سیب روی زمین میافتد و خانم مدی جوهانسون با چشمانی گرد شده و چهرهای در هم فرو رفته، نگاهی میان سیب و بچههای کافه تریا میچرخاند. دستش را روی ناحیهی درد گرفته ی سرش میگذارد و درحالی که سرش را میمالد، اخمی روی ابروانش مینشاند. خشمگین و حرصی از این حادثه، چند قدم جلو میرود. باور اینکه در همین روز اول، دانش آموزان دنبال ایجاد جنجال هستند، سخت است!
نفس حبس شده در سینهاش را از داخل ریههایش به بیرون هدایت میکند و دستش را از روی سرش میکشد. برخورد محکم سیب هنوز اندکی درد در سرش به جا گذاشته است.
دستانش را مقابل سینهاش در هم قفل میکند و آستینهای گشاد پیراهن سبز رنگش، از مچ دستانش آویزان میشوند. چشمان سبز آغشته به خشمش را میان همه میچرخاند. تا چندی پیش، صدایی که از داخل کافه تریا میآمد، کل این طبقه را زیر سرش گرفته بود. پس حال چرا همه ساکت شدهاند؟ چرا زیپ دهانشان را بسته و سکوت را ترجیح دادهاند؟
صدای جدی و قاطع مدی؛ مدیر مدرسه، سکوت محیط را از تخت پادشاهی برکنار میکند.
- خیلی خب! سریع بگید کی این سیب رو پرت کرد؟
بچهها نگاهی میان هم رد و بدل میکنند. هیچ کدامشان نمیدانند چه بگویند و ترجیح میدهند مسئولیت سخن گفتن را به عهدهی دیگری بیندازند. الکسا که با آمدن مدیر سر جایش خشکش میزند، درحالی که انگشتانش را درون آستینهای کتش فرو میبرد، خیره به مدیر میماند. نمیخواهد خودش اعتراف کند و نمیداند آیا بچهها او را لو داده و در دردسر خواهند انداخت، یا نه؟
اریک که پس از به راه انداختن دردسر، گوشهای آرام گرفته و نظاره گر شده بود، حال به عنوان آتش بیار معرکه سر بازی برمیگردد و به سوی مدیر مدرسه میرود. کنار مدی میایستد؛ تقریبا با او همقد است.
نگاه صادق و محترمی به خود میگیرد و در نقش پسر نمونه و ممتاز مدرسه، لبخندزنان میگوید:
- خانم جوهانسون، الکسا ماری و شان فاستر بودن! توی کافه تریا این دعوا رو به راه انداختن.
از همان ابتدا، هدفش به دردسر انداختن شان بود. تا این حد پیش رفتنشان جزوی از نقشهاش نبود. اما حال که زمینه و فرصت فراهم است، چرا از آن استفاده نکند؟ چرا هر دو دانش آموز کلاس را که حرف های پشت سرشان تمامی ندارند، نزد مدیر خراب نکند؟ دردسر، هر چه بیشتر بهتر!
اینگونه فکر میکند و عاشق این میشود که الکسا و شان را وارد مهلکه ای کند که نتوانند از آن بیرون بیایند.
الکسا با شنیدن حرف های اریک حرصی میشود و دستانش را مطابق با حرفش تکان میدهد. صدای معترض و شاکی اش، توجه مدی را جلب میکند.
- داره دروغ میگه! خودشون ماجرا رو شروع کردن.
شری سریع از روی میز پایین میآید. کلافگی نهفته در لحن شاکی الکسا را حس میکند و نمیخواهد پشت او را خالی کند. در دفاع از دوستش با جدیت، اعتراض میکند:
- الکسا راست میگه! خانم جوهانسون، منم کنارش بودم. اونها این دعوا رو شروع نکردن.
مدی یک تای ابرویش را بالا میدهد و موشکافانه و سؤالی میپرسد:
- یعنی میخوای بگی تو نبودی که سیب رو پرت کردی؟
الکسا سردرگم و خشمگین به او چشم میدوزد. نمیداند چه بگوید. تصمیم میگیرد مسئولیت آن سیب را که گویا حسابی خشم خانم جوهانسون را برافروخته، بر عهده گیرد. حداقل این کار از شروع کنندهی دعوا بودن، بهتر است! از روی صندلی پایین میآید و کلافه و ناچار، به خودش اشاره میکند و میگوید:
- من بودم، ولی... .
مدی دستانش را که در هم قفل کرده بود، کنارش آویزان میکند و جدی و پایبند به حرف خود میگوید:
- پس فکر نکنم دیگه حرفی برای زدن بمونه الکسا!
کفر الکسا از اینکه خانم جوهانسون بدون گوش کردن به حرفش، او را مقصر حساب میکند و به او اجازهی دفاع از خود نمیدهد، درمیآید و دیگر نمیداند چه بگوید! واقعاً چرا خانم جوهانسون باید حرف اریک را گوش کند، اما حرف او را نه؟
شان که میبیند الکسا به ناحق دچار چنین قضاوتی میشود، بیخیال اینکه حتی خودش هم متهم شده است، در دفاع از الکسا وارد بحث میشود.
- خانم مدیر، الکسا مقصر نبود!
- شان، سعی نکنید از زیر این قضیه قسر در برید.
صدای جدی و خشمگین امیلیا توجهشان را جلب میکند و الکسا و شان خیره به امیلیایی میمانند که به سوی مدی میرود. امیلیا که میفهمد اریک چرا الکسا و شان را مقصر خطاب کرد، تصمیم میگیرد خودش نیز به عنوان متحد اریک وارد بازی شود و سعی در انجام کاری کند که بتواند شان و الکسا را در دردسر بیندازد. میخواهد تلافی آن حرف و رفتار الکسا را دربیاورد.
کنار مدی میایستد و مدی متعجب به موهای خیس و آرایش به هم ریخته ی امیلیا نگاه میکند. کنجکاو میشود بداند چرا به این حال و روز افتاده است! یعنی دعوای راه افتاده در کافه تریا اینقدر بزرگ بود؟
صدای اندوهگین و ناراحت امیلیا که سعی دارد خود را مانند دختران مظلوم و آرام جلوه دهد، در گوش الکسا طنین میاندازد و الکسا نیز قصد امیلیا را فهمیده، کفری میشود.
- خانم جوهانسون، شان بطری آبش رو روم پرت کرد! حتی خودمم نفهمیدم چرا!