. . .

متروکه رمان میدان عطش | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
negar_92d4e6c099d03bdc_7xhp.png
نام رمان: میدان عطش
ژانر: اجتماعی
نویسنده‌‌: سوما غفاری
خلاصه: در میان ماجراهای رنگارنگ زندگی، چه می‌دانیم از الکسایی که یک دختر آرام، با ننگی بزرگ روی نامش است؟ چه کسی می‌داند سال جدید دبیرستان چگونه سپری خواهد شد، آن هم زمانی که شایعاتی راجع به شان فاستر در گوش‌ها زمزمه می‌شود و اریک کارتر، باز به دنبال داستان جدیدی برای رسوایی، به حریم شخصی دختران و پسران سرک می‌کشد؟ هیچ کس نمی‌داند پشت نقاب‌های روی صورت چه داستانی پنهان شده، اما کم کم پرده کشیده می‌شود و چراغ‌ها روی سن می‌تابد. کم کم کارهای مخفیانه ی دانش آموزان در طول سال آشکار می‌شود و آیا آنان می‌توانند از این رسوایی ها سر بلند بیرون آمده و تغییری در زندگی‌ پر مشغله‌شان ایجاد کنند؟

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #41
امیلیا پس از به دهان انداختن شکلاتی که از کیفش برداشته، درحالی که پاکت خالی اش را در دست مچاله می‌کند، با لحن مشتاق و هیجان زده‌اش جو را تغییر می‌دهد. همه‌ی نگاه‌ها سوی امیلیا می‌چرخد و لبخندی روی لبان لوکاس و اریک بابت این رفتارش می‌نشیند.
- اوه! پسر شجاعمون رو! یالا شری، جرعت گفته. چی می‌خوای بهش بگی؟
شری بی‌توجه به امیلیا، اندکی فکر می‌کند و در نهایت فکری به ذهنش می‌رسد که شاید بهترین گزینه برای آزمایش جرعت لوکاس باشد. بهترین گزینه برای اینکه ببینند لوکاس پای انتخابش می‌ایستد یا نه.
دستش را زیر چانه‌اش می‌گذارد و شرورانه و با لحنی که جسارت لوکاس را تحریک کند، می‌گوید:
- با نیدین کات کن، اما نه فقط برای چالش بازی، واقعاً میگم.
چشمان متعجب و سردرگم همه سوی شری می‌چرخد. نمی‌توانند درک کنند چرا شری چنین چیزی را انتخاب کرده است. آخر اگر می‌گفت یک چالش مسخره به خاطر بازی انجام بده، یک چیز! ولی این‌که می‌گوید واقعاً با دوست دخترت قطع رابطه کن، دیگر چیست؟
اخمی ابروان امیلیا را زینت می‌دهد و می‌خواهد به شری تشر بزند. بگوید این دیگر چیست که می‌گویی دختر جان؟! بگوید بازی را با واقعیت قاطی نکن، اما صدای کنجکاو و جدی لوکاس افکار در هم ریخته ی همه را می‌شوید و پاک می‌کند.
- برای چی می‌خوای همچین کاری بکنم؟
شری بیخیال و بی‌تفاوت شانه‌ای بالا می‌اندازد.
- همینطوری! این همه مدت شما ما رو توی دردسر انداختید و تو یکی، بابت کات کردن دوستم با دوست پسرش، به موضوعی دخالت کردی که هیچ ربطی بهت نداشت. به این بسنده نکردی، کل سال مسخرش کردی و می‌کنی! می‌خوام یکمم خودت توی دردسر بیفتی.
الکسا هاج و واج به شری خیره می‌شود. گوش‌هایش، شنیده‌هایش را باور نمی‌کنند و احساس می‌کند قلبش هر آن می‌تواند از خوشحالی داشتن شری در زندگی‌اش، منفجر شود. احساس شیرینی سراپای وجودش را در بر گرفته و شاید یک چیز خیلی کوچک باشد، اما خوشحال است که این حرف های شری را شنیده! هیچ کس هم نداند، شری خوب می‌داند الکسا از دست لوکاس چه آزار و اذیتی دیده است.
شری که سنگینی نگاه الکسا را روی خود حس می‌کند، نگاه اجمالی ای به او می‌اندازد و لبخند محبت آمیزی به رویش می‌پاشد.
هر دو نگاهشان را معطوف لوکاس می‌کنند و سر بازی برمی‌گردند. خیلی کنجکاو هستند بدانند لوکاس حرف شری را قبول می‌کند یا نه. حتی اریک هم مدام نگاهش را میان لوکاس و شری می‌چرخاند. بازی دارد هیجان انگیزتر می‌شود و او هیجان زده‌تر!
امیلیا دندان‌هایش را از روی خشم به هم می‌فشرد و اخم پر رنگش بیش از هر زمان دیگری مشغول خودنمایی است. باور نمی‌کند آن دخترک سیاه‌پوست به خود جرعت چنین چیزی را داده باشد.
افکارش را با صدای بلند و حرصی ای به زبان می‌آورد.
- هی! این چیزها هیچ ربطی به بازی ما ندارن! لوکاس مجبور نیست پیشنهادت رو قبول کنه.
اما بلافاصله صدای لوکاس، نقطه سر خط سخنان امیلیا می‌گذارد و نگاه‌ها را سوی او می‌چرخاند. لوکاس با چهره‌ای متفکر برای برداشتن موبایل خود، به سوی کوله پشتی اش دست دراز می‌کند و در آن هنگام می‌گوید:
- مجبور نیستم، اما انتخاب می‌کنم که قبول کنم. در ضمن شری، اینی که میگی برای من هیچ دردسری نداره.
می‌خندد و خنده‌ی پر غرورش باعث ناباوری شری می‌شود. می‌داند نباید از کسی که سال پیش وارد رابطه‌ با سه دختر مختلف شد، انتظار داشته باشد رها کردن دختری دیگر ناراحت و اندوهگینش کند، اما دیگر این همه بیخیالی هم محال است. انتظار نداشت به خاطر بازی، با دوست دخترش به هم بریزد! و طوری رفتار کند گویا کارش چون آب خوردن آسان است.
امیلیا نیز با تعجب به لوکاس خیره می‌شود. می‌داند زندگی لوکاس ربطی به او ندارد، ولی چرا حرف شری را قبول می‌کند؟ چرا تصمیم می‌گیرد با نیدین قطع رابطه کند؟
در آن هنگام که همه میان افکارشان دست و پا می‌زنند، لوکاس تایپ پیامش را به اتمام می‌رساند و با زدن گزینه‌ی ارسال، پیام را به نیدین می‌فرستد. سپس موبایل درون کیفش برمی‌گرداند و لبخندی که شری را ضایع کند، می‌زند.
- انجام شد!
اریک بلند بلند می‌خندد و ضربه‌ی آرامی به شانه‌ی لوکاس می‌زند.
- وقتی برگشتیم مدرسه منتظر شنیدن جیغ و دادهای دختره باش. بچه‌ها فکر کنم یه دعوا در پیش داریم.
امیلیا که بابت این کار لوکاس ناراضی است، با اخم نگاهی بین اریک، شری و لوکاس می‌چرخاند.
لوکاس بی‌توجه به حرف اریک بطری را می‌چرخاند. بحث خاتمه می‌یابد، هر چند هنوز فکر الکسا درگیر مانده. واقعاً بعد برگشتن به مدرسه چه اتفاقی می‌افتد؟ همان‌طور که اریک گفت، دعوا به پا می‌شود؟ یا می‌شود آن کار لوکاس عاقبتی به دنبال نداشته باشد؟
ایستادن بطری روبه او و لوکاس، طنابی می‌شود که او را از چاه افکارش بیرون می‌کشد. الکسا نگاهش را سوی لوکاس می‌چرخاند، اما نگاه لوکاس به بطری خیره مانده. کلافه و غر زنان، درحالی که دستی به موهای قهوه‌ای رنگش می‌کشد، به نرده های آلاچیق تکیه می‌دهد.
- اوف! چرا دوباره به من افتاد.
الکسا دستانش را روی میز در هم فرو می‌برد و جدی و کنجکاو می‌پرسد:
- جرعت یا حقیقت؟
- این‌دفعه حقیقت.
- خیلی خب... .
در آن هنگامی که این را می‌گوید، اندکی روی صندلی جا به جا می‌شود و بلوز زیر بارانی اش را که تا بالای نافش رفته، پایین می‌کشد. افکار در هم بر همی ذهنش را دستکاری می‌کنند و او نمی‌داند از بین آن افکار، کدامیک را انتخاب کند. آخر چه سؤالی می‌تواند از لوکاس بپرسد؟
همان لحظه جرقه‌ای در ذهنش زده می‌شود و درحالی که نگاه مرموزی به لوکاس می‌اندازد، سعی می‌کند حالت عادی چهره‌اش را حفظ کند. نباید طعنه دار و با معنا سخن بگوید که لوکاس به او مشکوک شود!
درحالی که دستی پشت گردنش می‌کشد، کنجکاو و عادی می‌پرسد‌:
- رازی داری که به هیچ کس نگفته باشی؟ حتی به دوست‌های صمیمیت؟
نگاه بی‌تفاوت لوکاس به نگاه جدی‌ای تبدیل می‌شود. اخمی میان ابروانش شکل می‌گیرد و دستش که روی میز دراز کرده، مشت می‌شود. جز یک نفر، نگاه‌های کنجکاو همه روی لوکاس قفل می‌شود. فقط آلیس است که با دستپاچگی سوی لوکاس می‌چرخد و با نگاه نگرانش که سعی می‌کند خیلی جلب توجه نکند، اجزای چهره‌ی لوکاس را می‌کاود.
الکسا چشمانش را ریز می‌کند و دستانش را زیر چانه‌اش در هم فرو می‌برد. نگاهش روی لوکاس و آلیس ثابت مانده. او به خوبی علت پشت این نگاه‌هایشان را می‌داند و برخلاف بقیه، می‌تواند جو متشنج حاکم بر محیط را احساس کند. می‌داند نمی‌تواند سرِ یک بازی از زیر زبان لوکاس حرف بیرون بکشد. او بابت مشکلات خانوادگی اش حساس است و هيچ‌وقت نمی‌آید سر یک بازی آنان را فاش کند. این موضوع با کات کردن با دوست دخترش فرق دارد!
ولی می‌خواهد با این سؤال‌ها اندکی نگرانی در ذهنش ایجاد کند.
لوکاس زبانی روی لبانش می‌کشد و سری به طرفین تکان می‌دهد. الکسا تلاشش در بی‌تفاوت نشان دادن خودش را می‌بیند.
- نه، نیست.
- مطمئنی نیست؟ مثلا یه چیزی که نمی‌خوای هیچ کس راجع بهت بفهمه؟
 
  • عجب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #42
نگاه موشکافانه ی الکسا، آلیس را کلافه می‌کند و ترسی اندک در دلش پدید می‌آورد. آخر چرا الکسا به این موضوع گیر داده است؟ بر خلاف لوکاس، او نمی‌تواند خود را بی‌تفاوت نشان دهد، هر چقدر هم که تلاش کند!
صدای لوکاس او را به دنیای واقعی برمی‌گرداند.
- نه، چنین چیزی نیست.
الکسا آرام آرام و با لبخندی به نرده تکیه می‌دهد.
- هممم!
و همان لحظه آلیس از کوره در می‌رود و برای اتمام این بحث پیش آمده، مداخله می‌کند. دستان مشت شده‌اش را زیر میز می‌برد تا کسی متوجه آنان نشود. سعی می‌کند تُن صدایش را کنترل کند و زیاد عصبی نشان ندهد. می‌داند نباید دخالت کند، اما نمی‌تواند با وجود مسائلی که راجع به لوکاس می‌داند، همچنان روی این ماجرا چشم ببندد.
- الکسا، لوکاس گفت نه دیگه! چرا این‌قدر اصرار می‌کنی؟
الکسا نگاه سرد و بی‌حسش را معطوف چهره‌ی نگران آلیس و دستی که روی شانه‌اش می‌نشیند، می‌کند. لوکاس با گذاشتن دستش روی شانه‌ی او، او را عقب می‌کشد و با لحنی آرام و متقاعد کنند می‌گوید:
- اشکالی نداره آلیس.
آلیس با این حرف، نفس حبس شده در سینه‌اش را آه کشان بیرون می‌دهد و سرش را پایین می‌اندازد. انگشتانش را معذب و شرمنده در هم فرو می‌برد. به خاطر لوکاس سعی در آرام کردن خود می‌کند. لوکاس آسوده از این‌که توانسته جلوی آلیس را بگیرد، توجهش جلب اریک می‌شود.
اریکی که یک تای ابرویش را بالا داده و با حالتی تخس، شروع به متلک انداختن می‌کند.
- چرا این‌طوری شد؟ بچه‌ها، نکنه بین شما دوتا یه چیزایی هست؟ آره؟ آلیس نکنه تو از لوکاس خوشت میاد؟
لحن شوخش برای هیچ کس خنده دار نمی‌آید و بالعکس، موجب تشر زدن امیلیا به اریک می‌شود.
- چه ربطی داره اریک؟ چرا شور همه چی رو درمیارید؟
هوف کلافه ای انتهای حرفش می‌کشد و وقتی از روی صندلی بلند می‌شود، سرها نیز به تبعیت از او بالا می‌روند. پالتویش را برمی‌دارد تا تنش کند و در همان هنگام می‌گوید:
- بهتره دیگه بازی نکنیم.
اریک شانه‌ای بالا می‌اندازد و با زدن ضربه‌ی آرامی به میز موافقتش را اعلام می‌کند.
- باشه امیلیا، باشه.
الکسا و شری نیز بلند می‌شوند و به سوی خروجی آلاچیق می‌روند. در آن هنگام الکسا با لحنی جدی و دستوری می‌گوید:
- خیلی خب! بازی کردیم دیگه! حالا بیاید برگردیم پیش بقیه. اریک، خودت گفتی اگه بازی کنیم، قبول می‌کنید بیاید.
- باشه بابا، برمی‌گردیم.
الکسا از شنیدن این حرف اریک، بابت این‌که کار را بیش از این سخت‌تر نکردند، آسوده خاطر می‌شود.
همه‌شان از آلاچیق خارج می‌شوند و راه رسیدن نزد معلمان و بقیه را در پیش می‌گیرند. الکسا و شری جلوتر حرکت می‌کنند و بقیه نیز دنبال آنان. اریک درحالی که نگاهش را هر سو می‌چرخاند، آرام آرام دنبال بقیه راه می‌رود. امیلیا بیشتر از راه حواسش به موبایلش است. درحالی که سرش را در موبایل فرو برده، راه می‌رود و هیچ توجهی به جلوی راهش ندارد.
شری دو ساندویچ از کیفش درمی‌آورد و ساندویچ الکسا را به دست خودش می‌دهد. فرصت ناهار خوردن نداشتند و حال از شدت گشنگی، شکم هر دویشان به قار و قور افتاده. الکسا همان‌طور که کاغذ دور ساندویچ را کنار می‌زند و اولین گاز را از آن می‌گیرد، به شری گوش می‌دهد.
- خیلی طولش دادیم! به نظرت الان بقیه رفتن؟
یک گاز از ساندویچ می‌زند و به الکسا نگاه می‌کند. الکسا به معنای ندانستن شانه‌ای بالا می‌اندازد.
- نمی‌دونم، ولی آقای آرتور گفت منتظرمون می‌مونن.
شری حرفی نمی‌زند و همه‌شان با سکوت راهشان را طی می‌کنند. به طور دقیق نمی‌دانند باید کجا بروند و به همین دلیل مشغول گشتن دنبال همکلاسی‌ها و معلم‌هایشان می‌شوند.
زویی چند لحظه نگاهش را از کاغذ به سوی کیلب و آریا که همچنان مشغول صحبت هستند، می‌چرخاند. از قضا آن دو واقعاً موضوعات زیادی در مورد صحبت با هم دارند!
زویی خوشحال از این‌که خنده‌ی آریا را روی لبانش می‌بیند، خودکار را در دستش می‌چرخاند و دوباره مشغول نوشتن می‌شود. او می‌نویسد و کاغذ عریان را با کلماتش می‌پوشاند، لیکن در ذهنش چه افکاری که غوغا نکرده‌اند!
از گذشته‌اش می‌نویسد و بابت این‌که سایه‌ی سیاه اشتباهاتش دامن گیرش می‌شوند، خود را ملامت می‌کند. خود را سرزنش می‌کند که به خاطر دست و پا زدن در غمش، آریا را رها کرده! حداقل خوشحال است که کیلب همراهشان آمده و موجب تنها نماندن آریا شده!
آهی آرام می‌کشد و به نوشتن ادامه می‌دهد.
در چند سال اخیر، همیشه نوشتن تنها چیزی است که آرامش را به وجودش برمی‌گرداند. دو خط دیگر هم می‌نویسد و سپس وقتی صدای بلند شخصی تمرکزش را به هم می‌ریزد، دست از نوشتن برمی‌دارد.
- آقای آرتور؟ آقای وودساید؟
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #43
همه‌ی سرها به سوی صدا می‌چرخد و چشمان، آمدن الکسا و بقیه را مشاهده می‌کند. الکسا درحالی که دستانش را در جیب بارانی اش گذاشته و راهش را به سوی معلمان کج کرده است، ادامه‌ی حرفش را بیان می‌کند:
- پیداشون کردیم.
آقای وودساید نگاهی به اریک و بقیه می‌اندازد و از داخل آلاچیق بیرون می‌آید. اخم روی ابروانش خبر از اعصاب خرابش می‌دهند و با دیدن چهره‌اش باید ترسید! معلوم است هیچ اتفاقات خوبی در انتظار اریک و بقیه ننشسته‌اند!
آقای آرتور نیز دنبالش می‌آید و نگاه ناراضی و خشمگین او را نیز حتی می‌توان از پشت شیشه‌های عینکش دید.
وقتی به هم می‌رسند، می‌ایستند و آقای آرتور خطاب به الکسا و شری، شروع کننده‌ی بحث می‌شود.
- از هر دوتون خیلی ممنونم.
آقای وودساید که نگاهش روی چهار نفر دیگر قفل شده، یک تای ابرویش را بالا می‌دهد و شروع به سرزنش دانش آموزانش می‌کند.
- اما حالا بیایم سر اصل قضیه. شما چهارتا می‌شه بگید دقیقاً کجا بودید؟
امیلیا که جلوتر از همه ایستاده، سرش را پایین می‌اندازد و با کلافگی از این‌که دچار چه دردسری شده‌اند، در ذهنش شروع به غر زدن می‌کند. آلیس نگاهی زودگذر میان امیلیا و لوکاس و اریک می‌چرخاند و با ترس آب دهانش را قورت می‌دهد. دستانش به سردی یخ شده‌اند و نمی‌داند همینک باید چه واکنشی نشان دهند. چه جوابی به معلم بدهند آخر؟!
آقای وودساید که سکوت بچه‌ها را می‌بیند، با صدای عصبانی‌تر و بلندتر، سؤالش را تکرار می‌کند.
- با شما بودم!
بچه‌ها همگی از آلاچیق خارج شده و نزدیک آنان می‌ایستند. هاج و واج این اتفاقات را نظاره می‌کنند و دیدن عصبانیت معلم‌ها لرزی به تن همه‌شان انداخته است؛ مخصوصاً عصبانیت معلم خوش اخلاقی چون آقای وودساید!
همان لحظه لوکاس مداخله می‌کند و یک قدم جلو می‌آید. نمی‌داند بهانه‌اش کار ساز باشد یا نه، ولی امیدوار است بتواند دروغش را به خورد معلم‌ها دهد. لبخند شرمنده و معذوری روی لبش می‌نشاند و می‌گوید:
- ببخشید آقای وودساید. حال امیلیا یکم بد شد، می‌خواست بالا بیاره، سر همین مجبور شدیم با عجله از گروه جدا بشیم.
امیلیا که متوجه می‌شود لوکاس قصد انجام چه کاری را دارد، نگاهی بین او و آقای وودساید می‌چرخاند. چهره‌ی بی‌حالی به خود می‌گیرد و صدایش را نازک و ناراحت می‌کند. دستانش را در هم فرو می‌برد و سری به معنای تأیید تکان می‌دهد.
- لوکاس راست میگه. من یکم مریض بودم، به خاطر همین حالم بد شد. وقتی الکسا و شری اومدن دنبالمون، ما می‌خواستیم برگردیم پیشتون ولی گمتون کرده بودیم.
لحن جدی آقای آرتور توجه امیلیا را جلب می‌کند.
- اگه واقعاً این‌طوره، پس بهتر بود به ما خبر می‌دادید. این‌که دوتا معلم رو مسئول هر کلاس کردن، به خاطر اینه که مراقب بچه‌ها باشن. بی‌خبر رفتنتون خیلی اشتباه بود! این‌جا خطرناکه.
لوکاس: درسته، معذرت می‌خوایم، دیگه تکرار نمی‌شه.
آقای وودساید: بهتره که نشه!
الکسا با تعجب نگاهی میان معلمان و لوکاس می‌چرخاند. یعنی همین‌قدر؟! با یک دروغ از این قضیه قسر در رفتند؟ این‌که می‌گویند امیلیا مریض بود، دروغی بیش نیست! چشمان بهت زده‌اش را که کم مانده‌اند از حدقه بیرون بزنند، معطوف آقای وودساید می‌کند. صدای بلند و ناراضی اش، موجب نشستن اخمی روی ابروان امیلیا و اریک و لوکاس می‌شود. یعنی این دخترک مجبور است همیشه سد راهشان شود؟ چرا سرش در کار خودش نیست؟!
نگاه هر سه روی الکسا ثابت می‌ماند و شاید در آن لحظه شروع به کشیدن نقشه‌ی قتلش می‌کنند!
- آقای وودساید، موضوع این‌طور نبود. وقتی من رسیدم توی آلاچیق نشسته بودن.
اریک جلو می‌آید و با گذاشتن دستش روی شانه‌ی الکسا، او را عقب می‌کشد و درحالی که نگاه خط و نشان کشانی به الکسا می‌اندازد، می‌گوید:
- در واقع اون موقع چون حال امیلیا توی راه بد شد، گفتیم یکم توی آلاچیقی که نزدیکمون بود بشینیم.
سرش را به سوی معلم‌ها می‌چرخاند.
- آقای وودساید، آقای آرتور، بهتر نیست به راه ادامه بدیم؟ داره دیره می‌شه و ما حتی تا بالاها هم نرسیدیم. درسته تقصیر ما بود که وقفه ایجاد شد و دیگه تکرار نمی‌شه، ولی دیگه نباید وقت تلفی کنیم.
با این حرف اریک، انحرافی در بحث ایجاد می‌شود و آقای آرتور با نگاه کردن به ساعت مچی خود، جدی و دستپاچگی می‌گوید:
- راست میگی! باید بریم، همين‌طوریش هم از بقیه‌ی کلاس‌ها عقب افتادیم.
اریک موفق از این‌که توانسته بحث را تغییر دهد و حواس معلمان را از غیبتشان پرت کند، نگاه پیروزمندانه ای به دوستانش می‌اندازد و نیشخند مغرور آنان، حرص الکسا را درمی‌آورد. این‌که این سه نفر همیشه از کارهای اشتباهشان جان سالم به در می‌برند، کلافه اش می‌کند. نفس حبس شده در سینه‌اش را با حرص بیرون فوت می‌کند. اریک با انداختن نگاه جدی و تهدید آمیزی به او، از او دور می‌شود و الکسا می‌ماند با افکار در هم بر همی که چون توپی به دروازه‌ی ذهنش می‌خورند.
صدای آقای آرتور او را از میان امواج شدید اقیانوس ذهنش بیرون می‌کشد.
- بچه‌ها، جمع و جور شید به راه ادامه بدیم. زود باشید، باید ساعت شش برگردیم به دامنه‌ی کوه تا اتوبوس‌ها بیان دنبالمون.
همگی بدون زدن حرفی وسایل و کیف‌هایشان را برمی‌دارند تا دنبال معلمان بروند. آریا کیف و ژاکتش را از روی میز برمی‌دارد و روبه زویی می‌گوید:
- زویی، پاشو بریم.
زویی در پاسخ به لبخند آریا، لبخندی به لب می‌نشاند و سری تکان می‌دهد.
- باشه، الان میام.
کیلب و آریا حرفی نمی‌زنند و ابتدا از آلاچیق خارج می‌شوند. زویی پس از چند لحظه خیره شدن به مسیر رفتن آنان، آه کشان نگاه کلافه و غمگینش را به سوی دفترش می‌چرخاند. به خاطر نوشتن آن متون، اخمی روی ابروانش می‌نشیند. یک لحظه عصبانیت، حاکم وجودش می‌شود و او را زیر سلطه می‌گیرد.
واقعاً باورش نمی‌شود که چنین متونی نوشته باشد! وقتی خودش را دست غمش می‌سپرد، دیگر چیزی حالی اش نمی‌شود. و زمانی که از آن غم بیرون می‌آید، شروع به عصبانی شدن و سرزنش خودش می‌کند. این شده روال دو سال اخیرش!
چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و ناگهان کاغذ دفتر را پاره می‌کند. بعد از مچاله کردن کاغذ، دفتر و کیفش را برمی‌دارد و از آلاچیق خارج می‌شود. کاغذ مچاله شده روی میز می‌ماند، اما بر خلاف زویی که آن را رها کرد، یک نفر است که به آن اهمیت دهد.
درحالی که همه به راه خود ادامه داده‌اند و کسی حواسش نیست، دستی به دور کاغذ می‌پیچد و آن را برمی‌دارد.
اریک با عجله کاغذ را باز می‌کند، کاغذی که به خاطر غم نوشته‌های زویی، طاقتش را از دست داده و کمرش خم شده است. گویا گوش دادن به درد و دل‌های زویی، عمری از آن گرفته که چروک‌هایی روی صورتش پدید آمده و او را چون انسان پیری جلوه داده!
اریک با عجله شروع به خواندن آن نوشته‌ها می‌کند و هر چه بیشتر می‌خواند، چشمانش گردتر و لبخندش عمیق‌تر می‌شوند. باورش نمی‌شود نویسنده‌ی این‌ها زویی باشد! در تعجب ناشی از آن متون، نفس عمیقی می‌کشد و کاغذ را تا کرده، درون جیبش می‌گذارد.
شیطنتی چاشنی نگاهش می‌شود و می‌داند باید دست به چه عملی بزند! یافتن این کاغذ برای او، برابر می‌شود با با یافتن سرگرمی جدیدش!
 
  • عجب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #44
با عجله به دنبال بقیه می‌رود، تا از گروه جدا نماند. در تمام طول اردو، نمی‌تواند نگاه‌های زیر چشمی و نامحسوسش را از روی زویی بردارد.
نزدیک چهل دقیقه مشغول راه رفتن می‌شوند و اکنون شاید بتوان گفت به قله‌ی کوه نزدیک شده‌اند! البته به گفته‌ی آقای آرتور، راهشان تا آن‌جا است و دیگر جلوتر نخواهند رفت‌. به دلیل ابری و سرد بودن هوا، آقای آرتور می‌گوید رفتن تا قله کار درستی نیست. نزد ديگر کلاس‌ها رسیده‌اند و هر کدام از کلاس‌ها، در گوشه‌ای مشغول گوش دادن به صحبت‌های معلمشان هستند.
آقای آرتور دوباره توضیحات خود در مورد سنگ‌ها و کوه‌ها را شروع می‌کند و از این کوه گرفته، تا پیدایش تک تک درختان موجود روی آن می‌گوید! چیزی که توضیحاتش را خنده دار می‌کند، نفس نفس زدن او بین حرف هایش است. دیدن آن حالش، باز او مورد تمسخر شری قرار می‌دهد. در گوش الکسا زمزمه می‌کند و الکسا را به خنده می‌اندازد.
- خب اگه قرار بود این‌طوری نفس نفس بزنه و خسته بشه، مگه مجبور بود نصف کوه رو بیاد بالا؟!
- نفس نفس زدنش رو بیخیال! با این همه توضیح دادنش می‌خواد به کجا برسه؟
شری می‌خندد و به معنای ندانستن شانه‌ای بالا می‌اندازد.
- چه بدونم آخه!
اندکی دیگر هم آن‌جا می‌مانند و آقای آرتور پس از اتمام توضیحاتش، به بچه‌ها اجازه‌ی در اطراف گشتن و صحبت را می‌دهد. هر کسی در گوشه‌ای به صحبت و قدم زدن می‌پردازد.
آن‌گاه که ساعت چهار و نیم می‌شود، صدای آقای وودساید همه‌ی دانش آموزان کلاس ای هفت را یک جا جمع می‌کند و همگی آماده‌ی رفتن می‌شوند.
کم کم آسمان به سیاهی نزدیک و خورشید آماده‌ی خداحافظی از آسمان می‌شود، تا راه را برای ورود ماه باز ‌کند. تأکید معلم‌ها برای عجله کردن، سر این است که قبل از تاریکی برسند! هیچ کس خوش ندارد به تاریکی بماند.
وقتی ساعت شش و نیم به پایین کوه می‌رسند، اتوبوس‌ها منتظر ايستاده و پشت یکدیگر صف کشیده‌اند. هر کلاسی سوار اتوبوس خود می‌شود و بدین ترتیب اردو پایان می‌یابد.
آریا خسته و کوفته خود را روی صندلی پرت می‌کند. کیفش را پایین صندلی‌ می‌گذارد و سرش را به شیشه‌ی سرد پنجره‌ تکیه می‌دهد. نفس عمیقی می‌کشد و صدای خسته اش در گوش زویی می‌پیچد.
- اوف! خیلی خسته شدم. خوابم میاد.
زویی آرام می‌خندد و سرش را روی شانه‌ی دوستش می‌گذارد.
- آره، منم همین‌طور. به محض رسیدن به خونه، یک‌راست میرم اتاقم تا بخوابم.
آریا چیزی نمی‌گوید و نگاهش را به دنیای پشت پنجره می‌دوزد. اتوبوس شروع به حرکت کرده و تماشای درختانی که می‌خواهند در آغوش تاریکی فرو بروند، تماشای آسمانی که گویا قوطی رنگ نارنجی رویش پاشیده شده، بسیار آرامش بخش است. این آرامش با رسیدن به شهر افزون می‌یابد.
برای آریا، با چشمانش دنبال کردن چراغ‌هایی که ستاره‌های شهر شده‌اند، کاری لذت بخش است، که موجب پخش شدن ذرات آرامش در میان ذرات خستگی وجودش می‌شود.
اتوبوس ساکت است و بچه‌ها به تنهایی با کاری مشغول‌اند. یک نفر آهنگ گوش می‌کند، یک نفر با موبایل مشغول است، یک نفر به بیرون چشم دوخته.
بالأخره اتوبوس، ساعت نه مقابل در مدرسه می‌ایستد. چند نفری از اتوبوس پیاده می‌شوند و راه خانه‌هایشان را در پیش می‌گیرند و عده‌ای دیگر، با اتوبوس‌های مدرسه به خانه برمی‌گردند.
***
روز بعد، روزی پر نشاط برای سال دومی های مدرسه‌ی لگناویلت است! همگی خیال می‌کنند پس گذراندن یک اردو، روز آرامی در پیش خواهند داشت، اما هیچ کس از غوغایی که آن روز به پا می‌شود، خبر دار نیست.
"ساعت هفت و پانزده دقیقه‌ی صبح روز پنج‌شنبه".
اریک پس از نگاهی انداختن به تاریخ و ساعت، نفسی تازه می‌کند و دستانش را دور دستگیره می‌پیچد. در را باز می‌کند و وارد نوشت افزار می‌شود.
صدای محترم و بلند فروشنده سکوت مغازه را می‌شکند و نگاه اریک را به سوی خود می‌کشد.
- سلام، خوش اومدید.
اریک متقابلاً روبه فروشنده لبخندی زده و با تکان دادن سرش، پاسخ سلام او را می‌دهد. سپس نگاهی در اطراف می‌چرخاند. قفسه‌های کتاب، دفتر، بازی‌های فکری چیده شده در اطراف، خودکارهای رنگینی که همه جا به چشم می‌خورند و... و... و... . اریک برای هیچ کدام از این وسایل این‌جا نیست!
به سوی فروشنده می‌رود و کاغذ کوچکی را از داخل جیبش بیرون می‌کشد. کاغذ را به دست فروشنده که مرد سیاه‌پوست و قد بلندی است، می‌دهد.
- می‌خواستم چندتا کپی از این کاغذ دربیارید.
مرد میانسال نگاهی به کاغذ می‌اندازد و می‌پرسد:
- به طور دقیق چندتا؟
اریک لبخند می‌زند و عددی که بر زبان می‌آورد، اندکی مرد را کنجکاو می‌کند. آخر این پسر این همه کپی از یک کاغذ را می‌خواهد چه کار؟
- هفتاد تا لطفاً!
مرد چند لحظه به اریک خیره می‌شود و سپس با تکان دادن سرش به معنای فهمیدن، سوی دستگاه می‌رود. در آن هنگام، اریک مشغول از نظر گذراندن وسایل داخل مغازه می‌شود.
فروشنده دستگاه را روشن و عدد هفتاد را وارد دستگاه می‌کند، سپس کاغذ را برای کپی شدن می‌گذارد. نگاهی به اریک می‌اندازد و دیدن یونیفرم سرمه‌ای رنگش، موجب می‌شود لب به سخن گشاید. لهجه‌ی انگلیسی‌_آفریقایی اش توجه اریک را جلب می‌کند.
- توی کدوم مدرسه درس می‌خونی؟
- دبیرستان لگناویلت.
مرد چیزی نمی‌گوید و نگاهش به سمت دستگاه می‌چرخد. دقایقی بعد، هفتاد عدد کاغذ کپی شده آماده و به دست اریک سپرده می‌شود. پس از حساب کردن پولش، تشکری از فروشنده می‌کند و از مغازه خارج می‌شود.
کاغذها را درون کیفش می‌گذارد و با لبخندی بر لب، به مدرسه می‌رود.
شری همان‌طور که دفترش را در دست گرفته، نزد الکسا می‌رود و کنار صندلی او می‌نشیند. نگاهی به متون داخل دفتر می‌اندازد و لحن کلافه و ناراضی اش در گوش الکسا طنین می‌پیچد.
- اصلاً از این درس خوشم نمیاد.
- تو از هیچ کدوم از درس‌ها خوشت نمیاد.
شری شانه‌ای بالا می‌اندازد.
- خب همشون به درد نخورن!
ورود لوکاس و اریک به کلاس، با جلب کردن توجه الکسا، حرف شری را بی‌پاسخ رها می‌کند. الکسا نگاهی اجمالی به آن دو می‌اندازد و تا می‌خواهد نگاهش را سوی دیگری بچرخاند، که با لوکاس چشم در چشم می‌شود. لوکاس پوزخند آرامی روبه الکسا می‌زند و بعد به راهش ادامه می‌دهد.
شری که شاهد این قضیه بوده، نگاه متعجبش را سوی الکسا می‌چرخاند. ابروانش به وسیله‌ی آرایشگری به نام اخم، زینت داده می‌شوند و لبانش به وسیله‌ی پوزخند.
- این چرا اینطوری کرد؟
الکسا شانه‌ای بالا می‌اندازد و به نوشته‌های کتابش نگاه می‌کند.
- از لوکاس چه انتظاری داری؟
شری آرام می‌خندد و در حالی که دستانش را مطابق حرفش تکان می‌دهد، تمسخر آمیز می‌گوید:
- مطمئن باش روزی که از لوکاس انتظار داشته باشم، روز مرگم هم نمی‌شه.
الکسا آرام می‌خندد و دیگر مکالمه‌شان به نقطه‌ی پایان می‌رسد.
در آن هنگام، زویی از در مدرسه عبور می‌کند و به داخل راهرو پا می‌گذارد. مسیر کلاس را در پیش می‌گیرد و به فکر این است که آریا آمده یا نه؟
درحالی که چتری موهایش را روی پیشانی‌اش مرتب می‌کند، متوجه عجیب رفتار کردن دانش آموزان می‌شود! سر جایش می‌ایستد و نگاهی میان همه می‌چرخاند.
دانش آموزان هر کدام کاغذی در دست دارند و سر مسئله‌ای پچ پچ می‌کنند. یا خنده مهمان لبشان می‌شود، یا که چهره‌ی ترحم بر انگیز به خود می‌گیرند. شاید عجیب به نظر نرسد و یک جلوه‌ی عادی از یک دبیرستان باشد، اما چرا روی زمین کاغذهای بی‌شماری به چشم می‌خورد؟!
موضوع چیست؟! یک تبلیغی برای فستیوالی چیزی در مدرسه راه اندازی شده؟
 
آخرین ویرایش:
  • عجب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #45
اولین برداشتی که از ماجرا به ذهن زویی می‌رسد، همین می‌شود و او برای اثبات فرضیه اش بیشتر روی حرکات بقیه دقت می‌کند. چنان بلند حرف می‌زنند که راهرو مملو از صدا شده! جملات در هم آمیخته‌اند، اما می‌شود چند کلمه‌ی از صحبت بقیه را شنید.
- اوه! دختر بیچاره!
در صدای دخترکی که این حرف را می‌زند، ترحم وجود دارد، مگر نه؟
- بچه‌ها، نظرتون چیه بریم پیداش کنیم دلداریش بدیم؟
و خنده‌هایی که به دنبال حرف تمسخر آمیز آن پسر شنیده می‌شود!
- این جمله‌ها خیلی قشنگن! ولی کنجکاوم بدونم مخاطبشون کیه؟
دختری که این حرف را می‌زند و سپس روبه دوستانش می‌خندد!
زویی ای که در میان همه‌ی آن دانش آموزانی که می‌آیند و می‌روند، به تنهایی مانده و با تعجب اطراف را مشاهده می‌کند. ماجرا از چه قرار است؟ چه اتفاقی افتاده؟
لب زیرینش را به دندان می‌گیرد و به سوی پنل آویزان به دیوار راهرو می‌رود. تنها کاغذی را که روی آن به چشم می‌خورد، برمی‌دارد. دستی به سوی کنجکاوی اش دراز شده و آن را قلقلک داده است، اکنون باید آن را بر طرف کند. باید حس کنجکاوی بیدار شده‌اش را، دوباره به خواب فرو ببرد.
نگاه سردرگمش را روی متون کاغذ می‌چرخاند و شروع به خواندن آن می‌کند. با هر جمله‌ای که می‌خواند، احساس می‌کند نفسش بنده آمده و قلبش فشرده می‌شود. هر جمله‌ای که می‌خواند، اخمش را پررنگ‌تر و تپش قلبش را تندتر می‌کند.
"چشمانت دنیایم بودند، دنیایم را از من گرفتی.
صدایت لالایی شبانه‌ام بود، لالایی ام را از من گرفتی.
دستانت آرامشم بودند، آرامشم را ربودی.
حضورت دلیل پشت لبخندم بود، لبخندم را ربودی.
تو رفتی و مرا رها کردی.
هیچ به این‌که بعد از رفتنت چطور سر کنم، فکر کردی؟
فکر کردی نبودنت چه حفره ای در دلم درست کرده؟
با این دلتنگی چطور سر کنم؟"
دستان لرزانش را که به سردی یخ درآمده‌اند، می‌فشرد تا کاغذ از دستش نیفتد. چهره‌ی رنگ پریده‌اش نشان از حال خرابش می‌دهد.
چطور امکان دارد؟ این متن‌ها... این نوشته‌ها... این‌ها که برای او هستند! این متن را دیروز، در اردو نوشت! اما سریع آن را مچاله کرده و گوشه‌ای انداخت.
پس اکنون موضوع چیست؟ چطور شده که کاغذ دور انداخته‌ شده‌اش، مقابل چشمانش سبز می‌شود؟
به نفس نفس می‌افتد و صدای تپش قلبش در گوشش فستیوال به راه انداخته! ع×ر×ق از پیشانی‌اش جاری می‌شود و آن هم در اواسط ماه اکتبر؟ نه! این ع×ر×ق گرما نیست! ع×ر×ق سردی است که وحشتش را به رخش می‌کشد. آری؛ ترسیده است!
سینه‌اش مدام جلو عقب می‌شود و گوشه‌های کاغذ را در دستش می‌فشرد. دندان‌هایش را با خشم روی هم می‌ساید و چشمانش به سوی نوشته‌های پایین کاغذ سُر می‌خورد. این نوشته‌ها دست‌خط او نیستند و شخصی بعداً اضافه کرده است، اما که؟
با دستپاچگی و نفسی که چیزی به بند آمدنش نمانده، شروع به خواندن می‌کند.
"می‌دونم همتون با خوندن اینا چه فکری می‌کنید، اما بذارید روشنتون کنم. این نوشته‌ها شعر یه شاعر معروف یا دیالوگ یه کتاب نیست. این نوشته‌ها، نامه‌ی عاشقانه و غمگین زویی کوچولومون به مخاطب مجهولشه! زویی وینچستر از کلاس ای هفت، اگه داری این کاغذ رو می‌خونی باید بهت بگم که دمت گرم! چه جمله‌هایی بودن! تقریبا من رو به گریه انداختن! دختر کوچولو حالا چه حسی داری؟ هدیه ام بهت تونست شکست عشقیت رو از یادت ببره؟"
بغض سد گلویش می‌شود و با تعجب به کاغذ خیره می‌ماند. ذهنش گویا در یک سیاهی مطلق فرو رفته و قلبش ایست کرده. سعی می‌کند مانع ریختن اشک‌هایی شود که پرده مقابل دیدگانش می‌کشند! با یک دستش کاغذ را مچاله و با نهادن دست دیگرش روی دیوار، سعی می‌کند مانع افتادنش روی زمین شود.
امکان ندارد!
این متن چگونه‌ سر از این مدرسه در آورد؟ آن کاغذ، پا ندارد که بلند شود و از کوه به این‌جا آید! این اتفاق زیر سر کیست؟ این ظلمِ به ظاهر هدیه، از سوی کیست؟
لب زيرينش را به دندان می‌گیرد و سرش را آرام آرام بالا می‌برد. دانش آموزان می‌آیند و می‌رود. در دست اکثرشان آن کاغذ نحس و روی لب هایشان قضاوت‌ دیده می‌شود. یا می‌خندند و یا ترحم نشان می‌دهند.
چرا؟ به حال او؟
چرا باید مورد تمسخر بقیه قرار گیرد؟ او که کاری نکرده!
گناهکار کسی است که به خود جرعت ورود به حریم شخصی اش را داده، نه اویی که قصدش تنها درد و دل کردن با کاغذ بود و بس!
دوباره سرش را پایین می‌اندازد و موهای بلندش روی شانه‌هایش می‌ریزند. دیدن کاغذهای پخش و پلا شده روی زمین و دستانی که به سمتشان می‌روند تا آنان را بردارند، چون خنجری در قلبش فرو می‌رود. هر کسی که خم می‌شود و کاغذ را برمی‌دارد تا او نیز از ماجرا سر در بیاورد، زخمی روی قلبش ایجاد می‌کند؛ زخمی که از یک زخم بزرگتر و دیرینه تر سر چشمه می‌گیرد.
کل مدرسه دارند راجع به او می‌فهمند و شاید اکنون او را نشناسند، اما به زودی برعکس می‌شود. آن‌گاه باید چه کند؟ چگونه باید به مدرسه آید و از دست قضاوت‌ها و حرف های دیگران در امان بماند؟ نه! نمی‌تواند مقاومت کند! نمی‌تواند در برابرشان بایستد. اینجا جای او نیست! نباید میان کسانی که هر آن ممکن است انگشت اشاره سویش بگیرند، بایستد.
یک قدم جلو برمی‌دارد. بدنش چون تکه یخی شده، لیکن از درون دارد می‌سوزد! قلبش آتش گرفته و دارد روحش را به خاکستر تبدیل می‌کند. باید برود، وگرنه مقابل چشمانی که از هر سو منتظر نظاره کردن شکست یک نفر هستند، می‌افتد و زخم قلبش سر باز می‌کند.
پا تند می‌کند و دوان دوان، از میان همه رد شده و به دستشویی دخترانه پناه می‌برد.
آریا همان‌طور که در کلاس نشسته و با مدادش روی میز ضرب گرفته، با اخم نگاهی به ساعت مچی اش می‌اندازد. ساعت هشت و ربع! پس چرا هنوز زویی نیامده است؟ درست است که زنگ اول، درسی ندارند و زنگ خالی به حساب می‌آید، اما زویی تا کنون این‌قدر دیر نکرده است.
نفس حبس شده در سینه‌اش را با کلافگی بیرون می‌دهد. در کلاس باز می‌شود و آریا با شوق این‌که زویی باشد، سرش را به سوی در می‌چرخاند. ورود امیلیا به کلاس ضد حال بزرگی به او می‌زند و موجب می‌شود کلافه مداد را لای کتابش بگذارد.
امیلیا با لبخند هیجان زده‌ای روی لب و درحالی که دوتا کاغذ در دست دارد، وارد کلاس می‌شود و کنار تخته وایتبورد می‌ایستد. صدای رسایش که رگه‌هایی از هیجان درونش به چشم می‌خورد، همه را از کارشان باز می‌دارد و آنان را کنجکاو می‌کند.
- بچه‌ها، خبر بزرگی واستون آوردم! یعنی باورتون نمی‌شه!
 
  • عصبانیت
  • عجب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #46
اریک پوزخند آرامی می‌زند و با رد شدن از میان صندلی‌ها، به طرف امیلیا می‌رود. آن کاغذ کوچک، واقعاً که چه الم شنگه ای در مدرسه به راه انداخت! انتظار این را نداشت!
امیلیا کتاب‌هایش را روی جلوترین صندلی نزدیک در می‌گذارد و همان لحظه صدای سؤالی شری توجهش را جلب می‌کند. امیلیا نگاهش را بالا برده و به شری که کنار پنجره ایستاده، نگاه می‌کند.
_ حالا مقدمه چینی نکن امیلیا! بگو چی شده؟
امیلیا ابروانش را با تعجب بالا می‌دهد و به تمسخر می‌خندد.
- عه! یعنی هیچ کدوم خبر ندارید؟
اریک به تخته وایتبورد تکیه می‌دهد و با کشیدن انگشت شستش روی لب زیرینش، فقط ماجرا را نظاره می‌کند. می‌خواهد ببیند آخر این بازی به کجا ختم خواهد شد؟ امیلیا با شور و شوق کاغذ را به دست شری می‌دهد و حرفی که با تمسخر به زبان می‌آورد، گوش‌های آریا را تیز می‌کند.
- زویی حسابی توی دردسر افتاده. آخی! دختر بیچاره! حالا چطوری می‌خواد از این مهلکه جون سالم به در ببره؟
حالت غمگینی که به خود گرفته و لب و لوچه ی آویزان امیلیا، اخمی حاکی از کنجکاوی روی ابروان آریا می‌نشاند. مگر چه اتفاقی افتاده که آنان راجع به زویی حرف می‌زنند؟ دستش را مشت می‌کند و نگاه کنجکاو و جدی‌اش را میان امیلیا و شری می‌چرخاند. شری پس از خواندن متون درون کاغذ، با حالتی مردد گوشه‌ی لبش را به دندان می‌گیرد و نگاهش ناخودآگاه سوی آریا می‌چرخد. می‌داند آریا دوست صمیمی زویی است و حال، اصلاً نمی‌تواند واکنش آریا نسبت به این اتفاقات را تصور کند.
آریا که نگاه نگران و جدی شری را روی خود می‌بیند، می‌فهمد ماجرا از آن‌چه تصور می‌کرد، بزرگتر است! با سرعت باد از جای خود برمی‌خیزد و به سوی شری می‌آید.
همه‌ی نگاه‌ها روی او و حرکات خشمگینش قفل شده. اخم چهره‌اش دقیقاً مانند همانی است که شری تصور کرده بود! دستان مشت شده‌اش خبر از اتفاقات بدی می‌دهند و او آریا نیست اگر همه‌ی این‌ها را بفهمد و ساکت بماند!
با نزدیک شدن آریا، امیلیا دستانش را مقابل سینه‌اش قفل می‌کند و یک قدم عقب می‌رود تا راه برای او باز کند.
آریا بی‌هیچ حرفی، کاغذ را از دست شری می‌قاپد و نوشته‌های نقشه بسته روی صفحه‌ی سفید را می‌خواند. با هر خطی که می‌خواند، خشمش بیشتر می‌شود و دندان‌هایش را بیشتر روی هم می‌فشرد. نمی‌تواند لرزش دستانش را متوقف کند و به فکر زویی نیفتد. تصور این‌که اکنون زویی در چه حال است، داغانش کرده. اصلاً به مدرسه آمده است؟
قطعاً آمده! امکان ندارد این‌قدر دیر کند! آمده اما پیش از آریا با این مهلکه روبه رو شده.
کاغذ را در دستش می‌فشرد و بی‌درنگ سوی در می‌رود. دوان دوان از کلاس خارج می‌شود و تنها فکر و ذکرش این است که باید سریع‌تر دوستش را پیدا کند. نباید زویی را در چنین لحظه‌ای تنها بگذارد! اما او کجا می‌تواند باشد؟ باید کل مدرسه را بگردد؟
نمی‌داند از کجا شروع کند. افکار در هم بر همش مانع تمرکزش می‌شوند. ذهنش به هر سویی پر می‌کشد و سؤالات بی‌پاسخی پی در پی از دروازه‌ی عبور ذهنش می‌گذرند.
این اتفاق چگونه افتاد؟ زویی کجاست؟ در چه حالی است؟ چه کسی آن متن درون کاغذ را برای زویی نوشته؟
درحالی که تند تند از پله‌ها بالا می‌رود، موهای ریخته شده روی چشمش را کنار می‌زند. هوفی می‌کشد و نگاه درمانده و نگرانش را در اطراف می‌چرخاند. گویا تک تک سلول‌های وجودش تمنا می‌کنند که سریع‌تر خود را نزد زویی برساند!
با خروج سریع آریا از کلاس، امیلیا می‌خندد و با تعجب می‌گوید:
‌- این دیگه چی بود؟ یهو اومد، یهو رفت!
سپس نگاهش را به سمت چارچوب در می‌چرخاند و طوری که گویا دارد با آریا حرف می‌زند، تمسخرآمیز می‌گوید‌:
- بدو برو! شاید تونستی دوستت رو پیدا کنی.
اریک می‌خندد و مقابل امیلیا می‌ایستد. درحالی که آن دو مشغول صحبت در این باره می‌شوند، الکسا نگاهی موشکافانه به آنان می‌اندازد. یک تای ابرویش را بالا می‌دهد و از صندلی‌اش بلند می‌شود. حس کنجکاوی رهایش نمی‌کند و برای بر طرف کردن آن، نزد شری می‌رود. شری وقتی متوجه آمدن الکسا می‌شود، از چرخاندن نگاه جدی و نگرانش میان در و دیوار دست برمی‌دارد و به او می‌دوزد. الکسا از دیدن چهره‌ی شری متوجه می‌شود اوضاع خوب نیست! لذا آرام درون گوشش زمزمه می‌کند:
- هی! چی شده؟
و شری دست الکسا را می‌گیرد و او را سمت صندلی‌اش برمی‌گرداند. نگاه سردرگم و کنجکاو الکسا را با تکان دادن سری به معنای "صبر کن"، پاسخ می‌دهد. وقتی هر دو روی صندلی خود می‌نشینند، شری شروع به توضیح می‌کند.
راهروها آرام شده و دانش آموزان به کلاس رفته‌اند! کاغذها گوشه کناره‌های راهرو افتاده و یا مچاله شده، یا رد پای کفش چهره‌اش را خاکی و سیاه کرده. مدرسه آرام شده و دیگر صدایی جز صدای تدریس معلمان، به گوش نمی‌رسد.
کتابخانه، سالن ورزش، حیاط، کافه تریا، هیچ جا نمی‌ماند که آریا چک نکرده باشد. در هیچ کدام موفق به یافتن زویی نشده و این موضوع نگرانی‌اش را بیشتر می‌کند. مدام موقع راه رفتن، با ناخن‌هایش کف دستش را می‌خاراند. همه‌ی این حرکاتش از روی نگرانی و خشم هستند؛ خشمی که دارد در وجود‌ش پرورش می‌یابد. خشمی که سر انجام قرار است چون بمبی بترکد و ترکش‌هایش جان خراش باشند.
تند تند در راهروی طبقه‌ی دوم راه می‌رود و نفس حبس شده در سینه‌اش را با کلافگی بیرون فوت می‌کند.
آخر این دختر کجاست؟ نکند به خانه برگشته باشد؟
درحالی که این فکر را نیز به عنوان احتمالی در نظر می‌گیرد، وارد دستشویی دخترانه می‌شود. وقتی پا به داخل می‌گذارد، امیدهایش برای یافتن زویی در آن‌جا ویران نمی‌شود. زویی را که گوشه‌ای ایستاده و اشک می‌ریزد، می‌بیند و در آن لحظه احساس می‌کند آبی روی آتش دلش ریخته شده.
آهی از روی آسودگی می‌کشد و وارد دستشویی می‌شود. در را از پشت قفل می‌کند و به سوی زویی می‌رود.
زویی درحالی که با چشمان گریانش به چهره‌ی آریا چشم دوخته، از این‌که به چه وضعیت رقت انگیزی دچار شده، شروع به سرزنش خود می‌کند. ذهنش از هر سو دلیلی برای بد و مقصر نشان دادن زویی پیدا کرده و آن دلایل به چهره‌اش می‌کوبند. حال، زویی باید زیر بار آن همه گناهانش چه کند؟ به راستی که گناهکار قصه اوست؟
با پشت دستش اشک‌های خشک شده روی گونه‌اش را پاک و سعی می‌کند لبخند فیک و متظاهری روی لب بنشاند. می‌داند زدن آن لبخند در چنین شرایطی شاید احمقانه‌ترین کار دنیاست، ولی دست خودش نیست که هیچ‌وقت نتوانست احساساتش را با شخصی دیگر در میان بگذارد! هیچ‌وقت نتوانست راضی به نشان دادن گریه و غمش به کسی دیگر باشد، حتی آریا! هیچ‌گاه پایش را فراتر از حد و مرز درون‌گرایی اش نگذاشت.
نفس عمیقی می‌کشد و با این‌که مشتی از هر سو به قلبش کوبیده شده و آن را مورد آزار قرار می‌دهد، باز هم لب به سخن می‌گشاید:
- آریا... .
جمله‌اش ناتمام می‌ماند! آریا مقابل زویی می‌ایستد و بی‌درنگ او را در آغوش می‌کشد. بی‌درنگ سر زویی را روی شانه‌اش می‌گذارد و با صدای آرامش‌بخش و غمگینش زمزمه می‌کند:
- اشکال نداره زویی، من این‌جام!
گویا همین حرف، کبریتی می‌شود که ذغال قلبش را روشن کند. چکشی می‌شود که بغضش را می‌شکند. کلیدی می‌شود که درِ چشمانش را باز و اشک‌هایش را روانه می‌کند.
زویی با چشمانی گرد شده، چند لحظه به دیوار سفید پشت سر آریا خیره می‌ماند. ذهنش ناتوان از درک اوضاع، وقتی قلبش حضور گرم آریا را حس می‌کند، دستانش دور کمر دوستش حلقه می‌شوند. صدای هق هقش میان دیوارها می‌پیچد و درحالی که گریه می‌کند، می‌گوید:
- آریا! دیدی؟ اون کاغذ رو دیدی؟
از آغوش آریا بیرون می‌آید و دستپاچه و ترسیده سرش را به طرفین تکان می‌دهد. اشک روی گونه‌هایش می‌چکد و صدای لرزانش قلب آریا را می‌لرزاند.
- باور کن من دیروز اون رو انداختم. دیروز وقتی توی اردو بودیم، اون کاغذ رو مچاله کردم انداختم اون‌جا. نمی‌دونم چطوری تا این‌جا رسید.
آریا دستانش را مطابق حرفش تکان می‌دهد و سعی می‌کند با لحنی آرامش بخش و متقاعد کننده حرف بزند. نگاه جدی و سردرگمش را در چشمان هراسان زویی می‌دوزد.
- وایستا! آروم با‌ش! بهم توضیح بده. اون کاغذ چی بود اصلاً؟
زویی بار دیگر اشک‌هایش را پاک کرده و نفس عمیقی جهت آرام سازی خود می‌کشد.
- دیروز اون متن رو نوشتم، وقتی توی آلاچیق نشسته بودیم. ولی وقتی الکسا اینا همراه امیلیا و بقیه اومدن و آقای آرتور گفت جمع کنید بریم، کاغذ رو پاره کردم و انداختم اونجا. من... من فقط یه لحظه حالم بد شده بود و اون‌ها رو نوشتم، اما بعداً عصبانی شدم و کاغذ رو انداختم. الان اصلاً سر در نمیارم این اتفاق چطور افتاده.
آریا گوشه‌ی لبش را به دندان می‌گیرد و نگاه جدی‌اش از سوی چهره‌ی زویی، به سمت پاهایشان سُر می‌خورد. صدای آرام و مرددش در گوش زویی طنین می‌اندازد.
- احتمالاً یکی کاغذ رو پیدا کرده و ازش کپی درآورده. ذاتاً نوشته‌های خودشم زیر کاغذ اضافه کرده بود.
- اما این شخص کیه؟
 
  • قلب شکسته
  • عجب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #47
آریا نگاهش را به سوی زویی می‌چرخاند و لبخند محبت آمیز و مطمئنی که اندکی غم نیز درونش به چشم می‌خورد، می‌زند. سعی می‌کند فعلاً زویی بیخیال آن آدم مجهول کرده و دلداری اش بدهد. می‌داند زویی بیشتر بابت چه چیزی ناراحت است.
- مطمئن باش پیداش می‌کنیم! ولی الان، می‌خوای باهام حرف بزنی؟ بهم بگو زویی، بگو چرا دوباره رفتی سراغ گذشته؟ چرا اون متن رو نوشتی؟
زویی ناامید و متأسف سرش را پایین می‌اندازد. انگشتانش را در هم فرو می‌برد و با صدای آرامی می‌گوید:
- نمی‌دونم. من فقط... هنوز نتونستم گذشته رو رها کنم.
آریا آه ناامیدی می‌کشد و صدای کلافه و ناخشنودش، زویی را اندوهگین تر می‌کند.
- گفته بودی فراموشش کردی!
زویی سرش را بالا می‌آورد و سعی می‌کند صادق و مطمئن به نظر برسد. می‌خواهد آریا به صحت حرفش پی ببرد و او را مطمئن سازد.
- فراموش کردم، ولی خب... هنوز ناراحتم، هنوز دلخورم، هنوز عصبانی ام.
آریا نفس حبس شده در سینه‌اش را با ناراحتی بیرون می‌دهد و دستش را روی بازوی زویی می‌گذارد. شنیدن این حرف ها از زبان زویی، غمی در دلش به جای می‌گذارند که بدجوری موجب آزارش می‌شوند. دیدن این‌که زویی هنوز به خاطر گذشته ناراحت است و آسیب می‌بیند، خشمگينش می‌کند. خیلی خوب می‌داند مسبب این حال زویی چه کسی است و اگر هنوز به آن آدم دسترسی داشت، او را آن‌قدر می‌زد که تمام لب و دهانش خونی شود و دیگر نای بلند شدن نداشته باشد. شاید به اندازه‌ی زویی نه، ولی قدری از دست آن آدم عصبانی است و کینه به دل گرفته، که حتی اگر زویی هم او را ببخشد، او عمراً!
نگاهش را به سمت زویی می‌چرخاند و لبانش به منحنی ناراحت و خمیده ای ختم می‌شوند. از دیدن صمیمی‌ترین دوستش در چنین حالت ناراحتی متنفر است! و حتماً کسی را که موجب پناه بردن زویی به این‌جا شده، حتماً آن آدم پشت نوشته را پیدا می‌کند. اما اول، باید حال زویی را خوب کند.
زبانی روی لبانش می‌کشد و می‌گوید:
- هی زویی! یادته وقتی سال دوم راهنمایی بودیم و من موهام رو صورتی رنگ کردم، چقدر توی کلاس مسخرم کردن؟
زویی سردرگم از این‌که آریا چرا چنین بحثی را پیش کشیده، سری به معنای مثبت تکان می‌دهد. به خاطر دارد روزی را که آریا با موهای رنگ شده وارد کلاس شد و چند نفر او را مسخره کردند. گفتند رنگ صورتی اصلاً به او نمی‌آید و او را با عنوان دلقک به سخره گرفتند. اما نمی‌فهمد هدف آریا از تداعی این خاطره چیست؟ می‌خواهد به چه نکته‌ای برسد؟
آریا نفسی عمیق می‌کشد و دستانش را در جیب کتش می‌گذارد. شانه‌هایش را بالا و سینه‌اش را جلو می‌دهد و لبخند مطمئن و محبت آمیزی می‌زند.
- خب من خیلی به خاطر حرفاشون عصبانی و اذیت شده بودم. حتی می‌خواستم موهام رو از ته بزنم، تا از دست اون مسخره‌ها راحت بشم. اما یادته بهم چی گفتی؟ گفتی رنگ موهای تو هیچ ربطی به بقیه نداره و حرف ها و مسخره‌های اون‌ها گذراست. گفتی بقیه هیچی در مورد تو نمی‌دونن و فقط رهگذرانی توی مسیرت هستن، که شاید به خاطر رفتارت، ظاهرت، کارهات و انتخاب‌هات مسخرت کنن، اما در نهایت می‌گذرن و میرن، چون اون‌ها رهگذری بیش نیستن! گفتی در نهایت تموم می‌شه، اما آیا تو می‌تونی تمومش کنی یا نه؟ گفتی خودت قراره تا سال‌ها بعد به این ماجرا فکر کنی یا حتی زودتر از بقیه تمومش کنی؟ اون‌جا بود که من... .
زویی که با دقت به حرف های او گوش می‌کند و نگاهش را روی نقطه‌ی نامعلومی از زمین قفل کرده، با رسیدن به این‌جا سرش را سوی آریا می‌چرخاند. پا بـر×ه×ن×ه وسط حرف او می‌پرد و راوی داستان می‌شود. رشته‌ی کلام را به دست می‌گیرد و می‌گوید:
- تو رفتی وسط کلاس وایستادی و روبه همه با صدای بلندی گفتی، هی! رنگ موهای من به هیچ کدومتون ربطی نداره. پس دست از مسخره کردن من بردارید و به کار خودتون برسید.
آریا می‌خندد و سری برای تأیید حرف او تکان می‌دهد.
- بعد اون روز دیگه هیچ کس مسخرم نکرد و همش به لطف تو بود. تو بهم یاد دادی وقتی اتفاقی برام می‌افته، منتظر تموم شدنش نشینم؛ بلکه خودم سعی کنم تمومش کنم! بهم گفتی خودم باید دست به کار بشم و از شر چیزی که نمی‌خوام، خلاص بشم. پس زویی، حالا تو چرا به گفته‌های خودت عمل نمی‌کنی؟ چرا این‌جا قایم شدی؟ از حرف های بقیه می‌ترسی؟ مگه نگفته بودی حرف بقیه هیچ اهمیتی نداره؟
زویی آه ناامیدی می‌کشد و سرش را پایین می‌اندازد. چتری موهایش سدی میان چهره‌اش و چشمان آریا می‌سازند. تردید و سردرگمی موجود در صدای آرامَش، نشان می‌دهد زویی چقدر خودش را گم کرده! چقدر با خود قبلش فرق کرده!
- نمی‌دونم، هیچی نمی‌دونم. من بعد اون اتفاق خیلی ضعیف شدم، خیلی عوض شدم. باورم نمی‌شه اون حرف ها رو یه زمانی من بهت گفته باشم! الان چقدر با طرز فکر و شخصیتی که قبلا داشتم، دورم! من ضعیف‌تر شدم آریا، و الان فکر نکنم بتونم برم بیرون و بتونم در برابر حرف های بقیه، مثل جوری که تو وایستادی، وایستم.
آریا شانه‌ای بالا می‌اندازد و ابروانش را بالا می‌دهد. بیخیال و بی‌اهمیت نسبت به این حرف ها می‌گوید:
- خب ضعیف شدی و فرق کردی که چی؟ فدا سرت! مگه نمی‌تونی دوباره خودت رو از نو بسازی؟ فقط تو نیستی. این اتفاقات بدی که برامون می‌افتن، این اشتباهات و شکست‌هامون، همیشه ما رو ضعیف می‌کنن. مهم اینه بتونیم بعد پشت سر گذاشتنشون، دوباره سر پا وایستیم و ادامه بدیم. باید دوباره قوی بشیم. ولی بهم بگو، تو چرا هنوز نشستی؟ چرا به جای دنبال یه راه حل خوب گشتن، داری توی باتلاق گذشته‌ات دست و پا می‌زنی تا بیشتر غرق شی؟ چرا از روی زمین بلند نمیشی تا روی پات وایستی؟
زویی چند لحظه به آریا خیره می‌ماند. ذهنش درگیر این افکار شده و نمی‌داند چه واکنشی از خود نشان دهد. دستانش را مشت می‌کند و اخمی مهمان ابروانش می‌شود، اخمی که از خشمش نسبت به خود سرچشمه می‌یابد. آری؛ زویی هنوز از دست خود بابت حماقت گذشته‌اش، خشمگین است و این‌که نمی‌تواند همه‌ی آنان را پشت سر بگذارد و روبه جلو حرکت کند، آتش خشمش را شعله‌ورتر می‌کند. او هنوز دارد میان خاطرات دو سال قبلش زندگی می‌کند و این موضوع آزارش می‌دهد. باید قوی‌تر شود و گذشته را رها کند، ولی... ولی... .
چشمانش را با ناامیدی باز و بسته می‌کند و می‌گوید‌:
- من می‌ترسم!
 
آخرین ویرایش:
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #48
آریا لبخندی می‌زند. صدای محبت آمیز و آرامَش بیش از هر چه قلب زویی را نوازش و از دردش می‌کاهد.
- کیه که نترسه! هممون از انجام یه سری کارها می‌ترسیم، اما باید اون ترس رو شکست بدیم، قبل از این‌که اون ما رو شکست بده.
زویی دستش را روی آرنج دست دیگرش می‌گذارد و نگاهی در اطراف می‌چرخاند. حرف های آریا آرامش کرده‌اند و این‌طور نیست که ذهنش را درگیر نکرده باشند. می‌داند همه‌ی حرف هایش درست هستند و می‌خواهد به آنان عمل کند. از عمق وجودش آن حرف ها را پذیرفته و خودش هم می‌داند باید تغییری در خود ایجاد کند. می‌داند باید دست گذشته را که به قصد نوازش نه، بلکه به دست آزار روی سرش نشسته، از روی سرش پس بزند. باید آن ترس‌ها و غم‌ها را رها کند.
نگاهش به در دستشویی خیره می‌ماند.
و اولین قدم برای شروع یک تغییر و ورود به این راه، خروج از این‌جاست، مگر نه؟ واقعاً می‌تواند میان همه قدم بردارد و به کلاس برود؟ می‌تواند مقابل مسخره و حرف های دیگران بایستد؟
افکارش به هم ریخته و ذهنش آن‌قدر شوریده شده، که نمی‌داند در حال حاضر چه کاری درست و چه کاری اشتباه است. قلبش آرام آرام می‌تپد و ناراحتی و ترسی که دورش پیچیده، راه ورود احساسات دیگری را بسته. نمی‌تواند هیچ امید و شجاعتی در خود بیابد!
دستانش به سردی یخ شده‌اند و گویا پاهایش قادر به حرکت برای خروج از اين‌جا نيستند. با این وضعیت باید چه کند؟
آریا که نگاه خیره ی زویی به در را می‌بیند، با حدس این‌که در فکرش چه می‌گذرد، دستش را دور بازوی زویی می‌پیچد و لبخند امیدبخش و شجاعی به لب می‌نشاند.
- بیا بریم. مطمئن باش از پسش برمیای، من پیشتم.
زویی درحالی که سعی می‌کند لبخند کوچکی کنج لبش بنشاند، سری تکان می‌دهد. با متوسل شدن به آریا، تلاش می‌کند پاهای سستش را تکان دهد تا سوی در بروند.
یک قدم برمی‌دارد.
می‌ترسد مگر نه؟ آری؛ دستانش می‌لرزند و هر چقدر هم سعی در انکارش داشته باشد، نمی‌تواند نگرانی و دلشوره ی قلبش را نادیده بگیرد. این دو احساسش، آن‌قدر پر نور می‌درخشند که چشم بستن به رویشان تقریباً امکان ناپذیر به نظر می‌آید.
دو قدم جلوتر می‌روند و زویی دست روی دست آریا می‌گذارد.
پشت در می‌ایستند. آریا نگاهی مردد و سؤالی به زویی می‌اندازد، تا از صحت حالش اطمینان یابد. می‌خواهد ببیند زویی واقعاً آمادگی روبه رو شدن با چنین چیزی را دارد، یا نه؟
زویی که نگاه خیره ی او را روی خود حس می‌کند، با تکان دادن سرش از او می‌خواهد در را باز کند. آریا نفس عمیقی می‌کشد و قفل در را می‌چرخاند. در باز می‌شود و آنان پا به درون راهرویی شلوغ می‌گذارند.
راهرویی مملو از دانش آموزان که صدای صحبتشان و صدای زنگ مدرسه در هم آمیخته. راهرویی که هر کسی می‌خندد و به سویی می‌رود. در کمدها باز و بسته و معلمان از کلاس‌ها خارج می‌شوند. آن کاغذهای نحس زیر پا مانده و پاره پوره می‌شوند، لیکن هنوز روی پنل ها آویزان اند!
زویی نگاهی میان همه می‌چرخاند و برای اولین بار، دیدن این راهروی شلوغ ترسی غیر قابل توصیف به دلش می‌اندازد. یک قدم جلو می‌روند و آماده‌ی ورود به آن مهلکه می‌شوند.
طبیعی‌ست که تحمل آن میزان صدا برایش طاقت‌فرسا می‌آید؟ طبیعی‌ست که نسبت به حرکات دیگران حساسیت نشان می‌دهد؟ یا آن حس غم و شجاعتی که در قلبش تضاد ناجالبی ایجاد کرده‌اند، چه؟ طبیعی‌ست؟
آریا زویی را به سمت کافه تریا می‌برد. درحالی که از میان همه رد می‌شوند و زویی برای فرار از دست دیدن خنده‌های دیگران سرش را پایین انداخته، با فشردن دست آریا پا به پای او می‌رود. از در بزرگ کافه تریا رد می‌شوند و راهشان را سوی یکی از میزها طی می‌کنند.
نگاه زویی فقط به گام‌هایش دوخته شده، اما آریا چون بادیگاردی همه جا را از چشم می‌گذراند تا ببیند کسی است به زویی خیره نگاه کند و او را به سخره بگیرد؟
خوشبختانه کسی حواسش نیست، ولی افسوس که این موضوع زیاد طول نمی‌کشد!
زویی روی صندلی می‌نشیند و لبان آریا است که نزد گوشش تکان می‌خورند و او را از گودال احساساتش بیرون می‌کشند.
- میرم دوتا آبمیوه بگیرم، الان میام.
سپس سرش را عقب می‌برد و با زدن لبخندی به روی زویی، آن‌جا را ترک می‌کند. زویی می‌ماند با انگشتانی که از میزان اضطراب دور هم می‌پیچند، پایی که از استرس روی زمین ضرب گرفته و دندانی که به قصد پاره کردن، لب را می‌جود.
دانش آموزان گوشه‌ای از کافه تریا نشسته و یا به صحبت مشغول‌اند، یا به خوراکی خوردن! هیچ کس حواسش نیست. صدای پچ پچ چون موریانه ای روی دیوارهای کافه تریا راه می‌رود و در زود زود باز و بسته می‌شود.
در میان آن تلاطم و شلوغی، تنها یک نفر چشمانش روی زویی قفل شده؛ همان شروع کننده‌ی بازی! کسی که نخ تمام عروسک‌ها را به دست دارد و آنان را طبق میل خود می‌چرخاند. کسی که نویسنده‌ی قصه است!
اریک با زدن لبخند شرورانه ای، چشم از زویی می‌گیرد و به چشمان پسرک کنارش نگاه می‌کند. دستش را روی شانه‌ی پسر می‌گذارد و با سر به زویی اشاره می‌کند.
- تام، اون دختره همون زوییه. می‌دونی که چی کار کنی، مگه نه؟
تام سری تکان می‌دهد و از روی صندلی بلند می‌شود. صدای آرام و مرموزش دقیقاً همان چیزی است که موجب خرسندی اریک می‌شود.
- نگران نباش رفیق، حلش می‌کنیم.
پوزخند لبانش را آرایش می‌کند و تام با قدم‌هایی آرام سوی زویی می‌رود. اریک به صندلی تکیه می‌دهد و دستانش را مقابل سینه‌اش در هم فرو می‌برد. نفس عمیقی می‌کشد و یک تای ابرویش را بالا می‌دهد. صدایش سمفونی گوش سه پسر دیگری می‌شوند که دورش نشسته‌اند.
- بچه‌ها، خوب تماشا کنید که نمایش اصلی الان شروع می‌شه.
هر سه نگاهشان سوی اریک می‌چرخد و تنها پوزخند اریک عایدشان می‌شود.
تام گام‌هایش را به سوی زویی طی می‌کند و زویی آن‌گاه متوجهش می‌شود، که حضور شخصی بالای سرش را حس می‌کند. سرش را به سمت راست می‌چرخاند و با نگاهی کنجکاو و سردرگم به تام چشم می‌دوزد.
این پسر کیست؟ برای زدن حرفی نزدش آمده یا چه؟
درحالی که ذهنش چون توپی میان این دو فکر رد و بدل می‌شود، آب دهانش را با نگرانی قورت می‌دهد و لبان رنگ پریده اش را برمی‌چیند.
- بله؟
 
  • عصبانیت
  • غمگین
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #49
تام به سوی زویی خم می‌شود و یک دستش را روی میز می‌گذارد، تا تکیه گاهی برای خود بسازد. لبخند کنجکاوی می‌زند و با لحنی شگفت زده می‌گوید:
- تو زویی وینچستر هستی، مگه نه؟ باید بگم بعد از اتفاقات امروز خوب اومدی اين‌جا نشستی! هر کی ببینتت فکر می‌کنه تو همون دختری نیستی که امروز سر زبون ها افتاده بود. هی، می‌خوای بگی اون مخاطب مرموزت کیه؟ کیه که آرامش و لبخندت رو ازت دزدیده؟
حرفش به خنده‌ی بلندی ختم می‌شود، خنده‌ای که سوهان روی روح زویی، نمک روی زخمش و بنزین روی آتش وجودش می‌شود. دستان یخ زده‌اش می‌لرزند و چقدر ترحم و تمسخر خنده‌اش آزار دهنده است. پلک‌هایش را محکم روی هم نهاده و از میان دندان‌های به هم قفل شده‌اش می‌گوید:
- می‌شه تمومش کنی؟
صدای خشمگین و ناراحت زویی وقفه‌ای در خنده‌ی تام ایجاد می‌کند. متاسفانه فقط لبخند شرورانه ی تام است که به دستش می‌رسد و حرفی که با شنیدنش سطل آب یخی روی سرش ریخته می‌شود.
- ولی هنوز حتی شروع نشده!
این را می‌گوید و یک قدم عقب می‌رود. زویی ترسیده و سردرگم سرش را به سوی پسرک می‌چرخاند. چشمان گرد شده‌اش اجزای چهره‌ی او را می‌کاوند. قلبش وحشیانه خود را به قفسه‌ی سینه‌اش می‌کوبد و ذهنش به هر دری سر می‌زند تا مفهوم پشت آن حرف را درک کند. یعنی چه که هنوز شروع نشده است؟ مگر چه چیزی قرار است شروع شود؟
دستش را روی لبه‌ی میز می‌فشرد. سرش را با ناباوری به طرفین تکان می‌دهد و قصد دارد به پسر بگوید از انجام هر چه که در سر دارد، دست بکشد، اما صدای رسای او سدی مقابلش قرار می‌دهد.
- بچه‌ها! این‌جا رو! زویی وینچستر! دختر معروف مدرسمون در حال حاضر!
ناگهان پچ پچ ها قطع می‌شوند. موریانه‌ها از راه رفتن روی دیوار دست می‌کشند و حکومت ظالم و ترسناک سکوت آغاز می‌شود. این همان چیزی است که زویی از آن هراس دارد. او اسیر و زندانی این سکوت است و می‌داند هیچ محاکمه‌ای نمی‌تواند او را از دست چنین پادشاه مستبدی نجات دهد. نگاه‌ها همگی به سمت زویی می‌چرخند و همه از انجام کارشان دست برمی‌دارند. همچو مردمی که به تماشای اعدام یک اسیر آمده‌اند، گوشه‌ای می‌نشینند و نظاره‌گر می‌شوند.
نفس در سینه‌ی زویی به اسارت درمی‌آید. در ذهنش خود را ایستاده در دادگاه تصور می‌کند. درحالی که شاهدین به او خیره شده‌اند و او می‌خواهد با کشیدن نفسی آخر خود را آماده‌ی مرگ کند.
یعنی واقعاً توان تحمل همه‌ی این‌ها را دارد؟ حتی نمی‌تواند سرش را بالا ببرد و با دیگران چشم در چشم شود. با نگاهش دارد خطوط روی زمین را می‌شمارد یا چه؟ به راستی که چرا همیشه سرش پایین است؟
آن بالا که منظره‌ی زیباتری دارد!
چند نفر جلو می‌آیند و جمعیت زیادی دورشان حلقه می‌زنند. پچ پچ ها از سر می‌گیرند و اینان مردمی هستند که با قضاوت‌هاشان، حتی توان از پا درآوردن پادشاه سکوت را نیز دارند.
صداها در سرش می‌پیچند و امان از نگاه‌های آن چهره‌های ناآشنا. چند چهره‌ی آشنا نیز به چشم می‌خورد، چون رایلی و امیلیا. اما آن دو نیز گوشه‌ای ایستاده‌اند. رایلی فقط نگاه می‌کند و امیلیا می‌خواهد لذت ببرد.
صدای بلند تام دست افکار را از دست زویی بیرون می‌کشد. آخر آن پسر دیگر کیست؟ از کجا پیدایش شد؟ چرا آتش بیار معرکه شده؟
- این دختر کوچولومون از قرار معلوم، قصد حرف زدن ندارن. فقط بلدن سرشون رو پایین بندازن، ولی زویی... .
نگاهش به سمت زویی می‌چرخد و درحالی که دستانش را مطابق حرف هایش تکان می‌دهد، تمسخرآمیز می‌خندد.
- توی کاغذ که پر حرف تر بودی! همه‌ی اون جمله‌ها و احساسات عاشقونه! الان خجالت می‌کشی؟
چند نفری که دورشان جمع شده‌اند، می‌خندند. صدای خنده‌شان در محیط می‌پیچد و از میان ذره ذره‌ وجود زویی، با شکنجه کردنش عبور می‌کند. دختری از میان جمع که گویا تام را می‌شناسند، با اکراه و غرور لب به سخن می‌گشاید. توجه همه به او جلب می‌شود و زویی نمی‌فهمد چرا قصد خاتمه دادن به این بحث را ندارند؟ چرا مدام به دنبال کش دادن آن هستند؟
- تام، ولش کن. اذیتش کنی ممکنه برای تو هم نامه بنویسه بگه چرا من رو با حرف هات اذیت کردی و به گریه انداختیم؟
زویی دستانش را مشت می‌کند و دندان‌هایش را بیشتر روی هم می‌فشرد. اوج گرفتن صدای خنده و پچ پچ همانا، به نفس نفس افتادنش همانا. سینه‌اش از شدت نفس‌های تندش، مدام جلو عقب می‌شود و قلبش عاجزانه خود را هر سو می‌کوبد. ناله می‌کند و فریاد کمک سر می‌دهد، اما شنوایی ندارد!
می‌خواهد بلند شود و حرفی بزند، می‌خواهد از خودش دفاع کند و زیپ دهان همه‌شان را ببندد، اما گویا ماهیچه‌هایش سست و کرخت، و لبانش به هم دوخته شده‌اند.
درد را در جای جایِ قلبش احساس می‌کند و دیگر آن همه خسته است که به خدا قسم، اگر همان‌جا زیر گریه بزند، جای تعجب نیست!بغض، طلبکارانه و دو دستی به گلویش چسبیده و عجب طلبکار پررویی!
لبانش را محکم به هم می‌فشرد و چشمانش را می‌بندد. می‌خواهد در تاریکی پشت پلک‌هایش فرو رود و چهره‌ی هیچ کدامشان را نبیند. گویا آن تاریکی تنها مکان امن اوست!
- نگران نباش، اون موقع من نامش رو می‌پذیرم و... .
جمله‌ی تام نصف می‌ماند! اما چرا؟ آن دستی که از موهایش می‌گیرد و او را عقب می‌کشد، دیگر متعلق به چه کسی است؟
همه با چشمانی گرد شده و چهره‌ای بهت زده، دختری مو صورتی با چهره‌ای خشمگین را پشت سر تام می‌بینند. نشنیدن ادامه‌ی حرف، موجب از هم فاصله گرفتن پلک‌های زویی می‌شود. با سردرگمی و کنجکاوی آرام آرام سرش را بالا می‌برد، تا ببیند ماجرا از چه قرار است. گوشه‌ی لبش را به دندان گرفته و قدری ناخن‌هایش را به کف دستش فشرده، که در دستش احساس درد می‌کند.
آب دهانش را با نگرانی قورت می‌دهد و مردد اندکی به جلو خم می‌شود. دیدن آریا که چشمان تشنه به خونش را روی تام دوخته، چشمان زویی را گرد می‌کند. در تعجب ناشی از دیدن او، به حرف آریا گوش می‌سپرد:
- تو کی باشی که بخوای چنین حرفی بزنی؟ ها؟
درحالی که از موهای تام می‌کشد، او را سمت میز برده و سرش را به میز می‌چسباند. خودش هم خم می‌شود و در فاصله‌ی نزدیک به گوشش چنان فریاد می‌کشد که چشمان تام از وحشت روی هم نهاده می‌شوند.
- هیچ کس حق نداره با دوستم این‌طوری رفتار کنه.
سرش را میان همه می‌چرخاند. همه نگاه متعجبشان را به آریا دوخته‌اند و در میان تلاطم افکارشان سردرگم گشته‌اند. آریا نگاهی به همه می‌اندازد و صدایش را بالاتر می‌برد.
- فهمیدید؟
سپس موهای تام را کشیده و او را به بلند شدن مجبور می‌کند. نگاه جدی‌اش را در نگاه نگران و ترسیده ی تام می‌دوزد؛ تامی که ذهنش مملو از افکار آشفته ای شده و می‌خواهد هر چه سریع‌تر آن مکان را ترک کند. آخر چرا کارشان به چنین دردسری ختم شد؟
آريا زبانی روی لبانش می‌کشد و پس از زدن یک لبخند خونسردی که تام را به فکر وامی‌دارد، دستش را مشت می‌کند. تام در فکر این‌ است‌ که پشت آن لبخند چه علتی نهفته و آن نگاه‌ها چه معنایی دارند؟ اما دست مشت شده‌ی آریا همان لحظه روی صورتش فرو می‌آید. حضار در بهت فرو می‌روند و نفس‌ها در سینه حبس می‌شود. صدای پچ پچ به گوش می‌رسد و همه یک سؤال را از همدیگر می‌پرسند. آریا چنین دختری است و نمی‌دانند؟
تام دو عقب رفته و درحالی که دستش را روی گونه‌اش می‌گذارد، چشمان خشمگینش را به آریا می‌دوزد. رد مشت آریا روی صورت تام می‌سوزد و سینه‌اش که مدام جلو و عقب می‌شود، نشان از تند تند نفس کشیدنش می‌دهد. دندان‌هایش را روی هم می‌فشرد و با مشت کردن دست دیگرش، فقط به هجوم بردن سوی آن دختر وحشی فکر می‌کند.
اما آریا پا پیش می‌گذارد و با تحکم صدایش و لحن جدی و خشمگینش، با آن نگاه‌های نترس و پوزخند تمسخرآمیزش نقطه سر خط می‌گذارد.
- این به خاطر حرف هایی بود که به خودت جرعت به زبون آوردنشون رو دادی!
این را می‌گوید و به سوی زویی پا تند می‌کند. در کسری از ثانیه، مچ دست سردش را میان حصار انگشتان گرمش می‌گیرد و او را از روی صندلی بلند می‌کند. با گام‌هایی تند که محکم روی زمین کوبیده می‌شوند، به سوی در می‌رود و زویی هم به دنبال او. همه به آن سو چشم چرخانده و رفتنشان را نظاره می‌کنند. آن دو کم کم از دیدرس خارج می‌شوند ولیکن از ذهن‌ها نه!
دعوا خاتمه یافته، اما برای فعلاً!
دعوا به این زودی فراموش نمی‌شود و در خاطرها ثبت شده است. به نظر، آریا جِنِر قوانین دبیرستان را نمی‌داند که با یک دعوای جنجالی، خود را سر زبان‌ها می‌اندازد!
 
  • جذاب
  • عجب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #50
کم کم همه پراکنده شده و به کار خود ادامه می‌دهند. کسانی از کافه تریا خارج می‌شوند، تا آن‌چه دیده و شنیده‌اند را با دوستان خود در میان بگذارند، و کسانی مجدداً روی صندلی‌ می‌نشینند و در مورد دعوا و آریا و زویی پچ پچ می‌کنند.
تام همان‌طور که به مسیر رفتن آریا خیره شده، ذهنش را به اتفاقات چند ثانیه پیش سپرده است. خشم آغشته شده روی قلبش، علت اخم روی ابروانش است.
با آمدن اریک، تام افکارش را رها کرده و نگاهش را سوی او می‌چرخاند. اریک کنارش می‌ایستد و دستانش را جیب شلوارش می‌گذارد. چشمان طلبکار تام که روی او دوخته شده، نگاه کنجکاو و مرموزش را از در کافه تریا می‌گیرد. صدای حرصی تام ملودی گوشش می‌شود، که می‌گوید:
- قرار نبود کتک بخورم! الان چی کار کنیم؟ ها؟
شنیدن لحن صدای خونسرد و امری اریک، چشمان تام را از تعجب و ناباوری گرد می‌کند. انتظار این پاسخ را نداشت که همینک سر جایش خشکش می‌زند و چشمانش اجزای چهره‌ی اریک را می‌کاود.
- هیچ کاری! پات رو از قضیه بکش بیرون. از اين‌جا به بعدش دیگه به تو ربطی نداره، پس دخالت نکن. جا افتاد؟
اخم ابروان تام را زینت و به قصد اعتراضی دیگر لبانش را از هم فاصله می‌دهد. اما روبه رو شدن با نگاه جدی اریک حرفش را در سینه خفه می‌کند. نفس حبس شده در سینه‌اش را با تأسف بیرون می‌دهد و قدم‌هایش را به سوی در کافه تریا کج می‌کند.
ترجیح می‌دهد کتک را خورده و گوشه‌ای بایستد، به جای این‌که حرف اریک را زیر پا بگذارد. با تکیه بر این فکر به سوی حیاط روانه می‌شود.
صدای زنگ، به همه خبر اتمام زنگ تفریح را می‌دهد. بچه‌ها کم کم کار خود را رها و راه کلاسشان را در پیش می‌گیرند. شری کتاب را می‌بندد و همراه الکسا از چمن‌ها بلند می‌شوند. گویا آن دو تنها کسانی هستند که هنوز از اتفاقات کافه تریا خبر ندارند!
درحالی که به سوی داخل می‌روند و الکسا خاک‌های نشسته روی دامنش را تکان می‌دهد، شری می‌گوید:
- زنگ بعد بریم کافه تریا. من گشنمه.
الکسا سری به معنای فهمیدن تکان می‌دهد و با بلند کردن سرش، به جلو چشم می‌دوزد. از دو در بزرگ عبور می‌کنند و وارد راهرو می‌شوند. به محض ورود، کاغذهای روی پنل دیوار، اولین چیزی است که به چشم الکسا می‌خورد. پوفی می‌کشد و چشمانش را با خشم در حدقه می‌چرخاند. گام‌هایش را به سمت پنل طی می‌کند و کاغذها را از روی آن می‌کَنَد. شری پشت سرش ایستاده و درحالی که بابت اتفاق امروز احساس غم و تأسف می‌کند، او را می‌نگرد. دستانش را دور کتابش می‌پیچد و وقتی الکسا به عقب می‌چرخد، سر صحبت را آغاز می‌کند.
- اتفاقی که واسش افتاده، ناراحت کننده است. آخه کدوم ع×و×ض×ی ای چنین کاری کرده؟ همین اوایل مدرسه و کی ممکنه بد زویی رو بخواد؟
الکسا کاغذها را مچاله می‌کند و درحالی که به راه رفتن ادامه می‌دهد، آنان را درون سطل آشغال می‌اندازد. شانه‌ای بالا می‌اندازد و پاسخ صدای ناراحت و سردرگم شری را با جدیت می‌دهد.
- نمی‌دونم! ولی مطمئنم بالأخره بوش درمیاد. می‌فهمیم کی پشت این ماجراست.
شری سرش را به سوی الکسا می‌چرخاند.
- به نظرت زویی الان حالش چطوره؟
- از صبح اصلاً ندیدمش.
شری دیگر چیزی نمی‌گوید و ورودشان به کلاس، به مکالمه‌شان پایان می‌دهد.
لوکاس همان‌طور که درِ بطری آبش را می‌بندد، از پله‌ها پایین می‌آید تا به سوی کلاس روانه شود. سویشرتش را دور کمرش بسته و آستین‌های پیراهنش را تا آرنج بالا می‌دهد. سرش را که بالا می‌آورد، مدیر و آلیس را که گوشه‌ای از راهرو ایستاده‌اند، می‌بیند. در وهله‌ی اول، به سخنانی که میان آن دو رد و بدل می‌شوند، اهمیتی نمی‌دهد و می‌خواهد به سمت آنان رفته، در مورد ماجرای دیروز با مدیر صحبت کند. بفهمد چطور شد که بدون پرداخت پول توانست به اردو برود؟! به قصد عملی کردن این امر، یک قدم به جلو برمی‌دارد، اما همان لحظه دیدن مقدار پولی که از آلیس به دست مدیر داده می‌شود، توجهش را جلب می‌کند. چهره‌ی جدی و مضطرب آلیس جای نگرانی دارد.
ابروهایش دست به دست هم می‌دهند و چینی میانشان پدید می‌آید. سریع در یکی از فرو رفتگی های دیوار پنهان می‌شود. گوش‌هایش را تیز کرده و به حرف مدیر گوش می‌سپرد.
- کاری که برای دوستت کردی، خیلی خوب بود.
- خانم جوهانسون، ممنون میشم لوکاس در مورد این قضیه ندونه.
- حتماً آلیس، نگران چیزی نباش.
مکالمه‌شان پایان می‌یابد و مدی پس از زدن لبخندی به آلیس، می‌چرخد و به قصد رفتن به دفترش، از او دور می‌شود. آلیس نفس حبس شده در سینه‌اش را با آسودگی بیرون می‌دهد و می‌خواهد از آن‌جا برود، که صدای لوکاس سطل آب سردی روی سرش می‌ریزد.
‌‌- من چی رو نباید بدونم؟!
چشمانش از تعجب گرد می‌شوند و دستانش در آنِ واحد، چو یخ سرد. قلبش چنان می‌تپد، گویا مانند حیوانی وحشی قصد دریدن سینه‌اش را دارد. دستانش را مشت و به صدای قدم‌های لوکاس گوش می‌کند.
لوکاس مقابل آلیس می‌ایستد و بر خلاف او که در چشمان آلیس خیره شده، آلیس از نگاه کردن به چهره‌ی لوکاس امتناع می‌کند.
‌- آلیس!
با صدای بلند و اندکی عصبانی لوکاس، از فرط ترس آب دهانش را قورت می‌دهد. بی‌شک لوکاس صحبتش با مدیر را شنیده، که این‌گونه مقابل او ایستاده و نگاه‌های طوفانی اش را روی او ثابت نگه داشته.
مردد و با دستانی لرزان، بالأخره دل از خیره شدن به پاهایش کَنده و سرش را بالا می‌برد. اخم و نگاه سردرگم و عصبانی لوکاس را مشاهده می‌کند. حال باید چه واکنشی نشان دهد؟ نمی‌داند! چیزی که نمی‌خواست هيچ‌وقت به گوش لوکاس برسد، حال به حقیقت پیوسته، آن هم زمانی که هیچ انتظارش را نداشت.
لوکاس کلافه از طلسم سکوت آلیس، دستانش را مشت می‌کند و دندان‌هایش را روی هم می‌فشرد. برای آرام کردن خود، نفس عمیقی می‌کشد و نگاهش پس از چرخی زدن در اطراف، دوباره روی آلیس ثابت می‌ماند. اين‌بار خبری از صدای بلند و عصبی نیست. شاید شنیدن صدای آرام و متأسف لوکاس بتواند آلیس را وادار به حرف زدن کرده و ترس او را کاهش دهد.
- تو به جای من پول اردو رو دادی، مگه نه؟
لوکاس این‌طور حدس می‌زند، زیرا آلیس تنها کسی است که راجع به مشکلات او می‌داند. تنها کسی است که می‌تواند علت پشت تمایل لوکاس برای نرفتن را حدس بزند. آلیس همان‌طور که در چشمان منتظر لوکاس خیره شده، زبانی روی لبانش می‌کشد و سری به معنای تأیید تکان می‌دهد. تصمیم می‌گیرد لب به سخن گشوده و آن‌چه را که اتفاق افتاد، بیان کند. حال که لوکاس خودش موضوع را فهمیده، دیگر انکار و پنهان چه فایده؟!
یک قدم جلو می‌رود و صدای خواهشمند و متأسفش، سمفونی گوش لوکاس می‌شود.
‌‌- ولی مطمئن باش من فقط خواستم کمک کنم. وقتی گفتی نمیای، حدس زدم مشکل چی باشه. رفتم پیش خانم جوهانسون و ازش خواستم بذاره بیای، در ازای این‌که من امروز پول رو بهش بدم. دیروز پول اضافی همراهم نبود.
لوکاس نفس حبس شده در سینه‌اش را با کلافگی بیرون می‌دهد و دستی به پشت گردنش می‌کشد. چشمانش را از آلیس گرفته و به نقطه‌ی نامعلومی روی دیوار پشت سر آلیس می‌دوزد. باورش نمی‌شود آلیس چنین کاری انجام داده باشد! نمی‌داند به کدامیک از احساسات طغیان کرده درون قلبش توجه کند. دلش می‌خواهد خود را جای آلیس بگذارد و تمایل او برای کمک کردن به یک دوست را درک کند. اما نمی‌تواند از آن حس خشم و تأسف پیچیده در سراسر وجودش چشم‌پوشی کند. یک نوع حس تحقیر شدگی دارد و آیا این طبيعي است؟ طبیعی است که حس کند غرورش جریحه دار شده؟
به آلیس نگاه می‌کند. دستپاچه و نگران به نظر می‌رسد.
آلیس در انتظار دریافت واکنشی، به لوکاس چشم دوخته و سعی می‌کند امیدوار باشد که اتفاق بدی رخ نخواهد داد. بند بند وجدش نگران واکنش لوکاس است و دلشوره ی عجیبی دارد. آن هنگامی که لوکاس لبخند متأسفی به لب می‌نشاند، آلیس می‌فهمد نباید چشم انتظار اتفاقات خوبی باشد.
همان‌طور که آلیس سبب شد لوکاس حس ویران شدگی داشته باشد، همینک نیز لوکاس با حرف هایش آلیس را به آن حس دچار می‌کند.
- فکر کنم خواستی کمک کنی بهم، اما متوجهی که من ازت انتظار چنین چیزی خواستم؟ متوجهی برای کمک بهت التماس نکردم؟ اگه همه چیز رو بهت گفتم، به خاطر این بود که بعد شنیدن دعوای پدر و مادرم فکر بدی نکنی و واسه خودت سناریو نبافی! همین! قصد دیگه‌ای نداشتم. نمی‌خواستم واسم ترحم به خرج بدی و اون صد دلار رو دور از چشم من بدی دست مدیر!
نفس عمیقی می‌کشد و لبانش را تر می‌کند. آلیس دستانش را مطابق حرفش تکان می‌دهد و با صدایی که به خاطر بغض نشسته در گلویش می‌لرزد، می‌گوید:
‌- ولی لوکاس، من هيچ‌وقت چنین قصدی نداشتم، باور کن.
اما لوکاس بیش از آن عصبی است که بتواند حرف های آلیس را بپذیرد، و خود آلیس نیز متوجه این موضوع است. با این حال نمی‌تواند ساکت بایستد و در اثبات نیت خوبش و صحت داشتن حرف هایش تلاش نکند. نمی‌تواند بگذارد لوکاس باور کند آن کارش از روی ترحم بوده! دستپاچه شده و نمی‌داند چه حرفی برای آرام کردن او بزند. اشک‌هایش را عقب می‌راند و سعی می‌کند جلوی تکه تکه شدن بغضش را بگیرد.
لوکاس نگاه جدی و دلخورش را معطوف آلیس می‌کند و انگشت اشاره‌اش را به سوی او می‌گیرد.
- بیین، بیا این رو به عنوان یه قرض دوستانه در نظر بگیریم، خب؟ اون صد دلار رو بهت برمی‌گردونم، مطمئن باش! و ممنون میشم بار دیگه توی زندگی من دخالت نکنی.
این را می‌گوید و به سرعت باد از کنار آلیس رد می‌شود.
 
  • قلب شکسته
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
14
بازدیدها
165
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
47

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین