. . .

در دست اقدام رمان من لیلیث نیستم| اِل

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. ترسناک
  2. تخیلی
  3. فانتزی
  4. اساطیری
  5. دلهره‌‌آور(هیجانی)
عنوان: من لیلیث نیستم
نویسنده: اِل
ژانر: فانتزی تخیلی ترسناک
ناظر: @Lovely Devil
خلاصه:
شوق ماندن داشتم، اما توان نبرد نداشتم.
اما با درد مرگ را صدا زدم.
خاک را در آغوش کشیدم.
اما زندگی مرا وادار کرد تا برگردم.
برگردم و رو به رو شوم.
با سرنوشتی که دیگران برایم رقم زدند.
تا آشوب را در این عالم به پا کنم.
مقدمه:
این مجازات حق من است من گناه کردم
گناهم چشم بستن بود.
برای رسیدن به هیچ
چشم بستم برای قدرتی بی‌منبع
چشم بستم برای رسیدن حرص بی‌منطق
چشم بستم از این عشق پاک
چشم بستم از عذاب بی‌امان خواهرم
چشم بستم از گمشدگی برادرم
چشم بستم از انسان بودنم
اکنون در تاریکی جز نام تو که را فریاد زنم
جز تو چه کس توان رهایی مرا دارد.


نویسنده:
این رمان درحال ویرایش است، و قرار است جزعیاتی برای بهبود صحنه سازی و حس پردازی وارد رمان شود به همین علت تا چند روز آینده هیچ پارتی آپ نخواهد شد
 
آخرین ویرایش:

شیرموز

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6487
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
55
پسندها
292
امتیازها
83

  • #21
پارت ۱۹
حالش از عزیزم گفتن‌هایش بد می‌شد, دلش می‌خواست مشتی حواله صورتش کند، دندان‌هایش را روی زمین بریزد، تا نتواند هی عزیزم‌عزیزم بگوید.
ایزابل که کل عمرش را در این مدرسه جمله‌ای جز حق با اونه نگفته بود، را دوباره آن جمله را به زبان آورد، هر دو از آن‌جا خارج شدند.
بعداز رفتن آنان سیری در را بست، با خشم غرید:
- تو این‌جا چی کار می‌کنی؟ چطوری بلند شدی اومدی؟ یک ساعت کامل تن بدنت عین برق گرفته‌ها می‌لرزید!
سپس تن صدایش را پایین آورد
- حنا رو چطور آوردیش؟
حنا از زیر تخت بیرون اومد و گفت:
- آبجی چه بلایی سرت اومده؟ سیری راست می‌گه؟
حوری با خشم در جواب او گفت:
- یه لحظه استوپ کنید بگم!
اتفاقات دیشب را به سیری توضیح داد، سیلی آن مرد ناشناس به کارا را به دوستش گفت، حنا با هیجان ادامه داد:
- چطور آریا رو یادت رفته؟ اون همون کسی بود که ما رو از ایران آورد، کاری کرد که اون دو نفر به زندان برن.
جمله‌ آخرش را با اندوه گفت، از قصد نام مادرش را به زبان نیاورد، چون از گفتن اینکه مادرش حوری را آزار می‌داد، بسیار ناراحت بود.
حوری با خشم گفت:
- چی داری می‌گی؟آریا اون موقع بیست و پنج سالش بود، الان ده سالی میگذره باید یکم پیر...
از شدت درد نفسش بند آمد ، نتوانست ادامه بدهد، دستش را روی قفسه‌ سینه‌اش گذاشت، خم شد.
حنا بلند شد و روی تخت کنار خواهرش نشست، با نگرانی گفت:
- چی شده آبجی؟ حالت خوبه‌؟
حوری به زور نفسی گرفت، با درد گفت:
- چیزیم نیست! فقط یکم از اون معجون ضد درد بهم بده.
سیری سریعا از کمد چوبی‌اش یک شیشه کوچک مربع شکلی بیرون آورد، که درونش یک مایع شبیه آب بود، به حنا داد، گفت:
- بیا این معجون نامرعی کننده رو بخور، از این‌جا بیرون برو، خودتون برسون به بیمارستان به یکی خبر بده.
حنا شیشه را از او گرفت و گفت:
- باشه ولی چه جور خودم رو ظاهر کنم، بهشون خبر بدم.
سیری در جواب او گفت:
- یه سیلی به خودت قابل دیدن می‌شی.
حنا دیگر سوالی نپرسید، مقداری از آن معجون که شدیداً ترش بود را نوشید، و با تمام سرعت از آن‌جا خارج شد.
حوری درحالی که از درد به خود می‌پیچید با خشم، گفت:
- ای تو روحت یکم معجون می‌دادی همه چی حل می‌شد.
چون این جمله را به فارسی گفته بود، سیری متوجه معنای آن نشد، گفت:
- چی می‌گی عزیزم؟ نفهمیدم.
درد که به اندازه کافی او را اذیت می‌کرد، کلمه عزیزم عصبانیتش را بیشتر کرد، به انگلیسی گفت:
- فحشت دادم دختره‌ی...
خواست دوباره او را فحش دهد، که درد صدایش برید، از شدت درد دوباره دستش را روی قلبش گذاشت، صورتش درهم پیچید، روی تخت درازکش افتاد.
مدتی طول نکشید که دو دکتر درحالی یک برانکارد آبی رنگ جادویی در پشت سرشان حرکت می‌کرد، به اتاق آن دو نفر آمدند، او را دوباره با کمک آن برانکارد معلق سحرآمیز به بیمارستان برگرداندند.
***
خشم و نفرت در فضای مخوف و نیمه‌تاریک دادگاه موج می‌زد.
نور خورشید درحال غروب از پنجره پشت قاضی،ذبه داخل این اتاق کاملا سیاه می‌تابید، تا حدودی آن را روشن کرده بود.
دادستان پیری که تمام موهای بلندش سفید شده بود که مسئول پرونده و شکایت بود در جایگاه مخصوص خود ایستاده بود. درحال توصیف جنایات ساحره‌ای پیری بود، که خود آن ساحره به غل و زنجیر کشیده جلوی او ایستاده بود.
 

شیرموز

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6487
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
55
پسندها
292
امتیازها
83

  • #22
پارت ۲۰
با شنیدن سخنان دادستان هر لحظه بر خشمش افزوده می‌شد، اما از آن لبخند ملیحی که بر لب داشت حفاظت می‌کرد، تا بتواند جانش را با آن نجات دهد.
قاضی جوان دیگر خسته شد نگاهی به چهره پیر زشت ساحره انداخت، با دیدن دندان های ریخته و لبخند کریهش تن بدنش لرزید.
به راحتی قابل حدس بود که این زن چند قرن عمر کرده است، و برای بیان تک‌تک جرم‌هایش این دادگاه باید تا ماه آینده ادامه پیدا کند، برای همین چکش چوبی‌اش را برداشت، آن را کوبید. گفت:
- کافیه دیگه لازم نیست ادامه بدید! من حکمم رو صادر می‌کنم.
سپس با لحن پر صلابتی ادامه داد:
- آنابلا اندرو مقلب به لیدی لیلیث، یه جرم ساختن عروسک‌های ممنوعه برای آزار مردم، قربانی شصت و شش کودک برای شیطان، محکوم به اعدام با قطع کردن سر و سوزاندن جنازه و خانه می‌شود.
سپس از روی صندلی بلند شد، با قدم‌های سریع بدون توجه به فریادهای نفرین‌ها و تهدیدات آن پیرزن از دادگاه خارج شد.
با دستانش را به شکل ضربدری در آورد و شنل سیاهش که با روبان های زرد تزعین شده بود که نشان می‌داد او یک جادوگر قاضی هست را تبدیل به یک کت شلوار سفید کرد.
کش موی بلوندش را باز کرد، آزادانه آن را رها کرد، دستانش را داخل جیب کت سفیدش گذاشت.
درحالی که در آن سالن شلوغی که پر انسان‌های عجیب و غریب و موجودات ماورایی بود به سوی خروجی گام بر می‌داشت، منشی‌اش که یک دختر عینکی با کت و شلوار مردانه بود صورتی رنگ بود، با کلی پرونده به سراغ او آمد، درحالی که دوان‌دوان دنبالش راه افتاده بود گفت:
- سروم دارید کجا می‌رید، امروز باید به جلسه دادرسی مهم دیگه هم داشتید. که متهم دختر جناب پارکر بود.
او با لحنی بی‌خیال جواب داد:
- ببرینش امشب توی بازداشتگاه بمونه، فردا تکلیفش رو روشن می‌کنم.
منشی با صدای لرزیده که ترسش را بروز می‌داد گفت:
- اما سرورم، پدرشون یکی از افراد با نفوذ انجمن هستش.
با همان لحن بی‌خیال قبلی گفت:
- خب که چی! هرکی هم باشه بازم اون یه گناه‌کاره! به نفعشه یه شب بیشتر توی زندان بمونه! تا این‌که من با اعصاب داغون حکم اعدامش رو صادر کنم.
سپس در خروجی را باز کرد، وارد محله شلوغ هاید بلو شد.
محله‌ای شلوغ و پر رفت آمد که فقط جادوگران و موجودات جادویی اجازه رفت آمد داشتند.
همگی لباس‌ها جادویی شنل‌های جادوگری مختلف و کلاه‌های عجیب و غریب مخروطی بر سر داشتند.
آسمان پر گونی‌های و کیسه‌های پرنده‌‌ای بود که به طور گروهی پرواز بودند، مشغول بردن بارهایشان به مقصد بودند، همچنین جادوگران جارو سوار زیادی کنار آنان درحال پرواز بودند.
هر روز در این محله جشن هالووین بر پا بود، پوشیدن لباس‌های عجیب و غریب عادی بود، کت شلوار ساده و سفید معمولی او غیرعادی بود.
صدای بازاریان که معجون و وسایل جادویی می‌فروختند. سکوت این محله عجیب را می‌شکست، حس زندگی را در میان جادوگران را در دل انسان زنده می‌کرد.
بعداز طی چند متر بالاخره به مغازه‌ای که می‌خواست رسید.
ویترین ساده بدون تزعیناتی داشت و فقط روی شیشه با جوهر جادوی درخشان کلمه‌ی آینده بینی با لیدی لورنا نوشته شده بود.
وارد آن‌جا شد و صدای زنگوله بالای در بلند شد.
در این مغازه‌ کوچک چند متری فقط دو مبل راحتی‌ سبز روشن که در میانشان یک میز قدیمی چوبی بود.
او با دیدن فردی که جلوی لورنا نشسته بود، پشتش به او بود. کمی ناراحت شد دیر کرده بود و در زمان تعیین شده نرسیده بود و برای همین لورنا یک مشتری دیگر
ی را به مغازه راه داده بود.
 

شیرموز

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6487
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
55
پسندها
292
امتیازها
83

  • #23
پارت ۲۱
با لحنی آرام و مودبانه گفت:
- سلام لورنا امکانش هست که...
آریا با شنیدن صدای آوید با خشم رو به او کرد، از روی مبل بلند شد.
گابریل با دیدن صورت مردی که با جلویش ایستاده بود، رو به تعجب کرد، تای ابرویش بالا پرید، انتظار نداشت آریا بعداز آن اتفاقی که در روسیه افتاده بود، باعث مرگ پدرش شده بود، روی برگشتن داشته باشد.
برای همین نتوانست سخنش را ادامه دهد، با ابروهای بهم گره خورده و لحنی که به زور کنترل می‌شد گفت:
- تو این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
آریا مچ دست گابریل را گرفت و از یقه‌اش جدا کرد و با عصبانیت‌ گفت:
- تو دقیقا داری چه غلطی می‌کنی؟ لورنا بهت گفته امروز فردا یهویی مرگت می‌رسه بعد تو به هیچ‌کس چیزی نگفتی!
نمی‌‌توانست حضورش را تحمل کند حالش از حرف‌هایش بهم می‌خورد. از آن‌که آریا وانمود می‌کرد نگرانش است، احساس توهین می‌کرد.
با لحنی که از شدت خشم می‌لرزید گفت:
- جوابم رو ندادی؟ چرا بعداز هفت سال واسه چی برگشتی؟ یادت رفته چی بهم قول داده بودی؟
آریا کمی از لحن تند او ناراحت شد، این زبان تیز که گابریل حاصل همنشینی با خودش بود.
برای همین با خشم بیشتری ادامه داد گفت:
- اره خوب یادمه گفته بودی تا خبر مرگت رو ندادن برنگردم.
سپس گوشش را گرفت و درحالی کشان‌کشان او را به سوی در خروجی می‌کشاند به فارسی گفت:
- تو جوجه کی باشی که برام شاخه شونه می‌کشی! واسم امر و نهی کنی‌! بیا ببینم پدرت رو در میارم، واسه من شرط می‌زاری.
***
خورشید کاملا غروب کرد و بیمارستان دانشکده با شمع‌های جادویی روشن شده بود.
حنا و حامی تصمیم گرفته بودند، به صورت شیفتی کنار خواهرشان بمانند، بیشتر چون کلاس‌های مهم حامی به خاطر رسوم احمقانه باید سه نصف شب برگزار می‌شد. تصمیم گرفته بودند، که حنا شب پیش خواهرش بماند، روزها حامی پیش خواهرش بماند.
حنا با ناراحتی به صورت خواهرش که غرق خواب بود، خیره شده بود.
به آرامی گونه‌های لاغر رنگ پریده‌اش را نوازش کرد، با صدای آرامی که غم و بغض نیز در آن مشهود بود، گفت:
- می‌ترسم از دستت بدم! لطفاً به این ماموریت نرو!
خبر اخراج معاون ارشدان و مدیر دانشکده به گوش همه رسیده بود، این کار باعث شده بود که، مأموریت به هفته آینده، فردای همان روزی که قرار است، خواهرش از بیمارستان مرخص شود.
آخرین امیدش به همین بستری ماندن خواهرش بود، که پرید.
آن شب به آرامی گذشت، اما حنا با قلبی پر از اندوه در بیمارستان پیش خواهر ماند، صبح جایش را با برادرش عوض کرد.
درحالی که از شدت درد به شانه‌های خشک شده‌اش مشت می‌زد، از بیمارستان خارج شد.
هوای سرد انگلستان باعث شد که تن بدنش از شدت سرما بلرزد برای همین درحالی که خود را در آغوش گرفت، به قدم‌هایش سرعت بخشید، سریع‌تر خودش را به خوابگاه دخترانه برساند، بتواند کتاب‌ها، دفترش را بردارد و به کلاسش برود.
امروز قرار بود برای آخرین بار استاد دارسی با آنان جادو تمرین کند، اشکالات دانش آموزان را در تلفظ وردها را تصحیح کند.
خوابگاه دختران در کنار دریاچه بنا شده بود، ظاهر زیبا و قدیمی دوران ویکتوریایی خودش را هنوز حفظ کرده بود تماما به رنگ صورتی بود.
به آرامی در آن را گشود و به سوی راه‌رو سمت چپ رفت.
این راه‌رو تماما صورتی پر از گل‌های خوش عطر بود، که میان در‌های صورتی دایره رنگ اتاق خودنمایی می‌کردند‌.
در دایره مانند اتاق خودش که در انتهای سالن بود، را باز کرد.
سلامی به سارا که درحال بافتن موهای زردش بود، ج
لوی آینه کنار در نشسته بود، کرد.
 

شیرموز

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6487
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
55
پسندها
292
امتیازها
83

  • #24
پارت ۲۲
سارا در جواب او گفت:
- سلام، حال خواهرت چطوره؟
او که کنار تختش نشسته بود، کشوی پایین تختش را بیرون کشیده بود، بتواند معجون ضد خوابش را پیدا کند، با لحن خسته‌ای گفت:
- خوبه ممنون.
در همین حین الا با گوی جادویی که با گلبرگ‌های رز قرمز پر شده بود، وارد اتاق شد، با خوشحالی گفت:
- بچه ها یه خبر خوب دارم، کلاس امروز خانم دارسی لغو شد.
حنا که مشغول برداشتن کتاب‌هایش بود آنان را روی زمین رها کرد، از شدت خوشحالی لبخندی زد، خودش را روی تخت انداخت، گفت:
- ای خدا شکرت، دارم از بی‌خوابی می‌میرم.
سپس چشم‌هایش را بست، با سرعت زیادی وارد دنیای خواب شد.
بعداز گذشت چند ساعت با احساس برخورد چیزی بر سرش چشمانش را باز کرد.
یک پروانه صورتی کاغذی که دور سرش می‌چرخید.
دستش رو دراز کرد و آن را برداشت، نامه را باز کرد و نگاهی به آن انداخت.
- بسه دیگه بیدار شو برو درسات رو بخون یک روز عقب موندی.
بعضی کلمات بالا و بعضی از آنان پایین نوشته شده بودند. برخی از حروف بزرگ و برخی کوچک نوشته شده بودند. خرچنگ و قورباغه داخل آن موج مکزیکی می‌رفتند.
از طرز نوشتن کلمات و به راحتی می‌توانست حدس بزند، که این نامه از سوی برادرش است.
خطاب به الا و سارا که در حال جـ×ر و بحث بودند گفت:
- دخترا ساعت چنده؟
سارا در جواب او گفت:
- ساعت دوازده ظهر.
دفترچه ساده قرمزش را از کنار بالشتش برداشت، نگاهی به آن انداخت.
دو ساعت دیگر با استاد آدرین در درس شیطان شناسی کلاس داشت‌. درس مورد علاقه‌اش بود، در سال هشتم و نهم و دهم تا حدودی چیزهایی در مورد این رشته به صورت تئوری درس خوانده بود
اگر بتواند در رشته شیطان شناسی قبول شود، دیگر از شر این تئوری‌های بی سر و ته خلاص می‌شد و به صورت عملی یاد می‌گرفت. چگونه شیاطین را احضار کند، جن گیری انجام دهد و آنان را دفع کند و...
بلند شد و روی تخت مشکی رنگش نشست، نگاهی به آن دو دختری که درحال جـ×ر و بحث بودند انداخت.
سارا با لحنی خشمگین درحالی که روی صندلی درسی کنار پنجره سمت چپ نشسته بود، گفت:
- آخه چرا نمی‌فهمی اون پسره دوستت داره که بهت گوی جادویی داده. چرا درخواستش رو قبول نمی‌کنی؟
الا با بی‌خیالی درحالی که خواندن کتاب رمانش بود، گفت:
- چرا قبول کنم؟ اونم فقط با یک توپ! اصلا ازش خوشم نمیاد! خانواده‌اش زیادی پولدارن، قیافه‌اش خیلی عجیبه! گاهی احساس می‌کنم که من رو جادو کرده! کاری می‌کنه که نتونم دست از نگاه کردنش بردارم! چشمای سبزش آنقدر بزرگه که نصف صورتش رو گرفته!
سپس نفسی گرفت و ادامه داد:
- گونه‌هاش یه جوری‌ان! آخه کجا دیدی گونه‌های کسی اینقدر استخونی و برجسته باشه! از موهای مشکیش که بالا می‌زنه چندشم می‌شه.
حنا بدون توجه به جـ×ر بحث آنان از روی تختش بلند شد، کنار صندلی سارا نشست مشغول شانه زدن موهای فرفری مشکی رنگش شد.
دستش را روی چشمان مشکی رنگش کشید کمی ریمل جادویی به چشمانش زد و مژه‌هایش را درشت کرد.
سارا با کلافگی گفت:
- وای دختر تو چرا حالیت نمی‌شه! اینایی که می‌گی باعث شده خوشگل بشه؟ نکنه دوست داری با یه پسر کور و کچل ازدواج کنی؟
الا کمی مکث کرد و گفت:
- کور نه، ولی از کچلا خوشم میاد.
حنا بعداز ریمل زدن به مژه‌هایش دست هایش را روی گونه‌های سرخش گذاشت و مشغول پف دادن گونه‌هایش شد.
سارا از شدت کلافگی‌ سرش را به میز کوبید و گفت:
- تو آخرش من رو دیونه می‌کنی؟
سارا که متوجه آرایش کردن حنا شد، گفت:
- حنا قراره جایی بری؟
حنا با تعجب گفت:
- چطور؟
سارا با لحنی شیطنت آمیز گفت:
- آخه تو زیاد آرایش نمی‌کنی، می‌خوای یواشکی با کسی بیرون بری کلک! اشکال نداره برو من سر داداشت و...
 

شیرموز

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6487
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
55
پسندها
292
امتیازها
83

  • #25
پارت ۲۳
حنا با ناراحتی نفسی بیرون داد، صحبتش را قطع کرد گفت:
- نه نمی‌خوام بیرون برم، حالم خوش نیست، فقط می‌خوام یکم به خودم برسم.
ابروهای کم پشت بی‌رنگ سارا بالا رفت، صورت زیبایش که هنوز شادابی کودکانه‌اش را حفظ کرده بود پر از اندوه شد.
او را در آغوش گرفت، با لحنی پر از اندوه گفت:
- عزیزم دلم، نگران نباش! تو داری تلاشت رو می‌کنی! خوب درس می‌خونی، مطمئنم توی رشته مورد علاقه‌‌ات قبول می‌شی.
او نیز دوستش را در آغوش گرفت، گفت:
- خیلی ممنونم عزیزم، چه خوبه که پیشمی.
لارا با دیدن این صحنه احساسی ابروانش هم‌دیگر را در آغوش گرفتند. با لحنی خشمگین گفت:
- جمع کنید خودتونه این مسخره بازیا چیه؟ قبلا جادوگرای همسن شما برای زنده موندن از دست شکارچیان جادوگر و کشیش‌ها فرار می‌کردن، الان تمام دغدغه جادوگر یه آزمون زپرتیه؟
حنا توجهی به سخنان الا نکرد، در واقع هیچ‌وقت به سخنان او توجه نمی‌کرد.
در همین با شنیدن صدای در از هم دیگر جدا شدند.
سارا با لحنی بشاش گفت:
- کیه؟
- منم، می‌شه در رو باز کنید؟
هر سه دختر که در آن اتاق بودند، با شنیدن صدای لایلا مادر سارا خوشحال شدند.
سارا بلند شد و به سوی در رفت و آن را گشود،ذخودش را در آغوش مادرش رها کرد‌.
مثل همیشه یک کلاهی روی موهای کوتاه فر- فری‌ زیبایش گذاشته‌ بود، آرایش محوی انجام داده بود ولی یک رژ پر رنگ قرمز بر روی لبش زده بود، شبیه زنان زیبای دهه هشتاد شده بود، به قول الا، لایلا شباهت زیادی مرلین مورنو داشت، که این سخنش مورد تایید حنا بود.
یک کت شلوار ست با رنگ موهایش پوشیده بود، که در بدن لاغرش خودنمایی می‌کرد، یک چمدان کوچک زرد در دست داشت.
مادرش ب×و×س×ه‌ای روی گونه‌اش کاشت، سپس از او جدا شد
سوی حنا رفت او را نیز بغل کرد، مانند دخترش او در آغوش گرفت، ب×و×س×ه‌ای بر روی موهای مشکی رنگش زد، با لحن مهربان همیشگی‌اش گفت:
- حالت چطوره دختر؟
حنا از لایلا جدا شد، گفت:
- خیلی ممنونم خاله جون.
الا درحال که به سوی او حرکت می‌کرد، مثل همیشه با لحنی شیرین نایابش گفت:
- آفرین خاله همیشه این طوری یهویی بیای ما رو غافلگیر کنید.
او الا را در آغوش گرفت، گفت:
- باشه هر طور که شما امر کنید پرنسس مریدای من.
لایلا قلب مهربانی داشت، سعی می‌کرد با دوستان دخترش نیز، دوست باشد، آنان را به نام پرنسس‌های دیزنی صدا می‌زد
سپس سریعاً دختران با خواندن ورد‌ها تخت های جادویی را جمع کردند. بهم وصل کردند، تبدیل به یک مبل سه نفره کردند.
دیگر خودشان بلد بودند، که چطور از مهمان پذیرایی کنند، لایلا هر از گاهی به دیدن آنان می‌آمد، برای همین همیشه آماده بودند.
سپس به جای آنان میز و صندلی چوبی آماده کردند و وسط اتاق گذاشتند.
حنا چوب‌دستی‌اش سفید را روی هوا تکان داد سریعاً بشقاب‌های چینی لیوان‌های شیشه‌ای را از داخل کمد که پشت تخت‌ها بود بیرون آورد، پرواز کنان آنان را به روانه میز جادویی کرد، آنان را با نظم خاصی روی میز چید.
الا نیز دستان باریکش را در هوا تکان داد، با کمک جادو از داخل یخچال کیک شکلاتی را بیرون آورد، سارا نیز چوب جادویی‌ زیبا و سفیدش را روی هوا تکان داد، پارچ شیشه‌ای نوشیدنی را به پرواز در آورد، به سوی لیوان ها برد داخل آنان را با شربت آلبالو قرمز پر کرد.
 

شیرموز

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6487
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
55
پسندها
292
امتیازها
83

  • #26
پارت ۲۴
لایلای بهت زده درحالی که از شدن بهت چشمانش گرد شده بود، درحال تماشای وسایل به درحال پرواز بود، بعداز اتمام کار‌ها بود با ذوق زدگی، گفت:
- واو کارتون عالی بود، اصلا انتظار نداشتم بتونید، آنقدر سریع همه چی رو آماده کنید.
سپس روی صندلی نشست، تکه‌ای از کیک شکلاتی را برید، مقداری از آن خورد، با لحنی متعجب گفت:
- این کیک‌ها رو سفید برفی پخته؟
حنا با ذوق گفت:
- بله خاله من پختمش.
لایلا با خوشحالی‌ گفت:
- تو کارت درسته، اراده خوبی داری هر کاری ازت بر میاد.
سپس رو به دخترا کرد و گفت:
- بچه‌ها امشب قراره پیشتون بمونم، فردا می‌خوام سیندرلا رو از شما قرض بگیرم، پاریس ببرمش.
سارا متعجب به مادرش خیره شد، گفت:
- چه اتفاقی افتاده من نمی‌تونم، بیام اخه دو هفته دیگه قراره آزمون پیشگویی پیشرفته دارم.
مادرش درحالی که لبخند دندان نمایی داشت، گفت:
- آره برای همین می‌خوام بریم پیش عمه‌ لی‌لی(Lili) تا باهاش تمرین کنی.
حنا با خوشحالی گفت:
- این عالیه من کتابای عمه‌ات رو خوندم، مطمئنم اون کمکت می‌کنه پیشگویی خفنی رو انجام بدی.
لایلا خطاب به دخترا گفت:
- امسال قراره انتخاب رشته کنید؟ قراره چی انتخاب کنید؟
الا در جواب او با لحن همیشگی‌اش گفت:
- می‌خوام توی رشته معجون شناسی درس بخونم، یه مغازه بزنم.
لایلا رو به حنا کرد، گفت:
- تو چی سفید برفی؟
او با لحنی مطمئن گفت:
- می‌خوام توی رشته شیطان شناسی یا پزشکی درس بخونم.
لایلا در جواب او گفت:
- این عالیه! اما رشته شیطان شناسی رشته سختیه.
حنا با همان لحن قبلی‌اش، گفت:
- وقتی داداشم از پسش بر اومده! منم قطعاً می‌تونم از پسش بر بیام. اگه هم نشد اشکالی نداره رشته پزشکی هم بد نیست‌.
لایلا برشی بر روی کیکش زد، گفت:
- دخترا می‌دونم الان فصل امتحانات نزدیکه مزاحمتون نمی‌شم اگه قراره به کتابخونه برید، راحت باشید و برید و با خیال راحت درس بخونید.
سارا در جواب او گفت:
- من‌که شب‌ها بیشتر تمرین می‌کنم چون به انرژی ماه نیاز دارم.
سپس حنا با خشم ادامه داد:
- این الا همش بازیگوشی می‌کنه، درس نمی‌خونه ولی نمی‌‌دونم چطوری قبول می‌شه.
الا لبخندی شرورانه ای زد و گفت:
- چون من از نعمت آی‌کیو بالا و برخوردارم. لازم نیست درس بخونم، هرچی معلم توی کلاس بهم بگه می‌ره توی مغزم هک می‌شه. لحجه‌ام هم عالیه.
لایلا مقداری از شربت آلبالوی ترش خوش طعم داخل لیوان‌ نوشید گفت:
- می‌خوام بعداز خوردن این عصرونه خوش‌مزه برم بازار چون لی‌لی چندتا وسیله سپرده براش بخرم، کیا پایه بازار گردی هستند.
الا درحالی که مشغول خوردن کیک بود، با همان دهان پر گفت:
- من هستم، چون شیش ماهه می‌خوام برم بازار اما حوصله ندارم.
سارا نیز با ذوق زدگی گفت:
- حله منم پایه‌ام دوست دارم، از بس توی این اتاق و کتابخونه زندانی شدم پوسیدم. می‌خوام یکم بیرون از مدرسه قدم بزنم.
سپس رو به حنا کرد و گفت:
- تو چی سفید برفی‌؟
حنا ناخواسته لبخندی زد با آن‌که او بزرگ شده بود، ولی با شنیدن این لقب لبخند بر لبانش می‌نشست.
لایلا به خاطر پوست سفید و رنگ پریده‌اش، گونه‌های پف کرده و گلگونی که داشت.
موهایش که در مانند کودکیکوتاه فرفری و مشکی بود ب
ه او لقب سفید برفی داده بود.
او با ناراحتی گفت:
 

شیرموز

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6487
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
55
پسندها
292
امتیازها
83

  • #27
پارت ۲۵
- نمی‌تونم آخه ساعت دو کلاس دارم. نمی‌خوام باهاتون بیام و باعث بشم که شما به خاطر کلاس من عجله کنید.
لایلا با همان لحن شیرینش گفت:
- اشکال نداره تو برو کلاست برس، اون از همه مهم‌تره، بازار محله جادوگرا، سرجاشه هیچ وقت فرار نمی‌کنه.
بعداز خوردن عصرانه الا و سارا و لایلا با خوشحالی‌ از خوابگاه بیرون زدند. الا که چندان علاقه به خرید نداشت، اما خرید کردن با لایلا برایش لذت بخش بود، برای همین بسیار هیجان زده بود.
حنا نیز چند دقیقه بعد از خوابگاه زیبا صورتی دختران بیرون آمد، به سوی کتابخانه رفت تا درس بخواند.
گابریل امروز در مرخصی اجباری بود که آریا ترتیبش داده بود.
فضای ویکتوریایی و قصر مانند خانه را به زور تحمل می‌کرد. مادرش یک بند گریه می‌کرد، خواهرش گیتی هر چقدر سعی می‌کرد او را آرام کند نمی‌‌توانست.
ا باعث بانی حال بد این خانه آریا بود، که اکنون با خیالی راحت در بالکن درحال لذت بردن از سیگارش بود.
نگاهی به او انداخت، تنها امیدش همین سیگار بود امیدوار بود که به زودی سیگار او را به سینه قبرستان بفرستد، به اندازه تمام اجدادش عمر کرده بود، هیچ‌کس نتوانسته بود، این جادوگر قدرتمند را شکست دهد.
***
فلش بک به گذشته
روز زیبای بود باران نم‌نم می‌بارید و هوا بسیار تمیز بود.
خورشید پشت ابر گیر افتاده بود، برای همین هوا نسبتا تاریک بود، ولی در حدی نبود که چراغ‌ها روشن شود اما در خانه اندرو لارنز که قرار از میهمان ویژه‌ای داشته باشند همه جای خانه روشن بود.
رزی با خوشحالی درحالی که روی زمین زانو زده بود کروات مشکی رنگش پسرش گابریل را دور گردنش می‌بست.
کت شلوار تماماً مشکی و پیراهن سفید و این کروات او را بسیار بامزه کرده بود.
موهای نسبتا بلندش را که بالا داده بود بسیار او را جذاب کرده بود.
بعداز اتمام کارش مادرش با خوشحالی گفت:
- به‌به عجب پسری شدی، مراقب باش تو رو ندزدن از بس خوشگلی.
گابریل با تعجب پرسید:
- مامان قراره کجا بریم هرچی به بابا می‌گم درست و حسابی جوابم رو نمی‌ده. هی می‌گه خودت یواش‌یواش باهاش آشنا می‌شی. اما نمی‌تونم صبر کنم.
رزی با لبخند شیرینی که بر روی لب داشت گفت:
- قراره پیش شاهزاده آریا بری. اون یکی از دوستای صمیمی بابا هست و همچنین اون یه انسان جاودانه هست. همونی که اسم خواهرت رو گذاشته.
او با شنیدن کلمه جاودانه چشمانش درشت شد و با تعجب گفت:
- جاودانه‌ای یعنی چی؟
مادرش در جواب پسر کنجکاوش گفت:
- یعنی اون هیچ وقت پیر نمی‌شه همیشه جوون و خوشگله.
لبخندی بر روی لب هایش نشست و گفت:
- ولی چقدر باحال می‌خوام زودتر ببینمش‌.
مادرش با همان لبخندی که بر روی لب داشت گفت:
- الان تا چند دقیقه دیگه می‌رسه.
در همین حین گیتی درحالی دامن زیبا و قرمز رنگی به تن داشت و موهای طلایی‌اش بافته بود، به اتاق آنان آمد، با ذوق زدگی گفت:
- مامان‌مامان عمو اومد بدو بیا.
رزی با گفتن کلمه‌ی باشه از روی زمین بلند شد و دست دختر و پسرش را گرفت و از اتاق پسرش بیرون آمد.
طول سالن طویلی که چیزی جز فرش قرمز ساده نداشت رد شد و به سوی در ورودی حرکت کرد.
گیتی با دیدن آریا بسیار خوشحال شد، با آنکه به پدرش قول داده بود، مانند یک دختر نجیب رفتاری سنگین و متین داشته باشد و دیگر او را عمو صدا نزند، به جای آن مودبانه او را شاهزاده یا لرد صدا بزند.
 

شیرموز

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6487
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
55
پسندها
292
امتیازها
83

  • #28
پارت ۲۶

اما از شدت خوشحالی نتوانست جلوی خودش را بگیرد با خوشحالی دوباره او را عمو صدا زد، دست مادرش را رها کرد دامنش سرخ گلگلی‌اش را بالا داد و با سرعت زیادی به سوی او رفت.
آریا با شنیدن صدای گیتی روی زمین زانو زد آغوشش را برای او باز کرد.
گیتی خودش را در آغوش عمویش انداخت.
آریا نیز او را با خوشحالی او را در آغوش گرفت، گفت:
- وای چقدر بزرگ شدی گیتی! یکم دیگه بزرگ شی نمی‌تونم بغلت کنم.
گیتی بدون توجه به سخن عمویش گفت:
- عمو اون عروسکی بهم قول داده بودی خریدی؟
آریا با خوشحالی گفت:
- بله مگه می‌شه من یادم نره.
گیتی را روی زمین گذاشت، خطاب به خدمت‌کارش گفت:
- عروسکی که برای گیتی خانم آوردم رو بهش بده.
خدمت‌کارش اطاعتی کرد و آن جعبه‌ای بزرگ صورتی رنگی که در دستش بود به او داد، گیتی از شدت خوشحالی جیغ کشید.
با سرعت به سوی اتاقش رفت.
آندره را نیز در آغوش گرفت و گفت:
- تو هنوز داداشمی.
آندره از آغوشش جدا شد، گفت:
- شما لطف دارید سرورم!
او از لحن جدی‌اش عصبانی شد و گفت:
- ولش کن تو آدم نمی‌شی.
رزی خطاب به او گفت:
- خوش اومدی دایی‌ جان.
سپس رو به پسرش گابریل که با تعجب به او خیره شده بچد کرد، گفت:
- به شاهزاده سلام کن.
گابریل با تعجب گفت:
- مامان آخه این چه جور شاهزاده‌ای هست که نه اسب داره! نه شمشیر! اصلا مطمئنید بهتون دروغ نگفته.
آریا تک خنده‌ای کرد و گفت:
- تو بزرگ شی پسر باهوشی می‌شی، ازت خوشم اومد.

زمان حال
رزی کمی آرام گرفت، گیتی یک پتوی سفید رنگ برداشت، به سوی بالکن رفت‌.
هوای داخل خانه با کمک جادو، گرم بود. اما مطمئن بود که بیرون همیشه سرد است.
در را باز و به سوی او رفت و پتو را روی شانه‌هایش انداخت و گفت:
- کانادا چطور بود؟
او با لحن سرد همیشگی‌اش گفت:
- سرد و افتضاح‌.
آریا رو به او کرد و گفت:
- کار رو بارت چطوره؟
گیتی با لحن جدی گفت:
- بد نیست! هر روز کلی پرونده دستم میاد.
نگاهی به او انداخت، آریا همان چهره جوان و شادابی که در پنج سالگی دیده دیده بود را حفظ کرده بود، هیچ ردی از پیری در او نمی‌دید.
زمانی او را عمو خطاب می‌کرد، اما اکنون او را می‌تواند برادر صدا بزند.
خواست در مورد آریا چیزی بگوید، صدای تلفنش که داخل خانه بود بلند شد.
گیتی در را گشود، وارد عمارت شد، به سوی میز تک نفره‌ای که کنار در بود رفت.
تلفن تاشو جدید سامسونگش را برداشت، فلش سبز را کشید روی مبل راحتی زرد رنگی که بسیار گران قیمت بود نشست، آن را کنار گوشش گذاشت و گفت:
- چی شده سالی‌.
سالی درحالی که نفس‌نفس می‌زد پشت گوشی با ترس گفت:
- اون این‌جاست! اونا این‌جا هستند، نمی‌دونم تنهاست اما مطمئن این‌جاست توی لندنه.
گیتی با لحنی متعجب که بوی ترس هم می‌داد گفت:
- چی! کی! رو می‌گی؟
آریا از پشت شیشه نگاهی به او انداخت.
با دیدن نگرانی و اخم در ابروان قهوه‌ای‌اش کنجکاوی‌اش برانگیخته شد، کمی نگران شد، که نکند دوستش حاوی خبری ناگواری است‌.
گیتی با شنیدن نامی که سالی بر زبان آورد شوکه شد. ترس بر وجودش رخنه کرد. بدون توجه به آریا سریعاً از بالکن خارج شد، درحالی که به سوی اتاقش می‌رفت، با لحن سریعی به مادرش که روی مبل سه نفره دراز کشیده بود، درحال نصیحت کردن برادرش بود، گفت:
 

شیرموز

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6487
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
55
پسندها
292
امتیازها
83

  • #29
پارت ۲۷
- مامان یه مشکلی پیش اومده، باید برم شاید شب هم خونه نیام.
سپس وارد اتاقش شد و در را بست.
مادرش ناگهانی از روی مبل بلند شد، سربندی سیاهی که به خاطر درد سرش بسته بود، را در آورد.
با گام‌های سریعی به سوی در اتاق دخترش که کنار راه‌پله بود رفت، در سفید را باز کرد. وارد آن‌جا شد، خطاب به دخترش که در اتاق شلوغش دور خودش می‌چرخید گفت:
- چی شده؟ کجا می‌ری؟
گیتی که لباسش را عوض کرده بود، شنل بلند سفیدش که با نوار های قرمز تزعین شده بود را پوشیده بود، از کشوی کنار تختش چوبدستی سفیدش را برداشت ،گفت:
- مشکلی برای سالی پیش اومده داره، پرت و پلا می‌گه، می‌خوام برم پیشش ببینم چی شده، بعداً میام توضیح می‌دم.
مادرش ب×و×س×ه‌ای روی گونه‌ دخترش زد ، گفت:
- باشه عزیزم، مراقب خودت باش.
گیتی لبخندی بر روی لبش نشاند، باشه‌ای گفت، از اتاقش خارج شد.
خورشید درحال غروب بود، حنا درحالی که یک پیراهن سفید ساده به همراه شلوار لی پوشیده بود، موهای بلند مشکی مواجش را بافته بود، کتاب‌هایش را مانند عروسک در آغوش گرفته بود، وارد بیمارستان شد.
به سوی تخت خواهرش که در نزدیکی در بود، سه تخت با در فاصله‌ داشت رفت.
با خوش رویی سلامی به خواهرش داد و گفت :
- آبجی امروز چطوری؟ درد که نداری؟
حوری که هنوز لباس بیمارستان در تنش بود، به بالش تکیه زده بود لبخند بی‌جانی زد، گفت:
- اره خوبم، امروز کلاست چطور بود امروز کلاس شیطان شناسی داشتی؟
حنا صندلی جادویی ساخت، کنار تخت خواهرش نشست، گفت:
- خوبم! راستی حامی کجاست؟ مگه قرار نبود جامون رو عوض کنیم؟ چرا زود رفته؟
حوری در جواب خواهرش گفت:
- آره، ولی یهو خبر دادن امتحانش دو ساعت زودتر شروع می‌شه، برای همین رفت.
سپس شروع به غریدن کرد، گفت:
- واقعا که رشته مزخرفیه! آخه کجای دنیا نصفه شبی کلاس می‌زارن! امتحان می‌ندازن توش!
سپس با لحن تندی گفت:
- تو همچین غلطی نمی‌کنیا! میای ور دل خودم، باهم معجون می‌سازیم و نقاشی می‌کشیدم،
حنا لبخندی فیکی زد و به دروغ گفت:
- باشه!
حوری ادامه داد:
- نگفتی کلاستون چطور بود.
حنا با ناراحتی گفت:
- استاد عوضیمون یهو بدون اطلاع قبلی گفت که کاغذ در بیارین، اسم سیگیل‌هایی که می‌گم رو بکشید، من نصف ورقه رو کلا خالی گذاشتم.
حنا به خودش آمد با تعجب گفت:
- تو از کجا می‌دونستی من امروز چه کلاسی دارم؟
حوری با دستش را پشت سرش گذاشت غرور ،گفت:
- چون چهارساله که توی حافظه خوبم هک شده. قرار نیست که بره.
حنا دیگر توانش را از دست داده بود، هر روز که می‌گذشت درس خواندن سخت می‌شد، مطالب به سختی وارد ذهنش می‌شد.
به همان اندازه نیز به شدت استرس و نگرانی‌اش افزوده می‌شد، آرزو می‌کرد که کاش او هم مانند الا یا خواهرش حافظه خوبی داشته باشد، چون این‌گونه تمام مشکلاتش در تحصیل حل می‌شد، دیگر هیچ نگرانی و مشکلی نداشت.
در همین حین لایلا به همراه دختران وارد بیمارستان شدند.
او با دیدن حوری با لباس بیمارستان قلبش تکه‌تکه شد و با ناراحتی به سوی او رفت، حوری را در آغوش گرفت. و با لحنی لرزان که نشان از اندوه او بود، گفت:
- بمیرم برات، حالت خوبه؟ چه بلایی سرت آوردن؟
سپس رو به حنا کرد و گفت:
- چرا زودتر بهم نگفتی؟ باید دوستات بهم می‌گفتن چه بلایی سرت اومده.
حنا که از روی صندلی بلند شده بود با خجالت گفت:
- خاله چیزیش نیست، آبجیم زود خوب می‌شه.
حوری در جواب او گفت:
 

شیرموز

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6487
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
55
پسندها
292
امتیازها
83

  • #30
پارت ۲۸
- اره خاله نگرانم نباش مشکل خاصی ندارم من بدن قوی دارم، امروز فردا زود خوب می‌شم.
لایلا به آرامی موهای کوتاه مصری او را نوازش کرد، گفت:
- باید زودتر از این پیشت می‌اومدم، متاسفم مشکلی برام پیش اومده باید برم.
در همین حین سارا که کنار حنا ایستاده بود، به آرامی یک کاغذ تا خورده‌ای داخل دست دوستش گذاشت، خم شد و به صدای ضعیفی گفت:
- یه جای خلوت بخونش.
حنا سرش را به نشانه تأیید تکان داد فقط به کلمه اوهوم قانع شد.
سپس لایلا سراغ حنا آمد او را در آغوش گرفت، با لحن مهربان همیشگی‌اش گفت:
- عزیزم مشکلی پیش اومده، متاسفم نمی‌تونم امشب پیشتون بمونم.
حنا با مهربانی گفت:
- اشکالی نداره خاله،
سپس سارا به طور ناگهانی او محکم را در آغوش گرفت، با بغض گفت:
- دلم برات تنگ می‌شه عزیزم.
حنا با لحن شیرین همیشگی‌اش گفت:
- اشکال نداره به زودی دوباره هم رو می‌بینم این‌که غصه نداره.
سارا از آغوش حنا خارج شد، درحالی اشک در چشمان آبی یخی‌اش حلقه زده بود، گفت:
- مراقب خودت باش. مخصوصاً مراقب قلبت و لبخندت.
جمله آخرش احساسات حنا را بر انگیخت، باعث شد چشمانش خیس شود.
حنا با دستش درحالی که می‌خندید، اشکش را پاک کرد، گفت:
- این چه حرفیه که می‌زنی دختر، دوماه این حرف‌ها رو نداره نگران نباش برات مثل همیشه نامه می‌فرستم.
سارا به همراه مادرش از آن مدرسه‌ درحالی که برای اولین‌ بار بغض داشت.
چون می‌دانست قرار نیست، دوباره حنا را ببیند. این رفاقت شیرین و عمیق ده ساله پایان می‌یابد.
حنا به احساسات او در دل خود به او می‌خندید، بدون آن‌که بداند که چه اتفاقی در پیش است.
از روزهای دردناکی در پیش دارد، بی‌خبر است.
نمی‌داند روزی خواهد رسید که آنقدر ضعیف و سر خورده می‌شود، مهلت نوشتن یک نامه را نخواهد داشت‌.
بعداز گذشتن چند ساعت و خوردن شام حوری وارد خواب عمیقی شد، همه چراغ‌های بیمارستان خاموش شدند.
حنا یک شمع که کنار تخت خواهرش بود را برداشت. با قدم‌های آهسته به سوی در خروجی که بسته شده بود رفت.
به آرامی را باز کرد و بدون ایجاد سر و صدا از آن‌جا خارج شد.
با گفتن وردی بر روی لب شمع روشن شد و روی هوا معلق ایستاد.
او کنار بیمارستان روی چمن نشست.
نامه‌ای که سارا برایش نوشته بود را از جیبش بیرون آورد، شروع به خواندن آن کرد.
«حنای عزیزم خیلی ناراحتم که آخرین نامه‌ام را به تو می‌نویسم، درحالی که نوشتن و خواندن را با تو آموختم، اولین جملاتم را تقدیم تو کردم. اما دیگر قرار نیست کنارم هم باشیم فقط می‌توانیم با مرور خاطرات حسرت آن روزها بخوریم.
نمی‌دانم چه اتفاقاتی در پیش است اما مادرم بسیار نگران و آشفته شده است،من را به بهانه تمرین از مدرسه دور کرده است‌. ولی در واقع تمرینی در کار نیست، او چیز زیادی به من نمی‌گوید اما مطمئنم که متاسفانه اتفاقات بدی برای تو خواهر و برادرت می‌افتد. چون دیگر به من اجازه نمی‌دهند با تو دوست باشم، لطفاً مراقب خودت باش، بیشتر از همه چیزت مراقب قلبت باش همچین قلب مهربانی در این دنیای که در لجن‌زار دفن شده است نایاب است. همچنین لبخندی که بر روی لب داری بسیار گران‌بها و نایاب است، نگذار کسی آن را از تو بگیرد. همیشه بخند که تو شایسته شاد بودن و خندیدن هستی‌.
لطفاً سراغ بانویی به نام لورنا برو، از او نصیحت بخواه او آینده بین است، مطمئنم که می‌تواند کمکت کند. »
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
66
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
346

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین