امیلیا پس از به دهان انداختن شکلاتی که از کیفش برداشته، درحالی که پاکت خالی اش را در دست مچاله میکند، با لحن مشتاق و هیجان زدهاش جو را تغییر میدهد. همهی نگاهها سوی امیلیا میچرخد و لبخندی روی لبان لوکاس و اریک بابت این رفتارش مینشیند.
- اوه! پسر شجاعمون رو! یالا شری، جرعت گفته. چی میخوای بهش بگی؟
شری بیتوجه به امیلیا، اندکی فکر میکند و در نهایت فکری به ذهنش میرسد که شاید بهترین گزینه برای آزمایش جرعت لوکاس باشد. بهترین گزینه برای اینکه ببینند لوکاس پای انتخابش میایستد یا نه.
دستش را زیر چانهاش میگذارد و شرورانه و با لحنی که جسارت لوکاس را تحریک کند، میگوید:
- با نیدین کات کن، اما نه فقط برای چالش بازی، واقعاً میگم.
چشمان متعجب و سردرگم همه سوی شری میچرخد. نمیتوانند درک کنند چرا شری چنین چیزی را انتخاب کرده است. آخر اگر میگفت یک چالش مسخره به خاطر بازی انجام بده، یک چیز! ولی اینکه میگوید واقعاً با دوست دخترت قطع رابطه کن، دیگر چیست؟
اخمی ابروان امیلیا را زینت میدهد و میخواهد به شری تشر بزند. بگوید این دیگر چیست که میگویی دختر جان؟! بگوید بازی را با واقعیت قاطی نکن، اما صدای کنجکاو و جدی لوکاس افکار در هم ریخته ی همه را میشوید و پاک میکند.
- برای چی میخوای همچین کاری بکنم؟
شری بیخیال و بیتفاوت شانهای بالا میاندازد.
- همینطوری! این همه مدت شما ما رو توی دردسر انداختید و تو یکی، بابت کات کردن دوستم با دوست پسرش، به موضوعی دخالت کردی که هیچ ربطی بهت نداشت. به این بسنده نکردی، کل سال مسخرش کردی و میکنی! میخوام یکمم خودت توی دردسر بیفتی.
الکسا هاج و واج به شری خیره میشود. گوشهایش، شنیدههایش را باور نمیکنند و احساس میکند قلبش هر آن میتواند از خوشحالی داشتن شری در زندگیاش، منفجر شود. احساس شیرینی سراپای وجودش را در بر گرفته و شاید یک چیز خیلی کوچک باشد، اما خوشحال است که این حرف های شری را شنیده! هیچ کس هم نداند، شری خوب میداند الکسا از دست لوکاس چه آزار و اذیتی دیده است.
شری که سنگینی نگاه الکسا را روی خود حس میکند، نگاه اجمالی ای به او میاندازد و لبخند محبت آمیزی به رویش میپاشد.
هر دو نگاهشان را معطوف لوکاس میکنند و سر بازی برمیگردند. خیلی کنجکاو هستند بدانند لوکاس حرف شری را قبول میکند یا نه. حتی اریک هم مدام نگاهش را میان لوکاس و شری میچرخاند. بازی دارد هیجان انگیزتر میشود و او هیجان زدهتر!
امیلیا دندانهایش را از روی خشم به هم میفشرد و اخم پر رنگش بیش از هر زمان دیگری مشغول خودنمایی است. باور نمیکند آن دخترک سیاهپوست به خود جرعت چنین چیزی را داده باشد.
افکارش را با صدای بلند و حرصی ای به زبان میآورد.
- هی! این چیزها هیچ ربطی به بازی ما ندارن! لوکاس مجبور نیست پیشنهادت رو قبول کنه.
اما بلافاصله صدای لوکاس، نقطه سر خط سخنان امیلیا میگذارد و نگاهها را سوی او میچرخاند. لوکاس با چهرهای متفکر برای برداشتن موبایل خود، به سوی کوله پشتی اش دست دراز میکند و در آن هنگام میگوید:
- مجبور نیستم، اما انتخاب میکنم که قبول کنم. در ضمن شری، اینی که میگی برای من هیچ دردسری نداره.
میخندد و خندهی پر غرورش باعث ناباوری شری میشود. میداند نباید از کسی که سال پیش وارد رابطه با سه دختر مختلف شد، انتظار داشته باشد رها کردن دختری دیگر ناراحت و اندوهگینش کند، اما دیگر این همه بیخیالی هم محال است. انتظار نداشت به خاطر بازی، با دوست دخترش به هم بریزد! و طوری رفتار کند گویا کارش چون آب خوردن آسان است.
امیلیا نیز با تعجب به لوکاس خیره میشود. میداند زندگی لوکاس ربطی به او ندارد، ولی چرا حرف شری را قبول میکند؟ چرا تصمیم میگیرد با نیدین قطع رابطه کند؟
در آن هنگام که همه میان افکارشان دست و پا میزنند، لوکاس تایپ پیامش را به اتمام میرساند و با زدن گزینهی ارسال، پیام را به نیدین میفرستد. سپس موبایل درون کیفش برمیگرداند و لبخندی که شری را ضایع کند، میزند.
- انجام شد!
اریک بلند بلند میخندد و ضربهی آرامی به شانهی لوکاس میزند.
- وقتی برگشتیم مدرسه منتظر شنیدن جیغ و دادهای دختره باش. بچهها فکر کنم یه دعوا در پیش داریم.
امیلیا که بابت این کار لوکاس ناراضی است، با اخم نگاهی بین اریک، شری و لوکاس میچرخاند.
لوکاس بیتوجه به حرف اریک بطری را میچرخاند. بحث خاتمه مییابد، هر چند هنوز فکر الکسا درگیر مانده. واقعاً بعد برگشتن به مدرسه چه اتفاقی میافتد؟ همانطور که اریک گفت، دعوا به پا میشود؟ یا میشود آن کار لوکاس عاقبتی به دنبال نداشته باشد؟
ایستادن بطری روبه او و لوکاس، طنابی میشود که او را از چاه افکارش بیرون میکشد. الکسا نگاهش را سوی لوکاس میچرخاند، اما نگاه لوکاس به بطری خیره مانده. کلافه و غر زنان، درحالی که دستی به موهای قهوهای رنگش میکشد، به نرده های آلاچیق تکیه میدهد.
- اوف! چرا دوباره به من افتاد.
الکسا دستانش را روی میز در هم فرو میبرد و جدی و کنجکاو میپرسد:
- جرعت یا حقیقت؟
- ایندفعه حقیقت.
- خیلی خب... .
در آن هنگامی که این را میگوید، اندکی روی صندلی جا به جا میشود و بلوز زیر بارانی اش را که تا بالای نافش رفته، پایین میکشد. افکار در هم بر همی ذهنش را دستکاری میکنند و او نمیداند از بین آن افکار، کدامیک را انتخاب کند. آخر چه سؤالی میتواند از لوکاس بپرسد؟
همان لحظه جرقهای در ذهنش زده میشود و درحالی که نگاه مرموزی به لوکاس میاندازد، سعی میکند حالت عادی چهرهاش را حفظ کند. نباید طعنه دار و با معنا سخن بگوید که لوکاس به او مشکوک شود!
درحالی که دستی پشت گردنش میکشد، کنجکاو و عادی میپرسد:
- رازی داری که به هیچ کس نگفته باشی؟ حتی به دوستهای صمیمیت؟
نگاه بیتفاوت لوکاس به نگاه جدیای تبدیل میشود. اخمی میان ابروانش شکل میگیرد و دستش که روی میز دراز کرده، مشت میشود. جز یک نفر، نگاههای کنجکاو همه روی لوکاس قفل میشود. فقط آلیس است که با دستپاچگی سوی لوکاس میچرخد و با نگاه نگرانش که سعی میکند خیلی جلب توجه نکند، اجزای چهرهی لوکاس را میکاود.
الکسا چشمانش را ریز میکند و دستانش را زیر چانهاش در هم فرو میبرد. نگاهش روی لوکاس و آلیس ثابت مانده. او به خوبی علت پشت این نگاههایشان را میداند و برخلاف بقیه، میتواند جو متشنج حاکم بر محیط را احساس کند. میداند نمیتواند سرِ یک بازی از زیر زبان لوکاس حرف بیرون بکشد. او بابت مشکلات خانوادگی اش حساس است و هيچوقت نمیآید سر یک بازی آنان را فاش کند. این موضوع با کات کردن با دوست دخترش فرق دارد!
ولی میخواهد با این سؤالها اندکی نگرانی در ذهنش ایجاد کند.
لوکاس زبانی روی لبانش میکشد و سری به طرفین تکان میدهد. الکسا تلاشش در بیتفاوت نشان دادن خودش را میبیند.
- نه، نیست.
- مطمئنی نیست؟ مثلا یه چیزی که نمیخوای هیچ کس راجع بهت بفهمه؟