. . .

در دست اقدام رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام رمان:تَلازُم.
ژانر:عاشقانه، اجتماعی، درام.
نویسنده:سیده نرگس مرادی خانقاه.
خلاصه:
عشق چه ساده بی‌رحمانه در قلبش می‌گنجد،
عشقی که دختر قصه ما به جانش افتاده است،
مُهَنایی که گمان می‌کرد عشق چیزی بیهوده‌است،
اما...
پنج سال است که درگیرش است،
حالا خودش را با پسرعمویی که پانزده سال از او بزرگ است، تصور می‌کند و اما گریه می‌کند به رویأیی که هیچ‌وقت واقعی نیست، با روبه‌رو شدن به حوادثی که مانند گردباد به جانش می‌افتد...

تَلازُم یعنی: وابسته به هم بودن.

مقدمه:
به تنهایی‌ات سرک می‌کشم
سطری ناخوانده را
با خیالت می‌نویسم
راهی نمانده...
تا به تصویرهای گمشده‌ات برگردم
تنها بوی بهار است
که دست‌های مرا
به کشف حس تو برمی‌گرداند
چقدر برایت دوست داشتن‌
راه می‌روم و
کوچه تمام نمی‌شود!
 
آخرین ویرایش:

Nargess128

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8614
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
آخرین بازدید
در حال مکالمه
موضوعات
2
نوشته‌ها
40
پسندها
62
امتیازها
73
محل سکونت
مشهد

  • #11
یک قطره اشک از چشمانش سُر خورد و افتاد روی فرمان ماشین:
- منم شوکه شدم؛ ولی رفتم خونه... مهسا اومد و گفت که اون نامزدش کسی نیست جز...
حرفش را ادامه نداد و به شیمایی خیره شد که با دهان باز و کنجکاو به او نگاه می‌کرد.
شیما چشمانش را ریز و بعد سرش را به طرف کج معطوف کرد:
- جز...
چشمانش را بست. حالش بد میشد اگر بخواهد این کلمه را بگوید. آرام و غم‌آلود گفت:
- سانیا!
شیما یک لحظه گوشش نشنید؛ اما بعد به طور تقریبی فریاد زد:
- چی؟
نفس عصبی‌اش را بیرون فرستاد و چیزی نگفت.
ماشین را روشن کرد و به طرف بیمارستان حرکت کرد.
ماشین ایستاد که شیما با نگرانی ظاهری و درونی گفت:
- مطمئنی می‌خوای بیای بیمارستان؟
چشمانش را بست و آب دهانش را فرو داد:
- آره! حالا بیا بریم که خیلی دیر شده.
از قیافه‌ای که سانیا به خود گرفته بود، صورتش درهم شد:
- می‌دونستی خیلی بیشعوری؟
سانیا خنده‌ای سر داد و دستش را روی شانه‌اش چند بار زد:
- شهاب! آدمی که خیلی واست صبر کرده، چطور رد می‌کنی؟
فریاد زد:
- چطور؟
شهاب پوزخندی زد:
- همون‌طور که تو به مهنا دروغ گفتی.
با حرص به طرفش چرخید:
- مجبور بودم! می‌فهمی؟ من خواهر کوچیک مهسا و مهنام؛ اما... اون تصادف به خاطر تو ایجاد شد. من به خاطر تو دست به اون کار خطرناک زدم.
شهاب برای بار دوم پوزخند نثارش کرد و گفت:
- نمی‌خواست این‌کار رو انجام بدی خانم دکتر! چرا به همه نمیگی که تو باعث مرگ عمو مجید و حافظه‌ای که مهنا از دست داد شدی؟ چرا؟ چرا سعی در پنهان همه چی داری؟
داد زد:
- برای اینکه از بچه‌گی عاشقت بودم دیوونه.
شهاب با تنفر به او خیره شد:
- حرفات تموم شد؟ من هنوز هم عاشقشم. هرکاری هم بکنی نمی‌تونی اونو از من جدا کنی. حتی توی این سه ماه! فهمیدی؟
نفس عمیقی کشید تا بغضی که در گلویش مانده بود را نشکند:
- نه نمی‌فهمم برای اینکه می‌خوام بلایی سرش بیارم که مرغای آسمون گریه کنه و زجر بکشه؛ فقط صبر کن و ببین چطوری اینکارو می‌کنم.
شهاب با اخم و تعجب نگاهش کرد و قبل آن‌که چیزی بگوید، سانیا از در خارج شد و آن را محکم بست.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
30

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 7)

بالا پایین