. . .

در دست اقدام رمان ساکت نمی‌نشیند | سیده نرگس مرادی خانقاه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
  3. معمایی
  4. جنایی
نام رمان:ساکت نمی‌نشیند!
اثر:سیده نرگس مرادی خانقاه.
ژانر:عاشقانه- پلیسی- جنایی- معمایی.
خلاصه:
یک قتل می‌تواند همه را در بهت و ترس فرو ببرد. تن‌ و‌ بدن همه را می‌لرزاند و آن‌ها را اسیر افکارشان می‌کند؛ اما به جز یک نفر! به جز یک نفری که خودش با احساسات قلبی‌اش مبارزه کرده و دستش را آلوده‌ی خون کرده است. ولی در بین آن همه جمعیتی که در ترس خود فرو رفته‌اند یک نفر ساکت نمی‌نشیند. آیا کسی که در درونش با عشقش مبارزه کرده از خونریز ترس دارد؟

مقدمه:
خون... ! کلمه‌ی زیبایی است برای قاتلی که دست بردار من و تو نیست. خون، همان چیزی است که او عاشقش است؛ اما انتقام بین خون و کشتن حرف دیگری می‌زند. عشق سد راه من و تو می‌شود. عشقی که بدون دعوت در دلت لانه می کند آن هم به مرور. حس پاکی که برای اولین بار آن را تجربه می‌کنی و نامش را گذاشته‌اند عشق که برای رسیدن به او هر کاری انجام دهی! تا این‌که، او هیچ‌وقت ساکت نمی‌نشیند! کلمه‌ای که همه از آن رعب و وحشت دارند.
 

Nargess128

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8614
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
62
امتیازها
68
محل سکونت
مشهد

  • #11
شانه‌ام را بالا دادم:
- نمی‌دونم جناب تیمسار.
با خودش زمزمه کرد:
- هکر بشی برام تعجبه.
نفس عمیقی کشید:
- چرا برگشتی ایران؟
- برای این‌ که قاتل پدربزرگمو پیدا کنم؛ چون بهش مدیونم. اون قبل مردنش زمینی رو به نامم کرد و گفت سر این زمین خیلی دعواست.
تعجب کرد:
- چی؟ دعواست؟ بین بچه‌ها اختلافه؟
سرم را به نفی تکان دادم:
- خیر. شریک‌هاش اونو می‌خوان.
خیالش راحت شد‌:
- آهان.
با آمدن محمد که چای را روی میز شیشه‌ای گذاشت، سکوت کرد. محمد جدی شده بود:
- خیلی فکر کردم... باید بریم پیش مادرت تا بفهمیم کدوم از شریک‌هاش اون زمین رو می‌خواد.
- خب... شیش‌تا شریک داره.
سرش را تکان داد:
- دیگه من همینا رو می‌دونم جناب تیمسار.
از سینی چای‌اش را برداشت:
- سئوالات تموم شد جناب؟
- خیر!
کلمه خیر را محکم گفت. پوزخندی در کنج لب محمد پدیدار شد. اخمی کردم. آن یعنی این که خوردی؟ نوش جانت.
حسابش را می‌گذارم کف دستش! مرتیکه‌ی... .
زیر لب یواش گفتم:
- ایش... .
صدای زنگ موجب شد برخیزم و در را باز نمایم.
پسری هم‌سن محمد وارد حیاط شد. محمد و تیمسار منتظر نگاهم کردند.
- نمی‌دونم.
محمد بلند می‌شود و به‌طرف پنجره حرکت می‌کند. با مسخرگی نگاهم می‌کند:
- سهیله. فکر کنم نشناختی‌ش خانم آیلار.
من از اول هم آن را نمی‌شناختم که بخواهم بعد کلمه را بگویم. با آمدن همان پسر که فهمیدم اسمش سهیل است، نگاهش را به سمت او معطوف کرد. سهیل را بغل کرد:
- چطوری داداش؟
سهیل نگاهش بر من افتاد:
- خوبم. اون خانم پشتت کیه محمد؟
پوزخندی زد:
- نوه آقای کمیلی هستن همونی که برات تعریف کردم.
انگار یادش آمده باشد، آهان کش‌داری می‌گوید.
محمد او را راهنمایی کرد که روی مبل بنشیند.
من هم دوباره همان جایی که نشسته بودم نشستم. تیمسار ول‌کن سئوالاتش نبود:
- خب... چند سال تو فرانسه زندگی کردی؟
در دلم پوفی کش‌دار کشیدم:
- دو سال و نیم.
سهیل با خنده می‌گوید:
- بابا اون بدبخت از بس که حرص خورد قرمز شده که.
هرگز پسری شوخ مانند او ندیده بودم.
با اخم نگاهش کردم که باز هم به خندیدنش ادامه داد:
- چرا اخم می‌کنی داشتم شوخی می‌کردم... .
با تشر محمد خودش را جمع کرد و به تیمسار احترام گذاشت.
 

Nargess128

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8614
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
62
امتیازها
68
محل سکونت
مشهد

  • #12
تیمسار در حالی که مرا نگاه می‌کرد، با عصبانیت داد زد:
- شما دو تا احمق چی‌کار می‌کنین؟
سهیل لبخند سرسری زد‌:
- هیچی قربان.
بعد با آرنجش محکم به پهلوی محمد کوباند.
صدای آخ محمد را شنیدم:
- خیلی... بی‌شعوری... حالا چرا می‌زنی؟
سهیل هیچی نگفت و با لبانی آویزان به تیمسار خیره می‌شود.
تیمسار یهو بلند می‌شود. سهیل اهم‌اهم‌کنان بلند می‌شود.
- من یک لیوان آب بنوشم الان می‌آیم.
تیمسار روبه محمد می‌گوید:
- فردا از خانواده این دختر بازجویی کن سرهنگ.
محمد احترام گذاشت:
- چشم قربان.
روبه من گفت:
- از تو هم ممنونم که کمک‌مون کردی دخترجون.
با لبخند جوابش را می‌دهم:
- خواهش می‌کنم.
خواستم بگویم بعد از دو ساعت سر من را با آن سئوال کردن‌هایت بردی؛ ولی با خود فکر کردم که این حرف چقدر بد برای من و خود محمد است.
با رفتن تیمسار محمد و سهیل حرف‌شان شروع شد:
- میگم محمد... امروز عطیه میاد خونه... چی بهش هدیه بدم؟ تولدشه.
- از من می‌پرسی آقای شلخته؟
سهیل خندید:
- دیگه ما گفتیم سلیقه کادو خریدن شما حرف نداره برای همین سئوال کردیم.
لبخند شیطانی بر لب هایم زدم. می‌توانستم از طریق این کله‌پوک به قاتل پدربزرگم برسم؛ پس با جسارت گفتم:
- من می‌تونم کمک کنم. کادو خریدن واسه من مثل آب خوردنه.
هردو هم‌زمان برگشتند به طرفم. سهیل با ابروهای بالا پریده‌اش گفت:
- وات؟ این الان چی گفت محمد؟
محمد با پوزخند گفت:
- خانم هوس خرید به سرشون زده... .
اخمی کردم:
- این که من هوس خرید به سرم می‌زنه به تو ربطی نداره. من فقط می‌خواستم بهش کمک بکنم.
محمد مانند من اخم می‌کند و از سرجاهایش برمی‌خیزد و می‌آید به سمتم. سهیل با ترس آب دهانش را فرو داد:
- گور خودتو کندی... وای!
با داد محمد یک متر از ترس پریدم:
- خفه شو سهیل.
یا خدا! من که چیزی بدی نگفتم. آن بود که حرفم را بزرگ‌تر از دهانش بد شنیده بود.
- این‌جا باید احترام بذاری به من؛ چون این‌جا خونه و عمارت منه. فهمیدی؟
از ترس هیچی نگفتم. دوباره داد زد:
- فهمیدی چی گفتم آیلار؟
سهیل و من با ترس و دهانی باز به او خیره شده بودیم.
با زبانی که تته‌پته می‌کردم. گفتم:
- ب... با... باش... باشه... .
سرش به خوبه‌ای تکان داد. بغض گلویم را گرفته بود... توانی نداشتم با آن دونفر صحبت نمایم.
به طرف پله‌ها حرکت کردم. سرم گیج می‌رفت. پاهایم رمقی برای رفتن نداشتند. دستانم را روی نرده‌های پله‌ها گرفتم تا یک‌وقت نیافتم.
 

Nargess128

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8614
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
62
امتیازها
68
محل سکونت
مشهد

  • #13
محمد بی‌خیال روی صندلی آشپزخانه نشسته بود. سهیل هم چیزی نگفت و به قیافه محمد خیره شد. روی پله‌ها می‌نشینم و چشمانم را می‌بندم. همه‌جا را سکوت فرا گرفته است.
حالت تهوع گرفته‌ام. خسته بودم از همه‌شان.
با صدای سهیل به خود می‌آیم:
- داداش مطمئنی که نمیای من می‌خوام برم.
محمد عصبی گفت:
- میام خونه‌تون. نمیام برای خرید.
سهیل: شب می‌مونی یا... .
محکم می‌گوید:
- نه نمی‌مونم.
- باشه تا تو بری لباساتو عوض کنی من پایین منتظرتم.
زد به شانه سهیل:
- باشه.
از پله‌ها که بالا می‌آید، چشمش به من می‌خورد.
پوزخندی می‌زند:
- فکر نکن اومدی خونه‌ام هر کار دلت می‌خواد می‌تونی بکنی... .
بغض دوباره به سراغم آمد. چیزی نگفتم و سرم را با همان دستانم گرفته بودم. صدای طعنه‌اش را شنیدم:
- من فقط از سر دل‌سوزی آوردمت این‌جا... .
با این حرفش نسبت به خودش، نفرت آمد در دلم. آن داشت به من ترحم می‌کرد و من این را نمی‌خواستم. کاش به حرف مادرم و آیهان گوش می‌دادم؛ ولی پشیمانی سودی ندارد.
- میشه بری؟ خواهش می‌کنم. حالم خوب نیست.
بغضم از ضعیفی خودم شکست:
- چرا با من این کارو می‌کنی؟ چرا؟ اصلاً من از اینجا میرم تا تو راحت شی. از دستم خسته شدی؟ باشه میرم دیگه هم پیدام نمیشه. من ترحم نمی‌خوام. منت نمی‌خوام. هستی؟
آرام گفت:
- پشیمون شدی؟
چیزی نگفتم.
- معنی اسمت یعنی‌ چی؟
با ته صدایی از گریه‌هایم گفتم:
- دختری که مانند ماه زیباست.
به چهره‌ام نگاه کرد:
- چرا منو عصبانی می‌کنی که مجبور شم سرت داد بزنم آیلار؟
نگاهش کردم:
- من حرف بدی نزدم خودت حرف منو بد برداشت کردی.
با ابروهای بالا رفته اش گفت:
- آهان الان من مقصر شدم دیگه؟
از این لحنش با تمسخر نگاهش کردم:
- این‌طور نیست؟
تک خنده‌ای کرد:
- باشه تو بردی.
با صدای سهیل که داشت او را صدا می‌زد بلند شد:
- من باید برم خونه سهیل اینا. اگه توی تنهایی می‌ترسی می‌تونی با من بیای.
با لبخند می‌گویم:
- البته؛ چرا که نه؟
بعد با خوش‌حالی به طرف اتاق خواهرش حرکت کردم. مانتویی به رنگ صورتی کم‌حال که تا زانوهایم بود و شالی به رنگ همان مانتویم. نگاهی به خود در آینه انداختم. ابروهایی صاف و پهن و پرپشت.
عینکم را به چشم زدم و گوشی‌ام را از میز آینه دراور برداشتم و از اتاق خارج شدم.
 

Nargess128

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8614
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
62
امتیازها
68
محل سکونت
مشهد

  • #14
پایین رفتم. سهیل و محمد منتظر من بودند.
محمد با تعجب نگاهم کرد:
- عینکی هم بودی و ما خبر نداشتیم؟
خندیدم:
- از بچگی عینکی بودم. این چند روز عینک نزدم؛ برای همین فکر کردی من عینکی نیستم.
با قیافه‌ای گرفته گفت:
- فکر کنم.
سهیل عینک دودی‌اش را به چشم زد:
- لطفاً سوار شید که عطیه یک ساعته داره زنگ می‌زنه. دیوونه‌م کرده.
هردو خندیدیم و سوار ماشین سهیل شدیم.
امروز نمی‌دانم چرا خوشحالم. انگار یک روز خاص است.
به هردو مرد خیره می‌شوم. محمد دستش را روی لبه‌ی پنجره ماشین گذاشته بود و عمیق در حال فکر کردن و سهیل با لبخند و آرامشی خاص رانندگی می‌کرد.
تصمیم گرفتم سر صحبت را باز نمایم:
- بچه‌ها کی بلده با لهجه‌ی مشهدی حرف بزنه؟
سهیل خندید:
- من و محمد.
حس کردم محمد خنده‌اش گرفته است:
- سهیل بی‌خیال. خنده‌م می‌گیره.
- تو نگو. آقا سهیل خودش میگه.
سهیل بلند تر خندید:
- میشه نگم؟
با اعتراض می‌گویم:
- اِ!آقا سهیل!
با ته مانده‌های خنده‌اش گفت:
- باشه.
شروع کرد:
- آقا ممد؟
محمد به صورت سهیل براق شد:
- اسم منو مسخره می‌کنی دماغ سوخته؟
سهیل خندید:
- مُو دیشب آبگوشت خُوردوم. (من دیشب آبگوشت خوردم).
محمد یهو زبانش تغییر کرد:
- خُو به مُو چه. (خوب به من چه)
خندیدم:
- تو که گفتی بی‌خیال چی شد لهجه‌ت تغییر کرد؟
چشم غره‌ای برایم رفت:
- اصلا مُو نیستُوم. (اصلا من نیستم). میام فَک ایه مِزِنوم به زمین ها! .(میام فک اینو می‌زنم به زمین ها!)
- خب بزن.
- مِزِنوم ها!
- بزن... .
دیگر داشت دعوا راه می‌افتاد که سهیل داد زد:
-بسه دیگه! آخرم با هم‌دیگه نمی‌سازید.
با لبانی جمع‌شده، آن هم از شدت حرص، رویم را به‌طرف پنجره ماشین سمت راست معطوف می‌نمایم.
مرتیکه غد و یک‌دنده... .
سهیل برگشت به همان لهجه تهرانی‌اش:
- بچه‌ها رسیدیم.
من سریع خودم را از ماشین پیاده کردم و به‌طرف در بازشده رفتم. یهو دختری پانزده ساله سد راهم می‌شود که از ترس جیغی می‌کشم.
دستش را دور دهانم احاطه می‌کند و هیس بلندداری می‌کشد. دست مرا جلو می‌کشد و می‌برد داخل حیاطشان:
- تو کی هستی؟ چرا اومدی خونه‌مون؟ اگه داداشم بفهمه منو می‌کشه.
دستش را از دور دهانم بر می‌دارم و می‌گویم:
- داداشت کیه؟
با صدای یالا یالا گفتن محمد، چادر گل‌دارش را محکم دور گلویش محکم می‌کند:
- آقا محمد و داداشم بالاخره اومدن.
آهان سهیل را می‌گفت؛ پس این خواهر سهیل بود. عطیه!
عطیه با سر پایین سلام کوتاهی به محمد کرد.
سهیل با خنده گفت:
- آبجی نمی‌خوای با این خانم آشنا بشی؟
عطیه مرا نگاه کرد:
- این خانم بدون اجازه اومده می‌خواد بیاد خونه‌مون.
محمد خندید:
- نه. ایشون یک نفر دیگه هستن عطیه خانم. قصد نداشتن به حریم‌ خصوصی شما فضولی کنن.
- آهان!
دوباره مرا نگاه کرد:
- اسمت چیه؟
با لبخند گفتم:
- آیلار.
زمزمه کرد:
- آیلار... .
بعد بلند گفت:
- چه اسم قشنگی. مثل صورتت.
ذوق‌زده گفتم:
- واقعاً؟
لبخندی زد:
- آره. حالا بیاین تو تا براتون چایی بیارم.
داخل خانه‌شان رفتیم و روی مبلی کرم رنگ نشستیم.
سهیل بلند می‌شود و به طرف آشپزخانه راهی می‌شود. من و محمد تنها می‌شویم. محمد سرش را به‌طرفم معطوف کرد:
- آیلار؟
نگاهم به روبه‌رو بود. نگاهش نکردم:
- چیه؟
دوبار پلک زد:
- تو... هکری رو از کِی یاد گرفتی؟
پوزخندی زدم:
- این همه فکر کردی که این سوالو از من بپرسی آقای مبین؟
 

Nargess128

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8614
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
62
امتیازها
68
محل سکونت
مشهد

  • #15
چشمانش را ریز کرد:
- نه؛ اما می‌دونستی تو اولین دختری هستی که دارم باهات راحت حرف می‌زنم و اسمت رو صدا می‌زنم؟
صدای قلبم که در حال اوج بود را شنیدم:
- منظورت چیه؟
لبخندی زد:
- یعنی این‌ که من تا حالا با هیچ دختری نه خندیدم و نه راحت اسمشو صدا زدم.
- آهان.
عینکم در حال افتادن بود. آن را کشیدم بالا.
- بذار سوالت رو جواب بدم. یک گروهی کارشون هک کردن بازی و اطلاعات سیستم بود. اونا هم از خدا خواسته یادم دادن.
سرش را به فهماندن تکان داد:
- بسیار خب...می‌خواستم آخرین کلمه‌م رو بگم...میشه بیای دوربین‌های مداربسته خونه پدربزرگتو واسه‌مون هک کنی؟
با تعجب نگاهش کردم:
- یعنی...منم باهاتون همکاری کنم؟
لبخندی کنج لبش پدیدار شد:
- دقیقاً و می‌تونی با استفاده از ما قاتل پدربزرگت رو پیدا کنی... .
چیزی نگفتم و به روبه‌رویم خیره شدم. با آمدن سهیل نگاهش را به سمتش داد:
- داداش همون پاستورات رو میاری چند دست بازی کنیم؟
- آره؛ چرا که نه؟
محمد سرش را به طرف من کرد:
- تو هم می‌خوای بازی کنی؟
پوزم را جلو آوردم:
- من حرفه‌ای بلدم؛ اما نمی‌خوام، حوصله ندارم.
شانه‌ای بالا انداخت:
- به من چه. بالاخره ما گفتیم تو قبول نکردی.
چیزی نگفتم و از روی مبل برخواستم.
عطیه سینی چای را خواست ببرد به سمت میز که سریع از آن چای برداشتم و دم گوشش گفتم:
- هروقت کارت تموم شد بیا که کارت دارم... .
لبخندی زد:
- باشه... .
سینی چای را روی میز گذاشت و آمد به طرفم:
- بیا بریم.
مرا به سمت اتاقش برد و تعارف کرد که بروم داخلش. وارد که شدم، چادرش را از سرش در آورد.
- آخیش...راحت باش.کسی نیست که داری این‌طوری نگاه می‌کنی... .
لبخندی زدم:
- نه مرسی عطیه...باید حرفی رو بهت بزنم... .
روی تختش نشستم. کنارم نشست. دستش را گرفتم:
- می‌دونم حرفی که می‌خوام بزنم شرمنده‌ت می‌کنه؛ اما خواهش می‌کنم بهم بگو دوست داری اولین آرزوت روز تولدت چی باشه؟
شرمنده سرش را پایین انداخت:
- آیلار... .
با التماس نگاهش کردم:
- خواهش می‌کنم عطیه حرفمو به زمین ننداز.
به چشمانم خیره شد:
- شرمنده میشم آیلار... .
- شرمنده چیه دیوونه. مثلاً امروز تولدته ها! فکرشو بکن تولد تو امروزه و تولد منم فردا... .
تعجب تمام صورتش را در بر گرفت:
- چی گفتی؟ تولد تو فرداست؟
لبخندی زدم و سرم را بالا و پایین تکان دادم.
یهو مرا در آغوش گرفت:
- عزیزم... .
هنوز همان لبخند را زده بودم:
- مرسی. تبریک هم باید به خودت بگم. می‌دونی دوست ندارم کسی واسم کادو و تولد بخره. آخه از بچگی هیچ‌ک.س واسم تولد و کادو نگرفته...منم دیگه خوشم نیومد برام تولد و کادو بخرن...هرچند من دیگه بزرگ شدم و دیگه بچه نیستم... .
 

Nargess128

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8614
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
62
امتیازها
68
محل سکونت
مشهد

  • #16
مرا از خود جدا کرد.
- واقعاً خیلی خوشگلی دختر... مثل قرص ماه زیبایی.
به چهره‌اش نگاه می‌اندازم. صورتی گردمانند، ابروهایی کمانی و پرپشت، گونه برجسته و چشمانی مشکی‌رنگ.
- تو هم خوشگلی... فقط خودت رو دست‌کم نگیر... اعتماد به نفستو ببر بالا... .
خندید. ذوق کرده بود:
- نگفتی حالا... اولین آرزوت چیه؟
آب دهانش را قورت داد.
- یکی گیتار بزنه واسه‌م... .
لبخند واقعی را برایش زدم. خودم بلد بودم و این را می‌دانستم که الان گیتار در دسترس نداشتم تا برایش بزنم.
- من بلدم... فقط گیتارم رو داخل عمارت جا گذاشتم. اگه اشکالی نداره میشه آرزوی دومت رو بگی؟
سرش را پایین انداخت.
- خجالت می‌کشم اینو بهت بگم... .
شاکی نگاهش کردم:
- عطیه!
هیچی نگفت و بلند شد. مچ دستش را گرفتم:
- کجا؟ نگفتی؟
در حالی که تقلا می‌کرد مچش را از دستم خلاص کند، گفت:
- اِ، چقدر اصرار داری که من آرزوی دوممو بهت بگم آیلار... .
عصبی از حرف‌هایم شده بود. از کارش ناراحت شدم.
- باشه... نگو؛ اما اینو بدون من تو رو خواهر خودم می‌دونستم عطیه!
کلافه نگاهم می‌کند؛ اما بعد می‌گوید:
- آرزوی من اینه که یه خواهری بزرگ‌تر مثل تو داشته باشم... .
از حرفش که دنیا را به من داده باشند، خوشحال در آغوشش گرفتم:
- منم همین‌طور عطیه جون... از این به بعد به همدیگه بگیم خواهر. باشه؟
چشمانش را با رضایت بست:‌
- باشه... .
***
در حالی که مواد کیک را درست می‌کردم، روبه عطیه که داشت با دقت نگاه می‌کرد تا یاد بگیرد گفتم:
- عطیه میشه وانیل رو بدی به دستم؟
- باشه.
وانیل را اضافه کردم که کمی کیک پف کند.
با همزن‌برقی آن را با زرده‌های تخم‌مرغ هم زدم. کمی آب‌جوش هم به زرده‌ها اضافه کردم.
در عمارت باز می‌شود.
عطیه سلامی به محمد می‌کند. محمد وارد آشپزخانه می‌شود که نگاهش به من و مواد کیک می‌خورد.
- داری کیک درست می‌کنی خانم آیلار؟
در حالی که زرده‌ها را با همزن‌برقی هم می‌زدم، سرم را به بالا و پایین تکان دادم.
- به چه مناسبتی؟
کمی از زرده‌ها ریخت روی صورتم:
- تولدمه امروز... کسی تا حالا برام نگرفته خودم می‌خوام برم برای خودم تولد بگیرم.
همزن را خاموش کردم و به چشمان سیاهش خیره ماندم.
- چیه می‌خوای جلومو بگیری آقای مبین؟
او هم خیره شد به چشمان سیاه رنگم.
- نه، فقط تعجب کردم.
انگشت کوچکم را بالا بردم تا عینکی که قرار بود بیفتد بالا برود.
- کیک درست کردن هم مگه تعجب داره؟
سرش را به نمی‌دانم تکان داد. به کارم ادامه می‌دهم. نصف آردهای الک‌شده را به زرده اضافه می‌کنم و بعدش سفیده‌هایی که به شکل خامه مانند هم زده‌ام، نصفش را به آرد اضافه می‌نمایم.
به شکل یک‌ در میان کارم را ادامه می‌دهم.
کلاً حواسم از دنیا پرت شده بود و غرق در کارم بودم. عطیه سوال می‌کرد که چه چیزی را به مواد کیک اضافه کردم. من هم سوالش را پاسخ می‌دهم:
- ببین عطیه، می‌تونی برای این‌ که کیکت خوشمزه بشه، آب‌جوش باعث سبک‌شدن بافت کیک میشه. شیر و روغن باعث چربی کیکت میشه... .
 

Nargess128

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8614
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
62
امتیازها
68
محل سکونت
مشهد

  • #17
سرش را تکان می‌دهد و نکاتی که می‌گویم را داخل گوشی‌اش یادداشت می‌کند. بعد با ذوق می‌گوید:
- خیلی دوست دارم ازت آشپزی یاد بگیرم آیلار... .
لبخند گرمی برایش زدم.
- پس از این بعد بیا پیشم تا بهت یاد بدم خواهری... .
- باشه.
محمد پایین آمد و گفت:
- دخترا من دارم میرم بیرون. کار واجبی پیش اومده.
روبه من جدی گفت:
- دارم میرم پیش مادرت... .
می‌دانستم دارد از مادرم درباره پدربزرگم حرف بزند؛ برای همین با یک باشه، دیگر حرفی نزدم.
محمد که رفت، خامه قنادی را برداشتم و با همزن‌برقی آن‌ها را هم زدم.
پالِت را برداشتم و برای تزیین کیک آمده کردم.
تقریباً کیک داشت پف می‌کرد که یهو صدای زنگ تایمری که برای کیک گذاشته بودم به صدا درآمد.
- دیگه آماده است.
کیک را از فر خارج کردم و به عطیه گفتم بیاید آشپزخانه تا برایش توضیح دهم چگونه با پالِت دور کیک را خامه کشی کند. او هم تایپ می‌کرد و نکات را داخل دفترچه گوشی‌اش یادداشت می‌کرد.
دختری بود که دوست داشت یک خانم خانه واسه خودش باشد. کلاً عطیه با دخترانی که دیده بودم فرق داشت.
مهربان بود، کمکم می‌کرد، تازه دوست داشت از من گیتار زدن یاد بگیرد. با آن‌ که هنوز برایش گیتار نزده بودم. کلا تک‌دختر بود مانند خودم.
یادش که دادم، او هم شروع کرد به تزئین کیک.
خامه‌ها را ریختم داخل قابلمه و وقتی‌ که آب شدند، بسته شکلات را داخل آن‌ها ریختم و با همزن‌دستی تندتند هم می‌زدم.
شکلات‌ها که آب شدند، زیر گاز را خاموش کردم.
شکلات‌ها را ریختم داخل قیف پلاستیکی.
به عطیه نگاه کردم. هنوز درگیر پالت روی خامه کشی‌اش بود.
به جلو رفتم و پالت را از دستش گرفتم. با آرامش خاص برایش توضیح دادم که چگونه آن را صاف کند. عطیه فهمید و سریع گفت:
- بده بقیه‌شو خودم انجام بدم. خواهش می‌کنم.
خندیدم:
- باشه بیا پالت رو بگیر که این شکلات‌ها رو داخل قیف‌های پلاستیکی ریختم. شکلات‌ها رو که می‌شناسی زود می‌بندن.
خندید.
- باشه.
کیک را به اتمام رساندم. فقط مانده بودم که روی کیک چه چیزی بنویسم. عطیه دستش را زیر چانه‌اش گذاشته بود و حالت فکری را به خودش گرفته بود. یهو فریاد زد:
- فهمیدم!
با تعجب از صدایش نگاهش کردم. ادامه داد:
- معنی اسمت رو میشه بگی آبجی؟
پوزم را جلو آوردم:
- یعنی... دختری که مانند ماه زیباست... .
- خب بنویس... دختری که مانند ماه زیبایی تولدت مبارک... .
صورتم را جمع کردم. از حرفش چندشم شد.
- ایی! این دیگه چی بود که گفتی؟
لبخندی پهن برایم زد.
- دیگه این بود که به ذهنم اومد... .
چپ چپ نگاهش کردم.
- از دست تو... .
یادم می‌آید که شیر موز هم باید درست نمایم.
- راستی عطیه بلدی شیر موز درست کنی؟
سرش را به تایید تکان داد.
- بسیار خوب... زود باش... .
به ساعت نگاه می‌کنم. 16:48 بود. سریع روی کیک می‌نویسم.
- دختر تنها تولدت مبارک.
و کیک را داخل یخچال می‌گذارم.
***
(حال)
با رفتنش به صورت خون آلود محمد خیره می‌شوم. دست مردانه‌اش را در دست می‌گیرم و غمگین نگاهش می‌کنم.
- منو ببخش همش تقصیر منه... .
سریع نگاهم می‌کند.
- چی داری میگی آیلار؟
با بغض نگاهش می‌کنم:
- آخه اونا تو رو به‌خاطر من... .
انگشت اشاره‌اش را روی لبم می‌گذارد.
- من خودم تسلیم اونا شدم... .
 

Nargess128

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8614
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
62
امتیازها
68
محل سکونت
مشهد

  • #18
- خوش‌حالم که همسری مهربون مثل تو دارم... .
لبخند گرم و مهربانش را روی لبش حس کردم.
- منم همین‌طور... .
به صورتش نگاه کردم.
- چیه؟
لبخندی برایش زدم.
- آخه می‌دونی وقتی تو رو نگاه می‌کنم یاد یکی از آهنگام میفتم. باورت میشه؟
تک‌خنده‌ای کرد.
- از دست تو! باز رفتی تو فاز قدیم؟
سری به چی‌کار کنم برایش زدم.
- محمد؟
- هوم‌‌؟
- چقدر دوسم داری؟
سرم را با دستانش گرفت و به چشمانم خیره شد.
- به تمومی ستارگان آسمانی... .
لبخند واقعی را زدم:
- منم همین‌طور. راستی عینکمو آوردی نمی‌تونم از دور همه‌چی رو نگاه کنم... .
- آره... .
مرا از خود دور کرد و از داخل جیب شلوار جینش یک عینک مطالعه خارج کرد و دستم داد.
تشکر کردم و عینک را به چشم‌هایم زدم.
- آخیش. راحت شدما.
دیدم نسبت به اطراف خوب شده بود.
- آیلار؟
نگاهش کردم:
- جانم؟
دستش را دور گردنم حلقه کرد و مرا به خودش نزدیک کرد که گونه‌ام با گونه‌اش برخورد کرد.
سبیل‌های زبرش روی گونه‌های برجسته من چیزی بود که من آن را دوست داشتم.‌‌
- چرا وقتی که با اصرار مامانم با هم ازدواج واقعی کردیم سریع بله رو دادی؟
سریع سرم را پایین انداختم:
- میشه بعداً جوابتو بدم؟
با انگشتش چانه‌ام را بالا آورد:
- باشه هروقت که سوالمو جواب دادی.
لبخندی به رویش پاشیدم.
در باز می‌شود و... .
***
(گذشته)
ظرف‌های کثیف را داخل ماشین ظرفشویی قرار دادم و کیک را روی میز کوچک چوبی قرار دادم.
عطیه آن موقع با برادرش سهیل رفته بودند خانه‌شان تا لباس‌هایش را عوض کند.
نگاهی به خود انداختم. موهای سیاهم در هوا پخش شده بود و صورتم پر از زرده‌های تخم‌مرغ پاشیده شده بود.
عینکم کمی کج شده بود. لباس‌هایم پر از زرده‌های تخم‌مرغ و آرد ریخته بود.
مگر من بچه بودم که برای خودم تولد آنچنانی بگیرم و کادو آنچنانی؟
من ساده دوست داشتم. دوست نداشتم مانند پول‌دارها تولد چند میلیاردی بگیرم و چند میلیاردی خرج نمایم.
دوباره به چشمان سیاهم خیره ماندم:
- آفرین این‌طوری باقی بمون!
بغض گلویم را گرفته بود:
- تنهایی خیلی می‌چسبه... .
نگاهم به ساعت افتاد. 6:30 بود. چشمانم را بی‌اختیارم می‌بندم که می‌فهمم بغضم شکسته است و اشک‌هایم جاری شده‌اند.
- نه مامانی هست که بهت تبریک بگه. نه برادری که از تهِ دلِت بغل کنه و تولدت رو تبریک بگه.عجب خانواده‌ای دارم من! الان من خوشبختم؟ نه معلوم نیست... .
چشمانم را باز کردم و به آیهان پیام دادم:
- سلام. معلوم هست چی‌کار می‌کنین؟
آنلاین نبود و آخرین بازدیدش ساعت چهار بعدازظهر بوده است.
گوشی را خاموش کردم که صدای بوق ماشینی را از حیاط عمارت شنیدم. تعجب کردم. چه کسی قرار بود با ماشین بیاید که خودم و محمد خبر نداشتیم؟
با وضعی که من داشتم سریع به اتاق خواهرش می‌روم و لباس‌هایم را عوض می‌نمایم و صورتم را شستشو می‌دهم.
عینک را به چشمانم می‌زنم و به پایین می‌روم.
با ورود من به سالن، یک‌هو در باز می‌شود و پیرزنی همراه دختری جوان وارد می‌شود.
مرا که می‌بینند، مات و مبهوت نگاهم می‌کنند.
پیرزن پنجاه‌ساله چقدر شبیه مادر محمد بود.
خواهرش هم همین شکلی بود.
باید حدس می‌زدم این خواهر و مادرش بودند.
پیرزن آنچنان با اخم نگاهم می‌کرد که انگار طلب ارث پدرش را از من دارد.
با صدایش به خود آمدم:
- اسمت چیه؟
دستپاچه شدم:
- آی... آیلار.
 

Nargess128

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8614
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
62
امتیازها
68
محل سکونت
مشهد

  • #19
دختر به مادرش گفت:
- سیمین‌بانو، آروم باشید این دختر زیبا از شما ترسیده... .
سیمین بانو جلویم آمد:
- تو کی هستی؟ محمد کجاست؟
با ترس نگاهش کردم. آب دهانم را فرو دادم و گفتم:
- منو آقا محمد آورده این‌جا. الان هم که رفته خونه‌مون... .
پوزخندی برایم زد:
- محمد غلط کرده که یه دختر رو وارد خونه من کرده... .
اخم غلیظی در ابروهایش چین خورد.
- مینا لطفاً به محمد زنگ بزن... .
مینا یک نگاهی بر من کرد و با چشم‌هایش اشاره کرد که سرم به پایین بیندازم. نگاهش کردم و بعد به حرفش گوش دادم.
مینا گوشی‌اش را برداشت و به محمد زنگ زد. نگاه سیمین‌بانو را روی خود حس می‌کردم.
مینا حرفش را با محمد به اتمام رساند. روبه سیمین‌بانو گفت:
- گفت که الان میاد.
دست سیمین‌بانو را گرفت و او را نشاند جای صندلی که روی میز آن جای صندلی، کیکم را گذاشته بودم. نگاهش به همان کیکی بود که درست کرده بودم افتاد. نیم‌نگاهی بر من انداخت و یک ابروی بالا رفته گفت:
- این کیک برای کیه دخترجون؟
بغض گلویم را فشار می‌دهد. هرکاری می‌کنم تا آن را قورت بدهم نمی‌شود. صدایم می‌لرزد وقتی که می‌خواستم سخن بگویم:
- برای خودم... .
سرم را بالا می‌برم تا ببینم واکنشش چیست؟
یهو دادی زد که کل خانه عمارت به لرزه در آمد.
- تو غلط می‌کنی... .
از حرفش حرصم می‌گیرد. دوست دارم سرش داد بزنم؛ اما وقتی یادم می‌افتاد که احترامش بر من واجب است هیچی نگفتم.
کیک را به طرف دیوار پرت کرد. بغضم می‌شکند. یواش یک قطره از گوشه چشم‌هایم پایین می‌آید. با عصبانیت می‌گویم:
- شما حق نداشتید کیکی که من توش زحمت کشیدم رو بندازید به‌سمت دیوار.
مینا با ترس نگاهش میان من و سیمین‌بانو می‌افتد. همان‌زمان در خانه عمارت باز می‌شود و محمد وارد می‌شود. من همان‌طور با عصبانیت به سیمین بانو خیره بودم و او با ابروهای بالا رفته‌اش خیره نگاهم می‌کرد. جدی به مینا گفت:
- این‌جا چه خبره؟
 

Nargess128

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8614
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
62
امتیازها
68
محل سکونت
مشهد

  • #20
مینا اشاره به کیکی که به دیوار پرت شده بود کرد. انگار لال شده بود.
محمد نیم‌نگاهی به کیک کرد و بعد نگاهش را به من معطوف کرد:
- احترامت کو؟
از حرفش اخم کردم. چطور می‌توانست از این پیرزن حمایت کند در حالی که این پیرزن مرا تحقیر کرده بود؟
کنترلم را از دست دادم و فریاد زدم:
- احترام؟
بعد رویم را به طرفش کردم:
- من به این احترام بذارم؟ منو تحقیر کرده، بعدشم کیکمو که خیلی روش زحمت کشیدم رو نابود کرده! انتظاری از احترام داره؟ به احترامش من چیزی نگفتم؛ اما حق نداشت کیک منو که با زحمت درستش کردم نابود کنه جناب سرهنگ!
با تعجب نگاهم کرد؛ اما بعد مانند خودم فریاد زد:
- اصلاً دوست داشته که کیک رو پرت کنه به دیوار مگه تو چی‌کارشی که سرش داد می‌زنی؟
یه لحظه سرم گیج می‌رود. بعد شروع می‌کند به درد گرفتن.
صورتم درهم می‌شود و سرم را میان دستانم می‌گیرم. یک‌هو فریادم کل عمارت را در بر می‌گیرد:
- آی!
مینا و محمد با تعجب نگاهم کردند؛ اما این پیرزن خِرفت با لحنی که مرا تمسخر می‌کرد گفت:
- این داره الکی اَدا در میاره... .
حال اگر داشتم با پاهایم می‌زدم به دهانش تا دندان‌هایش خُرد شوند. نمی‌دانم چه مرگم شده بود؛ اما فهمیدم که دوباره سردرد به سراغم آمده بود.
مینا خواست جلو بیاید که کف دستم را به عنوان ایست جلویش قرار دادم. حالی نداشتم. سرم درد می‌کرد؛ اما نمی‌دانم چه شد که با پا روی زمین افتادم و بی‌هوش مطلق... .

***
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
29

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 10)

بالا پایین