مانند همیشه صبح زود بیدار شدم، تلفن همراهم را از روی پاتختی سفید رنگ کنار تختم برداشته و با دیدن پنج تماس از حامی و سه پیامک از جانبش، وارد بخش پیامک تلفن همراهم شدم.
زیر لب زمزمه کردم:
- عزیزم چرا اینقدر زود خوابیدی؟ وای پروا برای تیم ملی انتخاب شدم باور میکنی؟ شب بخیر سنجاقک خوش یُمن من خوب بخوابی!
لبخند کمرنگی از بابت پیامک دومش بر لبانم نقش بست، یکی دیگر از آرزوهایش برآورده شد در حالی که من هنوز در حال درجا زدن بودم.
کلافه پفی کشیدم و از اتاق خارج شدم به محض ورودم به آشپزخانه، مادرم در حالی که دست بر روی دهانش گذاشته بود خارج شد.
نگران دنبالش راه افتادم، تا زمانی که درب دستشویی به رویم بسته شد. چندین بار پشت سر هم در زدم و نام مادرم را صدا زدم اما جوابم جز عق زدن چیزی نبود. بعد از پنج دقیقه از دستشویی خارج شد، رنگ به رخساره نداشت و لبان صورتی رنگش تکان میخورد.
نگران دستش را گرفتم و همانطور که روی مبل مینشاندمش، از آشپزخانه برایش آب قند آوردم.
- خوبی قربونت بشم؟ بیا این رو بخور تا بریم درمونگاه!
مادرم با دستان لرزانش لیوان را به لبانش نزدیک کرد و اندکی از آن خورد و گفت:
- سه ساعت دیگه وقت دکتر دارم.
صدایم تنها از بابت نگرانی برای خودش بالا رفت.
- فعلاً میریم درمانگاه شاید ویروسی چیزی گرفتی! بعدش اون دکترم میریم.
مادرم دیگر چیزی نگفت، به سرعت وارد اتاقم شدم و سریع پالتوی بلند زغال سنگیام را بر روی بافت مشکی رنگم به تن کردم، شلوار و شال کرم رنگ زمستانهام را نیز پوشیدم و از اتاق خارج شدم که مادرم نیز حاضر و آماده از اتاقش خارج شد.
- صبح به بابات گفتم ماشین رو نبره! سوییچ رو از روی اپن بردار بریم.
سری تکان دادم و سوییچ دویست و هفت سفید رنگ پدرم را برداشتم. به سمت نزدیکترین بیمارستان راندم، ترجیم این بود به بیمارستان برویم تا درمانگاه! مادرمم نیز مخالفت نکرد و طبق خواستهی من عمل کرد.
روبروی بیمارستان پارک کردم و از ماشین خارج شدیم، به بخش اورژانس رفتیم و به هنگام اینکه نوبتمان شد وارد شدیم.
مادرم در حال توضیح حال و احوالاتش در سه هفتهی گذشته بود و پزشک در حال نوشتن و گوش دادن، سر آخر آزمایش خون و سرم تقویتی برایش نوشت.
مادرم آزمایش خونش را داد و به هنگام بردنش برای سرم زدن تلفن همراهم زنگ خورد. با دیدن نام حامی تماس را قطع کردم و پیامکی مبنی بر اینکه با او تماس خواهم گرفت فرستادم.
یک ساعت گذشت و برای گرفتن جواب آزمایش مادرم را تنها گذاشتم. خودم جواب آزمایش را به اتاق دکتر بردم و منتظر به او نگریستم. دکتر همانطور که سرش پایین بود از بالای عینکش به من نگاهی انداخت و گفت:
- خب همونجور که فکر میکردم، مادرتون باردار هستن و الان دقیقاً پنج هفتهشونه!
با بهت و چشمان گشاد شده به لبان نازک و صورتی رنگ دکتر خیره شدم، تک خندهای کردم و گفتم:
- دکتر دارین شوخی میکنین؟ مادرم چهل سالشونه! چطور میتونـ...
دکتر میان کلامم پرید و گفت:
- چرا نتونه؟ فقط سنشون برای بارداری زیادی خطرناکه! فشار خون یا قند دارن؟
هنوز هم نمیتوانستم باور کنم؛ پس فقط سعی کردم جواب سوالات دکتر را دهم.
- نه فشار خون دارن نه قندخون، فقط عفونت و مشکل معده دارن.
دکتر سری تکان داد و گفت:
- خب داروهایی هست که اگر عفونت معده تشدید شد مصرف کنن و به جنین ضرری نرسه و خوبه که فشارخون نداره؛ اما احتمالا قند بارداری میگیرن، براشون یکی سری دارو مینویسم و یک سونوگرافی برای هفته نهم بارداری که ببینیم بچه قلب داره یا نه.