. . .

متروکه رمان میدان عطش | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
negar_92d4e6c099d03bdc_7xhp.png
نام رمان: میدان عطش
ژانر: اجتماعی
نویسنده‌‌: سوما غفاری
خلاصه: در میان ماجراهای رنگارنگ زندگی، چه می‌دانیم از الکسایی که یک دختر آرام، با ننگی بزرگ روی نامش است؟ چه کسی می‌داند سال جدید دبیرستان چگونه سپری خواهد شد، آن هم زمانی که شایعاتی راجع به شان فاستر در گوش‌ها زمزمه می‌شود و اریک کارتر، باز به دنبال داستان جدیدی برای رسوایی، به حریم شخصی دختران و پسران سرک می‌کشد؟ هیچ کس نمی‌داند پشت نقاب‌های روی صورت چه داستانی پنهان شده، اما کم کم پرده کشیده می‌شود و چراغ‌ها روی سن می‌تابد. کم کم کارهای مخفیانه ی دانش آموزان در طول سال آشکار می‌شود و آیا آنان می‌توانند از این رسوایی ها سر بلند بیرون آمده و تغییری در زندگی‌ پر مشغله‌شان ایجاد کنند؟

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #11
سیب روی زمین می‌افتد و خانم مدی جوهانسون با چشمانی گرد شده و چهره‌ای در هم فرو رفته، نگاهی میان سیب و بچه‌های کافه تریا می‌چرخاند. دستش را روی ناحیه‌ی درد گرفته ی سرش می‌گذارد و درحالی که سرش را می‌مالد، اخمی روی ابروانش می‌نشاند. خشمگین و حرصی از این حادثه، چند قدم جلو می‌رود. باور این‌که در همین روز اول، دانش آموزان دنبال ایجاد جنجال هستند، سخت است!
نفس حبس شده در سینه‌اش را از داخل ریه‌هایش به بیرون هدایت می‌کند و دستش را از روی سرش می‌کشد. برخورد محکم سیب هنوز اندکی درد در سرش به جا گذاشته است.
دستانش را مقابل سینه‌اش در هم قفل می‌کند و آستین‌های گشاد پیراهن سبز رنگش، از مچ دستانش آویزان می‌شوند. چشمان سبز آغشته به خشمش را میان همه می‌چرخاند. تا چندی پیش، صدایی که از داخل کافه تریا می‌آمد، کل این طبقه را زیر سرش گرفته بود. پس حال چرا همه ساکت شده‌اند؟ چرا زیپ دهانشان را بسته و سکوت را ترجیح داده‌اند؟
صدای جدی و قاطع مدی؛ مدیر مدرسه‌، سکوت محیط را از تخت پادشاهی برکنار می‌کند.
- خیلی خب! سریع بگید کی این سیب رو پرت کرد؟
بچه‌ها نگاهی میان هم رد و بدل می‌کنند. هیچ کدامشان نمی‌دانند چه بگویند و ترجیح می‌دهند مسئولیت سخن گفتن را به عهده‌ی دیگری بیندازند. الکسا که با آمدن مدیر سر جایش خشکش می‌زند، درحالی که انگشتانش را درون آستین‌های کتش فرو می‌برد، خیره به مدیر می‌ماند. نمی‌خواهد خودش اعتراف کند و نمی‌داند آیا بچه‌ها او را لو داده و در دردسر خواهند انداخت، یا نه؟
اریک که پس از به راه انداختن دردسر، گوشه‌ای آرام گرفته و نظاره گر شده بود، حال به عنوان آتش بیار معرکه سر بازی برمی‌گردد و به سوی مدیر مدرسه می‌رود. کنار مدی می‌ایستد؛ تقریبا با او همقد است.
نگاه صادق و محترمی به خود می‌گیرد و در نقش پسر نمونه و ممتاز مدرسه، لبخندزنان می‌گوید:
- خانم جوهانسون، الکسا ماری و شان فاستر بود‌ن! توی کافه تریا این دعوا رو به راه انداختن.
از همان ابتدا، هدفش به دردسر انداختن شان بود. تا این حد پیش رفتنشان جزوی از نقشه‌اش نبود. اما حال که زمینه و فرصت فراهم است، چرا از آن استفاده نکند؟ چرا هر دو دانش آموز کلاس را که حرف های پشت سرشان تمامی ندارند، نزد مدیر خراب نکند؟ دردسر، هر چه بیشتر بهتر!
این‌گونه فکر می‌کند و عاشق این می‌شود که الکسا و شان را وارد مهلکه ای کند که نتوانند از آن بیرون بیایند.
الکسا با شنیدن حرف های اریک حرصی می‌شود و دستانش را مطابق با حرفش تکان می‌دهد. صدای معترض و شاکی اش، توجه مدی را جلب می‌کند.
- داره دروغ می‌گه! خودشون ماجرا رو شروع کردن.
شری سریع از روی میز پایین می‌آید. کلافگی نهفته در لحن شاکی الکسا را حس می‌کند و نمی‌خواهد پشت او را خالی کند. در دفاع از دوستش با جدیت، اعتراض می‌کند:
- الکسا راست میگه! خانم جوهانسون، منم کنارش بودم. اون‌ها این دعوا رو شروع نکردن.
مدی یک تای ابرویش را بالا می‌دهد و موشکافانه و سؤالی می‌پرسد:
- یعنی می‌خوای بگی تو نبودی که سیب رو پرت کردی؟
الکسا سردرگم و خشمگین به او چشم می‌دوزد. نمی‌داند چه بگوید. تصمیم می‌گیرد مسئولیت آن سیب را که گویا حسابی خشم خانم جوهانسون را برافروخته، بر عهده گیرد. حداقل این کار از شروع کننده‌ی دعوا بودن، بهتر است! از روی صندلی پایین می‌آید و کلافه و ناچار، به خودش اشاره می‌کند و می‌گوید:
- من بودم، ولی... .
مدی دستانش را که در هم قفل کرده بود، کنارش آویزان می‌کند و جدی و پایبند به حرف خود می‌گوید:
- پس فکر نکنم دیگه حرفی برای زدن بمونه الکسا!
کفر الکسا از این‌که خانم جوهانسون بدون گوش کردن به حرفش، او را مقصر حساب می‌کند و به او اجازه‌ی دفاع از خود نمی‌دهد، درمی‌آید و دیگر نمی‌داند چه بگوید! واقعاً چرا خانم جوهانسون باید حرف اریک را گوش کند، اما حرف او را نه؟
شان که می‌بیند الکسا به ناحق دچار چنین قضاوتی می‌شود، بیخیال این‌که حتی خودش هم متهم شده است، در دفاع از الکسا وارد بحث می‌شود.
- خانم مدیر، الکسا مقصر نبود!
- شان، سعی نکنید از زیر این قضیه قسر در برید.
صدای جدی و خشمگین امیلیا توجهشان را جلب می‌کند و الکسا و شان خیره به امیلیایی می‌مانند که به سوی مدی می‌رود. امیلیا که می‌فهمد اریک چرا الکسا و شان را مقصر خطاب کرد، تصمیم می‌گیرد خودش نیز به عنوان متحد اریک وارد بازی شود و سعی در انجام کاری کند که بتواند شان و الکسا را در دردسر بیندازد. می‌خواهد تلافی آن حرف و رفتار الکسا را دربیاورد.
کنار مدی می‌ایستد و مدی متعجب به موهای خیس و آرایش به هم ریخته ی امیلیا نگاه می‌کند. کنجکاو می‌شود بداند چرا به این حال و روز افتاده است! یعنی دعوای راه افتاده در کافه تریا این‌قدر بزرگ بود؟
صدای اندوهگین و ناراحت امیلیا که سعی دارد خود را مانند دختران مظلوم و آرام جلوه دهد، در گوش الکسا طنین می‌اندازد و الکسا نیز قصد امیلیا را فهمیده، کفری می‌شود.
- خانم جوهانسون، شان بطری آبش رو روم پرت کرد! حتی خودمم نفهمیدم چرا!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #12
شان دندان‌هایش را روی هم می‌ساید و دستانش را مشت می‌کند. چشمانش از این دروغگویی امیلیا گرد شده‌اند و تعجبش هر لحظه بیش از پیش افزایش می‌یابد. دو قدم جلو می‌رود. می‌داند که با سکوت کردن نمی‌تواند اتهامات رویش را پاک کند. به پیراهن کثیف شده و لکه‌ی شکلات رویش اشاره می‌کند.
- ببین با لباسم چی کار کردی؟
امیلیا سرش را پایین می‌اندازد و انگشتانش را در هم فرو می‌برد. پارسال در گروه تئاتر مدرسه عضو بود و قشنگ می‌داند چگونه نقش بازی کند! چگونه صادق و مودب به نظر برسد!
- عمدی نبود! معذرت می‌خوام شان. تو بودی که وقتی کیکم روت افتاد، عصبانی شدی و آب رو روم ریختی.
الکسا با قدم‌های تند و خشمگین، سوی مدی می‌آید و شری نیز دنبالش می‌کند. دیگر از این دروغ‌های امیلیا به تنگ آمده است و خشمش چون آتشفشانی روبه ترکیدن است!
کل کافه تریا در سکوت فرو رفته‌اند و همه‌ی دانش آموزان نظاره‌گر ماجرا هستند. جای تعجب دارد که هیچ کدامشان نمی‌خواهند اصل قضیه و آن‌چه را که واقعاً اتفاق افتاد، تعریف کنند. جالب است که تا چندی پیش همه‌شان می‌خندیدند و حال، همه در سکوت نشسته، اضطراب نهفته در این جو متشنج را بیشتر می‌کنند. الکسا و شری مقابل مدی می‌ایستند و الکسا باز اصرار می‌کند:
- دارن دروغ میگن، باور کنید.
همان لحظه صدای لوکاس که سکوت محیط را می‌شکند، توجه مدی و بقیه را جلب می‌کنند. همه‌ی بچه‌ها به سوی صدای لوکاس که کنار بوفه ایستاده، سر می‌چرخانند و لوکاس از همان جا می‌گوید:
- خانم جوهانسون، الکسا و شان هستن که دروغ میگن! ما این‌جا بودیم و دیدیم که امیلیا مقصر نبود.
لوکاس به دوست دخترش که کنارش ایستاده، نگاه می‌کند و یک تای ابرویش را بالا داده، موشکافانه می‌پرسد:
- مگه نه نِیدیِن؟
نیدین که همان دخترک سال سومی است، نگاهش را از لوکاس به سوی مدی می‌چرخاند و لبخندزنان می‌گوید:
- بله خانم جوهانسون، همون‌طور شد که امیلیا و لوکاس بهتون گفتن.
شری عصبی و کفری، دستش را سوی نیدین دراز می‌کند و با صدای بلندش به او تشر می‌زند:
- تو چی میگی؟ حتی توی کلاس ما هم نیستی!
مدی نفس حبس شده در سینه‌اش را کلافه بیرون می‌دهد و دستش را روی شقیقه هایش که از این جَر و بحث دانش آموزان به درد آمده، می‌کشد و ابروانش را در هم فرو می‌برد. نگاه جدی و بی‌حوصله اش را میان الکسا و شان می‌چرخاند و می‌گوید:
- بچه‌ها، باید بگم چهار نفر هستن که میگن شما مقصرید! چهار به دو! متأسفانه نمی‌تونم حرفتون رو باور کنم.
می‌چرخد و همان‌طور که به سوی خروجی کافه تریا قدم برمی‌دارد، صدای برخورد محکم پاشنه‌ی کفش‌هایش در سالن می‌پیچد و می‌گوید:
- الکسا ماری و شان فاستر، فردا قبل از شروع کلاس‌ها بیاید به دفترم.
سپس بدون حتی نگاه کردن به عقب، از کافه تریا خارج می‌شود و دانش آموزان را تنها می‌گذارد.
 
  • لایک
  • عصبانیت
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #13
لوکاس درحالی که می‌خندد، به سوی الکسا می‌آید و نگاه تمسخرآمیزی که برتریت و غرور از آن می‌بارد، به الکسا می‌اندازد.
- اوه! اولین روز مدرسه توی دردسر افتادی دختره ی پسر باز؟
شری نیم نگاهی به چهره‌ی اخمو و خشمگین الکسا می‌اندازد. خودش هم از این‌که بچه‌ها چنین کاری در حق دوستش انجام دادند، عصبانی و اندوهگین است. به خصوص این‌که لوکاس از ناکجاآباد پیدایش شد و طرفداری امیلیا را کرد، بیشتر حرصش می‌دهد. چشم غره ای به لوکاس می‌رود و لوکاس از شنیدن صدای خشمگین شری خنده‌اش می‌گیرد.
- لوکاس، تو خفه شو!
لوکاس درحالی که می‌خندد، سالن را ترک می‌کند و اریک و امیلیا نیز پس از چند لحظه نگریستن به چهره‌ی خشمگین و ناخشنود الکسا و شان و لذت بردن از آن، بی‌ هیچ حرفی از کافه تریا خارج می‌شوند. نگاه الکسا روی مسیر رفتنشان ثابت می‌ماند و فقط به این می‌اندیشد که چرا این اتفاقات افتادند؟
کلافه نفسش را بیرون فوت می‌کند و از کافه تریا خارج می‌شود. از امیلیا و اریک و لوکاس و امثالشان متنفر است. آن سه همیشه از این کارها انجام می‌دهند و مخصوصآً اریک، که همیشه در تمام جنجال های مدرسه نقش دارد!
چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و گام‌های تندش را سوی حیاط طی می‌کند. نمی‌تواند بگذارد این ماجرا به نفع آن سه تمام شود! او دختر خجالتی و سر به زیر و ضعیفی نیست! باید به روش خود تلافی این ماجرا را دربیاورد.
می‌ایستد و دستانش را روی پهلوهایش می‌گذارد. هوفی کلافه می‌کشد و نگاهش را به زمین سفید می‌دوزد.
یعنی فردا باید به دفتر مدیر برود؟ برود که چه؟
***
امیلیا خسته و کلافه درحالی که موهایش هنوز کامل خشک نشده‌اند، در را با کلیدهایش باز می‌کند و وارد خانه می‌شود. کیف مدرسه‌اش را روی جا کفشی سیاه و سفید پشت در می‌گذارد و به سوی هال بزرگ خانه‌اشان قدم برمی‌دارد. نگاهی اجمالی به آشپزخانه‌ی بزرگ و مجللی که در سمت راست است، می‌اندازد. احساس گرسنگی امانش را بریده. به خاطر آن دعوای کافه تریا که نتوانست چیزی بخورد!
درحالی که به سوی مبل‌های چرم و زرشکی رنگ هال، که سمت چپ خانه به صورت نیم دایره دور هم چیده شده‌اند، می‌رود، با صدای بلندی می‌گوید:
- من اومدم!
صدای بلندش در خانه اکو می‌شود و وقتی صدای سکوت را در پاسخ به حرفش می‌شنود، آهی می‌کشد و خود را روی مبل‌ها پرت می‌کند. سرش را روی کوسن کرمی رنگ مبل می‌گذارد و دستش را به سوی میز شیشه‌ای مقابل که فرش کرمی رنگ مربعی شکلی را زیر خود له می‌کند، می‌برد.
کنترل تلویزیون را برمی‌دارد و بدون نگاه کردن به‌ آن‌، دکمه‌ را می‌فشرد و پس از روشن شدن تلویزون و پخش شدن آهنگ، صدای آهنگ را بلند می‌کند.
کنترل را دوباره روی میز می‌گذارد و درحالی که دستش را روی پیشانی‌اش گذاشته و چشمانش را می‌بندد، در سکوت مشغول لذت بردن از آهنگ می‌شود.
خلوت او، با آمدن پدرش به هال به هم می‌ریزد. وقتی صدای بلند آهنگ را می‌شنود و امیلیا را با سر و وضعی داغان می‌بیند، اخمی می‌کند. همیشه در این وضع دیدن امیلیا او را عصبی می‌کند.
ناگهان قطع شدن آهنگ، امیلیا را از دنیای خود خارج می‌کند و امیلیا متعجب و حیران، چشمانش را باز می‌کند. دیدن پدرش که بالای سرش ایستاده، او را دستپاچه می‌کند اما اهمیت قائل نمی‌شود و دوباره چشمانش را می‌بندد.
دیوید از این واکنش دخترش جا می‌خورد و چشمان عسلی رنگش را در حدقه می‌چرخاند. امیلیا، رنگ چشمانش را از پدرش به ارث برده و آن دو تنها چشم عسلی های خانواده محسوب می‌شوند.
صدای جدی دیوید در گوش امیلیا طنین می‌اندازد و لحن عصبی و ناخشنودش موجب تلخ شدن اوقات او می‌شود.
- امیلیا، می‌شه بگی این چه سر و وضعیه که داری؟
 
  • لایک
  • شیطانی
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #14
_ چرا بابا؟
صدای سؤالی و بی‌حوصله ی امیلیا، بیان می‌کند چقدر خسته است و دلش می‌خواهد استراحت کند و با خود خلوت کند. دیوید یک تای ابرویش را بالا می‌دهد و سیاهی دور چشمان امیلیا که حاصل از ریزش خط چشمانش هستند، موهای نم دارش و کت چروک شده‌اش را از نظر می‌گذارند. دستانش را مقابل سینه‌اش در هم قفل می‌کند و طلبکارانه و جدی می‌گوید:
- می‌خوای برات بشمرم؟
امیلیا که می‌فهمد اگر پاسخ پدرش را بدهد این وضع و این حرف زدن ادامه خواهد داشت، تصمیم می‌گیرد کوتاه آید و خود را از مخمصه خارج کند. نمی‌خواهد یک ساعت این‌جا بماند و به سؤال‌های پدرش پاسخ دهد. سریع و با عجله از روی مبل بلند می‌شود و درحالی که دستانش را به سوی دیوید گرفته است، خیره در چشمان پدرش آرام آرام به عقب گام برمی‌دارد.
لبخندی می‌زند و لحن متقاعد کننده‌ای به خود می‌گیرد و وانمود می‌کند با حرف های دیوید موافق است.
- راستش بابا، حق با توئه! من میرم لباس‌هام رو عوض کنم.
این را می‌گوید و برمی‌گردد. دوان دوان به سوی راهروهای انتهای هال که به اتاق‌ها ختم می‌شود، می‌رود. بلافاصله پس از رفتن او، جِنِویو از راهرو بیرون می‌آید. درحالی که موهای بلند قهوه‌ای رنگش را روی شانه‌هایش مرتب می‌کند، با تعجب نگاهی میان مسیر رفتن امیلیا و شوهرش می‌چرخاند.
- چی شد؟
دیوید آهی می‌کشد و روی مبل می‌نشیند.
‌- سر و وضعش رو دیدی؟ تا خواستم باهاش حرف بزنم، فرار کرد. نمی‌دونم چرا اصلاً به حرفم گوش نمیده!
جنویو لبخند غمگینی می‌زند و کنار دیوید روی مبل می‌نشیند. دستش را روی شانه‌ی همسرش می‌گذارد و خیره در چشمان متأسفش می‌گوید:
- دیو، اون دیگه بچه نیست! بیشتر از این‌که بخواد به حرف های ما گوش بده، می‌خواد مطابق میل خودش زندگی کنه.
اخم روی ابروان دیوید پررنگ‌تر می‌شود و او با جدیت، درحالی که بلند می‌شود تا به سوی آشپزخانه برود، می‌گوید:
- زمانی می‌تونه مطابق میل خودش زندگی کنه که بفهمه یه زندگی درست چجوری ساخته می‌شه.
جنویو آهی می‌کشد و به مبل تکیه می‌کند. دیوید حرفش را قبول نکرده و روی حرف خود پایبند مانده است، پس دیگر ادامه دادن بحث فایده‌ای ندارد! این‌که چیزی نگوید و موضوع خاتمه یابد، بهترین کار است.
امیلیا سریع سوی اتاقش که در سمت راست راهرو است، می‌رود و وارد اتاق نسبتاً بزرگش که تشکیل یافته از ست طوسی و صورتی است، می‌شود. در را از پشت قفل می‌کند و به سوی میز آرایش طوسی رنگش که سمت چپ اتاق است، می‌رود. روی صندلی مقابل میز می‌نشیند و نگاهی به خود در آیینه می‌اندازد.
علاوه بر خود امیلیا، عکسش که روی دیوار پشت سرش و بالای تخت صورتی رنگش است نیز، از انعکاس آینه دیده می‌شود.
آهی می‌کشد. واقعاً هم که سر و وضعش افتضاح است‌! شانه‌ی سفید رنگش را که در میان لوازم انبوه آرایش گم شده است، برمی‌دارد و روی موهایش می‌کشد.
***
روز دوم مدرسه فرا می‌رسد و برخی از دانش آموزان خواب آلود و برخی سر حال، تخت خود را رها کرده و آماده می‌شوند. هیچ کدام نمی‌دانند امروز چگونه سپری خواهد شد. مانند دیروز پر هیجان و همراه با یک جنجال دیگر؟ یا آیا می‌شود امروز یک روز آرام در دبیرستان لگناویلت باشد؟
زویی درحالی که موهای بلند سیاهش را بالای سرش گوجه‌ای می‌بندد و بيسکوئيت نیمه خورده شده را میان دو لبش نگه داشته است، بابت قطع شدن تماس اخمی می‌کند. موهایش را با کش قرمزش می‌بندد و دستش را سوی موبایلش که روی میز گذاشته، دراز می‌کند. درحالی که بيسکوئيت را می‌خورد، کلافه و مضطرب دوباره با آریا تماس می‌گیرد،
اما آریا باز هم پاسخ نمی‌دهد. مطمئناً هنوز خواب است! همین زویی را دستپاچه می‌کند. تا نیم ساعت دیگر باید در مدرسه باشند و آن‌گاه آریا هنوز خواب است؟
خم می‌شود و از روی تخت سفیدش که کنار میز و گوشه‌ی سمت راست اتاق است، کیفش را برمی‌دارد. سپس با عجله، از روی فرش سیاه_سفید پهن شده روی زمین، عبور می‌کند و به طرف قفسه‌ی کتابش می‌رود.
کتاب‌های لازمه را برمی‌دارد و با گذاشتنشان داخل کیف، حاضر شدنش تمام می‌شود. از اتاق بیرون می‌زند و از پله‌های مرمری طبقه‌ی دوم پایین می‌رود. با صدای بلندی از مادرش که در هال نشسته، خداحافظی می‌کند و از در قهوه‌ای رنگ خانه که روبه روی پله‌ها است، خارج می‌شود.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #15
اکنون، فقط باید منتظر رسیدن اتوبوس زرد مدرسه بماند و پس از آن به مدرسه می‌رسد.
او هنوز نرسیده اما کسانی مانند الکسا و شان، رأس ساعت هفت از درهای مدرسه رد می‌شوند و پا به داخل می‌گذارند. آن دو باید قبل‌ از شروع کلاس‌ها، بابت ماجرای دیروز به دفتر مدیر بروند؛ همین امر علت نهفته پشت زود آمدنشان است.
مدرسه کم کم شلوغ می‌شود و دانش آموزان به تدریج می‌آیند. الکسا این را از صدایی که در راهرو می‌پیچد، حدس می‌زند. او و شان بیرون دفتر مدیر، روی صندلی نشسته‌اند و منتظر آمدن مدیر هستند.
الکسا نگاهی در اطراف می‌چرخاند. در واقع، می‌شود گفت این اتاق به دو بخش تقسیم می‌شود.
وقتی از در وارد می‌شوی، یک فضای کوچک مانند اتاق انتظار بیمارستان‌ها یا فرودگاه‌ها وجود دارد. در آن فضای کوچک، دو صندلی در هر سمت چیده شده است و میان این دو صندلی، در ورود به اتاق اصلی مدیر به چشم می‌خورد.
نفس حبس شده در سینه‌اش را بیرون می‌دهد و به پنجره‌های روبه رو چشم می‌دوزد. دیدن حیاطی که کم کم مملو از بچه‌ها می‌شود، سبب می‌شود از دست این انتظار کلافه شود و دلش بخواهد بیرون برود. نگاهش به سوی شان که روی صندلی‌های مقابل پنجره نشسته است، سُر می‌خورد.
شان موهای سیاهش را یک طرفه روی چشمش انداخته و چشمان سیاهش را نیز به زمین دوخته است. دلش می‌خواهد مدیر هر چه سریع‌تر بیاید و حرفش را بزند، تا بتوانند سریع‌تر از این‌جا بروند. شان خسته از این انتظار، وقتی سنگینی نگاه الکسا را روی خود حس می‌کند، سرش را بالا می‌برد.
الکسا دستپاچه از این‌که شان متوجه نگاه‌های خیره اش شده، سریع نگاهش را در اطراف می‌چرخاند و سعی می‌کند سر بحث را باز کند.
- به نظرت خانم جوهانسون قراره بهمون چی بگه؟
صدای بی‌تفاوت و آرام شان در گوش الکسا طنین می‌اندازد.
- نمی‌دونم.
الکسا که نمی‌فهمد چه واکنشی باید در پاسخ شان نشان دهد، فقط زبانی روی لبانش می‌کشد و به صندلی تکیه می‌دهد. دستانش را مقابل سینه‌اش در هم قفل می‌کند. صدای کلافه و عصبانی اش نشان می‌دهد چقدر حرص می‌خورد و از این وضعیت ناراضی است.
- حوصلم سر رفت! همش تقصیر امیلیا و اریکه! راستی، اریک چرا باهات دعوا راه انداخت؟
الکسا کنجکاو است دلیل رفتار دیروز اریک را بفهمد. آخر شان در کلاسشان جدید است و دلیلی ندارد اریک بخواهد با او دعوا کند! الکسا کنجکاو به شان خیره شده. شان کلاه هودی سیاهش را که از روی پیراهنش پوشیده، روی سرش می‌اندازد و در همان هنگام می‌گوید:
- اگه شایعه‌های پیچیده راجع به من رو می‌دونی، که پس خودت می‌فهمی دلیل شروع دعوا چی بود! اگه نمی‌دونی، بیخیال.
این‌که شان لحن بی‌تفاوت و سرد خود را تغییر نمی‌دهد، موجب تعجب الکسا می‌شود. بیش از این، چیزی که توجه الکسا را جلب می‌کند، حرف شان است. مگر چه شایعه‌هایی پشت سرش وجود دارند؟ بچه‌ها راجع به او چه می‌گویند؟
الکسا انگشت‌هایش را در هم فرو می‌برد.
- من... نمی‌دونم.
شان لبخند کوچکی کنج لبش می‌نشاند. پس کسی هم وجود دارد که نگاه منفی ای به او نداشته باشد! گرچه الکسا مانند دیگر بچه‌ها با او برخورد نمی‌کند، چون چیزی راجع به او نمی‌داند. تضمینی نیست که اگر او همه چیز را بفهمد، همچنان خوب برخورد کند.
با این حال، شان اندکی خوشحال می‌شود و این خوشحالی را خیلی سریع از قلبش می‌راند. لبخند از روی لبش ماسیده شده، شان رویش را از الکسا می‌گیرد.
- تو بگو، چرا بهت میگن پسر باز؟!
الکسا دندان‌هایش را روی هم می‌فشرد.
- موضوعش مربوط می‌شه به پارسال که... .
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #16
با باز شدن در اتاق، حرف الکسا نصفه می‌ماند. مدی درحالی که چند برگه در دست گرفته، سریع و با گام‌هایی بلند وارد اتاق می‌شود. از میان الکسا و شان عبور می‌کند و درحالی که به سوی دفترش می‌رود، می‌گوید:
- بچه‌ها، بیاین داخل.
الکسا و شان بلند شده، به دنبال مدی وارد اتاقش می‌شوند. جلوی در می‌ایستند و شان بی‌اختیار نیم نگاهی گذرا به الکسا می‌اندازد. می‌بیند که الکسا تا شانه‌اش می‌رسید!
صدای مدی توجهش را جلب می‌کند. مدی پشت میز مستطیل شکل قهوه‌ای رنگش نشسته، دستانش را در هم قفل کرده است. نگاهی جدی و متأسف میان شان و الکسا می‌اندازد. این‌که این دو دانش آموزش در روز دوم مدرسه راهشان به پیش او باز شده، مایه‌ی تأسف است.
- خب بچه‌ها، جنجال دیروز خیلی بد بود! متوجهید که؟
ابروان الکسا در هم فرو می‌روند. آنان مقصر نیستند، آن‌گاه چرا باید مجبور شوند بیایند این‌جا و سخنان مدیر را بشنوند؟ دوست ندارد به ناحق سرزنش شود، لذا باز به اعتراض روی می‌آورد. صدای متعرض و ناراضی او موجب کلافگی مدی می‌شود.
- ولی خانم، ما شروع کننده‌ی دعوا نبودیم.
مدی دستی به موهای کوتاه قهوه‌ای رنگش می‌کشد و سپس دستش سُر خورده، روی چانه‌اش می‌نشیند. چشمان درشت و کشیده‌اش را معطوف الکسا و شان می‌کند.
- متأسفانه باور حرفتون سخته! الکسا، تو پارسال هم با امیلیا دعوا داشتی! همه می‌دونن آبتون با هم توی یه جوب نمی‌ره.
الکسا لبخندی برای کنترل خشم خود روی لب نشاند.
- خب امیلیا چون از من خوشش نمیاد، همه چیز رو انداخت گردن من!
_ امیلیا دختر خوبیه، الکسا!
الکسا متعجب از این‌که مدیر چرا طرف او را می‌گیرد، نفس حبس شده در سینه‌اش را کلافه بیرون می‌دهد و حرفی نمی‌زند. مثل اين‌که فرقی ندارد چه بگوید! گوش‌های خانم جوهانسون شنیدار حرف آنان نبود. مدی اما مطمئن از دانسته‌های غلط خود، نگاهش را سوی شان می‌چرخاند و اخم می‌کند.
- و شان فاستر، فکر کنم خودت از وضعیت خودت آگاه باشی.
شان بی هیچ حرفی روی از مدی می‌گیرد و سرش را به سمت راست می‌چرخاند. ترجیح می‌دهد به پنجره‌های سمت راست و گلدان‌های چیده شده‌ی مقابلش نگاه کند.
مدی که سکوت بچه‌ها را می‌بیند، تصمیم می‌گیرد مجازاتی را که برایشان در نظر گرفته، بازگو کند. درحالی که پرونده‌های مقابلش را می‌بندد، از روی صندلی چرم سیاه و چرخ دارش بلند می‌شود. صدای جدی‌اش تاج را از سر سکوت برمی‌دارد.
- بیاین می‌ریم به سالن اجتماعات.
پشت در می‌ایستد و دستش را روی دستگیره می‌گذارد. به سوی الکسا و شان می‌چرخد.
- همون‌طور که اطلاع دارید، بابت سال جدید مراسم خواهیم داشت. به عنوان تنبیه دیروزتون، باید توی کارها کمک کنید.
این را می‌گوید و از اتاق خارج می‌شود. الکسا کلافه از این کار اضافه‌ای که برایش پیش آمده، می‌چرخد و به دنبال مدی می‌رود. شان اما هیچ حسی ندارد و فقط آرام و ساکت شرایط را می‌پذیرد.
همان‌طور که آن دو به سوی سالن اجتماعات می‌روند، در کافه تریا اریک روی یک صندلی نشسته و چشم به کسانی که می‌آیند و می‌روند، دوخته است. به صندلی لم داده و مکعب روبیک خود را زیر میز گرفته.
با انگشتانش مربعات و خانه‌های مکعب را می‌چرخاند و سعی در درست کردنش دارد، اما بیشتر فکر و ذکرش پیش دختران و پسرانی مانده که می‌آیند و می‌روند.
ورود کیلِب به کافه تریا، موجب نشستن لبخندی روی لبان اریک می‌شود. با خود فکر می‌کند شاید بتواند حوصله‌ی از دست رفته‌اش را با سر به سر کیلب گذاشتن جبران کند. نگاهی به سر تا پای کیلب می‌اندازد. کیلب مانند همیشه چند کتاب و دفتر را به دست گرفته و دارد می‌رود.
از نظر اریک مسخره می‌آید. یعنی چرا کیلب همیشه در مدرسه کتابی در دست دارد؟ نمی‌شود بدون کتابش جایی برود؟
چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و به سوی میز خم می‌شود. دستانش را از آرنج روی میز می‌گذارد و نگاه مغرور و حاوی شیطنتی به کیلب می‌اندازد. فقط چند نفر دیگر در کافه تریا حضور دارند و صدای بلند اریک، توجه همه‌شان را جلب کرده، سکوت را می‌شکند.
- هی کیلب! گوشوارت قشنگه!
همین که کیلب به سویش می‌چرخد، اریک با نگاهش به تک گوشواره‌ی نقره‌ای رنگی که روی گوش کیلب جا خوش کرده، اشاره می‌کند. کیلب همان‌طور که سوی بوفه می‌رود، چشمان سیاه رنگ‌ همرنگ پوستش را از اریک می‌گیرد. می‌داند اریک می‌خواهد او را دست بیندازد! این‌طور نیست که متوجه تمسخر نهفته در صدای اریک نشده باشد.
صدای رسای کیلب در گوش اریک می‌پیچید.
- می‌دونم نظرت این نیست، ولی ممنون.
این را می‌گوید و پس از خریدن یک کیک از بوفه، از کافه تریا خارج می‌شود. اریک که کاملاً ذوقش کور شده، با حالت پکری از پشت به اندام ورزشکاری کیلب چشم می‌دوزد. کیلب پارسال عضو تیم ورزشی مدرسه بود و نمی‌داند امسال هم عضو شده یا نه! نفسش را کلافه بیرون می‌دهد و سرش را پایین می‌اندازد. دوباره خانه‌های مربعی روبیک را در دست می‌چرخاند.
کیلب آسوده از این‌که توانست از زیر بار طعنه‌های اریک بیرون آید، مسیرش را از کافه تریا به سوی طبقه‌ی بالا تغییر می‌دهد. کیک را در جیب کتش گذاشته، مشغول زیر و رو کردن کتاب‌هایش می‌شود، تا بداند ابتدا باید شروع به خواندن کدام کتاب و کدام مبحث بکند.
جست و جویش میان کتب و اوراق، با رسیدن به کتابخانه‌ پایان می‌یابد. پس از عبور از در ورودی، سه چهار پله‌ی پشت در را طی می‌کند و وارد سالن بزرگی می‌شود.
نصف کتابخانه پر است و بقیه‌ی دانش آموزان پشت میز و صندلی‌های گرد و چوبی کتابخانه نشسته، مشغول مطالعه یا انجام کارهای دیگری هستند. از کنار قفسه‌های کتاب که کنار دیوارها چیده شده‌اند، عبور می‌کند و به سوی میز انتهای سالن می‌رود. پشت میز چهار نفره و روبه روی رایلی بِیکر می‌نشیند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #17
رایلی به صندلی تکیه داده، کتاب را روی زانوانش گذاشته است. در همان هنگام که به سوی بيسکوئيت روی میزش دست می‌برد تا یکی از آن را بردارد، متوجه کیلب می‌شود. لبخندی روی لبان گوشتی اما کوچکش می‌نشاند و در چشمان سیاه کیلب نگاه می‌کند.
- سلام کیلب.
کیلب می‌نشیند و سلامی می‌کند. کتاب‌هایش را روی میز می‌گذارد و درحالی که دستی به موهای سیاهش می‌کشد، در چشمان قهوه‌ای و زیبای رایلی خیره می‌شود.
- رایلی، یه سؤالی ازت دارم.
رایلی به سوی میز خم می‌شود و کتابش را کنارش می‌گذارد. موهای بلند قهوه‌ای رنگش روی شانه‌هایش تکانی می‌خورند. هدبندی که به موهایش زده، تار موهایش را از روی پیشانی‌اش عقب رانده و جلوه‌ی زیباتری به چهره‌ی قلبی شکل رایلی داده است. رایلی آرنج دستانش را روی میز می‌گذارد و صدای کنجکاوش در گوش کیلب طنین می‌اندازد.
- چه سؤالی؟
کیلب همان‌طور که سویشرت قرمزش را از تنش درمی‌آورد، می‌گوید:
- راجع به درسه.
سویشرتش را روی میز می‌گذارد و کتابش را باز می‌کند.
- می‌تونی این بخش رو برام توضیح بدی؟
- حتماً.
صدای محبت آمیز رایلی موجب لبخند کیلب می‌شود و آن دو به درس می‌پردازند. حدود بیست دقیقه‌ای را کیلب با رایلی گفت و گو می‌کند و پچ پچ حرف زدن آنان نیز دست به دست صداهای دیگر می‌دهد. صدای آرام صحبت کردن دانش آموزان دیگر مانع ایجاد سکوت در کتابخانه می‌شود.
پس از اتمام توضیحات رایلی، کیلب کتاب را می‌بندد.
- ممنونم رایلی، اشکالم رفع شد.
رایلی سری تکان می‌دهد.
- خواهش می‌کنم.
کیلب چیزی نمی‌گوید و پس از برداشتن وسایلش، رایلی را ترک می‌کند. رایلی تنها می‌ماند و باز به کار خود می‌پردازد. همیشه سرش در کار خودش است و بیشتر مواقع برای درس خواندن تنهایی به کتابخانه می‌آید. دختری آرام، اما شجاع! آری؛ او رایلی بیکر است.
هیچ دوستی ندارد، اما به نظر نمی‌رسد از این تنهایی اش آزرده خاطر شود. شاید هم فقط تظاهر به مشکلی نداشتن می‌کند!
کیلب پس از ترک کتابخانه، راهش را به سوی طبقه‌ی بالاتر تغییر می‌دهد تا پیش دوستان خود در کلاس سال سومی ها برود. ساعت بعدی، در سالن اجتماعات مراسم شروع سال جدید دارند، اما کیلب ترجیح می‌دهد به جای شرکت در آن وقتش را با دوستانش بگذراند.
اریک پس از ورود به کلاس، کلافه روی صندلی اولی لش می‌کند. هیچ کدام از بچه‌ها در کلاس نیستند و سکوت عجیبی در کلاس راه می‌رود، که عجیب‌تر به دل اریک می‌نشیند! موهای خاکستری رنگش را روی پیشانی‌اش می‌ریزد و سپس گردنبند زنجیری فرو رفته زیر پیراهنش را، بیرون می‌کشد. همان لحظه دو دختر وارد کلاس می‌شوند که توجه اریک را جلب می‌کنند.
به خاطر حضور و غیاب معلم‌ها، دیگر آن دو دختر جدید را می‌شناسد. زویی و آریا به سوی صندلی می‌آیند و اریک با نگاهش مسیر ورود آنان را دنبال می‌کند. آریا مقابل اریک می‌ایستد و منتظر به او چشم می‌دوزد.
باید از کیفش لوازمی بردارد، ولی این امر زمانی که اریک با تکیه به کیف او لش کرده، ممکن نیست. دستش را روی میز تک صندلی می‌گذارد و می‌گوید:
- اریک، می‌شه لطفا از صندلیم بلند شی؟
صدای جدی آریا موجب لبخند حرص درار اریک می‌شود. آریا با دیدن آن لبخند، یک تای ابرویش را بالا می‌دهد و کنجکاو از این‌ واکنش اریک، در چشمان او خیره می‌شود. چندی نمی‌گذرد که اریک درحالی که دستش را تکیه‌گاه چانه‌اش کرده است، نگاه مغروری به آریا می‌اندازد. فکر می‌کند می‌تواند از آریا سرتر رفتار کند، اما او هنوز آریا را نشناخته!
- اگه بلند نشم چی کار می‌کنی؟
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #18
آریا پوزخندی می‌زند و دستانش را مقابل سینه‌اش در هم قفل می‌کند. مانند اریک نگاه مغروری به خود می‌گیرد و تصمیم می‌گیرد از زبانی سخن بگوید که اریک بفهمد! هنوز اریک را به طور کامل نمی‌شناسد و شاید این اولین مکالمه‌شان از دیروز است، اما می‌تواند حدس بزند اریک از آن پسرهای خوب نیست! یک پسر بد؛ این دقیقاً چیزی است که رفتار و حرکات اریک نشان می‌دهند.
صدای تمسخرآمیز آریا اخمی روی ابروان اریک می‌نشاند.
- حوصله سر و کله زدن باهات رو ندارم، پس هیچ کاری.
این را می‌گوید و به سوی اریک خم می‌شود. سرش را کنار سر اریک می‌برد و در واقع با دست دراز کردن به پشت کمر اریک، کیفش را که اریک به آن تکیه داده، بیرون می‌کشد. یک آن نگاهش را برمی‌گرداند و با نگاه خیره و حاوی شیطنت اریک روبه رو می‌شود. اخم ریزی روی ابروانش می‌نشاند و می‌فهمد شاید این همه نزدیک بودن به او، خطرناک باشد!
چهره‌ای پوکر به خود می‌گیرد و طلبکارانه می‌گوید:
- چیه نگاه می‌کنی؟
سپس از او فاصله می‌گیرد. صاف می‌ایستد و درحالی که کوله پشتی اش را در دست گرفته، خطاب به زویی می‌گوید:
- زویی، بیا بریم سالن اجتماعات.
زویی آرام سری تکان می‌دهد و به دنبال آریا راه می‌افتد. هر دو از کلاس خارج می‌شوند و راه رسیدن به سالن اجتماعاتِ طبقه‌ی دوم را در پیش می‌گیرند. مسیر سالن، شلوغ و مملو از دانش آموزان است و بیشتر افراد دارند برای شرکت در مراسم می‌روند.
آریا و زویی پله‌ها را یکی یکی طی می‌کنند و در همان هنگام، زویی چشم به عکس‌های آویزان از دیوار دوخته است. بیشتر عکس‌ها، عکس‌های علمی دارای مطالب علمی، یا عکس‌های فرهنگی دارای مطالب انگیزشی هستند. آریا کیف به دست، دست دیگرش را روی نرده‌های سفید پله‌ها می‌کشد و از میان بقیه‌ی بچه‌ها رد می‌شود.
سرش را سوی زویی می‌چرخاند و آرام می‌گوید:
- دم پله‌ها وایستیم. باید به مامانم زنگ بزنم.
زویی سری در معنای فهمیدن تکان می‌دهد. وقتی پله‌ها را پشت سر می‌گذارند، آریا جهت عملی ساختن تصمیم خود، سوی موبایلش دست دراز می‌کند. موبایل را از داخل کیف بیرون می‌کشد و تنها چند ثانیه طول می‌کشد تا آریا شماره را گرفته، تماس را بر قرار کند.
در بوق سوم، صدای مادرش از پشت موبایل در گوش آریا طنین می‌اندازد.
- سلام.
آریا با شنیدن صدای مادرش از فکر خارج می‌شود و درحالی که با پایش آرام روی زمین ضرب گرفته، می‌گوید:
_- مامان، من توی مدرسم، فقط خواستم سریع زنگ بزنم و بهت بگم کلیدهای خونه دست منه.
صدای جدی لیلی، مادر آریا از پشت تلفن شنیده می‌شود و حرفی که می‌زند، اوقات آریا را خراب می‌کند.
- پس بعد مدرسه سریع بیا خونه، چون بابات کلید نداره.
ابروان آریا دست به دست هم می‌دهند و درحالی که لب و لوچه اش را آویزان می‌کند، نفس حبس شده در سینه‌اش را بیرون فوت می‌دهد. ناراضی می‌گوید:
- ولی بعد مدرسه باید می‌رفتم جایی.
- آریا ظهر که بابات برمی‌گرده خونه، من خونه نیستم. نمی‌خوای که دم در بمونه؟
آریا دستی به موهایش می‌کشد و آنان را از مقابل چشمش کنار می‌برد. زویی کنار آریا ایستاده و به مکالمه‌ی او با مادرش گوش می‌دهد. به دیوار تکیه داده و نگاهش را میان آریا و بقیه‌ی بچه‌هایی که از مقابلشان گذر می‌کنند، می‌چرخاند. آریا نگاهش را به زمین دوخته و به این فکر می‌کند که چه پاسخی به مادرش دهد.
سر انجام، لب به سخن می‌گشاید.
- باشه مامان! میام خونه. ولی به گاس میگم بیاد خونه‌ی ما، باشه؟
چند ثانیه سکوت می‌شود و سپس مادرش با حرف آریا موافقت می‌کند. بدین ترتیب آریا نیز تماس را قطع کرده و موبایلش را در جیب کتش می‌گذارد. سپس همان‌طور که به سوی سالن اجتماعات می‌رود، زویی دنبالش می‌کند.
- یعنی گاس رو ظهر دعوت می‌کنی خونتون؟
آریا سری تکان می‌دهد و زویی چیزی نمی‌گوید. می‌خواهد بگوید گاس را به خانه‌شان دعوت نکند، اما نمی‌تواند! می‌داند آخرین باری که گاس و پدر آریا کنار هم بودند، دعوا شده و آریا از دست پدرش دلخور شده بود.
نمی‌خواهد باز دردسر پیش آید، اما خب پدر آریا است و دوست پسرش و زندگی‌اش! پس تصمیم می‌گیرد دخالتی نکند.
هر دو وارد سالن اجتماعات می‌شوند و گوشه‌ای می‌نشینند. صندلی‌ها در ردیف‌های زیادی کنار هم چیده شده‌اند. تابلوهای مدرسه در دو طرف آویزان شده‌اند و انتهای سالن، سنی به چشم می‌خورد که دورش را پرده‌های قرمز فرا گرفته.
تا لحظاتی دیگر، مدیر روی سن می‌آید تا آن‌جا شروع به حرف زدن بکند. شری دوان دوان وارد سالن می‌شود و الکسا را می‌بیند که پایین سن، همراه شان ایستاده و چند کاغذ در دست دارد. از میان صندلی‌ها رد می‌شود تا خود را نزد او برساند.
همهمه ی پیچیده در سالن کر کننده است. دانش آموزان هر یک گوشه‌ای پراکننده‌اند. رایلی روی آخرین صندلی‌ نشسته و مشغول مطالعه است. امیلیا و لوکاس گوشه‌ای حرف می‌زنند. زویی و آریا به بگو و بخند مشغول هستند.
خبری از اریک و کیلب نیست.
الکسا با نشستن ناگهانی دستی روی شانه‌اش، ترسیده از جا می‌پرد و سریع سرش را به عقب می‌چرخاند. با اخم ریزی روی ابروانش، به شری که نفس نفس می‌زند، نگاه می‌کند.
این ناگهانی مقابلش پریدن شری، متعجش کرده. با حرص افکارش را بر زبان می‌آورد:
- چیه؟ چی میگی؟
شری درحالی که هر دو دستش را روی شانه‌ی الکسا گذاشته، نفس عمیقی می‌کشد تا ریتم نفس‌هایش را مرتب کند.
- کل مدرسه دنبالت بودم! فکر کردم نیومدی، تا که بعضیا گفتن تو سالن اجتماعاتی.
الکسا چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و دستان شری را از روی شانه‌هایش برمی‌دارد.
- تنبیه خانم مدیر بود!
شری دست به سینه می‌ایستد و زیر چشمی به امیلیا نگاه می‌کند. کینه و نفرت از نگاهش می‌بارد و آن لحن مغرور و خاله زنکش، الکسا را می‌خنداند.
- امیلیا، امیلیا! خیلی حیله گره!
الکسا منکر حرفش نمی‌شود، اما میان خنده‌هایش نگاهی در سراسر سالن می‌چرخاند و می‌گوید:
- بیشترش زیر سر اریک بود که خودشم این‌جا نیست.
‌- آه، بیخیال.
حرص درون صدای شری، تضاد عجیبی با بی‌تفاوتی صدایش دارد. شان که می‌بیند الکسا و شری مشغول صحبت شده‌اند، دستانش را در جیب هودی اش می‌گذارد و می‌خواهد برود. او تنها شخص آرام این جمع است و نماندش بهتر از ماندنش می‌شود. در واقع به اینکه کلا سالن را ترک کند فکر می‌کند، اما صدای شری در گوشش می‌پیچید.
- شان.
شان می‌چرخد و چشمان عاری از هر حسش را معطوف الکسا و شری می‌کند.
- بله؟
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #19
- می‌خوای توی مراسم با ما بشینی؟
شان چند لحظه در فکر فرو می‌رود که آیا باید پیشنهاد او را قبول کند یا نه. شاید بتواند کنار آنان بنشیند و چند لحظه لذت ببرد! ندایی درونش این فکر را رد می‌کند و بنابراین با تکان دادن سرش به طرفین، درخواست شری را رد می‌کند.
- نه، ممنونم.
شان بی هیچ حرفی آن دو را ترک می‌کند. الکسا متعجب از این مکالمه‌ی کوتاه شری و شان، با نگاه گیج و مبهوتش به مسیر رفتن شان خیره می‌شود. درحالی که راهش را به سوی صندلی‌های ردیف اول طی می‌کند، کنجکاو و موشکافانه می‌پرسد:
- این دیگه چی بود؟
شری می‌خندد و کنار الکسا می‌نشیند.
- فقط خواستم یکم بشناسیمش.
الکسا شانه‌ای بالا می‌اندازد و بی‌تفاوت نگاهش را میان بچه‌ها می‌چرخاند.
- چیزی برای شناختن نداره. خیلی کم حرف و ساکته.
شری نگاه حاوی شیطنتی به خود می‌گیرد و درحالی که به سوی الکسا خم می‌شود، سعی می‌کند لحن لوس و مشتاقی به خود بگیرد. سعی می‌کند نگاهش فریبنده و جذاب باشد.
- اوه! یه پسر منزوی و جذاب! خوشم اومد.
الکسا چشم غره ای به دوستش می‌رود و سپس هر دو می‌خندند. آن‌گاه که مدیر وارد سالن اجتماعات می‌شود، صدای پاشنه بلندهای سیاهش محکم روی زمین می‌خورند و در محیط اکو می‌شوند. صدای جدی و رسایش توجه همه‌ی بچه‌ها را جلب می‌کند.
- دانش آموزان دبیرستان لگناویلت، مراسم شروع می‌شه.
درحالی که راهش را به طرف سن طی می‌کند، دانش آموزان تک به تک به سمت صندلی‌ای رفته و روی آن می‌نشینند. لوکاس و امیلیا کنار هم در ردیف دوم می‌نشینند.
آلیس هراسان و نفس نفس زنان وارد سالن می‌شود. وقتی می‌بیند مراسم تازه می‌خواهد شروع شود، نفسی آسوده می‌کشد و با نگاهش لوکاس و امیلیا را جست و جو می‌کند. گام‌هایش را سوی آنان طی می‌کند و آهسته و بی سر و صدا کنار امیلیا می‌نشیند. آینه و موبایل امیلیا را به طرفش می‌گیرد و نفس نفس زنان می‌گوید:
- آوردم.
امیلیا موهای ریخته شده روی شانه‌اش را، پشتش می‌اندازد و به طرف آلیس می‌چرخد. پشت چشمی برای او نازک می‌کند و تمسخرآمیز می‌گوید:
- بالأخره آلیس، بالاخره! یعنی اگه نمی‌اومدی فکر می‌کردم یه سر رفتی از خونمون وسایلم رو برداری.
تند و سریع موبایل و آینه‌اش را از دست آلیس می‌گیرد و تنها کاری که آلیس می‌تواند انجام دهد، سکوت کردن و سر پایین انداختن می‌شود. لبخند از روی لبش برداشته و آرام مشغول گوش دادن به صحبت‌های مدیر می‌شود.
مدی میکروفن در دست شروع به صحبت می‌کند. از این‌که به خاطر مشکلاتی، دیروز نتوانستند مراسم شروع سال را برگزار کنند می‌گوید و در انتها به دانش آموزان خوش آمد عرض می‌کند.
یک ساعت از تایم مدرسه به آن مراسم اختصاص داده می‌شود. کلاس‌ها بعد مراسم از سر گرفته می‌شوند و دانش آموزان باز سر کلاس‌های خود برمی‌گردند.
ساعت‌ها سپری می‌شوند و وقتی زنگ خروج به صدا درمی‌آید، همگی به سرعت لوازم خود را جمع کرده و به طرف حیاط به راه می‌افتند. راهروها مملو از دختران و پسران می‌شوند و در میان آن جمعیت و شلوغی، رایلی آخر از همه از در خروجی پا به حیاط می‌گذارد.
درحالی که کتابش را در دستش گرفته، همسفر پله‌های مقابل در می‌شود. روز خسته کننده‌ای برایش بود و می‌خواهد زودتر به خانه برسد و استراحت کند.
امیلیا با لوکاس روی پله‌ها نشسته و مشغول بگو بخند هستند. چشم امیلیا که به رایلی می‌خورد، پوزخندی کنج لبش می‌نشیند و حالت مغروری به خود می‌گیرد. درحالی که کیفش را از شانه‌اش آویزان می‌کند، با صدای بلندی می‌گوید:
- رایلی بیکر! حتی بیرون مدرسه هم کتابت دستته؟ نکنه با چسب چسبوندیش؟
رایلی صدای امیلیا را می‌شنود. مانند رایلی چند نفر دیگر هم توجهشان جلب می‌شود.
انگشتانش را دور کتابش می‌فشرد و همان‌طور که از دو پله‌ی آخر پایین می‌رود، بدون چرخیدن و نگاه کردن به امیلیا می‌گوید:
- به نظر میاد تو هم از همون چسب برای چسبوندن آینه‌ات به دستت استفاده کردی.
این را می‌گوید و به راهش ادامه می‌دهد. او همیشه مورد تمسخر بقیه‌ی بچه‌ها از جمله امیلیا و دوستانش قرار می‌گیرد. اوایل پارسال، نه خودش می‌توانست در برابر این طعنه ها بایستد و نه دوستی داشت که از او حمایت کند!
اما بعدها یاد گرفت اعتماد به نفس داشته باشد. یاد گرفت مانع خورد شدن غرورش شود و در برابر مسخره های دیگران سکوت نکند. یک روز وقتی به مدرسه آمد و متوجه شد بقیه‌ی دختران انگشت اشاره سویش گرفته و راجع به او پچ پچ می‌کنند، با این‌که نمی‌خواست ولی مقابلشان رفت و از حق خودش دفاع کرد. یاد گرفت در عین آرام و تنها بودن، قوی باشد!
امیلیا با حرص به مسیر رفتن رایلی نگاه می‌کند. آینه‌اش را درون کیفش می چپاند و نفس حبس شده در سینه‌اش را حرصی بیرون فوت می‌کند. رایلی، آن دختر درسخون آرام با چه جرعتی این‌گونه با امیلیا صحبت می‌کند؟ گرچه او پارسال هم همین‌طور بود!
دست لوکاس روی زانوی امیلیا می‌نشینید و امیلیا در چشمان آسمانی رنگ و گیرای لوکاس خیره می‌شود.
- بیخیالش.
امیلیا چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و حرفی نمی‌زند.
رایلی که با رسیدن به در خروجی از فکر خارج می‌شود، فوری نگاهی در اطراف می‌چرخاند. جست و جویش وقتی که ماشین مادرش شکار نگاه صیادش می‌شود، پایان می‌یابد. لبخند عمیقی روی لبانش می‌نشاند و به آن سمت پا تند می‌کند. گویا خستگی‌اش در رفته و سر حال شده باشد.
سوار ماشین می‌شود و درحالی که رایلی در را می‌بندد، مادرش می‌گوید:
- سلام عزیزم.
به صندلی تکیه می‌دهد.
- سلام.
مادرش ماشین را روشن می‌کند و درحالی که فرمان را می‌چرخاند، می‌پرسد:
- خب، روزت چطور بود؟
***
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #20
زنگ در به صدا درمی‌آید و موجب می‌شود آریا صدای آهنگ را کم کند. رژ لب قرمزش را روی میز گذاشته، به سوی در پا تند می‌کند.
از میان مبل‌های طوسی و قرمز چیده شده دور هم می‌گذرد. رنگ و چیدمان مربعی مبل‌ها، جلوه‌ی زیبایی به هال می‌دهد و نصف بیشتر هال، مملو از تابلوها و لوازم زینتی ای است که به دست مادرش ساخته شده‌اند.
در را که کنار تلویزیون واقع شده، باز می‌کند و پدرش به داخل پا می‌گذارد.
- سلام.
- سلام بابا.
آریا در را می‌بندد و روبه روی پدرش می‌ایستد. جکسون روی مبل می‌نشیند و درحالی که کتش را درمی‌آورد، چشمان شب رنگش را به سوی دخترش می‌چرخاند.
آریا پیراهن چارخونه ای همراه یک جین سیاه پوشیده، رژ قرمزش را نیز با رنگ پیراهنش ست کرده است. آریا در مواقع عادی نیز آرایش اندکی می‌کند، اما جکسون می‌داند فقط در روزهای خاص و مناسبت‌های خاص رژ قرمز می‌زند. درحالی که تک خنده‌ای می‌کند، نگاه موشکافانه و شوخش را سر تا پای آریا می‌چرخاند.
آستین‌های پیراهن سفیدش را مرتب می‌کند و یک تای ابرویش را بالا می‌دهد.
- چی شده که این همه خوشگل کردی؟
آریا انگشتانش را در هم فرو می‌برد. تردیدی در صدایش دیده نمی‌شود و وقتی پدرش حرف او را می‌شنود، از لحن مطمئن و سرکش آریا اخمی مهمان ابروانش می‌شود.
- به گاس گفتم بیاد خونمون.
جکسون آخرین باری که گاس را دیده بود، به خاطر می‌آورد. تا جایی که یادش است، رفتار آن پسر را هیچ نپسندیده بود. حتی به آریا گفته است که بار دیگر او را به خانه نیاورد، اما مثل این‌که آریا به حرفش گوش نداده.
دستش روی دسته‌ی مبل مشت می‌شود و سرش را پایین می‌اندازد. صدای جدی و ناراضی پدرش در گوش آریا طنین می‌اندازد و موجب بد حالی آریا می‌شود.
- نگفته بودی می‌خوای بیاریش خونه.
آریا دستی به پشت گردنش می‌کشد. می‌داند علت نهفته پشت اخم های پدرش چیست. نمی‌خواهد بحثی پیش آید، برای همین با صدایی آرام می‌گوید:
- به مامان گفتم، اونم موافقت کرد.
- ولی از من اجازه نگرفتی. آریا می‌دونی که از گاس خوشم نمیاد. فکر می‌کردم به توافق رسیدیم که ازش جدا بشی.
آریا دستانش را مشت می‌کند. حدس زدن ادامه‌ی حرف های پدرش کار سختی نیست! باز همان آش و همان کاسه می‌شود و آریا چقدر از دوباره و دوباره قرار گرفتن در این وضعیت متنفر است! نمی‌خواهد به خاطر کارهایش و روابطش به والدینش حساب پس بدهد.
آب دهانش را قورت می‌دهد و حس خشم اندکی که در قلبش جوانه زده، موجب می‌شود سرش را بلند کند و نگاه مغرور و شجاعش را در چشمان جکسون بدوزد.
منتظر می‌ماند تا سخنان پدرش خاتمه یابند. جکسون درحالی که دستش را مطابق حرف هایش تکان می‌دهد، جدی و با لحنی متقاعد کننده سعی می‌کند دخترش را سر عقل بیاورد.
- آریا، به خاطر خودت دارم می‌گم. من درک می‌کنم بخوای دوست پسری داشته باشی، ولی گاس پسر مناسب تو نیست.
آریا پوزخند صداداری می‌زند. نمی‌تواند تمسخر و حرص درون صدایش را کنترل کند. از این‌که خانواده‌اش فکر می‌کنند او توانایی انتخاب دوستانش را ندارد، متنفر است. می‌گویند گاس برای او مناسب نیست، بدون دانستن این‌که گاس واقعاً او را درک می‌کند!
- بابا، نمی‌خوام این بحث رو تکرار کنیم. من از گاس جدا نشدم و فعلاً هم دلیلی برای جدا شدن ازش ندارم. اگه نمی‌خوای بیاد خونمون، باشه... .
حرص و خشم درون صدایش موجب کلافگی و عصبانیت جکسون می‌شود. آریا هیچ وقت به حرفش گوش نمی‌دهد و همین او را عصبانی می‌کند. آریا خم می‌شود و کیف یک طرفه ی سیاهش را که پیکسل های رنگارنگی روی آن زده، از روی مبل برمی‌دارد. با قدم‌های بلند و تندی به سوی در می‌رود و در همان هنگام صدایش در خانه می‌پیچید.
- من میرم پیشش.
سریع از در خارج می‌شود و در را پشت سرش می‌بندد. جکسون آهی می‌کشد و به میل تکیه می‌دهد. نگاهش به سوی میز شیشه‌ای مقابلش سُر می‌خورد و گلدان روی میز را می‌نگرد.
آریا هر چه بزرگتر می‌شود، سرکش تر و کنترل‌ کردنش سخت‌تر می‌شود! این موضوع تبدیل به دغدغه‌ی فکری جکسون و لیلی و مشکل مهمی در خانه‌شان شده.
از سویی دیگر، این‌که جکسون نمی‌داند چگونه باید رفتار کند، بدتر است. نمی‌داند چگونه باید حرف هایش را در گوش آریا فرو ببرد.
نگاهش معطوف در می‌شود و با نگاه به در بسته شده، به آریا فکر می‌کند. آخر چرا این‌طور شد؟
در سویی دیگر از شهر جورجیا، دانش آموزان کلاس اِی هفت هر کدام سرگرم زندگی خود هستند. هر کدام پس از مدرسه، به کارهای خود می‌رسند و این کاری است که الکسا مشغول به آن شده.
درحالی که ظرف چیپس را از روی اوپن کرمی رنگ آشپزخانه برمی‌دارد، پا بر روی فرش می‌گذارد؛ فرشی مستطیلی که غنی از رنگ‌های زرشکی، کرمی، قهوه‌ای و آبی است.
از آشپزخانه کوچک خانه‌شان خارج شده و وارد هال بزرگی می‌شود. به لطف علاقه‌ی مادرش به گیاهان، روی میز و گوشه کناره‌های هال، مملو از گیاهان و گل‌های طبیعی است. روی مبل‌های چرم و راحتی زرشکی رنگ می‌نشیند و پاهایش را روی میز چوبی مقابل دراز می‌کند. ظرف چیپس را روی زانوانش می‌گذارد و همان لحظه که یکی برمی‌دارد، مادرش از بالکن انتهای هال به داخل می‌آید. چند کاغذ در دست دارد و معلوم است فکرش درگیر چیزی شده.
الکسا با نگاهش حرکات مادرش را که تا میز غذاخوری سمت راست هال می‌رود، دنبال می‌کند. ناتالی موهای بلند حنایی رنگش را پشت گوشش می‌اندازد. پشت میز گرد و چهار نفره می‌نشیند و شروع به تایپ مطالبی در لپتاپ می‌کند.
الکسا چیپس را در دهانش می‌گذارد و با دهان پُر می‌گوید:
- مامان، مشغول کاری؟
ناتالی سری تکان می‌دهد. الکسا چیپس دوم را برمی‌دارد و در فکر فرو می‌رود. مادرش در یک شرکت طراحی تبلیغاتی کار می‌کند و شاید بتوان گفت به خاطر همین سرش شلوغ است. شاید بتوان گفت به خاطر همین خیلی درگیر کار می‌شود.
الکسا لب و لوچه اش را آویزان می‌کند. چیزی به مزاجش تلخ آمده و آن هم این است که علی‌رغم کلی کار، امکان ندارد مادرش هفت روز هفته و شبانه روز درگیر کار باشد! امکان ندارد هیچ وقت اضافه‌ای نداشته باشد.
- امشب می‌تونیم با هم بریم بیرون؟
الکسا سؤالش را می‌پرسد، اما مطمئن نیست پاسخ مثبت دریافت کند.
وقتی سکوت در برابرش شروع به سخن گفتن می‌کند، الکسا با حالتی پوکر درحالی که ذوقش کور شده، تکرار می‌کند:
- مامان!
حرص و کلافگی اندکی درون صدایش خودنمایی می‌کند. تن صدایش که کمی بلندتر از پیش شده، در گوش ناتالی می‌پیچید و ناتالی یک آن به خود می‌آید. کاغذ درون دستش را روی میز می‌گذارد و سرش را به سوی دخترش دراز می‌کند. نمی‌داند کلافگی و اندوه درون نگاه الکسا به خاطر چیست! او هیچ وقت هیچ چیز را نمی‌داند.
- چی میگی؟
از لحن صدای عجول ناتالی، الکسا می‌فهمد اشتیاقش برای کارهای خود بیشتر از شنیدن حرف الکسا است. چند لحظه سکوت می‌کند و آب دهانش را قورت می‌دهد. باید سؤالش را تکرار کند یا نه؟
خب می‌تواند پاسخ مادرش را حدس بزند. طبق معمول مادرش پیشنهاد او برای بیرون رفتن را رد خواهد کرد. با این وجود، چرا باید به خود زحمت پرسیدن سؤالی را بدهد که پاسخش عیان است؟ چرا باید خود را امیدوار کند، زمانی که می‌داند باد بی‌رحمی می‌وزد و شمع امیدش را خاموش می‌کند.
ظرف چیپس را روی میز می‌گذارد و به سوی پله‌ها می‌رود. صدای بی‌تفاوت و کلافه اش در گوش ناتالی می‌پیچید و ناتالی خیره به رفتن دخترش می‌ماند.
- هیچی، فراموشش کن.
الکسا از پله‌ها بالا می‌رود و پس از چند ثانیه از دیدرس خارج می‌شود. ناتالی واکنشی نشان نمی‌دهد و به کارش مشغول می‌شود. هر چند رفتار الکسا فکرش را زیر سلطه گرفته. مگر چه شد که الکسا ناراحت شد؟ چرا این‌گونه عجیب غریب رفتار می‌کند؟
نفس حبس شده در سینه‌اش را بیرون می‌دهد و جهت درست کردن قهوه‌ای برای خود، از روی صندلی بلند می‌شود. راهش را به سوی آشپزخانه طی می‌کند و همان لحظه است که صدای بلند آهنگ از اتاق الکسا به گوش می‌رسد.
***
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
15
بازدیدها
184
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 0, مهمان‌ها: 3)

بالا پایین