. . .

در دست اقدام رمان آن من دیگر | زهرا رمضانی

تالار تایپ رمان
نام رمان: آن من دیگر
ژانر: درام، عاشقانه
نویسنده: زهرا رمضانی
ناظر: @دنیا شجری بخشایش
خلاصه: هنوز هم نجواهای عاشقانه‌ات که باب دلم بود را بخاطر دارم. مرا پر پرواز زندگی تار و تاریکت توصیف کردی و با گفته‌هایت قلب مغموم و مهموم مرا، تسکین دادی.
اما به یک باره، جوری مرا در انزوای خود محبوس کردی که هنوز هم نمی‌دانم گفته‌هایت را باور کنم یا عملت را!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرارمضانی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7773
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-15
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
11
پسندها
54
امتیازها
43
محل سکونت
آرزوهای محال

  • #11
مانند همیشه صبح زود بیدار شدم، تلفن همراهم را از روی پاتختی سفید رنگ کنار تختم برداشته و با دیدن پنج تماس از حامی و سه پیامک از جانبش، وارد بخش پیامک تلفن همراهم شدم.
زیر لب زمزمه کردم:
- عزیزم چرا اینقدر زود خوابیدی؟ وای پروا برای تیم ملی انتخاب شدم باور می‌کنی؟ شب بخیر سنجاقک خوش یُمن من خوب بخوابی!
لبخند کمرنگی از بابت پیامک دومش بر لبانم نقش بست، یکی دیگر از آرزوهایش برآورده شد در حالی که من هنوز در حال درجا زدن بودم.
کلافه پفی کشیدم و از اتاق خارج شدم به محض ورودم به آشپزخانه، مادرم در حالی که دست بر روی دهانش گذاشته بود خارج شد.
نگران دنبالش راه افتادم، تا زمانی که درب دستشویی به رویم بسته شد. چندین بار پشت سر هم در زدم و نام مادرم را صدا زدم اما جوابم جز عق زدن چیزی نبود. بعد از پنج دقیقه از دستشویی خارج شد، رنگ به رخساره نداشت و لبان صورتی رنگش تکان می‌خورد.
نگران دستش را گرفتم و همان‌طور که روی مبل می‌نشاندمش، از آشپزخانه برایش آب قند آوردم.
- خوبی قربونت بشم؟ بیا این رو بخور تا بریم درمونگاه!
مادرم با دستان لرزانش لیوان را به لبانش نزدیک کرد و اندکی از آن خورد و گفت:
- سه ساعت دیگه وقت دکتر دارم.
صدایم تنها از بابت نگرانی برای خودش بالا رفت.
- فعلاً می‌ریم درمانگاه شاید ویروسی چیزی گرفتی! بعدش اون دکترم می‌ریم.
مادرم دیگر چیزی نگفت، به سرعت وارد اتاقم شدم و سریع پالتوی بلند زغال سنگی‌ام را بر روی بافت مشکی رنگم به تن کردم، شلوار و شال کرم رنگ زمستانه‌ام را نیز پوشیدم و از اتاق خارج شدم که مادرم نیز حاضر و آماده از اتاقش خارج شد.
- صبح به بابات گفتم ماشین رو نبره! سوییچ رو از روی اپن بردار بریم.
سری تکان دادم و سوییچ دویست و هفت سفید رنگ پدرم را برداشتم. به سمت نزدیک‌ترین بیمارستان راندم، ترجیم این بود به بیمارستان برویم تا درمانگاه! مادرمم نیز مخالفت نکرد و طبق خواسته‌ی من عمل کرد.
روبروی بیمارستان پارک کردم و از ماشین خارج شدیم، به بخش اورژانس رفتیم و به هنگام اینکه نوبتمان شد وارد شدیم.
مادرم در حال توضیح حال و احوالاتش در سه هفته‌ی گذشته بود و پزشک در حال نوشتن و گوش دادن، سر آخر آزمایش خون و سرم تقویتی برایش نوشت.
مادرم آزمایش خونش را داد و به هنگام بردنش برای سرم زدن تلفن همراهم زنگ خورد. با دیدن نام حامی تماس را قطع کردم و پیامکی مبنی بر اینکه با او تماس خواهم گرفت فرستادم.
یک ساعت گذشت و برای گرفتن جواب آزمایش مادرم را تنها گذاشتم. خودم جواب آزمایش را به اتاق دکتر بردم و منتظر به او نگریستم. دکتر همان‌طور که سرش پایین بود از بالای عینکش به من نگاهی انداخت و گفت:
- خب همونجور که فکر می‌کردم، مادرتون باردار هستن و الان دقیقاً پنج هفته‌شونه!
با بهت و چشمان گشاد شده به لبان نازک و صورتی رنگ دکتر خیره شدم، تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- دکتر دارین شوخی می‌کنین؟ مادرم چهل سالشونه! چطور می‌تونـ...
دکتر میان کلامم پرید و گفت:
- چرا نتونه؟ فقط سنشون برای بارداری زیادی خطرناکه! فشار خون یا قند دارن؟
هنوز هم نمی‌توانستم باور کنم؛ پس فقط سعی کردم جواب سوالات دکتر را دهم.
- نه فشار خون دارن نه قندخون، فقط عفونت و مشکل معده دارن.
دکتر سری تکان داد و گفت:
- خب دارو‌هایی هست که اگر عفونت معده تشدید شد مصرف کنن و به جنین ضرری نرسه و خوبه که فشارخون نداره؛ اما احتمالا قند بارداری می‌گیرن، براشون یکی سری دارو می‌نویسم و یک سونوگرافی برای هفته نهم بارداری که ببینیم بچه قلب داره یا نه.
 

زهرارمضانی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7773
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-15
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
11
پسندها
54
امتیازها
43
محل سکونت
آرزوهای محال

  • #12
سری تکان دادم، نسخه را گرفتم و با تشکر، اتاق پزشک را ترک کردم، همین را کم داشتم که مادرم در چهل سالگی باردار شود. تلفن همراهم زنگ خورد، با دیدن نام پدرم به سرعت پاسخ دادم:
- سلام بابا!
صدای بشاش پدرم به گوشم رسید:
- سلام دخترم! با سهیلا رفتین دکتر؟ هر چی زنگ زدم به گوشیش جواب نداد!
نمی‌دانستم به پدرم بگویم یا نه، از واکنشش می‌ترسیدم پس ترجیح دادم بخش جواب آزمایش را فاکتور بگیرم و باقی اتفاقات را بازگو کنم، پدرم با ابراز نگرانی برای مادرم و یک سری نکات تلفن را قطع کرد.
کلافه وارد بخش تزریقات شدم، مادرم چشمانش را روی هم گذاشته و از نفس سنگینش مشخص بود که به خواب فرو رفته است. ترجیح دادم با حامی تماس بگیرم، نمی‌دانستم الان باید از حامله بودن مادرم خوشحال باشم یا غم زده! البته که از ری‌اکشن خودشان نسبت به این موضوع نیز ترس داشتم، در اعماق وجودم دلهره‌ی نسبتاً کمی حاکم بود.
شماره‌ی حامی را گرفتم تا با شنیدن صدایش اندکی حال منقلبم را آرام کنم، از اتاق تزریقات خارج شدم و منتظر جواب دادن حامی شدم که به بعد از چند ثانیه صدایش به گوشم رسید.
- جانم؟
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
- ببخشید زنگ زدی، نمی‌تونستم جواب بدم کاری داشتی؟
حامی که بازم مشخص بود در شلوغی و سروصدا است گفت:
- دلم برات تنگ شده بود خواستم صدات رو بشنوم، تا آخر شب مشهدم!
با خوشحالی از بابت آمدنش، ابراز احساسات کردم و گفتم:
- حامی یک اتفاق عجیب افتاده!
صدای دل نگرانش به گوشم رسید:
- چیزی شده؟ کاریت شده؟ بیست و چهار ساعت نبودم چه بلایی سر خودت آوردی؟
با تک خنده‌ای کوتاه نگذاشتم ادامه بدهد و تا خواستم قضیه‌ی حامله بودن مادرم را بگویم صدای پرستاری که همراه سهیلا اکبری را صدا زد باعث شد چیز دیگر بگویم:
- عزیزم من برم مامان بهش سرم زدن الان دارن صدام می‌زنن، آخر شب می‌بینمت.
حتی نگذاشتم حامی خداحافظی کند، تماس را قطع کردم و به سرعت وارد اتاق شدم. پرستاری در حال کشیدن سرم دست مادرم بود.
- جای پنبه رو محکم فشار بده، از حالت درازکش که خارج شد و نشست، یکدفعه‌ای بلند نشه یک‌‌وقت سرش گیج نره.
سری بابت حرف هایش تکان دادم و بعد از چند دقیقه با تشکر از بخش تزریقات خارج شدیم، مادرم در حالی که اندکی چشمانش از بابت خواب نصفه و نیمه‌اش ورم کرده بود سخن گفت:
- جواب آزمایش رو گرفتی؟!
سری تکان دادم و همان‌طور که درب ماشین را باز می‌نمودم سخن گفتم:
- بردم به دکترم نشون دادم، یک سری دارو برات نوشت.
مادرم سری تکان داد و بعد از تشکر درون ماشین نشست، در دو راهی عجیبی مانده بودم؛ اصلاً نمی‌دانستم چطور باید با پدر و مادرم در میان بگذارم که از دکتر چه شنیده‌ام.
میان راه اندکی میوه و داروهای تقویتی مادرم را خریدم. به محض رسیدن خرید‌ها را برداشته و وارد خانه شدم. لباس‌هایم را در آوردم و همان‌طور که از گشنگی وارد آشپزخانه می‌شدم بلند جوری که مادرم بشنود سخن گفتم:
- مامان! برای ظهر املت می‌خوری؟
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین