. . .

در دست اقدام رمان آن من دیگر | زهرا رمضانی

تالار تایپ رمان
نام رمان: آن من دیگر
ژانر: درام، عاشقانه
نویسنده: زهرا رمضانی
ناظر: @دنیا شجری بخشایش
خلاصه: هنوز هم نجواهای عاشقانه‌ات که باب دلم بود را بخاطر دارم. مرا پر پرواز زندگی تار و تاریکت توصیف کردی و با گفته‌هایت قلب مغموم و مهموم مرا، تسکین دادی.
اما به یک باره، جوری مرا در انزوای خود محبوس کردی که هنوز هم نمی‌دانم گفته‌هایت را باور کنم یا عملت را!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,355
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

زهرارمضانی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7773
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-15
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
11
پسندها
54
امتیازها
43
محل سکونت
آرزوهای محال

  • #3
مقدمه: چه زیبا گفتی آقای ابتهاج
«داغ ماتم هاست بر جانم بسی
در دلم پیوسته می گرید کسی!»
در من کسی آهسته می‌گرید، در من کسی آهسته فغان می‌‌کند و من توان تسکین ندارم.
من توان هیچ کاری ندارم، وقتی نه نگاه‌اش را دارم نه لمسش را!
من توان هیچ کاری ندارم، وقتی نه لبخندش را دارم، نه صدایش را!
و چقدر سخت است که نه او باشد نه آرامش وجودش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرارمضانی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7773
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-15
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
11
پسندها
54
امتیازها
43
محل سکونت
آرزوهای محال

  • #4
مضطرب ناخن به دندان گرفتم و همان‌طور که طول خانه را متر می‌کردم، منتظر بودم تا حامی برسد، طبق آخرین تماس‌مان اعلام کرد که نزدیک خانه است و شاید تا کمتر از پنج دقیقه دیگر اینجا باشد.
نمی‌دانم چقدر رفتم و برگشتم، تنها زمانی از حرکت ایستادم که صدای در خانه بلند شد، می‌خواستم حرکت کنم اما انگار به پاهایم وزنه‌های صد کیلویی وصل کرده بودند، حامی چندین بار نامم را صدا زد؛ اما انگار تارهای صوتی‌ام به خواب رفته و قصد بیدار شدن نداشتند.
و بالاخره حامی با صورت بشاش از راهروی ورودی خانه خارج و دقیقا روبروی من نمایان شد، این چهره‌ی شادمان، آن نگاه خندان و لبان در حال تبسم از ذوق همه چیز را به من فهماند.
برگه‌ی آزمایش را از دستش که با خوشحالی به من خیره شده بود گرفتم. بهت زده خیره به برگه بودم، کلمه‌ی مثبت قلبم را زیر و رو کرد.
حامی با ذوق و خوشحالی مرا در آ*غو*ش کشید و با شعف فراوانش کنار گوشم لـ*ـب زد.
- تبریک به خودمون!
همین جمله از جانب حامی کافی بود تا از برهوت خارج شوم.
چرا این همه اتفاق غیر منتظره در زندگی من در حال رخ دادن است؟ با بغض گیر کرده در گلویم خودم را از آ*غو*ش حامی بیرون کشیدم و بعد از پاره کردن جواب آزمایش، در حالی که مانند جنون زده‌ها شده بودم به شکمم ضربه زدم وگفتم:
- نه! نه! تو نباید به دنیا بیای.
حامی در ابتدا، مات حرکات من شده بود؛ سپس در حالی که هم غضبناک به نظر می‌رسید هم ناراحت همان‌طور که سعی در مهار من داشت، دست‌هایم را گرفت و گفت:
- پروا آروم بگیر، این کارها برای چیه؟
چه باید می‌گفتم؟ حامی توقع چه چیزی را از من داشت؟ چطور می‌گفتم که اگر این بچه را سقط نکنم او در آینده‌ی نه چندان دور خواهد مُرد.
غصه تمام وجودم را گرفته بود و همین باعث شده بود نتوانم سخن بگویم.
حامی وقتی سکوت طولانی مدت و چشمان اشک‌ بارم را دید زبان باز کرد و با کلافگی سوال پرسید:
- پروا ازت جواب می‌خوام؟
دستانم را از چنگالش نجات دادم و در حالی که با پشت دست اشک‌های روی گونه‌ام را پاک می‌نمودم روی مبل نشستم.
صامت و خاموش آرام اشک می‌ریختم، لرزش دستانم هیچ رقمه مهارشدنی نبود؛ هیچ نگفتم و همین باعث برداشت اشتباه از جانب حامی شد که با شک و دودلی سخن بگوید:
- نگو از ازدواج با من پشیمون شدی؟
همین جمله از جانب حامی کافی بود تا برای لحظه‌ای با چشمان گشاد شده به او خیره شوم، یعنی او این‌قدر مرا بی‌مهر می‌دید که به سرعت این به فکرش رسید که از ازدواج با او پشیمان شده‌ام؟ منی که نُه سال از عمرم را با فکر به او زندگی کردم! یعنی اینقدر قدرت عشقم را دست کم گرفته بود؟ وای پروا که تو چه فکری می‌کردی و چه شد! زیاد در آن حالت نماندم و با بی‌رحمی که برای لحظه‌ای تمام وجودم را فرا گرفته بود و مقصرش تنها خود حامی بود لـ*ـب زدم.
- آره پشیمونم!
همین جمله کافی بود تا حامی درهم بشکند؛ من خم شدن کمر، به اشک نشستن چشمان مشکی رنگ و لرزش دستانش را به وضوح دیدم.
من پروا محرابی، برای آن که فرزندی به دنیا نیاورم جوری همسرم را شکستم که عشق نُه ساله‌ام به او کاملاً منهدم شد و از بین رفت.
از روی مبل بلند شدم و همانطور که به سمت اتاق مشترکمان می‌رفتم سخن گفتم:
- فردا برای سقط کردنش یک نفر رو پیدا می‌کنم.
صدایی از حامی نشنیدم، شاید توقع جوش و خروش بیشتری داشتم. اینکه مرا مواخذه کند و دلیل بخواهد نه اینکه خودش ببرد و خودش بدوزد، دوست داشتم مانند چند سال پیش برای عشقمان بحنگند؛ او که می‌دانست من در این چند سال چقدر سختی کشیدم پس چرا؟ چرا تلاش نمی‌کرد برای بهبود رابـ*ـطه‌ای که از بعدِ آن مهمانی نحس، باعث فاصله‌ میانمان شده بود اقدامی کند!؟
فقط این را می‌دانم که نباید اینگونه می‌شد، نباید در این برهه از زندگی‌ام باردار می‌شدم.
دلشوره امانم را بریده بود، می‌دانستم از علائم بارداری حالت تهوع و دل‌پیچه است؛ پس به سرعت دست بر دهانم گذاشته و به سمت دستشویی دویدم.
صدای نگران حامی که محکم به در می‌کوبید و جویای حالم بود نیز تاثیری بر روی حال خرابم نداشت. از صبح هیچ نخورده بودم و این حالت تهوع یکدفعه ای تنها باعث ضعف بیشترم شد سر آخر نفهمیدم که چه شد و در بی‌خبری فرو رفتم.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرارمضانی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7773
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-15
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
11
پسندها
54
امتیازها
43
محل سکونت
آرزوهای محال

  • #5
«هفت سال قبل»
با استرس به حامی که در حال حرف زدن با برادرش بود خیره شدم.
از شدت استرس، دندان روی هم ساییدم و با لبه‌ی شال مشکی رنگم ور رفتم. در دلم کارخانه‌ی رخت شویی به راه افتاده بود. هوا سرد بود و سوز سرما گواه برف یا باران می‌داد؛ اما می‌دانستم لرز من از بابت سرما نبود.
مدت کوتاهی می‌شد که مدرک تخصصی طبخ غذاهای ایتالیایی را از بهترین آکادمی مختص به همین زمینه گرفته و منتظر مکانی برای کار بودم. هر چه می‌گشتم ناامید‌تر می‌شدم چون یا سابقه کار می‌خواستند یا درخواست‌های غیر معقول داشتند.
بالاخره حامی تلفن را قطع نمود و به سمت من برگشت، چهره‌اش بشاش و سر حال نبود و همین باعث شد من نیز غمگین شوم.
- قبول نکرد نه؟
آنقدر لحن مظلوم و جان سوزی داشتم که برای لحظه‌ای دلم برای خودم سوخت؛ اما با تغییر چهره‌ی حامی حس حال من نیز عوض شد؛ چون با خوشحالی در حالی که لبخند پر رنگی می‌زد گفت:
- مگه میشه قبول نکنه!؟
سپس در حالی که قدمی به سمتم برمی‌داشت گفت:
- اینقدر مظلوم شدی نشد بیشتر اذیتت کنم.
همین جمله از جانب حامی کافی بود تا جیغی از سر خوشحالی بکشم و با شوق در آ*غو*ش بهترین مرد زندگی‌ام بپرم. دستانم را محکم دور گردنش حلقه کردم و با ذوق فراوان گفتم:
- وای مرسی حامی! ازت ممنونم.
حامی در حالی که دستانش را دور کمرم حلقه کرده و فشار دستانش را بیشتر می‌کرد گفت:
- برای تو هر کاری کنم کمه.
سپس پهلو‌هایم را گرفت و اندکی مرا از خودش فاصله داد و در حالی که به چشمان مشکی رنگم خیره شده بود گفت:
- فقط هامان گفت حتما فردا ساعت پنج بری اونجا تا ازت یک تست بگیره.
سری تکان دادم و لبخند عمیقی به روی حامی پاشیدم که صدای معترض عاشق پیشه‌اش گوشم را پر کرد:
- اینجوری می‌خندی آدم دیوونه میشه که!
با اینکه نزدیک به دو سال از دوستی میانمان می‌گذشت اما هنوز هم نسبت به نجواهای عاشقانه‌اش خجالت زده و شرمگین می‌شدم. با گونه‌های سرخ شده از شرم و حیا معترض به شانه‌اش ضربه‌ای زدم و گفتم:
- اینجوری نگو خجالت می‌کشم.
حامی شال‌گردن کرم رنگم را درست کرد و گفت:
- خجالت می‌کشی خوشگل‌ترم میشی.
خواستم دوباره لـ*ـب به اعتراض باز کنم که از لبه‌ی شال‌گردنم گرفت و اندکی به سمت خودش کشید که باعث شد آرام و نرم لـ*ـب‌هایمان بهم برخورد کند‌. سپس برای آنکه او را نزنم شانه‌ای بالا انداخت و پا به فرار گذاشت.
با تک خنده، دیوانه‌ای نثارش کردم که مطمئناً آن را نشنید.
هوا رو به تاریکی بود و آنقدر سوز داشت که پرنده در پارک پر نمی‌زد؛ به سمت ماشین حرکت کردیم و هر دو درون آن نشستیم.
حامی بخاری ماشین را روشن نمود و سپس در حالی که شروع به حرکت می‌کرد گفت:
- پروا من فردا راهی سفرم.
اتفاق عجیب و نادری نبود، حامی ورزشکار رشته‌ی بسکتبال بود و هر چند وقت یک بار برای مسابقات، راهی شهرهای دیگر می‌شد. اوایل رابـ*ـطه‌یمان رفتن‌هایش برایم سخت و اذیت کننده بود؛ اما با گذشت زمان برای هر دو نفرمان عادی شد.
با شنیدن لحنش که اندکی مضطرب به نظر می‌رسید از افکارم به بیرون پرت شدم.
- فردا سرمربی تیم ملی هم قراره مسابقه‌ی ما رو برای انتخاب بازیکن تیم ملی نگاه کنه. خدا کنه که قبول شم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرارمضانی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7773
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-15
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
11
پسندها
54
امتیازها
43
محل سکونت
آرزوهای محال

  • #6
آن دست حامی که بر روی دنده بود را گرفتم و سعی کردم دل آشوبه‌اش را از بین ببرم، کاری که او چند دقیقه‌ی قبل با من کرد؛ به او امید دادم و قبول شدنش را حتمی تلقی کردم.
بعد از مدتی با حرف‌هایم آرام شد و این از نگاه مشکی رنگش کاملاً مشخص بود.
حامی برای ثانیه‌ای نگاه از جاده گرفت و گفت:
- الحق که سنجاقک خوش یمنی برام.
با تعجب در حالی که ابروهای پهن و مشکی رنگم به بالا جهیده بود پرسیدم:
- سنجاقک؟
حامی سری تکان داد و در حالی که ماشین را دقیقاً جلوی خانه‌یمان پارک می‌کرد گفت:
- کنجکاوی نکن که بعداً دلیل این حرفم رو برات میگم.
سری تکان دادم و با لبخند باشه‌ای گفتم و در ادامه پرسیدم:
- فردا ساعت چند پرواز داری؟
حامی ساعت دستش را نگاه انداخت و گفت:
- الان ساعت هشت شبه. ساعت چهار صبح پرواز دارم.
سری تکان دادم، گونه‌اش را آرام بوسیدم و خواستم از ماشین خارج شوم که صدایش را شنیدم.
- پروا خیلی دوست دارم.
لحنش صادقانه و عاری از هرگونه بُلف بود همین باعث تبسم کمرنگی از جانب من شد؛ در جوابش من نیز صادقانه ابراز علاقه کردم و از ماشین خارج شدم.
خوبیِ من و حامی این بود که همسایه‌ی دیوار به دیوار بودیم و هر از چندگاهی که من به هیچ عنوان بهانه‌ای برای خروج از خانه نداشتم از طریق پشت بام رفع دلتنگی می‌کردیم.
وارد خانه شدم؛ مادرم بر روی مبل نشسته و در حال تماشای فیلم مورد علاقه‌اش بود.
سلامی کردم که متقابلاً جوابم را دریافت کردم، وارد اتاقم شدم و بعد از در آوردن لباس‌هایم، به سمت آشپزخانه حرکت کردم.
با ندیدن هیچ قابلمه‌ای بر روی گاز، شصتم خبردار شد که امشب نیز از شام درست و حسابی خبری نیست.
- مامان شام خوردی؟
صدای بلند مادرم برای آنکه بفهمم چه می‌گوید به گوشم رسید:
- من اصلاً میلم به غذا نمیره برای خودت و بابات یک چیزی درست کن. اونم نیم ساعت دیگه می‌رسه.
چند روزی بود که مادرم غذا نمی‌خورد، به دلیل ضعیف بودن عصب معده اگر غذایی نیز می‌خورد حالت تهوع می‌گرفت و در این چند روز این اتفاق بیشتر هم شده بود.
تن ماهی را در قابلمه‌ای انداختم و بعد از آن در حالی که با دو استکان چای از آشپزخانه خارج می‌شدم خطاب به مادرم گفتم:
- می‌خوای برات یک وقت دکتر بگیرم؟ فکر می‌کنم جدیدا خیلی حالت خوب نیست.
مادرم دستی به موهای تازه مش شده‌اش کشید و گفت:
- اتفاقاً برای پس فردا از دکترم وقت گرفتم داروهایم تموم شده باید دوباره برایم بنویسه.
سری تکان دادم و خواستم قضیه‌ی فردا را به مادرم بگویم که با صدای درب خانه ترجیحاً سکوت کردم.
با خوشرویی از پدرم استقبال کرده و بعد از ریختن چایِ دیگر هر سه کنار هم وقت گذراندیم. برای شام پلو تن درست کردم، می‌دانستم که حامی عاشق این غذا است؛ پس اندکی کنار گذاشتم تا آخر شب برایش ببرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرارمضانی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7773
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-15
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
11
پسندها
54
امتیازها
43
محل سکونت
آرزوهای محال

  • #7
ساعت نزدیک به یازده شب بود که پدرم خستگی را بهانه و با مادرم به اتاق مشترک خودشان رفتند. تلفن همراه‌ام را برداشته و تا خواستم شماره‌ی حامی را بگیرم با دیدن نامش که قلب قرمز رنگی کنار اسمش گذاشته بودم لبخند کمرنگی زدم.
به سرعت آیکون سبز رنگ را به سمت راست کشیدم و جواب دادم.
- جانم؟
صدای حامی به گوشم رسید.
- بی‌بلا؛ اضافه گویی رو می‌ذارم کنار و میرم سر اصل مطلب.
با لبخند گفتم:
- بفرمایید منتظرم.
حامی با لحن دل تنگش سخن گفت:
- دلم برات تنگ شده یک سر میای تا پشت بوم؟
با تک خنده باشه‌ای گفتم و بعد از قطع تلفن، ظرف غذایی که کنار گذاشته بودم را به همراه قاشق و چنگال برداشتم و بعد از ورود به حیاط به سمت راه پله که به پشت بام ختم می‌شد حرکت کردم.
چراغ قوه را از زیر کولر آبی برداشته و تا روشن کردم، حامی از دیوار نسبتاً کوتاه پشت بام به راحتی به داخل پرید.
تا خواست حرفی بزند با دیدن ظرف غذا چشمانش برقی زد و گفت:
- پلو تن درست کردی؟
با لبخند سری تکان دادم که گفت:
- دستت درد نکنه خیلی وقت بود هوس پلو تن مختص به تو رو کرده بودم.
به سرعت روی زمین نشست و بشقاب را برداشته و مشغول خوردن شد. با تک خنده و بهت گفتم:
- دلت برای من تنگ شده بود یا غذا؟
با این حرفم، حامی با دهانی که از غذا پر شده بود لبخند کجی زد. نتوانستم لبخندم را از بین ببرم وقتی که اینگونه به من خیره شده بود.
غذایش را که خورد در حالی که ظرفش را کنار می‌گذاشت گفت:
- با اینکه یک ساعت پیش شام خوردم اما با دیدن این غذا نتونستم خودم رو کنترل کنم.
سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و نامش را صدا زدم که جز جانم گفتن جواب دیگری تحویلم نداد.
- برای فردا که می‌خوام برم پیش داداشت، نگفتی که من دوست دختر...
حامی میان کلامم پرید و گفت:
- نه همونجور که خودت خواستی هیچی نگفتم، فقط گفتم دورا دور می‌شناسمت.
دستش را قفل دستانم کردم و همان‌طور که از سرما پاهایم را در شکمم جمع می‌کردم سرم را از روی شانه‌اش برداشتم که با اعتراض مواجه شدم.
- چرا سرت رو برمی‌داری!؟ سریع برگرد به حالت اول.
با مردمک چشمی که از تعجب گشاد شده بود سخن گفتم:
- حامی سردمه.
حامی با اخم کمرنگی که باعث گره خوردن ابروهای مشکی و کم پشتش شده بود گفت:
- وقتی مردت اینجاست از سرما حرف نزن، بیا بغلم.
با این حرفش در آغوشش فرو رفتم و سرم را جایی میان سینه‌اش قایم کردم. یک دستش را بروی سرم و دست دیگرش را روی کمرم گذاشت و همان‌طور که نرم آنان را تکان می‌داد گفت:
- اگه به عنوان بازیکن تیم ملی انتخاب بشم؛ بهت قول میدم یکم که جا بیفتم و تو هم کارت اوکی بشه رابطمون رو علنی می‌کنم و خانواده‌ها رو در جریان می‌ذارم.
خواستم از بغلش جدا بشم و سوال بپرسم که با فشار دستانش مانع از انجام کارم شد و گفت:
- فعلاً تو همین حالت بمون، نیاز دارم آروم بشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرارمضانی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7773
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-15
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
11
پسندها
54
امتیازها
43
محل سکونت
آرزوهای محال

  • #8
شاید نزدیک به ده دقیقه در آغوشش ماندم؛ چشمانم را روی هم گذاشته و به ریتم ضربان قلبش گوش سپرده بودم.
این آرامشی که نزدیک به دو سال بر زندگی من چمبره زده بود را دوست داشتم؛ اگر در رستوران برادر حامی هم استخدام می‌شدم که نور علا نور بود.
- فکر کنم بهتره بریم بخوابیم.
با این سخن از جانب من، حامی مرا از آغوشش جدا کرد اما زیاد فاصله نگرفت و گفت:
- باشه.
انگار که چیزی یادش آمده باشد پشت بند حرفش گفت:
- فردا قبل اینکه برسی پیش هامان و بعد اینکه از پیشش اومدی حتما بهم خبر بده.
سری تکان دادم و گفتم:
- باشه تو فعلاً رو مسابقه فردا تمرکز کن.
سرم را اندکی کج کردم و با شیطنت ادامه دادم:
- مسابقه رو نگاه می‌کنم وای به حالت چشمت به دخترای دیگه باشه.
حامی با تک خنده نوچی کرد و گفت:
- اونجا مگس مونث پر نمی‌زنه خانم! چه برسه به زن، باز اگه خارج بودم یک چیزی.
می‌دانستم یکی از آرزوهایش این است تا قبل از بازنشستگی در ورزش، در لیگ آمریکا بازی کند و صمیم قلب برایش همین آرزو را داشتم.
شانه‌ای بالا انداختم و همان‌طور که بشقاب را برمی‌داشتم سخن گفتم:
- خلاصه که مراقب خودت باش.
حامی با خنده سری تکان داد و او نیز از جایش بلند شد؛ قبل از حرکتم، پیشانی‌ام را بوسید و بعد از شب بخیر از لبه‌ی دیوار گرفت و ناپدید شد.
آرام از پله‌ها پایین رفتم و بعد از ورود به آشپزخانه و شستن ظرف وارد اتاقم شدم و آنقدر خسته بودم که به سرعت خوابم برد.

***
با استرس به اسم رستوران خیره شده بودم، پیامی برای حامی مبنی بر رسیدنم فرستادم.
بر روی درب چوبی و تمام قدی که منبت کاری شده بود برگه‌ای مظنون بر اینکه در حال تعمیرات هستند دیده می‌شد.
چند گام برداشتم و تا خواستم در بزنم، درب با شتاب باز شد و همین باعث شد از ترس قدمی به عقب بردارم.
هامان را چندین بار از دور دیده بودم و کم و بیش آن را می‌شناختم اما چهره‌ی روبرویم هیچ شباهتی به هامان نداشت.
پسرک برنزه و مو فرفری که با لچک سفید و طرحداری از ریختن موها بر روی صورتش جلوگیری کرده بود وقتی سکوت مرا دید با لهجه نسبتاً جنوبی سخن گفت:
- خانم تا هفته آینده رستوران بسته است.
خواست حرکت کند که به سرعت قدمی به جلو نهادم و سخن گفتم:
- نه من برای تست اومدم.
تا این جمله از دهانم خارج شد، تای ابرویش بالا جهید و گفت:
- آهان! بفرمایید داخل فقط مراقب باشید که رنگی و کثیف نشید؛ آشپزخونه انتهای رستورانه.
دوباره خواست حرکت کند که با سوال پرسیدنم از این کار منعش کردم.
- آقای غفارمنش هم هستن؟
مرد مو فرفری روبرویم سری تکان داد و گفت:
- بله برید تو آشپزخونه!
تشکری کردم و وارد شدم، به محض ورود بوی رنگ و تینر مویرگ‌های بینی‌ام را اذیت کرد. عده‌ای کارگر در حال گچ مالی و رنگ کاری بودند؛ سعی کردم از نگاه خیره‌یشان خودم را پنهان کنم که اندکی موفق شدم.
سرعت قدم‌هایم را بیشتر کردم تا زمانی که به درب ورودی آشپزخانه رسیدم، به رسم ادب دو تقه به در زدم و بخاطر سروصدایی که آن جا بود بدون اجازه وارد شدم و بالاخره هامان را دیدم.
با اخم غلیظی که بر روی پیشانی‌اش افتاده بود در حال سخن گفتن با تلفن همراه‌اش بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرارمضانی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7773
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-15
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
11
پسندها
54
امتیازها
43
محل سکونت
آرزوهای محال

  • #9
با دیدن من گره‌ی کور پیشانی‌اش باز شد و در کمتر از ده ثانیه تلفن را قطع نمود؛ پیشی گرفتم و به سرعت سلام کردم که جوابم را مودبانه و در خور یک غفارمنش اصیل دریافت نمودم. از خانواده‌ی حامی همینقدر که مادرش بازنشسته‌ی آموزش پرورش و پدرش نیز جزو اساتید و هیئت مدیره دانشگاه بودند بیشتر از این انتظار نمی‌رفت که فرزندانشان نیز همین گونه باشند.
احوال پرسی کوتاه و مختصری میانمان شکل گرفت و سر آخر هامان از من خواست پیش‌بندی را برای جلوگیری از کثیف شدن لباس‌هایم ببندم و سپس ادامه داد:
- من سوالاتم رو حین کار کردن شما می‌پرسم. فقط می‌دونید که ما اینجا طبخ غذاهای ایتالیایی رو داریم.
سری تکان دادم و همان‌طور که بند پیش‌بند مشکی رنگ را به درون گردنم می‌انداختم و بیخیال بند پشتی می‌شدم سخن گفتم:
- بله! منم مدرکم در همین خصوص هست، با خودم آوردم نشونتون بدم؟
هامان سری تکان داد و به سمت وسط آشپزخانه که گازها روبروی هم چیده شده بود حرکت کرد و گفت:
- فعلاً به عنوان تست گرفتن ازتون برام پاستا آلفردو درست کنید.
سری تکان دادم و گاز را روشن نمودم، با صدای هامان برای لحظه‌ای سرم را به سمتش چرخاندم.
- مواد غذایی یخچالی تو سردخونه و باقی مواد خشک تو کابینت‌های روبروتونه!
تشکری کردم و مشغول شدم، هامان سمت چپم بر روی تک صندلی آنجا نشست و گفت:
- خودتون رو معرفی کنید!
همان‌طور که از پشت سرم قابلمه را آب می‌کردم گفتم:
- پروا محرابی هستم بیست و دو ساله! کاردانی گرافیک دارم و دو سالی هست که به طور جدی سمت آشپزی و غذاهای فرنگی رفتم.
هامان سوال بعدی‌اش را بدون ذره‌ای مکث پرسید:
- تا حالا جایی کار کردید؟
در حالی که سعی داشتم خرد کردن قارچ‌ها و نحوه‌ی گرفتن چاقو را به رخ بکشم سخن گفتم:
- متاسفانه جایی که مرتبط به غذاهای فرنگی باشه کار نکردم اما حدود دو ماه تو یک رستوران غذاهای سنتی کار کردم.
هامان خوبه‌ای زمزمه کرد و سوالات تخصصی در مورد غذا‌ها پرسید، چندین غذای اصیل ایتالیایی و انواع دسرهایشان را در آن یک ساعتی که غذا می‌پختم از من سوال کرد و من با اعتماد به نفسی که نمی‌دانم از کجا در آن لحظه سرچشمه گرفته بود همه را پاسخ دادم.
سر آخر پاستای آماده شده را در ظرف مخصوص به خودش ریخته و با اندکی زیتون حلقه شده و سس تزیین کردم و مقابل هامان گذاشتم.
هامان از جایش بلند شد و بعد از برداشتن چنگال، مقداری از پاستایی که درست کرده بودم را خورد.
از آن نگاه خنثی و چشمان یشمی هیچ چیز قابل شناسایی نبود، بر خلاف حامی که شخصیت شوخ و بذله گویی داشت هامان اینگونه نبود جدیت و تکبر از سر و صورتش می‌بارید با این حال از ادبش هیچ نکاسته بود.
سری تکان داد و گفت:
- خب خانم محرابی! تا هفته‌ی آینده باهاتون تماس می‌گیرم.
با این حرفش آن بادی که به غبغب انداخته بودم خوابید؛ همان لحظه درب آشپزخانه باز شد و من دوباره پسرک جنوبی را دیدم. هامان با دیدن همکارش سخن گفت:
- بردیا جان لطفاً خانم رو تا بیرون راهنمایی کن.
پسری که حال نامش را فهمیده بودم سری تکان داد، درب را باز نمود و کنار ایستاد، پیش‌بند را در آوردم و کنار گاز گذاشتم و ناامیدانه خداحافظی کرده و راه خروج را در پیش گرفتم.
 

زهرارمضانی

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7773
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-15
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
11
پسندها
54
امتیازها
43
محل سکونت
آرزوهای محال

  • #10
قلبم مانند گنجشکی محکم می‌کوبید، تلفن همراهم را برداشتم و طبق خواسته‌ی حامی به او پیامی مبنی بر تمام شدن کارم فرستادم.
هنوز یک دقیقه از ارسال پیامکم نگذشته بود که تلفن در دستم ویبره رفت.
با دیدن نام حامی جواب دادم، سعی کردم صدایم بشاش و خوشحال به نظر برسد؛ چون می‌دانستم کمتر از دو ساعت دیگر مسابقه‌اش شروع می‌شد و ناراحتی من از بابت نوع و حرف هامان تنها باعث غصه خوردن حامی می‌شد.
- سلام عزیزم!
در پس آن همه هیاهو و گفتگوی زیاد، صدای نسبتاً بلند حامی به گوشم می‌رسید:
- سلام پروا؟ چی شد؟ همه چی خوب پیش رفت؟
لبخند غمگینم حاکی همه چیز بود، با صدایی که سعی داشتم بلند کنم تا به گوش حامی برسد گفتم:
- خیلی خوب بود! فعلاً داداشت داره تغییر دکوراسیون میده از هفته آینده شروع به کار می‌کنم.
صدای خنده‌ و خوشحالی حامی حالم را دگرگون کرد، سر و صدا را بهانه کرده و بعد از آرزوی موفقیت برای حامی تلفن را قطع کردم. تاکسی اینترنتی گرفتم و بعد از رسیدن به خانه خستگی را بهانه کردم و مادرم که در حال پاک کردن سبزی بود را تنها گذاشته و یک ساعتی را در اتاق سپری کردم.
برای از بین بردن کلافگی‌ام چندین بار پشت سرم هم در موهای قهوه‌ای رنگم دست کشیدم و با شانه به جانشان افتادم؛ هنوز هم نگاه خنثی و عاری از احساس هامان مقابل دیدگانم بود. اینکه نتوانستم بفهمم از پاستایی که درست کرده‌ام لذت برده یا نه مرا عذاب می‌داد.
نزدیک به ساعت هشت شب بود که برای دیدن مسابقه حامی از اتاق بیرون آمدم، شکلات داغی برای خود درست کرده و روبروی تلویزیون نشستم، اصلاً رشته‌ی بسکتبال را دوست نداشتم؛ اما به لطف حامی جوری این ورزش را دنبال می‌کردم که اصلاً در باور خودم نمی‌گنجید.
مادرم نیز کنارم نشست، از رابطه‌ی من و حامی خبر داشت و به شدت او را دوست داشت و با مادر حامی بخاطر همسایه‌ی دیوار به دیوار بودنمان ارتباط مختصری داشت.
با صدای مادرم به خود آمدم:
- بازی حامیه؟
سری تکان دادم و همان‌طور که ماگ شکلات داغ را به لبانم نزدیک می‌کردم گفتم:
- آره، سرمربی تیم ملی هم داره بازی رو از نزدیک نگاه می‌کنه.
بازی شروع شد با دقت در حال تماشای بازی بودم جوری که حتی متوجه ورود پدرم نیز نشدم. حامی مانند همیشه در بازی درخشید و باعث برد تیمش شد. برای لحظه‌ای به حالش غبطه خوردم، حداقل او در رشته‌ی مورد علاقه و تیم مورد علاقه‌اش بازی می‌کرد.
با خوشحالی پیام تبریک و شب بخیر برایش فرستادم؛ می‌دانستم بعد از رفتن به رختکن به من زنگ می‌زند، ترجیح دادم به خواب بروم و فردا صبح که حالم بهتر بود با او تماس بگیرم.
تلفن را روی سایلنت گذاشتم و بعد از خوردن شام در کنار خانواده و شستن ظرف‌ها وارد اتاقم شدم و به خواب رفتم.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین