باشید و به هیچ وجه از گروه جدا نشید. با دوست‌هاتون حرکت کنید و دنبال من و آقای وودساید بیاید. امیدوارم آخر روز بتونم همتون رو همین جا بیینم.
شان نیم نگاهی به معلم می‌اندازد و همان‌طور که به کوه اشاره می‌کند، می‌گوید:
- یعنی دارید میگید امکان داره اون‌جا بمیریم و دیگه نتونیم برگردیم؟
نگاه‌ها روی شان قفل می‌شود و آقای آرتور با انداختن نگاهی عجیب به شان، می‌خندد و می‌گوید:
- شوخی خوبی بود، ولی نه چنین اتفاقی قرار نیست بیفته. خیلی خب، بیاید بریم.
سپس جلوتر از همه راه را آغاز می‌کند و بقیه نیز کیف به دست و درحالی که مشغول صحبت و نگاه کردن به اطراف می‌شوند، دنبالش می‌روند.
به محض این‌که چند پله‌ی اول را طی می‌کنند، آقای آرتور که معلم زمین شناسی آنان است، شروع به صحبت می‌کند. دستانش را پشت کمرش در هم قفل کرده و درست است که شکم بزرگ و برآمده اش مانع بالا رفتنش از پله‌ها می‌شود، اما گویا آقای آرتور سمج تر از اضافه وزنش است که نفس نفس کشان پله‌ها را پشت سر می‌گذارد.
- خب بچه‌ها، دلیل این‌جا اومدنمون تحقیق و مشاهده‌ی سنگ‌های دونیت و استاتیت هستش. این سنگ‌ها، روی این کوه‌ها به مقدار فراوانی دیده می‌شن. اول دونیت رو بررسی می‌کنیم که یه سنگ آذرینه و کانی اصلیش الیوین هستش.
اریک بیخیال گوش کردن به باقی صحبت‌های آقای آرتور می‌شود و پس از انداختن نگاهی اجمالی در اطراف و بررسی این‌که هیچ کس حواسش به آنان نیست، از امیلیا و لوکاس می‌پرسد:
- نظرتون چیه در بریم؟
صدای شیطنت آمیز اریک که نشان می‌دهد نمی‌تواند بدون انجام یک قانون شکنی ای دوام آورد. و نگاه سرکشش که میان آن سه می‌چرخد، موجب تک خنده‌ی لوکاس می‌شود.
امیلیا موبایلش را در انتظار سیگنال این‌طرف و آن‌طرف می‌چرخاند و همان‌طور که زیر چتر لوکاس، حواسش به خیس نشدن است، غر غر زنان و کلافه می‌گوید:
- من که پایم. اين‌جا هیچ سیگنالی نیست. اگه پیش این‌ها بمونم و به حرف زدن‌های معلم گوش بدم، عقلم رو از دست میدم.
لوکاس دستی به موهای نیمه خیسش می‌کشد و با زدن لبخند رضایتمندی، رضایت خود را اعلام می‌کند.
- منم هستم.
و همان لحظه آلیس نگاهی مردد و نگران به آن سه می‌اندازد. نمی‌تواند با این پیشنهاد آنان کنار بیاید و به عواقب فکر نکند. مخالفتش و نگرانی‌ای که بابت این سرپیچی اریک دارد، در لحن صدایش نیز آشکار است. عینکش را با انگشتش بالا می‌دهد و می‌گوید:
- به نظر من درست نیست که بریم. آقای آرتور گفت از گروه جدا نشیم. این‌جا خطرناکه.
چه افسوس که حرفش با سرکوب زدن امیلیا، در سینه خفه می‌شود و آلیس در برابر لحن ملامت آمیز امیلیا، ناخواسته سرش را پایین می‌اندازد.
- آه! محض رضای خدا آلیس! کسی از تو نظر نپرسید، تو مجبوری که بیای.
سپس کیفش را به دست آلیس پرت می‌کند و با لبخند شرور و مغروری ادامه می‌دهد:
- وگرنه کی کیفم رو برام بیاره؟!
اریک یک تای ابرویش را بالا می‌اندازد و دستانش را درون جیب کاپشن سیاهش می‌گذارد.
- پس ردیفه؟ بزنید بریم.
دوباره نگاهی به معلم‌ها و دیگر دانش آموزان می‌اندازد. آنان آخرین نفرات گروه هستند، پس یواشکی در رفتن برایشان کار آسانی می‌شود. با دستش اشاره‌ای به بقیه می‌کند و به طور آرام از راه پله خارج می‌شود. پا روی خاک و چمن‌های مرطوب می‌گذارد و به دنبال او، لوکاس و امیلیا با لبخندهای شیطنت آمیزی روی لب، وارد بخش خاکی می‌شوند. آلیس که در دوراهی مانده، نیم نگاهی به دیگر دانش آموزان و امیلیا می‌اندازد و ناچار به دنبال امیلیا می‌رود.
هر چهار نفرشان با عجله و در سعی برای بی‌صدا حرکت کردن، از میان درختان عبور می‌کنند. امیلیا و اریک تند تند به پشت سرشان نگاهی می‌اندازند تا موقعیت را بررسی کنند. امیلیا نگران این است که دیگران متوجه نبودشان بشوند، لیکن اریک خونسرد جلوه می‌دهد و تنها فکرش زود خلاص شدن از دست معلمان است.
لوکاس همان‌طور که از میان چاله چوله های زمین رد می‌شود و کلاه سویشرتش را روی سرش می‌گذارد، خود را نزد اریک می‌رساند. از گروه جدا شدند، اما حال باید چه کنند؟ این سؤال ذهنش را درگیر کرده و تصمیم می‌گیرد به زبان آورد.
- حالا چی؟
اریک نیم نگاهی به لوکاس می‌اندازد.
- یه جایی پیدا می‌کنیم بشینیم دیگه.
- بهتون هشدار میدم، اگه لباس‌هام خاکی بشه، وقتی برگشتیم مدرسه همه‌ی کارهای خلافتون رو می‌ذارم کف دست مدیر.
هر دو پسر با شنیدن صدای معترض و تهدید آمیز امیلیا، سرشان را سوی امیلیا می‌چرخانند و از این حرف ها خنده‌شان می‌گیرد. اخمی که به خاطر این وضعیت آب و هوا، ابروان امیلیا را در هم تنیده، با دیدن خنده‌ی آن دو از بین می‌رود و حرف لوکاس موفق به نشاندن خنده روی لبش می‌شود.
- تو که بیشتر از ما از قوانین سرپیچی کردی.
امیلیا می‌خندد و شانه‌ای بالا می‌اندازد.
- خب آره، راست میگی.
آن سه درحالی که مشغول صحبت می‌شوند، مکانی مناسب برای نشستن را جست و جو می‌کنند و آلیس هم پشت سرشان راه می‌رود.
دیگر دانش آموزان، پله‌ها را تک تک پشت سر می‌گذارند و هر کدام مشغول کاری هستند. توضیحات آقای آرتور تا به این‌جا تمام شده است. بابت این موضوع همه‌شان خدا را شکر می‌کنند، زیرا دیگر داشتند به خاطر شنیدن صدای معلم‌ها سردرد می‌گرفتند.
پله‌های چوبی با هر قدمی که رویشان گذاشته می‌شود، قیژ قیژ کرده و صدا می‌دهند. درختان اطرافشان که گویا به تازگی از آرایشگاه خارج شده و رنگ و مش نارنجی و زرد روی موهایشان گذاشته‌اند، مناظر زیبا و چشم‌گیری ایجاد می‌کنند. اما به نظر آن رنگ و مش موجب سوختن موهایشان شده است، که شروع به ریختن کرده‌اند. و زمین چه مهرْبان دستانش را گشوده و پذیرای موی درختان شده! به نحوی آنان را جمع می‌کند، که گویا نمی‌خواهد محیط کثیف شود!
کیلب خاطره‌ای از چند سال پیشش را تعریف و آریا با هیجان او را همراهی می‌کند.
_ و آره، افتادم توی استخر و بعدش این‌طوری بودم که می‌خواستم بیام بیرون، اما نمی‌شد. آب این‌قدر سرد بود که جرعت شنا رو نداشتم و یه جا یخ زده بودم.
آریا که از خنده صورتش سرخ شده، دستانش را روی شکمش می‌گذارد. میان خنده‌هایش برای حرف زدن تقلا می‌کند و موهای بلند صورتی رنگش روی شانه‌هایش تکان می‌خورند.
- وای کیلب! نگو! دهنم درد گرفت از خندیدن.
خود کیلب به خاطر این حرف خنده‌اش می‌گیرد و پس از این‌که آریا به خود می‌آید و خنده از لبانش جمع می‌شود، نفس عمیقی کشیده و به چشمان مشکی کیلب خیره نگاه می‌کند. منحنی لبانش به لبخندی ختم می‌شوند و آریا با لحنی دلنیشن و صمیمی می‌گوید:
- فکر نمی‌کردم چنین پسر باحالی باشی.
کیلب لبخندی می‌زند و لحن شوخ طبعی به خود می‌گیرد.
- مطمئن باش منم بار اولی که دیدمت، فکرهای زیادی راجع بهت به ذهنم رسید، که الان می‌بینم هیچ کدوم درست نبودن.
آریا ژاکت چرم سیاهش را در تنش مرتب می‌کند و همان‌طور که نگاهش را به راه می‌دوزد، جدیت صدایش موجب پاک شدن لبخند لب کیلب می‌شود.
- ما آدم‌ها این‌طوری هستیم دیگه. وقتی یکی رو می‌بینیم، ذهنمون ناخودآگاه شروع می‌کنه به آنالیز کردن اون فرد و برداشت‌های سطحی و گاهاً اشتباهی به خوردمون میده. قضاوت‌هایی توی ذهنمون شکل می‌گیرن که تا با واقعیت روبه رو نشی، این قضاوت‌ها از بین نمیرن. مشکل اینه که بعضی آدم‌ها ساخته شده از قضاوت هستن، یعنی دوست ندارن واقعیت یه چیز رو ببینن و به همون قضاوت‌های درست و غلط ذهنشون بسنده می‌کنن، اما بعضی‌ها هم به ذهنشون خفه شو میگن و میرن دنبال اصل مطلب.
کیلب چند لحظه راجع به حرف های آریا فکر می‌کند. واقعاً چرا تا به حال چنین چیزی به فکر خود نرسیده بود؟ چرا تا به حال متوجه این نشده بود که ذهن انسان‌ها خواه ناخواه قضاوت می‌سازد و به کرسی نشاندن آن قضاوت‌ها به عهده‌ی خود آدم است؟ در نود و نه درصد موارد، مغز است که کنترل همه چیز را به عهده دارد، اما وقتی سخن از ذهن به میدان آید، اوضاع برعکس می‌شود. انسان است که ذهن و افکارش را کنترل می‌کند و در این یک مورد، همه‌ی کلیدها در دست اوست!
کیلب نفس عمیقی کشیده و پس از به ریه فرستادن آن هوای دلنشین پاییزی، با کنجکاوی می‌پرسد:
- آریا، تو جزو کدوم دسته‌ای؟ دنبال واقعیت میری یا به قضاوت‌ها اهمیت میدی؟
آریا که انتظار این سوال را نداشت، جا خورده نیم نگاهی به کیلب می‌اندازد. کنجکاو شده است که چرا کیلب چنین سؤالی پرسید. ابروانش را بالا می‌دهد و می‌گوید:
- من؟! خب... .
لبخندزنان به جلو نگاه می‌کند.
- من جزو دسته‌ی اولم.
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده موضوع بنر معرفی رمان سایه سکوت
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,051
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,300
امتیازها
411

  • #38
کیلب چند لحظه به آریا خیره می‌شود و خوشحال از این‌که این را می‌شنود، او نیز حواسش را به اطرف می‌دهد.
همان لحظه صدای الکسا توجه همه، حتی معلمان را نیز جلب می‌کند. الکسا متوجه چیزی شده است و حال با حرفش، همه را متوجه آن موضوع می‌کند.
- آقای آرتور؟ آقای وودساید؟
آرتور و وودساید به عقب می‌چرخند و به الکسا که وسط گروه ایستاده است، نگاه می‌کنند. آقای وودساید یک تای ابرویش را با کنجکاوی بالا می‌دهد و می‌پرسد:
- بله الکسا؟ چی شده؟
الکسا از میان رایلی و زویی و آریا عبور می‌کند، تا به جلو برسد. شری نیز به تبعیت از الکسا، پا جای پای او گذاشته و دنبالش می‌رود. هر دو مقابل آرتور و وودساید می‌ایستند و الکسا با جدیتی در صدایش حرفی می‌زند که موجب کنجکاوی و تعجب همه می‌شود.
- امیلیا رز، اریک کارتر، آلیس گیلبرت و لوکاس شاو، این چهار نفر نیستن.
آقای آرتور که کم مانده چشمانش از حدقه بیرون بزنند، ابروانش را با تعجب بالا می‌دهد.
- یعنی چی نیستن؟!
سپس به اطراف نگاه می‌کند و با اثبات شدن حرف الکسا، لرزی به تنش می‌افتد. افسوس که معلوم نیست آن لرز از روی ترس است یا سرما! دستانش را مشت می‌کند و سرش را به چپ و راست چرخانده، میان درختان چهار دانش آموزش را جست و جو می‌کند.
بچه‌ها با تعجب نگاهی میان هم رد و بدل می‌کنند و چون معلمان اطراف را می‌نگرند. اما هیچ کس اثری از آن چهار نفر نمی‌بیند!
آقای وودساید ناامید از این‌که اریک و دوستانش قصد آرام ماندن و دردسر درست نکردن ندارند، کلافه نفس حبس شده در سینه‌اش را بیرون می‌دهد و با صدای آرامی خطاب به آرتور می‌گوید:
- باید سریع پیداشون کنیم.
آرتور نیز با بالا دادن عینک سُر خورده روی نوک بینی‌اش، چون آقای وودساید جدی و آهسته حرف می‌زند:
- ولی نمی‌تونیم بچه‌ها رو این‌جا ول کنیم.
این را می‌گوید و تصمیم می‌گیرد راهی را که به ذهنش رسیده، عملی کند. سرش را به سوی شری و الکسا می‌چرخاند و نگاه جدی‌ای به آنان می‌اندازد.
- شما دو نفر، برید دنبال دانش آموزهای گم شدمون بگردید و بیارینشون. ما یکم می‌شینیم تا هم بچه‌ها استراحتی بکنن و ناهارشون رو بخورن، و هم خیلی دور نمیشیم تا شما بتونید ما رو پیدا کنین.
الکسا و شری نگاهی اجمالی میان هم رد و بدل می‌کنند و شری با تکان دادن سرش، از حرف معلم تبعیت می‌کند. سپس با ادامه‌ی سخنان آقای آرتور از قبیل "مراقب باشید" یا "زود برگردید"، وارد راه خاکی می‌شوند تا دنبال اریک و بقیه بگردند. بچه‌ها با نگاهشان آن دو را دنبال می‌کنند و سپس با صدای جدی و کلافه ی آقای وودساید که می‌گوید:
- خیلی خب همگی، بیاید ما یکم دیگه هم به راه ادامه بدیم.
به خود می‌آیند و شروع به حرکت می‌کنند. این ماجرا فکر همه‌شان را اِشغال می‌کند. آخر چرا نمی‌شود یک روزشان بدون دردسر بگذرد؟
شری همان‌طور که سعی می‌کند به دنبال الکسا از کنار چاله های آب و گِلی زمین عبور کند، آستین‌های بلند پالتوی طوسی رنگش را به دست می‌گیرد. اخمی روی ابروانش به چشم می‌خورد که نشان از خشمش می‌دهند. تار موی فِر افتاده جلوی چشمش را پشت گوشش می‌دهد و می‌گوید:
- یعنی تعجب می‌کنم اگه فقط یه روز این اکیپ مثلثیمون دردسر درست نکنن.
الکسا با شنیدن صدای حرصی شری می‌ایستد و روبه او می‌چرخد. هم می‌خواهد نفسی تازه کند و این هوای بارانی را داخل ریه‌هایش بکشد، هم به شری فرصتی برای رسیدن به او دهد. اما برای شری راه رفتن روی کوهی که بی‌شباهت به جنگل نیست، سخت است.
- من کنجکاوم بدونم دارن چی کار می‌کنن.
شری چشم غره ای می‌رود و با لحنی طعنه آمیز که خطاب به امیلیا و بقیه است، پاسخ لحن کنجکاو الکسا را می‌دهد.
- احتمالاً یه جا نشستن و دارن پشت ما غیبت می‌کنن، یا هم نقشه‌ی قتل یکی از بچه‌ها رو می‌کشن.
الکسا تک خنده‌ای می‌کند و آن‌گاه که شری به او می‌رسد، همپای هم مشغول گشتن میان درختان بلند و تنومند می‌شوند. الکسا هر سو را که می‌روند، با نگاهش جست و جو می‌کند تا اثری از آنان بیابد.
هنگامی که می‌خواست زیرچشمی ببیند لوکاس مشغول چه کاری است، متوجه نبود آنان شد و دیگر نتوانست این موضوع را به معلم نگوید! آنان با جدا شدن از گروه اشتباه کردند و الکسا آدمی نیست که بخواهد شریک جرم کسی شود.
حالا هم که دارند زیر هر سنگی را به انتظار یافتن آنان می‌گردند!
نم نم باران بند می‌آید و چترها بسته می‌شوند. هوا حالت سرد و مرطوب خود را حفظ می‌کند، اما لاقل ابرها لطفی در حق انسان‌ها کرده و خورشید را آزاد می‌سازند. خورشید شروع به درخشش می‌کند و پرتوهای نورش را از میان درختان کوه براستون بالد عبور می‌دهد. در سویی از کوه، دانش آموزان همراه آقای آرتور و آقای وودساید در آلاچیق های سر بسته و خشک نشسته‌اند.
کیلب و زویی و آریا هنگام ناهار خوردن، مشغول صحبت و بلند بلند خندیدن هستند، اما رایلی و شان هر کدام در آلاچیقی مجزا نشسته‌اند. رایلی به تنهایی ساندویچ ژامبون خود را می‌خورد و به اطراف نگاه می‌کند، اما شان مشغول ادیت فیلم‌هایی است که از مناظر گرفته.
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده موضوع بنر معرفی رمان سایه سکوت
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,051
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,300
امتیازها
411

  • #39
در سویی دیگر، امیلیا و لوکاس و اریک و آلیس در یک آلاچیق گرد، دور هم نشسته‌اند. آلیس و اریک خوردن ساندویچ خود را به اتمام رسانده، لیکن امیلیا و لوکاس هنوز مشغول خوردن هستند. آلیس همان‌طور که عینکش را تمیز می‌کند و بابت اتمام باران خوشحال است، به صحبت‌های آن سه گوش می‌دهد. دارند در مورد تابستانی که گذشت، حرف می‌زنند و برای او آنچنان موضوع جذابی نیست. به ناچار میان آن سه اسیر مانده و نمی‌تواند برود. او از همان اول با جدا شدن از گروه مخالف بود و دلش می‌خواهد هر چه سریع‌تر نزد معلمان برگردند. متأسفانه هیچ کس به خواسته‌های او توجه نمی‌کند. حواس همه روی امیلیا قفل شده، که دارد درباره‌ی سفرشان در تابستان حرف می‌زند، اما صدایش با صدای آهنگ در هم آمیخته.
_ تقریباً هماهنگ با همون زمانی بود که رفته بودیم ساوانا (شهری در ایالت جورجیا) و مجبور بودم کل دو هفته رو با مامانم خونه‌ی خالم بمونم.
لوکاس که سر پا و در ورودی آلاچیق ایستاده، محتویات غذای دهانش را قورت می‌دهد و همان‌طور که یک تای ابرویش را به شوخی بالا می‌دهد، با خنده و لحنی موشکافانه می‌گوید:
- تو که گفته بودی بهت خوش گذشت!
امیلیا کاغذ خالی ساندویچ را کنار می‌گذارد و به سمت میز چوبی مقابل خم می‌شود. دستانش را روی پالتویش که روی میز گذاشته، می‌گذارد. نگاه شیطنت آمیزی که به لوکاس می‌اندازد و آن لحن شرورش موجب خنده‌ی اریک می‌شود.
- اون خوش گذشتن ها واسه زمانی بود که پسر خالم هم اون‌جا بود و هر روز میرفتیم بیرون. بعد چند روز مجبور شد بره.
اریک روی نرده‌ای که دورتا دور آلاچیق را پوشانده، می‌نشیند و حین زدن پکی به سیگار لای دو انگشتش، صدای امیلیا توجهش را جلب می‌کند.
- خب اریک، تو بگو توی تابستون چی کار کردی؟
اریک نیم نگاهی به امیلیا می‌اندازد و پس از فوت کردن دود سیگار به بیرون، می‌خواهد لب وا کند و حرفی بزند، که صدای بلندی سدی میان مکالمه‌ی آنان می‌سازد.
- هی این‌جا رو ببین! بالاخره مفقود الاثر شدگانمون رو پیدا کردیم!
سرها با کنجکاوی به سوی صدا می‌چرخد و چشم‌ها در هم گره می‌خورد. چشمانی که احساسات و نگاه‌های متفاوتی را به نمایش می‌گذارند!
امیلیا و بقیه، آمدن الکسا و شری را مشاهده می‌کنند. جز آلیس، هر سه‌شان بابت دیدنشان کلافه می‌شوند و امیلیا چشمانش را از آن دو می‌گیرد. درحالی که دستش را زیر چانه‌اش می‌گذارد و با لمس آیکون موبایلش، آهنگ را قطع می‌کند، زیر لب غر می‌زند و فحش می‌دهد.
اخم روی ابروان اریک می‌نشیند و لوکاس دست به سینه مقابل آلاچیق می‌ایستد. گویا می‌خواهد نقش نگهبانی را بازی کند که مانع ورود مزاحمان به مطنقه می‌شود!
الکسا و شری بابت پیدا کردن آن‌ها خوشحال هستند، چرا که حال می‌توانند به این جست و جو پایان دهند. می‌توانند به جای دنبال امیلیا و اریک و لوکاس دویدن، سرشان را گرم کار خود بکنند. شری که حسابی خسته شده و از این وقت تلف کردن ناراضی است!
الکسا می‌خواهد وارد آلاچیق شود که لوکاس جلوی راهش می‌ایستد و با خنده و مسخره می‌گوید:
- کجا؟
الکسا می‌بیند نمی‌تواند قامت لوکاس را کنار بکشد، مانند خودش دست به سینه می‌شود. نگاه جدی‌اش را در چشمان لوکاس می‌دوزد و حق به جانب می‌گوید:
- آقای آرتور و آقای وودساید متوجه غیبتتون شدن. باید با ما برگردید و بابت جدا شدنتون از گروه مجازات بشید.
غرور و قدرت نمایی صدای الکسا، پوزخندی روی لب اریک می‌نشاند. از نرده پایین می‌آید و ته مانده‌ی سیگار را روی زمین می‌اندازد. با پایش آن را له می‌کند و درحالی که دستانش را در جیب شلوارش می‌گذارد، لحن تمسخرآمیز و شوخش موجب اخم شری می‌شود.
- نکنه پلیس‌ها اومدن که ما رو ببرن زندان؟
شری پوزخندی می‌زند و نگاهش سوی اریک می‌چرخد.
- اگه این‌طور بود که عالی می‌شد، ولی متاسفانه حتی توی زندان هم برای شما جا نیست.
امیلیا به طور آرام دستانش را به میز می‌کوبد و سرش را سوی شری می‌چرخاند. با چرخاندن چشمانش در حدقه، سعی می‌کند لحن ناباور و تمسخرآمیزش کوبنده تر باشد.
- محض رضای خدا! حالا هر کی هم ببینه فکر می‌کنه ما مجرمی چیزی هستیم.
الکسا نفس عمیقی می‌کشد تا بلکه آرام شود و لکه‌ی زشت حرص روی اعصابش، شست و شو شده، از بین برود. دستانش را کنارش آویزان می‌کند و می‌گوید‌:
- بسته دیگه! بیاید برگردیم.
اریک جلو می‌آید و با گذاشتن دستانش روی نرده ی آلاچیق، به جلو خم می‌شود. حوصله‌اش سر رفته است و حال که این دو این‌جا هستند، می‌تواند کمی فرصت طلبی به خرج دهد. هنوز برای برگشتن نزد معلمان و بقیه زود است و بد نیست اندکی دیگر هم به حال خود خوش بگذرانند.
با تکیه بر این افکارش، با لحنی حرص درار و تخس می‌گوید:
- یه شرط داریم!
الکسا چشمان ریز شده اش را که نگاهی کنجکاو درونشان شناور است، به سوی اریک می‌چرخاند.
- چه شرطی؟
همه‌ی چشم‌ها روی اریک قفل شده‌اند و حتی لوکاس و امیلیا نیز کنجکاوند از کار او سر در بیاورند. به خاطر مرموز و غیر قابل پیش‌بینی بودنش، کارهایش در ذهن همه تبدیل به علامت سؤال بزرگی می‌شوند. در آن هنگامی که اریک سوی صندلی‌های آلاچیق می‌رود تا روی آنان بنشیند، نگاه اشاره‌ و سؤالی امیلیا را می‌بیند و با لبخندی، از او می‌خواهد صبر کند.
روی صندلی می‌نشیند و دستش را روی نرده ی پشت سرش می‌گذارد. صدای رقابت طلبش سکوت محیط را می‌شکند و موجب سردرگمی الکسا و شری می‌شود.
- فقط یه دور با هم جرعت حقیقت بازی می‌کنیم. بعدش حرف شما قبول، باهاتون میایم.
الکسا از مقابل لوکاس که حال کنار کشیده است، رد می‌شود و به داخل قدم می‌گذارد؛ شری نیز به دنبال او.
کف دستانش را روی میز می‌گذارد و به جلو خم می‌شود. نمی‌داند این جرعت حقیقت بازی کردن با اریک چه عاقبتی می‌تواند به دنبال داشته باشد. چنین بازی‌ای در دبیرستان، حکم یک بازی پر خطر را دارد و اگر طرفت را درست انتخاب نکنی، آن‌گاه دیگر کارت ساخته است. حال، با تکیه بر این موضوع الکسا نمی‌خواهد با پسری که وجب به وجب دبیرستان را به دنبال سوژه می‌گردد، جرعت حقیقت بازی کند. نمی‌خواهد چه با گفتن یک حقیقت در مورد خود و چه با انجام یک کار احمقانه، به دست اریکی که از جیک و پوک دانش آموزان خبر دارد، آتو بدهد.
صدای کنجکاو و شاد اریک که گویا درحال لذت بردن از ماجراست، الکسا را از سرزمین خیالی افکارش بیرون می‌کشد.
- خب؟ جوابتون چیه؟ بازی می‌کنیم یا نه؟
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
مشاهده موضوع بنر معرفی رمان سایه سکوت
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,051
راه‌حل‌ها
27
پسندها
9,300
امتیازها
411

  • #40
الکسا سریع و به طور قاطعانه، درحالی که اخمی ابروانش را به هم گره می‌زند، می‌گوید‌:
- نه!
سپس چند قدم عقب می‌رود.
- پس ما هم نمیایم. می‌تونید برید، به سلامت.
شری نیشخندی می‌زند و با دادن پاسخ اریک، وارد مکالمه می‌شود. علت پشت نه گفتن الکسا را می‌داند و این عاملی می‌شود که طرف او را بگیرد.
- اگه نیاید، معلم‌ها خود‌شون میان دنبالتون.
لوکاس کنار اریک می‌نشیند. حقیقتاً نفهمیده این همه پافشاری اریک برای بازی چیست، اما تحت عنوان این‌که دلش نمی‌خواهد نزد بقیه برگردد، سعی می‌کند به اریک کمک کند تا اندکی دیگر بمانند و اين غیبت را طولانی‌تر کنند.
صدای مغرور و حق به جانب لوکاس، بیش از پیش الکسا را حرصی می‌کند، آن هم با در نظر گرفتن چیزهایی که راجع به لوکاس می‌داند.
- خیلی راحت می‌تونیم بگیم شما دوتا هیچ‌وقت برای صدا زدن ما نیومدید.
شری دندان‌هایش را به هم می‌فشرد و دستانش را مشت می‌کند. مثل همیشه می‌خواهند گناه را به گردن یک نفر دیگر بیندازند و شری دیگر از دست این کارهایشان خسته و کلافه شده است. یک قدم جلو می‌رود و می‌خواهد پاسخ لوکاس را دهد، که سؤال الکسا نگاه‌ها را روی او می‌دوزد.
- اریک، چرا می‌خوای بازی کنیم؟
اریک شانه‌ای به بالا می‌اندازد و نگاهش را به درختان سمت چپشان می‌دوزد. لحن بیخیال و صادقش قابل اعتماد نیست، ولی خب صحت حرفش را تأیید می‌کنند.
- فقط حوصلم سر رفته، همین!
سرش را می‌چرخاند و آن چند لحظه‌ای که در چشمان الکسا خیره می‌شود، الکسا به پیشنهاد اریک فکر می‌کند. پس از سبک سنگین کردن این پیشنهاد، بالأخره حرف اریک را به کرسی می‌نشاند و خود نیز روی صندلیِ کنار امیلیا می‌نشیند.
امیلیا در آنِ واحد روی صندلی جا به جا و به اریک نزدیک‌تر می‌شود، تا دورتر از الکسا بنشیند.
- حالا چرا کنار من نشستی؟!
الکسا توجهی به غر زدن‌های کلافه ی امیلیا نمی‌کند. خطاب به اریک موافقتش را با لحنی جدی بیان می‌کند، که موجب تعجب شری می‌شود.
- بسیار خب، بازی کنیم.
شری ناگهان نزد الکسا می‌نشیند و به سوی او خم می‌شود. صدای سردرگمش نشان می‌دهد این موافقت الکسا چه علامت سؤال‌هایی که در ذهنش به وجود نیاورده! آهسته زمزمه می‌کند و الکسا می‌تواند ناراضی بودنش را از لحن حرصی اش بفهمد.
- الکسا!! عقلت رو از دست دادی؟ چرا گفتی باشه؟
الکسا با نیم نگاهی به چشمانی که رویشان قفل شده، سرش را سوی گوش شری می‌چرخاند. اين‌بار نوبت اوست که آهسته و زمزمه وار سخن گوید. سعی می‌کند با لحن صدای مطمئنش شری را قانع کند.
- مشکلی نیست، فقط یه دور بازی می‌کنیم. فقط مراقب باش زیاد آتو ندی.
شری نگاهی مردد به الکسا می‌اندازد و سپس با در نظر گرفتن این‌که الکسا کار احمقانه‌ای انجام نمی‌دهد، تصمیم می‌گیرد به او اعتماد کند. نفس عمیقی می‌کشد و با تکان دادن سری به معنای مثبت، او نیز موافقتش را اعلام می‌کند.
اریک بطری آب معدنی اش را از کیفش برمی‌دارد و حین چرخاندن بطری در دستش، لبخندی می‌زند.
- خیلی خب، پس بیاید شروع کنیم.
کیف ها و خوراکی‌ها، به علاوه‌ی لوازم آرایش امیلیا از روی میز برداشته می‌شوند، تا فضای خالی بماند. درحالی که همه دور میز گرد حلقه وار نشسته‌اند، اریک نیم نگاهی به همه می‌اندازد و بطری را روی میز می‌چرخاند.
و بازی آغاز می‌شود!
بطری می‌چرخد و چشم‌ها روی آن ثابت می‌ماند. بطری می‌چرخد و بچه‌ها نگاهی میان هم رد و بدل می‌کنند.
یعنی چه کسانی قرار است انتخاب شوند؟
پاسخ این سؤال زمانی برای همه آشکار می‌شود که تهِ بطری روبه اریک و سرِ آن روبه امیلیا می‌ایستد. امیلیا نگاهی به اریک می‌اندازد و در حین قفل کردن دستانش مقابل سینه‌اش، به نرده‌های پشت سرش تکیه می‌دهد. لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- بپرس.
اریک که کاپشنش را درآورده، آستین‌های بلوز خاکستری رنگش را بالا می‌دهد و آرنجش را روی میز می‌گذارد.
- جرعت یا حقیقت؟
- حقیقت.
اریک لبخند رضایتمندی بابت پاسخ امیلیا می‌زند و همان‌طور که دستی به چانه‌اش می‌کشد، نگاه کنجکاوی به امیلیا می‌اندازد.
- عشق واقعی رو تجربه کردی؟
با شنیدن سوال اریک، نگاه جدی‌ای و متفکری چاشنی چشمان امیلیا می‌شود. نفس عمیقی می‌کشد و قفل دستانش را باز کرده، همان‌طور که گوشه‌ی لبش را به دندان می‌گیرد، می‌گوید‌:
- من از راهنمایی تا الان دوتا دوست پسر داشتم، اما عشق واقعی که میگی، نه فکر نکنم.
در انتها لبخندی می‌زند. اریک با تکان دادن سری به معنای فهمیدن، به بحث خاتمه می‌دهد و این‌بار چرخاننده ی بطری امیلیا می‌شود. بطری با سرعت زیادی چند دور روی میز می‌چرخد و سر انجام روبه لوکاس و شری می‌ایستد. شری به خاطر اینکه او باید از لوکاس سوال بپرسد، لبخند شروری روی لب می‌نشاند و به سوی میز خم می‌شود. لحن صدای مرموزش موجب اخم لوکاس می‌شود.
- جرعت یا حقیقت؟
- جرعت.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
30

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 0, مهمان‌ها: 3)

بالا پایین