. . .

در دست اقدام رمان جهان من| ملیکا ملازاده

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تخیلی
  4. ماجراجویی
  5. معمایی
  6. دلهره‌‌آور(هیجانی)
  7. جنایی
  8. علمی_تخیلی
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان جهان من
نویسنده ملیکا ملازاده
چند قسمت با کمک ته یان
ژانر: تخیلی، سیاسی
ناظر: @لبخند زمستان
خلاصه: حتما خیلی وقت ها شده که از خدا بخوای مسئولین رسیدگی بیشتری به کشور کنند یا به هر شکلی اوضاع بهتر بشه. رمان جهان من زندگی دختری که بجای دعا کردن از جا برخاست تا برای این هدف تلاش کنه. لیا داوودی!
1700666892548_n2uy.jpeg

مقدمه:
آدم‌ها فکر می کنند
اگر یک بار دیگر متولد شوند،
جور دیگری زندگی می کنند،
شاد و خوشبخت و کم اشتباه خواهند بود.
فکر می کنند می توانند همه چیز را از نو بسازند،
محکم و بی نقص!
اما حقیقت ندارد..
اگر ما جسارت طور دیگری زندگی کردن را داشتیم،
اگر قدرت تغییر کردن را داشتیم،
اگر آدمِ ساختن بودیم،
از همین جای زندگیمان به بعد را
مى ساختيم ...
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #11
پارت نه

_من از اون برنامه‌ای اومدم که به شما پیشنهاد مجری شدن داد.
- آهان.
و احساس کردم استفاده از این کلمه در این زمان چقدر بده. راجع‌به حقوق و مزایا، شرایط کار و ... صحبت کرد و در سکوت گوش می‌کردم .
- خوب من باید چیکار کنم؟
با لبخند به جلو خم شد.
- بهتره دیداری با کارگردان این مجموعه داشته باشید.
یکم فکر کردم بعد گفتم:
- چرا که نه.
- فردا به مشهد می‌رسن.
خواستم کلاس بذارم.
- پس من پس فردا ساعت پنج بعدازظهر شما رو میبینم.
لبخند زد و منتظر مامان موند. کارها که تموم شد به حموم رفتم تا برای تیرگی سر زانو و آرنجم کاری انجام بدم. یک قاشق غذاخوری ماست و سرکه رو قاطی کردم و روی تیرها زدم. یک ربع، بیست دقیقه‌ای
مشغول شدم و شستمش. چند روز بود این کار رو می‌کردم تا مشکلم حل بشه. فرداش طبق برنامه‌ریزی که داشتم، به هلال احمر رفتم و برگه
اهدای عضو رو پر کردم. تازه به خونه رسیده بودم. که دندون درد ناحسابی بهم هجوم آورد. کلافه تیکه
یخی برداشتم و روی پشت دستم کشیدم تا بهتر شد.
بعد کوله دانشگاهم رو برداشتم و برای فردا آمادهاش کردم. دستمال کاغذی و دستمال مرطوب، پد لاک پاکن، پوشه برگه‌ها، جامدادی و وسایل داخلش، کالسور و دفتر کتابها، بطری آب، شونه و آینه، جا کلیدی و کلیدهای مهم، دفترچه برنامه‌ریزیم و دفترچه یادداشت. تا ساعت یازده شب هرکدوم به کاری سرگرم بودیم. مامان حساب و کتاب‌های ماهانه رو انجام می‌داد. الیاس توی اتاق یواشکی با تلفن حرف میزد و من نمی‌دونستم کیه. یاس سرما خورده و توی اتاقش خوابیده بود و من پرستاریش رو میکردم.
برای شام هم رولت مرغ درست کردم که هرکاری میکردیم، جز الیاس که فهمید چطور تیکه میشه، تیکه نشد و مجبور شدیم مثل ساندویچ بخوریمش. البته یاس هم مزه رو حس نمی‌کرد! فرداش، بعد از آخرین کلاس، به اون محلی که قرار بود رفتم. کافه خلوت بود اما نمی‌دونستم دقیق کجا برم که یکی از گارسون‌ها گفت:
- خانم داوودی؟
نگاهش کردم.
- بله.
- میز شماره پنج منتظر شما هستن.
سر تکون دادم.
- ممنون!
به اون سمت رفتم و آقایی که منتظرم بود بلند شد. یک مرد جوون، قد کوتاه، پوست سفید و چشم‌های آبی با موهای مشکی، نگاه نافذ و صورت روشن داشت .
- سلام.
- سلام خانم، بفرمایید!
پشت میز نشستم. گارسون اومد تا سفارش بگیره .
- من میکس موز شکلات میخورم.
به مرد نگاه کرد.
- همون.
گارسون که رفت، مرد به سمت من برگشت و گفت:
- نظر اجمالیتون چیه تا من توضیحات اضافه رو بدم.
- ببینید آقای...
فامیلش رو یادم نمیاومد.
- پدرام صدام کنید.
- آقا پدرام من باید یکم راجع‌به این موضوع اطلاعات داشته باشم تا بتونم نظری بدم.
سر تکون داد.
- حق دارید.
منتظر نگاهش کردم که کمی به جلو خم شد.
- ببینید خانم داوودی، من مجری جدید صدا و سیما هستم و کارگردان این برنامه تصمیم داره وضع کنونی مردم رو به اجرا بکشه. اما برای این کار نیاز به مجری همراه دارم.
- خب ما مجری‌های خوبی مثل آقای مدیری داریم.
خندید.
- خوب آقا مدیری به برنامه ما فکر نکنم بیان. درضمن ما چون تازه این برنامه رو راه انداختیم اعتمادی جلب نشده.
همون موقع پشت سرش چشمم به مامان یاس افتاد که برای گدایی وارد رستوران شد. روم رو گرفتم تا متوجه من نشه. کارگردان، مجری انگار منتظر این سوال بود که شروع کرد:
- این برنامه در سه قسمت انجام میشه. یک سلام و روز بخیر که همراهش کلیپ‌هایی که برامون فرستادن رو پخش می‌کنیم، یک نمایش از مجری ها و در آخر یک سخنرانی از مجری دوم.
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #12
آقات ده

یکم فکر کردم.
- لباس؟
- به انتخاب خودتونه.
احساس کردم جوابم باید مثبت باشه، اما کلا دوست داشتم سر هر تصمیمی یکم فکر کنم تا هیجانم از بین بره و منطقی تصمیم بگیرم.
- روش فکر می‌کنم.
اشاره کرد به سفارش‌ها که متوجه نشدم چه زمانی آورده بودن.
- بفرمائید!
تموم که شد خداحافظی کردیم و دنبال کارمون رفتیم. خودم رو به انجمن رسوندم خانم سخنران به امام جماعت ایستاده و بقیه هم پشتش. داشتن اقامه میگفتن که همه دنبالشون ایستادیم. راه برگشت یک لاک اکلیلی آبی روشن چشمم رو گرفت. با ذوق گرفتمش و به خونه برگشتم.
در طول راه فکر می‌کردم با چی باید ستش کنم. شب با ویسنا بیرون رفتیم تا بستنی بخوریم. روی یک نیمکت روبه‌روی آبمیوه فروشی نشسته بودیم و در حین بستنی خوردن ماجرا مجری رو تعریف می‌کردم که یک دختر به سمتمون اومد .
- ببخشید دوستان ...
نگاهش کردیم. لبخند زوری روی چهره کالفهاش نشست.
- نامزد من رو ندیدین؟
ویسنا گفت:
-کدوم؟ همون که قدش بلند بود، بازو داشت، چشم‌هاش گیرا و مشکی، موهاش فندقی بود؟
دختر چند ثانیه نگاهش کرد، بعد لبخند واقعی‌تری روی لبش نشست .
- اون رو ول کن، اینی که میگی کجاست؟
از خنده غش کردیم. تا وقتی که گمشدهاش پیدا بشه کنارمون نشست و با هم صحبت کردیم. اسمش گلشاه بود، سی ساله و تازه نامزد کرده بود.
گلشاه سبزه، قد بلند با چشمهای بنفش و موهای نیمه باز شرابی که از زیر شال سفیدش بیرون زده بود، مانتوی ایستاده مشکی با ساق دست‌های مشکی پوشیده بود با شلوار ستش. توی چشم‌هاش افسردگی رو می‌دیدم و الکی سعی می‌کرد بخنده. انگشتری با نگین دودی دستش بود که گفت انگشتر نشونش هست.
توی دست دیگهاش هم انگشتر بود.نامزدش چهار سال از خودش بزرگتر بود و اسمش تیام بود. تیام قد کوتاه داشت و بد هیکل بود. پوست سفید، چشم‌های مشکی و موهای مشکی داشت. رفتار آرومی داشت، اما زرنگی از وجودش می‌بارید. شماره‌ها رو رد و بدل کردیم و رفتیم. عیدی‌ها رو خریدیم و به خونه برگشتیم. اینقدر خسته بودم که نیم ساعته خوابم برد.
***
فردا همه خونه مادربزرگ رفتن. اسم مادر بزرگ تکتم بود و من معمولا سعی می‌کردم خونه‌شون نرم، چون مادربزرگم معتقده تبعیض قائل نمیشه، بعد مدل قربون صدقه الیاس رفتنش:
_ درد و بالت تو سر خواهرت، درد و بالت تو سر مادرت، درد و بالت تو سر کل زن‌های اقوامت، درد و بالت تو سر و کله بابات. تهش هم اگه دردی موند، برای هرکی میگه من *تبعیض* قائل میشم!
مادر بزرگم فرصت نداشت تغییر کنه، ولی بچه‌اش نخواستن. پس اگه والدت ناآگاه هست خودت هم گندش رو درآوردی بفهم از اونها هم وضع بدتری داری، چون اونها نتونستن تو نخواستی!
"سهند راد"
***دانای رمان***
ایمان، برادر بزرگم مثل همیشه در طبقه پایین روی من و رامین قفل کرد و خودش پیش اون دختر رفت.
چنگ هلیا صفحه کاغذ رو از جا در آورد. بیشتر از این نمی‌تونست به خوندن خاطرات نوجوونیش ادامه بده. حتی دوست صمیمی نداشت، چون اونها از مذهب دروزیه بودن و هر کسی برای دوستی بهش نزدیک میشد، بخاطر کنجکاوی بود. از اونطرف مادر لیا نزدیک خونه چیزی رو دید. دقت کرد و مادر یاس رو شناخت. عصبانی به سمتش رفت که چشمم به مرد کت و شلواری افتاد که از شیشه ماشین، به جایی پشت سرش خیره شده بود.
نگاه مرد رو دنبال کرد و لیا که خسته و هن- هن کنان می‌اومد رو دید. دوباره از شیشه ماشین گرون قیمتی که حتی اسمش رو نمی‌دونست به مرد
که هنوز محو بود زل زد. وقتی به خودش اومد، خبری از مادر یاس نبود. چمران، کوچیکترین عموی لیا به اون نگاه می‌کرد و با خودش فکر می‌کرد که این دختر نه به پدر و نه به مادرش رفته، بلکه شباهت غریبی به مادربزرگ پدریش داره. با این یادآوری، اشک توی چشم‌هاش حلقه زد و سرش رو روی فرمون گذاشت.
با وجود وضع نسبتاً خوبی که بعد از کلاه‌برداری‌های برادرش پیدا کرده بود هنوز اون لحظه که بدهکارها دم در ریخته بودن و یکیشون مادرش رو طوری هل داد که به پهلو روی پله‌ها افتاد و بعد از ناله *یازهرا* اون زن ضعیف، جان سپرد.
***
مامان گفت:
- مادربزرگ یک مستأجر تازه گرفته.
- مگه خانم محجوب رفت؟
-آره، مادر مهلت اجارهاش تموم شد.
براشون چای ریختم و آوردم.
- بعد مستأجر جدیدشون کیه؟
- یک خانواده چهار نفری هستن. آقا گلفم با دامادش، پسرش و نامزد پسرش.
- پس زن و دخترش چی؟
الیاس با خنده گفت:
- خانواده جالبی هستن! یکبار پسرش داشته همشون رو می‌آورده مشهد سر راه تصادف می‌کنند و دختر در جا تموم میکنه، مادر هم میره کما و سه ماه بعد فوت میشه. دامادشون میبینه حال روحیشون خیلی بده، کنارشون می‌مونه و پسر رو هم نامزد میدن مگه بهتر بشه .
- آدم چه چیزهایی که نمیشنوه.
مامان گفت:
- فردا نامزد پسر می‌خواد بیاد خوبه بیای با هم آشنا بشین.
- فردا هم می‌خوان به اونجا برین؟
از نگاه مامان معلوم بود جوابش آره هست. پوفی کشیدم.
_ باشه.
تا فردا به پیشنهاد مجری فکر کردم اما به نتیجه‌ای نرسیدم، پس تصمیم گرفتم استخاره آنلاین بگیرم.
*انجام نده، بد است!
حرف شما پیش نمی‌رود
و زمین خواهید خورد*
سعی کردم حجت رو به خودم تموم کنم و دیگه روی اون تصمیم فکر نکنم، پس حاضر شدم تا به خونه مامان‌بزرگ برم. به اونجا که رسیدیم دایی پارسا به استقبالمون اومد. روبوسی کردیم و داخل رفتیم.
مامانبزرگ با قربون صدقه به استقبال نوه های پسرش اومد و با همون قربون صدقه و یک جواب سرسری به من داخل بردشون. مامان رو به من
گفت:
- چیزی نگی ها.
سر تکون دادم و چیزی نگفتم. داخل رفتیم و نشستیم. مادربزرگ رو به دایی گفت:
- برو به خانواده آقا گلفم بگو تشریف بیارن ناهار رو اینجا بخورن.
دایی پایین رفت. نگاهی به خونه مادر بزرگ انداختم. یک خونه حدود سیصد متری که طبقه بالا دویست و سی متر بود. دو خوابه با یک آشپزخونه دلباز. حیاط خونه هم پر دار و درخت بود و ست خونه بلوطی، استخونی بود. در باز شد و چند نفر یاالله گویان وارد شدن. اقا گلفم مردی حدود چهل ساله بود که چشم‌های یشمی و مو و ریش‌های کاراملی داشت.
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #13
پارت یازده

پسرش که از معرفی مادربزرگ فهمیدم اسمش علی هست، چشم‌هایی مثل پدرش، زگیلی روی صورتش و نگاهی سرد داشت. نامزدش نازنین ابرویی تتو کرده، موهایی رنگ شده کاراملی، چشم‌های نقره‌ای، مانتوی شرابی که جلوباز و زیرش بلوز مشکی پوشیده بود و نگاه وحشی داشت. نفر بعدی دامادشون بود. مرد سفید، چشم آبی که یقه شیخی بسته بود
و دماغ نسبتا بد شکل. دستبندی به دست، سوئیشرت به تن بود و مادربزرگ اضافه کرد که ایشون، یعنی وهب خان، سید هم هستن.
یکم که نشستن و سرگرم گفت‌وگو شدیم، متوجه شدم که دور چشم آقای گلفم کبودی قابل توجهی داره که نگرانم کرد که نکنه مریضی داشته باشه! مادربزرگ رو به وهب خان گفت:
- ننه شما دست به آچارت خوبه. این دهانه کولر ما یکم مشکل پیدا کرده، میشه درستش کنی؟
وهب خان گفت:
-بله مادر جان، حتما.
پارسا با لحن شوخی گفت:
-ولا من که فرق پیچ گوشتی و چنگال رو نمی‌فهمم!
همه خندیدن و من هم به شوخی نوچ نوچی کردم که مادربزرگ رو ناراحت کرد.
- پسرم پارسا گل، فرشته‌ست، مرد خونه‌مونه و از همه باارزشتر! درد و بالت بخوره توی سر اون‌هایی که میگن تبعیض قائل میشم!
نفسم رو با صدا بیرون دادم و نگاه از جمع گرفتم. الیاس برای عوض کردن جو گفت:
- آبجی اگه میشه شما جعبه رو برای وهب خان ببر.
- چشم داداش.
دوباره مادربزرگ گفت:
- اگه میشه چیه؟ تو مردی، دستور بده!
با قدم‌های تند به سمت انباری رفتم تا بیشتر از این چیزی نشنوم. دهان کولر سالن، در اصل داخل سالن نبود و داخل آشپزخونه بود. وهب خان روی صندلی منتظر من ایستاده بود.
- کدوم رو؟
- چهار سو.
پیچ گوشتی رو بهش دادم. مشغول باز کردن دهانه شد که ناخودآگاه به حرف اومدم:
_ فوت نامزدتون رو تسلیت میگم!
همینطور که مشغول بود گفت:
- خدا رفتگانتون رو بیامرزه! سه سالی هست که گذشته.
- اوه!
در همون حال لبخند کوچیکی زد.
- شنیدم برای خانواده همسرتون چیکار کردین. خدا خیرتون بده!
- در اصل وظیفم بود. حال روحی علی اصلا خوب نبود، دلم نیومد تنهاشون بذارم.
به آخرین پیچ رسید.
- خیلی دوستش داشتین؟
دهانه کولر رو از جا در آورد.
- خیلی! میشه این رو بگیرین؟
جعبه رو کناری گذاشتم و دهانه رو گرفتم و روی سنگ اپن گذاشتم. نگاهم به آشپزخونه خورد. پایین اومد و دهانه رو برداشت و روی زمین نشست. من هم روبه‌روش نشستم.
- چطور با هم آشنا شدین؟
- یک خواستگاری سنتی بود. قرار شد دو سال عقد باشیم بعد بریم سر خونه و زندگیمون، اما چهار ماه بعد از عقدمون اون اتفاق رخ داد.
صورتم درهم شد.
- آخی!
جعبه رو برداشت و خودش شروع به گشتن کرد، پس بهتر دیدم بیشتر نمونم و بیرون زدم. به اصرار مادربزرگ شب اونجا موندیم. من که خوابم نمی‌برد و همش به پیشنهاد اون مجری فکر می‌کردم از طرفی هم با یاد استخاره استرسم می‌گرفت. فردا تازه به خونه رسیده بودیم که تلفن زنگ زد. مامان جواب داد و ما لباس عوض کردیم. بیرون که اومدم با اشاره مامان به آشپزخونه رفتیم.
- جانم!
-لیا برای خواستگاری زنگ زده بودن.
ابروهام بالا پرید.
- کی بود؟
- نمی‌دونم، اما گفتم فردا بعد از ظهر بیان.
سر تکون دادم.
_ شرایطش خوبه، اما خوب توضیحی ندادن؟
- پسر بیست و چهار سالشه، لیسانس اقتصاد داره، توی یک کارخونه کار میکنه، خانواده‌شون سه نفرست.
سری تکون دادم.
- باشه، پس خودت به پسرها بگو.
-یاس که بهش ربط نداره!
از این حرف مامان ناراحت شدم، اما به روی خودم نیاوردم و بجاش گفتم:
- پنجشنبه‌ست، می‌خوای بری سر خاک پدربزرگ؟
سر تکون داد.
- آره مادر، بعد از ناهار میرم.
برای ناهار ماکارونی گذاشتیم و بعد مامان و الیاس رفتن بهشت رضا و ما هم به دیدن سریال در چشم باد مشغول شدیم. وقتی برگشتن یکم استراحت کردن بعد به تمیز کردن خونه مشغول شدیم، تا فردا نزدیک اومدن خواستگارها. اول قرار بود فقط مادر و یک خانم دیگه بیان. بلوز آبی آسمانی با ساپورت مشکی پوشیدم و موهام رو با کش موی آبی بستم. من معمولا لباس آبی نمی‌پوشیدم چون می‌گفتن پشه‌ها رنگ آبی رو دوست دارن و اینطوری بیشتر نیشم می‌زدن! الیاس و یاس بیرون رفتن و ما منتظر خواستگارها موندیم.
مامان در رو براشون باز کرد و به بالا راهنماییشون کرد. من هم کلی سلام و احوالپرسی کردم و تعارفشون کردم قسمت مهمان بشینند. مادر
با زنداداشش اومده بود. حرف‌های معمولی شروع شد. مادر می‌گفت:
- والا من که از شدت سردرد بعضی وقت‌ها خوابم نمی‌بره.
مامان جواب می‌داد:
- یکم گلاب بزنید به پیشونیتون مثل آب روی آتیشه.
- البته خواهر تا اعتقادت به این نباشه که این خاصیت رو خدا به اون آب داده، هیچ دردی خوب نمیشه.
چیزی نگذشت که روی سخن درباره ما شد. یکم از پسرشون گفتن و از من سؤال کردن و در آخر اجازه خواستن پسرشون بالا بیاد. انگار پشت در بود. مامان اجازه داد و تا من برم حجاب کنم، رفت دعوتش کنه. پسر اومد. یک پسر لاغر، قد بلند، برنز، چشم و مو مشکی با قیافه عبوس. وقتی نشست یکم مامان ازش سؤال‌های معمولی کرد:
_ چندتا دوست دارین شما؟
- چهار تا صمیمی.
- اعتقادت به خدا چقدره؟
- مثل بچه‌ای که به هوا میندازینش اما میخنده، چون می‌دونه می‌گیرینش!
حرف جالبی زد، به دلم نشست!
- فوتبالی هستی؟
بالخره خندید. مامان هم یک نیشخند زد.
- بله، استقلالیم.
- شغلت چیه؟
- قسمت تجاری یک کارخونه هستم، کارخونه چوب.
مادرش گفت:
- بهتره این دوتا جوون برن داخل اتاق با هم صحبت کنند.
مامان نگاهی به من کرد. وقتی موافقتم رو حس کرد گفت:
_ حتما.
 

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #14
پارت دوازده

وارد اتاقم شدیم و تقریبا چهل دقیقه سوال و جواب کردیم و بیرون اومدیم. هیچ‌کسی چیزی نپرسید و بعد از خداحافظی رفتن. من هم که حسابی خسته بودم و از طرفی اینکه اون برنامه که من می‌تونستم
مجریش باشم امروز بود اعصابم رو بیشتر خورد میکرد، پس تصمیم گرفتم بخوابم.
***
صبح با صدای بلند اخبار چشمم رو باز کردم. دستی روی موهام کشیدم و بیرون رفتم.
- اینجا چه خبره؟
الیاس که به تلویزیون زل زده بود گفت:
- مثل اینکه یک برنامه وابسته به بیگانه بوده، گرفتنش.
به تلوزیون که نگاه کردم و وای بلندی گفتم:
_ اینِ!
همون مجری_ کارگردان رو به همراه یک خانم که انگار مجری دوم بود رو می‌بردن! الیاس با تعجب گفت:
- می‌شناسیش؟
در حالی که با دستم تلویزیون رو نشون میدادم گفتم:
- آره، این اول به من پیشنهاد مجری دوم رو داده بود.
با اینکه خطر گذشته بود، اما رنگ از چهره الیاس پرید.
- واقعا؟! همون پیشنهاد؟ پس خدا خیلی بهمون رحم کرد!
زیر لب چندبار زمزمه کرد "خدا رو شکر!"
- به مامان نگو الکی نگران نشه.
- معلومه که نمی‌گم. راستی، بقیه کجا هستن؟
در حالی که هنوز به حالت عادی برنگشته بود گفت:
- مامان بازار، یاس سرکار و من هم امروز به خودم مرخصی دادم.
_ آهان!
بلند شد.
- بریم صبحانه بخوریم.
بعد از صبحانه به پای گوشی رفتم و متوجه رفتار سریع و منفی به زندانی شدن اون مجری‌ها در فضای مجازی شدم. پس اول کلیپ سخنرانی رو پیدا و گوش کردم. سری به معنی تأسف تکون دادم. مجری خشمش به منطق، عقل و عدالتش غلبه کرده بود و با اطلاعات محدود نظر خودش رو می‌گفت. به کافه جمله رفتم و این مطلب رو نوشتم.
*ما در ایران فعلی ابداً روشنفکر نداریم، چرا؟ چون یه روشنفکر باید همیشه در حال تحلیل و تفسیر باشه. درواقع این تحلیل کردن، از مسائل خرد تا مسائل کلان رو در بر میگیره و همواره در حال پرسشه. حالا چرا میگم روشنفکر نداریم در این دوران؟ بخاطر اینکه اطراف ما پر شده از آدم‌هایی که صبح تا شب در حال نقد حاکمیت و دولتن و حتی دین و مسائل دینی، اما همین افراد کمترین کنش رو نسبت به رفتار مردم دارند، چرا که اگه قرار باشه مردم هم نقد کنند دیگه نه حمایت مردم رو
دارند نه حمایت دولت. در واقع ما با پدیدهای مواجهیم که من "روشنفکر اینستاگرامی، یا روشنفکر ویترینی" خطابش می‌کنم*
خواستگارها زنگ زدن و گفتن فردا دوباره برای جلسه دوم خواستگاری میان. از اون طرف چنان ماجرای مجری‌ها بزرگ شده بود که هر کجا تبلیغ‌ها راجع بهشون رو می‌دیدی. شب نشده بود که صدای تظاهرات و شعارهای اعتراض‌آمیز از کوچه و خیابون‌ها بلند شد. به سمت پنجره دویدم و نگاه کردم؛ یک گروه حدوداً صد نفر. ماجرای ساده و به حقی بود. این همه اعتراض فقط از خشم مردم نشأت می‌گرفت.
کم- کم خبرهایی از آسیب دیدن اونها در بازجویی‌ها پخش شده و وقتی که حمایت بعضی از مسئولین به فکر و مردم دوست که به گوشم رسید یک چیزی توی ذهنم موج خورد و شروع کردم برای خودم توضیح دادن. کلا من خیلی با خودم حرف می‌زدم و حتی گاهی دوتایی می‌خندیدیم! یک استوری توی اینستا گذاشتم.
*روزی- روزگاری یک گرگ بدجنس برای پیدا کردن غذا دچار مشکل شد. زیرا گله‌هایی که برای چرا به چمنزار می‌آمد چوپانی دلسوز و سگی دقیق داشت. گرگ نمی‌دانست چیکار کند، تا اینکه روزی پوست
گوسفندی را پیدا کرد. آن را برداشت و فرار کرد. روز بعد، گرگ پوست را بر روی خودش انداخت و خود را به شکل گوسفند در آورد و به میان گله رفت. یکی از بره‌ها به کنار گرگ آمد. گرگ ناقلا به او گفت:
- کمی آن طرف‌تر علف‌های خوشمزه‌تری وجود دارد.
بره بیچاره به دنبال گرگ از گله دور شد. آن روز گرگ شکار خوبی پیدا کرد. تا مدت‌ها گرگ به روش‌های مختلف گوسفندان را فریب می‌داد، تا اینکه چوپان و سگ گله بعد از مدت‌ها به علت ناپدید شدن گوسفندان پی بردند و گرگ بدجنس را حسابی ادب کردند. ولی حیف که یک عده گوسفند فریب گرگ را خورده بودند و دیگر در میان گله نبودند*
همه این‌ها تا اومدن دوباره خواستگار طول کشید. همه جا رو با حواسپرتی تمیز کردم. یاس میوه و شیرینی گرفته بود و الیاس شکلات خریده بود. قرار شد یاس و من پذیرایی کنیم. مامان چادر نویی که برام درست کرده بود رو در آورد؛ یک چادر گلبهی
شیک. زنگ رو زدن. سریع جلوی در صف ایستادیم و الیاس رفت در رو باز کرد و مامان هم از روی پله‌ها تعارفشون کرد. من با مادر و خواهر روبوسی کردم. وقتی نشستن من و یاس برای پذیرایی رفتیم. خواستگار اسمش ثامن بود و یک خواهر به اسم ثریا داشت.
پدرش پیش نماز یک مسجد بود و نکته جالب زوجین دکتر عمومی بودن مادرش بود. خواهرش سی سال داشت و انگار شوهر پولداری داشت و خودش یک سال ازم بزرگتر بود و در دانشگاه مشهد حکمت می‌خوند. یکم حرف‌های معمولی شد، بعد خواستن به اتاق بریم و یکم صحبت کنیم. صحبت، هامون که تموم شد دوباره برگشتیم. اینبار قرار بود برای شام بمونند. با کمک مامان پلو مرغ درست کرده بودیم که با وجود گرونی به سختی گیر اومد. سفره پهن شد و همه دورش نشستیم.
غذا که تموم شد قرار شد یک- دو هفته‌ای برای تحقیق گذاشته بشه، بعد اگه همه چی خوب بود برای خواستگاری آخر بیان. تا دم در بدرقه‌شون کردم و بعد دور هم نشستیم و سرگرم تعریف دیدگاهمون شدیم. کاش می‌دونستم حالا حالاها وقت نمیشه کنار هم بشینیم و راجع‌به مسائل روزانه صحبت کنیم!
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #15
پسلامسیزده

اعتراض‌ها به سرعت بیشتر میشد و دخالت افراد سیاسی بیشتر، تا جایی که فائزه هاشمی از مردم درخواست کرد که با در فشار گذاشتن مسئولین
اونها رو مجبور به جلو انداختن انتخابات و کاندید شدن خودش بکنند تا آزادی بیان بیاره و هزار وعده و وعید لو لو سرخرمن که قبل از اون هم زیاد شنیده بودیم. شیش سال از ریاست جمهوری آقای روحانی می‌گذشت که سال‌های خیلی سختی بود، پس جلو انداختن انتخابات خیلی خوب بود. اما با اینکه فائزه هاشمی رو به عنوان حامی حقوق زن‌ها می‌شناختم، اما در انتخاب راه درست و کمک به جامعه قوی نمی‌دیدمش و برعکس، خیلی هم خطرناک بود!
از طرفی جلو انداختن انتخابات اینقدر راحت مورد قبول نمیشد و اعتراض‌های شدید جز آسیب رسوندن به ملت نداشت. آزادی بیان، آزادی زندانیان، کوفت و زهرمار هم به دست رئیس جمهور نبود و فقط یک آرمان قوه مجری بود. همه چی دوباره داشت به سمت سال هشتاد و هشت پیش می‌ر‌فت. نخواستم اینطور بشه. از طرفی دایرک من پر بود از پیام‌هایی که می‌گفتن در حمایت از مردم پست بذار و... بالاخره تصمیم گرفتم که پست جدیدم رو از سخنرانیم توی سالن کنفرانس دانشگاه بذارم.
اون روز تربون آزاد بود و نوبت من که شد همزمان یسنا فیلم می‌گرفت. من روی سکو قرار گرفتم و در پاسخ به افرادی که با شعار از من می‌خواستن که طرفدار جنبشی ما به جنبش خاکستری معروف شده بود حمایت کنم، عصبانی گفتم:
- هیچوقت این کار رو نمی‌کنم! من وقتی بوی خیانت، خون و فتنه رو احساس کنم حرکتی در دفاع ازش بر نمی‌دارم. برام جالب شده این جماعتی که رفع سه هفته چنین اعتراض بزرگی راه انداختن و آتش به اموال مردم زدن، چرا در زمان ماجرا رومینا و هزار ظلم دیگه صداشون در نیومد؟براتون جالب نشده؟ چطور باید از اون‌هایی که دکه زحمت‌کشی پیرمردی رو به آتیش می‌کشند، اموال مردم رو که تک و توک آرامش در سختی هست رو ویران می‌کنند و چاقو به شکم هم وطن‌هاشون می‌زنند حمایت کنم؟
این ها قراره حال من رو بهتر کنند؟! اون‌هایی که عمل درست داشتن در مواجه با ثروت و قدرت رنگ خاکستری گرفتن؟ این‌هایی که با خون دل هم وطن‌هاشون و با اسم خاکستری حرکت میکنند درد من رو درمانند؟ من نمی‌گم خفه خون باشه، اتفاقاً خیلی خوشحال هستم از این روحیه ایرانی‌ها. اما اول فرهنگ یک چیزی رو داشته باشید، بعد حرکتی انجام بدین. این که کسی جرات نکنه به متعرضین نزدیک بشه و اگه چهار کلمه حرف رو، همون حرفی که اعتقاد به آزادیش دارین، و همون اعتقادی که همه جا می‌نویس چاقو بخوره... من حمایت نمی‌کنم.
من نمی‌گم خفه خون بگیرین، حتی نمیگم فلانی بده و بهمانی خوب، فلان حزب اَخه، بهان حزب کَخ، اما میگم بازی سیاست بازی ما نیست!
پس خودتون رو کشتن ندین برای دعوای قدرت و منفعت یکی که نه، صد نفر دیگه. مجری‌هایی که اینقدر حمایت الکی ازشون شده پشتشون به گنده‌تر از ما گرمه. من نمی‌دونم چرا چشم‌هاتون رو بستید، اما من چشم‌هام رو که نمی‌بندم که هیچ، بوی خطر رو احساس کنم تمام تلاشم رو برای آروم کردنش می‌کنم. پس اگه هم می‌خواین اعتراضی بکنید.
انگشت‌هام رو بالا بردم و شروع به شمردن کردم:
- اول آگاه بشین، بعد آروم بشین، سوم کنار هم باشید و چهارم مهربون باشین. به یاد بیارین که هیچ جای دنیا با خشونت قدمی به سمت جلو
برداشته نشده و این بوی خوش گلهای رز بوده که کائنات رو نرم کرده!
مثل همیشه تشویق از اون چیزی که فکر میکردم هم بیشتر شد. وسط سخنرانی‌های مختلف بود که صدای تظاهرات جنبش خاکستری بلند شد. دانشجوها که از حرفهای من داغ بودن یک لحظه انگار از قبل نترسین- نترسین، ما همه باهم
برنامه‌ریزی کرده باشند، در جواب شعار "" فریاد کشید:
- جای ترسیدن نیست، دشمن که روبه‌روم نیست!
و بقیه از خدا خواسته شروع به تکرار کردن و با همون شعار و مشت‌های گره کرده، به سمت بیرون سالن همایش حرکت کردن. ناخودآگاه کیفم رو روی دوشم انداختم و متعجب از این حرکت یهویی دنبالشون دویدم. دو گروه مقابل وقتی ما رو که تلفیقی از مذهبی‌ها و غیر مذهبی‌های دانشگاه بودیم دید، سر اینکه جزو کدوم گروه هستیم هنگ کرد. کم کم صدای ما بود که فقط داخل دانشگاه شنیده میشد که هر لحظه بیشتر می‌شدیم، اما بعد چند گروه دیگه هم شروع کردن.
اون روز چنان به تظاهرات گذشت که کلاس‌ها رو تعطیل کردن تا جمعیت متفرق بشن. وقتی برگشتم الیاس و مامان داشتن برای آینده من نقشه می‌کشیدن و من خسته به فکر خواب رفتن بودم. ناهار خوردم و به خواب رفتم. پنج ساعت از برگشتنم نرسیده بود که ویسنا بهم زنگ زد.
- جانم!
- سلام لیا جون، خوبی؟
اما از صداش بنظر نمی‌اومد برای حال پرسیدن زنگ زده باشه.
- مرسی گلم، تو خوبی؟
_ مرسی. لیا میتونی به دانشگاه بیای؟
به ساعت روی دیوار نگاه کردم.
- ساعت سه بعد از ظهر؛ مگه کلاس‌ها رو تعطیل نکردن؟
- چرا، اما بچه‌ها جمع شدن برن جلوی تظاهرات جنبش خاکستری رو بگیرن. البته با صلح و خوشی!
روی تخت نشستم.
- ساعت سه بعد از ظهر؟!
- لیا!
دستی روی صورتم کشیدم .
- باشه، الان میام.
خداحافظی سریعی کرد و قطع کرد. آماده شدم. کسی ازم نپرسید کجا، چون می‌دونستن ساعت چهار کلاس دارم. سریع سوار ماشین شدم و حرکت کردم. سر راه چند تا تظاهرات دیدم، تا جایی که نیم ساعت دیرتر رسیدم. بچه‌ها دم دانشگاه داشتن شعار می‌دادن و با دیدن من صداشون
رو بالا بردن:
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #16
پارت چهارده

_ ما برای وحدت آمدیم_ نی برای ترس و وحشت آمدیم!
سلام و احوالپرسی کردیم. ویسنا گفت:
- دو ساعت منتظر تو هستیم. یکی از اتوبوس‌های داخل دانشگاه رو قرض گرفتیم تا به شهر بریم.
اتوبوس اومد. هر کدوم هر جایی به نظرمون اومد نشستیم.
**سه هفته بعد**
در حالی که به ساعتم نگاه میکردم توی گردگیریها به مامان کمک می‌کردم. کم- کم تظاهرات ما هم رنگ گرفته بود، اما اینقدر صلح‌آمیز بود که مامورهای کمی دنبال تظاهرات ما می‌اومدن و برعکس، گروه خاکستری و حزب الله‌ی ها که همیشه با هم دعوا داشتن، ما بی‌سر و صدا کارمون رو انجام می‌دادیم و خواستار آرامش بودیم. تقریبا هر روز تظاهرات داشتیم. جالبیش این بود کسی هم توی خانواده جز مامان که یکم نگران فهمیدن خواستگارها بود، بهم گیر نمی‌داد.
برای خبرنگارها هم فیلم گرفتن از تظاهرات صلح‌آمیز ما از اون همه تکرار جذاب‌تر بود.
یک روز داشتیم با فاصله از تظاهر کننده‌های خاکستری رد می‌شدیم که اون‌ها شروع به آتیش زدن مغازه‌ها کردن. با فراری دادن اون‌ها از دست پلیس و سریع بیرون کشیدن وسایل مردم از داخل مغازه‌ها و آروم کردنشون، دل مردم رو بدست آوردیم و رفع یک هفته گذشته مورد قبول عده‌ای قرار گرفتیم. کار خونه که تموم شد خداحافظی کردم و دوباره به جمعیت پیوستم. از بعد این اتفاق آنچنان تعدامون افزایش پیدا کرد که دیگه رهبری کردنشون دست ما نبود. مخصوص اینکه توی خیلی از شهرها به نفع ما گروه‌های زیادی بیرون ریختن. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم ماجرا انقدر جدی بشه. ویسنا پیشنهاد داد:
_ برای هر شهر بزرگی که تظاهرات داره یک نفر از افراد مورد اعتمادت رو به عنوان نماینده بفرست و گروه مشهد رو هم به پنج دسته ترقیب کنه و برای اینکه از دستمون در نره هر روز با یک گروه شروع کن.
_ ماشالله یک پا سیاست مدار هستی‌ها!
خندید. چند نفر از بچه‌ها رو که مورد اطمینان بودن و هم راضی به این سفر بودن به شهرها فرستادم. چهار مرکز استان: تهران، مشهد، اصفهان و همدان و شیش شهرستان برای ما بیرون ریختن. زیاد از شروع تظاهرات گستردمون چیزی نگذشته بود که توی تهران حزب‌الله و متعرضین و گروه ما باهم زد و خورد داشتن که با دخالت پلیس به انتها رسید.
اما دو نفر حزب‌الله، چهار نفر ما و پنج نفر معترض کارشون به بیمارستان رسیده. سریع دستور دادم همه گروه‌ها برگردن تا افراد خشمگین بقیه رو مورد هدف قرار ندن. به گلشاه گفتم:
_ من باید سریع به تهران برم.
_ برای چی؟
تصمیمم رو که گفتم، گفت:
_ باشه، ببینم کی می‌تونه یک بلیط سریع برات جور کنه.
پنج ساعت بعد با منیژه توی هواپیما بودیم. قسمت اول هواپیما بودیم و جز همون هایی که دورمون بودن کسی از بودنمون خبر نداشت. تقریبا همه افرادی که یکم شناخت سیاسی داشتن من رو می‌شناختن. انقدر دورمون شلوغ شد که پلیس هواپیما به سمتم اومد و گفت:
_ لطفا شما به کابین خلبان برید.
_ باشه مشکلی نیست.
من و منیژه بلند شدیم و به داخل کابین رفتیم. خلبان خیلی گرم سلام و احوال پرسی کرد و همون جا نشستیم. برامون چای آوردن اما من نخواستم و در سکوت موندم تا به تهران رسیدیم. پیاده که شدیم صدای شعارها به استقبالم اومد. دوباره سه گروه. گروه سمت راستی می‌گفتن:
_ فصل رحمت آمد، لیا خانم خوش آمد!
گروه دوم می‌گفتن:
_ حزب فقط حزب علی رهبر فقط سید علی!
گروه سوم هم فریاد می‌زدن:
_ این دیگه اعتراض نیست شروع انقلابه.
گیج بهشون نگاه می‌کردم که یک مرد جلو اومد و گفت:
_ با من هماهنگ شده، شما رو می‌برم.
من رو به اون سمت برد که دورم شلوغ شد. با گوشی یا دوربین ازم فیلم می‌گرفتن. چندتا خبرنگار خارجی و داخلی هم بودن. سعی کردم از بین جمعیتی که ابراز نفرت یا صمیمیت می‌کردن بدون واکنش بگذرم و به سمت رنوی خاکستری رنگ برم. مرد در رو برامون باز کرد و به محض اینکه سوار شدیم در رو قفل کرد تا کسی داخل نیاد و بعد خودش از بینشون رد شد و سوار شد و حرکت کردیم.
_ به بیمارستان می‌برمتون. اونجا چند نفر دیگه منتظر هستن تا راهنمایی‌تون کنند.
_ ممنون!
تهران حسابی شلوغ بود. از هر سه خیابون یکی بخاطر تظاهرات بسته شده بود. جلوی بیمارستان هم بسته بود. ماشین رو پارک کرد.
_ باید پیاده بریم.
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #17
پارت پونزده

حرکت که کردیم گفت:
_ بهتر صورتتون رو بپوشونید.
بدون مخالفت با گردنی مانتو صورتم رو پوشوندم. به سختی از بین جمعیت جلو رفتیم. به نگهبانی که رسیدیم بهش گفت:
_ در رو باز کن.
نگهبان گفت:
_ ورود ممنوعه.
با اشاره مرد یقه لباسم رو پایین دادم. نگاهش به من که افتاد اول جا خورد بعد طوری که برای دیگرام که پشت سرم بودن جلب توجه نکنه اشاره کرد داخل بیا. وارد نگهبانی که شدم در اتاقک خودش رو که به بیمارستان می‌خورد باز کرد و داخل رفتیم. حیاط بیمارستان خلوت‌تر بود. مرد همراهمون برای چهار نفر دست تکون داد. سریع به سمتمون اومدن. یکی‌شون رو می‌شناختم آقای پویا که نماینده من توی تهران بود. جلو اومد و سلام کردن. ما هم جواب دادیم. آقای پویا جوونی بیست و چهار ساله، ارشد کامپیوتر بود.
_ خوش اومدید خانم داوودی، معرفی می‌کنم.
به پسری اشاره کرد که نگاه و صورتی سرد داشت.
_ آقای رستا نماینده منتخب من در دانشگاه شریف. بیست و چهار سالشونه.
به فرد کناریش اشاره کرد. مردی با لپ های گل افتاده.
_ آقای بامرام دانشجو دکتری دانشگاه بهشتی نماینده ما.
به سومی که دختری بور بود اشاره کرد.
_ خانم داوری دانشجوی ارشد دانشگاه آزاد.
با خانم داوری دست دادم و ابراز خوشحالی کردم. اون هم گفت:
_ خیلی دوست داشتم ببینمتون! قصد داشتم سفری به مشهد داشته باشم اما سرمون خیلی شلوغه.
_ من هم از آشنایی تون خیلی خوشحالم! داخل بریم؟
باهم داخل رفتیم. خبرنگارها که داخل بودن به سمتمون دویدن. به اطرافیانم گفتم:
_ نذارید به حرفم بگیرن.
دورم رو گرفتن. خبرنگارها که به اینجور مسائل عادت کرده بودن، تند- تند سوال می‌پرسیدن:
- نظر شما راجع به این درگیری چیه؟
- نقش افراد شما چی بود؟
- چرا تعداد کمی از طرفدارهاتون در اون قسمت شهر بودن؟
- شما کی خبردار شدین؟
بی‌توجه به سوال‌هاشون جلوتر رفتیم تا مقابل پرستار قرار گرفتیم. پرستار که انگار سرش بخاطر اتفاق‌های افتاده شلوغ بود نگاهش که به من افتاد، هول گفت:
- اتاق صد و پنجاه و شیش.
با متانت گفتم:
- قصد ملاقات از بقیه ضرب دیده‌ها هم دارم.
اون تعجب کرد و خبرنگارها جری‌تر شدن .
- اتاق... سی و چهار حزب الله و سی و دو معترضین.
سر تکون دادم و به اون سمت رفتم. به پسرها گفتم نذارن خبرنگارها داخل بیان، اونها هم بیرون ایستادن و جلوی خبرنگارها رو گرفتن. منیژه پرسید:
- اول کدوم اتاق؟
نگاهش کردم.
- نظر تو چیه؟
- معترضین؟
با دیدن من که وارد اتاق شدم تعجب کردن. یکیشون زیر چشمش باد کرده بود و دستش شکسته بود. اون یکی دهنش پاره شده بود، انگار
کمرش ضربه خورده بود که برعکس روی تخت گذاشته بودنش. نفر سوم سرش شکسته بود و زیر چشمش کبود .دلم با دیدنشون آتیش گرفت!
میدونید. ...
غمی که چشم را خیس نکند،
استخوان سوزتر است!
مریم_سمیع‌زادگان
چهارمی هم کمر و صورتش پر خون بود. نفر آخر هم دستش شکسته، زانوش آسیب دیده و دهنش پر خون بود. صندلی کنار تخت‌ها نشستم و بعد از یکم مکث شروع کردم:
- من اومدم از طرف طرفدارهام از شما معذرت بخوام و براتون آرزوی طول عمر و سلامت کنم! ببخشید دست خالی اومدم.
همینطور گیج نگاهم میکردن، اما من بلند شدم و از بین خبرنگارها که حالا بنظر بیشتر هم شده بودن گذشتم و وارد اتاق حزب‌الله شدم. یکیشون دستش شکسته، زیر چشمش کبود، گردنش آتل گرفته و اون یکی زیر چشمش کبود بود و کنار تخت اون یکی نشسته بود.
- خدای من!
با این کلمه که ناخودآگاه گفتم، نگاه اون پسر سالم روی من نشست. با دیدن اون شخص من هم تعحب کردم.
-وهب خان!
بلند شد .
-شما، اینجا؟!
چند روز پیش شنیده بودم که به همراه پدر زنش برای درست کردن کار سند خونه‌شون به تهران اومده بودن تا با خریدار تهرانی صحبت کنند اما فکر نمی‌کردم اینجا ببینمشون. جلوتر رفتم و کنار پسر ضرب دیده ایستادم. یکدفعه از پسر با همون
حالش بهزور گفت:
- وهب... این... رو... از من... دور کن... می‌خواد من رو... سمت خودش بکشه.
وهب به من نگاه کرد. با صدای آرومی گفتم:
- فقط اومدم معذرت خواهی بکنم و آرزوی طول عمر و سلامت براتون بخوام. ببخشید دست خالی اومدم!
و بعد بیرون زدم و با افراد خودم دیدار کردم و دلداریشون دادم. در عین حال بخاطر دعوا سرزنششون کردم. پامون رو که بیرون از بیمارستان گذاشتیم دوباره جمعیت به سمتم خیز برداشت. جلوتر از همه خبرنگارها بودن. با کمک دوستان تا ماشین رفتم.
_ کجا میریم؟
_ می برمتون دانشگاه آزاد اونجا ما بیشترین تعداد رو داریم.
به دانشگاه آزاد که رسیدیم دیدیم حراست تمام تلاشش رو می‌کنه تا دانشجوها آروم بشن اما فایده نداره. دوباره سه گروه هستن. حراست سعی داره در رو ببنده اما بزور در رو باز نگه می‌دارن تا ماشین به داخل بره. برای ماشین یک تونل انسانی آماده می‌کنند تا فرد دیگه ای نتونه نزدیک بشه و بدون هیچ معطلی به سمتی هدایتم می‌کنند. توی مشهد کل طرفدارهای من اندازه افراد توی این دانشگاه بودن. جلوی یک دانشکده ماشین نگه می‌داره.
دانشجوها اجازه نزدیکی حراست رو نمیدن و به محض اینکه با سلام و صلوات پیاده میشدم صدای هلهله و شعار به آسمون بلند میشه. خود افراد همراهمون من رو به داخل راهنمایی می‌کنند. در کمال تعجب داخل خلوت. در رو پشت سرم قفل می‌کنند. یکم می‌ترسم ولی نشون نمیدم. من رو به یکی از دفترها می‌برن که در کمال تعجب یک تخت هم اونجا گذاشتن.
_ شما استراحت کنید. الان براتون چای و غذا هم میارن.
_ چیزی نمی‌خوریم ممنون!
منیژه گفت:
_ ا من تشنه‌م.
_ این چای و غذا مال این دانشگاه حق ما نیست بخوریم.
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #18
پارت شونزده

اون ها که رفتن بلند شدم و از پنجره به محیط دانشگاه نگاه کردم.
_ منیژه!
_ جانم!
حرف رو توی دهنم مزه مزه کردم و بعد گفتم:
_ بنظرت بیایم بقیه کارمون رو اینجا انجام بدیم؟
_آره، بهترین کار. اما این دانشگاه نه، دانشگاهی که خوابگاه داشته باشه.
خیلی زود همه چیز جمع و جور شد. دانشگاه شریف دست نیروهای خودمون در اومد و تعداد زیادی از افرادمون که شهرهای دیگه بودن با وجود ممانعت پلیس به تهران اومدن. مامان وقتی تصمیمم رو شنید زنگ زد داد و بیداد کرد و الیاس هم تهدیدم کرد که برگردم اما قبول نکردم. انگار اون خواستگار هم بخاطر کارهای سیاسی م کنار رفته بود که این بیشتر عصبانی شون کرده بود.
***
به کافه ای که محل قرار بود رفتم. نمی‌دونستم با کی قرار دارم و جالبیش
این بود کافه خالی خالی بود حتی مسئولین کافه هم نبودن. گیج به اینور و اونور نگاه می‌کردم که صدایی گفت:
_ نباید کسی متوجه قرار ما میشد.
به عقب برگشتم. چشم‌هام چهارتا شده بود. چطور ممکنه اون اینجاروبه‌روی من باشه؟! دستش رو به سمت من دراز کرد و گفت:
- لیا بودی دیگه؟!
باهاش دست دادم.
- آره.
اشاره کرد بشین. نشستم و خودش هم نشست. سعی کردم خونسردیم رو
حفظ کنم.
- این دیدار چه فایدهای قرار داشته باشه؟
پوزخند زد.
- این رو تو باید بگی.
اینبار واقعاً خونسرد بودم.
- هیچ فایده‌ای.
به وضوح جا خورد.
_ چی؟!
لبخند کمرنگی زدم. اینبار اون سعی کرد خونسرد بمونه.
-اینقدر به خودت اطمینان داری؟ فکر میکنی تنهایی میتونی کاری رو
که نسل قبل از تو صد سال براش تالش کردن رو انجام بدی؟
با همون لبخند گفتم:
-نه.
نگاهم کرد. یک روز پدرش یکی از قدرتمندترین افراد ایران بود.
-چون من نمی‌خوام اون کار رو انجام بدم. نگاه من با شما خیلی فرق می‌کنه. من برای به قدرت رسیدن نیومدم، این اعتقاد هم ندارم، فقط من
باید باشم تا مشکل حل بشه. از همه مهم‌تر، من بخاطر یک دستمال بازار رو به آتیش نمی‌کشم.
ابرویی بالا انداخت.
-این هم از شگردهای توئه؟ مثل حضورت داخل اتاق مجروحین.
سرم رو بالا گرفته بودم و اون ادامه می‌داد:
- مطمئن باش من با نیت دوستی اومدم.
بلند شدم.
- حرف‌هامون تموم شد.
و بیرون زدم. صداش رو پشت سرم شنیدم:
- هنوز شروع شده.
راست میگفت، هنوز شروع شده بود. فردا خبر رسید که به خونه چندتا از بچه‌ها ریختن و علاوه بر کتک زدن خودشون و خانوادهشون، هر چی دم دستشون اومد شکسته بودن. اولین دستوری که دادم این بود همه بچه‌ها، چه اون‌هایی که عضو دانشگاه بودن چه غیر به دانشگاه شریف بیان. اتاق ها رو تقسیم کردیم و بیشتر از استاندارد جمعیت درش چپوندیم. حالا سر غذا مونده بودیم. هرچند که پول سالانه دانشگاه رو بدست آورده بودیم اما اگه این شرایط طولانی تر میشد از نظر غذایی و بقیه وسایل معیشتی به مشکل می‌خوردیم.
برای این کار چند نفر از آقازاده و پولدارها پا پیش گذاشتن. از جمله آقای نیک رو که خواستگار رد شده من هم بود. این گروه علاوه بر پولدار بودن حرفشون هم برو داشت و افراد قدرتمندی پشتشون بودن. چند جا جاسوس داشتن و با کمک های مالی موسسات رو راضی می‌کردن که اعتصاب کنند یا برای ما کار کنند. ورود اون‌ها امتیاز بالایی برامون بود و شرایط جدیدی رو هم به وجود آورد. همون زمان آقای نیک‌رو بهم اطلاع داد که با هم چند دستگاه قدرتی متوجه جاسوسی چند نیروی اطلاعات همین شب به دانشگاه شده. بدون اینکه ماجرا رو به بچه ها بگم حرفهایی که باید رو به ویسنا یاد دادم و بچه‌ها رو برای سخنرانی جمع کردم.
- ما زیر رگبار حرام لقمه‌های دشمن نیستیم! ما هر ثانیه احساس خطر این رو نداریم که موشک خونه‌مون رو زیر و رو کنه. ما خطر این رو نداریم که جوون‌هامون با دست خالی باید جلوی پیشرفته‌ترین اسلحه‌ها بایستن. حداقل ما مشکلمون سیاست و جنگ نرم هست. اگه قرار باشه که به اسم سلامت همین امنیتمون رو هم از بین ببریم، هیچ دردی رو نمی‌تونیم دوا کنیم.
نیکرو کنارم ایستاد.
- این دروغ‌ها از کجا به ذهت میاد؟
خواستم بگم دروغ نیست، اما احساس کردم حرف زدن با همچین آدمی دیونه بازی هست، پس بی‌صدا از کنارش گذشتم.
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #19
پارت هفده

***دانای رمان***
وهب به عنوان مامور اطلاعات وارد دانشگاه شده بود و به معترضین دانشگاه پیوست بود، اما حتی لیا که با خوندن اسمش تعجب کرده و خوشحال شده بود هم شک نکرده بود. کنار یکی از پسرها به اسم رهام نشسته بود و به اکیپ پولدارها نگاه می‌کرد.
_ نگاهش کن، همین نگین انگشترش پول یک سال منه.
رهام گفت:
- تو که خوبی. کل دار و ندار من لاستیک ماشینشِ.
هر دو زیر خنده زدیم. همون موقع دادبه، یکی دیگه از پسرها بهمون پیوست.
- خدیجه، دختر عموی لیا هم به اینجا اومده .
طوری که انگار برام مهم نیست شونه بالا انداختم، اما در اصل خیلی مهم بود. رهام گفت:
- ویسنا داره اینجا میاد.
تقریبا همه توی دانشگاه بین خودشون اون ها رو با اسم کوچیک صدا می‌زدن، اما در مقابل خودشون نه. روبه‌روی ما ایستاد. با تعجب بلند شدیم. گفت:
_ فوق لیسانس فلسفه شما داشتین؟
به خودش و رهام اشاره کرد.
- ما با فرید.
- صداشون بزنید بعد هر سه به مسجد جامع بیان.
***لیا***
_ من احساس کردم شما دانشجوهای فلسفه در این قسمت کمک بیشتری می‌تونید به من بکنید.
کنجکاو نگاهم کردن.
- راستش گرفتاری شدید که جدیداً ما رو به خودش مشغول کرده بهم فرصت فکر کردن راجع به سخنرانی‌ها رو نمیده. از طرفی تا قبل از این
سخنرانی‌های من ابتدایی و در حد خودم بود، اما الان وضع فرق می‌کنه پس من موضوع سخنرانی رو به اطلاع شما می‌رسونم و تا یک ساعت قبل
از سخنرانی به من متن کامل رو تحویل می‌دین. خوبه؟
نگاهی بهم کردن. وهب خان گفت:
_ خوبه!
بلند شدم.
- بسیار خوب، من از حضورتون مرخص میشم.
همزمان با بلند شدن من، وهب خان هم بلند شد.
- من هم همراهیتون می، کنم.
نگاه شیطون دوست، هاش رو روش دیدم، اما به روی خودم نیاوردم و هر دو بیرون رفتیم. کنار هم اما با فاصله عرضی راه می‌رفتیم.
- خیلی خوشحال شدم شما رو اینجا دیدم.
خندید.
- هر کمکی بخوان در خدمتم!
- ممنون، نظر لطفتونه! اما این راه خطرناک هست، شما از مرگ نمی ترسید؟
یکم سکوت کرد بعد گفت:
- مردی سیاهپوش، قد بلند، با انگشت‌های کشیده، با هاله‌ای از دود، که از دور می‌آید برای کشتن من! این تصور من از مرگ بود، هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم رفتن زنی با دامن کوتاه، با گام‌های کوچک، با انگشت‌های ظریف، با هاله‌ای از نور، همان مرگ باشد!
یکم دیگه که رفتیم گفت:
- ببخشید، شما الان فقط روی برقراری آرامش. ...
یکم مکث کردم بعد گفتم:
- خوب نه کاملا. ما می‌خوایم جواب اعتراض‌هامون رو به صورت مسالمت‌آمیز بگیریم. ولی خوب قبل از هر چیزی باید آرامش برپا بشه.
- خواسته ما چیه؟
-یکم تغییرات در سیاست.
ایستاد. من هم ایستادم و به سمتش برگشتم. حالا روبه‌روی هم بودیم.
- داخلی یا خارجی؟
با خونسردی گفتم:
- قدرت خارجی در مقابل نیاز های داخلی دست اول نیاز به تغییرات اساسی نداره. خداروشکر رهبری داریم که برای ابرقدرت نشون دادن ایران به اندازه کافی قوی هست! این شیش سال قفلی که باز نشد هیچی، حتی یکی برای کلید هم ساخته نشد. ما نیاز به افراد جوون داریم که حداقل بوی قدرت رو نکشیده باشند. یک شروع دوباره، یک انقلاب درون انقلابی.
فقط نگاهم کرد.
صبح همراه تظاهرات بودم. اینطور که بنظر می‌اومد معترضین کم- کم داشتن جمع میشدن. حزب‌الله هم کمتر با ما مشکل داشتن و پلیس‌ها هم فقط دور و برمون حرکت می‌کردن. از صبح سردرد داشتم و ویسنا می، گفت تب هم دارم. وسط اعتراض‌ها یکدفعه دستم رو روی شونه خدیجه گذاشتم، و تا به سمتم برگرده روی زمین پخش شدم.وقتی من رو روی تخت گذاشتن به هوش اومدم، اما قدرت باز کردن چشم‌هام رو نداشتم. در کمال تعجب صدای گریه مامان رو شنیدم، اما نمی‌دونستم من خونه هستم یا اونها دانشگاه. صدای الیاس اومد:
- دکتر میگه بیرون بیان، ممکنه بیماریش ویروسی باشه.
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #20
پارت هجده

همون موقع چشم باز کردم و نالیدم:
_ مامان!
مامان بی‌توجه به اخطار الیاس به سمتم پرواز کرد و کنار تخت نشست.
_ جان مامان! چه بلایی سر خودت آوردی دخترم!
نمی‌تونستم صحبت کنم. همون موقع دیدم دکتر وارد شد. چشم‌هام رو بستم و صداش رو شنیدم:
_ مسموم شده. دعا کنید بتونیم زهر رو توی بدنش دفن کنیم.
اون شب دل درد بدی داشتم. احساس می کردم نفسم گدازه آتش فشانه که از بدنم خارج میشه و گلوم به شدت می‌سوخت. لوله توی بینیم کردن تا معدم رو شست و شو بدن. حتی دکتر دارویی بهم داد که مزاجم رو بهم ریخت و مدام برام لگن می آوردن. بعضی زمان‌ها صدای ناله م به شدت بالا می‌رفت که مامان پا به پام اشک می‌ریخت. فرداش دردم کمتر شد، روز بعدش هم همینطور و روز سوم کاملا از بین رفت. حالا می‌تونستم روی تخت بشینم و به گزارش‌های این مدت گوش کنم.
اعتراض بچه ها خیلی بالا رفت. چندبار کوکتل پرت کردند و چند درگیری با پلیس داشتن که جمع کردنش وقت بیماری کاری از من بر نمی‌اومد. بخاطر مسموم شدن من مشکلات زیادی به وجود اومد که چند هفته ای مشغول جمع کردنش شدم.
کم- کم پیشنهاد داده شد که قسمت مردونه یک مدیر خاص داشته باشه. آقای نیک‌رو دوست داشت این مدیر خودش باشه و اینکه من هیچ یکی از آقایون نزدیکم در این کار همراهم نیست رو بهونه کرد. من که از نیت پلید اون خبر داشتم دوست نداشتم این کار رو کنم و از طرفی نمی‌دونستم چه شخصی رو باید سرکار بیارم تا این مشکل حل بشه، اما راه حل رو آقا وهب بهم داد :
- من با داییتون صحبت می‌کنم که همراهیتون کنه.
و واقعاً هم تونست دایی نزدیک‌بین و خونسرد من رو راضی به این کار کنه. دایی سرکار اومد و دست راستش رو برادر زن آقا وهب قرار داد. اکیپ پولدارها که از این وضعیت ناراضی بودن خیلی دنبال روشی برای کنار گذاشتنش بودن. بالاخره هم با کمک مالی نکردن خودشون دایی پارسا دور از چشم من مجبور به قرض‌های هنگفت از افراد غیر از خودمون شد و همین بهانه برای اعتراض آقایون و در نهایت، کنار رفتن دایی شد. برای نفری بعدی اسمی اعلام نکردم تا فرصت بخرم.
نیک‌رو برای خوب نشون دادن خودش بادبادک‌های تبلیغاتی زیادی رو درست کرد و داد بچه‌ها توی شهر پخش کنند. توی همون گیر و دار یک روز برادر زن آقا وهب با ماشین عروس وارد دانشگاه شد و خبر داد که قراره آخر هفته بدون عروسی به خونه خودشون برن. با همه خطرات بچه‌های زیادی برای بدرقه‌شون رفتن و پلیس هم فقط از حضور مردم
جلوگیری کرد. اون روزها تعدادمون رو به کمتر شدن بود چون خیلی ها دیگه هیجان و حوصله همراهی رو نداشتن و به زندگی عادی خودشون برگشته بودن. عده ای هم مطالب حسین دارابی رو به گوشمون می‌رسوندن و جواب می‌خواستن.
-اعتراض خیابانی در ایران جواب نمی‌دهد! ببینید تو اکثر کشورهای دنیا دقت کرده باشید، برای اعتراضات مردم میان تو خیابون‌ها و به صورت
مسالمت‌آمیز اعتراضشون رو اعلام می‌کنن. ولی شما نمی‌بینید که بزنن بانک‌ها و اداره‌ جات رو آتیش بزنن، ماشین‌های مردمشون رو آتیش بزنن. شما فرانسه رو ببینید، حدود یکساله دارن اعتراض می‌کنن، ولی اندازه یک روز خسارت تو یکی از محله‌های یکی از شهرای کوچیک ایران توی
روزهای اخیر، خسارت به اموال عمومیشون وارد نکردن، تعداد کشته‌ها شدن همینطور. این روش اعتراض خیابونی هر کجا جواب بده، توی ایران جواب نمیده. چون یه کشوری مثل فرانسه معترضینش خود مردمش هستن، ولی ایران هزار تا دشمن داره، از منافق و سلطنت طلب گرفته، تا ریاستارت و تجزیه طلب و صدتا گروه دیگه. رسانههای مختلفی هم هستن که دائم مردم رو تحریک میکنن به اعتراض. آخرش میشه همینی که می‌بینید، کار به ناامنی تو جامعه کشیده میشه. خیلی‌ها میگن یعنی اعتراض نکنیم؟ ساکت باشیم؟ می‌گیم اعتراض بکنید، به روش‌هایی که وجود داره. ولی روش اعتراض خیابونی تو ایران اصلابه جواب نمیده. اموال عمومی نابود میشه، مردم بیگناه کشته میشن. ما که راضی به این موضوع نیستیم، هستیم؟ حاکمیت باتوجه به این نکته و برای پیشگیری
از تجمعات خیابانی باید هرچه زودتر یک سازوکار برای اعتراضات مردمی فراهم کنه.
نمی دونستم دقیق چه جوابی بدم فقط ازشون یک سال می‌پرسیدم:
_ بنهظرتون چه راهی بهتره؟
یک روز وسط تظاهرات، نیروهای امنیتی یکجوری به سمتمون هجوم آوردن که نصف بچه‌ها از ترس پراکنده شدن و نصف دیگه‌ رو هم خودم پراکنده کردم که همین کار مدتی معطلم کرد. مامورها خیلی زود به من رسیدن و از خدا خواسته باتوم‌هاشون رو بالا بردن. اولین ضربه به بازوم، دومی هم به کمرم خورد و. ...بیحال روی زمین افتادم و چشم‌هام بسته شد.
اینبار نیروهای فرار کرده که متوجه من شده بودن با چنان سرعتی به سمتشون خیز برداشتن و مامورها هم عقب‌نشینی کردن، اما افراد با
چنان خشونتی به سمتشون می‌رفتن که از ترس درگیری با وجود درد بلند شدم و با باز کردن دست‌هام جلوشون رو گرفتم، که در نتیجه دوباره روی زمین افتادم .
افراد خودم می‌خواستن من رو به بیمارستان ببرن، اما برای رسیدن به راه باز باید از وسط مامورها بیرون می‌رفتن، چون پشت سرمون به بیرون شهر می‌خورد و این راه حل مسخره آقا وهب بود که آخر شهر تظاهرات کنیم. از این طرف افراد ما اعتراض می‌کردن، از اون طرف مامورها هیچ دستوری نداشتن. از اینطرف من در حالی که از درد به خودم می‌پیچیدم از بچه‌ها می‌خواستم آروم باشند.آخر سر برای مامورها دستور اومد علاوه بر اینکه راه رو باز کنند، برای جنجالی نشدن ماجرا من رو سریع به بیمارستان برسونند.
اما من که اعتماد به سوار ماشین پلیس شدن نداشتم با تاکسی یکی از افراد اونجا به دانشگاه رفتم و پزشک رو هم به اونجا خواستیم. مشکل جدی پیدا نکرده بودم و فقط کبودی و آسیبدیدگی بود. اما اون شب از شدت درد تب کردم.
**دانای رمان**
بچه، ها آموزش‌های سخت رزمی میدیدن تا در شرایط حساس بتونند کمک باشند. جز اون تظاهرات و کارهایی که زندگی ابتدایی توی دانشگاه به وجود می‌آورد انرژیشون رو تخلیه میکرد .گاهی هم دعوا و درگیری پیش می‌اومد. اما اون شب همه خشمگین و نگران بودن. گاهی به لیدرها اعتراض می‌کردن که چرا نمی‌ذارید به گروه نظامی حمله کنیم و حقمون رو بگیریم؟
نیک‌رو و الیاس بالای سر لیا که تازه یکم تبش پایین اومده بود و خواب بود بودن. نیک‌رو رو به الیاس گفت:
- من باید برم مراقب بقیه باشم، تو پیش خواهرت هستی؟
الیاس که می‌دونست نیک‌رو همون خواستگار رد شده است، گفت:
- آره داداش خیالت راحت!
چیزی طول نکشید که الیاس با شنیدن نفس نفس های خواهرش پرستار رو خواست. یاس همراه پرستار اومد. دوباره تب لیا بالا رفته بود. پرستار با خونسردی گفت:
_ نترسید، طبیعیه.
همون موقع پارسا که خبر رو از یکی پرستارها شنیده بود داخل اتاق پرید و با صدای بلندتر از حد معمول که مجبور به ذکر پرستار شد، گفت:
-لیا!
صدای آروم خنده و زمزمه‌هاش رو شنیدن:
-لیا خوشبخته !نه، نه لیا بدبخته!
الیاس به سمتش رفت و تکونش داد.
-خواهرم!
-لیا کنار همسرش خوشبخت زندگی می‌کنه. نه، داره توی خیابون‌ها شعار میده.
پارسا نالید:
-خدا لعنتت کنه بهروز!
بهروز مردی بود که لیا یک روز عاشقش بود اما خیلی وقت بود اسمی ازش نمی‌آورد و بقیه فکر می‌کردن فراموشش کرده.
- لیا دوتا بچه ناز داره و غذا درست می‌کنه. شوهرش بهش لبخند میزنه، لیا خوشبخت‌ترین زن دنیاست!
همه دلسوز بهم نگاه کردن. این دختر برای این حجم از درد خیلی مظلوم بود.
 - من اسم تو را به مادرم گفتم و گفت: درخواب همیشه میبری نامش را.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
221

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین