. . .

در دست اقدام رمان به جرم عاشقی| مطهره

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. معمایی
  3. تراژدی
a09a22_2525_2adf.jpg

عنوان رمان : به جرم عاشقی
نویسنده: مطهره
ژانر: عاشقانه، معمایی، تراژدی
ناظر: @ansel
خلاصه:
ز عشقت بند بندِ این دل دیوانه می لرزد
خرابم می کنی اما خرابی با تو می ارزد!

----------------
سهیل و نفس عاشقانه همدیگه رو می‌پرستند ولی نفس مجبور میشه به‌خاطر سهیل و گذشته اون رو ترک کنه. حالا سهیل نفس رو بعد از دو سال در حالی که
داره سرچهار‌راه گل می‌فروشه پیدا می‌کنه و...
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
1,076
پسندها
7,750
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

Motahhareh

رمانیکی
رمانیکی
نام هنری
دختر باران
شناسه کاربر
8631
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
348
امتیازها
73
سن
17
محل سکونت
تهران

  • #3
پارت ۱

پشت چراغ قرمز ایستاده بودم و از دور ماشین پرادو مشکی رنگی رو دیدم که پشت چراغ ایستاده بود.
گل های رز قرمز رو توی دست‌هام فشردم و از خیابون رد شدم و خودم رو به ماشین رسوندم.
دستم رو بالا آوردم و چند تقه ای به شیشه زدم که مردی شیشه رو پایین کشید و نگاهم کرد.
سرم رو بالا آوردم که نگاهم قفل دو گوی آشنا شد ومات چهره جذاب و مردونه‌اش شدم!
مگه میشد اون رو نشناخت؟
سهیلم بود ولی چقدر شکسته شده بود.
انگار که سهیل هم من رو شناخت که ناباورانه و با دلتنگی نگاهم میکرد.
زودتر از سهیل به خودم اومدم و با تمام توان توی خیابون می دویدم تا اینکه دستم از پشت کشیده شد و توی آغوشش افتادم و دوباره آغوشش پناهی شد برای من بی‌پناه!
نفس عمیقی کشیدم و عطر تلخ مردانه‌ش رو به ریه‌هام فرستادم....
- نفس خودتی؟ اینجا چیکار می کنی؟
از آغوشش بیرونم آورد و دلخور لب زد:
- چرا تَرکم کردی؟ چرا بین انبوهی از خاطراتمون رهام کردی؟ رفتی که ذره ذره نابود شدنم رو ببینی؟یا اینکه بیای و سرچهار راه گل بفروشی ومرد بودنم رو زیر سوال ببری؟
سکوتم رو که دید با دست چندباری تکانم داد
-لعنتی جوابمو بده با سکوتت بیشتر از این عذابم نده
چی میگفتم؟ میگفتم بابام همه چی رو فهمیده ؟ منتظر اینه که پیدامون کنه تا انتقام روزای سختشو بگیره ؟
اگه رفتم به خاطر خودت رفتم؛ نمی خواستم با چشمام ببینم خاک سرد درآغوشت گرفته ؟ باور می کرد؟
توهمین فکر ها بودم که چشمام سیاهی رفت و آخرین چیزی که شنیدم صدای فریاد سهیل بود.
"دوساعت بعد"
چشمام رو آروم آروم باز کردم. پرستار که چشم های بازم رو دید لبخندی زد
- عزیزم به هوش اومدی؟
- من اینجا چیکار می کنم؟
-نترس عزیزم! شوک عصبی بهت وارد شده بود از هوش رفته بودی
به سمت در رفت
- برم به شوهرت خبر بدم به هوش اومدی از نگرانی دربیاد.وقتی از هوش رفته بودی بیمارستان رو، رو سرش گذاشته بود.معلومه که حسابی دوستت داره!
از حرف پرستار پوزخندی زدم.
پرستار که رفت روی تخت نششستم و کیفم رو برداشتم و زیپش رو باز کردم. به تیغی نگاه کردم که مدت ها بود توی کیفم بود و منتظر روزی بودم که سهیل رو ببینم و همچی رو برای همیشه تموم کنم. تیغ رو برداشتم و می خواستم روی رگم بکشم که دستی روی دستم نشست؛ تیغ رو ازم گرفت و روی زمین انداخت...
 
آخرین ویرایش:

Motahhareh

رمانیکی
رمانیکی
نام هنری
دختر باران
شناسه کاربر
8631
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
348
امتیازها
73
سن
17
محل سکونت
تهران

  • #4
پارت :٣

سرم رو بلند کردم که نگاهم به چهره برافروخته سهیل افتاد.
با اخم‌های درهم و چشم‌هایی به خون نشسته نگاهم کرد.
- داشتی چه غلطی می‌کردی؟
- معلوم نیست؟ داشتم به زندگی لجن‌بارم پایان می‌دادم که اومدی و مزاحمم شدی.
نزدیکم روی لبه تخت نشست؛ سرم رو روی سینه ستبرش گذاشت و موهام رو نوازش کرد و با دلتنگی لب زد:
-کاش می‌فهمیدی انقدر دوستت دارم که نفس‌هام با...
از نجواهای دروغین و به ظاهر عاشقانه‌ش خنده‌م گرفت. انقدر بلند که از خنده‌م لبخند محوی زد.
- به چی می‌خندی نفسم؟
سرم رو از سینه‌ش برداشتم و اون رو به عقب هول دادم که کمی عقب رفت.
از اینکه ادعای عاشقی می کرد اما به راحتی من رو بازیچه‌ی خودش و احساساتش می‌کرد متنفر بودم.
بین خنده‌هام بغضم شکست و اشک‌هام سرازیر شد.
متعجب نگام می‌کرد؛ به خودش که اومد نزدیکم شد و صورتم رو با دست قاب گرفت.
- خوبی؟
لب به شکایت باز کردم:
- دوست داشتنت یعنی اینکه دو ماه بعد رفتنم ازدواج کنی؟ آره؟
- پس تو؟
دستم رو مشت کردم و باتمام توان به سینه‌ش کوبیدم
-آره. کاش انقدر منو احمق فرض نمی‌کردی سهیل! از این همه تظاهر و رفتارهای به ظاهر عاشقانت حالم بهم می‌خوره!
دستم رو گرفت و نزدیک لب هاش برد و ب×و×س×ه ای طولانی زد.
سکوت کرده بود و سکوتش برام عذاب‌آور بود که با بغضی که تو گلوم نشسته بود ادامه دادم:
- تو هیچ وقت نمی تونی درک کنی که من با دیدن دختری با لباس عروس که سر روی شونه‌هات گذاشته بود و با عشق نگاهت می‌کرد چی کشیدم سهیل!
دستش رو روی لب هام گذاشت.
- هیس! وقتی از چیزی خبر نداری هیچی نگو نفس
سکوتم رو که دیدنزدیکم شد‌‌‌‌؛ دستش رو به دور کمرم حلقه کرد.
صورتم مماس باصورتش بود و نفس های تب دارش به صورتم می خورد و دگرگونم می کرد. صدای تاپ تاپ قلبمون ملودیه زیبایی رو ساخته بود که تقلا کردم از آغوشش بیرون بیام.
- آروم بگیر دختر!!بزار منم آروم بگیرم و با تک تک سلول هام عطر تنتو حس کنم!
***
چند قدمی جلوتر از من رفت و در جلو ماشین رو برام باز کرد.
 
آخرین ویرایش:

Motahhareh

رمانیکی
رمانیکی
نام هنری
دختر باران
شناسه کاربر
8631
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
348
امتیازها
73
سن
17
محل سکونت
تهران

  • #5
پارت 4

بی‌توجه به سهیل که در جلو ماشین رو برام باز کرده بود تا بشینم، در عقب ماشین رو باز کردم و سوار شدم. در رو بست و خودش پشت رل نشست. ماشین و ضبط رو همزمان روشن کرد و حرکت کرد.
((آهنگ برگرد از مهدی مقدم ))
وقتی که باشی حالم خوبه
حال ما دو تا با هم خوبه
هر چی که میشه بازم خوبه عشق من برگرد
بیا تا حالم رر به راه شه
می‌خوام که عشقم اینجا باشه
حیفه که قلبت تنها باشه عشق من برگرد
برگرد عشق من
منو برگردون به لحظه‌ای
که مثل یه عاشق واقعی
منو با همه حست فهمیدی
برگرد عشق من
منو برگردون به حالتی
که می‌گفتی کنارم راحتی
مگه جز عشق از من چی دیدی
یه لحظه فکرم ازت جدا نیست
هیچکی تو دنیا عین ما نیست
نگو حسی بین ما نیست عشق من برگرد
خیلی شب‌ها تا صبح بیدارم
دست خودم نیست دوستت دارم
باز از تو می‌خوام این بار هم عشق من برگرد
- سهیل
-جانم!
- نمی‌خوای حرف بزنی؟ بگی که..
-اینا مهم نیست نفس. مهم اینه که تو پیشمی و دلم به بودنت گرمه!
- نگه دار!
- نفس!
- گفتم نگه دار می‌خوام پیاده بشم.
توجهی نکرد که در رو باز کردم و خواستم خودم رو از ماشین پرت کنم‌ که یک دفعه ترمز گرفت و ماشین با صدای بدی وایساد.
- چیکار می‌کنی دیوونه؟
- اگه حاضر شدم باهات بیام فقط به خاطر این بود که بهم بگی تویی که ادعا می‌کنی هنوزم دوستم داری چطور دو ماه بعد رفتنم ازدواج کردی و تمام عاشقانه‌هامون رو به دست فراموشی سپردی؟
سکوت کرده بود و فقط نگام می‌کرد. کلافه شدم، می‌خواستم از ماشین پیاده بشم که صدام کرد.
برگشتم و نگاش کردم که کلافه گفت:
- چرا چیزی رو که می‌دونی دوباره ازم می‌پرسی ؟ با این حرف‌ها می‌خوای به چی برسی نفس؟
لب‌هاش رو تر کرد و مردد لب زد :
- من ازدواج کردم به خاطر اینکه...
چقدر راحت می‌تونست نامردی‌ش رو توجیه کنه...
صدای شکستن قلبم رو به وضوح شنیدم، انقدر صداش بلند بود که انگار خودش هم شنید که خجالت‌زده سرش رو پایین انداخت و حرفش رو نصفه و نیمه رها کرد.
 
آخرین ویرایش:

Motahhareh

رمانیکی
رمانیکی
نام هنری
دختر باران
شناسه کاربر
8631
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
348
امتیازها
73
سن
17
محل سکونت
تهران

  • #6
پارت 5

بزرگی بغض گلوم رو به درد آورد.
- برو خونه، زن و بچه‌ت نگرانت میشن!
از ماشین پیاده شدم‌ و چند قدمی از ماشین دور نشدم که دستم اسیر دست های سهیل شد.
- نفس وایسا! به خدا اونجور که تو فکر می کنی نیست.
دست‌هام رو از دستش بیرون کشیدم و بی توجه به صدا کردن های سهیل به راهم ادامه دادم.
- جون سهیل هم که شده به حرف‌هام گوش بده؛ بذار اون چیزی رو که باید بدونی بهت بگم؛ خواهش می کنم نفس!
انگار می‌دونست چه‌قدر برام عزیزه که جونش رو قسم خورد.
با وجود دلخوریم توی ماشین نشستم. لبخند محوی زد و خودش هم سوار شد.
- فکر نمی‌کردم هنوز هم دوستم داشته باشی...
- میشه انقدر از حماقتم حرف نزنی؟
عصبی دستی لای مو‌های خوش حالتش کشید و به همش ریخت.
- حماقت نفس؟ اینکه هنوز دوستم داری حماقته؟
- آره حماقت محضه که با وجود ع*و*ض*ی بودنت باز هم دوست دا..
دستاش رو مشت کرد و روی داشبورد کوبوند و فریاد کشید:
- نفس یک لحظه خفه میشی منم حرف بزنم؟
از فریادش ترسیدم و ساکت شدم.
- روزی که اومدم و دیدم تو به راحتی رفتی شکستم. از اینکه با احساسم بازی کردی و اونجور لهم کردی ازت متنفر شدم. اگه ازدواج کردم فقط به خاطر این بود که به خودم ثابت کنم که ازت متنفرم؛ اما نتونستم. نتونستم، می‌فهمی نفس؟ این دل زبون نفهم عاشقت بود و برای تو می‌تپید‌؛ کسی غیر از تو رو قبول نکرد! تو این مدت همه جا رو دنبالت گشتم که پیدات کنم و ازت بخوام برگردی!
عجب زبون چرب و نرمی داره، انگار می‌دونه چطور بایدکلمات رو کنار هم بچینه تا قلب
شکسته‌م رو به تسخیر خودش دربیاره!
-نفس!
-جانم!
جان گفتنم اختیاری نبود؛ دل سرکشم افسار پاره کرده بود و رام عقلم نمی‌شد.
لبخند زیبایی زد و به سمتم برگشت:
- برگرد نفس! نذار حسرت نبودنت روی دلم بمونه!
- می‌فهمی چی میگی سهیل؟ تو ازدواج کردی. اون زن خواسته یا ناخواسته وارد زندگیت شد حقش نیست به خاطر لج و لجبازی ما لطمه ببینه!
 
آخرین ویرایش:

Motahhareh

رمانیکی
رمانیکی
نام هنری
دختر باران
شناسه کاربر
8631
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
348
امتیازها
73
سن
17
محل سکونت
تهران

  • #7
پارت 6

- وقتی رفتم باهاش ازدواج کردی؛ حالا که من برگشتم می‌خوای طلاقش بدی؟ نه؛ من اسباب بازی دست تو نیستم سهیل! برو پی زندگیت و برای همیشه فراموشم کن!
- این حرف ها چه معنی‌ای میده نفس؟
- معنیش؟ معنیش اینه شاید عاشقت باشم ولی گوش‌هام مخملی نیست که بخوام برگردم.
به صورتم خیره شد و تخس گفت:
- چرا اون‌وقت؟
نیشخندی زدم.
- چرا؟ چون برگشتنم به زندگی کوفتیت با وجود زن و بچه‌ای که داری توهین به شعور خودمه!
دستم رو روی دستگیره گذاشتم تا بازش کنم ولی با حرفی که زد دستم رو دستگیره ثابت موند.
- چند روز بعد از ازدواجم همه چی رو بهش گفتم. اینکه برای چی باهاش ازدواج کردم. حتی اینکه دارم دنبالت می‌گردم تا پیدات کنم و برت گردونم. اگه بخواد بمونه می‌تونه بمونه و اگر بخواد هم می‌تونه بره.
با چشم‌های گشاد و دهان باز نگاهش کردم. حرف‌هاش غیر منطقی بود و باورش برام سخت بود.
تلخندی زد.
- به نظر مسخره میاد؛ ولی ببین با دلم چیکار کردی که اینجوری رامته!
لحظه‌ای سکوت کرد و بعد ادامه داد:
- برگرد نفس! زن و بچه توهمات ذهن خودته. هیچی بین من و اون زن نیست باور کن؛ فقط همخونه‌ایم...
- داری دروغ میگی سهیل؛ فقط داری مثل همیشه بازیم میدی.
نفسش رو کلافه بیرون داد و شیشه ماشین رو پایین کشید.
- نه نفس نه. من هر چی که گفتم واقعیت بوده. واقعیتی که خودت دیر یا زود می‌فهمیدی. حداقل یکبار هم که شده باورم کن؛ نذار دیر بشه نفس! نمی‌دونم حرفم رو تا چه اندازه قبول داری؛ اما ازدواج پیوند دل‌هاست نه فقط اسم توی شناسنامه. وقتی دل برای طرف نتپه، عشق و تعهد معنی نداره! می‌فهمی که چی میگم نفس؟
سکوت کرده بود و منتظر شنیدن حرف‌هام بود.
من سهیل رو عاشقانه می‌پرستم و دوستش دارم؛ اما می‌ترسم از اینکه...
لعنت به بازی سرنوشت که من رو دوباره سر راه‌ش قرار داد.
-نمی‌تونم برگردم سهیل...
نگاهم به عسلی‌های سرد و کدرش افتاد. دست‌هاش رو مشت کرد؛ روی پاش گذاشت و حرصی خندید.
- باید فکرشو می.کردم؛ اون دل لامصبت یه جا دیگه گیر کرده نفس؛ زن و بچه فقط بهونه‌ست برای برنگشتنت. من چقدر احمقم که زودتر نفهمیدم.
تاب نگاه سردش رو نیوردم؛ بدون فکر لبم رو تر کردم و گفتم:
- نه؛ این عشق و دلدادگی پایان قشنگی نداره سهیل! می‌ترسم از روزی که یکی از ما به جرم عاشقی محکوم به مرگ بشه...
 
آخرین ویرایش:

Motahhareh

رمانیکی
رمانیکی
نام هنری
دختر باران
شناسه کاربر
8631
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
348
امتیازها
73
سن
17
محل سکونت
تهران

  • #8
پارت 7

دستم رو روی لبم گذاشتم. لعنت بهت نفس! نباید سهیل چیزی از از این ماجرا می‌فهمید.
نگرانی و ترس رو که توی چشم‌هاش دیدم فهمیدم که کار از کار گذشته‌‌ و سهیل چیزی رو که نباید می‌فهمید رو فهمید.
- نمی‌فهممت نفس . میشه واضح‌تر حرف بزنی؟
سرم رو پایین انداختم و با انگشت‌های دستم بازی کردم.
- با توام نفس، چرا هیچی نمیگی؟
به سمتم برگشت؛ دست های سردم رو توی دستش گرفت.
- بهم بگو نفس. دلیل رفتنت رو، چیزی که باعث شده دو سال آوارگی و دلتنگی رو به جون دل بخری و برنگردی!
- سهیل!
- جان دلم!
آب دهنم رو قورت دادم.
- آخرین سفری که با همدیگه رفتیم رو یادته؟
- یادمه عزیزم.
بعد از صبحونه تو رفتی تا چمدون و وسایل ها رو توی ماشین بذاری و منم داشتم حاضر می‌شدم که...
لحظه ای ساکت شدم؛ دستم رو فشرد. سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم.
- بگو نفسم! بی‌تاب‌تر از اینم نکن. من حقمه بدونم چی باعث دلنگرونی و بی‌قراریت شده!
لبخند کمرنگی روی لبم نشست.
- گوشیم زنگ خورد. گوشیم رو از روی میز برداشتم؛ شماره ناشناس بود و تماس رو وصل کردم...
- سلام بفرمایید.
-به اون شوهر آشغالت بگو برگشتم ایران تا آوار بشم توی زندگیش. پیدا کردنتون برای من و آدم‌هام خیلی راحته؛ پیداتون می‌کنم و انتقام روزهای سختم رو ازتون می‌گیرم!
-الو؟ الو؟
گوشی رو قطع کرد.
- نفس؟
با صدای سهیل سکوت کردم. نگاهم به چهره درهمش افتاد.
باصدای خشدارش عصبی غرید:
- به همین راحتی پاپس کشیدی و ترکم کردی؟
جواب ندادم که نیشخندی زد و نیش حرف‌هاش تا مغز استخونم رو سوزوند.
- مسخره‌ست! دیدی بابات همه‌چیز رو فهمیده به جای اینکه پشتم باشی، پشتم رو خالی کردی و تنهام گذاشتی؟
- سهیل چرا نمی‌ذاری ...
-نمی‌ذارم حرف بزنی چون هر چی حرف می‌زنی بیشتر ازت متنفر میشم!
نیم نگاهی بهم انداخت
- هیچ وقت فکر نمی‌کردم من رو به بابات بفروشی نفس. هیچ وقت!
از اینکه به راحتی محکومم کرد‌؛ بغضم شکست و اشک‌هام جاری شد.
- بفروشم؟ تو فکر کردی اگه بی‌خبر از زندگیت رفتم به خاطر خودم یا بابام بوده؟ نه لعنتی همش به خاطر خودت بود!
باپوزخند نگام کرد.
 
آخرین ویرایش:

Motahhareh

رمانیکی
رمانیکی
نام هنری
دختر باران
شناسه کاربر
8631
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
348
امتیازها
73
سن
17
محل سکونت
تهران

  • #9
پارت 8

سرم رو توی دستم گرفتم.
- پیدا کردن من راحت‌تر از تو بود سهیل؛ اگر منو پیدا می‌کردن تورو هم پیدا می‌کردن. من رفتم که توی دست و پات نباشم و وجودم برات دردسر نشه نه اینکه...
سکوت کرده بود و نگام می‌کرد؛ چشم‌های اشکیم رو بهش دوختم.
- می‌تونی من رو بفهمی سهیل؟
من انقدر دوستت داشتم که بعد رفتنم بهت متعهد موندم و برعکس تو به عشقت دیگه با هیچ مردی ازدواج نکردم!
ماشین رو مجدداً استارت زد و روشن کرد.
- ای کاش همه چیز رو بهم گفته بودی و جای من تصمیم نمی‌گرفتی نفس!
- کجا داری میری ؟
- خونه.
- نه سهیل خوا...
دستش رو روی لبش گذاشت.
- هیچی نگو نفس! می‌دونی با تصمیم احمقانه‌ای که گرفتی چی به سر من و دل بیچارم آوردی؟ دو سال تمام بی‌خبری از تو باهام چیکار کرد؟
- سهیل!
-دیگه نمی‌ذارم با بچه بازی‌هات زندگیمون رو نابود کنی نفس! نمی‌ذارم!
روم رو ازش برگردوندم و سرم رو به شیشه تکیه دادم. قانع کردنش غیر ممکن بود؛ سهیل نمی‌تونست من رو درک کنه. این عشق پاک رو ستایش می‌کردم اما از لجاجت و خودخواهی سهیل هم می‌ترسیدم!
-دیوونه‌م کردی نفس! نریز اون اشک‌هارو لعنتی!
با حرف سهیل به خودم اومدم و دستی به صورتم کشیدم و اشک‌هام رو پاک کردم.
نگاهش رو از من گرفت و به فرمون دوخت.
- مردم و زنده شدم تا بتونم پیدات کنم؛ اونوقت به راحتی پسم می‌زنی نفس!؟
نیم نگاهی بهم انداخت.
- چطور می‌تونی انقدر بی رحم باشی؟
تلخندی زدم.
- اگه مراقبت از تو در برابر حشمت خان و آدماش بی‌رحمیه ترجیح میدم بی‌رحم باشم تا اینکه...
- حشمت خان، آدماش، گذشته، انتقام گرفتنش از من...
چرا نمی‌خوای بفهمی که هیچ‌جوره نمی‌خوام خودم رو از داشتنت محروم کنم نفس؟
- سهیل!
- رسیدیم پیاده شو!
- چی؟
از ماشین پیاده شد؛ در رو برام باز کرد. دست‌های لرزونم رو توی دستش گرفت و کمکم کرد تا از ماشین پیاده شم.
کلید رو توی در چرخوند و در و باز کرد.
- سهیل جان چقدر زود اومدی عزیزم!
لحظه‌ای صدای سهیل توی گوشم پیچید:
زن و بچه توهمات ذهن خودته نفس. هیچی بین من و اون زن نیست باور کن؛ فقط همخونه‌ایم...
از اینکه به سهیل اجازه دادم دوباره من رو بازیچه خودش و احساساتش کنه؛ حالم از خودم بهم خورد!
سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم
- خیلی پستی سهیل! از بازی دادنم چه لذتی می بری عوض... ؟
با صدای تق تق کفش‌های پاشنه بلند زنانه ساکت شدم؛ نگاهم رو با نفرت از سهیل گرفتم و به پله ها دوختم...
 
آخرین ویرایش:

Motahhareh

رمانیکی
رمانیکی
نام هنری
دختر باران
شناسه کاربر
8631
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
66
پسندها
348
امتیازها
73
سن
17
محل سکونت
تهران

  • #10
پارت 9

دختری جوان از پله‌ها پایین اومد و مقابل سهیل قرار گرفت. روی پنجه پاش وایساد و گونه سهیل رو ب*و*س*ی *د.
قطره اشکم روی گونم چکید و دیدم رو تار کرد.
- خوش اوم...
با دیدنم و دست‌های گره خورده سهیل به دور دست‌هام ساکت شد؛ اخمی کرد و به من اشاره کرد.
- این خانم دیگه کیه؟
سهیل من رو به سمت خودش کشید و باعشق نگاهم کرد.
- زنم. گمشده‌ای که بهت گفته بودم.
از حرف سهیل گر گرفتم؛ زنش بودم؟ نه. من فقط اسباب بازی سهیل بودم که باهام بازی و خودش رو سرگرم می کرد!
دختر پوزخندی زد و نگاه تحقیر آمیزی بهم انداخت.
- زنت؟ همونی که ترکت کرد و رفت؛ حالا برگشته؟ دختری که معلوم نیست دست خور...
با سیلی سهیل حرف توی دهانش ماسید و روی زمین افتاد.
- خفه شو دختره پاپتی نفس ناموس منه!
می‌خواست به سمتش حمله کنه که گوشه کتش رو گرفتم و کشیدم.
- نه سهیل! حق داره اینجوری بگه؛ از اولم هم برگشتنم به خونت اشتباه بود.
به سمت در رفتم که با دو قدم بلند خودش رو بهم رسوند‌...
بازوم رو گرفت.
- حق نداری پات رو از خونه بیرون بذاری فهمیدی؟
- ولم کن!
چشم های خسته‌ش رو بهم دوخت و چند باری تکونم داد.
-فهمیدی؟
- گفتم ولم کن!
داشتم بازوم رو از دستش بیرون میوردم که به سمت مبل رفت و هلم داد.
-اون روی سگم رو بالا نیار نفس!
پات رو از خونه بیرون بذاری قلم پات رو خرد کردم!
در حالی که از پله‌ها بالا و به سمت اتاقش می‌رفت نیم نگاهی به دختر انداخت.
- گمشو از خونه‌م بیرون!
سهیل که رفت از روی مبل بلند شدم و به سمت دختر رفتم.گوشه لبش پاره شده بود و رد انگشت‌های سهیل روی صورت سفیدش مونده بود. دستم رو به سمتش گرفتم تا بلند بشه که دستم رو پس زد و از جاش بلند شد و از پله‌ها بالا رفت.
بعد از مدتی با چمدون کوچکی از پله‌ها پایین اومد و به سمت در رفت؛ در رو باز کرد و خندید.
- خریت کردی دخترجون! فکر نکنم حشمت خان اگه بفهمه به زندگیش برگشتی اجازه زندگی کردن رو بهتون بده!
نگاهم به در ثابت مونده بود که سرم گیج رفت ودستم رو به دیوار گرفتم تا نیفتم.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
429

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 0, کاربران: 0, مهمان‌ها: 0)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 4)

بالا پایین