امیلیا اندکی سرش را بالا میگیرد و با آه و ناله پاسخ میدهد:
- شکمم خیلی درد میکنه. میشه برم بیرون؟
خانم ویلسون نگران و کنجکاو چند قدم جلو میآید، در آن هنگام سری تکان میدهد و میگوید:
- باشه برو. میخوای یکی باهات بیاد؟
امیلیا به آرامی و درحالی که سعی میکند دردش را به رخ بکشد، از روی صندلی بلند میشود. دستانش را بیشتر دور شکمش میپیچد و نگاهش را به سوی رایلی میچرخاند. با سر به او اشاره میکند و در آن هنگام رایلی که سرش گرم ورق زدن کتابش است، با ناگهان شنیدن نامش متعجب میشود.
- اگه میشه، رایلی باهام بیاد.
رایلی کتابش را میبندد و به سرعت به سوی امیلیا میچرخد. اخم پر رنگی روی ابروانش دیده میشود و او درحالی که چشمانش را ریز میکند، میپرسد:
- من چرا؟ یکی از دوستهات رو با خودت ببر.
صدای ناراضی و کلافه اش، نشان میدهد حوصلهی همراهی امیلیا را ندارد. متعجب است که چرا امیلیا نام او را برده، آخر آن دو در مواقع عادی نه حرفی برای گفتن با هم دارند و نه حتی سلامی به هم میدهند. اکنون امیلیا چه میگوید؟
این مخالفت رایلی اعصاب امیلیا را به هم میریزد و نگران میشود که نکند در نقشهاش موفق نشود؟ خوشبختانه صدای قاطع و جدی خانم ویلسون و حرفی که میزند، مانند پاک کنی نگرانیهای امیلیا را از صفحه پاک میکند.
- رایلی، لطفاً با امیلیا برو.
رایلی نفس حبس شده در سینهاش را با حرص و کلافگی بیرون میدهد. قرارگیری در این وضعیت آن هم بدون خواست خودش، خشمگینش میکند. حرصی از روی صندلی بلند میشود و باشه ای میگوید. در آن هنگام، امیلیا خوشحال از اینکه بخشی از نقشهاش عملی شده، لبخند نامحسوسی میزند و همچنان به تظاهرش ادامه میدهد. درحالی که سرش را پایین انداخته و گویا از درد به خود میپیچید، از کنار رایلی رد میشود. صدای آرام ممنونم گفتنش، در گوش رایلی میپیچید. رایلی چشم غره ای میرود و پشت سر امیلیا از کلاس خارج میشود.
هنگامی که سوی دستشویی میروند، سکوت میانشان رد و بدل میشود، در واقع امیلیا دنبال فرصت مناسبی برای رو کردن حقایق است. همین که اندکی از کلاس دور میشوند، امیلیا وسط راهرو میایستد.
رایلی کنجکاو از ایستادن او، به سویش میچرخد. لحن کلافه و سؤالی اش، سمفونی گوش امیلیا میشود و شیشههای ظریف سکوت را میشکند.
- چی شد وایستادی؟
امیلیا سرش را پایین میاندازد. هنوز باید نقش یک دختر آرام و بیگناه را بازی کند. میداند رایلی گول این ظاهرش را نخواهد خورد، ولی شاید گول حرف هایش را بخورد. گوشههای دامنش را در مشت میگیرد و سعی میکند صدایش غمگین به نظر رسد.
- دیروز من یه مشکلی داشتم و اونقدری حالم بده شده بود که نتونستم درس بخونم. میخواستم ببینم میتونی برای امتحان کمکم کنی؟
چشمان رایلی از شنیدن این حرف گرد میشوند و او درحالی که یک تای ابرویش را بالا میدهد، متعجب میپرسد:
- ازم میخوای بهت تقلب بدم؟
- مجبورم بخوام. نباید نمرهی پایینی بگیرم.
امیلیا سرش را بلند میکند و با چشمان خواهشمندش به رایلی خیره میشود. لبانش به منحنی باریک و غمگینی خم میشوند و امیلیا بیش از پیش خود را ناراحت و مضطرب نشان میدهد.
- این اولین امتحانمون در طول این دو هفته سال تحصیلی جدیده و یه جورایی مهمه! خانوادم انتظار دارن نمره خوبی بگیرم، بیتوجه به اینکه مشکل دیروزی خونمون انقد بد بود که نتونستم درس بخونم.
رایلی نفس حبس شده در سینهاش را با کلافگی بیرون میدهد. در مخمصه بدی گیر افتاده است! این ظاهر غمگین امیلیا را باور نمیکند؛ زیرا میداند او همان دختر کوچولوی بد مدرسه است که به امثال رایلی اهمیت نمیدهد. ولی حرف های امیلیا زیادی واقعی به نظر میرسند و همین موضوع رایلی را به شک میاندازد. آخر میداند امیلیا هيچگاه حاضر به کمک خواستن از کسی نیست! غرور این دختر بیشتر از آن است که به او اجازهی خواهش به دیگران را دهد. اگر اکنون از رایلی کمک میخواهد، یعنی حرف هایش صحت دارند؟
امیلیا که میبیند رایلی سخت مشغول فکر شده است، دست به اقدام میزند تا افکار و توجهش را سوی خود بکشد.
دست دراز میکند و دست رایلی را میان زندان انگشتانش حبس میکند.
- لطفاً رایلی.
رایلی، آن دختر مهربان، در نهایت به دام امیلیا میافتد و سری تکان میدهد.
- باشه امیلیا، بهت جواب سؤالها رو میگم.
دستش را از دست امیلیا میکشد و یک تای ابرویش را بالا میدهد. کنجکاو و جدی میپرسد:
- ولی میشه بگی چطوری قراره بهت تقلب بدم؟ تو دو صندلی عقبتر از من میشینی!
این موضوع فکر رایلی را به خود اختصاص داده. رایلی روی اولین صندلی مقابل خانم ویلسون مینشیند و اینکه بخواهد تقلب بدهد، غیر ممکن است! اگر این کار را کند، خانم ویلسون متوجه میشود و آنگاه هر دو در بد دردسری میافتند. صدای زیرکانه و متقاعد کنندهی امیلیا پاسخ سؤالهای رایلی را میدهد.
- خب اینکه کاری نیست. فقط کافیه موقع امتحان بیای سر جای لوکاس بشینی. به نظر میرسه لوکاس امروز مدرسه نیومده و قرار نیست بیاد. صندلی لوکاس یدونه پشت منه. اگه جای اون بشینی، به راحتی میتونی جواب سؤالها رو بهم بگی.
رایلی نفس عمیقی میکشد و درحالی که سری تکان میدهد، چشمان قهوهای رنگش را از امیلیا گرفته، سوی راهرو میچرخاند.
- خیلی خب، بیا برگردیم سر کلاس.
@نویسنده پشت شیشه