. . .

متروکه رمان میدان عطش | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
negar_92d4e6c099d03bdc_7xhp.png
نام رمان: میدان عطش
ژانر: اجتماعی
نویسنده‌‌: سوما غفاری
خلاصه: در میان ماجراهای رنگارنگ زندگی، چه می‌دانیم از الکسایی که یک دختر آرام، با ننگی بزرگ روی نامش است؟ چه کسی می‌داند سال جدید دبیرستان چگونه سپری خواهد شد، آن هم زمانی که شایعاتی راجع به شان فاستر در گوش‌ها زمزمه می‌شود و اریک کارتر، باز به دنبال داستان جدیدی برای رسوایی، به حریم شخصی دختران و پسران سرک می‌کشد؟ هیچ کس نمی‌داند پشت نقاب‌های روی صورت چه داستانی پنهان شده، اما کم کم پرده کشیده می‌شود و چراغ‌ها روی سن می‌تابد. کم کم کارهای مخفیانه ی دانش آموزان در طول سال آشکار می‌شود و آیا آنان می‌توانند از این رسوایی ها سر بلند بیرون آمده و تغییری در زندگی‌ پر مشغله‌شان ایجاد کنند؟

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #21
"فصل دوم"
درحالی که با چنگال تکه‌ای از کیک را برداشته و به سوی دهانش می‌برد، نگاهی به نِیدیِن که کنارش نشسته، می‌اندازد.
- لوکاس، به امیلیا هم بگو بیاد.
لوکاس چنگال را روی بشقاب می‌گذارد و به صندلی تکیه می‌دهد. دستش را روی پشتی صندلی می‌گذارد و نگاهی میان نیدین و دو پسری که مقابلشان نشسته‌اند، می‌چرخاند. آن دو پسر، یکیشان در واقع برادر کوچک‌تر نیدین و دیگری دوست لوکاس است.
صدای مردد و متفکر لوکاس سخن سکوت را قطع می‌کند.
- نمی‌دونم بتونه بیاد یا نه، ولی بذار بهش خبر بدم.
با این حرف، موبایلش را از جیب شلوار جین خاکستری رنگش بیرون می‌کشد و پس از چند ثانیه، شماره‌ی امیلیا را لمس کرده، تماس را بر قرار می‌کند. در همان هنگام که او به صدای بوق موبایل گوش سپرده است، نیدین و دوست لوکاس مشغول گفت و گو می‌شوند.
امیلیا در اتاق خود، روی تخت نشسته و بالشش را در آغوش دارد. همان‌طور که دستانش را دور بالش صورتی رنگش حلقه کرده، خطوط کتاب را با چشمانش دنبال می‌کند.
تنها دلیلی که مانع بر قراری سکوت می‌شود، زمزمه‌ی آرام امیلیا است. متون کتاب و تاریخ جنگ‌های گذشته را برای خود زمزمه می‌کند. در آن هنگام، صدای زنگ موبایل توجهش را جلب می‌کند.
دست از درس خواندن می‌کشد و موبایلش را به دست می‌گیرد. با دیدن اسم لوکاس روی صفحه، لبخندی مهمان لبش می‌شود و سریع پاسخ می‌دهد.
- سلام.
صدای خوشحال لوکاس از پشت خط در گوشش می‌پیچد.
- هی امیلیا! میگم ما با نیدین و دو دوست دیگه توی کافه جمع شدیم. جات خیلی خالیه دختر!
امیلیا به پشت روی تخت دراز می‌کشد. همان‌طور که دستش را میان موهایش به بازی درآورده، به سقف سفید اتاقش خیره می‌شود. در جواب لوکاس می‌خندد و می‌گوید:
- این یه جور دعوت بود؟
صدای حاوی شیطنت و مرموز لوکاس که سعی می‌کند سر به سر امیلیا بگذارد، سمفونی گوشش می‌شود.
- برداشت آزاد!
امیلیا درحالی که می‌خندد، از روی تخت بلند می‌شود و شروع می‌کند به راه رفتن در عرض اتاق.
- آدرس بده. تا یه ساعت دیگه میام.
- کافی شاپ (...) توی خیابون (...)، نبش کوچه‌ی اول.
- الان میام.
این را می‌گوید و سریع تماس را قطع می‌کند و فوراً مقابل میز آرایشش می‌رود.
دستی به موهای بلند رنگ و مش شده‌اش می‌کشد و به تاب و شلوارک تنش نگاه می‌کند. شاید یک بافتنی نسکافه ای رنگ و شلوار لی بهترین تیپ برای رفتن به کافی شاپ باشد. یک آرایش ملایم و موهای دم اسبی نیز می‌تواند آماده شدنش را تکمیل کند!
ذوق زده و با لبخند عمیقی روی لب، به سوی کمد می‌رود و لباس‌های مد نظرش را برمی‌دارد.
چند دقیقه طول می‌کشد تا حاضر شود و آن لحظه که وارد هال می‌شود تا به سوی در برود، روبه پدر و مادرش که در هال نشسته‌اند، می‌گوید:
- من دارم میرم. یه کار مهمی با لوکاس دارم.
دیوید چشم از تلویزیون گرفته و پس از یک بار نگاه کردن به امیلیا، نگاهی به ساعت می‌اندازد. با عقربه‌ای که روی هفت نشسته مواجه می‌شود و می‌پرسد:
- کی برمی‌گردی؟
امیلیا پشت در می‌ایستد. لحن موشکافانه و جدی پدرش به مزاجش خوش نیامده. یعنی نمی‌شود یک بار بگوید می‌خواهد بیرون برود و به سلامت عزیزم بشنود؟ آهی آرام می‌کشد و پس از کمی این پا و آن پا کردن، آرام می‌گوید:
- نمی‌دونم.
دیوید چشم از او می‌گیرد و به تلویزون نگاه می‌کند. حرصی و کلافه می‌شود و تمسخر صدایش خارج از کنترلش است.
- اگه بدونی تعجب می‌کنم!
می‌داند این رفتن امیلیا، برگشتی دیر وقت خواهد داشت. می‌داند شاید ساعت یازده یا دوازده شب به خانه خواهد آمد و همین موضوع او را خشمگین می‌کند. می‌تواند خیلی راحت مانع رفتنش شود و به او اجازه ندهد، اما نمی‌خواهد او دخترش را کنترل کند، بلکه می‌خواهد امیلیا خودش روی رفتارش کنترل داشته باشد.
امیلیا که لبانش به منحنی غمگینی منتهی می‌شوند، دستش را دور دستگیره می‌پیچید. نمی‌فهمد مگر چه کار اشتباهی مرتکب شده است که بخواهد با واکنش تند و منفی پدرش روبه رو شود!
بدون توجه به دیوید، خداحافظی ای از مادرش می‌کند و سریع پا به بیرون خانه می‌گذارد. هوا روبه غروب است و تا ابتدای خیابان را پیاده طی می‌کند. بادهای خنک پاییزی می‌وزند و گونه‌هایش را نوازش می‌کنند.
درحالی که موبایلش را بیرون می‌آورد و با آن مشغول می‌شود، تاکسی ای هم می‌گیرد و به سوی کافه می‌رود.
***
دوشنبه از راه می‌رسد و باز شدن درهای مدرسه، برابر می‌شود با ورود دانش آموزان به داخل.
اتوبوس‌ها مقابل مدرسه می‌ایستند و وقتی درشان باز می‌شود، کیلب اولین نفر از اتوبوس پایین می‌آید. کوله پشتی اش را در دست می‌گیرد و به سوی حیاط می‌رود.
حیاط مملو از بچه‌های دیگر است و بیشتر افراد تصمیم گرفته‌اند قبل ورود به کلاس‌، در حیاط تفریح کنند. بیخیال تفریح می‌شود و یک راست به کلاس می‌رود. همین زنگ اول امتحان دارند و ترجیح می‌دهد به کلاس رفته، قبل شروع امتحان یک بار دیگر مطالب را بخواند.
اولین امتحانشان پس از گذر دو هفته از شروع مدارس است و می‌خواهد نمره‌ی خوبی کسب کند. وارد کلاسشان در طبقه‌ی اول می‌شود و روی تک صندلی سفیدش می‌نشیند. صدای صحبت بچه‌ها در محیط پیچیده است. نگاهی به انتهای کلاس می‌اندازد. از سویی شری و الکسا مشغول بگو بخند هستند، از سویی دیگر زویی و آریا.
با شری و الکسا از پارسال آشنایی دارد، اما از زمان شروع سال اصلاً با زویی و آریا صحبت نکرده.
بیخیال این افکار، کتابش را باز می‌کند و متون کتاب را زیر لب می‌خواند.
اریک به جلو خم می‌شود و از پشت شانه‌ی آلیس را تکان می‌دهد. آلیس دست از نوشتن برمی‌دارد و به عقب می‌چرخد. عینکش را روی چشمانش تکان می‌دهد و در همان هنگام با کنجکاوی می‌گوید:
- بله؟
صدای آرام و ظریفش در گوش اریک می‌پیچد. اریک با سر اشاره‌ای به جای خالی لوکاس و امیلیا می‌اندازد و می‌پرسد:
- این دوتا کجان؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #22
آلیس زبانی روی لبانش می‌کشد و سری به طرفین تکان می‌دهد.
- نمی‌دونم، از صبح ندیدمشون.
اریک چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و نفسش را کلافه بیرون فوت می‌کند. سپس با لحن کنجکاوی می‌پرسد:
- باید بدونی. مگه تو همیشه تا اومدن امیلیا جلوی در منتظر واینمیستی؟
لبخند شرمنده و دستپاچه ای روی لبان آلیس می‌نشیند. نمی‌داند چه جوابی به اریک دهد و این حرفش، موجب ‌شده احساس یک مجرم را پیدا کند! یا یک کارمندی را که بدون اتمام شیفتش، محل کار را ترک کرده و حال باید به رئیسش حساب پس دهد.
بالأخره از میان افکاری که مانند درخت مقابلش سبز شده‌اند، عبور می‌کند و پاسخ اریک را می‌دهد:
- چرا، ولی دیگه دیر ‌شد. منم اومدم کلاس تا برای امتحان درس بخونم.
اریک چیزی نمی‌گوید و نگاه کنجکاوش به سوی صندلی‌های خالی امیلیا و لوکاس می‌چرخد. تا لحظاتی دیگر معلم می‌آید و آن‌گاه چرا خبری از این دو نیست؟
ورود خانم ویلسون به کلاس، طنابی می‌شود که اریک را از چاه افکارش بیرون می‌کشد. خانم ویلسون سلام رسایی می‌کند و به سوی میزش می‌رود.
کت و شلوار زنانه‌ی تنش او را زیبا و شیک نشان می‌دهند و درحالی که لبخند می‌زند، چشمان سبز رنگش را سراسر کلاس می‌چرخاند. بچه‌ها ساکت می‌شوند و پس از این‌که خانم ویلسون روی صندلی‌اش می‌نشیند، ناگهان در کلاس باز می‌شود.
سرها به سوی در می‌چرخد و همه با تعجب به دخترک پشت در نگاه می‌کنند.
امیلیا رُز، با موهای دم اسبی بسته اما آشفته و بدون آرایش، پا به داخل کلاس می‌گذارد.
الکسا از دیدنش متعجب می‌شود. می‌داند امیلیا هیچ گاه بدون آرایش جایی نمی‌رود! پس اکنون چه شده که در حق پوست صورتش لطف کرده و کلی کرم روی آن نمالیده؟ لازم به ذکر است که دیر هم آمده!
به عقب می‌چرخد و به شری که در فاصله‌ی دو صندلی با او نشسته است، نگاه می‌کند. شری متوجه الکسا می‌شود و از نگاه سؤالی اش منظور او را می‌فهمد.
او نیز نیم نگاهی به یونیفرم چروک امیلیا می‌اندازد و سپس خطاب به الکسا، شانه‌ای بالا می‌اندازد تا بگوید هیچ نظری ندارد. او هم از دیدن این سر و وضع امیلیا تعجب کرده و خدا می‌داند چه اتفاقی افتاده.
امیلیا بدون هیچ حرفی با نگاه شرمنده‌ای وارد کلاس می‌شود و به سوی تک صندلی خود کنار آلیس می‌رود. سر جایش می‌نشیند و
لوازمش را روی میز می‌گذارد. اخم هایش در هم فرو رفته و بی‌حال و کسل به نظر می‌رسد.
آلیس با نگرانی این‌که چرا این‌قدر بد حال است، اندکی سوی امیلیا خم می‌شود و آرام زمزمه می‌کند:
- هی امی، تو خوبی؟
امیلیا کلافه از این پیگیری و سؤال آلیس، نگاه تند و تیزی به او می‌اندازد. دیدن آن چهره‌ی خشمگین و بی‌حوصله ی امیلیا، موجب می‌شود آلیس حتی از به زبان آوردن حرفش پشیمان شود. حرفش را قورت می‌دهد و دستپاچه می‌شود.
شاید نباید حال امیلیا را می‌پرسید! اما پرسید چون بالأخره آن دو دوست هستند. صدای امیلیا او را از فکر خارج می‌کند.
- من خوبم آلیس! بیخیال من!
به سوی آلیس می‌چرخد. نگاهش رنگ نگرانی به خود می‌گیرد و جدی می‌شود.
- میگم، این زنگ چی کار می‌کنیم؟
آلیس نیم نگاهی به خانم ویلسون می‌اندازد. حرفی که آلیس می‌زند، امیلیا را در بهت فرو می‌برد. چشمانش گرد می‌شوند و اضطراب شروع به شکوفا دهی در قلبش می‌کند.
- امتحان داریم دیگه! یادت رفته؟
با نگاهی متعجب خیره به چهره‌ی آلیس می‌ماند؛ آلیسی که دل نگران اجزای صورت امیلیا را می‌کاود.
امیلیا ذهنش فقط درگیر امتحان می‌شود. آخر چه امتحانی؟ مگر امروز امتحان دارند؟ چگونه توانسته است چنین چیز مهمی را فراموش کند؟
البته که فراموش می‌کند! دیروز بدون این‌که بتواند دو صفحه درس بخواند، پیش لوکاس و بقیه به کافه رفت. پس از آن، با اتفاقات مسخره‌ای که در طول شب برایش افتادند، هر کسی باشد امتحان را فراموش می‌کند.
حال باید چه کند؟ نمی‌تواند از امتحان نمره‌ی کمی بگیرد. نمره‌ی کمش برابر می‌شود با بحثی که در خانه به انتظارش نشسته است؛ بحثی که پدرش به محض مطلع شدن از نمره‌اش به راه می‌اندازد. اما بدون ذره‌ای آگاهی از موضوع درس و امتحان هم که نمی‌تواند موفق شود!
هوف آرامی می‌کشد و تصمیم می‌گیرد همه چیز را به دست شانسش سپرده، به سخنان خانم ویلسون گوش دهد، که ناگهان چشمش به رایلی می‌خورد. رایلی دو تک صندلی جلوتر از او نشسته است.
جرقه ای در ذهنش زده می‌شود و می‌تواند حتی نور جرقه‌ای که ذهنش را از تاریکی خارج کرده، ببیند. دستش را که نامیدانه زیر چانه‌اش گذاشته بود، کنار می‌کشد و آرام آرام به سوی شکمش می‌برد.
می‌داند چه کاری باید انجام دهد تا به خواسته‌اش برسد. مطمئن نیست موفق می‌شود یا نه، اما احتمال پیروزی نیز دارد. نمی‌خواهد آن احتمال را نادیده بگیرد.
دستش را روی شکمش می‌گذارد و با اخم کوچکی ابروانش را زینت می‌دهد. چهره‌اش در هم فرو می‌رود و هیچ کس نمی‌فهمد چه اتفاق ناگهانی ای برای او می‌افتد. هیچ کس نمی‌فهمد چه می‌شود که ناگهان سرش را پایین می‌اندازد و آخ می‌گوید.
فقط صدای آرامَش که نشان می‌دهد دردی طاقت‌فرسا به جانش افتاده، سخن معلم را قطع می‌کند.
- خانم ویلسون؟
صدای لرزان امیلیا، خانم ویلسون را وادار می‌کند نگاهش را به آن سو بچرخاند. امیلیا را می‌بیند که روی صندلی در خود جمع شده و دستانش را دور شکمش پیچیده. چهره‌ی در هم فرو رفته و چشمانی که به زور باز مانده‌اند، خبر از این می‌دهند که اتفاقی افتاده است. خانم ویلسون با تکیه بر این فکر، اخمی روی ابروانش می‌نشیند و هراسان و دستپاچه می‌گوید:
- امیلیا، موضوع چیه؟
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #23
امیلیا اندکی سرش را بالا می‌گیرد و با آه و ناله پاسخ می‌دهد:
- شکمم خیلی درد می‌کنه. می‌شه برم بیرون؟
خانم ویلسون نگران و کنجکاو چند قدم جلو می‌آید، در آن هنگام سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
- باشه برو. می‌خوای یکی باهات بیاد؟
امیلیا به آرامی و درحالی که سعی می‌کند دردش را به رخ بکشد، از روی صندلی بلند می‌شود. دستانش را بیشتر دور شکمش می‌پیچد و نگاهش را به سوی رایلی می‌چرخاند. با سر به او اشاره می‌کند و در آن هنگام رایلی که سرش گرم ورق زدن کتابش است، با ناگهان شنیدن نامش متعجب می‌شود.
- اگه می‌شه، رایلی باهام بیاد.
رایلی کتابش را می‌بندد و به سرعت به سوی امیلیا می‌چرخد. اخم پر رنگی روی ابروانش دیده می‌شود و او درحالی که چشمانش را ریز می‌کند، می‌پرسد:
- من چرا؟ یکی از دوست‌هات رو با خودت ببر.
صدای ناراضی و کلافه اش، نشان می‌دهد حوصله‌ی همراهی امیلیا را ندارد‌. متعجب است که چرا امیلیا نام او را برده، آخر آن دو در مواقع عادی نه حرفی برای گفتن با هم دارند و نه حتی سلامی به هم می‌دهند. اکنون امیلیا چه می‌گوید؟
این مخالفت رایلی اعصاب امیلیا را به هم می‌ریزد و نگران می‌شود که نکند در نقشه‌اش موفق نشود؟ خوشبختانه صدای قاطع و جدی خانم ویلسون و حرفی که می‌زند، مانند پاک کنی نگرانی‌های امیلیا را از صفحه پاک می‌کند.
- رایلی، لطفاً با امیلیا برو.
رایلی نفس حبس شده در سینه‌اش را با حرص و کلافگی بیرون می‌دهد. قرارگیری در این وضعیت آن هم بدون خواست خودش، خشمگینش می‌کند. حرصی از روی صندلی بلند می‌شود و باشه ای می‌گوید. در آن هنگام، امیلیا خوشحال از اینکه بخشی از نقشه‌اش عملی شده، لبخند نامحسوسی می‌زند و همچنان به تظاهرش ادامه می‌دهد. درحالی که سرش را پایین انداخته و گویا از درد به خود می‌پیچید، از کنار رایلی رد می‌شود. صدای آرام ممنونم گفتنش، در گوش رایلی می‌پیچید. رایلی چشم غره ای می‌رود و پشت سر امیلیا از کلاس خارج می‌شود.
هنگامی که سوی دستشویی می‌روند، سکوت میانشان رد و بدل می‌شود، در واقع امیلیا دنبال فرصت مناسبی برای رو کردن حقایق است. همین که اندکی از کلاس دور می‌شوند، امیلیا وسط راهرو می‌ایستد.
رایلی کنجکاو از ایستادن او، به سویش می‌چرخد. لحن کلافه و سؤالی اش، سمفونی گوش امیلیا می‌شود و شیشه‌های ظریف سکوت را می‌شکند.
- چی شد وایستادی؟
امیلیا سرش را پایین می‌اندازد. هنوز باید نقش یک دختر آرام و بی‌گناه را بازی کند. می‌داند رایلی گول این ظاهرش را نخواهد خورد، ولی شاید گول حرف هایش را بخورد. گوشه‌های دامنش را در مشت می‌گیرد و سعی می‌کند صدایش غمگین به نظر رسد.
- دیروز من یه مشکلی داشتم و اون‌قدری حالم بده شده بود که نتونستم درس بخونم. می‌خواستم ببینم می‌تونی برای امتحان کمکم کنی؟
چشمان رایلی از شنیدن این حرف گرد می‌شوند و او درحالی که یک تای ابرویش را بالا می‌دهد، متعجب می‌پرسد:
- ازم می‌خوای بهت تقلب بدم؟
- مجبورم بخوام. نباید نمره‌ی پایینی بگیرم.
امیلیا سرش را بلند می‌کند و با چشمان خواهشمندش به رایلی خیره می‌شود. لبانش به منحنی باریک و غمگینی خم می‌شوند و امیلیا بیش از پیش خود را ناراحت و مضطرب نشان می‌دهد.
- این اولین امتحانمون در طول این دو هفته سال تحصیلی جدیده و یه جورایی مهمه! خانوادم انتظار دارن نمره خوبی بگیرم، بی‌توجه به این‌که مشکل دیروزی خونمون انقد بد بود که نتونستم درس بخونم.
رایلی نفس حبس شده در سینه‌اش را با کلافگی بیرون می‌دهد. در مخمصه بدی گیر افتاده است! این ظاهر غمگین امیلیا را باور نمی‌کند؛ زیرا می‌داند او همان دختر کوچولوی بد مدرسه است که به امثال رایلی اهمیت نمی‌دهد. ولی حرف های امیلیا زیادی واقعی به نظر می‌رسند و همین موضوع رایلی را به شک می‌اندازد. آخر می‌داند امیلیا هيچ‌گاه حاضر به کمک خواستن از کسی نیست! غرور این دختر بیشتر از آن است که به او اجازه‌ی خواهش به دیگران را دهد. اگر اکنون از رایلی کمک می‌خواهد، یعنی حرف هایش صحت دارند؟
امیلیا که می‌بیند رایلی سخت مشغول فکر شده است، دست به اقدام می‌زند تا افکار و توجهش را سوی خود بکشد.
دست دراز می‌کند و دست رایلی را میان زندان انگشتانش حبس می‌کند.
- لطفاً رایلی.
رایلی، آن دختر مهربان، در نهایت به دام امیلیا می‌افتد و سری تکان می‌دهد.
- باشه امیلیا، بهت جواب سؤال‌ها رو میگم.
دستش را از دست امیلیا می‌کشد و یک تای ابرویش را بالا می‌دهد. کنجکاو و جدی می‌پرسد:
- ولی می‌شه بگی چطوری قراره بهت تقلب بدم؟ تو دو صندلی عقب‌تر از من می‌شینی!
این موضوع فکر رایلی را به خود اختصاص داده. رایلی روی اولین صندلی مقابل خانم ویلسون می‌نشیند و این‌که بخواهد تقلب بدهد، غیر ممکن است! اگر این کار را کند، خانم ویلسون متوجه می‌شود و آن‌گاه هر دو در بد دردسری می‌افتند. صدای زیرکانه و متقاعد کننده‌ی امیلیا پاسخ سؤال‌های رایلی را می‌دهد.
- خب این‌که کاری نیست. فقط کافیه موقع امتحان بیای سر جای لوکاس بشینی. به نظر می‌رسه لوکاس امروز مدرسه نیومده و قرار نیست بیاد. صندلی لوکاس یدونه پشت منه. اگه جای اون بشینی، به راحتی می‌تونی جواب سؤال‌ها رو بهم بگی.
رایلی نفس عمیقی می‌کشد و درحالی که سری تکان می‌دهد، چشمان قهوه‌ای رنگش را از امیلیا گرفته، سوی راهرو می‌چرخاند.
- خیلی خب، بیا برگردیم سر کلاس.
@نویسنده پشت شیشه
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #24
امیلیا لبخند نامحسوس خوشحالی مهمان لبش می‌کند. رایلی حرفش را قبول کرده و این خیلی خوب است! با وجود رایلی، او حتما موفق می‌شود. پس دیگر جایی برای نگرانی نیست.
با این افکار، به دنبال رایلی می‌افتد و هر دو به کلاس برمی‌گردند. به محض ورودشان، خانم ویلسون که برگه‌های امتحانی به دست، پشت میزش ایستاده و درحال توضیح امتحان است، دست از سخنانش می‌کشد. به امیلیا نگاه می‌کند و می‌پرسد:
- امیلیا، الان بهتری؟
امیلیا لبخندی می‌زند و روی صندلی‌اش می‌نشیند.
- آره، بهترم.
این را می‌گوید و مسیر نگاهش را به سوی رایلی تغییر می‌دهد. به او اشاره می‌کند که بیاید و پشت سر او بنشیند. رایلی گوشه‌ی لبش را به دندان می‌گیرد و بدون هیچ حرفی، کتاب‌هایش را از روی میزش برمی‌دارد. ارام و میان حرف های معلم، به سوی امیلیا می‌رود و روی صندلی پشت سر او می‌نشیند.
در آن هنگام، آلیس بابت این تغییر جای رایلی مشکوک و کنجکاو می‌شود. درحالی که نگاهش روی رایلی قفل شده، به سمت امیلیا خم می‌شود. صدای آرام و موشکافانه اش اعصاب امیلیا را به هم می‌ریزد.
- حالت بهتره؟
امیلیا هوفی می‌کشد و بدون نگاه به آلیس، چشمانش را در حدقه می‌چرخاند. صدای کلافه اش به آلیس می‌فهماند دیگر پا پیچ امیلیا نشود.
- مگه نشنیدی به معلم گفتم بهترم؟ چرا دوباره می‌پرسی؟
آلیس شرمنده و ناراحت سرش را پایین می‌اندازد و سر جای خود تکانی می‌خورد. صاف می‌نشیند و دیگر تا آخر کلاس نزدیک امیلیا نمی‌شود.
خانم ویلسون کاغذها را پخش می‌کند و امتحان شروع می‌شود. سکوتی که ناگهان در کلاس حکم‌فرما می‌شود، نشان از تمرکز بچه‌ها روی سوالات می‌دهد. همگی خودکار به دست، سخت مشغول نوشتن و علامت زدن پاسخ‌ها شده‌اند. خانم ویلسون نیز پشت میزش نشسته و نگاهش را میان بچه‌ها می‌چرخاند. امیدوار است یک امتحان موفق آمیز را پشت سر بگذارند. نمی‌داند که امیدهایش واهی است!
امیلیا نگاهی به تمام سؤالات می‌اندازد، اما متأسفانه پاسخ هیچ کدام را نمی‌داند و فقط امید به این بسته که بتواند از رایلی کمک بگیرد.
درحالی که قلبش از روی استرس تند تند به قفسه‌ی سینه‌اش می‌کوبد، کاغذ کوچکی از جیب کتش بیرون می‌آورد و اعداد چهار و شش و نه را روی آن می‌نویسد. سپس آن را مچاله می‌کند.
حال باید این کاغذ را به دست رایلی برساند و پاسخ این سوال را دریافت کند. نگاه سریعی در اطراف می‌چرخاند. هیچ کس حواسش نیست و حتی معلم نیز نگاه نمی‌کند. کاغذ را از زیر صندلی به عقب دراز می‌کند و رایلی که متوجه آن می‌شود، سریع کاغذ را گرفته، مشغول نوشتن پاسخ سه سؤال امیلیا می‌شود.
پس از یک ساعت، بچه‌ها کم کم برگه‌های خود را روی میز معلم می‌گذارند و از کلاس خارج می‌شوند، آخر سر تنها رایلی و امیلیا می‌مانند. گرچه رایلی پاسخ تمامی سؤالات را نوشته، ولی فقط به اجبار امیلیا مجبور شده در کلاس بماند. امیلیا دو سوال شانزده و نوزده را نیز روی کاغذ کوچکی می‌نویسد. همه‌ی کاغذهایی را که رایلی به او داده، در جیبش گذاشته است و جیبش دیگر مملو از کاغذ شده!
کاغذ را تا و دستش را سوی رایلی دراز می‌کند.
خانم ویلسون سرش را از روی ورق ها بلند می‌کند و می‌خواهد به امیلیا و رایلی بگوید که دست بجنبانند، که همان لحظه تماشاگر صحنه‌ای می‌شود.
چشمانش را ریز می‌کند و متوجه کاغذی می‌شود که رایلی از دست امیلیا می‌گیرد و سریع زیر برگه اش پنهان می‌سازد. خودکارِ جا خوش کرده میان دو انگشتش را آرام روی میز می‌گذارد و دستانش را مشت می‌کند. دیدن تقلب بچه‌ها، او را خشمگین و ناامید کرده است.
دانش آموزان این کلاس برای اولین بار دانش آموزان او شده‌اند و شناختی از آنان ندارد، اما در همین دو هفته فهمید که رایلی بِیکِر دانش آموز خوبی است؛ یا حداقل بود!
آه آرامی می‌کشد. اکنون ديدن تقلبش در امتحان، چیزی است که هیچ انتظارش را نداشت. بلند می‌شود و برخورد صدای پاشنه‌ی کفش‌های خانم ویلسون با زمین، توجه رایلی و امیلیا را جلب می‌کند.
هر دو سر بلند می‌کنند و به خانم ویلسون که به سوی آنان می‌آید، خیره می‌شوند. امیلیا انگشتانش را محکم دور خودکار می‌پیچد و آب دهانش را مضطرب و نگران قورت می‌دهد. سعی می‌کند خود را آرام سازد.
رایلی دستش را روی ورقه‌اش می‌فشرد و حتی نمی‌تواند علتی که خانم ویلسون را به سویشان کشانده، حدس بزند. امیدوار است تقلبشان را ندیده باشد، وگرنه به خاطر امیلیا به دردسر می‌افتد. او دانش آموز ممتاز کلاس است و نمی‌خواهد اکنون به خاطر امیلیا، این تصور خانم ویلسون از او به هم بخورد.
اما معلم از رایلی خیلی ناامید شده و دیگر برای رایلی ای کاش و آرزو فایده‌ای ندارد. خانم ویلسون میان صندلی‌های آن دو می‌ایستد و به سوی ورقه‌ی رایلی دست دراز می‌کند تا آن را بگیرد. رایلی دستپاچه می‌شود و وقتی قصد خانم ویلسون را می‌فهمد، دستانش را آرام از روی برگه برمی‌دارد.
معلم ورقه‌ی امتحان را بلند کرده، کاغذ کوچک زیر ورقه را می‌بیند. آن را برمی‌دارد و و وقتی نوشته‌های داخلش را مشاهده می‌کند، عصبانی می‌شود. لبخند ناامیدی می‌زند و با صدای آرامی می‌گوید:
- رایلی، ازت انتظار نداشتم.
رایلی سرش را پایین می‌اندازد. حرفی ندارد که در پاسخ بگوید. خودش نیز می‌داند کار اشتباهی مرتکب شده و فقط در ذهنش می‌گوید ای کاش حرف امیلیا را قبول نمی‌کرد!
خانم ویلسون سرش را به سوی امیلیا که به عقب چرخیده و نظاره‌گر ماجرا شده‌است، می‌چرخاند. امیلیا فقط بابت واکنش خانم ویلسون نگران است، و خانم ویلسون بسیار در تلاش است که خشم خود را بروز ندهد.
- و تو امیلیا! کارت خیلی راحت‌تر می‌شد اگه دو ساعت پای امتحانت وقت می‌ذاشتی!
نفی حبس شده در سینه‌اش را بیرون فوت می‌کند و ورقه‌ی امیلیا را نیز برمی‌دارد. ورقه‌ی هر دو را به دست گرفته و به سوی میزش برمی‌گردد. در آن هنگام جدی و با تحکم می‌گوید:
- هر دوتون از امتحان نمره‌ی منفی می‌گیرید.
@نویسنده پشت شیشه
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #25
امیلیا اندکی سر جایش جا به جا می‌شود. باید دست به کاری بزند! نمی‌تواند نمره‌ی منفی بگیرد. شاید بتواند نظر معلم را از دادن نمره‌ی منفی تغییر دهد، اما چگونه؟ دستانش را روی میز می‌گذارد و نگاه غمگینی به خود می‌گیرد. سعی می‌کند صدایش متأسف به نظر برسد.
- خانم ویلسون، می‌شه یه شانس دیگه بهمون بدید؟ یه فرصتی برای جبران؟
معلم روی صندلی‌اش می‌نشیند و نگاه جدی‌اش را به امیلیا می‌دوزد. لحن صدای قاطعش نشان می‌دهد هیچ چیز منجر به تغییر تصمیمش نخواهد شد.
- نه امیلیا، نمی‌تونم چنین کاری کنم.
صدای شاکی و بلند امیلیا موجب پررنگ‌تر شدن اخم روی ابروان معلم می‌شود.
- اما خانم... .
خانم ویلسون دستش را بالا می‌آورد و سخن امیلیا را قطع می‌کند. امیلیا سکوت می‌کند و هر چه بیشتر به حرف معلم گوش می‌دهد، سگرمه هایش بیشتر در هم فرو می‌روند.
- امیلیا، اولین امتحان ساله! اولین امتحانم از این درس و شما دوتا تقلب کردید. اگه الان براتون آسون بگیرم که کل سال رو همين‌طوری ادامه می‌دید. لذا متأسفم، اما هیچ چیز نمی‌تونه نمره منفیتون رو جبران کنه.
این را می‌گوید و سرش را پایین انداخته، مشغول زیر و رو کردن اوراق می‌شود. همان لحظه نیز صدای زنگ تفریح توجهشان را جلب می‌کند و خبر از اتمام کلاس می‌دهد. رایلی بلافاصله‌ کتاب‌های خود را برمی‌دارد و با سرعت از کنار امیلیا رد شده، کلاس را ترک می‌کند. لب و لوچه ی آویزان و اخمش، حالش را عیان می‌کنند. با قدم‌های تند راه می‌رود، تا به سوی انتهای راهرو برسد و کتاب‌ها را درون کمدش بگذارد. اعصابش به هم ریخته و حسابی از دست امیلیا که او را دچار چنین دردسری کرد، دلخور است.
باید هر طور شده این اتفاق را جبران کند و به خانم ویلسون نشان دهد که اون دانش آموزی اهل تقلب نیست! هوفی می‌کشد و کمدش را باز می‌کند. کتاب‌هایش را داخل کمدش می‌گذارد و کمد را می‌بندد.
صدای بلندی که نامش را صدا می‌زند، توجهش را جلب می‌کند.
- هی، رایلی بیکر!
صدای امیلیا بود، مگر نه؟
چینی میان ابروانش پدیدار می‌شود و به سوی صدا می‌چرخد. مشاهده‌ کردن امیلیایی که با قدم‌های تند به سویش می‌آید، زنگ هشدار را در ذهنش فعال می‌کند. می‌فهمد امیلیا برای خوش و بش کردن سراغش نمی‌آید، بلکه برای ایجاد دردسری بزرگتر به سوی او روانه می‌شود. دستانش را مشت می‌کند و دندان‌هایش را روی هم می‌ساید.
امیلیا مقابل رایلی می‌ایستد و سرتا پای او را از نظر می‌گذارند. به نظر او، تقصیر رایلی است که تقلبشان لو رفت! اگر او اندکی بیشتر مراقب می‌بود... یا حداقل اگر تلاش می‌کرد خانم ویلسون را راضی به جبران کند، شاید اکنون وضع بهتری داشتند. امیلیا فکر می‌کند رایلی هیچ تلاشی برای نگرفتن آن نمره‌ی منفی نکرد!
رایلی که سکوت و نگاه خیره ی امیلیا را می‌بیند، آرام می‌پرسد‌:
- چیه؟
و ناگهان صدای بلند و خشمگین امیلیا، توجه تمامی دانش آموزان حاضر در راهرو را به خود جلب می‌کند. امیلیا ناگهان شروع به فریاد زدن می‌کند و همه‌ی دانش آموزان حاضر در راهرو، ترسیده و کنجکاو دور آن دو جمع می‌شوند. برخی چهره‌های آشنا نیز آن‌جا حضور پیدا می‌کنند؛ مانند شان و آریا و شری.
- چرا هیچی نگفتی رایلی؟ نمی‌تونستی یکم کمکم کنی تا خانم ویلسون نمره‌ی منفی بهمون نده؟
رایلی دستانش را بیشتر می‌فشرد و حق به جانب مقابل امیلیا می‌ایستد.
- ازم انتظار داشتی چی کار کنم؟ خب معلم حق داشت اون حرف ها رو بزنه! اشتباه من و تو بود!
امیلیا تمسخرآمیز می‌خندد و یک قدم عقب کشیده، به رایلی اشاره می‌کند. طعنه‌هایش موجب ناراحتی رایلی و اوج گرفتن بحث می‌شوند. امیلیا با آن لحن کوبنده و تندش می‌گوید:
- اوه! البته! اشتباه من و تو بود! تو به جای این‌که یکم برای خودت تلاش کنی تا یه نمره‌ی منفی نگیری، تصمیم گرفتی عواقب بد رو به قیمت انجام کار درست قبول کنی. رایلی، مجبوری همیشه یه دختر خوب و دانش آموز نمونه باشی؟ مجبوری همیشه کار درست رو انجام بدی؟
رایلی نیز تصمیم می‌گیرد مانند او صدایش را بالا ببرد. دیگر از این حرف های امیلیا خسته شده است. به امیلیا ربطی ندارد اگر رایلی چنین شیوه‌ی زندگی‌ای برای خود انتخاب کرده است. رایلی نمی‌تواند انتخاب او برای یک دانش آموز ممتاز بودن را زیر سؤال ببرد. در چشمان خشمگین امیلیا خیره می‌شود و با صدای بلند و قاطعی می‌گوید:
- آره مجبورم! مجبورم پشت خط قرمزهای زندگیم بمونم. اما امروز به خاطر توی لعنتی، پام رو فراتر از اون خطوط گذاشتم و کار اشتباه رو انجام دادم. نباید گول حرف هات رو می‌خوردم. مطمئنم دروغ گفتی، مگه نه؟ اون بد حالیت و اداهات، همش دروغ بودن؟
امیلیا نیشخندی می‌زند و نگاه مغروری به خود می‌گیرد. دستانش را مقابل سینه‌اش در هم فرو می‌برد و آرام می‌گوید:
- بگیم که دروغ بود، چی کار می‌خوای بکنی؟ نکنه ناراحتی که برای اولین بار کار بدی انجام دادی؟ آره؟ دختر مامانیمون ناراحت شده؟ البته تو بیشتر دوست داری تو چشم معلما باشی، این‌طور نیست؟
@نویسنده پشت شیشه
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #26
رایلی که از فرط تند تند نفس کشیدن، سینه‌اش مدام جلو عقب می‌شود، فقط خیره به امیلیا می‌ماند. نمی‌داند در پاسخ به او چه بگوید. امیلیا دارد زیاده روی می‌کند و حرف هایش کمی زننده و ناراحت کننده هستند. رایلی چشمانش را یک بار با خشم باز و بسته می‌کند و زبانی روی لبان گوشتی و کوچکش می‌کشد.
در آن جمعیت، آریا که حسابی از این دعوا و حرف های امیلیا کلافه شده است، دیگر نمی‌تواند سر جای خود بایستد و نظاره‌گر باشد. چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و به سوی آن دو قدم برمی‌دارد. بیش از هر چیز، دیدن خشم و ناراحتی درون چشمان قهوه‌ای رایلی او را وادار به قاطی ماجرا شدن می‌کند. با شناختی که در این دو هفته از همکلاسی ا‌ش رایلی پیدا کرده، می‌داند رایلی دختر خوب و آرامیست. پس اگر دعوایی بین او و امیلیا پیش آمده، حدس می‌زند امیلیا دسته گلی به آب داده باشد. امیلیایی که می‌داند دختر بدجنسی است.
آریا کنار رایلی می‌ایستد و آمدن او، توجه هر دویشان را جلب می‌کند. امیلیا کنجکاو و موشکافانه، یک تای ابرویش را بالا می‌دهد و به آریا نگاه می‌کند. خشم و جدیت در چهره‌ی آریا هویدا است و وقتی لب به سخن می‌گشاید، امیلیا می‌فهمد این خشمش برای چیست.
- امیلیا، مراقب حرف زدنت باش .
امیلیا چشمان سیاه آریا را از نظر می‌گذراند و لبخندی می‌زند.
- و اگه... .
آریا پا بـر×ه×ن×ه وسط حرف امیلیا می‌پرد و به او اجازه‌ی تکمیل حرفش را نمی‌دهد. می‌داند آخر این جمله به کجا ختم خواهد شد و به همین دلیل دوست ندارد چرندیات امیلیا را بشنود؛ حوصله‌اش را هم ندارد. چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و با بی اعصابی می‌گوید:
- اگه نباشی خودت توی دردسر می‌افتی! مطمئنم مدیر وقتی ویدیوی دوربین‌ها رو نگاه کنه، خیلی مشتاق می‌شه ببینه چرا این همه آدم این‌جا جمع شدن. این‌دفعه نمی‌تونی تقصیر رو روی بقیه بندازی، چون تو بودی که از همون اول از کاه کوه ساختی. اصلاً بگو ببینم چرا این همه به یه نمره‌ی منفی حساس شدی؟ کسی مثل تو که نباید براش مهم باشه.
لبخند مغرور و تمسخرآمیز روی لب آریا، امیلیا را حرصی می‌کند و امیلیا با فشردن دستانش، نگاهش را از آریا می‌گیرد. دندان‌هایش را روی هم می‌ساید و فکری که به ذهنش می‌رسد، مزاجش را تلخ می‌کند. برای خود امیلیا که آن نمره مهم نیست، اما برای پدرش مهم است! و امیلیا هر چقدر در مدرسه آن دختر محبوب هم باشد، در برابر پدرش حرف زیادی برای گفتن ندارد. نمی‌خواهد حتی چهره‌ی پدرش را اگر بفهمد امیلیا نمره‌ی منفی گرفته، تصور کند.
چند بار پلک می‌زند تا این فکر را از ذهنش خارج کند و سپس، نگاهی به آریا و رایلی می‌اندازد. به خاطر خشمی که بابت نمره‌ی منفی داشت، دعوا راه انداخت تا خشمش را بروز دهد. وگرنه آریا راست می‌گوید؛ چیزی برای بزرگ کردن وجود ندارد.
چیزی نمی‌گوید و بی‌هیچ حرفی راه آمده را برمی‌گردد. پس از رفتن او، رایلی آه آسوده ای می‌کشد و لبخند کوچکی کنج لبش می‌نشیند.
کم کم شلوغی پیش آمده در راهرو نیز از بین می‌رود و بچه‌ها در سویی مشغول انجام کاری می‌شوند. هر کسی سر کار خود برمی‌گردد و تنها رایلی و آریا می‌مانند.
آریا شروع به راه رفتن سوی پله‌ها می‌کند و رایلی نیز همپای او می‌رود. بابت اینکه آریا به حمایت از او برخاست، خیلی خوشحال است و همچنین احساس خوبی دارد که ماجرا بدون دردسر بزرگتری به اتمام رسید. انگشتانش را در هم فرو می‌برد و دوباره لبخند کوچکی می‌زند. صدای قدردان رایلی و خوشحالش، در گوش آریا می‌پیچید و دیدن آن نگاه متشکر رایلی، موجب خنده‌اش می‌شود.
- ممنونم بابت کاری که کردی.
آریا می‌خندد و می‌گوید:
- کسی بهت گفته بود خیلی بامزه‌ای؟ خواهش می‌کنم، هر کسی بود همین کار رو می‌کرد.
رایلی که می‌فهمد این حرف آریا فقط از روی سخاوتمندی ای چیزی است، بلافاصله جدی و دلخور می‌گوید:
- نه، این کار رو نمی‌کردن. دیدی که چقدر آدم اون‌جا جمع شده بودن، اما هیچ کدومشون نخواستن دخالت کنن.
- پس فکر کنم باید بگم خواهش می‌کنم. حرف های امیلیا خیلی کلافم کرد، نتونستم بی‌جواب ولشون کنم.
لحن جدی و حرصی ای که در انتهای جمله، چاشنی صدای آريا می‌شود، نشان می‌دهد واقعاً تحمل امیلیا و کارهای او را ندارد. رایلی چیزی نمی‌گوید و بدین ترتیب سکوت روی تخت پادشاهی می‌نشیند. مدتی حکومت می‌کند و وقتی به پله‌ها می‌رسند، با صدای کنجکاو رایلی از حکومت برکنار می‌شود.
- می‌خوام بر کافه تریا، باهام میای؟
آریا سر می‌چرخاند و خیره در چشمان منتظر رایلی برای پاسخ، لبخندی می‌زند. سری به نفی تکان می‌دهد.
- راستش، باید برم کتابخونه پیش زویی.
- آها، پس من راهم رو جدا می‌کنم. بعداً می‌بینمت.
آن دو خداحافظی می‌کنند و دعوایی که چندی پیش اتفاق افتاد، برای آریا و رایلی خاتمه یافته، به فراموشی سپرده می‌شود‌، اما برای دیگران در بدو شروع است. تمام نظاره‌گران دعوا گویا تصمیم گرفته‌اند آن دعوای کوچک را به گوش همه برسانند. گویا برای دانش آموزان سوژه‌ی جدیدی برای صحبت در موردش به میدان آمده.
@نویسنده پشت شیشه
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #27
شری بيسکوئيت به دست وارد حیاط می‌شود و نگاهش را همه سو می‌چرخاند. هوای پاییزی ماه آکتبر و بادهایی که می‌وزند، سوزی در جانش ایجاد می‌کنند. نهایتاً کت سرمه‌ای رنگش را بیشتر دور خود می‌پیچد و نفس حبس شده در سینه‌اش را بیرون فوت می‌کند.
گام‌هایش به سوی مسیر دیگری انحراف می‌یابند و راه رسیدن به درختی را پیش می‌گیرد که الکسا زیر آن نشسته. الکسا کتابش را روی زانوانش گذاشته و به ظاهر مشغول مطالعه است، اما نگاهش به نقطه‌ای نامعلوم زنجیر خورده. معلوم نیست در دوردست‌ها چه چیزی را مشاهده می‌کند که نمی‌تواند چشم از آن بردارد.
شری وقتی که پاکت بيسکوئيتش را باز می‌کند و می‌خواهد آن را بخورد، نزد الکسا می‌رسد. ابتدا یک بیسکوئیت را برداشته و درون دهانش می‌گذارد، سپس روی چمن‌های کنار سنگفرش، مقابل الکسا می‌نشیند.
- آخ، چقدر گرسنمه!
شور و شوق درون صدای شری، تک خنده‌ای روی لبان الکسا می‌نشاند و شری موفق به جلب توجه او می‌شود. گاز دیگری به بيسکوئيت می‌زند و آن‌گاه متوجه می‌شود معده‌اش چقدر انتظار دریافت غذایی را می‌کشید.
الکسا کتاب را از روی زانوانش برمی‌دارد و تکيه اش را از درخت می‌گیرد. مانند شری چهار زانو می‌نشیند و کنجکاو می‌پرسد:
- صبحونه نخوردی مگه؟
شری سری به طرفین تکان می‌دهد و بيسکوئيت دیگری برمی‌دارد. برای پاسخ به حرف الکسا، اتفاقات سر میز صبحانه در ذهنش تداعی می‌شوند و به سختی جلوی چین خوردن ابروانش را می‌گیرد. به سختی سعی می‌کند لبخند سرحال و شیطنت آمیزَش را حفظ کند. گازی دیگر به بيسکوئيت می‌زند و با دهان پر می‌گوید:
- نه بابا، تا خواستم یکم صبحونه بخورم، مامان و بابام باز شروع کردن. راجب مدرسه ازم پرسیدن و بعدش شیوان رو گذاشتن جلوم. گفتن یکم از برادرت یاد بگیر. گویا وقتی اون همسن من بود، خیلی بهتر از من بود و کنجکاون بدونن چرا من مثل شیوان نیستم. هیچی دیگه، منم بدون صبحونه از خونه زدم بیرون تا یکم بیشتر کنجکاو بمونن.
بيسکوئيتش را قورت می‌دهد و پس از چشمکی به الکسا می‌خندد. اما الکسا از دیدن خنده‌ی شری، مانند او خنده‌اش نمی‌گیرد؛ بلکه اخمی ابروانش را آرایش می‌کند. الکسا می‌داند شری گاهی اوقات از دست مقایسه شدن با برادر بزرگترش، خسته و ناراحت می‌شود، اما بروز نمی‌دهد. می‌داند گاهی آن‌قدر از دست برادرش عصبانی می‌شود که دیگر نمی‌تواند لبخندش را حفظ کند.
آهی می‌کشد. اگر شری اکنون می‌خندد، یعنی سعی دارد خشمش را بروز ندهد. سعی دارد خشمش را سرکوب کند.
الکسا برادر شری، شیوان را به یاد دارد. چهره‌ی آن پسر با موهای سیاه و چشمان شب رنگش، در ذهن الکسا تداعی می‌شود. تا جایی که به یاد دارد، شیوان آخرین آزمون خود را دو ماه پیش به اتمام رسانده و اکنون راهش را به کالج باز کرده. چیزی که کفر شری را در می‌آورد، مقایسه شدنش با هوش و ذکاوت، استعدادها و زندگی اجتماعی شیوان است. والدین شری همیشه جایزه‌ها، افتخارآفرین ها و موفقیت‌های برادرش را به چشم او می‌کشند و این شری را ناراحت می‌کند.
صدای کنجکاو شری که هنوز هم با دهان پر سخن می‌گوید، الکسا را از زیر سلطه‌ی افکارش بیرون می‌کشد. شری آخرین بيسکوئيتش را به دست دارد و یعنی این‌قدر گرسنه است که بيسکوئيت ها زودی تمام شدند؟
- راستی، بین رایلی و امیلیا دعوا شد. اين‌بار آریا میانجی‌گری کرد.
تک خنده‌ای لبان شری را زینت می‌دهد و شیطنت و هیجان درون صدایش، الکسا را از حالت جدی‌اش بیرون می‌کشد. الکسا چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و دوباره به درخت تکیه می‌دهد. بیخیالی اش نشان می‌دهد برای امیلیا ارزشی قائل نیست و با این حال طعنه ی صدایش، نفرتش به امیلیا را به رخ می‌کشد.
- امیلیا که نمی‌تونه سرش رو تو زندگی خودش نگه داره. اما به نظرت آریا چجور دختری باشه؟ زیاد نمی‌شناسیمش.
کنجکاوی الکسا، شری را به فکر وامی‌دارد. محتویات دهانش را قورت داده و با کشیدن دستی به زیر چانه‌اش، متفکر و شکاک می‌گوید:
- نمی‌دونم، ولی مثل این دخترهای مغرور نیست. دوستش زویی که به نظر دختر آرومیه. آریا خودش شاید پر سر و صدا و شجاع باشه، اما قطعاً مثل امیلیا نیست.
الکسا می‌خندد و کتاب به دست گرفته، باز مشغول مطالعه می‌شود.
***
زنگ به صدا درمی‌آید. سکوت خانه میان بافت‌هایی از صدا حل شده و از بین می‌رود. حتی با گذر چند ثانیه نیز در باز نمی‌شود و در نتیجه، دست الکسا دوباره برای فشردن زنگ بالا می‌رود.
این‌که بار دیگر هم دری به رویش باز نمی‌شود، بذر کلافگی را در زمین قلبش می‌پاشد. کلیدهایش را از اعماق کیفش که در آن لحظه او را یاد چاه می‌اندازد، بیرون می‌کشد. با وجود انبوهی از وسایل داخل کیف، تعجبی ندارد که بیرون کشیدن کلید برایش به مانند دست داخل چاه کردن باشد!
در را باز می‌کند و پا به داخل خانه می‌گذارد. هال خالی و آشپزخانه‌ای خالی! احتمالا مادرش خانه نیست. کیفش را کنار در، روی زمین می‌گذارد و در هنگام درآوردن کتش، قدم‌هایش را به سوی آشپزخانه کج می‌کند.
می‌خواهد یک لیوان آب از یخچال بردارد، اما کاغذ کوچک روی یخچال توجهش را جلب می‌کند. کاغذ را از زیر آهنربای کوچک بیرون می‌کشد و متون روی آن را مطالعه می‌کند.
"الکسا، مجبورم برای یه سفر کاری برم اطراف شهر. تا فردا عصر خونه نیستم. مراقب خودت باش و شرمنده که نتونستم بهت خبر بدم؛ مامانت".
الکسا پوفی می‌کشد و کاغذ را روی اوپن می‌گذارد. کلافه دستانش را لبه‌ی اوپن می‌گذارد و کمی به جلو خم می‌شود. مادرش همیشه کارهایش را بدون اطلاع دادن به او انجام می‌دهد! جوری زندگی می‌کند گویا دختری برایش وجود ندارد! او به خود حتی زحمت در میان گذاشتن مهم‌ترین چیزها را با الکسا نیز نمی‌دهد و تداوم این وضع، الکسا را عصبانی می‌کند.
تا می‌خواهد برای این افکار، لب و لوچه اش را آویزان کند، که جرقه‌ای در ذهنش زده می‌شود. سریع موبایلش را از جیب کتش که کنار اوپن گذاشته، بیرون می‌کشد و لبخندزنان، پیامی برای شری می‌فرستد.
"هی شری، مامانم تا فردا خونه نیست. یونیفرمت رو عوض کن و بدو بیا خونه ما".
پیام که ارسال می‌شود، الکسا با لبخندی خوشحال و سر حال، از فکر کردن به موضوعاتی دیگر دست می‌کشد. می‌رود تا قبل آمدن شری، دوش بگیرد و سپس خوراکی آماده کند.
در همان راستا، آلیس پشت سر هم و تند تند قدم برمی‌دارد تا به انتهای خیابان برسد. زیپ سویشرت صورتی رنگش را می‌بندد و بند کیفش را روی شانه‌اش تکانی می‌دهد. نگاهش در اطراف می‌چرخد و تنها فکری که ذهنش را به خود اختصاص داده، این است که پس چه زمانی خواهد رسید؟
او هنوز به خانه نرفته، زیرا می‌خواهد سری به لوکاس بزند؛ از او دلیل غیبتش را بپرسد و جزوه‌های دروس امروز را نیز به دستش برساند. موقع خروج از مدرسه، وقتی جزوه‌ها را از کمدش برمی‌داشت، به ذهنش رسید که این‌ها را به دست لوکاس برساند تا لوکاس از دروس عقب نماند.
به سرعت قدم‌هایش می‌افزاید و پس از عبور از خیابان و رفتن به سمت دیگر، خود را مقابل خانه‌ی مد نظر می‌یابد. مقابل در می‌ایستد و نفس عمیقی می‌کشد.
دستش را به سوی زنگ دراز می‌کند و زنگ را به صدا درمی‌آورد. چندی بعد، در باز می‌شود و قامت لوکاس در چارچوب نمایان.
با دیدن آلیس جلوی در، احساس اضطراب و نگرانی به وجودش راه پیدا می‌کند و سریع یک قدم جلو می‌آید. در را نیمه می‌بندد و مقابل در می‌ایستد تا داخل خانه برای آلیس دیده نشود. دیدن آلیس متعجبش کرده، زیرا انتظارش را نداشت. آلیس موقع خیلی بدی به او سر زده، زمانی که اوضاع خودش خیلی بد است و نمی‌تواند میان آن دردسرها، با آلیس سر و کله بزند. این تعجب و اضطرابش در چهره‌اش نیز قابل رؤیت است و از دید آلیس پنهان نمی‌ماند.
آن لبخند نگران و صدای لرزانش، آلیس را مشکوک می‌کند.
- سلام آلیس، این‌جا چی کار می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #28
آلیس لبانش را تر می‌کند و چند لحظه نگاهش را از چهره‌ی لوکاس، به سوی کفش‌های خود سوق می‌دهد. این حالت لوکاس او را نگران و حس کنجکاوی او برای دانستن ماجرا را قلقلک داده است. آلیس باز در چشمان آبی لوکاس خیره می‌شود و لبخند مهربان همیشگی اش را مهمان لبش می‌کند.
- امروز نیومده بودی مدرسه، خواستم ببینم همه چیز روبه راهه؟
لوکاس دستی به موهایش می‌کشد و در فکر این فرو می‌رود که حال به آلیس چه پاسخی دهد. او نمی‌تواند دلیل اصلی نرفتنش را بگوید، اما چه دروغی باید سر هم کند؟ و بهانه‌ی مشهور برای غیبت دانش آموزان از مدرسه در ذهنش جرقه می‌زند و به همین دلیل، سریع لب به سخن می‌گشاید:
- آه، چیز خاصی نیست. صبح یکم احساس مریضی می‌کردم، واسه همین مامانم گفت بهتره امروز نرم مدرسه.
زبانش این را می‌گوید، قلبش این دلیل را انکار می‌کند، اما ذهنش سخت در قانع کننده کردن حرفش اصرار دارد. نگران و کنجکاو به آلیس خيره می‌شود تا ببیند او دروغش را باور کرده یا نه. شاید بتوان از نگاه لوکاس به دروغ گفتنش پی برد، اما آلیس بی‌دقتی می‌کند و با باور حرف او لبخند غمگینی می‌زند.
- اوه، خیلی ناراحت شدم. الان بهتری؟
لوکاس سری در تأیید تکان می‌دهد که آلیس با حالت جدی‌ای ادامه می‌دهد:
- من جزوه‌های درس امروز رو برات آوردم تا از درس‌ها عقب نمونی.
سپس دفتر درون دستش را به سوی لوکاس دراز می‌کند و نگاه مهربان و دوستانه‌ای به لوکاس می‌اندازد. لوکاس دفتر را در دست می‌گیرد.
- ممنونم آلیس.
سپس لبخندی می‌زند و سعی می‌کند متشکر و دوستانه به نظر برسد. حقیقتاً در این شرایط خوشحال و قدردان بودنش برای کار آلیس، کمی سخت است. لوکاس بیشتر به این فکر می‌کند که هر چه سریع‌تر با آلیس خداحافظی کند و به خانه برگردد. می‌خواهد آلیس هر چه سریع‌تر از آن‌جا برود. سکوتی که میانشان ایجاد می‌شود، لوکاس را از قعر افکارش بیرون می‌کشد و لوکاس برای اتمام این سکوت، کنجکاو می‌پرسد:
- پس اگه دیگه کاری نداری، من برم تا یکم استراحت کنم.
آلیس سری به طرفین تکان می‌دهد و می‌خواهد لب وا کرده، از لوکاس خداحافظی کند، که صدای فریاد زنی از داخل خانه به گوشش می‌رسد. ناخواسته سخنان زن را می‌شنود و از شنیدنشان همان‌قدر متعجب و همان‌قدر کنجکاو می‌شود.
- دیگه چی کار می‌تونم برات انجام بدم، ها؟ چرا همیشه من رو مقصر می‌کنی؟ این وضعیتی که دچارش شدیم همش از روی بی‌عرضگی توئه! همش از روی احمقی... .
بلافاصله صدای بلند فریاد مردی، حرف زن را نصفه رها می‌کند و کلمه‌ای که درون حرف مرد به گوش آلیس می‌رسد، نگاهش را آغشته به بهت می‌کند.
- شارلوت خفه شو!
آلیس نگاهش را از درِ خانه می‌گیرد و به چشمان گرد شده ی لوکاس می‌دوزد. می‌تواند شرمندگی و خشم را درون نگاهش ببیند و شاید اکنون بتواند دلیل اضطراب و نگرانی‌ او را درک کند؛ شاید هم نه! راستش، از آن‌چه گوش‌هایش شنیدند، زیاد مطمئن نیست و نمی‌داند ماجرا چیست. فقط نام شارلوت که نام مادر لوکاس است، توجهش را جلب کرده. گوشه‌ی لبش را به دندان می‌گیرد. مشت شدن دستان لوکاس و آن نگاه خیره اش به آلیس، نشان می‌دهد در بد وضعیتی گیر افتاده که نمی‌داند چه کند و چه بگوید؛ لذا آلیس تصمیم می‌گیرد به ماجرا ناخنک نزند.
همه چیز را نشنیده می‌گیرد و صدای مهربانش، توجه لوکاس را جلب می‌کند. آلیس خود را به کوچه علی چپ می‌زند، اما لوکاس مطمئن است که او همه چیز را شنید و نمی‌تواند از فکر این بیرون بیاید.
- نه کاری ندارم. فردا توی مدرسه می‌بینمت لوکاس، مراقب خودت باش.
لبخندی می‌زند و پا تند کرده، از آن‌جا می‌رود. لوکاس سر می‌چرخاند و به رفتن آلیس نگاه می‌کند. افکار ناخوشايندی در ذهنش جولان می‌دهند. این اتفاق کاملا اعصابش را به هم می‌ریزد. مطمئن است آلیس همه چیز را شنید، اما نمی‌داند چرا خود را به نشنیدن زد. آلیس کم کم از دید لوکاس خارج می‌شود و لوکاس نیز به داخل خانه برمی‌گردد. احساس کلافگی و خشم وجودش را در بر گرفته. چگونه باید با این وضعیت کنار بیاید و یا بهانه‌ای برای آلیس جور کند؟ نمی‌تواند او را بدون توضیح و توجیهی رها کند و بگذارد انواع اقسام گمان‌های بد در ذهن آلیس نقش بگیرند. نباید بگذارد آلیس افکار درست و غلطی در ذهن خود پرورش دهد.
اما چگونه باید با او حرف بزند؟ حرف بزند و به او چه بگوید؟
دستی به پشت گردنش می‌کشد و دفتر آلیس را محکم در دستش می‌فشرد. کاش بتواند اوضاع را عوض کند؛ زیرا زیر بار این اتفاقات دیگر شانه‌هایش درد گرفته‌اند! از پنهان کردن این وضعیت دیگر خسته و ناتوان شده.
در مدرسه و به گمان دگران، او پسری محبوب با زندگی‌ای موفق است که دخترها برایش دست می‌شکنند و تنها دغدغه اش تفریح آخر هفته‌اش است، اما در خانه او تبدیل به لوکاسی کاملاً متفاوت با مشکلات سنگین خانوادگی می‌شود!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #29
نفس حبس شده در سینه‌اش را بیرون فوت می‌کند و وارد هال می‌شود. دفتر آلیس را روی میز می‌گذارد و روی مبل‌ طوسی رنگ هال می‌نشیند؛ همان مبلی که اکنون مادرش در گوشه‌ی دیگر آن نشسته. آرنج دستانش را روی زانوانش می‌گذارد و به پدرش که در عرض هال این سو و آن سو می‌رود، چشم می‌دوزد. از این ماجراها خسته شده و دیگر ظرفیت گوش‌هایش برای شنیدن دعوا پر است. دیگر نمی‌تواند این حرف ها را بشنود و درون خود سرکوب کند.
جیمی، دستی به چانه‌اش می‌کشد. صدای بلند و خشمگینش موجب بالا آمدن سر شارلوت می‌شود؛ شارلوتی که احساس می‌کند خشم تا خرخره اش رسیده و هر آن ممکن است به بیرون ریخته شود.
- به من می‌گی بی‌عرضه، اما من همه‌ی تلاشم رو کردم شارلوت. اگه تو این تلاش من رو ندیدی، دیگه گناه من نیست! همه چیز رو ننداز گردن من، خودت بودی که موجب همه‌ی این اتفاقات شدی.
شارلوت ناگهان از کوره در می‌رود و فریاد می‌کشد. چهره‌اش از شدت خشم سرخ شده و دستانش می‌لرزند. بغض مانع حرف زدنش می‌شود، اما چاره‌ای جز ادامه دادن ندارد.
- مگه چی کار کردم؟ همه جا حمایتت کردم و کنارت بودم! توی هر تصمیمت و کارت سعی کردم کمکت کنم. وقتی با اون آدم‌هایی قرارداد بستی که موجب شدن به چنین روزی بیفتیم و شرکتت ورشکست بشه، تقصیر من نبود! من مگه چی کاره بودم؟ تا حد الامکان کمکت کردم از نو بسازی، اما نتونستی!
- اون کمک کردن‌هات منظورت مال زمانیه که فقط برای ازدواج ایان کمک کردی تا پسرت بی‌آبرو نشه؟
لوکاس با این حرف سرش را بلند می‌کند و به پدرش خیره می‌شود. این‌که همین‌طور دارند این بحث را ادامه می‌دهند و هیچ کدام قصد کوتاه آمدن ندارند، لوکاس را خشمگین و کلافه می‌کند. دستی به گردنش می‌کشد و همان‌طور که دفتر آلیس را از روی میز برمی‌دارد، کلافه می‌گوید:
- پای برادرم رو به دعواتون نکشید. ما هیچ کدوم مقصر این اتفاقاتی که افتاد، نیستیم.
سپس از هال خارج می‌شود تا به اتاقش برود، اما در نیمه راه صدای پدرش را می‌شنود و با حرفی که او می‌زند، احساس می‌کند چیزی مبهم در قلبش می‌شکند.
- مقصر نیستید، اما بر اومدن از عهده‌ی خرج زندگیتون و بزرگ کردنتون به اندازه‌ی کافی سخته!
بدون برداشتن یک قدم دیگر، می‌ایستد و دستش را مشت می‌کند. نگاهش خیره به کفش‌هایش می‌ماند و این شکستگی ای که در قلبش احساس می‌کند، ناشی از شکستن چیست؟ چرا نمی‌تواند بیخیال طی کند و سرش را سرگرم کار خودش بکند؟
- جیمی! درست صحبت کن!
در پس این صدای عصبانی مادرش، صدای باز و بسته شدن در به گوش می‌رسد و سپس خانه غرق سکوت می‌شود. احتمالاً پدرش بیرون رفته باشد.
آهی می‌کشد و به سوی اتاقش می‌رود. چرا همیشه دعوای خانه‌شان باید با بیرون رفتن یک نفرشان تمام شود؟
در بیرون از آن خانه، آلیس تازه از خیابان خارج شده و راهش را سوی خیابان دیگری کج می‌کند. آرام آرام قدم برمی‌دارد. گویا نگاهش به زمین زنجیر خورده است و فکرش به لوکاس.
مطمئن است صدای دعوای پدر و مادر لوکاس را شنید.
به نظر که یک دعوای عادی نمی‌آمد. موضوع هر چه بود، خیلی جدی به نظر می‌رسید. اصلاً خود لوکاس چرا آن‌قدر مضطرب و کلافه شد؟
آلیس نفس عمیقی می‌کشد و سرش را بلند کرده، نگاهش را به ساختمان‌های روبه رویش می‌دوزد. در طول این یک و نیم سال آشنایی‌شان با لوکاس، هيچ‌گاه راجع به چنین مشکلاتی در زندگی او خبردار نشدند. یعنی خود لوکاس نمی‌خواهد کسی چیزی بفهمد و همه چیز را پنهان می‌کند؟ خود لوکاس انتخاب کرده حتی به دوستان صمیمی اش هم چیزی نگوید؟
آلیس تا حدی راجع به سخت‌گیری پدر امیلیا می‌داند، اما این دعوای خانوادگی لوکاس... نه، چیزی نمی‌داند. لوکاس هيچ‌وقت طوری رفتار نمی‌کند که کسی متوجه مشکلی شود. چرا می‌خواهد همه چیز را حتی از او و امیلیا نیز پنهان کند؟
علی‌رغم تمامی آن افکار، تصمیم می‌گیرد هيچ‌وقت راجع به آن‌چه که شنید، با لوکاس صحبت نکند و بحثش را پیش نکشد. مطمئناً لوکاس با بیان مشکلاتش راحت نیست؛ پس ایجاب می‌کند آلیس چیزی نپرسد و اتفاقات چند دقیقه پیش را به رویش نکشد.
با تکیه بر این تصمیم، به راهش ادامه می‌دهد و امیدوار است فردا لوکاس به مدرسه بیاید.
امیدش ویران نمی‌شود و روز بعد، وقتی آلیس وارد کلاس شدن لوکاس را می‌بیند، لبخند نامحسوسی از روی خوشحالی کنج لبش نشانده و برای آن‌که به چشم لوکاس نیاید، سریع سرش را پایین می‌اندازد.
لوکاس نگاهی سراسر کلاس می‌چرخاند و با دیدن آلیس، می‌خواهد نزدش برود اما صدای امیلیا مانعش می‌شود.
- لوکاس!
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #30
لوکاس سرش را سمت امیلیا که کنار میز معلم ایستاده، می‌چرخاند و وقتی نگاه منتظر و لبخند او را می‌بیند، به طرفش می‌رود. امیلیا از دیدن لوکاس خیلی خوشحال شده است و این خوشحالی در لحن صدایش نیز به چشم می‌خورد.
- دیروز چرا نبودی؟
لوکاس لبانش را تر می‌کند و هنگام گذاشتن دستانش درون جیب شلوارش، همان دروغی را به زبان می‌آورد که دیروز تحویل آلیس داد. امیلیا نیز جزو کسانی است که راجع به مشکلات خانوادگی او نمی‌داند؛ لذا او هم نباید بفهمد لوکاس دیروز به خاطر دعوای شدید درون خانه، حوصله‌ی به مدرسه رفتن نداشت.
- یکم مریض بودم، اما الان بهترم.
امیلیا سری به معنای فهمیدن تکان می‌دهد و با ریختن موهایش روی شانه‌هایش، نگاهی در اطراف می‌چرخاند.
- چیزی هم از دست ندادی. دیروز خیلی مسخره بود!
بدون این‌که لوکاس بتواند واکنشی به حرف امیلیا نشان دهد، تقه ای به در زده می‌شود و توجه دانش آموزان را جلب می‌کند. همگی سرشان را به سمت چارچوب در می‌چرخانند و با مدی جوهانسون که به داخل می‌آید، مواجه می‌شوند.
مدی لبخندزنان و درحالی که کفش‌های پاشنه بلندش صدای تق تق به جا می‌گذارند، وارد کلاس می‌شود. بچه‌ها نگاهی از روی کنجکاوی میان یک‌دیگر می‌چرخانند و در ذهنشان علت آمدن مدیر را جست و جو می‌کنند.
مدی وسط کلاس می‌ایستد و امیلیا و لوکاس کنار می‌کشند تا نزد مدیر نباشند. صدای رسا و پر نشاط مدی، پس از زدن حرفش به دل دانش آموزان نیز می‌نشیند و همگی را خوشحال می‌کند.
- بچه‌ها، صبحتون بخیر. می‌خوام یه خبری بهتون بدم که حدس می‌زنم خیلی خوشحالتون می‌کنه. فردا ساعت نه، قراره برای یه بازدید علمی با موضوع درس زمین شناسیتون، بریم اردو.
همین که حرفش تمام می‌شود، لبخندهایی را که بلافاصله روی لبان بچه‌ها می‌نشیند، می‌بیند. آریا لبخند پر نشاطی روی لب دارد و همان‌طور که به زویی نگاه می‌کند، زویی می‌فهمد این خبر آریا را چقدر خوشحال کرده. آریا عاشق اردو و بازدیدهای مدرسه است.
شری به جلو خم می‌شود و در گوش الکسا که روی تک صندلی مقابلش نشسته، زمزمه می‌کند:
- فردا یه روز توپی خواهد بود، نگو نگفتم.
صدای پر انرژی شری، تک خنده‌ای را به لب الکسا هدیه می‌دهد و الکسا همان‌طور که با مداد کاغذ مقابلش را خط خطی می‌کند، شنونده‌ی صحبت بقیه می‌شود. اریک کمی به جلو خم می‌شود تا بتواند مدیر را ببیند. صدای جدی و کنجکاو اریک، نگاه مدی را روی خود می‌کشد.
- کجا میریم؟
مدی دستانش را در هم فرو می‌برد.
- کوه‌های براستون بالد.
وقتی سکوت اریک در مقابل حرف مدی سخن می‌گوید، مدی چشم از او گرفته و نگاهش را سراسر کلاس می‌چرخاند. صدای جدی‌اش در کلاس طنین می‌اندازد و در میان همه، یک نفر است که از شنیدن سخنان مدی آزرده خاطر می‌شود.
- سعی می‌کنیم تا قبل از هشت شب برسیم مدرسه و یه بازدید کوتاه داشته باشیم. هزینه‌ و مقدار پولی که فردا باید با خودتون بیارید، صد دلاره.
لوکاس گوشه‌ی لبش را به دندان می‌گیرد و سرش را پایین می‌اندازد. شنیدن هزینه‌ی اردو به مزاجش خوش نیامده و در دل با ناراحتی و اوقاتی تلخ، می‌گوید بهتر است بیخیال رفتن شود! هزینه‌اش اندکی زیاد است و می‌داند پدرش راضی به دادن چنین پولی برای اردو نخواهد شد. می‌داند اگر پدرش مقدار هزینه را بشنود، در همان وهله‌ی اول مخالفت می‌کند و صد دلار را به جای دادن به لوکاس، برای کار دیگری خرج می‌کند. دستش را روی لبه‌ی میز می‌گذارد. یعنی فردا باید بیکار در خانه بنشیند؟
مدی نگاهش را میان همه می‌چرخاند و سرانجام نگاهش روی الکسا قفل می‌شود. الکسایی که نگاهش به کاغذ و گوش‌هایش به سخنان مدیر است. به ظاهر نشان می‌دهد اهمیتی برای ماجرا قائل نیست، اما او نیز به اندازه‌ی بقیه هیجان زده شده است. صدای موی که نامش را بر زبان می‌آورد، عامل بالا آمدن سر الکسا و چرخیدن نگاه همه روی او می‌شود.
- الکسا ماری، لطفاً فردا از ساعت هشت تا نه پول بازدید بچه‌های کلاستون رو ازشون بگیر و بیار به من بده. ساعت نه اتوبوس‌ها جلوی مدرسه جمع می‌شن، بهتره دیر نکنید و اگه کسی هم هست که الان توی کلاستون حضور نداره، به اونم خبر رو بدید.
بچه‌ها سری تکان می‌دهند و مدی با یک لبخند، راهش را سوی در کلاس می‌چرخاند. همزمان با خروج او، شان درحالی که کتابش را در دست دارد، وارد کلاس می‌شود و روی تنها تک صندلی خالی کلاس می‌نشیند. کراوات قرمز یونیفرمش را شل بسته و یقه‌ی لباسش نیز نامرتب دیده می‌شود. آستین پیراهنش را تا آرنج هایش بالا می‌دهد و کتابش را باز می‌کند.
ورود معلم به کلاس، توجه همه را از آنِ خود می‌کند. امیلیا و لوکاس سر جای خود برمی‌گردند و لوکاس به عقب چرخیده، به آلیس که انتهای کلاس نشسته نگاه می‌کند. آلیس متوجه نگاه لوکاس می‌شود و سریع خود را مشغول مطالعه‌ی کتاب نشان می‌دهد. دستپاچه شده است و نمی‌داند لوکاس چرا آن‌طور نگاهش می‌کند. مطمئن است ربطی به اتفاق دیروز دارد.
نشستن امیلیا کنار تک صندلی شان، اخم ریزی روی ابروان شان می‌نشاند. درحالی که آرام آرام ورق می‌زند، نگاهی سریع و اجمالی به امیلیا می‌اندازد و امیلیا نیز از این نگاه فارغ نمی‌شود. به سوی شان می‌چرخد و لب و لوچه اش را آویزان می‌کند. دستش را زیر چانه‌اش گذاشته، لحنی ناراضی چاشنی صدایش می‌کند.
- پس یعنی کنار هم نشستیم؟ آه! عالیه!
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
15
بازدیدها
185
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین