. . .

در دست اقدام رمان من لیلیث نیستم| اِل

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. ترسناک
  2. تخیلی
  3. فانتزی
  4. اساطیری
  5. دلهره‌‌آور(هیجانی)
عنوان: من لیلیث نیستم
نویسنده: اِل
ژانر: فانتزی تخیلی ترسناک
ناظر: @Lovely Devil
خلاصه:
شوق ماندن داشتم، اما توان نبرد نداشتم.
اما با درد مرگ را صدا زدم.
خاک را در آغوش کشیدم.
اما زندگی مرا وادار کرد تا برگردم.
برگردم و رو به رو شوم.
با سرنوشتی که دیگران برایم رقم زدند.
تا آشوب را در این عالم به پا کنم.
مقدمه:
این مجازات حق من است من گناه کردم
گناهم چشم بستن بود.
برای رسیدن به هیچ
چشم بستم برای قدرتی بی‌منبع
چشم بستم برای رسیدن حرص بی‌منطق
چشم بستم از این عشق پاک
چشم بستم از عذاب بی‌امان خواهرم
چشم بستم از گمشدگی برادرم
چشم بستم از انسان بودنم
اکنون در تاریکی جز نام تو که را فریاد زنم
جز تو چه کس توان رهایی مرا دارد.


نویسنده:
این رمان درحال ویرایش است، و قرار است جزعیاتی برای بهبود صحنه سازی و حس پردازی وارد رمان شود به همین علت تا چند روز آینده هیچ پارتی آپ نخواهد شد
 
آخرین ویرایش:

شیرموز

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6487
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
55
پسندها
292
امتیازها
83

  • #11
پارت نهم
حامی با لبخند شیطانی که بر لب داشت به سوی خروجی شمالی حرکت کرد.
حنا که مثل همیشه جلوی دفتر معاونت دچار استرس شده بود، به جان ناخون‌هایش افتاد. آرزو می‌کرد کاش دوستش الا یا سارا کنارش بودند، با گرفتن دست آنان خیالش کمی راحت می‌شد.
به زور بر ترسش غلبه کرد، با پشت انگشتش به در کوبید.
با بلند شدن صدای خانم پارکر که معاون که دختر مدیر این مدرسه بود در را باز کرد، وارد آن‌جا شد.
جلوی میز ایستاد، نگاهی به صورت جوان بی‌چین و چروکش انداخت، انتظار نداشت یک دختر جوانی عهده‌دار معاونت دانشجویان نهایی باشه.
نگاهی به سنجاق طلایی که روی آن نام کاراپارکر هک شده بود، به سینه کت و شلوار زنانه صورتی وصل شده بود انداخت.
با دیدن نام خانوادگی‌اش که با نام خانوادگی مدیر کل مدرسه یکی است، ترسش چند برابر شد.
با ناخن انگشت اشاره‌اش شروع به کندن کناره‌های ناخن‌هایش شد‌. توجه آن معاون جوان و تیز را برای لحظه‌ای جلب کرد. اما اجازه نداد صدایش بلرزد. با لحن محکمی گفت:
- من می‌خوام از این ماموریت احمقانه استعفا بدم.
کارا متعجب به او خیره شد عینکش که دارای چارچوب قرمزی بود، با رنگ موهایش هم‌خوانی داشت جا به جا کرد ، گفت:
- باشه ولی تو که این همه اسرار کردی، چرا می‌خوای استعفا بدی؟
حنا در جواب او با لحنی مشابه خواهرش گفت:
- از شیاطین خوشم نمیاد!
کارا که خود از مخالفان این انجام ماموریت بود، چندان مقاومت خاصی نشان نداد.
بدون تکان دادن دست‌هایش و با خواندن ورد جادویی کاغذ دادخواست و خودکار جلوی حنا که اکنون به شکل حوری در آمده بود ظاهر کرد.
حنا خم شد، شروع به پر کردن آن فرم شد‌.
نام و نام خانوادگی فارسی خواهرش را به لاتین نوشت، شماره دانشجویی‌اش را در آن فرم که خواسته شده بود نوشت‌.
سپس زیر آن فرم شروع به نوشتن متن استعفا نامه کرد.
لرزش دستانش استرسش را برای کارا لو داد. او این بار واقعا مشکوک شد.
کارا به واقعی بودن هویت این شخصی که در رو به روی خود ایستاده بود شک داشت.
چون در دنیای جادوگران ساخت توهم کار چندان سختی نیست. اما بیشتر توهمات می‌توانند با ذره‌ای آب به واقعیت تبدیل شوند.
به آرامی لیوانی که کنار دستش بود را برداشت. با آنکه آب زیادی داخل آن نبود را روی صورتش ریخت.‌
چهره‌اش در همان لحظه‌ای که خیسی آب را احساس کرد تغییر یافت و موهای کوتاهش بلند شد، قدش کوتاه‌تر از قبل شد.
کارا به دیدن صورت بچه‌گانه‌ای که به حوری تعلق نداشت، کمی تعجب کرد، یک سیلی به صورتش زد و با خشم غرید:
- تو کی هستی؟ این‌جا چی کار می‌کنی؟
حنا با ترس درحالی که دستش را روی صورتش سرخ شده‌اش گذاشته بود، روی زمین زانو زد، با ترس درحالی که صدایش می‌لرزید. گفت:
- من‌من خواهر کوچیک حوری‌ام فقط می‌خواستم خواهرم رو نجات بدم!
او تک خنده‌ای کرد، دندان‌های سفید منظمش را نشان داد، با لحنی شرورانه‌ای گفت:
- پس اون حنا تویی! راستش رو بخوای بیشتر از هر کسی مشتاق دیدنت بودم!
سپس با لحن سرخوشی شروع به خوردن خاطراتش کرد:
- اون روزی که مجبور کردم خواهرت رو تنبیه کردم، معجون حقیقت رو بخوره رو یادم نمی‌ره! همه دوستاش با لحن عادی و گاها سرخوشی از پسرهای جذاب دانشکده حرف می‌زدند، اما اون
تنها کسی بود که اشک می‌ریخت.
 

شیرموز

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6487
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
55
پسندها
292
امتیازها
83

  • #12
پارت دهم
سپس با خوشحالی بیشتری ادامه داد:
- اون با گریه از تو برادرت می‌گفت، که چقدر شما دوستت داره! همیشه نگرانتون هست! واقعا روز عجیبی بود! فکر نمی‌کردم توی قلب سنگی اون جایی برای کسی باشه؛
حنا که دستش رو شده بود، روی زمین به زانو افتاده بود، با گریه گفت:
- خواهش می‌کنم، من رو ببخشید! من قصد اذیت کردن شما نداشتم، فقط نگران خواهرم بودم، مثل مامانم بهش وابسته شدم، تحمل دوریش و آسیب دیدنش رو ندارم.
کارا نگاهی به آن دختر ترسیده که جلوی زانو زده بود، درحال اشک ریختن بود، از ترس به خود می‌لرزید انداخت.
با خود اندیشید چه کاری کند‌، فرصت خوبی به دست آورده بود، یکی از بزرگ‌ترین نکته ضعف حوری اکنون در چنگ او بود.
او تمام تلاشش را کرده بود تا غرور حوری را بشکند، نابود کند چون غرور باعث هدر رفتن استعداد خارق‌العاده جادویی او می‌شد‌.
او دارای توانایی دیدن چیزهایی است که از بیشتر آدمیان حتی جادوگران پنهان است.
پس مقداری اندیشیدن از افکار شیطانی که به ذهنش رسوخ کرده بود، استقبال کرد، آن را به زبان آورد.
از روی صندلی بلند شد و با لحنی تند گفت:
- طبق قوانین انجمن کلاه برداری با معجون تغییر چهره شش سال حبس در پی داره.
حنا که از شدت ترس درحال غش کردن بود، ضربان قلبش روی هزار بود با شنیدن این سخن سرش را بالا آورد، با ترس چشمانی خیسش ملتمسانه به او زل زد.
کارا با همان لحن تندش ادامه داد:
- اما چون تو هنوز زیر هجده سال هستی، بچه‌ محسوب می‌شی اون رو به شیش ماه تبدیل می‌کنم، تا هم برای تو هم بقیه هم سن و سالات درس عبرت بشه، جادو که اسباب بازی نیست، استفاده از اون قانون داره عزیزم.
او درحالی که اشک می‌ریخت، با لحنی ملتمسانه و لرزان،گفت:
- اما ماه آینده آزمون های تعیین‌ سطحم شروع می‌شه. من کلی درس خوندم، خواهش می‌کنم بهم رحم کنید! اجازه بدید امتحاناتم رو بدم، بعدش هر تنبیه و مجازاتی در نظر دارید رو قبول می‌کنم.
صدای پر از اندوه او و التماسش قلب سنگ را می‌شکافت، اما کارا اعتنایی به او نمی‌کرد، فقط به شکستن غرور حوری می‌اندیشید .
او که مشغول نوشتن نامه جادویی بر روی کاغذ صورتی بود، با شنیدن این جملات از دهان حنا مصمم‌تر از قبل گشت.
سپس با خواندن ورد کاغذ داخل دستش تبدیل به پروانه شد، راهی زندان آرسین شد.
او با لحنی مغرور، گفت:
- هیچ راهی نداره! فرستادم تا چند دقیقه دیگه به دست رییس‌ اونجا می‌رسه.
اشک‌هایش بی‌صدا از روی گونه‌هایش جاری می‌شد.
فکرش را هم نمی‌کرد این گونه، در این زمان به طور ناگهانی تمام آرزوهایش به فنا برود. همه دانش‌آموزان فقط یک بار شانس شرکت در آزمون رو داشتند‌.
دستانش برای به زنجیر کشیده شدن هنوز کوچک بودند. نمی‌توانست باور کند که قرار است، به در این سن کم به زندان برود. ولی ناچار بود با این حقیقت تلخ رو به رو شود.
قلبش از ترس می‌خواست به دهانش بیایید. ذهنش یاری نمی‌کرد چیزی به زبان بیاورد، التماس کند، تا بخشیده شود.
گویا ذهنش قفل شده بود، هیچ دستوری نمی‌توانست از آن‌جا صادر، شود.
کارا بسیار خوشحال و سرمست بود اکنون بهترین موقعیت را به دست آورده بود، تا کاری کند که حوری در برابرش زانو بزند، غرورش را لگدمال کند.
برای همین نیز کارا یک نامه دیگر به حوری فرستاد، تا او را از وضع خواهرش مطلع سازد.
 

شیرموز

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6487
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
55
پسندها
292
امتیازها
83

  • #13
پارت ۱۱
مشتاقانه در انتظار خون گریه کردن حوری بود، بی‌صبرانه در انتظار آن لحظه‌ای بود، که حوری به پاییش بیوفتد، عاجزانه به او التماس کند
کاغذ صورتی‌اش را تا کرد، با خواندن ورد را او را تبدیل به پروانه‌ کرد، به سوی حوری فرستاد.
در همین حین حوری روی شاخه یک درخت نشسته بود. درحال تماشای جنگل آن سوی دیوار شمالی بود.
عاشق جنگل بود، دوست داشت روزی بتواند از این دیوار رد شود، برای دقایق کوتاهی در آن‌جا آزادانه قدم بزند، برقصد.
اما انجمن جادوگری قوانین سخت و احمقانه‌ای برای جادوآموزان وضع کرده بود، گرفتن مرخصی برایش بسیار سخت بود، چون امسال یک دختر احمق که همیشه او را سر چیزهای بی‌مورد اذیت می‌کند، با کمک پدرش معاونش شده، به او اجازه نمی‌دهد، و از اول با او خصومت شخصی داشت.
آخرین گازش بر روی سیب سرخی که در دست داشت زد، سپس تفاله آن را به آن سوی دیوار پرت کرد.
در همین حین یک پروانه صورتی زیبای کاغذی بر روی دستش نشست‌.
آن را باز کرد، با دیدن محتوای آن چشمانش درشت شد:
- به زودی خواهرت رو برای همیشه از این مدرسه اخراج می‌کنند.
خواهرش در دردسر بدی افتاده بود زیر لب فحش به کارا نثارش کرد.
با یک پرش از روی درخت پایین پرید، با آن‌که درخت دو متر ارتفاع داشت، هیچ دردی را احساس نکرد.
چون او با کمک معجون‌هایی که برای خودش ساخته بود، بدنش را قوی کرده بود.
با تمام سرعت به سوی عمارت اصلی رفت‌. او به خوبی دست‌خط معاونش را می‌شناخت، چون زیاد نامه تنبیه‌ی از او دریافت کرده بود.
وارد سالن اصلی شد، دستانش را به شکل ضربدری در آورد، با خواندن ورد آنان را از هم جدا کرد.
در همین حین جادو تیشرت قرمز و شلوار لی‌اش را تبدیل به یک شنل سفید کرد.
شنل سفید ساده‌اش بسیار زیبا بود و به شکل دایره بود تا بالای زانویش امتداد داشت.
دور تا دور آن نیز با روبان سبز روشن تزعین شده بود که نشانگر آن بود که او در رشته سیگیل و معجون درس می‌خواند.
یک شلوار سفید تنگ نیز هم کنار آن شنل ظاهر شد، پاهای او را پوشاند تا سرما به بدنش وارد نشود، همچمین رنگ کفش‌های پاشنه بلند سیاهش به رنگ سفید در آمد.
طبق قوانین جادو آموزان ملزم پوشیدن شنل جادویی خود در سالن اصلی بودند. برای همین او این طلسم را اجرا کرد.
به میانه سالن رسید وسط سالن یک درخت بزرگی بود تا چندین متر ارتفاع داشت و شاخه‌های طویل و جادویی‌اش از طبقه پنجم عمارت نیز بالا رفته بود.
چهار راهی در این سالن وجود داشت و یکی از سالن‌ها مخصوص اتاق معاونین بود و انتهای اتاق معاونین اتاق مدیر قرار داشت و درست کنار اتاق مدیر اتاق کارا بود. همان دختری که امسال حسابی از او زهر چشم گرفته بود.
بدون در زدن در را گشود، وارد اتاق کارا شد، خطاب به او زا لحنی تند گفت:
- باز چی شده؟
با دیدن خواهرش که کنار میز کارا زانو زده بود، درحال اشک ریختن بود، از شدت ترس به خود می‌لرزید. قلبش پاره- پاره شد و درجا کنار در خشک شد.
کارا درحالی که روی صندلی‌اش نشسته بود، با لحن پر از غروری گفت:
- خواهرت با جعل چهره می‌خواست به جای تو استعفا بده, که موفق نشد، نامه دادم به زندان آرسین که بیان ببرنش.
حوری با شنیدن این سخن با عصبانیت‌
به خواهرش چشم غره‌ای رفت.
 

شیرموز

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6487
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
55
پسندها
292
امتیازها
83

  • #14
پارت ۱۲
او اکنون وقتی برای دلسوزی یا تنبیه خواهرش نداشت، باید نخست او را از چنگ این عفریته خون‌خوار نجات دهد.
سپس رو به کارا کرد، درحالی که ابروانش از شدت خشم یک‌دیگر را به آغوش کشیده بودند گفت:
- خواهرم سال دهمی هستش و تو نمی‌تونی مجازاتش کنی! تنبیهش با معاون خودش هست، می‌برم بهش تحول می‌دم.
سپس سعی کرد، که خودش را به خواهرش نزدیک کند، اما زمین چوبی که زیر پایش بود، مانند تردبیل به سوی عقب حرکت کردند.
کارا در جواب او گفت:
- اره اون یه سال دهمی هست، مسئولیت به عهده عمه‌ی منه، ولی توی تکلیفش کوتاهی نکرده که تنبیه بشه، اون قانون انجمن جادوگری رو شکسته.
حوری که اصلا به سخنان او توجهی نداشت، و هر چقدر به سرعت خود می‌افزود حرکت زمین نیز بیشتر می‌شد، خشمگین تر از قبل گشت.
یک انفجاری بزرگی روی ایجاد کرد، و همه‌ی چوب‌ها را خورد و خاکشیر کرد.
کارا نیز در اثر انفجار به دیوار پشتش پرت شد و میزش روی سر خودش آوار شد.
بالاخره حوری توانست طول آن اتاق را طی کند، خودش را به خواهرش برساند.
کنارش ایستاد دستش را گرفت او را از روی زمین بلند کرد.
حنا هنوز در چنگ دیو اسیر بود و به خود می‌لرزید، خودش را در آغوش خواهرش انداخت، درحالی که هق- هق می‌کرد گفت:
- آبجی! لطفاً کمکم کن! نزار من رو ببرن! اون پیام داده، الانکه برسن، من رو با خودشون ببرن!
حوری با لحنی مغرور گفت:
- مگه الکیه؟ انجمن قانون داره! تو هنوز بچه‌ای, نمی‌تونند تو رو به...
جمله‌اش را به اتمام نرسانده بود، که درب دفتر با ضرب شدیدی باز شد، دو ماموری که زره تماما سیاهی به تن داشتند، نقابی آهنین به صورت داشتند، وارد آن‌جا شدند.

حوری با دیدن آنان، بعداز چندین سال آن حس ناآشنایی که غرورش اجازه نمی‌داد وارد قلبش شود، تمام قلبش وجودش را گرفت.
کارا به زور خودش را از میان چوب‌های شکسته بیرون کشید، صدای بلندی که از شدت خشم به لرزه در آمده بود، دستور داد:
- چرا دارید نگاه می‌کنید، نکنه منتظرید فرار کنه؟ زودتر اون دختره، دستگیر کنید.
حوری خواهرش را پشت سرش قایم کرد، با لحن خشمگینی که با ترس آلوده شده بود، گفت:
- مگه انجمن وامونده جادوگران قانون نداره؟ نمی‌زارم خواهرم رو ببرید! اون هنوز یه بچه هست! شما اجازه زندانی کردن یه بچه رو ندارید!
یکی از سربازان خطاب به او گفت:
- برو کنار دختر! تو زیادی خوشگلی! نمی‌خوام بکشمت!
چوب‌دستی‌اش را بیرون آورد و با خشم غرید:
- اصلا به کشتن من هم نمی‌تونی فکر کنی، چون همین الان خونت رو می‌ریزم.
با گفتن یک ورد جادویی صاعقه بزرگ و پر نوری از چوب‌دستی‌اش خارج شد.
در همین حین آن مرد دستش را به شکل ضربدری جلوی صورتش گرفت.
با کمک جادوی یک دیوار قدرتمندی ساخت که قابلیت انعکاس جادو داشت، برای همین صاعقه به خودش برگشتو
درد شدیدی در تمام وجودش احساس کرد، از شدت درد فریاد کشید.
احساس می‌کرد که در یکی از گودال های جهنم گیر افتاده است.
طولی نکشید که از شدت درد توانش را از دست داد، جسم ضعیف سوخته‌اش جلوی دیدگان اشک آلود خواهرش روی زمین افتاد.
آرام‌آرام تاریکی چشمان حوری را بلعید.
اما چشمانش قبلش از آن اتفاق التماس و فریاد های حنا را ضبط کرد.
در میان تاریکی خودش را دوباره در خانه‌ مادر و دایی‌اش یافت‌، که برایش همانند شکنجه‌گاه بو‌د.
خاطرات بسیار بدی در این خانه داشت‌.
هیچ روز خوشی در این خانه تجربه نکرده بود. تنها چیزی که به یاد داشت این بود، که هر روز و دایی معتادش به همراه مادرش او
را با چوب و کمربند کتک می‌زدند‌.
 

شیرموز

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6487
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
55
پسندها
292
امتیازها
83

  • #15
پارت ۱۳
پدرش، مادر او را به دو فرزند کوچک و یک نوزاد شیرخوار رها کرده بود، آکا همه او را مقصر می‌دانستند، همیشه او را در انباری زیر زمین که همیشه تاریک بود، زندانی می‌کردند، کتکش می‌زدند، به بیشتر روز‌ها به او هیچ غذا و آبی نمی‌دادن.
از روی مبل قدیمی که روی آن یک رو مبلی زشت قهوه‌ای انداخته بودند بلند شد.
به سوی در خروجی آهنین که در کنار آشپزخانه و رو به روی آن بود گام برداشت.
بسیار ترسیده بود تن و بدنش به لرزه در آمده بود، مطمئن بود که به زودی آن دو خواهر و برادر دیوانه سر می‌رسند، تمام دق دلی که از پدرش دارد را دوباره روی سر او خالی می‌کنند.
هر چقدر دست‌گیره در را چرخواند در باز نشد.
ضربان قلبش روی هزار بود، ناخواسته از ترس صورتش خیس شده بود.
خودش را به در کوبید، تا آن را باز کند اما نمی‌توانست.
تا این‌که در باز شد، اما در همین لحظه با دایی‌اش که یک چوب بزرگی در دست داشت رو به رو شد. با دیدن او ترسش چند برابر شد.
ذهنش او را یاری نمی‌کرد، پاهایش به لرزه در آمده بود، احساس ضعف و ترس داشت تمام وجودش را پر کرده بود،نمی‌توانست فرار کند، اصلا هیچ راه فراری هم نداشت.
مثل همیشه ابروانش پر پشت سیاه دایی‌اش بهم گره خورده بود، سیبل زشتش که تا پایین لبش انتها داشتند، را با زبانش لیس زد.
او را به داخل خانه هل داد، مثل همیشه با لحن تندی گفت:
- کجاکجا با این عجله! برگرد تو.
سپس با صدای بلندی غرید:
- مگه بهت نگفتم حق نداری پات رو از انباری بیرون بزاری؟ این‌جا چه غلطی می‌کنی!
با شنیدن فریاد دایی‌اش تن بدنش به لرزه در آمد.
ترس به تمام بدنش رخنه کرد، از الان به خوبی می‌توانست دردی که قرار است حس کند را تصور کند.
دایی‌اش یک سیلی محکمی به صورتش کوبید. از شدت ضربه یک ناله ضعیفی کرد، روی زمین افتاد.
در همین حال با ترس زمزمه‌وار گفت:
- نه‌نه این واقعی نیست بیدار شو دختر، تو بزرگ شدی الان می‌تونی اون رو کتک بزنیش.
دستش را بالا آورد، سعی کرد، به او ضربه‌ای بزند اما دایی‌اش با چوب محکم به دستش ضربه‌ای وارد کرد، صدای فریاد دردناک حوری بلند شد.
دایی‌اش دوباره یک لگد محکمی به شکمش وارد کرد،با خشم غرید:
- داد نزن دختر! سرم رفت.
حوری با شنیدن صدای گوش خراش او به خود لرزید.
دستمالی که در گردنش بود، را برداشت، خم شد، با یک دستش هر دو دست کوچک حوری را گرفت. با آن یکی و با آن دستمال قرمزی که ماشینش را با آن تمیز می‌کرد، دهانش را بست، تا همسایه‌ها صدای او را نشوند، به اهالی دیوانه این خانه مشکوک نشوند.
سپس با آن چوب بزرگی که در دستش به جانش افتاد، چند ضربه محکم به شکمش و پایش زد.
با هر ضربه‌ای حوری از شدت درد عاجزانه فریاد می‌کشید، کمک می‌خواست. اما صدای ضعیفش زیر دستمال خفه می‌شد، به جایی نمی‌رسید.
آنقدر محکم آن را به دور دهانش پیچیده بود که نمی‌توانست آن را باز کند.
سعی می‌کرد، که از زیر دستش فرار کند، خودش را به زور روی زمین می‌کشید، تلاش می‌کرد، که از او دور شود، اما این کار چندان فایده‌ای نداشت، نمی‌توانست زیاد از او فاصله بگیرد.
بعداز آنکه دایی کمی حالش خوب شد دست از کتک زدن او برداشت، موهایش را گرفت او را وحشیانه روی زمین کشان‌کشان با خودش به حیاط پشت خانه برد.
درد بسیار وحشتناکی در سرش پیچید، آن‌قدر زیر آن دستمال جیغ کشید که نفس کم آورد.
هر چقدر تقلا می‌کرد، دست و پا می‌زد نمی‌توانست، از شر دستان
قدرتمند دایی بی‌رحمش خلاص شود.
 

شیرموز

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6487
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
55
پسندها
292
امتیازها
83

  • #16
پارت ۱۴
از شدت درد احساس می‌کرد، که زمان ایستاده است، این درد تمامی ندارد.
دری کوچکی که کنار باغچه بود، را باز کرد، دختر کوچک زخمی را داخل انباری انداخت.
روی زمین ولو شد تک‌تک استخوان بدنش درد می‌کرد. هر روز چندین بار کتک می‌خورد، برای همین به درد عادت کرده بود، برایش چیز جدیدی نبود، اما هنوز بسیار عذاب آور بود.
به زور آن دستمال را کثیف بد بو را کنار کشید تا به راحتی نفس بکشد.
صورت کبود شده‌اش خیس اشک شده بود، وقتی قطرات اشک به زخم‌های روی گونه‌اش می‌رسید، سوزش بدی حس می‌کرد.
در همین با شنیدن صدای برادرش چشمانش را گشود.
درحالی که نفس‌نفس می‌زد، تحت تسخیر ترس کابوس بود از شدت ترس خودش را بلند کرد، اعتنایی به دردی که در قفسه سینه‌اش پیچید نکرد.
دستانش لرزانش را دور گردن حامی حلقه زد. حامی را در آغوش گرفت،
قطره اشکی از گوشه چشمش بیرون زد، گونه‌ سفید و بی‌رنگش را خیس کرد.
حامی نیز او را در آغوش گرفت و گفت:
- نترس چیزی نیست! زود خوب می‌شی.
با یادآوری اتفاقی که برای خواهرش افتاده بود، ترسش چندین برابر شد از او جدا شد، با صدای لرزانی گفت:
- حنا کو؟ نگو که اجازه دادی ببرنش!
حامی با بغض سنگینی که گلویش را فشار می‌داد گفت:
- نتونستم! هر چقدر بهشون گفتم که من اون رو برای انجام این کار تشویقش کردم، تا من رو به جاش ببرن، اما کسی به حرف‌هام گوش نکرد.
حوری به آرامی با دستش اشک‌های گونه صاف و استخوانی برادرش را پاک کرد، گفت:
- تقصیر تو نیست، تقصیر اونم نبود، همش زیر سر اون عفریته هست، نباید دخالت می‌کرد. حنا فقط پونوزده سالش بود! نباید همچین مجازات سختی رو برای اون در نظر می‌گرفت.
باید معاون خودش تنبیه اون رو به عهده می‌گرفت.
حامی با بغض گفت:
- اگه اون امتحان نده، اخراج بشه، من هیچ‌وقت خودم نمی‌بخشم!
حوری دست برادرش را گرفت, با بغض گفت:
- آروم باش! مثلاً تو الان مرد منی! من باید پشتم به تو گرم باشه! تو بشکنی من خورد می‌شم.
نگران نباش به چندجا نامه می‌زنم. مطمئنم اگه بفهمن اون دختره چشم سفید یه بچه زیر سن قانونی رو به زندان برده، خودش رو توی همون سلول زندانی می‌کنند.
هر دو حال عجیبی داشتند‌.
دیگر نه غروری در قلب حوری یافت می‌شد. نه دیگر نیش و کنایه در جملات حامی یافت می‌شد. چون غم به هر دوی آنان غلبه کرده بود.
***
هم‌زمان حنا در یک سلول تماماً تاریکی بود که بوی تعفن همه‌جا را پر کرده بود. نفس کشیدن برای او سخت کرده بود، به میله‌های آهنی پشتش تکیه زده بود. به ماه هلال که پشت میله‌های زندان بود خیره شده بود.
سلولش بسیار کوچک بود، در حدی که نمی‌توانست بلند شود، یا پاهایش را دراز کند‌. سلولش اندازه یک جعبه کوچک بود.
گاهی با شنیدن زندانیان که گاه بی‌ گاه شکنجه می‌شدند، عاجزانه کمک می‌خواستند، بر خود می‌لرزید.
سعی می‌کرد با دستانش جلوی گوش‌هایش را بگیرد تا صدایشان را نشوند، اما باز هم می‌شنید.
گونه‌هایش خیس اشک بود. دستانش با زنجیر بهم بسته شده بودند.
برای خودش گریه نمی‌کرد، دیگر آزمون ورودی برایش مهم نبود. فقط آرزو می‌کرد که خواهرش آسیب جدی نبیند.
چون تنها امیدش خواهرش بود، اگر او آسیب می‌دید کسی نمی‌توانست او را نجات دهد.
بسیار نگران خواهرش بود، صاعقه قدرتمندی که ساخته بود به خودش برخورد کرد. تمام بدنش حین برخورد به طرز وحشتناکی به لرزه در آمدند، طوری که هنوز نمی‌توانس
ت از فکر خواهرش بیرون بیایید.
 

شیرموز

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6487
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
55
پسندها
292
امتیازها
83

  • #17
پارت ۱۵
در همین حین با شنیدن صدایی درحال داد و بیداد و فحاشی به زبان فارسی بود، رشته افکارش پاره شد.
او اکنون در انگلستان بود باورش نمی‌شد ، که در این‌جا همچین کلامتی را بشنود، درحالی که اشک می‌ریخت دهانش باز شد.
این کلمات با آن‌که زشت بودند ولی برای مدتی قلبش را آرام کرد چون او را به یاد برادرش حامی می‌انداخت، او نیز مانند این فرد ادبیات تند و تلخی دارد.
اما این حس چندان پایدار نبود، چون با شنیدن صدای قدم‌هایی که به درحال نزدیک شدن بود ترسش چند برابر شد.
از شدت ترس دستانش به لرزه در آمد.
بدون اختیار دوباره شروع به اشک ریختن کرد،فکش شروع به لرزیدن کرد، دندان‌هایش بهم برخورد کردند، صدای برخورد دندانهایش سکوت تلخ آنجا را شکست.
حس بدی داشت به صاحب صدای قدم‌ها داشت. مطمئن بود که نوبت شلاق خوردن و شکنجه شدن او رسیده است.
شخصی در بالای سلولش ایستاد. سایه تاریکش بر سرش افتاد، او از شدت ترس چشمانش را بست، سرش را پایین انداخت تا او را نبیند، به طرز عجیبی از آن فرد بسیار وحشت داشت.
شلاق لازم نبود. با شنیدن صدای بازشدن قفل سلول، سپس صدای باز شدن درب آهنی، او را به اندازه کافی به وحشت میانداخت، آزار میداد.
با شنیدن صدای مهربان مردی که تا چند دقیقه پیش صدایش را میشنید، به آرامی چشمانش را گشود و سرش را بالا آورد.
با دیدن لبخندی شیرینی که بر روی لبانش بود، آرامش تمام وجودش را فرا گرفت.
- بیا بالا کوچولو تو آزادی.
با شنیدن این جمله که به زبان فارسی گفته شده بود، بسیار خوشحال شد. ناخواسته لبخندی بر روی لبش نشست.
از روی زمین بلند شد، آن مرد جوانی که یک ریش مشکی جذاب به همراه و موهای زیبا و چتری داشت.
همچنین چشمان آبی او که مانند ستاره میدرخشیدند. او را مبهوت خودش کرد
این اولین بار نبود که آن مرد جوان او را نجات میداد.
او هنوز مانند ده سال پیش جذاب بود، بیست ساله به نظر میرسید. زمان نتوانسته بود پیری را بر او غالب سازد
آریا جادوگر اعظم و عضو ارشد انجمن جادوگران؛ همان کسی بود، که ده سال پیش او را از دست مادر دیوانهاش و دایی معتادش نجات داد، به این مدرسه آورد. سپس برای انجام یک ماموریت به شرق آسیا رفت.
آریا دستهایش را زیر بغل حنا گذاشت، او را از سلول تنگ و تاریک بیرون آورد.
با کمک کلیدی که داشت غل و زنجیری که به دور گردنش و دستش بسته شده بود، را باز کرد.
آریا دستش را زیر چانهاش گذاشت، سرش را بلند کرد، با دقت صورت رنگ پریدهاش که با اشک خیس شده بود را وارسی کرد.
دلش برای این چهره زیبا تنگ شده بود. با تماشای او احساس میکرد که خوشبختترین مرد عالم است، اما نمیتوانست واقعیت و احساسی تلخی که به او دارد را به زبان بیاورد.
چون ممکن بود او را به خطر بیاندازد.
با لحنی نگران خطاب به حنا که هنوز از ترس به خود میلرزید گفت:
- حالت خوبه؟ اذیتت که نکردن؟
حنا که از ترس لبانش به هم دوخته بود، توان صحبت کردن نداشت، سرش را به طرفین تکان داد.
آریا به آرامی اشکهای روی صورتش را پاک کرد، گفت:
- گریه نکن! دیگه جات امنه! نمیزارم کسی اذیتت کنه.
حنا با ترس یک باشهای زیر لب گفت.
سپس دستش به آرامی گرفت، به همراه او به سوی خروجی گام برداشت در این سالن ترسناک خونین که هیچ نوری توان ورود نداشت خارج شد.
دست حنا داخل دست آریا بود، قلبش از شدت خوشحالی در سینه‌اش به تپش افتاده بود‌.
هیچکس نمی‌دانست او چقدر دلتنگ حنا بوده، است شاید حنا او را نشناسد و نداند آریا واقعاً کیست.
اما آریا شدیداً به او علاقه داشت، اما متاسفانه این علاقه او با عذاب وجدانش گره خورده بود، این گره به حدی کور
بود که توان رهایی از آن نداشت‌‌.
 

شیرموز

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6487
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
55
پسندها
292
امتیازها
83

  • #18
پارت ۱۶
آریا از زندان خارج شد، درحالی که دست حنا را گرفته بود‌، به سوی کالسکه سفید زیبایی که بر گوشه‌های آن طرح طاووس هک شده بود، بر روی سقف آن سردیس یک طاووس زیبا وجود داشت جذابیت این کالسکه را چند برابر کرده بود.
یک الف جوان با لباس‌های سبز، گوش‌های نوک تیز و کلاه مثلث شکل جلوی کالسکه نشسته بود، افسار چهار گوزنی که جلوی آن ایستاده بودند را گرفته بود.
حنا درحالی که مات و مبهوت آن کالسکه بود. آریا درب را برای او گشود، به او کمک کرد تا سوارش شود.
او رو به روی آریا نشست، پرده‌های قرمز و مبل‌های شش نفره حنا را انگشت به دهان گذاشته بود.
طرح های زیبای طاووس که بر روی پرده‌ها و مبل های نرمی که دوخته شده بود جذابیت این کالسکه را چندین برابر کرده بود.
حتی در خواب خود نیز نمی‌دید که روزی بعداز زندان سوار همچین کالسکه‌ای شود‌.
در بیمارستانی که در بخش جنوب دانشکده بود، تخت‌های سفید با نظم در دو طرف این سالن مستطیل شکل چیده شده بودند، بین تخت‌ها پرده‌های سفیدی قرار داشتند، دور تا دور این‌جا پنجره‌های بزرگ و زیادی وجود داشتند.
جادوآموزان زیادی که آسیب دیده بودند. نیز در این بیمارستان بستری بودند.
حوری نیز لباس سفید و زشت بیمارستان را تن کرده بود، روی یکی تخت بیمارستان دراز کشیده بود، از پنجره بزرگی در رو به رویش قرار داشت، درحال تماشای هلال ماه بود.
حوری آسیب جدی دیده بود، قفسه‌ سینه‌اش، گردنش به خاطر حرارت صاعقه‌ای که به خودش برخورد کرده بود. دچار سوختگی شدیدی شده بود. یک زخم سیاه که شبیه صاعقه بود، در گردنش و بخشی قفسه سینه‌اش پدید آمده بود، برای همین قفسه سینه‌اش و بخشی از گردنش را باند پیچی کرده بودند، دکتر به او تجویز کرده بود که یک هفته در این‌جا تحت نظر بماند.
اما به زور می‌توانست این‌جا را تحمل کند، قلبش پیش خواهرش گیر کرده بود، با تماشای ماه بیشتر از هر لحظه دلتنگش می‌شد. چون حنا همیشه از تماشای ماه لذت می‌برد، وارد یک خلسه عمیق می‌شد، صدای کسانی که دور برش بودند را نمی‌شنید.

دیگر صبر را جایز ندانست، از روی تخت برخواست.
درد و سوزش شدیدی که هنگام بلند شدن در قفسه‌ سینه‌اش حس کرد باعث شد صورتش مچاله شود. اما نتوانست او را وادار به عقب نشینی کند‌.
باید برای خواهرش کاری می‌کرد، باید هر طور که می‌شد او را از آن‌جا نجات می‌داد قبل از آن‌که در آن‌جا بلایی سرش بیاورند.
دکمه‌های سفید پیراهنش را بست، و از تخت پایین آمد و به سوی خروجی گام برداشت‌. از کنار آن دو پرستاری که دامن‌های بلند سفیدی پوشیده بودند، پشت میز خوابشان برده بود، رد شد.
در بزرگ سفید آن‌جا را گشود، از بیمارستان خارج شد. وارد حیاط بزرگ دانشکده شد. که تمام آن با چمن پوشیده شده بود، یک سنگ‌فرش بزرگ در بین راه به سوی ساختمان اصلی دانشکده چیده شده بود. هنوز ده دقیقه تا دوازده شب مانده بودژ دانشکده تعطیل نبود، می‌توانست مرخصی بگیرد تا از دانشکده بیرون برود.
سرمای هوا از لباس سفید، نازکی به تن کرده بود عبور کرد، تن بدنش را از شدت سرما به لرزه در آورد.
ناچار خودش را در آغوش گرفت، هم‌زمان هم در بخشی از بدنش احساس سوزش می‌کرد، هم در بخشی از بدنش
پارت ۱۶
آریا از زندان خارج شد، درحالی که دست حنا را گرفته بود‌، به سوی کالسکه سفید زیبایی که بر گوشه‌های آن طرح طاووس هک شده بود، بر روی سقف آن سردیس یک طاووس زیبا وجود داشت جذابیت این کالسکه را چند برابر کرده بود.
یک الف جوان با لباس‌های سبز، گوش‌های نوک تیز و کلاه مثلث شکل جلوی کالسکه نشسته بود، افسار چهار گوزنی که جلوی آن ایستاده بودند را گرفته بود.
حنا درحالی که مات و مبهوت آن کالسکه بود. آریا درب را برای او گشود، به او کمک کرد تا سوارش شود.
او رو به روی آریا نشست، پرده‌های قرمز و مبل‌های شش نفره حنا را انگشت به دهان گذاشته بود.
طرح های زیبای طاووس که بر روی پرده‌ها و مبل های نرمی که دوخته شده بود جذابیت این کالسکه را چندین برابر کرده بود.
حتی در خواب خود نیز نمی‌دید که روزی بعداز زندان سوار همچین کالسکه‌ای شود‌.
در بیمارستانی که در بخش جنوب دانشکده بود، تخت‌های سفید با نظم در دو طرف این سالن مستطیل شکل چیده شده بودند، بین تخت‌ها پرده‌های سفیدی قرار داشتند، دور تا دور این‌جا پنجره‌های بزرگ و زیادی وجود داشتند.
جادوآموزان زیادی که آسیب دیده بودند. نیز در این بیمارستان بستری بودند.
حوری نیز لباس سفید و زشت بیمارستان را تن کرده بود، روی یکی تخت بیمارستان دراز کشیده بود، از پنجره بزرگی در رو به رویش قرار داشت، درحال تماشای هلال ماه بود.
حوری آسیب جدی دیده بود، قفسه‌ سینه‌اش، گردنش به خاطر حرارت صاعقه‌ای که به خودش برخورد کرده بود. دچار سوختگی شدیدی شده بود. یک زخم سیاه که شبیه صاعقه بود، در گردنش و بخشی قفسه سینه‌اش پدید آمده بود، برای همین قفسه سینه‌اش و بخشی از گردنش را باند پیچی کرده بودند، دکتر به او تجویز کرده بود که یک هفته در این‌جا تحت نظر بماند.
اما به زور می‌توانست این‌جا را تحمل کند، قلبش پیش خواهرش گیر کرده بود، با تماشای ماه بیشتر از هر لحظه دلتنگش می‌شد. چون حنا همیشه از تماشای ماه لذت می‌برد، وارد یک خلسه عمیق می‌شد، صدای کسانی که دور برش بودند را نمی‌شنید.

دیگر صبر را جایز ندانست، از روی تخت برخواست.
درد و سوزش شدیدی که هنگام بلند شدن در قفسه‌ سینه‌اش حس کرد باعث شد صورتش مچاله شود. اما نتوانست او را وادار به عقب نشینی کند‌.
باید برای خواهرش کاری می‌کرد، باید هر طور که می‌شد او را از آن‌جا نجات می‌داد قبل از آن‌که در آن‌جا بلایی سرش بیاورند.
دکمه‌های سفید پیراهنش را بست، و از تخت پایین آمد و به سوی خروجی گام برداشت‌. از کنار آن دو پرستاری که دامن‌های بلند سفیدی پوشیده بودند، پشت میز خوابشان برده بود، رد شد.
در بزرگ سفید آن‌جا را گشود، از بیمارستان خارج شد. وارد حیاط بزرگ دانشکده شد. که تمام آن با چمن پوشیده شده بود، یک سنگ‌فرش بزرگ در بین راه به سوی ساختمان اصلی دانشکده چیده شده بود. هنوز ده دقیقه تا دوازده شب مانده بودژ دانشکده تعطیل نبود، می‌توانست مرخصی بگیرد تا از دانشکده بیرون برود.
سرمای هوا از لباس سفید، نازکی به تن کرده بود عبور کرد، تن بدنش را از شدت سرما به لرزه در آورد.
ناچار خودش را در آغوش گرفت، هم‌زمان هم در بخشی از بدنش احساس سوزش می‌کرد، هم در بخشی از بدنش احساس سرما داشت. احساس سرما داشت.
 

شیرموز

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6487
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
55
پسندها
292
امتیازها
83

  • #19
پارت ۱۷
هوا تاریک بود، اما با نور ضعیفی که از سوی ساختمان قصر مانند دانشکده که چند متر از او فاصله داشت، تا حدودی فضا را روشن کرده بود.
بالآخره به آن‌جا رسید. درب بزرگ و چوبی سالن اصلی باز بود. وارد آن‌جا شد. داخل سالن بسیار گرم بود، تا حدودی حس خوبی به او می‌داد.
همه‌جای این سالن شمع جادویی معلق روشن شده بود.
دوباره دستش را به حالت ضربدری گرفت، با گفتن ورد زیر لبش آن را کنار برد. با حرکت دادن دستش احساس درد و سوزش دوباره به او غلبه، صورتش در هم پیچید و روی زمین به زانو افتاد و ناله‌ای ضعیف سر داد.
به آرامی دستش را روی قفسه‌ سینه‌اش گذاشت، با صدایی پر از درد گفت:
- الان وقتش نیست! نباید تسلیم بشی!
دستش را زمین گذاشت، خودش را بلند کرد، دوباره راه افتاد.
با هر نفسی که می‌کشید احساس می‌کرد سوزنی بزرگ وارد زخمش می‌شود، اما در حدی نبود که او را از پای در بیاورد، حوری به خاطر کودکی تلخی که داشت نسبت به درد مقاوه بود.
دستی روی موهای کوتاه مشکی آشفته‌اش کشید، آن را با جادو مرتب کرد
از کنار درهای چوبی اتاق معاونین دانشکده گذشت، وقتی که به اتاق معاون ارشدان رسید، متوجه باز بودن در شد.
به آرامی کنار آن ایستاد و به صورت پنهانی یک نگاهی به آن‌جا انداخت. در همین فردی که پشتش به او بود سیلی محکمی به صورت کارا زد,, او را نقش بر زمین کرد سپس یقه‌اش را گرفت.
از شدت خوشحالی دستش را مشت کرد با خوشحالی یک ایول زیر لب گفت.
همیشه آرزو داشت روزی همچین سیلی محکمی به آن دختر روانی که از آزار دادن او لذت می‌برد، بزند.
آن مردی که یک کت شلوار تماما مشکی به تن کرده بود، درحالی که یقه‌اش را گرفته بود، با خشم غرید:
- فکر کردی بابات کیه واسه من شاخ می‌شی، بابای توی زیر دست من کار می‌کنه.
سپس او را روی زمین رها کرد، با لحن پر از غروری گفت:
- آهای تویی که از پشت در نگاهم می‌کنی بیا تو.
با شنیدن این جوری بسیار متعجب شد، با خودش پرسید:

- این از کجا فهمید من این‌جا نکنه پشتش چشم داره.
به آرامی درحالی که با خجالت سرش را پایین انداخته بود، همانند خواهرش حنا انگشتانش را بهم گره زده بود وارد آن‌جا شد.
خجالت کشیدن برایش دور از انتظار بود، اما آن مرد جذبه عجیبی داشت هاله خاص و قدرتمندی که از او ساتع می‌شد، باعث خجالت و فروتنی او می‌شد.
آن مرد بدون آن‌که به او نگاه کند، گفت:
- واسه چی داری من رو نگاه می‌کنی خواهرت رو بردار و برو.
در همین حین چشمش به خواهرش افتاد، که در گوشه اتاق ایستاده بود یک دامن زیبای صورتی رنگ کوتاهی که از جنس مخمل بود و تا بالای زانوهانش ادامه داشت.
آن‌قدر محو آن مرد و سیلی که به کارا زده بود، که متوجه حضور خواهرش نشده بود، کلا او را ندیده بود.
به سویش پا تند کرد، خواهرش را محکم در آغوش گرفت.
درحالی که موهای زیبا و موج دار مشکی‌اش را نوازش می‌کرد و به او نگاه‌ی انداخت، با بغض گفت:
- حالت خوبه چیزیت که نشده!
حنا با ناراحتی در جواب او گفت:
- خوبم چیزیم نیست!
سپس با صدای لرزانی که نشانه وجود بغض در گلویش بود گفت:
- آخه امروز که تو به خاطر بدجور صدمه دیدی!
حوری درحالی که لبخند شیرینی بر لب داشت، گفت:
- نترس چیزیم نیست! بیا بریم.
 

شیرموز

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6487
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
55
پسندها
292
امتیازها
83

  • #20
پارت ۱۸
سپس درحالی که دست خواهرش را گرفته بود، سریعاً از اتاق کارا خارج شد، هر دو راهی خوابگاه دخترانه شدند.
حوری به قدری خوشحال و ذوق‌زده بود، که فراموش کرد که از آن مردی که خواهرش را نجات داده بود، تشکر کند.
آریا بعداز اتمام کارش از ساختمان اصلی از طریق در جنوبی خارج شد‌.
نگهبانانی سیاه پوشی که جلوی در درحال نگهبانی بودند، با دیدن او سر تعظیم فرود آوردند.
کوتوله چاقی که جزو خدمه این‌جا بود، در انتظار آریا بود. با دیدنش تعظیم کوتاهی کرد، سریعاً در کالسکه چوبی، سفید را برای او گشود.
بعداز نشستن آریا در را برای او بست، با لحنی چابلوسانه گفت:
- سفر به سلامت ارباب‌!
آریا بدون نگاه کردن به او فقط به کلمه ممنونم بسنده کرد، خطاب به کالسکه‌چی گفت:
- راه بیوفت.
اِلف جوانی که گوش‌های نوک تیزی داشت، مسئول هدایت کالسکه بود، مثل همیشه با گفتن کلمه اطاعت گوزن‌های پرنده را به پرواز در آورد.
گوزن‌ها شروع به حرکت کردند، به سوی آسمان رفتند و میان ابرهای سیاه آسمان انگلستان گم شدند.
***
فردا صبح که حنا که پنهانی وارد اتاق خواب مخصوص ارشد‌ها شده بود، در آغوش خواهرش خوابیده بود، در خواب هفت پادشاه سیر می‌کرد، با شنیدن صدای فریاد هم‌اتاقی خواهرش سیری با ترس از خواب پرید، از ترس و شوک از تخت پایین افتاد.
حوری نیز یک بالشت به سوی سیری پرتاب کرد تا خفه‌اش کند گفت:
- چته! چرا داد می‌زنی وحشی!
سیری درحالی موهای قرمزش را چنگ می‌زد کنار زد، با نگرانی گفت:
- دیروز بهت یه صاعقه خورد! خودم شنیدم دکتر گفت که باید یه هفته تحت نظر باشی! این‌جا چی کار می‌کنی؟
حوری خواست چیزی بگوید با شنیدن صدای آلیس که مبصر و ارشد سال چهاردهمی‌ها محسوب می‌شد که کارش خبرچینی برای استادان و خودشیرینی بود خشمش چند برابر شد.
- دخترا حالتون خوبه؟ مشکلی پیش اومده؟
حوری با لحنی شیرین فیکی گفت:
- چیزی نیست، سیری کابوس دیده.
آلیس با شنیدن صدای حوری مشکوک شد گفت:
- حوری تو این‌جا چی کار می‌کنی؟
سعی کرد در را باز کند برای همین دست‌گیره در را چندبار چرخواند، اما آن دو دختر که همیشه به خاطر فضولی‌های آلیس و بقیه دختران در را قفل می‌کردند، ر برایش باز نمی‌شد برای همین آلیس گفت:
- می‌شه در رو باز کنید؟ نگرانتون شدم.
حوری می‌دانست تا وقتی خیالش راحت نشود که چیزی برای چاپلوسی نیست دست از سر آنان بر نمی‌دارد.
خطاب به خواهرش که بین تخت او سیری روی زمین افتاده بود، با صدای آرامی گفت:
- قل بخور برو زیر تختم، تا من این زردآلو رو دست به سر کنم بره.
حنا که از شدت درد سرش را می‌مالید یک باشه‌ای گفت. چرخی زد، رفت زیر تخت خواهرش قایم شد.
سپس خطاب به سیری با صدای ضعیفی و لحن تندی گفت:
- مگه نمی‌بینی من مریضم، برو در رو باز کن.
سیری با لحنی لرزان یک باشه‌ای گفت، به سوی در که بین صندلی مطالعه آن دو نفر قرار داشت رفت‌.
قفلش را باز کرد و آلیس به همراه دوست خودشیرینش ایزابل که هیچ وقت از او جدا نمی‌شد، وارد شد.
نگاهی کلی به اتاق انداخت مورد خاصی نبود.
به سوی تخت حوری رفت، موهای طلایی بلوندش با اکراه عقب داد و پشت گوشش گذاشت، با لحنی شیرین که حال حوری را بد می‌کرد گفت:
- حالت خوبه عزیزم؟ تو باید توی بیمارستان باشی عزیزم! اگر نه حالت بد می‌شه! عزیزم بهتره زودتر به اون‌جا بری عزیزم! و اگه کا
را بهمه برات بد می‌شه عزیزم!
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
80
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
405

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین