. . .

در دست اقدام رمان من لیلیث نیستم| اِل

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. ترسناک
  2. تخیلی
  3. فانتزی
  4. اساطیری
  5. دلهره‌‌آور(هیجانی)
عنوان: من لیلیث نیستم
نویسنده: اِل
ژانر: فانتزی تخیلی ترسناک
ناظر: @Lovely Devil
خلاصه:
شوق ماندن داشتم، اما توان نبرد نداشتم.
اما با درد مرگ را صدا زدم.
خاک را در آغوش کشیدم.
اما زندگی مرا وادار کرد تا برگردم.
برگردم و رو به رو شوم.
با سرنوشتی که دیگران برایم رقم زدند.
تا آشوب را در این عالم به پا کنم.
مقدمه:
این مجازات حق من است من گناه کردم
گناهم چشم بستن بود.
برای رسیدن به هیچ
چشم بستم برای قدرتی بی‌منبع
چشم بستم برای رسیدن حرص بی‌منطق
چشم بستم از این عشق پاک
چشم بستم از عذاب بی‌امان خواهرم
چشم بستم از گمشدگی برادرم
چشم بستم از انسان بودنم
اکنون در تاریکی جز نام تو که را فریاد زنم
جز تو چه کس توان رهایی مرا دارد.


نویسنده:
این رمان درحال ویرایش است، و قرار است جزعیاتی برای بهبود صحنه سازی و حس پردازی وارد رمان شود به همین علت تا چند روز آینده هیچ پارتی آپ نخواهد شد
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
875
پسندها
7,364
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

شیرموز

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6487
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
55
پسندها
193
امتیازها
83

  • #3
پارت اول
قرص ماه کامل و نقره‌ای رنگ در آسمان حکم رانی می‌کرد و هیچ ابری را به فرمانروایی خود راه نمی‌داد، کنار برج ایفل ایستاده بود و یک منظره‌ای چشم نواز و زیبا در قلب فرانسه، یعنی شهر پاریس ایجاد کرده بود. هوا بسیار معتدل بود و درختان پاریس پر از شکوفه‌های ریز صورتی رنگ بودند.
صدای فروشندگان و دست فروشان بازار را پر کرده بود، اما نمی‌‌توانستند صدای گیتار و آواز گروه‌های موسیقی که درحال اجرا بودند را خاموش کنند.
گل فروشی‌ها امشب بیش‌از حد سرشان شلوغ بود، چون امشب شب عشاق بود و بازار کارشان مثل همیشه در این شهر زیبا شلوغ بود.
لایه‌های بیرونی این شهر که همیشه در قاب عکاسان و توریست‌ها جا گرفته بود، مثل همیشه می‌درخشید، زیبا و بی‌عیب و نقص بود.
اما در لایه‌های درونی شهر مثل همیشه به جای صدای گیتار صدای واق‌واق سگ‌های ولگرد یا آواز گوش خراش کلاغ‌ها به گوش می‌رسید. بوی تعفن و فاضلاب در هم پیچیده بود، اما امشب اوضاع بدتر از شب‌های قبلی بود.
در گوشه‌ای از شهر که خرابات آن‌جا را به تسخیر خود در آورده بود و به خاطر بدنامی مافیای آن محل کسی جرئت پا گذاشتن به آن مکان را نداشت‌. گروهی در آن‌جا جمع شده بودند.
کشیش جوانی که ردای تماماً مشکی به تن داشت، به دور آن دو ستون چوبی که ابلیسک نام داشت می‌چرخید و با دقت آن‌ها را بررسی می‌کرد.
تمام طرح های شیطانی در این ستون‌های دو متری چوبی به خوبی حک شده بودند، هیچ اشتباهی نبود. همه‌ی علائم نماد‌ها درست و سر جای خود قرار گرفته بودند.
برای همین لبخندِ رضایت‌مندی بر روی لبش نشست، خطاب به آن پیرمردی با نوه‌اش که این ابلیسک‌ها را ساخته بود گفت:
-‌ کارتون عالی بود، می‌تونید برید.
سخن کشیش قلب پیرمرد را پر از شادی کرد، این حس شادی باعث کشیده شدن لب‌های ترک خورده آن پیرمرد شد.
او درحالی که با شعف در جای خود جا به جا می‌شد گفت:
- خیلی ممنون پدر، فقط فکر کنم یک چیزی یادتون رفت‌.
سپس درحالی که لبخند دندان نمایی داشت و دندان‌های زرد و گاها شکسته‌اش را به نمایان گذاشته بود با طمع انگشتانش را به معنی گرفتن پول بهم مالید.
خنده‌ای شرورانه و شیطانی مهمان لب های صورتی و خطی کشیش شد‌. گفت:
- اوه! بله، حق با شماست.
سپس اخم واقعی جایگزین لبخند دروغینش بر روی صورتش شد و گفت:
- پیتر، تو مزدش رو بده.
مرد جوانی که کت شلواری تماماً سفید بر تن داشت، با شنیدن این سخن از پشت کمرش کلت دستی‌اش را در آورد، به سوی آن دو نفر نشانه رفت، قبل از آنکه آن دو نفر بتوانند کاری بکنند.
صدای شلیک پی در پی دو گلوله که به قلب آن دو نفر برخورد کرد، بلند شد.
لباس‌های نو و جدید نوه آن پیرمرد با خون رنگ‌آمیزی شدند و لباس چروک خورده پیرمرد نیز خونش را در آغوش کشید.
جسم بی‌جان آن دو نفر روی زمین افتادند.
کشیش بدون توجه به جنایتی که رخ داده بود، رویش را از جنازه ها برگرداند.
خودش آن دو ابلیسک را به حرکت در آورد و در محل مخصوص خودشان گذاشت.
چند قدم به عقب رفت‌، ستاره شش پر که با خون موش بر روی زمین کشیده شده بود، میان آن دو ابلیسک خود نمایی می‌کرد.
آن دو ستون که با نماد های شیطانی همچوه ستاره شش پر و اعداد شوم ۶۶۶ و یک نیایش برای شیطان به خط باستانی روی تزعین شده بودند و ماه را در میان خود به بند کشیده بودند.
کشیش جوان مدت کوتاهی به این منظره شیطانی خیره شد و سپس دستور داد راهبه‌ای که دزدیده بودند را بیاورند.
دو مرد هیکلی که برای پیتر کار می‌کردند، راهبه که صورتش پر از کبودی زخم بو‌د را در جلوی آن کشیش روی زمین انداختند.
راهبه درحالی که با خشم به او خیره شده بود درحالی که از شدت خشم دندان‌هایش را بهم می‌سایید غرید:
- همون روزی که دیدمت حضور شیطان رو حس کردم. باید یواشکی از شرت خلاص می‌شدم.
کشیش جوان قمه بزرگش را از غلاف بیرون آورد و درحالی با ناراحتی به او نزدیک می‌شد گفت:
- متاسفم خواهر خودتون بهم گفتید باید از هر راهی که ممکنه خودمون رو به خدا نزدیک کنیم... .
با فرو کردن چاقو در قلبش جان آن راهبه را گرفت و گفت:
- منم دیگه نمی‌تونم این همه صبر کنم. می‌خوام زودتر به واتیکان برم.
خواهر روحانی درحالی که از شدت درد به قدری ناتوان شده بود که توانایی فریاد زدن و کمک خواستن نداشت روی زمین افتاد.
هر لحظه که می‌گذشت، نفس کشیدن برایش دشوار تاریکی مرگ به او نزدیک تر از قبل می‌شد.
او درحالی که غرق خون بود و بین ابلیسک‌ها روی زمین افتاده بود روح پاکش با خوشحالی جسمش را ترک کرد و به سوی آسمان نزد پروردگارش رفت.
 
آخرین ویرایش:

شیرموز

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6487
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
55
پسندها
193
امتیازها
83

  • #4
پارت دوم
سپس از روی زمین بلند شد، و خطاب به همراهانش با لحن بی‌حسی‌گفت:
- برید اون زن خارجی که ازازل خواسته بود رو بیارید.
آن دو مرد خلافکاری که تحت فرمان پیتر بودند با گفتن کلمه اطاعت از آن‌جا دور شدند.
به سوی ماشین فراری قرمزی که در یک باغ نزدیک درب قبرستان نیمه‌متروک بود، حرکت کردند.
آن زن جوان که موهای کوتاه فرفری مشکی زیبا و ابروان خطی کشیده زیبایی داشت.
گونه های سرخش از شدت ترس بی‌رنگ شده بود‌.
دائما از شدت ترس لب های پهن و رژ زده خودش را گاز می‌گرفت
چانه گردش دائما از شدت ترس حرکت می‌کردند.
او درحال لرزیدن بود اما علت لرزش شدیدش به خاطر سرما نبود پیراهن زرد بافتنی‌اش به اندازه کافی کلفت بود و شلوار چرمی نارنجی‌اش پاهایش را به خوبی گرم نگهداشته بود.
علت لرزش این بود که به خوبی حتی بیشتر از آن کشیش گمراه آن شیطانی که قرار بود احضار شود را می‌شناخت.
درحالی که غرض افکارش بود با بلند شدن صدای در شانه‌هایش لحظه‌ای از شدت ترس بالا پرید.
یکی از آنان با لحنی بی‌حس خطاب به او که از ترس به خود می‌لرزید، گفت:
- بیا بیرون، احضار قراره تا چند دقیقه دیگه شروع بشه.
آن زن با صدای لرزانی گفت:
- باشه!
سپس با دستان لرزانش کیف قرمز دستی‌اش را برداشت، و از ماشین پیاده شد با آنان همراه شد.
صدای کفش‌های پاشنه بلند او سکوت مرگ‌بار این مکان را می‌شکست.
از آن باغ متروک گذشتند و به یک زمین صاف که توسط پیتر ساخته شده بود رسیدند.
آن کشیش با همان لبخندی ساختی که بر روی لب داشت و آرامش به قلب آن زن ترسیده تزریق می‌کرد، خوش آمدی گفت.
دستان نرم آن زن را به آرامی گرفت و او را با خودش وارد آن ستاره کرد.
در همین حین با دیدن جنازه آن زن که میان ابلیسک‌ها افتاده بود ترسش چند برابر شد و با چشمانی درشت و صدایی لرزیده گفت:
- چه اتفاقی واسش افتاده؟
کشیش جوان درحالی که هنوز لبخند دروغینش را حفظ کرده بود با اطمینان و آرامش خاصی گفت:
- نگران نباشید اتفاقی خاصی نیافته، این فقط جزوی از ملزومات احضاره.
سپس با همان لحن قبلی‌اش ادامه داد:
- آماده‌اید شروع کنیم؟
آن زن که به زور دو دلی و تردیدش را کنار گذاشته بود؛ سرش را به نشانه تاکید تکان داد، چون ترس لبانش را بهم دوخته بود.
کشیش رو به روی ابلیسک‌ها زانو زد، شروع به خواندن یک دعای خاص شیطانی به زبان لاتین کرد.
لحجه‌اش واقعا ستودنی بود، هیچ اشتباهی در تلفظ نداشت، گویا او یک مرد لاتین اصیل بود.
بعداز اتمام دعا و ستایش شیطان و لعن فرشتگان مقرب صدای فریاد عاجزانه از جسم آن راهبه مرده بلند شد.
با آنکه روح پاک آن راهبه از جسمش را رها کرده، و به آسمان رفته بود. هنوز آن جسم خاکی که به پاکی عادت کرده بود، نمی‌توانست حضور یکی از پلیدترین و تاریک‌ترین موجودات جهنم را تحمل کند.
بدنش به لرزه در آمده بود و مانند انسانی که دچار تشنج شده می‌لرزید.
سرش را دیوانه‌وار به طرفین تکان می‌داد، سعی می‌کرد با کمک پاهایش از روی زمین بلند شود، اما آن شیطان قدرتمند‌تر از او بود.
با دست‌های خودش سرش را گرفت و او را محکم بر روی زمین کوباند.
مدتی طول نکشید که جسم آخرین فریادش را کشید و بالاخره آن اهریمن صاحب کل بدن میزبان شد.
چشمان شیطانی آن زن تماما سیاه شده و، سوخته بود، گشوده شد.
دیگر چهره‌اش معصومیت ثابقش را از دست داده بود و خبری از آن چهره معصومانه قبلی نبود فکش به طرز عجیبی به جلو آمده بود و دندانش جلو آمده بود دماغ فرو رفته بود و از بین رفته بود.
چشم‌های سفید به قدری پف کرده بودند که به مرز انفجار رسیده بودند
از روی زمین بلند شد و درحالی که مشغول تکان دادن پیراهن قدیمی خاکستری و دامن بلندی همرنگ پیراهنش بود تا پایین زانوانش امتداد داشت بود، خطاب به آنان با صدای کلفتی و لحنی بی‌حسی گفت:
- امیدوارم دلیل خوبی برای احضار من داشته باشید، چون داشتم از تماشای کشته شدن یک پدر، توسط پسرش لذت می‌بردم.
کشیش جوان درحالی که صاف ایستاده بود با لحنی محترمانه‌ای گفت:
- درود بر ازازل، شاهزاده ارشد جهنم و محبوب دل لوسیفر کبیر.
اخمش محو شد، لبخند پهنی بر روی لبش نشست و گفت:
- کلماتت بوی گند ترس و چاپلوسی رو می‌ده، خوشم اومد حالا بگو خواست‌های تو چیه کشیش عزیز.
آن کشیش جوان گفت:
- من پدر کریس هستم، همون کشیشی که سه سال پیش، به صورت مخفیانه با شما ارتباط برقرار کردم، و برام شرط گذاشتید و امر کردید که اگه اون‌ها رو قبول کرده و اجرا کنم، شما دعوت نامه من رو قبول می‌کنید‌.
ازازل با یادآوری چیزهایی که آن کشیش گفت نگاهی به آن زن انداخت‌ خودِ خودش بود.
همان زنی بود که توسط شیطان انتخاب شده بود. ابروان نازک و کمانی، چشمانِ درشتِ سبز رنگ، موهای کوتاه فرفری، گونه‌های چاق و پف کرده و چانه گرد و برآمده‌ای داشت‌.
 
آخرین ویرایش:

شیرموز

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6487
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
55
پسندها
193
امتیازها
83

  • #5
پارت سوم
رنگ صورتش بیش از حد سفید بود، بوی تند ترس را از جانب او حس میکرد.
لبخند پهنی بر روی لبهای سیاه ازازل نشست، او عاشق این رایحه بود. مخصوصا زمانی که بدون طلسم کردن انسانها بترسند، خودشان بوی چندآور ترس را در همه جا پخش کنند.
تعداد ضربان قلب آن زن بالا رفت، میدانست که به زودی اتفاق ناگواری خواهد افتاد.
هیچوقت فکرش را نمیکرد که روزی کارش به اینجا برسد و یک شیطان را از جهنم احضار کند، آن شیطان این گونه به او خیره شود.
دوستانش هشدار داده بودند اما دیگر دلش طاقت دوری نداشت. به قدری در فراق او اشک ریخته بود که چشمانش میسوخت، دیگر توان اشک ریختن نداشت.
دیگر از همه کس و همه چیز ناامید شده بود، میخواست به شیطان توسل کند. اما انتظار نداشت که احضار آنان چقدر وحشتناک باشد، صحبت کردن با شیاطین این گونه تن بدنش را به لرزه در آورد.
دیگر راه فراری نداشت، ازازل شاهزاده محبوب ابلیس احضار شده بود. او نه راه پس داشت نه راه پیش. باید با او رو به رو میشد.
ازازل با همان لبخند پهنی که بر روی لب داشت گفت:
- همهتون آرزو کنید. رویای شما هر چیزی هم باشه، فردا تبدیل به واقعیت میشه؛ بدون هیچ شرط و شروطی.
سپس رو به آن زن کرد و گفت:
- البته به شرطی که شما خانم محترم با من یک قراردادی رو ببندید.
آن زن با نگرانی با صدای لرزانی گفت:
- چه قرار دادی؟
لبخند از روی لبان ازازل برچیده شد و گفت:
- من عادت ندارم در مورد بند قرار دادهام به کسی بگم! مخصوصاً به طرف قرارداد، اما بهتون قول میدم، هیچوقت مرگ رو سراغ طرف حسابم و نزدیکانش، نفرستادم و نمیفرستم.
قول آن اهریمن او را فریب داد، البته حقه جادویی ازازل که باعث کاهش ترس میشد و حس کاذب اعتماد را بیشتر میکرد هم تاثیر کمی نداشت.
آن زن قبول کرد و با صدای آرامی گفت:
- قبوله.
در دستان ازازل آتشی پدیدار شد، که تبدیل به یک کاغذ قدیمی و زرد رنگ جادویی شد.
آن زن نگاهی به نوشتههای نامفهومی که بر روی کاغذ بودند انداخت. نوشتههایی بر روی آن حک شده بود که تا حدودی به زبان عربی شباهت داشت.
کشیش مثل همیشه با آن لحن محترمانهاش خطاب به آن زن که محو تماشای سوختن کاغذ بود، گفت:
- خانم اجازه میدید، باید با خونتون اون کاغذ رو امضا کنید.
آن زن دستش را به سوی کشیش دراز کرد.
کشیش به آرامی زخمی نه کوچکی بر روی انگشتش ایجاد کرد، باعث شد آن زن از درد صورتش را جمع کند، لبش را به دندان گرفت تا فریاد نزند.
آن زن با دستانی خونین و لرزان زیر آن کاغذ قدیمی را امضا کرد. به سرعت آن کاغذ پس از امضا آتش گرفت.
دوباره لبخندی مهمان لبهای سیاه ازازل شد، با لحنِ پیروزمندانهای گفت:
- به زودی اون شخصی که به خاطرش انگشتت رو بریدی، برات تب میکنه؛ پیوونهوار عاشقت میشه و تا روزی که بمیری عاشقت میمونه.
لبخند شیرینی بر روی لبهای صورتی رژ زده آن زن نشست.
بالاخره بعداز چند ماه لبهایش طعم خوشحالی را چشید.
سپس رو به آن مرد کرد و گفت:
- تو هم به زودی به واتیکان فراخونده میشی، اسقف محبوب من.
سپس در کسری از ثانیه روح سیاه اهریمنیاش جسم آن راهبه را ترک کرد. جسم بیجان راهبه روی زمین افتاد
دود سیاهی از سرش بیرون آمد و با طوفانی شدیدی که فراخوانده بود از آنجا دور شد.
***
بیست و پنج سال بعد پاییز سال 1395شمسی
انگلستان دانشکده سری جادو آموزی هاید ساید
کتابخانه جادویی دانشکده امروز شدیداً شلوغ بود.
دانشآموزان سال دهمی آزمون سختی و سرنوشت سازی پیش رو داشتند، برای همین سیل عظیمی از دانشآموزان این سال به این کتابخانه آمده بودند تا درس بخوانند.
بخش غربی این کتابخانه بزرگ بسیار شلوغ بود، تمامی الفها و پریانی که اینجا بودند وقت سر خاراندن نداشتند و دائما در حال رسیدگی به درخواست جادوآموزان بودند.
 
آخرین ویرایش:

شیرموز

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6487
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
55
پسندها
193
امتیازها
83

  • #6
پارت چهارم
بخش شرقی کتاب‌خانه نیز مملو از میز صندلی‌‌های چوبی بود، که بعضی از آنان یک نفره بود و که مخصوص درس‌خواندن تکی بود. برخی از آن‌ها نیز دو نفره یا چند نفره بود تا چند نفر به طور هم‌زمان با هم درس گروهی بخوانند.
اکثر صندلی‌ها نسبتاً پر شده بودند و بیشتر جادوآموزان صندلی‌های جا مانده را برای دوست‌هایشان نگه‌داشته بودند.
خورشید تازه طلوع کرده، فضای داخل کتاب‌خانه را روشن کرده بود، آرامش عجیبی به کسانی که آن‌جا درس می‌خواندند، می‌داد.
حنا جلوی یکی از قفسه‌های چوبی کتابخانه بزرگ که نزدیک پنجاه طبقه داشت ایستاده بود و منتظر پری پیری بود که به دنبال کتابش رفته بود.
مثل همیشه یک شلوار و پیراهن صورتی با کفش ساده اسپورت به تن رده بود و شنل کوتاه سفیدش را روی شانه‌اش انداخته بود و قره آن را به دور گردن خود بسته بود‌‌.
پری پیری غ مانند همه کارمندان کتابخانه دامن سبز تیره ساده به تن کرده بود با کتاب کلفتی که به دست داشت پایین آمد و با خوش رویی گفت:
- بفرمایید اینم از کتابی که خواسته بودی.
حنا با لبخندی که هیچ‌وقت لب‌های پهن و خوش رنگ و صورتی‌ رنگش را ترک نمی‌کرد گفت:
- خیلی ممنونم خاله جان.
آن پری با مهربانی گفت:
- خواهش می‌کنم عزیزم.
سپس چوب کوچک جادویی‌اش را در هوا تکان داد‌. یک بیسکویت خامه‌ای وانیلی در هوا ظاهر کرد و به حنا داد؛ سپس با لحن شیرین همیشگی‌اش گفت:
- بگیر عزیزم، موقع درس خوندن یکی از اینا بخور، تا یه موقع ضعف نکنی.
او با ذوق زدگی آن بیسکویت را از آن پری پیر مهربان که تمام موهای فرفری رنگش سفید شده بود، گرفت. دوباره تشکری کرد و راهی بخش شرقی شد.
کنار قفسه‌ها ایستاد و یک نگاه اجمالی به آن‌جا انداخت. همه‌ی صندلی‌ها پر شده بود و جای خالی نمانده بود، داشت نا امید می‌شد که با دیدن برادرش حامی که کنار پنجره نشسته برای او یک صندلی خالی نگه‌داشته بود، لبخندش جانی دوباره گرفت. به سوی او پا تند کرد و کنارش نشست.
با لحن بشاشی خطاب به حامی که مشغول خواندن یک کتاب کلفت و قدیمی در مورد شیاطین بود گفت:
- امتحان امروز چطور بود؟
حامی بدون آن‌که نگاهش را از روی کتاب بردارد، با لحن سرد و بی‌حسی گفت:
- مثل همیشه سخت!
حنا با لحنی پرشور و گفت:
- هر چقدر هم سخت باشه، من مطمئنم تو باز هم مثل همیشه قبولی رو می‌گیری.
حامی دو سال از او بزرگتر بود و مانند در این دانشکده درس می‌خواند؛ اما از رشته‌ای که دوسال پیش انتخاب کرده بود، شدیداً پشیمان بود.
رشته او هیچ ربطی به جادوی شیرین و فانتزی که قبلاً در بخش ابتدایی و متوسطه می‌خواند نداشت‌. او و هم‌کلاسی‌هایش وردها و طلسم‌های سنگین مربوط دفع شیاطین و کشن موجودات اهریمنی را می‌آموختند، که بسیار سخت بود.
رشته شیطان کشی به علت سختی دروس تدریس شده و سنگینی وردها و از همه مهم‌تر آسیب خوردن جادوآموزان حین تمرینات، چندان طرفدار زیادی نداشت.
بین پانزده هزار نفر فقط صد نفر برتر می‌توانستند در این رشته ثبت‌نام کنند. همیشه بیش از نیمی از آنان این رشته را انتخاب نمی‌کردند.
اما حنا امسال عزمش را جزم کرده بود؛ گاها تا دیروقت درس می‌خواند، تمرین می‌کرد، روی لهجه‌اش کار می‌کرد تا بتواند جزو صد نفر برتر باشد تا در این رشته درس بخواند. با شیاطین بجنگد تا بتواند از جادو استفاده درستی انجام دهد.
او نمی‌خواست این ده سالی که درس خوانده بود به هدر برود. می‌خواست در یک رشته مهم درس بخواند تا بتواند یک جادوگر قدرتمندی شود. کار‌های بزرگی انجام دهد.
حنا کتاب اسطوره شناسی شرقی‌اش را گشود.
 
آخرین ویرایش:

شیرموز

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6487
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
55
پسندها
193
امتیازها
83

  • #7
پارت پنجم
این کتاب مطالب مهمی در مورد افسانه‌های مردم شرق آسیا نوشته شده بود؛ مطالبی همچون افسانه‌های مربوط به اژدهایان چینی و هیولاهایی گوناگون ژاپنی را نوشته بود.
او امسال شدیداً نگران نمره اسطوره شناسی‌اش بود؛ این درس اهمیت زیادی داشت، نمره‌اش تاثیر زیادی در قبولی‌اش می‌گذاشت‌.
متاسفانه تئوری مانند بود، همین دلیل باعث می‌شد، که او همیشه چندان نمره خوبی در این دروس نگیرد.
حافظه چندان خوبی نداشت، بیشتر مواقع فقط ورد‌ها را حفظ می‌کرد، اما حفظ کردن این افسانه‌ها همیشه برایش سخت و دشوار بود؛ برای همین تصمیم داشت بیشتر روی افسانه‌ها و تئوری‌ها تمرکز کند.
این سکوت بین آن دوخواهر و برادر چندان پایدار نبود؛ با سر و صدای خواهر بزرگ‌تر آنان یعنی حوری از بین رفت.
او جادوآموز سال چهاردهم بود و در رشته ساخت معجون و سیگیل کشی درس می‌خواند. قرار بود که امسال فارغ‌التحصیل شود. (سیگیل علائم جادویی که با مواد خاصی کشیده می‌شود که بیشتر در احضار شیاطین و باقی موجودات ماروایی به کار برده می‌شود)
موهایش را کوتاه کرده بو دو به حالت مصری در آورده بود، شبیه الهه‌گان مصری شده بود.
با خوشحالی رو به روی آن دو نفر نشست. با اکراه طره‌ای از موهای مشکی فامش را کنار زد و گفت:
- یه خبر خوش دارم؛ من بالاخره انتخاب شدم تا با گروهی که توسط استاد ادوارد رهبری می‌شه به واتیکان برم. اونم برای انجام یک مأموریت سخت و هیجان‌انگیز.
حنا با خوشحالی سرش را بالا آورد و با صدایی از هیجان می‌لرزید گفت:
- واقعاً، این عالیه!
سپس حامی با درحالی که مشغول نگاه کردن به عکس های وحشتناک قربانیان داخل کتاب بود با لحنی بی‌حس پرسید:
- حالا مأموریتت چی هست؟
حوری با خوشحالی گفت:
- بیایید نزدیک‌تر بگم!
هر دو از روی صندلی بلند شدند، مقداری به سوی خواهرشان خم شدند.
حوری با هیجان شروع به گفتن جزعیات مأموریتش کرد:
- می‌گن ازازل(Azazel) شاهزاده ارشد جهنم هست، حدود بیست و چهار یا بیست و پنج سال پیش به زمین احضار شده بود، یه فرد ناشناس اون رو توی فرانسه فرا خونده و باهاش یک قرار دادی بسته.
سپس لبخند روی لب عمیق تر از قبل شد و ادامه داد:
- قراره احضارش کنیم بشه تا بفهمیم چه قراردادی بسته. چون اون نزدیک‌ترین شیطان به ابلیس است، همونی که توی ادیان ابراهیمی می‌گن به آدم سجده نکرده.
با شنیدن این جمله چشمان حامی گرد شد..نگرانی قلبش را به تسخیر خود در آورد.
درحالی که زیر چانه‌اش را می‌خواراند با لحنی شکاکانه گفت:
- مطمئنی درست شنیدی؟ آخه می‌گن اون همه دعوت کننده‌ها رو کشته!
حوری با خوشحالی گفت:
- اونایی که توی دعوت قبلی بودند زنده برگشتن، با این‌که چیزی از جادوگری نمی‌دونستن.
حنا با تعجب درحالی که چشمان مشکی‌اش گرد شده بود، گفت:
- خب چرا انجمن از اون‌هایی که چند سال پیش احضارش کردن و قرار داد بستن چیزی نمی‌پرسن؟
هیجان از صورت حوری رخت بست و ناراحتی جای آن را گرفت و با صدایی آرام و پر از اندوه گفت:
- چون همه‌شون الان توی تیمارستان بستری شدن.
حامی خشمگین شد و درحالیکه دستانش مشت شده بود و گره به ابروان سیاهش افتاده بود با لحنی خشن گفت:
- پس نرو، بشین سر جات دو نمره عملی ارزش دیوونه شدنت رو نداره.
لحن تند و سخن حامی که چندان به مذاق حوری خوش نیامده بود؛ باعث شد او نیز خشمگین شود و ابروان قهوه‌ای خوش‌حالتش گره بخورد.
در همین حین حنا که شاهد دعوای آن دو نفر بود و از ترس زبانش بند آمده بود و نمی‌توانست چیزی بگوید. فقط نگاه های سنگین بقیه را بر روی خودشان احساس می‌کرد.
جادوآموزان به آنان خیره شده بودند و خوشبختانه جرعت درگیری با آنان را نداشتند و فقط با خشم و غضب به آن دو خواهر و برادر خیره شده بودند
حنا از شدت در آن مکان نسبتاً سرد که خیس ع×ر×ق شده بود سرش را پایین انداخته بود تا با کسی چشم و هم چشم نشود.
حوری نیز با لحنی مشابه برادرش و صدایی بلند گفت:
- چرا دارید پرت و پلا می‌گید! من چهارده‌سال عمرم رو حروم یاد گرفتن جادو کردم، بعد تو فکر می‌کنی یه شیطون فسقلی می‌تونه من رو از پا در بیاره؟!
سپس با غرور ادامه داد:
- نه داداش، انگار تو من رو خوب نشناختی!
حامی با کنایه گفت:
- نه خیرم! من تو رو بهتر از هرکسی می‌شناسم؛ می‌دونم چه آدم دست و پا چلفتی هستی! اگه بری اونجا بعداز تموم شدن کارت، مستقیم می‌فرستنت دیوونه خونه.
این سخن کنایه‌دار و تلخ حامی به خشم حوری افزود.
او از شدت خشم هر دو دستی را مشت کرد و آنان را به میز کوبید از روی صندلی بلند شد و دیگر نتوانست تن صدایش را کنترل کند با تمام خشم فریاد زد:
- مگه یادت رفته من ازت یک سال بزرگترم؟ باهام درست صحبت کن! اصلا به کسی ربط نداره من می‌خوام چی کار کنم! هر کاری دلم بخواد می‌کنم، به تو هیچ ربطی نداره.
 
آخرین ویرایش:

شیرموز

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6487
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
55
پسندها
193
امتیازها
83

  • #8
پارت ششم
مسئول ساکت نگهداشتن کتابخانه که یک الف جوان بو‌د و همانند الف های دیگر لباس سبز زیبایی به تن کرده بود و گوش های نوک تیزی داشت و درحال گفتن نشانی یک کتاب به یک دانش‌آموز بود با دیدن خشم حوری چندان وحشت کرد، که جرعت نکرد به او هشدار دهد.
اما با رفتن حوری به سوی در خیالش راحت شد و نفسی از آسودگی‌ بیرون داد.
حوری با خشم درحالی که دستانش را مشت کرده بود ابروانش بهم گره خورده بود. راه‌روی طولانی کتابخانه را که از دورن باغچه رد می‌شد طی می‌کرد، که ناگهان خشمش سر ریز شد نتوانست طاقت بیاورد.
با عصبانیت جیغ بنفشی کشید، تا خودش را تخلیه کند. صدای فریاد پر از خشمش در تمامی باغچه پیچید.
گل‌هایی جادویی که گلبرگ‌های بدون رنگ شیشه‌ای داشتند، درون باغچه بودند، با شنیدن صدای غرش او به خود لرزیدن، رنگشان از شدت ترس به زردی گرایید، به یک دیگر پیچیدند، هم‌دیگر را در آغوش کشیدند‌.
فقط سال دانش آموزان سال چهاردهم که به آنان ارشد جادوآموزان نیز گفته می‌شد، می‌توانستند به ماموریت بروند‌.
در طول امسال سی مأموریت انجام شد، که کل شاگردان کلاسش دو الی سه بار انتخاب شدند، نمره خوبی گرفتند برای خود افتخار کسب کردند.
اما او بر خلاف نمره بالایی که در سایر دروس داشت؛ هزاران بار شایستگی خود را درست کشیدن علائم جادویی و ساخت معجون‌ها اثبات کرده بود، هیچ‌وقت برای انجام مأموریت‌ها انتخاب نشد بود. برای همین همیشه به خاطر این مسئله تحقیر می‌شد، به او لقب بی‌عرضه مصری داده بودند.
او حتی این مأموریت خطرناک نیز انتخاب نشده بود، خودش داوطلبانه وارد این گروه مرگ شده بود.
در این اواخر غرورش زیر کفش هم‌کلاسی‌های احمقش به خاطر این مسئله به اندازه‌ی کافی لگدمال شده بود، دیگر تحملش را نداشت‌. برای همین شدیداً خشمگین بود، می‌خواست به هر طریقی که شده است، در این ماموریت شرکت کند تا بتواند غرور شکسته‌اش را تا حدودی را ترمیم کند.
قدرت زیادی داشت، با کمک غرورش اعتماد به نفس خوبی داشت، تصور می‌کرد که از عهده‌ی کشیدن سیگیل این احضار بر می‌آید.
در همین حین آن دو خواهر برادر که کنار هم نشسته‌ بودند، با ناراحتی به یک دیگر زل زده بودند.
حامی خطاب به خواهرش با لبخند شرورانه‌ای که روی لب داشت، با لحنی مطمئن گفت:
- من نمی‌زارم بره، ببین کی گفتم.
سپس نگاهی به ساعت مچی و قدیمی‌اش انداخت.
عقربه‌های مشکی روی ساعت سفیدش ساعت هشت صبح رو نشان می‌دادن.
رو به خواهرش که از خجالت آب شده بود و هنوز سرش را بالا نیاورده بود کرد و سینه‌گفت:
- ساعت چهار بعداز ظهر وقت داری؟
حنا بعداز مکثی کوتاه گفت:
- نه، می‌خوام با دخترا یکم ورد تمرین کنم.
حامی با لحن سرد همیشگی‌اش گفت:
- ازشون معذرت خواهی کن، بگو نمیای، بیا کارگاه شرقی.
حنا از کلافگی‌ نفسی بیرون داد و به اجبار گفت:
- باشه، حالا تو نقشه‌ای داری؟
پوزخندی شیطانی روی لب‌های زرشکی حامی نشست، گفت:
- مگه می‌شه من بدون نقشه باشم! تو فقط بیا.
سپس از روی صندلی بلند شد کتاب کلفتش را برداشت، آن را داخل کوله پشتی ارتشی سبز رنگش گذاشت، از روی صندلی بلند شد، به سوی خروجی گام برداشت‌.
از میان مردم گذشت، وارد راه‌روی خروجی شد.
 
آخرین ویرایش:

شیرموز

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6487
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
55
پسندها
193
امتیازها
83

  • #9
پارت هفتم

در این زمانه‌ای که همسن سالان او به این مکعب سیاه اعتیاد شدیدی داشتند، او فقط از گوشی‌اش برای تماس گرفتن با بقیه استفاده می‌کرد. شماره دوستش الکساندر که در رشته سیگیل و معجون درس می‌خواند، را گرفت و آن را دم گوشش گذاشت.

بعداز چند بوق صدای الکساندر پشت گوشش پیچید.

- بنال!

او با همان لحن سردش گفت:

- دستور می‌دم، که برام یه معجون از مغازه بابات ردیف کنی!

الکساندر تک خنده‌ای کرد، با کنایه گفت:

- مگه خواهرت شاگرد اول معجون سازی نیست!

حامی که شدیداً به کمک او نیاز داشت مجبور شد مقداری از تندی لحنش کم کند، گفت:

- اره، الان خیلی گیرم باید زودتر یه معجون تغییر چهره دخترانه برام جور کنی. در قبالش برات طلسم انتقام یاد می‌دم می‌دم. مطمئنم بین دخترای حسود پرطرفدار می‌شه.

الکساندر با لحنی خوشحال گفت:

- یه ربع دیگه حاضره شو بیا خوابگاه.

***

حنا آن‌چنان غرق خواندن کتاب شده بود زمان از دست او در رفت بود.

ناگهان حین ورق زدن کتاب با دیدن عدد ساعتش که روی آن عدد چهار به لاتین نوشته شده بود، یاد قراری که با برادر خود داشت افتاد.

حامی بیشتر از شیاطین از دیر کردن، متنفر بود، اصلا دوست نداشت سخنان تلخ و زننده برادرش را بشنود.

برای همین سریعا کتاب‌هایش را داخل کوله پشتی‌اش انداخت، زیپ کیفش را بست.

آن را به دستش گرفت و دوان- دوان از کتاب‌خانه‌ خارج شد.

وارد گل‌خانه زیبای دانشکده شد.

نور نارنجی رنگ خورشید که قصد ترک آسمان را داشت از سقف شیشه‌ای وارد این سالن می‌شد.

گل‌های زیبا و رنگارنگ در باغچه‌های دو طرف این سنگ فرش خاکستری کاشته شده بودند، عطر دل‌انگیز آنان همه را م×س×ت خود می‌کردند.

او که زمانی برای لذت بردن از آنان نداشت، سریعا طول آن سالن را رد کرد، جلوی در جادویی ایستاد.

این در سفید رنگی که در این سالن وجود داشت، می‌توانست به چندین مکان داخل دانشکده باز شود.

او عقربه چرخان در را چرخواند، آن را روی کلمه آزمایشگاه شرقی گذاشت.

سپس دستگیره نارنجی رنگ در را چرخواند، آن را باز کرد نفس زنان وارد آزمایشگاه شرقی شد.

هیچ پنجره‌های در این سالن نبود اما با شمع‌های بزرگی که در آسمان معلق ایستاده بودند، همه جا روشن شده بود.

امروز هیچ کلاسی قرار نبود در این‌جا برگزار شود، برای همین این سالن خلوت بود.

دورتا دور این کارگاه پر میزهایی بودند که مملو از شیشه‌های کوچک و بزرگ بودند. اشکال مختلفی داشتند که برای ساخت معجون‌ها به کار می‌رفت.

تمام مواد جادویی در کمدهای چوبی بالای آنان بود، قفل جادویی روی آنان زده شده بود، تا هیچ جادوآموزی بدون اجازه استادش از آنان استفاده نکند.

برادرش که روی صندلی آبی و بزرگ و نرم استاد که کنار در و سمت راست آن قرار داشت نشسته بود، با دیدن او از روی صندلی بلند شد، درحالی لبخند شیطانی بر روی لبش جا خوش کرده بود، گفت:

- آماده‌ای یکم قانون شکنی کنیم!

خواهرش درحالی که از شدت خستگی خم شده بود، دستانش را بر روی زانوانش قرار داده بود گفت:

- چه نقشه‌ای زیر سرت داری؟

حامی بطری کوچکی که نصفش با مواد صورتی رنگی پر شده بود را برداشت، به سوی خواهرش پرتاب کرد گفت:
 
آخرین ویرایش:

شیرموز

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6487
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
55
پسندها
193
امتیازها
83

  • #10
پارت هشتم
- تغییر شکل می‌دی، تو به جای اون دختر از دماغ فیل افتاده استعفا می‌دی. نگران طعمش نباش بهش شیرین کننده جادویی اضافه کردم.
حنا با نگرانی نگاهی به آن بطری ساده دستش انداخت، گفت:
- این اثرش تا کی روم می‌مونه؟ یه وقت یهو دردسر نشه!
حامی با لحن همیشگی‌اش گفت:
- یکم آب بزنی به سر صورتت بر می‌گرده! چیز چندان سنگینی نیست.
حنا یک لبخندی تلخی زد و گفت:
- چه خوب، ولی اگه یه خورده خیس بشم بی‌چاره‌ می‌شم! پس باید حسابی مراقب باشم.
سپس با اطمینان تمام آن نوشیدنی را شیرین که مزه عسل می‌داد سر کشید.
بعداز نوشیدن آن احساس کشش در صورتش و تمام بدنش حس کرد.
صورت کشیده‌اش جمع و گرد شد، چشمان قهوه‌ای‌اش درشت‌تر از قبل شد، مقداری از کشیدگی ابرویش کاهش یافت، پرپشت‌تر از قبل شد.
دماغش کمی بزرگتر از قبل شد. پف گونه‌هایش بیشتر شد، لب‌هایش نیز کمی کوچک‌تر شد، اما خوش حالت‌‌تر از قبل شد، در نهایت صورتش کپی خواهر بزرگترش شد مدتی طول نکشید که قدش بزرگ شد، چون ردایش جادویی بود، آن نیز رشد کرد، اندازه تنش شد.
اما کفش‌هایش که جادویی نبود رشد نکردند ،و تنگی کفش‌ها پایش را به درد آوردند.
سریعاً کفش‌های اسپورت صورتی رنگش را از پاهایش را بیرون آورد. روی صندلی شاگرد که کنارش بود، پرید. پاهایش را بالا برد، داخل آغوشش جمع کرد، با ناراحتی گفت:
- تو رو خدا بگو که...
با شنیدن صدای خواهرش از حنجرهاش بسیار متعجب شد، درحالی که چشمانش درشت شده بود، بهت زده تک خنده‌ای کرد، دستش را جلوی دهانش گذاشت، با بهت گفت:
- وای صدامم مثل اون شده!
حامی با خوشحالی گفت:
- نگران نباش فکر این‌جاش رو کردم.
از کوله پشتی‌اش که روی میز کناری بود یک جفت کفش پاشنه بلند قرمزی که با سلیقه حوری هم‌خوانی داشت بیرون آورد، به سوی او برد.
کنار صندلی او روی زمین گذاشت.
حنا با خوشحالی آن را پوشید از روی صندلی بلند شد.
قد خواهرش صد و هفتاد و پنج بود، با آن کفش قدش صد و هشتاد و پنج شده بود، برای اولین بار با برادرش هم قد شده.

او که چندان با کفش پاشنه بلند راحت نبود، بیشتر از دو قدم نمی‌‌توانست با آن‌ها راه برود، زود زمین می‌خورد، به آرامی چند قدم برداشت، نه خبری از درد ساق پا بود و نه پاییش پیچ خورد. خوشبختانه اما برخلاف همیشه با آن راحت بود.
چون جادو قدرت‌ پاهای خواهرش را به او داده بود.
با خوشحالی یک پرشی زد و با آن کفش در سالن دوید و گفت:
- ایول! اصلا درد نمی‌کنه!
برادرش کوله پشتی صورتی رنگ خواهرش را برداشت، بدون توجه به رفتار عجیب و کودکانه خواهرش با لحن سردی خطاب به او گفت:
- کنار دستشویی دخترانه روی نیم‌کت‌ها منتظرت هستم، برو ببینم چی کار می‌کنی.
حنا با خوشحالی درحالی که صدایش از شدت ذوق بالا رفته بود گفت:
- تو غمت نباشه داداشی! بقیه‌اش با من، می‌رم یه استعفایی بدم حال کنه.
حامی با همان لحن قبلی در جواب او گفت:
- اره، فقط سعی کن مثل اون صاف وایسی، چشات رو مثل اون خمار کن زیاد هم با هیجان حرف نزن.
حنا که به قوز کردن عادت کرده بود، خودش را صاف کرد، کمی چشمانش خمار کرد، با لحن جدی و مغروری گفت:
- این جوری خوبه؟
برادرش با گفتن کلمه حله او را تأیید کرد.
آن دو خواهر رو برادر باهم از آن کارگاه بیرون آمدند، در وسط سالن اصلی دانشکده کنار اتاق معاون ارشد، راهشان را از هم جدا کردند.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین