. . .

متروکه رمان میدان عطش | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
negar_92d4e6c099d03bdc_7xhp.png
نام رمان: میدان عطش
ژانر: اجتماعی
نویسنده‌‌: سوما غفاری
خلاصه: در میان ماجراهای رنگارنگ زندگی، چه می‌دانیم از الکسایی که یک دختر آرام، با ننگی بزرگ روی نامش است؟ چه کسی می‌داند سال جدید دبیرستان چگونه سپری خواهد شد، آن هم زمانی که شایعاتی راجع به شان فاستر در گوش‌ها زمزمه می‌شود و اریک کارتر، باز به دنبال داستان جدیدی برای رسوایی، به حریم شخصی دختران و پسران سرک می‌کشد؟ هیچ کس نمی‌داند پشت نقاب‌های روی صورت چه داستانی پنهان شده، اما کم کم پرده کشیده می‌شود و چراغ‌ها روی سن می‌تابد. کم کم کارهای مخفیانه ی دانش آموزان در طول سال آشکار می‌شود و آیا آنان می‌توانند از این رسوایی ها سر بلند بیرون آمده و تغییری در زندگی‌ پر مشغله‌شان ایجاد کنند؟

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
868
پسندها
7,352
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #2
مقدمه:
می‌گویند جوانی طلایی ترین دوره‌ی زندگی هر فردی است؛ دوره‌ای که مانند قهوه می‌تواند هم شیرین باشد و هم تلخ!
می‌گویند در این دوره، همه چیز زودگذر است؛ خوشی‌ها، غم‌ها، عشق و برخی از دوستی‌ها، مخصوصاً اشتباهات! اما چیزی که بیش از هر چیز در دوره‌ی جوانی به چشم می‌خورد، عطشی است که به سرت می‌زند و وادارت می‌کند کارهایی انجام دهی که شاید چند سال بعد به آنان بخندی!
این دوره‌، دوره‌ای است که تو را وارد یک میدان عطش می‌کند و تو در این میدان، باید راهت را به سوی آینده پیدا کنی!
میدانی که بازیگران قصه‌ی ما نیز از آن محروم نیستند و آن را به گونه‌ای متفاوت تجربه می‌کنند! در میدان عطش آنان، باید حواست به نقابت باشد تا از صورتت نیفتد!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 25 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #3
"فصل اول"

دخترک به سرعت دویدنش می‌افزاید. درست است که پا بـر×ه×ن×ه مانده و سنگریزه ها پوست پایش را می‌خراشند، اما چاره‌ای جز دویدن هم ندارد.
پای زخمی اش و درد بازوی خونی اش، کار را برایش سخت می‌کنند. پای مجروحش را روی خاک می‌کشد و سعی می‌کند تندتر بدود.
دستش را روی بازوی خونی اش که یک چاقو وسط آن جا خوش کرده، می‌گذارد. آن‌قدر می‌ترسد که جرعت درآوردن چاقوی بزرگ و تیز را ندارد. از سویی دیگر، می‌داند اگر چاقو را بیرون بکشد، خونریزی اش شدت می‌یابد.
نمی‌خواهد وسط این جنگل دور افتاده، از شدت خونریزی زیاد بمیرد.
از میان درختان سر به فلک کشیده عبور می‌کند. به وقت گرگ و میش، آن‌چنان هوا تاریک نیست، اما امان از مِهی که همه جا را فرا گرفته!
به خاطر مه نمی‌تواند حتی جلو رویش را ببیند. صدای غار غار کلاغ‌ها و صدای هق هق دخترک دست به دست هم داده، مانع نشستن سکوت روی تخت پادشاهی می‌شود.
میان گریه‌هایش و درحالی که گونه‌اش به خاطر رد خشک شده‌ی اشک و سیلی باد می‌سوزد، با لبان لرزان و رنگ پریده اش می‌گوید:
_ باید خودم رو به شهر برسونم... من با... باید... .
اما همان لحظه تبر بزرگی از پشت سر به سویش پرت می‌شود. تبر ابتدا هوا را و سپس سر دخترک را از پشت می‌شکافد. جمله‌ی دخترک با آن ضربه‌ی ناگهانی نصفه می‌ماند و قدری سریع جانش گرفته می‌شود، که حتی نمی‌تواند جیغ بزند! نمی‌تواند داد و بیداد کرده، اشک بریزد!
خون از سرش شروع به پاچیدن می‌کند. چشمانش و موهایش زیر سیلی از خون گم می‌شوند و دخترک، ناتوان از یک حرکت کوچک، روی زمین می‌افتد. خونش روی دستان زمین می‌ریزد و در آن هنگامی که پلک‌هایش روی هم فشرده می‌شوند، مردی بالای سرش می‌آید.
او جان به جان آفرین تسلیم می‌کند و مرد نقاب دار با برداشتن نقابش، لبخند شروری مهمان لبش می‌کند. چشمان بی‌رحمش را به سر نصف شده‌ی دخترک می‌دوزد و می‌گوید:
- خداحافظ، خواهر عزیزم!
سپس پرده‌ی سیاه روی فیلم کشیده می‌شود و کلمه‌ی "پایان"، روی صفحه‌ی لپتاپ نقش می‌بندد. ابتدا نام کارگردان، به ترتیب نام فیلنامه نویس و باقی عوامل روی صفحه نشان داده می‌شوند. دستی برای بستن فیلم، سوی لپتاپ دراز می‌شود و همان‌طور که اَلِکسا با کیبورد مشغول است، شِری بالش بغل کرده را کنارش می‌گذارد.
- وای! خوبه تموم شد! زهره ترک شدم تا این آخرش رسید.
الکسا می‌خندد و لپتاپش را خاموش می‌کند. در آن هنگامی که برای گذاشتن لپتاپ روی عسلی کنارش خم می‌شود، گِله مند و ناراضی می‌گوید:
- ولی کاراکتر منفی آخرش زنده موند و کاراکتر مثبت مرد! این ضد حال می‌زنه برای بیننده.
به سوی شری می‌چرخد و شری درحالی که از ظرف بزرگ مقابلشان یک چیپس برمی‌دارد، می‌گوید:
- خب عزیزم، برای دیدن مرگ قاتل باید منتظر اکران شدن قسمت دوم فیلم بمونیم.
الکسا می‌خندد و سری به معنای تأیید تکان می‌دهد.
- آره، حواسم نبود ادامه‌ی فیلم مونده.
شری چیپس را می‌خورد و بدون زدن حرفی، مجله‌ی کنارش را برداشته و به شکم، روی تخت دراز می‌کشد. مشغول ورق زدن مجله و نگاه کردن به عکس‌ها و خواندن مطالب می‌شود. در آن هنگام، الکسا نیز موبایلش را برمی‌دارد تا اندکی سرش را با آن گرم کند.
هنوز فکرش درگیر فیلم است. به نظرش فیلم خوبی بود، البته اگر از چندتا اشکال جزئی صرف نظر کنند.
دقایقی نمی‌گذرد، که صدای ذوق زده و پر شور و شوق شری در گوش الکسا طنین می‌اندازد و موجب می‌شود الکسا سرش را از موبایلش بلند کرده و به شری چشم بدوزد.
- وای الکسا، لباسش خیلی قشنگه!
الکسا رد انگشت اشاره‌ی شری را که روی مجله‌ی هفتگی ثابت مانده است، دنبال می‌کند و به پیراهن بنفش رنگِ مدلی که روی صفحه‌ی اول به آنان لبخند می‌زند، نگاه می‌کند. چشمانش برق اندکی می‌زند و موبایلش را خاموش می‌کند. آن را کنارش می‌گذارد و مانند شری روی تخت دراز می‌کشد.
- آره واقعاً هم! خیلی خوشگله!
این را می‌گوید و مجله را ورق می‌زند تا ببینند دیگر چه چیزی در آن صفحات نهفته است. شری نگاهش را از آن صفحات می‌گیرد و به نیم رخ الکسا نگاه می‌کند. تار موهای کوتاهش را که تا بالای شانه‌اش می‌رسند، از نظر می‌گذراند و می‌گوید:
- هی، الکسا! به نظرت فردا چطور می‌شه؟
الکسا نیم نگاهی به چشمان تاریک و جذاب شری می‌اندازد و همان‌طور که دوباره مشغول بررسی مجله می‌شود، شانه‌ای بالا می‌اندازد.
- مثل پارسال حوصله سر بر. روز اول مدرسه همیشه حوصله سر بره.
همان لحظه صدای موبایل سدی میان مکالمه‌شان می‌سازد و آهنگی که پخش می‌شود، به آنان می‌فهماند زنگ موبایل شری است. شری به سوی موبایل روی عسلی دست دراز می‌کند. دیدن نام مادرش روی صفحه‌ی موبایل، موجب خنده‌اش می‌شود و شری قبل از پاسخ دادن به موبایل، متلکی به الکسا می‌اندازد.
- باور کن هیچ چیز به اندازه‌ی سخنرانی‌های مامانم حوصله سر بر نیست.
الکسا نیز می‌خندد و هر دو با هم بلند شده و روی تخت چهار زانو می‌نشینند. الکسا دست به سینه به تاج تخت تکیه می‌دهد و در سکوت به مکالمه‌ی شری با مادرش گوش می‌سپرد.
- الو؟
صدای مادرش در گوش شری می‌پیچد و شری، با شنیدن صدای جدی مادرش تمام انرژی‌اش خالی می‌شود.
- سلام، کجایی؟ برای شام منتظرت بودیم، نیومدی که!
شری لبخند شرمنده‌ای می‌زند و دستی به موهایش می‌کشد.
- مامان، من که به داداش گفتم خونه‌ی الکسا هستم و بعد شام میام.
صدای غافلگیر مادرش اخمی روی ابروان شری می‌نشاند.
- جدی؟! بهمون اطلاع نداده؛ خودش خونه نیست آخه.
اندکی مکث می‌شود و پیش از این‌که شری بتواند حرفی بزند، صدای مادرش و حرفی که او گفت، اوقات تلخی را برای شری ایجاد می‌کند که کامش را حتی تلخ تر می‌کنند.
- به هر حال، الان بیا خونه. پدرت منتظرته، نمی‌خواد دیر وقت برگردی. من باید برم عزیزم، می‌بینمت.
مادرش این را می‌گوید و تماس را قطع می‌کند! پیش از این‌که شری حتی فرصتی برای حرف زدن، اعتراض کردن، یا حتی اصرار کردن برای اندکی بیشتر ماندن پیدا کند.
شری کلافه موبایل را روی تخت می‌گذارد و الکسا که از حالات چهره و حرکاتش متوجه عصبی بودنش می‌شود، چهره‌ای غمگین به خود می‌گیرد و می‌پرسد:
- چی شد؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 25 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #4
شری کلافه از روی تخت بلند می‌شود و درحالی که به سوی کوله پشتی اش که کنار عسلی سفید روی زمین رها کرده است، می‌رود؛ می‌گوید:
- مامانم خواست برگردم خونه.
سپس کوله پشتی سبز رنگش را از شانه‌اش آویزان می‌کند و غر زنان موهای سیاهش را روی شانه‌هایش مرتب می‌کند.
- آخه نمی‌فهمم چرا این‌قدر پیگیر منن! یعنی مامانم باید روزی دو سه بار بهم زنگ بزنه بپرسه کجام و چی کار می‌کنم، وگرنه روزش نمی‌گذره!
خسته از این رفتارهای مادرش، در انتظار دریافت واکنشی به الکسا نگاه می‌کند و الکسا درحالی که تک خنده‌ای می‌کند، لبه‌ی تخت می‌نشیند. پاهای آویزان از تختش را تکان تکان می‌دهد و در چشمان درشت سیاه شری، که دست به دست صورت قلبی شکل و سیاه‌پوستش داده و او را زیبا می‌سازند، خیره می‌شود. شری که نمی‌فهمد لحن صدای الکسا غمگین است یا بیخیال، بی‌تفاوت به حرفش گوش می‌دهد.
- حداقل حواسشون بهت هست! مامان من که اصلاً نمی‌دونه من زندم یا مرده.
شری لبخند کوچکی کنج لبش می‌نشاند و به سوی در روانه می‌شود. دستش را روی دستگیره ی سفید در می‌گذارد و سرش را به سوی الکسا می‌چرخاند.
- پس، فردا توی ایستگاه اتوبوس می‌بینمت؟
الکسا لبخندزنان سری تکان می‌دهد.
- می‌بینمت.
شری لبخندی می‌زند و اتاق را ترک می‌کند.
الکسا پس از رفتن شری، نفس عمیقی می‌کشد و پس از در آوردن دستبندهای جینگیل پینگیل دور مچ دستش و گذاشتنشان روی میز شیری رنگ گوشه‌ی اتاقش، به سوی تخت یک نفره‌ی آبی رنگش که در سوی دیگر اتاق به انتظارش نشسته، می‌رود و روی آن دراز می‌کشد. سرش را روی بالش می‌گذارد و چشمانش را می‌بندد.
درون تاریکی پشت پلک‌هایش، در افکارش غرق می‌شود و به فردا فکر می‌کند. فردا اولین روز مدرسه است و آنان امسال سال دومی هستند! آهی می‌کشد و بی‌خبر از این‌که فردا چگونه خواهد شد، درخواب فرو می‌رود.
***
وقتی روز اول سال تحصیلی فرا می‌رسد، برخی با اشتیاق رفتن به مدرسه و برخی فاقد این هیجان، راهی مدرسه می‌شوند، تا سال جدیدی را شروع کنند. سالی که هیچ کدامشان نمی‌دانند چگونه سپری خواهد شد، اما حدس می‌زنند مانند پارسال؛ پر هیجان اما حوصله سر بر، پر مشغله و مملو از دردسر و خوشی باشد.
اما سؤال اين‌جاست که واقعاً این‌گونه خواهد بود؟
شری که حدس می‌زند همه چیز مانند پارسال باشد. پارسال برای او و الکسا اولین سال در دبیرستان لُگناویلت ایالت جورجیا بود. از آن‌جایی که می‌داند بچه‌ها هیچ کدامشان تغییر نکرده‌اند، پس حدس این‌که امسال را نیز مانند پارسال سپری خواهند کرد، امری غیر ممکن نیست.
کنار ایستگاه اتوبوس ابتدای خیابان می‌ایستد و منتظر الکسا می‌ماند. تا آمدن الکسا، موبایلش را بیرون می‌آورد و همان‌طور که با آن سرگرم می‌شود، پیامی از قبیل این‌که "الکسا کجایی؟" برای دوستش می‌فرستد. سپس موبایلش را درون کیفش برمی‌گرداند و کت دخترانه ی سرمه‌ای رنگش را که از روی پیراهن سفید رنگش آمده و آن را می‌پوشاند، در تنش مرتب می‌کند.
همان لحظه صدای بوم گفتن شخصی از پشت سرش، شری را می‌ترساند و او را از جا می‌پراند. شری درحالی که قلبش تند تند به قفسه‌ی سینه‌اش مشت می‌زند، می‌چرخد و با الکسایی که هار هار می‌خندد، مواجه می‌شود.
دستش را روی سینه‌اش می‌گذارد و نفس عمیقی جهت آرام سازی خود می‌کشد.
الکسا دستش را روی شکمش گذاشته و می‌خندد، درحالی که موهای حنایی رنگ زیبایش نیز روی شانه‌هایش تکان می‌خورند. شری پشت چشمی برای الکسا نازک می‌کند و تشر زنان می‌گوید:
- صبح تو هم بخیر، الکسا جان.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #5
الکسا خنده‌اش را قطع می‌کند و چشمان آسمانی رنگش را معطوف شری می‌کند.
- صبح بخیر.
شری نگاهی به دامن تا زانو و سرمه‌ای رنگ الکسا و کتی که دور کمرش بسته، می‌اندازد و کیف یک طرفه و سیاه الکسا را که از شانه‌اش آویزان است، از چشم می‌گذراند. تا می‌خواهد حرفی بزند، صدای اتوبوس توجهشان را جلب می‌کند و شری تصمیم می‌گیرد حرفش را قورت دهد.
الکسا چشم به اتوبوس دوخته و می‌گوید:
- بیا سوار شیم.
بالاخره اتوبوسی که آنان را به مدرسه برساند، مقابلشان می‌ایستد و هر دو سوار می‌شوند. اتوبوس قرار است آنان را در ایستگاه نزدیک به مدرسه پیاده کند و از آن‌جا به بعد، تنها دو کوچه بالاتر می‌روند تا به مدرسه برسند.
الکسا کنار پنجره می‌نشیند و کیفش را روی زانوهایش می‌گذارد. سرش را به پنجره‌ی سرد تکیه می‌دهد و به این فکر می‌کند که چه تغییراتی قرار است در سال جدید برایشان رخ دهد. بی‌اختیار بابت سال تحصیلی جدید هیجان زده می‌شود و این هیجان را تا زمان رسیدن به مدرسه، در خود نگه می‌دارد.
همه‌ی دانش آموزان، یکی پس از دیگری به مدرسه می‌رسند و با عبور از در بزرگ ساختمان، به داخل می‌روند. شری و الکسا پا به داخل حیاط بزرگ، که نیمی از آن چمن بوده و نیمی دیگر سنگی، می‌گذارند و ما بین دانش آموزان به سوی در می‌روند.
سر و صدای حرف زدن بچه‌ها در کل محیط می‌پیچد. اتوبوس های زرد رنگ مدرسه برای رساندن دانش آموزان مقابل مدرسه پارک می‌کنند. عده‌ای با ماشین شخصی مقابل مدرسه پیاده می‌شوند و به داخل حیاط می‌آیند.
شری نگاهی میان بقیه می‌چرخاند. هر کسی یونیفرم سرمه‌ای رنگش را که برای دختران کت و دامن، و برای پسران کت و شلوار است، نوعی متفاوت به تن کرده! برخی کت نپوشیده و برخی دو دکمه‌ی بالایی پیراهن ها را باز گذاشته‌اند. بیشتر پسران هم کراوات قرمزشان را که هماهنگ با خط های قرمز ریز دور یقه‌ی کت است، جوری شل بسته‌اند که گویا دارد از گردنشان می‌افتد!
شری همین که چشمش به اکیپ سه نفره‌ی امیلیا، آلیس و لوکاس می‌خورد، سریع سر برمی‌گرداند و در گوش الکسا آرام زمزمه می‌کند:
- هی! اون‌جا رو! اکیپ مثلثی معروفمون.
الکسا می‌داند به خاطر سه نفره بودنشان، شری چنین لقبی به آنان داده است. رد نگاهش را دنبال می‌کند و چشمش به امیلیایی که روی پله‌های مقابل در ورودی نشسته و با آلیس صحبت می‌کند، می‌خورد. یک تای ابرویش را بالا می‌دهد و موشکافانه دختری را که کنار لوکاس نشسته است، برانداز می‌کند. چهره‌ی دختر با آن چشمان سبز رنگش که روی لوکاس خیره شده‌اند، به این می‌خورد که یک سال سومی باشد!
الکسا نیم نگاهی به شری می‌اندازد و کنجکاو می‌پرسد:
- دختری که کنار لوکاس نشسته کیه؟
شری پوزخندی می‌زند و شانه‌هایش را بالا می‌اندازد. تمسخر و بی‌تفاوتی صدایش نشان می‌دهد هم از لوکاس بدش می‌آید، و هم این‌که برایش اهمیتی قائل نمی‌شود.
- احتمالاً دوست دختر جدیدش.
الکسا نفسش را تأسف‌بار بیرون فوت می‌کند و چشمانش را در حدقه می‌چرخاند. صحبت در مورد آن سه نفر دیگر بس است، لذا ترجیح می‌دهد سکوت کند تا بحث خاتمه یابد. دلش نمی‌خواهد به قول شری، راجع به اکیپ مثلثی آنان حرف بزند.
آن دو برای رسیدن به در ورودی ساختمان، پله‌های مقابل را پشت سر می‌گذارند و امیلیا هنگام گذر الکسا از کنارشان، نیم نگاهی به او می‌اندازد. سپس نگاهش را دوباره به سوی آلیس می‌چرخاند و ادامه‌ی حرفش را بیان می‌کند:
- و به نظرم دامن بازم باید یکم کوتاه‌تر شه!
آلیس با انگشت اشاره‌اش عینک گرد روی چشمانش را کمی بالا می‌دهد و چشمان سبزش را از امیلیا می‌دزدد. امیلیا مانند پارسال، می‌خواهد دامن یونیفرم را که تا اندکی بالای زانو می‌رسد، کوتاه‌تر کند و آلیس نمی‌فهمد چرا نمی‌تواند یک سال را بدون دستکاری یونیفرم سپری کند. آب دهانش را قورت می‌دهد و آرام می‌گوید:
- ولی به نظرم که خوبه.
همان لحظه صدای شیطنت آمیز لوکاس، پا به میان مکالمه‌شان می‌گذارد و امیلیا چشمان همرنگ عسلش را که برخلاف عسل هیچ شیرینی‌ای درونشان دیده نمی‌شود، به سوی لوکاس می‌چرخاند.
- ولی من می‌گم کوتاهش کنی. به چشم پسرا که جذاب‌تر می‌شه.
این را می‌گوید و همراه با تک خنده و چشمکی برای امیلیا، بلند می‌شود و با سر به دوست دخترش اشاره‌ای می‌کند که بروند. دختری که طبق حدس الکسا، یک سال سومی است، لبخندزنان سری تکان می‌دهد و با برداشتن کوله پشتی اش از روی پله‌ها، بلند می‌شود و همراه لوکاس به داخل می‌روند. دخترک سخن می‌گوید، اما لوکاس فکرش تنها درگیر شروع مجدد درس و امتحانات و این دردسرها است، لذا نمی‌تواند به حرف های دوست دخترش گوش سپارد. همین بی‌دقتی لوکاس، دخترک را دلخور می‌کند تا لب و لوچه اش را در انتظار ناز کشی، برای لوکاس آویزان کند.
پس از رفتن آنان، امیلیا نیز شانه‌ای بالا می‌اندازد و نگاه پر شیطنت و زیرکانه اش را خیره به آلیس نگه می‌دارد. آلیس اما نسبت به این شیطنت بازی‌ها و اشتیاق امیلیا برای جلب توجه دیگران، بی‌تفاوت است.
- رأی تصویب شد! بیا بریم.
با این حرف، امیلیا بند کیفش را که سُر خورده تا آرنج دستش آمده است، به سوی شانه‌اش هدایت می‌کند. ابتدا او، و به دنبالش آلیس بلند می‌شود. به دنبال امیلیا راه می‌افتد و در راه رسیدن به کلاسشان، گیره ی صورتی رنگ روی موهای بورش را درست می‌کند.
سیلی از دانش آموزان در راهروها به این سو و آن سو می‌روند و سر و صدا همه جا را اِشغال کرده. هر کسی به سوی کلاس خود روانه می‌شود و عده‌ای نیز فقط در راهرو ایستاده، مشغول صحبتند. امیلیا و آلیس نیز وارد کلاسشان می‌شوند و پشت میزهایشان می‌نشینند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #6
شری نگاهش را در اطراف کلاس می‌چرخاند و پس از احتساب همه‌ی بچه‌های کلاس، به سمت الکسا که درحال خطی خطی کردن کاغذ سفید مقابلش است، می‌چرخد. الکسا خودکار سیاهش را بی‌رحمانه روی کاغذ سفید می‌کشد و همان‌طور که می‌خواهد بابت از بین رفتن سفیدی و پاکی کاغذ اطمینان حاصل کند، به حرف شری توجه می‌کند.
- امیلیا، آلیس، لوکاس، کیلب و رایلی، یدونه هم اِریک. به جز اون دوتا دختری که ته کلاس کنار هم نشستن و توی کلاس جدیدن، انگار هممون بچه‌های پارسالیم! کسی جدید نیست.
- اشتباه می‌کنی.
شری از حرف آنی الکسا جا می‌خورد و کنجکاو یک تای ابرویش را بالا می‌دهد و منتظر به الکسا چشم می‌دوزد. الکسا آرنج دستانش را روی میز سفید گذاشته و اندکی به جلو خم می‌شود. سر خودکارش را سوی پسری که از در رد می‌شود، نشانه می‌گیرد و می‌گوید:
- اون پسره توی کلاس جدیده.
شری شگفت زده و مشتاق، نگاهش را به سوی پسری که به سوی میز اول می‌رود، می‌چرخاند. می‌بیند که پسر کوله پشتی اش را روی صندلی می‌گذارد و پشت میز می‌نشیند. فقط نیم رخش که آن هم موهای سیاهش را روی پیشانی ریخته، برای شری قابل رؤیت است و او بابت این موضوع اخم ریزی می‌کند.
شری به سوی الکسا خم می‌شود و سرش را به شانه‌ی دوستش تکیه می‌دهد.
- به نظرت توی مدرسه جدیده؟
الکسا شری را از خود فاصله می‌دهد و شانه‌ای بالا می‌اندازد.
- نمی‌دونم، پارسال ندیده بودمش اصلاً.
آن دو تا آمدن معلم، مشغول گفت و گو می‌شوند و مانند آنان، هر کدام از بچه‌ها سویی از کلاس مشغول انجام کاری اند. هر یک با چیزی سرگرم شده‌اند و سرگرمی جدید اریک کارتِر نیز، میان موهای امیلیا می‌چرخد. اریک که به صندلی لم داده است، دل از صندلی می‌کَنَد و به سوی میز امیلیا و آلیس می‌رود. دستانش را لبه‌ی میز می‌گذارد و به جلو خم می‌شود. با نگاه به موهای امیلیا، سوت آرامی می‌کشد و با یک لحن لوتی وارانه ای لب به سخن می‌گشاید.
- به به! امیلیا جان! موهای جدیدت خیلی بهت میاد.
امیلیا دستی به موهای دم اسبی بسته شده‌اش می‌کشد و لبخندی می‌زند. از این تعریف اریک به وجد آمده و چشمانش برق خفیفی پیدا کرده‌اند. هیجان زده و مغرور از زیبایی اش، می‌گوید:
- ممنونم! توی تابستون رفتم آرایشگاه تا رنگ و مش قهوه‌ای و عسلی بذارن.
- به چشم‌هات میاد.
با صدای در، امیلیا قادر به پاسخ دادن به اریک نمی‌شود. اریک سر می‌چرخاند و وقتی ورود معلم را می‌بیند، بدون معطلی سوی صندلی‌اش برمی‌گردد و کنار لوکاس می‌نشیند.
معلم کیف به دست و با کت و شلوار سیاهش بر تن، وارد کلاس می‌شود و درحالی که لبخند می‌زند، سلامی به بچه‌ها می‌کند. پشت میزش می‌نشینید و همان‌طور که مشغول صحبت می‌شود، کلاس در سکوت فرو رفته و بچه‌ها به صحبت‌هایش توجه می‌کنند.
ساعت نه است و سکوتی عظیم در جایِ جای مدرسه قدم می‌زند. کلاس‌ها تماماً شروع شده و فقط تعداد اندکی از دانش آموزان که از کلاس خارج می‌شوند، در راهروهای طویل مدرسه به چشم می‌خورند.
در کلاس اِی هفت، درس انگلیسی به عنوان اولین درس روز برگزار می‌شود و از میان بچه‌ها، فقط عده‌ای حواسشان به سخنان معلم است. الکسا و شری همان‌طور که نگاه‌هایشان میان وایتبورد و کتاب می‌چرخد، مطالب مهم را در کتاب یادداشت می‌کنند. در سویی دیگر، اریک با مدادش ضربات آرامی به میز وارد می‌کند، که صدایش با صدای بلند معلم در هم می‌آمیزد و به گوش نمی‌رسد.
لوکاس پوف کلافه ای می‌کشد و نگاهش را به عقربه‌های ساعت می‌دوزد. گویا عقربه روی ساعت نه متوقف شده و قصد حرکت ندارد! گویا شکنجه‌ی آنان زیر سخنان معلم تمامی نخواهد داشت!
امیلیا همان‌طور که پا روی پا انداخته و به صندلی تکیه داده است، آینه‌ی کوچک جیبی اش را از جیب کتش درمی‌آورد و آن را زیر میز می‌گیرد، تا از چشم معلم پنهان باشد.
در پشت کلاس، دخترک موهای بلند صورتی رنگش را دور انگشت اشاره‌اش می‌پیچد و درحالی که آدامسش را در دهان، با زبانش این سو و آن سو می‌برد، تند تند حرف های معلم را یادداشت می‌کند. نگاه گذرایی به ساعت می‌اندازد و روبه دوستش می‌گوید:
- زویی!
زویی صدای آرام و پچ پچ مانند آریا را می‌شنود و همان‌طور که کتابش را ورق می‌زند، مانند آریا آرام حرف می‌زند.
- چیه؟
- حوصلم سر رفته.
زویی سر می‌چرخاند و به آریا نگاه می‌کند. آریا به صندلی تکیه داده و برای نوشتن مطالب، فقط دستش را جلو دراز کرده است. دانش آموزی نیست که از مدرسه بدش بیاید، اما باز هم درس و مدرسه را حوصله سر بر می‌داند. آریا دلش بیشتر دنبال تفریح و کارهای دیگری است، تا به کتاب و قلم!
سنگینی نگاه زویی را که حس می‌کند، زیرچشمی به او نگاه می‌کند و زیر لب زمزمه می‌کند:
- چیه؟
زویی تک خنده‌ی آرامی می‌کند و به سوی وایتبورد سر می‌چرخاند. این رفتارهای زویی را می‌شناسند. آن دو از راهنمایی با هم دوست هستند و مانند دو خواهر با هم صمیمی شده‌اند. زویی می‌داند وقتی آریا می‌گوید حوصله‌ام سر رفته، منظورش این است که می‌خواهد این چیزها را رها کند و به سوی تفریح و خوش گذرانی بدود.
با صدای آرامی پاسخ آریا را می‌دهد:
- یکم دیگه صبر کن، تموم می‌شه.
و بالأخره کلاس اولشان ساعت ده به اتمام می‌رسد و دانش آموزان پشت سر هم از کلاس خارج می‌شوند. هر کدام سویی می‌روند و مشغول تفریح می‌شوند.
آریا و زویی شانه به شانه‌ی هم از کلاس خارج می‌شوند و زویی همان‌طور که دفتر و کتاب‌هایش را در دست گرفته و از میان بقیه رد می‌شود، به حرف آریا و صدای خوشحال و ذوق زده‌اش توجه می‌کند.
- آخيش! بالأخره کلاس تموم شد. صدای آقای وودساید موجب می‌شد خوابم بگیره.
زویی می‌خندد و موهای بلند سیاهش را پشت گوشش می‌اندازد. به آریا که دستش را در جیب کتش گذاشته و کنارش قدم برمی‌دارد، نگاه می‌کند. به نظر زویی، آریا دختر خیلی زیبایی است و او از همان دوران راهنمایی، زیبایی آریا را تحسین می‌کند. موهای صورتی رنگ بلندش که دو سال پیش آنان را رنگ کرد، زیبایی صورت ضلع دارش را بیشتر می‌کنند و لب‌های چاک دارش به گفته‌ی خودش، عجیب فریبنده هستند!
زویی لبخند کوچکی روی لبان قلوه ای شکلش که پیرسینگی گوشه‌اش را زینت می‌دهد، می‌نشاند و درحالی که پایش را روی اولین پله‌ی طبقه‌ی دوم می‌گذارد، می‌گوید:
- ولی من از کلاسش خوشم اومد.
آریا پشت چشمی برای دوستش نازک می‌کند و در چشمان سیاهش نگاه می‌کند.
- تو همه چی رو دوست داری!
سپس می‌خندد و زویی نیز سرش را پایین انداخته، لبخند می‌زند.
الکسا پس از برداشتن دفترش، کمد طوسی رنگش را می‌بندد و با شری که به کمد تکیه داده، روبه رو می‌شود. لبخند مرموز شری کنجکاوش می‌کند و اندکی سرش را به چپ خم می‌کند. شری نگاه کنجکاو الکسا را می‌بیند و زبانی روی لب پایینی اش که درشت‌تر و بزرگتر از بالایی بوده، می‌کشد. زیاد الکسا را برای فهمیدن علت پشت لبخندش منتظر نمی‌گذارد.
- نگاه نکن، ولی رأس ساعت هشت، تیلور داره خیره نگات می‌کنه!
الکسا تا می‌خواهد سر برگرداند و نگاه کند، شری دستش را بالا می‌برد و تند و دستپاچه می‌گوید:
- هی! بهت گفتم نگاه نکن!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #7
الکسا بدون نگاه کردن به تیلور، پوف کلافه ای می‌کشد و راهش را به سوی حیاط در پیش می‌گیرد. شری نیز دنبالش راه می‌افتد و برای اذیت کردن الکسا، می‌خندد. صدای شیطنت آمیز و تخس شری، باعث چشم غره ی الکسا می‌شود.
- چی شد؟ چرا اخم‌هات رفت تو هم؟
الکسا درحالی که همراه شری از پله‌های مقابل در پایین می‌رود، بی‌حوصله و ناراضی می‌گوید:
- شری! خودت رو نزن به اون راه. می‌دونی که از این کارهای تیلور خوشم نمیاد.
سرش را پایین می‌اندازد و نگاهش را قفل قدم‌هایش می‌کند. باورش نمی‌شود که تیلور هنوز دست از آن رفتارهای آزار دهنده‌اش برنداشته و هنوز هم همان آدم سال قبل است. نفسش را با حرص بیرون فوت می‌کند.
شری شانه‌ای بالا می‌اندازد و دلسوزانه حرفی می‌زند، که موجب می‌شود الکسا فکر کند او طرف تیلور را می‌گیرد! درحالی که شری قصدش فقط بیان نظرش است.
- ولی میگما، اونم دست خودش نیست که.
الکسا سریع نگاه تند و تیزی به او می‌اندازد و یک تای ابرویش را بالا می‌دهد. جدی و موشکافانه می‌پرسد:
- چرا مثلاً؟
- هنوزم ازت خوشش میاد. باور کن اگه بری پیشش و بگی بیا رابطمون رو ادامه بدیم، بی‌چون و چرا قبول می‌کنه.
شری حرفش را با تک خنده‌ای به اتمام می‌رساند و الکسا نفس عمیقی کشیده، سرش را به سوی آسمان بلند می‌کند. خاطراتی که پارسال با تیلور داشته، در ذهنش تداعی می‌شوند. آنان به مدت پنج ماه قرار می‌گذاشتند و رابطه‌شان وقتی اتمام یافت که الکسا پس از ترم اول، رابطه‌اش را با تیلور به هم زد.
نور خورشید چشمش را می‌زند و الکسا درحالی که نگاهش را معطوف مقابلش می‌کند، نی پلاستیکی را درون آبمیوه‌اش فرو برده، آن را به دهانش نزدیک می‌کند.
چند جرعه نوشیدن از آبمیوه ی خنک، به دلش می‌نشیند و لبخند کمرنگی روی لبش می‌نشاند. هنوز هم ذهنش درگیر تیلور است. او پسر بسیار خوب و زیباییست.
یک آن چهره‌ی تیلور مقابل چشمانش زنده می‌شود. آن چشمان آسمانی رنگش بسیار برازنده ی صورت مثلثی شکلش هستند و موهای بلوندش که همیشه آنان یک طرفه را شانه می‌زند، چهره‌اش را زیبا و مورد پسند الکسا می‌سازد.
ابروانش در هم فرو می‌رود و الکسا با تکان دادن دستش مقابل چشمانش، تصور می‌کند که چهره‌ی تیلور را از مقابل چشمانش به هم زده است. این کار تنها موجب دیوانه به نظر رسیدن او و نگاه‌های خیره ی شری می‌شود. مشکوک و حیرت زده به دوستش نگاه می‌کند که الکسا پس از یک جرعه دیگر از آبمیوه‌اش، می‌گوید:
- شری، من از رفتار تیلور خوشم نمیاد. یادت نیست پارسال چقدر خجالتم می‌داد؟ سوژه‌ی مسخره واسه لوکاس و امیلیا شده بودم.
شری دستانش را روی شکمش می‌گذارد و همان‌طور که بلند می‌خندد، برای سر به سر الکسا گذاشتن می‌گوید:
- منظورت زمانیه که می‌اومد تو کلاس بهت هدیه می‌داد؟ اوه! و یا یادمه یه بارم گل فرستاده بود دم خونتون.
الکسا آرام دستش را به پیشانی‌اش می‌کوبد و ملامت آمیز به شری تشر می‌زند:
- خواهش می‌کنم یادم ننداز.
زنگ کلاس به صدا درمی‌آید و سدی میان مکالمه‌ی آن دو می‌سازد. بچه‌ها راهی کلاس می‌شوند و حیاطی که تا لحظاتی پیش میان امواج صدا دست و پا می‌زد، اکنون در سکوتی آرامش بخش، نفسی آسوده می‌کشد. وقت شروع کلاس دوم است و شری و الکسا همان‌طور که از در عبور می‌کنند تا راه کلاس تاریخشان را در پیش بگیرند، شری جدی و متفکر لب به سخن می‌گشاید:
- اما حالا که فکر می‌کنم، حق داشتی از تیلور جدا شی! خیلی پیگیرت بود.
الکسا چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و دستش را روی نرده‌ها می‌گذارد و به دنبال شری از پله‌های طبقه‌ی اول بالا می‌رود.
- خیلی! وقتی باهاش بودم، انگار اصلاً نمی‌تونستم حریم شخصی داشته باشم.
شری چیزی نمی‌گوید و مکالمه‌ی آنان با ورود به کلاس پایان می‌یابد.
کلاس بزرگی که میزهای تک نفره‌ی کرمی رنگ و صندلی‌های سیاه پشتشان، محیطش را زینت می‌دهند و حال آن صندلی‌ها مملو از دانش آموزان است. شری و الکسا روی صندلی‌های خود می‌نشینند و الکسا سرش را سوی پنجره‌های بزرگ سمت راست کلاس می‌چرخاند. پرده‌ی سفید رنگی که پنجره‌ها را پوشش می‌دهد، تا نصف کشیده شده است و همین؛ سدی میان نگاه الکسا و حیاط بیرون پنجره می‌سازد.
خانم مِندز، سر وقت به کلاس می‌آید و سوی میز کرمی رنگ خود که گوشه‌ی سمت راست کلاس جای گرفته، می‌رود. صدای پاشنه بلندهای صورتی رنگش که تق تق روی زمین می‌خورند، اجازه‌ی بر قراری سکوت را در کلاس نمی‌دهند. خانم مندز پس از حضور غیابی در کلاس، با لبخندی روی لبان رژ زده‌ی سرخش، درس تاریخ را شروع می‌کند.
ساعت‌ها تند و پرواز کنان سپری می‌شوند و پس از اتمام کلاس و شروع زنگ تفریح، باز کلاس دیگر از راه می‌رسد و همین چرخه برای ساعت‌ها تکرار می‌شود.
بالأخره زنگ آخر فرا می‌رسد و اتفاقی که در کافه تریای مدرسه رخ می‌دهد، به بچه‌ها ثابت می‌کند روز اول مدرسه، همیشه حوصله سر بر نیست! البته... با وجود اریک کارتر، مدرسه برای سال دومی ها هیچ وقت نمی‌تواند حوصله سر بر باشد.
پسرک دستی به موهای قهوه‌ای رنگش می‌کشد و درحالی که خنده‌ی شیطانی و ریزی روی لب دارد، از میان میزهای شش نفره و بیضی شکل کافه تریا، که ردیف ردیف در سراسر سالن چیده شده‌اند، عبور می‌کند. به سوی میزی که وسط سالن است، می‌رود و صندلی قرمز رنگ را عقب می‌کشد. کنار دوستان خود و روبه روی اریک که نقش سر دسته‌ی اکیپشان را دارد، می‌نشیند. دستانش را روی میز سفید در هم قفل می‌کند و به جلو خم می‌شود.
اریک نگاه مرموز و لبخند پسرک را می‌بیند و درحالی که یک تای ابرویش را بالا می‌دهد، خودش نیز به جلو خم می‌شود. چشمان سیاهش که هارمونی زیبایی با موهای خاکستری رنگ و فشنش می‌سازند، اجزای چهره‌ی پسرک را می‌کاوند. صدای موشکافانه و کنجکاوش، نشان می‌دهد چقدر به موضوع اهمیت می‌دهد.
- کار رو اوکی کردی؟
پسرک سری تکان می‌دهد و مانند اریک آرام صحبت می‌کند.
- حله! مدیر تا چند دقیقه دیگه میاد این‌جا.
اریک خرسند و رضایتمند سری تکان می‌دهد و با پایش روی زمین ضرب می‌گیرد. حال که مدیر قرار است بیاید، تنها کاری که باید انجام دهد این است که زمینه را فراهم کند. نگاهش را معطوف پسری که کنارش نشسته، می‌کند و می‌پرسد:
- یه بار دیگه بگو اسمش چی بود.
- شان فاستِر!
اریک اسم شان را زیر لب زمزمه می‌کند و به یاد زمانی می‌افتد که شان به عنوان پسر جدیدی وارد کلاسشان شد. آن پسر در مدرسه نه، اما در کلاسشان یک تازه وارد است و اریک دلش می‌خواهد اندکی سر به سرش بگذارد. مغرور و لبخندزنان به پشتی صندلی تکیه می‌دهد و دستش را دراز کرده، روی میز می‌گذارد.
- و در موردش چی می‌دونیم؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #8
در پاسخ به این سوال اریک که با کنجکاوی آن را پرسیده است، پسرک مذکور می‌گوید:
- فقط شایعاتی که راجع بهش پیچیده رو! که بعد از ترم اول یهو از مدرسه ناپدید می‌شه و حتی توی امتحانات ترم دوم هم شرکت نمی‌کنه.
پسرک خنده‌ی تمسخرآمیزی روی لب می‌نشاند و نگاهی به اریک می‌اندازد.
- بچه‌های کلاس پارسالش میگن درگیر اعتیاد شده بود و توی اون مدتی که مدرسه نمی‌اومد، توی یه موسسه ترک اعتیاد و روان درمانی بستری بوده! اما هیچ کس نیست که این شایعه رو تأیید کنه. درست یا غلط بودنش مشخص نیست.
اریک پوزخندی می‌زند و دستش را روی پشتی صندلی کناری اش که خالی است، می‌گذارد. نگاهش کل کافه تریا را جست و جو می‌کند. نصف بیشتر سالن، مملو از دانش آموزان است و عده‌ای هم مقابل بوفه ی انتهای کافه تریا صف بسته‌اند. مسئول بوفه هم که زن میانسالی است، گویا حوصله‌ی سر و کله زدن با دانش آموزان را ندارد، که سعی می‌کند خیلی سریع کارش را به اتمام رسانده و از دست آنان خلاص شود!
در بزرگ و قرمز کافه تریا مدام باز و بسته می‌شود و کسانی وارد و خارج می‌شوند. در میان آن همهمه و شلوغی، شان که گوشه‌ای نشسته و با موبایلش مشغول است، صید نگاه اریک می‌شود. اریک انگشت شستش را گوشه‌ی لب زیرینش می‌کشد و آرام به دوستانش می‌گوید:
- بشینید و تماشا کنید!
این را می‌گوید و مانند شیری که می‌خواهد آرام آرام به شکارش نزدیک شود، سوی شان می‌رود. شان، به تنهایی پشت میز کنار پنجره‌های بزرگ سالن نشسته و انگشتانش را روی صفحه‌ی موبایلش می‌چرخاند. بیشتر در دنیای خود سیر می‌کند و حواسش به اطراف نیست! کیک و آبمیوه‌ای روی میز به چشم می‌خورد و همان لحظه که شان به سوی کیک دست دراز می‌کند تا تکه‌ای از آن را بردارد، صدای اریک توجهش را جلب می‌کند.
- سلام.
سرش را می‌چرخاند و در یک جفت تیله ی سیاه رنگی خیره می‌شود. نگاهش رنگ کنجکاوی به خود می‌گیرد و با چشمان خاکستری رنگش، اجزای صورت مربعی شکل اریک را می‌کاود. شان چشم از چشمان سیاه اریک می‌گیرد و دکمه‌ی کنار موبایلش را می‌فشارد. پس از بستن صفحه‌ی موبایلش، با صدای آرامی می‌گوید:
- سلام.
اریک که می‌بیند شان علاقه‌ای برای مصاحبت ندارد، فوری روی صندلی کناری اش می‌نشیند. دستانش را از آرنج روی میز دراز می‌کند. آرام حرف زدن و تنها نشستن شان، موجب می‌شود اریک بفهمد پسر چندان محبوبی نیست که دوستان زیادی داشته باشد!
موهای سیاهی که روی پیشانی‌اش می‌ریزد و نگاه گیرا و خاکستری رنگ شان، از او پسر جذابی می‌سازند و اریک در این فکر فرو می‌رود که اگر این‌قدر منزوی رفتار نکند، می‌تواند بسیار محبوب باشد! بیخیال شان، لبخند گرم و مهربانی مهمان لبش می‌کند و در نقشش فرو می‌رود.
- من اریک کارتر هستم. گرچه فکر کنم توی کلاس دیگه اسمم رو فهمیدی.
شان بدون آن‌که حرفی بزند، سری تکان می‌دهد و این سکوتش، علل در هم فرو رفتن سگرمه های اریک می‌شود. دندان‌هایش را روی هم می‌ساید. ندایی دم گوشش زمزمه می‌کند که با دیوار صحبت کردن، بهتر از صحبت کردن با شان است؛ اما سعی می‌کند این ندا را نادیده بگیرد تا نقشه‌شان خراب نشود. اندکی به جلو خم می‌شود و این سری آرام و جدی حرف می‌زند؛ همین امر توجه شان را جلب می‌کند.
- راستش شنیدم یه عده از بچه‌ها در موردت حرف می‌زدن و یکم کنجکاو شدم بشناسمت.
شان یک تای ابرویش را بالا می‌اندازد و موشکافانه به اریک چشم می‌دوزد. این حرف اریک، حس کنجکاوی اش را قلقلک می‌دهد. دلش می‌خواهد بداند دیگران در موردش چه می‌گویند و نمی‌تواند در برابر این خواسته مقاومت کند. گرچه خود شان متوجه حرف هایی که همکلاسی های پارسالش پشت سرش ساخته و در مدرسه پخش کرده‌اند، است! با صدای خش دار و آرامی لب به سخن می‌گشاید:
- چه حرف هایی؟
اریک از موفق شدن در جلب توجه شان، به وجد می‌آید و سعی می‌کند این حسش را در چهره‌اش به نمایش نگذارد. دستی به موهایش می‌کشد و آرام با لحن بی‌تفاوت و جدی‌ای ادامه می‌دهد:
- انگار میگن درگیر اعتیاد شده بودی و هنوزم هستی!
شان پوزخند آرامی می‌زند که از نگاه اریک پنهان نمی‌ماند. روی از اریک گرفته و به سوی پنجره سر می‌چرخاند. اهمیتی به این حرف ها نمی‌دهد و شنیدن این شایعه، دیگر برایش عادی شده. گوش‌هایش به شنیدن حرف های خاله زنک بچه‌ها عادت کرده و ترجیح می‌دهد به جای خسته کردن خود با آنان، بیخیالشان شود. صدای اریک و حرفی که می‌زند، موجب می‌شود نگاه شان به سویش بچرخد.
- راستش، شاید بتونم کسایی رو واست جور کنم که داخل مدرسه هوات رو داشته باشن. می‌دونی، تنهایی سر و کله زدن با بچه‌ها اونم زمانی که چنین شایعه بزرگی پشت سرته، یکم سخت می‌شه.
نگاه بی‌تفاوت شان، اخمی نامحسوس روی ابروان اریک می‌نشاند. چرا شان به هیچ کدام از حرف هایش واکنشی نشان نمی‌دهد؟ منتظر به شان چشم می‌دوزد تا بلکه پاسخی بگیرد، اما شان بدون حرفی، موبایلش را در جیب شلوارش می‌گذارد و از روی صندلی بلند می‌شود. می‌خواهد برود که صدای پوزخند و تمسخرآمیز اریک خشمگینش می‌کند.
- چیه بچه؟ نکنه شایعه‌هایی که راجع بهت ساختن حقیقت داره که این‌طوری از زیر همه چی در میری؟ می‌ترسی؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #9
عاجز از یک قدم دیگر برداشتن، دستانش را مشت می‌کند و دندان‌هایش را روی هم می‌ساید. سرش را پایین‌ می‌اندازد و به این‌که سر و کله زدن با این شایعات چقدر سخت است، می‌اندیشد. آری؛ برای شان اهمیت ندادن و رها کردن کار آسانی است، اما با این حال در اعماق قلبش از این شایعات خسته شده!
لبخند تمسخرآمیز و مغروری چاشنی لبش می‌کند.
اریک هنوز روی صندلی نشسته و نگاهش را به حیاط پشت پنجره دوخته. لحن خشمگین شان، ملودی گوش‌هایش می‌شود و حرف طعنه دارش، اریک را خشمگین نه، بلکه خوشحال می‌سازد. اریک خوشحال می‌شود که توانسته حس خشم شان را بیدار کند.
- اریک، من مثل آدم‌های دورت سوسول یا بچه نیستم که نیاز به یه لشکر پشتم واسه حمایت داشته باشم. خودم واسه خودم کافیم! شما عادت به ضعیف بودن و حمایت بقیه دارید.
شان این را می‌گوید و راهش را به سوی خروجی کافه تریا، در پیش می‌گیرد. حرف ها و رفتار اریک اعصابش را خورد کرده، اما ترجیح می‌دهد بیخیالش شود.
اریک خرسند از این‌که آتشفشان خشم شان درحال فوران است، دستش را سوی آبمیوه‌ی رها شده روی میز دراز می‌کند. حال وقت پرتاب آخرین جرقه است! پاکت آبمیوه را برمی‌دارد و سریع از روی صندلی بلند ‌ می‌شود. به سوی شان می‌چرخد و دستش را بالا می‌برد. شان هنوز چهار پنج قدم بیشتر برنداشته که شیء ای از پشت به سرش می‌خورد.
چهره‌اش در هم فرو می‌رود و همان‌طور که دستش را پشت سرش، روی ناحیه‌ی درد گرفته می‌گذارد، به عقب می‌چرخد. نگاهش را سوی آبمیوه‌ی روی زمین افتاده و اریک می‌چرخاند. اخمش پر رنگ‌تر می‌شود و می‌فهمد تا حساب این پسر را کف دستش نگذارد، او دست برنخواهد داشت! می‌فهمد با بیخیال شدن نمی‌تواند از دست اریک که چون مگسی دورش می‌چرخد، خلاص شود.
چشمانش را ریز می‌کند و نگاه حرصی و کلافه اش را روی اریک قفل می‌کند. بی‌توجه به چیز دیگری، به سوی میز کنارش دست دراز می‌کند و بطری آبی را از روی میز قاپیده، به سوی اریک پرت می‌کند.
اریک که آمدن بطری را می‌بیند، با جاخالی دادن از دست ضربه‌ی بطری نجات می‌یابد. بطری از بیخ گوش اریک رد می‌شود و به امیلیایی که از پشت اریک رد می‌شود، می‌خورد.
در بطری باز می‌شود و آبی که روی سر و صورت امیلیا می‌پاشد، صدای جیغ ناگهانی اش را بلند می‌کند. اریک برمی‌گردد و به امیلیای خیس شده، چشم می‌دوزد. در دلش قهقهه می‌زند و مشتاق این‌که چه اتفاقی خواهد افتاد، ماجرا را تماشا می‌کند. گویا می‌خواهد فیلم تماشا کند! خب... او از همان اول قصدش ایجاد یک سرگرمی بوده و حال چرا از آن لذت نبرد؟
شان نگاهی به سر تا پای امیلیا می‌اندازد.
او نیز یکی از همکلاسی های جدیدش است و سر همین، او را می‌شناسد. نفسش را کلافه بیرون فوت می‌کند و به این‌که حال چه جوابی باید به امیلیا دهد، فکر می‌کند. در دل از دست اریک که این‌چنین دردسری برایش ساخت، عصبانی می‌شود. دستی به پشت گردنش می‌کشد و سعی می‌کند خود را از این مخمصه بیرون کشد.
به سوی امیلیایی که با تأسف و خشم موهای خیس شده و چسبیده به بدنش را می‌نگرد، می‌رود و مقابلش می‌ایستد. امیلیا حرصی و درحالی که نفس حبس شده در سینه‌اش را بیرون فوت می‌کند، سینی غذایش را روی میز مقابلش می‌گذارد و فوری آینه‌ی کوچکش را از جیب کتش بیرون کشیده، مشغول نظاره کردن خود در آینه می‌شود. گویا این‌که مقصر این کار چه کسی است، برایش در اولویت دوم قرار دارد و اولویت اولش چک کردن ظاهرش است!
صورت خیس شده و آرایش به هم خورده اش اخم را مهمان ابروانش می‌سازد. دستی به موهای نم دارش می‌چکد و گویا غر زدن‌هایش با خودش است!
- اوف! موهام خیس شد! حالا باید چی کارشون کنم؟
شان ملاحظه کنان و آرام وسط غرهای امیلیا می‌پرد. برخلاف حرفش، صدایش حاوی هیچ شرمندگی ای نیست و مانند همیشه بی‌تفاوت است.
- امیلیا، ببخشید، عمدی نبود.
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #10
امیلیا یک تای ابرویش را طلبکارانه بالا می‌دهد و انگشت اشاره‌اش را سوی شان دراز می‌کند. صدای شان، گویا او را از خلسه ی غر زدن‌هایش بیرون کشیده و اکنون قصد دارد خشمش را روی گناهکار این اتفاق خالی کند. دست دیگرش را مشت می‌کند و اخم پر رنگ روی ابروانش، میزان خشم وجودش را نشان می‌دهند.
- تو! پسر جدیده! می‌دونی این آرایش صبح چقدر وقت من رو برده بود؟
شان کلافه نفس عمیقی می‌کشد و دستانش را در جیب شلوارش می‌گذارد. گویا حتی امیلیا هم قصد کوتاه آمدن و کش ندادن موضوع را ندارد. شان سعی می‌کند موضوع را کوتاه کند. حوصله ندارد امیلیا نیز مانند اریک به پر و بالش بپیچد.
- گفتم معذرت می‌خوام، عمدی نبود.
امیلیا اما گوشش این حرف ها را شنوا نیست و فقط به حرص و خشمش بابت این اتفاق می‌اندیشد. شان نه دوست اوست و نه او را می‌شناسد که بخواهد به خاطرش کوتاه آید. پس به راحتی می‌تواند این اتفاق را تلافی کند.
به سوی سینی غذایش دست می‌برد و تکه کیک را برداشته، روی شان می‌اندازد که کیک شکلاتی به گردنش می‌خورد و یقه‌ی پیراهن سفید شان را کثیف می‌کند. شان معترض و متعجب از این اتفاق، به سوی یقه‌ی لباسش دست می‌برد و سعی می‌کند تکه‌های چسبیده به لباسش را پاک کند. با سگرمه های در هم فرو رفته و خشم، نگاهش را سوی امیلیا می‌چرخاند.
فقط یک اتفاق کوچک افتاد و درک نمی‌کند چرا این‌قدر بچه‌ها دارند طولانی اش می‌کنند.
صدای خشمگینش همراه با بازدمی عصبی، در گوش امیلیا می‌پیچد و امیلیا دست به سینه و حق به جانب، تلاش شان برای تمیز کردن پیراهنش را تماشا می‌کند.
- می‌دونی که نیازی به این کار نبود؟
امیلیا لبخند تخس و حرص دراری می‌زند. غرور نهفته در صدایش برای شان مسخره می‌آید و می‌فهمد امیلیا هم دست کمی از اریک ندارد!
- چرا بود! توی کلاس جدیدی و نمی‌دونی، اما من حتما تلافی همه چیز رو درمیارم؛ فرقی نداره چقدر کوچیک باشن.
چشمانش را ریز می‌کند و تمسخرآمیز به شان چشم می‌دوزد، که همان لحظه تکه کاغذ مچاله شده‌ای که به شکل یک توپ در آمده، به سر امیلیا می‌خورد و صدای خنده‌ی بچه‌هایی را که مشغول تماشای ماجرا شده‌اند، بلند می‌کند.
امیلیا متعجب از این‌که چه کسی به سرش زده، چشم غره ای به همه‌ی کسانی که مشغول خنده شده‌اند، می‌رود. سرش را به سمت چپ که کاغذ از آن‌جا آمد، خم می‌کند. چشمان عسلی رنگش در یک جفت نگاه حاوی شیطنت و حق به جانب قفل می‌شوند و این‌که آن نگاه‌ها مربوط به الکسا ماری است، حرصش را بیشتر می‌کند.
الکسا روی صندلی ایستاده و شری نیز کنارش روی میز نشسته، پا روی پا انداخته است. آن دو از همان ابتدا تماشاگر بازی هستند و الکسا لحظه‌ای که زورگویی امیلیا به شان را می‌بیند، تصمیم می‌گیرد مداخله کند. از همان پارسال، الکسا کسی است که با حرف ها و طعنه‌های امیلیا و اریک مقابله می‌کند. با این‌که علاقه‌ی چندانی ندارد، اما گاهی شرکت در این ماجراها برایش سرگرمی می‌شوند و گاهی نیز ترجیح می‌دهد پایش را از قضیه کنار کشد. اما حال نمی‌خواهد یک گوشه بایستد؛ لذا پوزخندی روی لبانش می‌نشاند و نگاه تمسخرآمیز و حق به جانبش را به سر و صورت خیس امیلیا می‌دوزد. صدای رسایش و حرفی که می‌زند، موجب می‌شود جیغ و هورای چند نفر از بچه‌ها در محیط بپیچد.
- هی بانوی غرور! این‌جا دبیرستان لگناویلته! این‌جا هیچ کس کاری رو بدون تلافی ول نمی‌کنه.
الکسا این را گفته، دستانش را مقابل سینه‌اش در هم قفل می‌کند و چشمان ریز شده و جدی‌اش را در نگاه حرصی و عصبانی امیلیا می‌دوزد.
امیلیا سریع سیب قرمز درون سینی اش را در دست می‌گیرد. از بین این همه آدم، این‌که الکسا مقابل حرفش ايستاده باشد، در کتش فرو نمی‌رود و نمی‌خواهد با سکوت کردن در برابرش، کوتاه آید و کوچک شمرده شود. دستش را بلند می‌کند و سیب را به سوی الکسا پرت می‌کند.
لحن مغرور و حرصی آغشته به صدای بلندش، در گوش‌ها می‌پیچد و توجه همه را جلب می‌کند.
- پس بگیر که اومد، دختره ی پسر باز!
الکسا با دیدن سیبی که سویش می‌آید، سریع روی صندلی خم می‌شود و سیب از بالای سر الکسا رد می‌شود. محکم به دیوار می‌خورد و روی دیوار تکه تکه می‌شود! تکه‌های له شده و کوچک شده‌اش روی زمین می‌افتند.
با بلند شدن الکسا، نگاه‌های بچه‌ها نیز همراه با او بالا می‌روند و گویا همه‌شان چشم به حرکات الکسا دوخته‌اند! همه خوراکی به دست چنان مشغول تماشای ماجرا شده‌اند، که گویا دارند فیلم تماشا می‌کنند!
الکسا نیز سیب درون سینی خود را برمی‌دارد و در مشتش می‌فشرد. نمی‌خواهد این بازی را به نفع امیلیا تمام کند، آن هم پس از زمانی که او را پسرباز خطاب کرده و موجب اخمی روی ابروانش شده است. دست دیگرش را مشت می‌کند و دندان‌هایش را روی هم می‌ساید.
سیب را بدون هیچ حرفی، سوی امیلیا پرت می‌کند اما امیلیا با چند قدم عقب رفتن، از آن جاخالی می‌دهد. الکسا که جاخالی دادن امیلیا را می‌بیند، کلافه نفسش را بیرون فوت می‌کند! آخر چرا باید موفق به جاخالی دادن شود؟
ناگهان درهای بزرگ و قرمز کافه تریا باز می‌شوند و زنی میانسال پا به داخل می‌گذارد. زنی که سیب در نهایت روی سرش فرود می‌آید و موجب آخ و ناله‌اش می‌شود.
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
86
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
207

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین