. . .

در دست اقدام رمان جهان من| ملیکا ملازاده

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تخیلی
  4. ماجراجویی
  5. معمایی
  6. دلهره‌‌آور(هیجانی)
  7. جنایی
  8. علمی_تخیلی
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان جهان من
نویسنده ملیکا ملازاده
چند قسمت با کمک ته یان
ژانر: تخیلی، سیاسی
ناظر: @لبخند زمستان
خلاصه: حتما خیلی وقت ها شده که از خدا بخوای مسئولین رسیدگی بیشتری به کشور کنند یا به هر شکلی اوضاع بهتر بشه. رمان جهان من زندگی دختری که بجای دعا کردن از جا برخاست تا برای این هدف تلاش کنه. لیا داوودی!
1700666892548_n2uy.jpeg

مقدمه:
آدم‌ها فکر می کنند
اگر یک بار دیگر متولد شوند،
جور دیگری زندگی می کنند،
شاد و خوشبخت و کم اشتباه خواهند بود.
فکر می کنند می توانند همه چیز را از نو بسازند،
محکم و بی نقص!
اما حقیقت ندارد..
اگر ما جسارت طور دیگری زندگی کردن را داشتیم،
اگر قدرت تغییر کردن را داشتیم،
اگر آدمِ ساختن بودیم،
از همین جای زندگیمان به بعد را
مى ساختيم ...
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #21
پارت نوزده

یاس رو به پرستار گفت:
- این چی میگه؟
پرستار از لحنش ترسید و جواب داد:
_ هزیون میگه. برای هر کسی که تب شدید داره طبیعیه.
لیا دوباره گفت:
- واقعاً خیلی حیفه که آدم نمی‌تونهروح و روانش رو بیاره نشون بده و بگه : ببین چیکارش کردی !
پارسا رو به ویسنا که تازه اومده بود کرد و گفت:
- وقت سلامتش هم اینقدر عذاب می‌کشه؟
ویسنا گفت:
_ به من که چیزی نمیگه.
_ ناگهان در کوچه دیدم بی وفای خویش را
باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را
گفته بودم بعد ازین باید فراموشش کنم
دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را
**لیا**
ویسنا از شدت بهت چند روزی کمحرف شده بود و بچه‌ها اینقدر خشمگین شده بودن که بیشتر روزها درگیری با مامورها پیش می‌اومد. همون دوران وقتی تازه راه می‌رفتم آقای نیک‌رو که بحث رئیس شدنش رو با حال من خیلی یادآوری می‌کرد و یک روز بهم گفت:
- ترتیب یک دیدار مخفیانه رو دادم.
نگاهش کردم.
- با کی؟
_ باید ببینی.
ابرویی بالا انداختم.
- بگین بیان.
نوچی کشید.
- مخفی!
یکم فکر کردم.
-اینجا بیاد، با منیژه می‌بینمش.
راضی بیرون رفت. ماجرا روی برای منیژه تعریف کردم که نگران شد.
- لیا بوهای بدی میده.
- می‌دونم، برای همین ما باید یک سند از این ملاقات با هر کسی هست داشته باشیم.
- ولی کی این سند رو جمع کنه که بهش اعتماد داشته باشیم؟
از پنجره به گلشاه که داشت بنرهای جدید رو بازرسی میکرد نگاه کردم.
شب آقای کامیاب نیک‌رو دنبالمون اومد.
- به آبدارخونه بریم.
این حرفش یهویی نبود، چون قبلش اطلاع داشتیم تا سیستم دوربین مخفی آبدارخونه رو ببندیم. البته خبر نداشت زیر سینک ظرفشویی گلشاه با موبایل سیمکارت در آورده بخاطر اینکه یکدفعه زنگ نخوره نشسته. سعی کردیم با کمترین جلب توجه به اونجا بریم، حتی محافظ‌هام رو هم نبرده بودم. وارد آشپزخونه شدیم که مردی به سمتمون برگشت. با دیدن قیافه‌اش حدسی زدم.
- سفیر انگلیس!
به عنوان عرض احترام کلاهش رو برداشت. چند دقیقه بعد روبه‌روی هم نشسته بودیم و بعد از کلی مقدمه چینی حدوداً داشت سر حرف اصلیش می‌رفت. لهجه نیمه ایرانیش جالب بود.
- من در این مدت اعتراض‌های زیادی رو در ایران دیدم، اما مال شما جذابیت بیشتری داشت!
فقط نگاهش کردم. ادامه داد:
_ جالب بود برام که چطور یک دختر جوان اینطور طرفدار پیدا می‌کنه.
گلشاه چنان پنهانی فیلم می‌گرفت و صدا ضبط می‌کرد که من هم به سختی می‌تونستم از سوراخ در پارچه ببینمش.
- ما معمولا از اعتراض‌های کوچیک طرفداری نمی‌کردیمو اعتراضات همزمان با شما برای ما جذاب‌تر برای پیشتیبانی بود، تا اعتراضی که یک دختر کوچک راه انداخته. اما لیاقت شما ما رو جذب کرد و. ...
یک قلپ چای خورد.
- من اومدم به شما مژده بدم که دولت انگلیس از شما حمایت میکنه. ما شما رو رضا شاه بعدی ایران قرار میدیم .
منتظر جواب من موند، اما وقتی جوابی نگرفت ادامه حرف خودش رو گفت:
- در مقابل شما باید قولی به ما بدین. باید قول بدین که خواسته‌های دولت ما انجام بشه، همچنین باید سفارتخونه آمریکایی در ایران برپا بشه و با اسرائیل هم توافق ایجاد بشه. در مقابلش، ما به شما قول میدیم شما تا دو ماه دیگه به خواسته‌‌تون رسیده باشید.
با آرامش به جلو خم شدم و دست‌هام رو حلقه شده روی میز گذاشتم.
-که اینطور. انگار شما از قبول کردن پیشنهادتون مطمئن بودین که به اینجا اومدین.
خندید.
- من تا مطمئن نباشم عملی انجام نمیدم.
- که اینطور!
سرم رو پایین انداختم. توی همون حال خوشحالی نیک‌رو و اعتماد به نفس سفیر رو از گرمی نگاه‌هاشون حس می‌کردم. سرم رو بالا آوردم.
- کمک شما در سال هشتاد و هشت چه دردی از نیازمندش دوا کرد؟
از سؤالم جا خورد، اما معلومه افراد زبون بازی رو برای این کار انتخاب می‌کنند.
- خانم جوان، کتمان نمی‌کنم که در ماجرای اون سال ما نیز دستی داشتیم. البته که ما دنباله روی از حرکت‌های یکدفعه‌ای مردم کردیم، اما با برنامه‌ریزی و نهایت قدرت بود. ما در اون زمان مردم ایران رو خوب نمی‌شناختیم و حکومت مرکزی در قدرت زیاد و شناخت بالا از مردم در عین حال قدرت نظامی بالای بود. حالا مسئله فرق میکنه. ما مردم رو بهتر شناختیم، حکومت دورش رو افرادی گرفتن که از خودش نیستن و قدرت نظامی هم وقتی شما و افرادتون مسالمت‌آمیز حرکت می‌کنید کاری باهاتون ندارند. از طرفی ما مدت‌ها هست دنبال شخصی مثل شما بودیم تا بتونه به اندازه رهبران ایران محبوبیت به دست بیاره. این محبوبیت در کنار هوش شما و حمایت ما فوران می‌کنه. شما می‌تونید فعالیت‌تون رو همینطور با آرامش زیاد کنید تا زمانی که ما به شما بگیم زمان به قدرت رسیدنتون رسیده و با یک نبرد نهایی به چیزی که می‌خواید می‌رسین. و به جواب سوالتون برگردیم. شما پرسیدین چه دردی رو دوا کرد؟ باید بگم این ماجرا اینقدر هم که شما میگین بی‌تأثیر نمونده. شما نگاه کنید. در اثر تلاش‌های ما یک رهبر مهربون و آروم در نظر مردم چهره جدیدی پیدا کرد و دشمنی‌ها با اون روز به روز و نسل به نسل سنگین‌تر و بیشتر میشه. درسته در مقابلش علاقه‌مندانی هم پیدا میکنه، اما این کینه‌ای که ما نمی‌ذاریم خشک بشه مخالفانش رو خشمگین و موافق‌هاش رو خسته از جنگ طولانی با زخم زبون‌ها خشن میکنه و این دو حس منطق و انصاف رو از هر دو گروه دور، و در نهایت این دو گروه رو از هم دور می‌کنند پس. ...
انگار فهمید که من هم ایرانی هستم و نباید جلوی من از هم پاشیده شدن ملتم صحبت کنه، پس دوتا سرفه مصلحتی کرد و گفت:
- بهتره زودتر جلسه رو تموم کنیم تا کسی متوجه حضور من اینجا نشده.
دوست داشتم بخاطر حرفهاش دستم رو باال ببرم و روی صورتش پیاده کنم، اما این کار رو نکردم و بجاش خودم بلند شدم.
- این مشکلات ماست، به شما ارتباطی نداره!
و در مقابل نگاه متعجب اون و وا رفته نیک‌رو بیرون زدم. چیزی نگذشت که خبر رسید اون یواشکی بیرون رفته، پس کامیاب که ایندفعه کام نیافته بود کلافه خودش رو به اتاق مشترک من، ویسنا، خدیجه و گلشاه رسوند.
- این چه کاری بود که شما کردین؟! چرا اینقدر خودتون رو بالا می‌برین؟! فکر می‌کنید حالا چون یک مدت تنهایی دووم آوردیم باز هم می‌تونیم؟! مگه نمی‌بینید بچه‌ها خسته شدن و با پلیس درگیری راه می‌ندازن؟!
نگاهش کردم.
 

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #22
پارت بیست

_ ممنون بخاطر پیشنهاد کمک از انگلیس، ولی این راه ما نیست.
اومد با عصبانیت چیزی بگه که اضافه کردم.
- از شما هم به عنوان مدیر قسمت برادران میخوام به وظیفه خودتون بیشتر از حاشیه‌ها اهمیت بدین .
این که فهمید مسئولیت این قسمت رو بهش دادم خوشحالش کرد، اما سعی داشت به روی خودش نیاره و بجاش با این حرف که:
- شما خیلی لجباز هستید!
بحث رو بست و بیرون رفت. در همون روزها متوجه شدم قباله ازدواج رو خواستگار من با حمیده بست. بعد از بیرون شدنشون توسط مامان برای زندگی به تهران خونه عموی بزرگم که سال‌ها بود با ما سر کلاه برداری های بابام قطع ارتباط بود رفته بودن. شنیدم پسر برای ازدواج به خارج کشور بردش. خوشحال شدم که این چند روز مامان ندیدم اگه نه کلم رو می‌برید. نیک‌رو که دیده بود از سفارت انگلستان کمک نمی‌خوایم برای کمک مالی دست به سمت خود بچه‌ها دراز می‌کرد که اون‌ها هم دستش رو پس نمی‌زدن.
تا جایی که اصلا جای نگرانی برای تبلیغات و غذا نمود. برام از طرف دولت تهدیدهای زیادی می‌فرستن که کار رو تموم کنم اما قبول نمی‌کنم. به بچه‌ها می‌گفتم:
_ می‌دونم خسته اید، اما مطمئن باشید ما سبز می‌شیم.
می‌گفتن:
_ بذارید به پاسگاه‌ها حمله کنیم و انتقام بگیریم.
می‌گفتم:
_ قرار نیست همیشه انتقام فیزیکی بگیریم، گاهی باید با یک موفقیت کار رو تموم کنیم.
کارمندهای طرفدار ما حقوقشون قطع شده بود و بقیه هم چون کمتر می‌تونستن کار کنند توی وضعیت بدی بودن. سعی داشتم از روحانیون سنی هم جذب کنم. اولی رو آوردم. به همه سپرده بودم که حرفی نزنند که بهش بربخوره. اما آقا وهب توی جلسه شروع به بحث کرد. انقدر گفت که اون مرد قهر کرد و رفت. کلافه شدم. باهم بحث کردیم. هر دو عصبی بودیم. گفتم:
_ من یاسین می‌خوندم؟
عصبانی شد. داد زدم، داد زد و بیرون رفت. فکر می‌کردم ترکمون کنه اما موند. روزهای سختی بود. کمتر می‌خندیدم. کمتر حرف میزدم. کمتر گوش می‌کردم. از جنگ خسته شده بودم. این چیزی نبود که من می‌خواستم. ناخواسته در این حالت قرار گرفتم. تا اون موقع چهارده نفرمون زندانی شده بودن، چهار نفر زخمی و پنج نفر کشته. برعکس خواسته من چهار نیروی انتظامی رو کشته بودیم. این‌ چیزی نبود که من می‌خواستم. خون به گردنم بود. خون جوون مردم.
برای زندگی توی دانشگاه نیاز داشتیم خیلی کارها رو اونجا راه بندازیم. خیلی از افراد مشغول کار و حتی فروش شدن. برای هر دویست نفر یک نماینده آماده شده و گروه‌های مختلف تشکیل شدن. حتی احزاب کوچیکی تشکیل شد که حمایت لازم رو جذب نکرد. گروه شبه نظامی کوچیکی از افراد آموزش دیده یا افرادی که قبلا توی گروه‌های نظامی بودن درست کردیم. وظیفه اصلی اون‌ها مراقبت از افراد تظاهرات بود اما وظیفه مراقبت از آمد و شد افرادمون هم با اون‌ها بود.
توی این مدت گاهی خبر خانوادم رو می‌گرفتم. خبرنگارها و مردم و نیروهای امنیتی دیوانه‌شون کرده بودن. برادرهام که بیشتر پیش خودم می‌اومدن و مامان هم خونه مامان بزرگ‌ این‌ها بود اما فایده نداشت. قبول کردن پیش من بیان. دوست نداشتم مامان توی این حالت اینجا باشه که بیشتر بترسه اما راهی نبود. از ویسنا پرسیدم:
_ نظر تو چیه؟
_ بهتر اتاق‌هایی رو بدیم که کمتر بتونه رفت و آمد کنه.
شروع به گشتن به دنبال همچین جایی کردیم. آخر سر یکی از تریاهای دانشگاه رو که بعد این مدت بسته شده بود و دورترین جا به بقیه دانشگاخ بود رو انتخاب کردیم. بقیه تا فهمیدن خانواده من می‌خوان بیان برای کمک اومدن. یک اتاق پنجاه متری بود. تمیزش کردیم و فرشی انداختیم. مامان و مادربزرگ اومدن. مادربزرگ نیومده نفرینم کرد:
_ الهی بمیری که من رو توی همچین دردسری انداختی.
ناراحت نشدم. حق داشت. لوازمی که آورده بودن رو توی اتاق چیندن. قرار شد یک شب الیاس و یک شب پارسا باهاشون بخوابه. مادربزرگ از اتاق ناراضی بود و مدام من رو نفرین می‌کرد اما مامان نگران خودم بود.
_ تو چرا نمیای پیش ما بخوابی؟
_ من تا نصف شب کار می‌کنم مامان شما بد خواب میشید.
در اصل نگران بودم سوقصدی به جون من بشه و دردسرش برای اون‌ها باشه. از اون طرف قرار شد بقیه دانشگاه‌ها که الان تعطیل شده بودن رو هم بگیریم چون دیگه دانشگاه گنجایش نداشت. اول برای این کار الیاس رو در نظر گرفتم. تلاش اولش به دلیل خیانت یکی از همراه‌هاش ناموفق شد. اما دفعه دوم تونست دو دانشگاه دیگه هم بگیره و بعد از تقسیم نیرو ریاست یکی از اون دانشگاه‌ها رو به خودش دادم. کتابخونه بزرگ دانشگاه رو دوباره فعال کردم. همون روزها اولین روزنامه در داخل ایران درباره من متن خوبی منتشر کرد که حس خوبی بهم داد.
* او در سفر و حتی در میدان تظاهرات، از به‌جا آوردن فرایض دینی غفلت نمی‌کند. لیا داوودی در ایجاد کتابخانه و تعمیر و ترمیم دکه ها و ماشین های آتش گرفته بسیار کوشش کرد و نسبت به علما و مشایخ محبت می‌نمود. خصوصیت منحصربه‌فردش حمایت آزادانه از علم را با اعتقادات اسلامی درآمیخته بود. او برخلاف سایر علاقه‌ای به برداشتن روسری ندارد و حتی گاهی چادر می‌پوشد. در مدت زمانی که در دانشگاه هست مولودی خوانی در عیدها رواج و گسترش یافته و مشایخ و علما از احترام بسیاری برخوردار هستند.*
این نوشته سر و صدای زیادی رو برپا کرد و روزنامه نویس هم از ایران فرار کرد. اون روزها دوست‌هام زیاد بودن. دشمن‌هام هم. شبی که این نوشته دستم رسید داشتم کارهام رو انجام می‌دادم و لیوان چایم هم کنارم بود. اومدم چای رو همینطور که کاغذها رو بررسی می‌کنم بخورم که در به شدت باز شد. وحشت‌زده به رو به رو نگاه کردم. منیژه بود. به سمتم اومد و روی دستم زد. لیوان از دستم به زمین افتاد. وحشت‌زده گفت:
_ نخوردی؟! نخوردی؟!
درحالی که سرجای خودم خشکم زده بود گفتم:
_ نه.
بغلم کرد.
_ خدا رو شکر! خدا رو شکر! بهم خبر دادن داخلش سم بوده. خدا رو شکر!
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #23
پارت بیست و یک

همون روز دایی یکنفر رو که دکترای سیاست داشت بهم معرفی کرد. اینقدر مغز طرف پر بود که مبهوت حرف‌هاش شدم.
**وهب**
با پوزخند به سرگرد نگاه کردم که خوب تونسته بود با گول زدن دایی لیا وارد ماجرا بشه. لیا رو دیدم که داشت به قسمت نسبتاً خلوت حیاط می‌رفت. نیشخندی زدم و در حالی که با یک دستم از وجود چاقوی جیبیم مطمئن میشدم دنبالش راه افتادم. سوقصد قبلی بی‌نتیجه موند. یکی از افراد همراهمون خیانت کرد و بعد ناپدید شد. وقتی به قسمت خلوت رسیدن دیدم محافظ‌هاش به سمتش اومدن. پوفی از این بیچارگی کشیدم. خواستم برگردم که صدای جیغ زنی اومد:
- بچم کشته شد! قاتل!
به سمت صدا برگشتم. یک خانم میانسال داشت گریه کنان می‌اومد و نگهبان‌های در هم دنبالش می‌دویدن.
- خانم بایست ببینم چی میگی!
زن بی‌توجه جلو اومد تا به لیا رسید. در مقابل بهت‌زده‌ام دستش رو بالا برد و محکم توی صورت لیا خوابوند. مثل برق زده‌ها سر جامون خشکمون زد. دستش رو که برداشت از همین راه متوجه سرخ شدن گونه‌اش شدم. محافظش خواست به زن چیزی بگه، که لیا کف دستش رو به سمتش گرفت .
-کاریش نداشته باش!
به زن نگاه کرد.
- چیشد خانم؟
زن با مشت به دماغ لیا ضربه زد. لیا ناله‌ای کرد و دستش رو روی بینی خون‌آلودش گذاشت، اما نذاشت کسی کاری کنه. زن شروع به زدن لیا کرد و در همون حال جیغ میزد:
- تو بچم رو به سمت این کارها کشوندی. بچه من که آزارش به مورچه نمی‌رسید. بچم اولین خطاش این بود طرف تو اومد، دومین خطاش این بود که پول‌های اون سفیر رو قبول کرد، سومیش این بود که رفت ماشین پلیس رو آتیش زد، چهارمیش این بود به پلیس گفت تو بهش دستور دادی. بچهی من که بوی خون رو می‌شنید حالش بد میشد به پلیس اسلحه کشید. بچم رو تو کشتی!
از سر و صداش بچه‌های دیگه رسیدن و حالا حرف لیا همینقدر ارزش داشت که زن رو زیر مشت و لگد نگیرن. زن رو که بیرون کردن به لیا که سر و پاش خونی و خاکی شده بود کمک کردن و سریع نیروهای هلال احمر رو خواستن. دستی توی موهام فرو کردم و رو گرفتم.
**لیا**
چند دانشگاه دیگه گرفته شد و یک پاساژ رو بچه ها از پله های خروج اضطراری بالا رفتن و در خروج رو شکستن و وارد شدن. چون در اصلی در صبح ها پلیس داشت و شب ها بسته بود .با وجود گرفتن پاساژ اجازه خرید و فروش رو دادن اما طولی نکشید که پلیس با نقشه زیرکانه ای که نمیشد انکار کرد بیرونشون کرد.
مامان یک روز به بهانه آوردن ست قرمزم که انقدر دوستش داشتم اومد و خبر داد خواستگاری زنگ زده و همین انقدر روی شوق و ذوق آورده بودش که وقتی ازش خواستم خونه رو بفروشه و تا پیدا کردن خونه جدید دانشگاه مستقر بشه قبول کرد. قرار شد از یک ماه دیگه که باید خونه رو خالی کنند مثل گروهی از خانواده به دانشگاه بیان. به خونه گلشاه رفته بودم و یواشکی دم درشون باهم صحبت می
کردیم. از وقتی باباش اومده بود و بزور برده بودش ندیده بودمش .
- باز که این زنکه اومد.
گلرخ خواهر بزرگ ترش بود. گلشاه ضربه ای به بازوش زد.
- هو!
- به جونت مگه بابا نگفت حق نداری با این دختر حرف بزنی؟
اومد سیلی به صورت گذشته بزنه که مچ دستش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدم.
- ببین یارو دستت بهش بخوره یا بفهمم به بابات حرفی زدی هالکت میکنم.
ابرویی بالا انداخت.
- مال این حرف‌ها نیستی!
دستش رو که هنوز توی دستم بود فشردم. صورتش درهم شد.
- آی!
صدای یکی دیگه اومد:
- ولش کن دختر.
خاله شون بود .گلرخ رو توی بغلش پرت کردم. نتونست تعادلش رو حفظ کنه و هر دو روی زمین افتادن. به دانشگاه برگشتم. یک پیغام
از سفیر هند رسیده بود. اون ها که فهمیده بودن ما پاکستانی های مقیم ایران رو به سمت خودمون کشیدیم و اون هایی که در ایران دنیا اومده بودن رو قول شناسنامه ایرانی دادیم، تهدید کرد که در مقابل این امیدها مقابله می کنه و خشمگین میشه. من هم جوابی که سال‌ها پیش کوروش بزرگ داد رو دادم:
- بگو یاوه گفتن رو برای وقتی بذارن که مجبورن در مقابل من ناله و زاری کنند.
فرداش جلسه ای داخل اتاق من برگذار شده بود.
- شایعه ها پشت سر ما خیلی زیاد شده، دیگه کسی حرف هامون رو قبول نداره.
نیک رو گفت:
- باید سریع تر چاره ای پیدا کنیم.
الیاس گفت:
-یک حمله همه جانبه.
همه نگاهش کردیم. من این رو نمی خواستم و چاره دیگه ای دیدم:
_ تبلیغ ها رو بیشتر کنید.
یاس گفت:
- تبلیغ کافی نیست.
این حرف برای نیک رو فرصت بود.
- جاسوس های آمریکایی و اسرائیلی منتظر یک حرف از شما هستن. هر کشور اروپایی هم بخوان...
- جناب نیک رو چطور شما اینطور جهانی هستین؟
با این حرف دایی پارسا همه خندیدن. چند ثانیه با حرص نگاهش کرد بعد خنده زوری کرد.
- برای شما که خوب می شه!
بحث رو جمع کردم و گفتم:
- حالا هرچی!
از جمعشون بیرون اومدم و خواستم برم جایی که فقط ساکت باشه و دو دقیقه بتونم خوب فکرم رو به کار بندازم که حس کردم کسی پشت سرم ایستاده! همون دوست دایی بود.
_ لیا خانم من حس میکنم امنیت شما در حال حاضر مهمترین چیزه و امروز شاهد کتک خوردن شما توسط اون زن بودیم شما می‌تونید قانونی
ازشون شکایت کنید تا تبلیغی هم...
هنوز حرفش تموم نشده بود که با جدیت تمام گفتم:
- نه! من باید برم استراحت کنم پس فعلا.
- خانم چند لحظه به حرف‌های من اهمیت بدید! میشه انقدر به خودتون اعتماد نداشته باشید و خود رای نباشید؟ یکم هم به چیزایی که من میگم اهمیت بدید من میتونم به شما کمک کنم من سیاست خوندم و کارم رو خوب بلدم.
- معذرت میخوام من فقط زیادی نیاز دارم که تنها باشم برای همین انقدر بد صحبت کردم متاسفم فردا صبح مشاجره خواهیم کرد.
به اتاقم رفتم که دیدم مامان اونجاست. ماجرای کتک خوردنم رو شنیده بود. خیلی سریع عکس، العمل نشون داد.
- بیا مگر نگفتم میزنه خودش رو ناکار میکنه؟ ببینید دخترم به چه وضعی دچار شده!
 

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #24
پارت بیست و دو

روی مبل نشستم و لم دادم.
- چیزی نیست فقط کتک خوردم، الکی شلوغ نکنید.
مامان که می‌دونست نه به حرف‌هاش توجه نمی‌کنم نه بیشتر درباره ماجرا توضیح میدم بیرون رفت و تنهام گذاشت. من هم بعد چند دقیقه به اتاقم رفتم و خوابیدم. صبح بعد خوردن صبحانه و
خداحافظی با خانواده خدیجه دنبالم اومد و به دانشکده محل مدیریت کار برگشتیم. سر غذا رسیدم. به سلف رفتم و با الیاس و یاس سر یک میز نشستم. غذا رو آوردن. الیاس یک تیکه از گوشت توی ظرف خودش برام گذاشت. خواستم اعتراض کنم که گفت:
- حرف نباشه! تو همیشه در حال جنب و جوشی، باید غذا بیشتر بخوری.
بی‌حرف شروع به خوردن کردم که تیام به سمتم اومد و با هزار نگرانی حال گلشاه رو می پرسید و میگفت خانوادهاش نمی‌ذاشتن ببینش و
حتی گفتن باید طلاقش بدی. میگفت گلشاه توی آخرین تماسشون گفته حتماً مراقب من باشه و پشتم رو خالی نکنه. اینها رو که میگفت به فکر رفتم.
در عوض همه نداشته‌هامون، گاهی عزیزانی داریم که به یک دنیا می‌ارزد.
اون شب لباس محلی رامسری پوشیدم و فردا ظهرش پشت روحانی اهل تسنن نماز خوندم و پس فردا شبش، یک مراسم بزرگ برای عقد عشاق برگزار شد و صد و چهل عقد انجام گرفت. پس در فرداش حسنیه علویان که وقت تظاهرات آسیب دیده بود درست شد، تا دل افراد بیشتری بدست اومد.
همون روز اتوبوسی از دانشجوهای دانشگاه آزاد چپ کرده بود و نه دانشجو فوت کردن و بیست و هفت نفر مصدوم شدن. نماینده‌های رهبری زودتر از همه خودشون رو به بیمارستان رسوندن و عیادت کردن.
ما هم از این کار الهام گرفتیم و گروهی به سرپرستی نیک‌رو به اونجا فرستادیم. با همه اینها مسئولین اینقدر پررو شده بودن که به خودشون سختی یک عیادت و سرکشی رو نداده بودن و فکر می‌کردن اگه سرشون رو مثل یک کبک زیر برف کنند پای خودشون رو از ماجرا عقب کشیدن، اما نمی‌دونستن اینطور بیشتر درگیر ماجرا میشن. جوری که مردم خشمگین رو حتی هواداری‌ کامل حضرت آقا آروم نکرد و تعداد ما بیشتر و بیشتر شد. جلسه مخفیانه ای گذاشتیم.
_ باید یکجور به این وضعیت تمومی بدیم.
الیاس گفت:
-باید نامه‌ای به رهبر بفرستی و حسن نیتت رو نشونش بدی.
من که در حال گذاشتن یخ روی کبودی‌هام بودم سرجام خشکم زد و مثل بقیه با بهت نگاهش می‌کردم. یاس گفت:
-‌چه نظر خوبی!
الیاس از اینکه یاس ازش تعریف کنه خوشحال نمیشد. پرسیدم:
- چطور این نامه رو بهشون برسونیم؟
گفت:
- همه هطور بهشون نامه میدن؟
یاس گفت:
- چی داری میگی؟! نامه‌های از زیر نظر ده نفر رد میشن که تازه خلاصه به دستشون می‌رسه. تازه این رو که اصلا نمی‌ذارن برسه.
پارسا گفت:
- می‌تونیم به این دوست جدید من بگیم. احتمالا راهی برای کمکمون داره.
روی زخم لبم چسب زدم.
- باید یک نفر نزدیک به رهبری رو پیدا کنیم.
گلشاه گفت:
- از کجا بدونیم کی خودی، کی نخودی و کی بیخودی؟
تا اومدم حرفی بزنم در باز شد و یکی از فرزندهای شهید که به کمکمون اومده بود در حالی که موهای یکی از دخترها رو از روی شال گرفته بود، داخل اومد.
- ببین این مینا خانم چه کرده!
- این چه وضعشه؟!
دختر که انگار اسمش مینا بود به پهنای صورتش اشک میریخت .
- چیشده مینا جان؟
التماس آمیز گفت:
- ببخشید!
حالش نگرانم کرد.
- بگو چیشده دختر، دقم دادی!
- من سوتی دادم.
حرف‌هاش رو در حالی میگفت که هق- هق می کرد. ویسنا بلند شد و به سمتش رفت و بازوهاش رو بین دست‌هاش گرفت.
- عزیزم به ما بگو چی شده.
- بابای... من... سوپری داره.
نمی‌فهمیدم این چه ربطی به موضوع داشت.
- خوب؟
- یک... هق... خانمه... هق... چند ساله میاد... هق... از بابا من خرید.... هق... میکنه.... هق... چند روز پیش فهمید... هق... من جزئی از شما... هستم... هق... از اون روز وقت... هایی.... هق.... که من به خانوادم سر... میزنم به بهانه... خرید می‌اومد من رو به صحبت... هق... می‌گرفت.
صورتش رو پاک کرد.
کم- کم ازم حرف میکشید... من که می‌شناختمش .... هق... بهش شک نمی‌کردم و... هر چی از اینجا دیده... هق... بودم بهش میگفتم.... هق... امروز فهمیدم... همسر رهبر....هق.... بوده.
چند ثانیه در سکوت بهم نگاه کردیم و بعد از اینکه به این زودی مشکلمون حل شد زیر خنده زدیم و خدا رو شکر کردیم. خیلی زود نامه من زیر نظر همهشون نوشته شد و به دست مینا داده شد تا به خانم خجسته تحویل داده بشه. فرداش جواب نامهمون رسید. شروع به خوندنش کردیم، اما در کمال تأسف ایشون از ما خواسته بودن که به تظاهراتمون
پایان بدیم و پیشبینی کرده بودن به زودی خستگی و انعطاف‌پذیری افراد چنان شدت می‌گیره که من توانایی کنترلش رو ندارم و در حالتی که مسئولین تمام تلاششون رو برای مقابله با ما می‌کنند ایشون مجبور به برخورد خشونت‌آمیز برای حفاظت از کشور میشن.
بچه‌ها که دیگه آماده رسیدن به قدرت بودن و تغییراتی که بنظرشون باید به وجود می‌اومد بلوشور- بلوشور بهم می‌رسوندن. اونها رو توی گاو صندوق دانشگاه می‌ذاشتم تا در صورت آسیب دیدن من یک نفر دیگه بتونه ازش استفاده کنه. پس این درخواست رو نمیشد قبول کرد. یک روز بعد از ظهر مامان رو دیدم که توی سالن دانشگاه میدوه و به سمت من بیاد. نگران دستش رو گرفتم.
- چیشده مامان؟
در حالی که اشک توی چشمش حلقه زده بود، نالید:
- مادربزرگت!
یک لحظه هنگ کردم و بعد با صدای تحلیل رفته‌ای پرسیدم:
- چیشده؟!
مادربزرگ رو برده بودن بیمارستان. باید سریع به اونجا می رفتیم. ماشین و شرایط امنیتی آماده شد. وارد بیمارستان نشده بودیم که خبرنگارها رسیدن. ما داخل دویدیم و اونها توی راهرو سعی در راضی کردن همسایه‌ها برای بالا اومدن بودن. وارد اتاق شدیم. دایی پارسا گوشه‌ای گریه میکرد و پرستارها هم دور مادربزرگ جمع شده بودن. با دیدن ما دستش رو به سمتمون دراز کرد:
- الی... یاس، پسر قشنگم! بیا... مادربزرگ ببینتت.
الیاس به سمتش دوید و دستش رو گرفت. من و مامان هم کنار الیاس ایستادیم. مامان گریه میکرد و من بهت‌زده به مادربزرگ بیحال و مریضم نگاه می‌کردم. دست دومش هم روی دست الیاس گذاشت و شروع به گفتن حرفهایی کرد که حتی مامان تا حالا نشنیده بود. چیزهایی که مجبور شدم بخاطرش پرستارها رو بیرون بفرستم.
- توی یک روستا زندگی می‌کردیم، پدرم رعیت بود. سه تا بچه بودیم، هرسه تا دختر، پدرم ولمون کرد، گفت اگه قراره فقط دختر بیاری بمیری بهتره! ننم قالی می‌بافت و نونی توی شکممون می‌نداخت. پسر نداشت براش کار کنه، کل آرزوش این بود دخترهاش نوجوون بده به پیرمردی یا مرد دو زنه‌ای، مگه یک لقمه نون بخورن، اما همین آرزو هم ندید.
 

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #25
پارت بیست و سه

خونه ما خراب می‌موند و پدرم که همیشه شهر بود. یا خونه ارباب حمالی‌ میکرد، مادرم تا صبح چوب به دست جلوی در خونه بیدار می‌موند. یک دستش به دار قالی و یک چشمش به دیوار خراب بود نکنه مردی داخل بپره. خدا خیر بده مردهای روستا رو، می‌دونستن سه تا دختر داره چپ به این خونه نگاه نمی‌کردن، اما زن ها... هزار تهمت
به ننه بدبختم می‌زدن.
نفسش گرفت. مامان با گریه دایی رو صدا کرد، اون هم سریع دکتر رو که بیرون از اتاق نشسته بود صدا زد. دکتر به مادربزرگ می‌رسید اما اون
هنوز تعریف می‌کرد:
- بچه دوم خانواده بودم و چهار ساله که پدرم با یک زن برگشت خونه و گفت خانم خونه. ننم همون جا افتاد رو زمین و دیگه بیدار نشد.
پدرم و اون زن ما رو نخواستن، هیچکسی توی اقوام نونخور اضافه نمی‌خواست، جز عموم. ما رو با خودش برد، لابد میگین چه مرد آقایی، اما بی‌معرفت هر شب یکی مون رو... آزار... آزار. ...
اول همه جا خوردیم .مامان روش رو گرفت و پارسا هنگ کرده بود. دکتر دست از کار کشیده و بهتزده مادربزرگ رو نگاه میکرد و الیاس سرش پایین و با فشار دادن دست های مادربزرگ سعی در آروم کردنش.
داشت و من وحشتزده به خودم میلرزیدم!
-سه سال بعد زنش فهمید، زن‌های اون روزه جرأت سر بلند کردن جلوی شوهرهاشون رو نداشتن. عموم رو با زبون راضی کرد خواهر بزرگم که هشت سالش بود شوهر بده. من رو عموم قبول نکرد، خوشگل بودم و باعث عذابم همون بود. دو روز عموم رفت شهر، من که مسئول چروندن گوسفندها بودم رو زن عمو فرستاد دنبال گرسفندها. خواهر پنج سالم رو برداشت و سوار به خر رفت روستای بغلی و یک کنار گذاشت و برگشت.
من که نفهمیدم، اما قبل از مرگش خودش اعتراف کرد. به ما گفت بیرون رفته و برنگشته، همه توی روستا دنبالش گشتن اما خبری ازش نشد. پدرم که شنید برای اولین بار توی این سه سال اومد. من رو برد، گفت این رو هم میکشی. یکبار من رو خواست، اما زنش نخواستم. آیی!
حواس دکتر جمع شد و به کمکش رفت.
- بهتره حرف نزنید.
- باید تعریف کنم.
من حرف‌هاش رو به زور می‌شنیدم و داشتم به فردای بدون مادربزرگی فکر می‌کردم که شاید رابطهمون بد بود، اما دوستش داشتم.
دلم تنگ است!
بغض سنگینی گلویم را میفشارد
و خیال خالی شدن ندارد انگار!
مُدام چنگ میزند گلویم را
و بودنت را انتظار میکشد.
کاش دیروزی نبود،
تا خاطراتت در آن نقش نمیبست!
و کاش فردایی نباشد
وقتی قرار است
تو در آن نباشی!
ادامه داد:
- یک پسر داشت، یک نعمت، یک نون در بیار واسه شوهرش آورده بود. کتک می‌خوردم، اما خیالم راحت بود بلا سرم نمیاد، همه کارهای خونه
با من بود و خیالم... . دو سال اونجا بودم بعد خواستگار برام اومد. پسر سرباز بود، هم روستایی بودیم، من رو گرفت و همون روز رفت تهران ادامه خدمتش. از خدمتکاری زن بابا شدم خدمتکار مادرشوهر. توی آرزوی پسر داشتن می سوختم اما حتی شوهرم رو درست و حسابی نمی‌دیدم. پنج ماه از سربازیش مونده بود.
این پنج ماه رو دعا می‌کردم بلاهایی که عموم سرم آورده رو نفهمه. نفهمید... از سربازی اومد توی اتاق همون خونه مستقر شدیم. باردار شدم چند ماه، زندگی نه اما روزی صدبار نمردم. شما جوون‌ها درد رو نمی‌دونید چیه! همش می‌نالید، زنده اید درد رو احساس می‌کنید، حال من بشین نمی‌تونید حتی آخ بگین، بچه دختر بود، مادر شما، وای من رو کشتن، می‌زدند، فحش، توهین، آزار. بچم زار میزد، بغلش نمی‌کردن، می‌گفتن ما آشغال جمع کن نیستیم. شوهرم بغل دست باباش توی مغازه کار می‌کرد.
بلاخره یک خونه نقلی گرفت، همین برام بس بود بعد از پنج سال زندگی با یک دختر سه ساله شدم کنیز یک خونه. همه اون آزارها بود اما خدا رو شکر می‌کردم. زیر مشت و لگد شوهرم بودم، نون
خشکی داشتم، کار می‌کرد و وضعمون روز به روز بهتر می شد. اهل خیانت نبود، اصلا من رو هم نمی‌خواست.
همه به عکس پدربزرگ روی طاقچه زل زده بودیم. لاغر با صورت سفید و عینک بزرگی به چشم.
_ کتک که کم نمیشد، تاندوم پام در رفت، چشمم بیناییش کم شد، عادت نمی‌کنه آدم به درد. تمام آرزوم پسر آوردن بود، اما حتی یک دختر نمی‌آوردم. توی خونه زندانی بودم، دختر بدبختم هم. مادرتون سیزده ساله بود، شوهرم گفت تو مثل ننه فلان - فلان شده ات پسر زا نیستی، دخترت هم حتما مثل خودت، من باید زن داشته باشم. گفت مردم مسخرم می‌کنند. حالا یک بازاری حسابی شده بود، رفت پیش حاج آقای مسجد ازش کمک خواست.
شرایطش رو گفت، ای خدا خیر بده این حاج آقا رو. از مادرمون زهرا گفت، از ابتر گفتن به پیغمبر،
اینقدر گفت و گفت که دل شوهرم رو نرم کرد. اومد خونه و مادرتون رو بغل کرد گفت این زهرای منه، گفت زهرا صداش کنید. اون موقع تازه هفت ساله بود مدرسه می‌فرستادش و از اینور قربون صدقش می‌رفت. به من می‌گفت از بی‌عرضگی تو من می‌تونم یک فرشته بسازم. میگفت زهرای من اسم من رو ادامه میده. میگفت فقط بهش بگین زهرا .حالا دخترش رو دوست داشت اما من رو نه، همین که می‌دیدم با دخترم خوبه برام بس بود. وقتی کتک میخوردم. ...
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #26
پارت بیست و چهار

از شدت درد و ناله به بالشت چنگ میزد .
- مادرتون می‌اومد ازم دفاع کنه، اما کتک می‌خورد. بعد از کتک شوهرم با گریه قربون صدقه دخترش می‌رفت اما من نه، مادرتون هم... دوستش نداشت، اما جرأت گفتن هم نداشت. این دخترم فاطمه است، دخترم زهرا هست ادامه داشت تا مادرتون خواست سراغ تئاتر بره، باباش سرش داد میزد می گفت از بازیگر زهرا بدست نمیاد. مادرت بزرگ شده بود و توی روش می‌ایستاد، می گفت زهرا از ابوسفیان بر نمیاد، اوج توان ابوسفیان معاویه، مادرت کتک می‌خورد و من ناله می‌کردم ای کاش پسر داشتم حمایتم کنه.
بالاخره مادرتون رفت رشته مورد علاقه‌ش اما پدربزرگتون باهاش قهر بود. دیگه کمتر خونه می‌اومد و وقتی که می‌اومد حال درستی نداشت. دیگه شوهرم دوستش نداشت، اما جلوی شوهرش جرأت اذیت کردنش هم نداشت. بالاخره بهشت شد. مادرتون پسر آورد، الیاسم اومد، دنیام بهشت شد، از شدت خوشحالی تلخی‌های زندگی رو احساس نمی‌کردم. خوشحال بودم که سرنوشت من برای دخترم پیش نمیاد. چیزی نگذشت خودم هم حامله شدم. بچم، بعد از بچه دخترم دنیا اومد، پسرم اومد!
اینبار داشت میخندید.
- خوش پا قدمم اومد، باباش مرد! اموالش دستم بود و نمی‌دونستم چیکارش کنم. دادم دامادم، سرم رو کلاه گذاشت و گند زد به زندگیم. کاش پسرم بزرگ بود، باباتون که رفت، مادرتون پولم رو تا جایی که
می‌تونست بهم برگردوند. حالا من. ...
یکدفعه صدایش، نفس‌هاش و پلک زدن‌های گاه و بیگاهش ایستاد و با چشم‌های باز به سقف اتاق خیره شد.
**اسفند همان سال***
گلشاه با چند روز اعتصاب غذا خانوادهاش رو راضی کرده بود که بعد از کلی درگیری دست از سرش بردارن و به خونه بیاد. اون روز توی غذام مقدار زیادی هسته سیب ریخته بودن تا هم توی آزمایشی که قبل از
پخش غذاها سر سالم بودنشون انجام میشد مشخص نشه هم بتونه من رو از پا در بیاره، اما با سه بار بالا آوردن و چهار ساعت خوابیدن حالم
بهتر شد. جلسه گذاشتیم. نیک‌رو پیشنهاد داد:
- برای اینکه به هدفمون برسیم بهترین کار اینه بیت ریاست جمهوریمون رو آماده کنیم.
- میان خرابش میکنند.
با تأسف سری به نشونه تایید تکون داد، اما الیاس گفت:
- پس بهتره جایی باشه که نتونند آسیبی بهش بزنند.
- مثلا کجا؟
- هرجایی.
به فکر فرو رفت. ما هم داشتیم فکر میکردیم که یاس گفت:
- یکجا مثل همین دانشگاه که نتونند به اموال علمی کشور آسیب بزنند.
ویسنا گفت:
- هیچ جا بهتر از همین دانشگاه نیست، اما مگه میشه وسط دانشگاه ساختمون ریاست جمهوری باشه؟ دانشجوها وقت اعتراض داغونش می‌کنند.
وحید، شوهر ویسنا گفت:
- دارالفنون.
همه با تعجب نگاهش کردیم که گفت:
- مدرسه دارالفنون.
نگاهی بهم کردیم. خدیجه گفت:
- اون مدرسه جز آثار باستانی هست.
-خب ما که نمی‌خوایم خرابش کنیم.
منیژه گفت:
- آخه مگه از آثار باستانی میشه همچین استفادهای کرد؟
گلشاه وارد شد.
- آره، مگه الان از مجموعه کاخ سعد آباد استفاده نمی‌کنند؟
خدیجه عقب کشید و گفت:
- نمیدونم والا.
نامزد گلشاه گفت:
قبل از اینکه لوازم رو بذاریم جلومون رو میگیرن.
وحید جوابش رو داد:
- لوازم رو آماده میکنیم و در یک حرکت به اونجا می‌بریم.
نیک‌رو گفت:
- میان بیرونمون می‌کنند.
گفتم:
- خب یک تعداد زیاد از بچه‌ها رو اون جا می‌ذاریم.
الیاس گفت:
- به خاک و خون می‌کشندشون، این کار علناً اعلام شورش هست.
دوباره همه به فکر رفتیم. یاس گفت:
- خوب نیست یک قدم کوتاه بیایم؟
کنجکاو نگاهش کردیم. ویسنا پرسید:
- یعنی چیکار کنیم؟
-خوبه که دارالفنون رو به عنوان بیت ریاست جمهوری معرفی کنیم،
اما چه نیازی به پافشاری که آخرش شکست بخوریم؟ زدن یک تابلو
کافی نیست؟
بههم نگاه کردیم. وحید گفت:
-اگه به یک تابلوئه، چرا دارالفنون؟ به هر آپارتمانی میشه زد.
خدیجه جوابش رو داد:
-در این صورت با خراب کردن اون خونه یا تبدیل به مکان کارآمد دیگه کردنش کار ما رو کلا از خاطره‌ها پاک می‌کنند.
توی خونه یکی از بچه‌ها همه چی آماده شد که جاسوس‌ها متوجه نشن. خیلی زود تابلو درست شد. یک تابلوی مشکی که روش نوشته بود.*بیت
ریاست جمهوری* و زیرش اضافه کرده بود *لیا داوودی*وقتی به بچه‌های دانشگاه نشونش دادیم همه با صدای بلند شعار گفتن. اما من ترس داشتم و برای آروم کردن خودم زمزمه می‌کردم:
- گاه‌گاهی دلم می‌گیرد به خودم می‌گویم در دیاری که پر از دیوار است
به کجا باید رفت؟
به که باید پیوست؟
 

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #27
پارت بیست و پنج

به که باید دل بست؟
حس تنهای درونم گوید:
بشکن دیواری، که درونت داری!
چه سوالی داری؟!
" خدا " را داری
تو
" خدا"
و
اول و آخر با توست!
"سهراب سپهری"
تابلو زده شد و عنوان اخبار داخلی و خارجی، غیر رسمی و رسمی، فضای مجازی و روزنامه‌ها راجع بهش صحبت کردن و بالاخره چیزی که باید میشد شد، و بعد از پایین آوردن تابلو اعلام پایان مماشات شد. نیک‌رو چند نفر رو آورد.
- این‌ها انواع هکرها و مغزهایی هستن که حاضر به کمک از ما شدن، هنرمندها هم به طرفدارهاشون اعلام حمایت جدی از ما کردن، یک گروه اهل سیاست هم با وعده رسمی شدن حزب با کله شروع به حمایت پنهانی کردن، گروهی از اهل تجارت هم پدرهای ما که توی همون کار هستن به کمک آوردن. هرچقدر دیگه هم نیاز به کمک داشتیم رو با پول خریدیم.
- پس همه چی به نفع ما هست؟
الیاس گفت:
- وقتی از سمتی دیگه به ما حمله کنند، نه.
- منظورت چیه؟
نیکرو با کلافگی گفت:
- منظورش به اون مافیا و سفیرهایی بود که رد کردید.
جدی نگاهشون کردم.
- از چهل سال پیش تا همین امسال ده‌ها گروه مخالف به انواع خارجی‌ها و مافیا همدست شدن و یک قدم جلو نرفتن .
کلافه هیچکدوم حرفی نزدن. رو به یاس که ساکت همراهمون بود، گفتم:
- بگو به زودی یک جشن می‌گیریم.
- به چه مناسبت؟
نگاهش کردم.
_ عید نوروز.
- آخ راست میگی نزدیکه عید. زمان از دستمون در رفته ها.
نیک‌رو که به من زل زده بود بدون نگاه کردن به پسرها گفت:
- میشه من رو با خانم داوودی تنها بذارین؟
اون دوتا متعجب بهم نگاه کردن، اما بیحرف رفتن. حالا توی قسمتی از حیاط دانشگاه باهم تنها بودیم .معذب شدم.
- چی قراره به من بگین؟
در حالی که جدی نگاهم میکرد گفت:
- شما می‌تونید بدون کمک مافیا و... . به خواستمون برسید.
با اشتیاق و هیجان نگاهش کردم .ادامه داد:
- فقط یک راه وجود داره.
یک قدم جلو اومد. نگران یک قدم عقب رفتم .
- چی... چی؟!
- من رو پس نزن لیا، به آرزوی یک سالم برسون. من هم تو رو به هرچی آرزو داشته باشی می‌رسونم!
آب دهنم رو قورت دادم و به پشت سرم نگاه کردم. نمی‌ترسیدم، اما شرایط اذیتم میکرد. دوباره جلوتر اومد.
- فرار نکن دختر، هیچکسی به اندازه من پشت تو نبود.
- خانم داوودی!
از خدا خواسته به ناجیم نگاه کردم، وهب خان! ک لحظه اون پسر که دست‌هاش رو توی جیبش کرده بود و میخندید بنظرم اینقدر قشنگ و رویایی اومد که قلبم شروع به تپیدن کردن و ع×ر×ق روی پیشونیم نشست. روم رو گرفتم و از چیزی که توی وجودم تغییر کرده بود شگفت‌زده شدم. اهل این نبودم احساسم رو عقب بزنم، اما حقیقتش برام تلخ بود. به خودم اومدم و روبه‌رومون ایستاده بود. نیک‌رو پرسید:
- چیزی شده؟
- آقای داوودی کار جشن عید رو به من سپردن، اومدم بپرسم باید چیکار کنم؟
نیک‌رو بلند و اغراق‌آمیز خندید.
- جشن رو به یک بچه مثبت سپرده؟! وای نکن، قرار روضه بگیریم.
درحالی که احساس می‌کردم وهب ناراحت بشه، هم پای نیک‌رو خندید و با این کارش اون رو هم ضایع کرد.نگاهم رو از اون گرفتم و به وهب خان دوختم.
آدمهایی که واقعا مهربونن، دائما ادای کسهایی که خیلی مهربون و خوبن رو در نمیارن، اونقدر معمولی هستن که به چشم نمیان، مگر توی لحظه‌های سخت!
برای خلاصی از اون وضع گفتم:
- تشریف بیارین براتون توضیح میدم.
رو به نیک‌رو گفتم:
- سعی میکنم همه لذت ببرن.
در حالی که با فاصله از هم راه می‌رفتیم راجع به جشن مشورت می‌کردیم، اما حواسم پی لذتی بود که از این هم قدمی داشتم. این اولین بار نبود که چنین حسی داشتم. حدوداً چهار سال پیش عاشق
گلفروش محله‌مون شده بودم، از بس این پسر خوشگل بود! مادر بزرگم از خدا خواسته پسر رو به خونه دعوت کرد. پسر بهم پیشنهاد دوستی داد و من رد کردم، اما مادربزرگم بهم گفت با شرایط من به این راحتی برام شوهر پیدا نمیشه و بهتره به بخت خودم پشت پا نزنم.
خانوادم خبر نداشتن، اما من به بهانه درس خوندن برای کنکور خونه مادربزرگ می‌اومدم. نصف زمانم رو درس می‌خوندم و نصف دیگه با داوود بیرون می‌رفتیم. منی که می‌تونستم جز نفرات برتر کنکور بشم رتبه سیصد شدم. اما خوشحال بودم، با اینکه دوست پسری داشتم که دو رو و رویا پرداز بود. اما با سرتقی‌های مادربزرگ پاش موندم، تا جایی که بعد از سه سال یعنی یک سال پیش خانوادم فهمیدن. مامان با وجود اینکه می‌دونست مادربزرگ اطلاع داره خیلی باهام دعوا کرد، اما الیاس به احترام مادربزرگ چیزی نگفت.
یاس گفت بهترین کار اینه که به داوود بگی به خواستگاریت بیاد. پارسا گفت چون غرور تو نشکنه مادربزرگ که احترام زیادی پیش داوود داشت بهش بگه. مادربزرگ گفت، اما داوود به بهانه نداشتن خونه و ماشین عقب می‌انداخت تا زمانی که مامان راجع‌بهش تحقیق کرد و متوجه شد زن داره.
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #28
پارت بیست و شیش

سعی کردم حواسم رو از خاطرات بگیرم و به الان بدم. تا عید آتش‌بسی ایجاد شد که بخاطر فرصتی بود که بهمون برای کناره گرفتن داده بودن. ماهم این فرصت رو برای آمادگی عید گذاشتیم.
روز جشن و چهارشنبه سوری رو یکی کردیم. بچه‌هایی که آهنگ بلد بودن هر گروه یک جا شروع به زدن و خوندن کردن .یک گروه با همون مانتو و شلوار و شال می‌رقصیدن و بعضی‌ها هم از روی آتیش می‌پریدن. از سلف سرویس بوی خوش پلو می‌اومد و مرغ ها هم پر کنده بین روغن جلیز و پلیز می‌کردن.
دخترهای گروه جهادی به همه گل و روزی هدیه می‌دادن و پسرها هم توی پختن غذا کمک می‌کردن. کم پیش می‌اومد کسی از اون یکی دلخور بشه. وقتی چادری و سر لخت کنار هم خندیده بودن، وقتی ریش‌دار و مو بلند کنار هم شعار می‌دادن، وقتی افراد میانسال و جوون بهم پول و لوازم مورد نیاز زندگی قرض می‌دادن، مگه میشد از هم بدشون بیاد؟!
جالبیش این بود هفته پیش یک خانم همینجا درد زایمان گرفته بودش و با کمک پزشک‌هایی که حضور داشتن دنیا آورده بودش. اسم بچه رو لیا گذاشته بود و حالا اون فسقل حاشیه ساز نماد ما شده بود و عکسش روی بنرهای همراهمون توی تظاهرات بود. بعضی وقت‌ها دخترهای چادری یواشکی از پشت سر شال دخترهایی که شالشون افتاده بود رو روی سرشون درست می‌کردن و اونها هم با خنده دنبالشون می‌افتادن.
جوون‌ها با شیطنت روحانیون رو راضی می‌کردن عباشون رو به اونها بدن و نمایش انجام می‌دادن. حتی قسمتی دوتا روحانی نمایش اجرا می‌کردن و دورشون جمع شده بودم، بجای ترقه که توی این
جمعیت خطرناک بود از انواع فشفشه استفاده می‌کردیم. چند نفر برای بچه‌ها فر- فره درست می‌کردن و اونها هم بدو- بدو می‌کردن تا بچرخه. برای بچه‌های کوچیک که همراه بزرگترهاشون با ما زندگی می‌کردن تاب و سرسره آورده بودیم، البته
خودشون حوض‌های دانشگاه رو هم مکان خوبی برای تفریح پیدا کرده بودن.
نوجوون ها هم با سرگرمی‌هایی که به وجود اومده بود مشغول بودن و نوجوون‌های بزرگتر دختر و پسر باهم فوتبال و والیبال بازی می‌کردن. زن و شوهرهای جوون رقص والس رو که مخصوص متاهل‌ها گذاشته شده بود انجام می‌دادن و گاهی مجردها به مامورهایی که اجازه نزدیک شدن اون‌ها رو نمی‌دادن اعتراض می‌کردن. زن و شوهرهایی
که مدت بیشتری با هم بودن دست در دست داخل حیاط دانشگاه قدم میزدن. مسنترها هم جایی دور از جمعیت کنار هم نشسته بودن و صدای خنده‌هاشون می‌پیچید. دست‌هام رو بالا بردم و توی دلم دعا کردم: خدایا خنده پاک همیشه بر لب هاشون باشه.
_ دعا میکردین؟
به وهب خان نگاه کردم که بیشتر این مدت مهمونی برای هماهنگ و جمع و جور کردن اوضاع مجبور بودیم کنار هم باشم.
- بله.
- خیلی هم عالی !بالن هوا دادین؟
- نه هنوز.
لبخند قشنگش روی لبش بود.
- انتهای حیاط، بریم؟
سر تکون دادم و دوباره به همون شکل همیشگی کنار هم حرکت کردیم تا به انتهای باغ رسیدیم. بالن ها آماده حرکت بودن. یکی از بالن ها رو برداشتم اما کار باهاش رو بلد نبودم .جلو اومد.
- می‌خواین کمکتون کنم؟
- چرا که نه.
دست‌هاش بین پلاستیک و مشعل بالن می‌چرخید و نگاه من به دست‌هاش بود. درست شد. حالا بالا میره. من نگه می‌دارم، شما روشنش کنید. نمی‌تونست راحت نگهش داره. با یک دست چوب نفتی رو روی آتیش آماده شده می‌گرفتم و با دست دیگه کمکش می‌کردم.همینطور که حرکت بالن رو نگاه می‌کردم متوجه یاس شدم که دستش رو دور شونه ضعیف مادرش حلقه کرده بود و با اون زن معتاد به بالن ها زل زده بود و چنان لبخندی روی لبش بود، که دلم نیومد چیزی بگم.
چند وقت بود که مادرش رو که حالا درمونده از همه جا بود با خودش آورده بود. به صدای نزدیکترین خواننده ها گوش می‌دادم:
یکسری سیاه و سفیدها خوبن؛
مثل برف الی موهات
مثل کالویه‌های پیانو؛
مثل اون دوتا چشمهات
مثل ترکیب یه شال سفید
با موهای مشکی فرفری
مثل یه آلبوم عکس قدیمی
که پره از عکسهای بچگی
با تو رنگ دنیام چه قشنگه
سیاه و سفیده آره. ...
- چیشد که به فلسفه رفتید؟
- فقط علاقه.
- رتبهتون چند بود؟
نیشخند زد.
- سه کنکور انسانی.
با بهت به سمتش برگشتم.
- دروغ!
در حالی که دست هاش داخل جیب شلوارش بود، شونه ای بالا انداخت.
- بهتره باور کنید!
یاس مادرش رو جلو آورد و کمکش کرد تا بالنی درست کنه.
همینشه که قشنگه
من شب تارم و
تو هم شدی ماهم و
کنار هم کاملیم
میفهمی احوالم رو
با تو رنگ
دنیام چه قشنگه
سیاه و سفیده آره
همینشه که قشنگه
من شب تارم و. ...
دوتا بچه به سمتمون اومدن و دوتا فشفشه ستارهای به سمتمون گرفتن. سرشون رو بوسیدم و فشفشهها رو گرفتم و یکی از وهب خان دادم. خود بچه ها با فندک آشپزخونه روشنش کردن" وای" گفتم و با ذوق به ستاره دستم خیره شدم. یاس و مادرش به سمتمون اومدن. کلافه به مادر یاس خیره شدم.
تو هم شدی ماهم و
کنار هم کاملیم
میفهمی احوالم رو
توی وضعیت سفیدم باهات
متضاد منی، ولی رفیقم باهات
من سیاهم و تو سفید، فرقمون زیاد
اما جالب اینه کاملا به هم میاد
تیرگی من، با روشنی تو قشنگه
بعد شب تیره روشنی صبح
تو دلیل من برای بودنی، من دلیل تو
مادر یاس دستش رو به سمتم دراز کرد که آروم فشردم. یاس گفت:
- میشه مدتی داخل دانشگاه بمونه؟
نگاه مغرورانه ای به مادرش انداختم. نقشه هاش رو می دونستم و رو به یاس گفتم:
- باید باهات صحبت کنم.
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #29
پارت بیست و هفت

با تو رنگ، دنیام چه قشنگه
سیاه و سفیده آره
همینشه که قشنگه
من شب تارم و
تو هم شدی ماهم و
کنار هم کاملیم
میفهمی احوالم رو
با تو رنگ، دنیام چه قشنگه
سیاه و سفیده آره
همینشه که قشنگه
از مادرش معذرت خواست و همراه هم دور شدیم.
- از کجا پیداش کردی؟
- پیدام کرد.
- از کجا؟
متوجه شد سردمه، پس کتش رو روم انداخت.
من شب تارم و
_ همه می‌دونند من کجا هستم.
تو هم شدی ماهمو
کنار هم کاملیم
میفهمی احوالم رو
سیاه سفید_ حامیم
- میتونی تا هر وقت می‌خوای نگهش داری، اما به شرطی.
- چی؟
- اینکه تعهد رسمی بدی از ارثیت قرونی به مادرت نمیدی.
با تعجب گفت:
- اون مادرمه!
- تنها شرط اینه.
یکم فکر کرد و گفت:
_ باشه .
- مادرت تا بعد از تعهد متوجه نشه.
- این هم باشه.
هنوز عید نرسیده بود که ما آماده بودیم. روز بعدش گروهمون که توی دانشگاههای کرمان پناه برده بودن شهر رو بگیرن. بهشون یادآوری شده بود تا جایی که میتونند با کمترین تلفات این کار رو انجام بدن. توی
سمنان، اصفهان و همدان هم همین آمادگی ایجاد شده بود. ویسنا گفت:
- فکر کنم این مدت افراد نظام هم نقشه کشیده باشن.
- هر چی قرار باشه، بشه، میشه. شماها فقط روی جشن عید تمرکز کنید؛ میخوام شورندگی ایران از ما باشه.
با افتخاری که جدید با گفتن اسم وحید دوست نیک رو حرف میزد گفت:
- وحید همه چی رو درست میکنه.
- عالیه !
به سمت در رفتم که با تعجب پرسید:
- کجا میری؟
_باید یک کاری انجام بدم.
و به همین توضیح بسنده کردم .از بین جمعیت در حالی که محافظ‌هام پشت سرم بودن رد میشدم تا به چادر پنج پسر رسیدم .
- وهب خان!
صدای پچ- پچی که از داخل چادر می، اومد ایستاد و مدت زیادتر از حد معمول طول کشید تا کله‌اش از زیر زیپ چادر بیرون بیاد.
- ب... بله!
احساس کردم هل کرده، اما نفهمیدم برای چی!
- میشه تشریف بیارین؟ باید باهم صحبت کنیم.
انگار خیالش راحت شده باشه، گفت:
- حتما.
به سمت خلوت حیاط رفتیم و من سر راه مادرهای شهید رو میدیدم که دارن عبادت می‌کنند. میدونستم چهله برای آرامش کشور و خوشبختی
مردم گرفته بودن.
کسی که گهوارهات را تکان داد؛ میتواند با دعایش دنیایت را هم تکان بدهد
بیتاب گفت:
- میشه محافظ‌هاتون دور بشن؟ من خودم مراقبتون هستم.
نگاهی به عقب انداختم و گفتم:
- به حرف من گوش نمی‌کنند، فقط منیژه میتونه راضیشون کنه. به سختی حاضر شدن چند متری فاصله بگیرن.
دستی توی موهاش کشید.
- ای بابا!
ایستادم و به سمتش برگشتم. اون هم همین کار رو کرد. بعد از یکم مکث شروع کردم:
- اول بابت جشن ازتون تشکر میکنم. واقعا عالی بود، همه راضی بودن!
- وظیفم بود.
- دوم اینکه. ...
سرم رو پایین انداختم و سرگرم بازی با انگشت‌هام شدم.
_ راستش با توجه به شرایط حال، معلوم نیست تا چند روز یا حتی چند دقیقه دیگه زنده بمونم.
-این چه حرفیه؟!
- حقیقت، برای همین دوست ندارم چیزی توی دلم مونده باشه.
سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم.
- راستش... وهب خان من به شما... احساس محبت عجیبی... دارم!
چشم‌هاش گرد شد، اما نایستادم و سریع با قدمهای تند به سمت جمعیت برگشتم .
***دانای رمان***
- مطمئنی این جشن تو همچین ناکجا آبادیه؟
این رو یاس از پارسا پرسید .
- نه، بیرون اینجاست.
پارسا یاس رو به زور با خودش به سمت مجلس یکی از دوست‌هاش برده بود. یاس می‌دونست پارسا اهل خلاف نیست، اما در مقابلش می‌دونست که اون رو باعث خراب شدن زندگی خواهر و شوهرخواهرش میدونه.
_ اِ!
- چیشد؟
- گازش تموم شد، بنزین هم نداره.
یاس نگاهی به عقربه ها انداخت و بعد به فضای بیرون شهر.
- می‌خوای چیکار کنی؟
پیاده شد.
- اینجا خط نداره، بیا دور بشیم ببینم کجا خط میده.
- تو برو، من به چیکار بیام؟
- گرگ داره ها.
سریع پیاده شد .حدوداً نیم ساعت بی‌وقفه راه رفتن و هر دو نفس- نفس می‌زدن.
-ای بمیری پارسا! چرا هیچ جا آنتن نمیده؟
پارسا دیگه نمی‌تونه خودش رو کنترل کنه و زیر خنده میزنه. یاس عصبانی یقه لباسش رو میگیره.
-همش نقشه بود؟!
 

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #30
پارت بیست و هشت

خنده از صورت پارسا میره و خونسرد جواب میده:
- آره.
تن یاس از شدت عصبانیت می‌لرزه، اما کاری هم نمی‌تونه انجام بده.
- زنگ بزن یکی دنبالمون بیاد.
- نوچ!
- پارسا!
پارسا که داشت از وضعیتش لذت میبرد، گفت:
- کوفت!
چند ساعت میگذه، هر دو در حال لرزیدن بودن. پارسا با اینکه دو و سه لباس گرم پوشید بود، باز هم می‌لرزید .این براش سخت بود، ولی نه اینقدر که از این خوشگذرونی بگذره.
- ساعت چنده؟
- سه صبح.
- دیونه سه صبحه ما تو بیابونیم! آخه چرا چیزی بهمون حمله نکرده؟
نگاهی به یاس که از ترس و سرما میلرزید انداخت.
- خدا نخواسته. اگه ناراحتی بگم حمله کنه!
_ ارباب گرگ‌ها و سگ‌ها هم که شدی!
- نه اما الان باهاشون هم صحبتم!
اخم‌های یاس درهم میشه، ولی الان کارش گیره.
- زنگ بزن دیگه!
و پارسا دست به گوشی میشه.
**وهب**
- انگار مرگش رو نزدیک میدید.
سرگرد نیم نگاهی به سرهنگ انداخت و بعد طلبکارانه گفت:
- ما رو برای یک انگار به اینجا کشوندی؟ !
- حرف از نزدیک بودن مرگش زد، ممکنه نقشه خطرناکی داشته باشند.
سرگرد خواست دوباره داد بزنه که سرهنگ دستش رو به علامت سکوت سمتش گرفت.
- حق با شماست سروان، اما برای من یک سوالی پیش اومده.
صاف ایستادم.
_ در خدمتم!
- این خبر رو می‌تونستی رمزی پیامک کنی، چیشد که خودت اومدی؟
هول شدم.
- خوب... فکر کردم. ...
- خبر اصلیت رو بگو.
نفس عمیقی کشیدم و سریع گفتم:
- لیا به بنده ابراز علاقه کرده.
_ چی؟!
صدای داد سرگرد بود. سرهنگ هم چند لحظه نتونست حرف بزنه. سرگرد غرید:
- تو چی؟!
- متوجه منظورتون نمیشم.
- توهم دوستش داری؟!
اخم کردم.
_ اگه دوستش داشتم این خبر رو به تو نمی‌دادم .
رو به سرهنگ گفتم:
- من برای اجرای دستورتون هیچ مانعی نمیبینم.
سرهنگ با بی، رحمی گفت:
- پس بکشش!
یک لحظه قلبم درد گرفت، اما بی‌فکر پیش گفتم:
- حتماً این کار رو میکنم.
- میتونی بری.
احترام گذاشتم و بیرون اومدم. بی‌معطلی با تصمیم مصمم به دانشگاه برگشتم. دیگه برام مهم نبود
کسی اونموقع باشه یا نه، فقط می‌خواستم به این جنجال پایان بدم. مکانش رو پیدا کردم و به اون سمت رفتم. توی آبدارخونه بود. اون نزدیکی یکی از محافظ‌هاش ایستاده بود. نگاهی به دوربین‌ها کردم و جایی که خبری از دوربین‌ها نبود پیراهنم رو روی سر و صورتم کشیدم. وقتی نزدیک شدم اون پسر گفت:
_ تو کی هستی؟
فقط جلو رفتم. نگران تر پرسید:
- هو، کی هستی؟!
باتومی که همراهش بود رو در آورد. دستش رو بالا برد که با یک ضربه زیر دستش و یکی توی گردنش بیهوشش کردم. به سمت در رفتم و سرم رو به در چسبوندم. با اطلاعاتی که این مدت بدست آورده بودیم می‌دونستم این ساعت هیچ کس دوربین ها رو چک نمی‌کنه .ناخودآگاه به صداها گوش دادم:
- شما که دوباره به اینجا اومدین.
صدای کلفت مردی در مقابلش بلند شد:
- چون احساس کردم دیگه وقتشه من رو بخوان.
- اشتباه فکر کردین، من هنوز همون رویه قبلم رو دارم.
- مطمئنم دارین ناز می‌کنید!
این کی بود؟!
-می‌تونید تشریف ببرید.
هنوز هم فکر کنید.
-تشریف ببرید!
یکم مکث بود، بعد گفت:
-دختر جون، من پدرخوانده مافیای سیاست ایران هستم. تو با تمام دک و پزت در مقابله من یک پشهای، اینقدر خودت رو بالا نبر.
از در فاصله گرفتم و با مبهوتی بهش زل زدم .
- میتونید، تشریف، ببرید!
- این آخرین فرصتی هست که بهت میدم، اگه امروز حمایت من رو قبول نکنی ما از حکومت ایران حمایت می‌کنیم و تا چند روز دیگه کار تو تمومه.
-آقای محترم، می‌تونید تشریف ببرید!
با صدای قدم‌هایی که سمت در می‌اومد وحشت‌زده از هدر دادن زمان به سمتی دویدم و پشت دیواری پنهان شدم و چند مردی رو دیدم که از آبدارخونه خارج شدن. این دختر دیگه کیه؟!
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
221

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین