. . .

در دست اقدام رمان جهان من| ملیکا ملازاده

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تخیلی
  4. ماجراجویی
  5. معمایی
  6. دلهره‌‌آور(هیجانی)
  7. جنایی
  8. علمی_تخیلی
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان جهان من
نویسنده ملیکا ملازاده
چند قسمت با کمک ته یان
ژانر: تخیلی، سیاسی
ناظر: @لبخند زمستان
خلاصه: حتما خیلی وقت ها شده که از خدا بخوای مسئولین رسیدگی بیشتری به کشور کنند یا به هر شکلی اوضاع بهتر بشه. رمان جهان من زندگی دختری که بجای دعا کردن از جا برخاست تا برای این هدف تلاش کنه. لیا داوودی!
1700666892548_n2uy.jpeg

مقدمه:
آدم‌ها فکر می کنند
اگر یک بار دیگر متولد شوند،
جور دیگری زندگی می کنند،
شاد و خوشبخت و کم اشتباه خواهند بود.
فکر می کنند می توانند همه چیز را از نو بسازند،
محکم و بی نقص!
اما حقیقت ندارد..
اگر ما جسارت طور دیگری زندگی کردن را داشتیم،
اگر قدرت تغییر کردن را داشتیم،
اگر آدمِ ساختن بودیم،
از همین جای زندگیمان به بعد را
مى ساختيم ...
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #31
پارت بیست و نه

**لیا**
زانوهام رو توی بغلم گرفته بودم و گریه می‌کردم. صدایی از پشت سرم اومد:
_ لیا!
برگشتم. مامان بود. کنارم نشست و سرم رو توی آغوشش گرفت.
_ چقدر پژمرده شدی دخترم!
_ یک سال و نیم دارم مبارزه می کنم. این جنگ برای دختر کوچولوت خیلی سخته.
_ نگاه کن چند نفر کنارتن. تو تنها نیستی. همه امیدها به توی. می‌تونی گریه کنی اما نباید شکست بخوری.
به آغوشم فشردمش.
_ مامان من می ترسم.
_ برای ترسیدن دیره. ببین همه امیدشون به توی. حالا که شروع کردی تا آخرش برو.
چند ضربه به در خورد. از مامان جدا شدم. ویسنا داخل اومد و با دیدن صورت اشکی من تعجب کرد.
_ چیزی شده؟
اشک‌هام رو پاک کردم.
_ نه، جانم چیکار داشتی؟
_ این پسر وهب کارت داره.
دلم ریخت. سعی کردم حالم توی صورتم معلوم نباشه. رفتم صورتم رو تمیز کردم و لباس پوشیدم و بیرون رفتم. قلبم تند تند میزد. سر به زیر ایستاده بود و توی فکر بود. یک پیراهن بنفش با شلوار آبی پوشیده بود. آب دهنم رو قورت دادم.
_ سلام!
سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد. برق چشم‌هاش قلبم رو به لرزه در آورد.
_ علیک سلام!
با خجالت نگاهش کردم که لبخند زد. در
سکوت به سمت باغ رفتیم و قدم می‌زدیم.
- باز هم که اینها پشت سرمونند.
- وای نَگین! دیشب بهش حمله شده بود همهی افراد دارن دنبال باعث و بانیش می‌گردن، محافظت‌ها دو برابر شده.
دستی توی موهاش کشید.
- بد نشده باشه.
- نه اتفاقاً خوب جاهایی جاسوسی کرده.
- هان؟
با لذت گفتم:
- خوب چیزهایی شنیده.
- دروغ شنیده؟
خندیدم.
_ نه بابا.
به یک نیمکت رسیدیم.
- بشینیم؟
اشاره کرد بشین. نشستم، اون هم اونور نیمکت نشست. نگاهش کردم و توی دلم گفتم: من عاشقتم، عاشق رنگ چشمهات، تن صدات، رنگ موهات.
-لیا! خانم داوودی! لیا خانم! لیا!
با صدای ناآشنا از جا پریدیم. یک لشکر با سرپرستی نامزد گلشاه روبه رومون سبز شدن. با دیدن من به این سمت دویدن.
- شما خوبین؟
گیج به رنگ پریده و قیافه وحشت‌زده‌شون نگاه کردم.
- چیشده؟
یکی از بچه‌های پاکستانی مقیم ایران که امام جماعت بود نگران گفت:
- سیزده نفر وارد دانشگاه و داشتن به این سمت می‌اومدن و هرکی سر راهشون می‌دیدن رو بیهوش می‌کردن.
- خدای من! کسی طوریش نشده؟
- نه، خیالتون راحت.
نگاهی به وهب کردم که عصبی لب به دندون می‌گرفت. سریع پرسید:
- اون‌ها چی شدن؟
- گرفتیمشون، خیالتون راحت.
همون موقع نیک‌رو و یک تعداد از اطرافیانش رسیدن. اول حالم رو پرسید و بعد بخاطر حفاظت ضعیف بقیه رو سرزنش کرد و در آخر بعد از گرفتن اخبار گفت:
- باید اسیرها رو آزاد کنیم، چون ممکنه مقابله به مثل کنند.
الیاس که با نیک‌رو اومده بود کلافه گفت:
- بسته هرچقدر جلوشون کوتاه اومدیم، من میگم....
یاس به شونش زد.
- آروم باش.
دستش رو پس زد.
- ولم کن بابا!
نیک‌رو نگاهی به وهب کرد و بعد رو به من گفت:
-بهتره فعلا مکان استراحتتون رو تغییر بدیم.
- فکر خوبیه!
سنگین به وهب نگاه کرد که اون هم همینطور که به چشم‌های نیک‌رو زل زده بود، دم گوش من گفت:
- من میرم.
و ازمون دور شد .عید اومد و در بین جشن بزرگ ایران که حالت سیاسی هم به خودش گرفته بود ، ما درگیر نقشه‌مون بودیم اما وقت اجرای نقشه...
کلافه توی اتاق قدم میزدم.
_ چطور ممکنه؟ چطور لو رفتیم؟
پارسا که تازه از مراسم‌های مادربزرگ فارغ شده بود و حال روحیش در حدی بود که مثل یک جنازه کناری بشینه و بیحال اظهار نظر کنه، گفت:
- حتما لومون دادن.
ویسنا گفت:
- نیروهای نظامی ایران و رهبری مغز سیاست و نظام هستن. خیلی سخت نیست نقشه‌های دون پایه ما رو حدس بزنند.
- هرجور بود گند زدیم، حالا چیکار کنیم؟
وحید گفت:
- حالا دیگه اعلام مبارزه شد، تا چند روز دیگه. ...
پوفی کشید و ادامه نداد .گفتم:
- فعلا باید جاسوس‌ها رو تشخیص بدیم.
خدیجه گفت:
_ دانشگاه کرمان محاصره شده باید ساکت بمونیم؟
یکم فکر گفتم:
- کرمان باید گرفته بشه .هر چی نیرو توی شهرستانها و شهرهای اطراف داریم به سرعت برای از بین بردن محاصره بفرستید.
رو به گلشاه گفتم:
- تو هم برای فرماندهیشون برو.
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #32
پارت سی

یک گروه از مسئولین که قصد داشتن ماجرا رو بدون خون و خونریزی تموم کنند مجلس راه انداختن تا راضی بشن یکجوری باهم کنار بیایم اما قبول نکردم.
_ معلوم نیست تا کی بمونیم.
این رو منیژه گفت. گفتم:
_ خودم باید برم با مجلس صحبت کنم.
_ این اصلا عقلانی نیست.
لیوان آبم رو برداشتم و به سمتم دهنم بردم که یک چیزی نگرانم کرد. لیوان رو از لبم دور کردم و داخلش رو نگاه کردم. این حباب‌های تهش چیه! سریع یک دستمال کاغذی برداشتم. منیژه پرسید:
_ چی شده؟
دستمال رو گذاشتم و آب رو روش ریختم. دستمال به سرعت سوراخ شد و درهم جمع شد. لیوان از دستم افتاد و بلند شدم و عقب رفتم و داد زدم:
_ این ها داشتن من رو می‌کشتن.
سریع اومدن و بررسی کردن.
_ همه آب های اتاقتون خطرناکه حتی سرویس بهداشتی هم از آفتابه استفاده نکنید.
اون ها بیرون رفتن و من پشت پنجره نشستم و به بیرون زل زدم. حاجی فیروزی داشت می خوند. حرف دل بچه‌ها و مردم کشور رو می‌گفت که توی این بیشتر از یک سال خیلی سختی کشیده بودن و حالا بچه های دانشگاه به نمایندگی کل ملت همخونی می‌کردن.
حاجی فیروزم بله
سالی یه روزم بله…
سالی که گذشت سال بد بود…
سالی بدو بد
ز بد و بدتر بود!
ای سال برنگردی!
بری دیگه برنگردی…
ای سال ببین چه کردی
با همه بد تا کردی…
سر چی پدر کشتگی با ما پیدا کردی؟
ای سال ببین چی کاشتی؟
چی یادگار گذاشتی؟
با همه بد بودی
یا دشمنی با ما داشتی؟
ای سال هرچه کردی…
بری دیگه برنگردی!
دلا رو شکسته کردی
همه رو خسته کردی
بری دیگه برنگردی
دکون ها رو تخته کردی
هرچی کار سخته کردی
بری دیگه برنگردی
کی فکر میکرد که امسال اینجوری باشه؟
هیچکی به خدا…
هرچی بلا تو دنیاست
قسمت ما شه!
بازم امید سال تازه داریم ما…
بس که ما پوست کلفتیم
جایزه داریم ما!
بی حرف پیش تو این سال نشیم ما نابود
سال جدید می‌پوشیم زره و کلاه خود
ای سال هرچه کردی…
بری دیگه برنگردی!
دلا رو شکسته کردی
همه رو خسته کردی
بری دیگه برنگردی
دکون ها رو تخته کردی
هرچی کار سخته کردی
بری دیگه برنگردی
نوروز اومده باز هلهله کن و بزن ساز
تو خیابونا بخونیم دور هم آواز…
موسم گل و بهاره نوروزوُ داره میاره…
نحسی سال کهنه رو کنار میذاره
بشکن بشکنه بشکن!
غم رو میشکنم، بشکن…
دل نمیشکنم اصلا
سر نمیشکنم اصلا!
دایره و تار و تنبک
عید همه مبارک!
بشکنه تار و تنبک
عید همه مبارک!
قر ریز و تار و تنیبک
عید همه مبارک!
خدیجه اومد و بهم گفت:
_ برنج و گوشت تموم شده. بهتر یک کاری بکنیم.
_ جبران نمیشه؟
با همون نگرانی گفت:
_ حداقل تا پنج هفته دیگه نه.
_ تا اون موقع غذاهای ساده تری درست کنید.
دوباره پرسید:
_ مطمئنی؟ آخه بچه‌ها خسته هستن و از طرفی بخاطر مدام تظاهرات و کار فرهنگی اجتماعی ضغیف شدن.
_ چیکار کنم خدیجه چیکار کنم!
بلند شدم و ناراحت به اون سمت رفتم. گفت:
_ یکم پول از بچه ها جمع می کنم خودم درستش می کنم.
_ از پولدارها و مسئولین هم کمک بگیرید.
سر تکون داد و رفت. پشت سرش منیژه داخل اومد.
_ آبجی چرا انقدر نگران بود؟
لبخند زوری زدم.
_ هیچی، تو خودت رو ناراحت نکن.
اینبار گلشاه داخل دوید.
_ کسی که آب رو مسموم کرده بود رو پیدا کردم.
سریع آوردش. یکی از دخترها بود. دست هاش رو گرفته بودن. گفتم:
_ تو پدرت توی این راه شهید شده بعد چرا به نا خیانت می کنی؟
درحالی که با غم نگاهم می‌کرد گفت:
_ چون تو پدرم رو که عزیز ترین فرد زندگیم بود و حتی از مادر و بچه هام بیشتر دوستش داشتم رو کشتی. اون مظلوم بود، عادل بود، با کسی مشکلی نداشت، به سیاست کاری نداشت. دنبال این کار کشوندیش. فکر می کنی پدرم چه حسی، داشت وقتی کشته شد؟ واقعا احساس می کنی چه حسی داشت! پنجاه سال با آرامش زندگی کرده بود. یک لقمه نون و پنیر می‌خورد. تو زندگی‌مون رو ویران کردی. کاش هیچ‌وقت پات رو توی تاریخ نمی‌ذاشتی.
_ این درست نیست. پدرت خودش خواست که توی این راه باشه. من کسی رو مجبور نکردم.
احساس کردم حالش مدام داره بدتر میشه. یکدفعه بالا آورد و از دهنش خون بیرون ریخت. همه جا خوردن. تا کسی بتونه کاری کنه روی دشت بچه هایی که گرفته بودنش ولو شد. بعدا فهمیدیم قبل از اینکه گیر بیفته قرص خورده. این فاجعه روی ذهنم خیلی اثر بدی گذاشت.
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #33
پارت سی و یک

به سختی به خواب رفتم. صبح که بیدار شدم دنبال کارها رفتم اما احساس کردم همه یکجورایی عجیبن. از تیام پرسیدم:
_ مامانم رو میگی بیاد؟
آب دهنش رو قورت داد.
_ برای چی؟
_ هر روز صبح یا من میرم پیشش یا اون میاد اما الان نیست.
یکم نگاهم کرد بعد بیرون رفت. حتی خودش هم برنگشت. الیاس رو که دیدم حالش زیاد خوب نبود. بهش گفتم:
_ من امروز پرکارم میشه به مامان بگی بیاد ببینمش؟
اون که می دونست از وقتی مامان اومده اینجا هر روز می‌بینمش سوالی نپرسید و بیرون رفت و بعد از مدت طولانی اومد.
_ گفت خودش میاد.
چیزی نگفتم. مامان کار با گوشی رو بلد نبود و من هم وقت زنگ زدن نداشتم و می‌خواستم همینطور که در حال انجام کار هستم کنارم باشه اما دو سه ساعت گذشت و نیومد. کار من هم کمتر شد و تصمیم گرفتم خودم به دیدنش برم. از ساختمون که بیرون زدم پارسا رو دیدم که داره با چند نفر صحبت می‌کنه. با دیدن من به سمتم دوید.
_ کجا میری؟!
_ سلام!
آب دهنش رو قورت داد و در حالی که معلوم بود اضطراب شدیدی داره گفت:
_ سلام، کجا میری؟
_ میرم پیش مامان.
چشم هاش درشت شد. استرس گرفتم. احساس کردم اتفاقی افتاده.
_ چرا میری؟!
جوابش رو ندادم. اومدم رد بشم که با دستش جلوم رو گرفت. نگاهش کردم گفت:
_ ببیا چندتا کار هست باهم انجام بدیم بعد میگم مامانت بیاد.
دیگه مطمئن شدم اتفاقی برای مامان افتاده اما با خونسردی دستش رو کنار زدم و گفتم:
_ میام بعدا.
رد شدم که صدام زد:
_ لیا!
ایستادم اما برنگشتم. دوباره صداش اومد:
_ مامانت رفته.
روی پاشنه پا به سمتش برگشتم.
_ رفته؟! کجا رفته؟!
_ گفت نمی تونه اینجا بمونه. گفت اینجا بوی خون میده.
به سمتش رفتم و دستش رو گرفتم.
_ بیرون براش خطرناکه!
_ گفت ترجیح میده توی قبر با کرمه باشه تا اینجا با ما.
بعد سرش رو پایین انداخت و من هم روی زانو افتادم.
***
توی جلسه بودیم. که یکدفعه در باز شد و تیام داخل پرید.
- عجیب... چی شده... یعنی چیز کرده!
وحید کلافه گفت:
_ زر بزن دیگه!
اما انگار حالش رو نداشت. یک دفعه وهب رو دیدم که پشت سرش درحالی که حالش بدتر از نامزد گلشاه، تیام، بود داخل پرید. دستش رو به در تکیه داد و رو به تیام گفت:
- بهش گفتی؟
دوست دایی که پشت سرشون بود گفت:
- از حالت صورت اینها بنظر میاد گفته؟ کنار برین ببینم.
هر دوشون رو کنار زد و جلو اومد. صورتش سرخ بود و بی‌فایده سعی میکرد خودش رو خوشحال نشون بده.
- رئیس‌جمهور اعلام کرده با افتخار حاضره کناره‌گیری کنه و جاش رو به شما بده.
فقط سکوت بود و سکوت و سکوت، و در نهایت حرف نیک‌رو.
- این روحانی ساقیش رو عوض کرده؟
با این حرفش الیاس و یاس خندیدن. نگاه بین اون‌ها چرخید که پارسا گفت:
_ حالا چی میشه؟
ویسنا گفت:
- فعلا حمله به محاصره کننده‌ها رو کنسل کنیم.
- شاید نقشه‌شون این باشه؟
وحید گفت:
- روحانی کی با رهبر هم‌قدم شده که الآن دفعه دومش باشه؟
- باز هم با کنسل کردن موافق نیستم. فوقش جاهایی از کرمان مستقر بشن، حداقل برای تهدید.
یکدفعه متوجه شدم جلوی افراد غریبه داریم صحبت می‌کنیم و این یعنی برای احتیاط کالً بحث ضد حمله کنسل هست .اونها که رفتن خدیجه گفت:
- بهتره این رو به عنوان یک پیروزی اعلام کنیم.
- یعنی جشن بگیریم؟
گلشاه بجای خدیجه جواب داد:
_ عالیه! من مسیولیتش رو بر عهده میگیریم.
نامزدش گفت:
- اون مهمونی که تو بخوای بگیری. ...
ادامه نداد و بهجاش به حرف مضخرف خودش خندید. گلشاه چپ- چپ نگاهش کرد و کشیده گفت:
- خفه شو!
نامزدش توی صورتش براق شد.
- با من بودی؟
- آره.
دست نامزدش بالا رفت و سیلی به صورتش زد .همه از جامون پریدیم که گلشاه هم جواب سیلیش رو داد. اون دو تا به جون هم افتادن و امیدی، نامزد یکی از افراد اکیپ پولدارها سعی کرد جداشون کنه .من و نیک‌رو کلافه بالا و پایین می‌پریدیم و الیاس از خنده غش کرده بود. بالخره اون دو تا دیونه رو از هم جدا کردیم و یاس و پارسا
بیرون بردنشون.یاس گفت:
_ واقعاً جلسه تاریخی شد.
-انگار نه انگار جلسه... . اَه! هرچی خبر باشه باید بیرون از اینجا بگیریم، برین دیگه.
تا شب ایران توی امواج بود تا جایی که بلاخره اخباری که می‌خواستیم رو از خدیجه گرفتیم.
- گلشاه و نامزدش آشتی کردن.
نه این خبر نبود، خبر اصلی فرداش رسید، که خود گلشاه گفت:
- دولت داره روی نظام فشار میاره که توی جلسه با هم مشورت کنید.
- معلوم نیست چه نقشه‌ای دارن. احساس می‌کنم بین منگنه قرار گرفتم.
یکی از معلم‌هایی که همراهمون بود گفت:
- بهتره یک فکری برای محاصره دانشگاه کرمان بکنیم، اونها چشم امیدشون به ماست.
یکم فکر کردم، بعد رو به وهب که همون موقع بهمون رسیده بود گفتم:
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #34
پارت سی و دو

_ لطفاً به همه بگین هرکسی روشی برای حل شدن مشکل داشته باشه ترفیع میگیره.
چند ثانیه نگاهم کرد و رفت .بعد از کلی نظر، بهترینش این بود که شهرهای مختلف شورش کنند تا نیروهای نظامی عقب‌نشینی کنند.
صبحش وهب پیشم اومد و بهم لبخند زد. منتظر نگاهش کردم و جوابش رو دادم. سلام داد. تازه متوجه کاسه توی دستش شدم.
- سلام. این چیه؟
روی میز گذاشت. توی کاسه پر از گلبرگ محمدی بود. ناخودآگاه نیم‌خیز شدم.
- خدای من!
لبخند زد.
- به زودی فقط بوی خون اینجا بلند میشه، پس بهتره اول بوی گل رو بشنوید.
نگاهی به گلبرگ‌ها کردم و قطره اشکی از گوشه چشمم پایین اومد و اون هم بی‌حرف ترکم کرد. بلند شدم و پنجره رو باز کردم و درحالی که
اشک میریختم گلبرگها رو توی هوا پراکنده کردم.
***
فرداش شروع شد .شهرستان از سیستان و بلوچستان گرفته شد، توی رامسر عقب‌کشی کردیم و توی یکی از شهرستان خراسان‌رضوی تعدادمون زیاد شد و توی مشهد تعداد کم شد. همون روزها توی اتاق جدیدم که به اندازه یک تخت و یک آدم ایستاده جا داشت خوابیده بودم، که احساس کردم اکسیژنم کم شده. چشم باز کردم که اول نوری رو از پشت سرم دیدم. وقتی برگشتم متوجه شدم در به شکل عجیبی داره توی آتیش میسوزه! به دیوار چسبیدم و دور و بر رو نگاه کردم، یک دفعه ذهنم کار کرد.
درسته این اتاق پنجره نداشت، اما در کوچیکی از گوشه تخت درست کرده بودیم که از اونور جلوش
جوری بسته شده بود تا کسی متوجهش نشه. در حالی که توی دلم خدا رو برای همین حرکت شکر می‌گفتم، در حالی که آتیش داشت جلو می‌اومد تخت رو کنار زدم و بیرون رفتم و سریع اولین دکمه آتشنشانی رو فشار دادم.
فرداش کل کشور متوجه اتفاق افتاده شدن. اعتراض‌ها دیگه دست ما نبود و کشور به آتیش کشیده شد. هنوز باهاشون مقابله جدی نشده بود، اما از استرسش من خواب نداشتم تا اینکه نیکرو اومد و گفت:
- جلسه‌ای با سران نظام توی مجلس برگزار میشه.
بهت‌زده نگاهش می‌کردم. حتی خواب این روز رو نمی‌دیدم، چه برسه. ...
- نریم.
الیاس که برعکس من ذوق‌زده بود، بادش خالی شد.
- نریم؟ برای چی؟
- مطمئنم این یک نقشه‌ست.
نوچی کشید.
- ای بابا تو هم!
یاس که مثل من به فکر رفته بود گفت:
- حق با لیاست.
- من باید یک کاری انجام بدم.
نگاهم کردن که ادامه دادم:
- تنها.
متوجه منظورم شدن و بلند شدن تا بیرون برن. فقط ویسنا قبل از بیرون رفتن گفت:
- خدا رو شکر این خبر باعث شد تظاهرات بخوابه و نیروهای پلیس کرمان هم محاصره رو بشکنند.
نیم ساعت بعد با وهب روی یک نیمکت نشسته بودم.
- وهب خان، شما بهنظر گریه کردین.
هل شده دستی روی چشمهاش کشید.
- نه لیا خانم، گریه برای چی؟ نمیدونم، شاید حساسیته.
- آهان.
هر دو باهم به سلف سرویس رفتیم و توی صف ناهار ایستادیم .در همون حال گفت:
- تبریک میگم، به آرزوت... آرزمون رسیدین.
ترسیدم کلمه‌ای صحبت کنم و رازمون رو لو بدم، پس فقط گفتم:
- بله.
**وهب**
بعد از کلی درگیری به خونه برگشتم. نرسیده دیدم یک زن داخل آشپزخونه هست. جا خوردم .
- شما کی هستید؟
با خنده نگاهم کرد.
- سلام آقا وهب.
پدر زنم اومد.
- اِ، اومدی وهب جان؟
باهم روبوسی کردیم، بعد معرفی کرد:
- همسرم ویدا.
با اخم به دختر نگاه کردم .بلوز عنابی و دامن استخونی .
- چه بی‌خبر پدر جان، ما رو مطلع نکردید.
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #35
پارت سی و سه

جوری که انگار تردید داشت بگه یا نه گفت:
_ والا من به علی گفتم، تا لحظه آخر هم تظاهر میکرد به تو گفته اما توی محضر دیدم نیومدی فهمیدم بهم رکب زده.
اول جا خوردم. بعد بدون حرفی به سمت اتاق علی رفتم و پدر زنم دنبالم دوید.
- دعوا نکنید ها.
در زدم که صدای نازنین اومد:
- بفرمایید داخل.
می‌دونستم اون هم مثل این دوستش اهل حجاب نیست، پس داخل رفتم. علی با دیدن من نگاه هولی به نازنین انداخت، اما اون با خیال راحت پا روی پا انداخت و به من نگاه کرد.
- خوش اومدید وهب خان!
- می‌خوام با علی صحبت کنم.
بلند شد و دست به سینه به سمتم اومد.
- نیازی نیست، جوابتون رو میدم. من نذاشتم علی بهتون اطلاع بده چون نمی‌خواستم بخاطر دشمنی شخصیتون به من، این پیرمرد آسیب ببینه.
چپ چپی نگاهش کردم. میدونست من حاضر نبودم زن جلفی مثل اون و دوست‌هاش دوباره وارد این خونه بشن. زمان خودش هم خوبی خانوادش رو زیاد شنیده بودم که خواستگاری رفتیم و فهمیدیم به بن‌بست خوردیم، اما خود علی خوشش اومده و من هم مخالفت نکردم.
***دانای رمان***
ویدا رو به سمتم خودش کشید. در یک لحظه دستش رو زیر پاش انداخت و مثل بچه از زمین بلندش کرد.
- شوهر بهت نساخته که باز اینجا پلاسی؟
کراوات نیک‌رو رو گرفت و به سمت خودش کشوند.
- اینطور با من حرف نزن عزیزم!
آروم زیر گوشش گفت:
- کجا برم امنتر از آغوش تو؟!
الیاس به هلیا که پشت میز نشسته بود و با غذاش بازی میکرد زل زد و گفت:
- تو...
هلیا نگاهش کرد.
- تو رودروایسی اینجایی؟
هر دو مدتی بهم زل زدن. زیر نور چراغ‌های رستوران، نی نی چشم‌های الیاس از ترس می‌لرزید. منتظر جواب بود.
- قلبم مال توئه، کافی نیست؟
در یک لحظه صورت هردو بهم نزدیک شد. یاس به حمیده، مسئول کتاب خونه نگاه می‌کرد. تنها دلخوشیش این بود که روزی یک ساعت به کتابخونه دانشگاه بیاد و حمیده رو دید بزنه. حمیده دکترا بود و یاس نسبت به اون خیلی جوون‌تر و حتی در نگاهش بچه بود، تا حدی که یاس مجبور میشد لاو ترکوندن حمیده با دوست پسرش رو ببینه.
**لیا**
کار به جایی رسیده بود که یک روز در هفته نودلیت می‌دادیم و برای اینکه برق کمتری مصرف بشه شب ها از یکجایی به بعد مناطق کم تردد شمع می‌ذاشت.
اولین روزنامه‌مون با این عنوان پخش شد .
*روزنامه ایران*
و اولین مطلبش این بود.
هِنارَس:
**می‌شنوم زنها آزاد نیستند، به آنها ظلم شده، حتی یک ورزشگاه رفتن هم ازشان دریغ می‌کنند. حجاب را بر آنها اجبار کردند تا مرد ها تحریک نشوند. به او زور گفتند، کار کردن در خانه را بر او تحمیل کردند.
اما، چقدر یک زن را شناختی؟
چقدر به یک زن بها دادی؟
که اینگونه قضاوت میکنی؟
گوشی را خاموش کن، تخمه را بیاور، دستش را بگیر و با هم فوتبال تماشا کنید.
بنظرت خلوت کنار تو را به شلوغی ورزشگاه ترجیح می‌دهد؟
اعتمادش را جلب کن، از او تعریف کن .برای او یک شال بگیر و
همراه گل تقدیمش کن،به او بگو: زیباییهایمان فقط برای هم، ببین دلش میآید آن را بر سر
چوب بزند؟
یک زن آزادی میخواد، اما نه از جنس بیبند و باری، آزادی از جنس مردانگی!
از جنس محکمی که هیچوقت نلغزد، چیزی که مدعیان آزادی و حمایت از حقوق زن، آن را هرگز درک نکرد*
اما از بعدی مجبور شد اخبار سیل ناخوندهای که تمام مملکت رو خانمان‌سوز کرده بود، مسؤلین شهری یا کشوری که معلوم نبود کجا هستن، مرگ و میر و خرابی‌ها، شیرازی که دفعه آب موند و افراد رو برد، مسافرهایی که راه خروج نداشتن. خالصه تا اردیبهشت کارها رو عقب انداخت و در حالی که همه ملت درگیر کمک رسوندن به سیل‌زده‌ها
بودیم، دشمن کرم می‌ریخت، اما واقعاً فرصت دعوا نبود و وقتی از دولت آب چندانی گرم نشد مردم بیشتر چشم انتظار ما موندن.
بالاخره در بیست اردیبهشت سال نود و هشت روزش رسید .در حالی که همه با هیجانی ناآشنا آماده رفتن بودیم نیک‌رو نگاهی به دختر تازه وارد پشت سرم انداخت.
_ اون کیه لیا خانم؟
نگاهی به دختر انداختم. هم قد و قوارهی خودم، چادری با صورتی که یک خال بزرگ روش قرار داشت که بخاطرش مجبور بود همیشه نقاب یا عینک بزنه، پوست جوگندمی و چشم‌های مشکی.
- اسمش زینب هست. مورخ جدیدم، چند وقت مورد آزمایش قرار گرفت .
الیاس رو بهش گفت:
- سلام زینب خانم.
زینب سر تکون داد. آروم گفتم:
- توانایی صحبت کردن نداره.
یاس متعجب پرسید:
- کر و لال هست؟
- نه، فقط لال.
ویسنا پرسید:
_ یعنی چی؟
- توی بچگی یک اتفاق ترسناک براش میفته، اونجا تکلمش رو از دست میده. چون توی انگلیس بزرگ میشه فارسی نوشتن بلد نیست، اما فارسی رو می‌فهمه.
وحید گفت:
- ما رو مسخره کردی؟ اگه فارسی بلد نیست چطور میخواد اسناد رو بخونه؟
- خب خدیجه براش میخونه.
خدیجه که توی حال و هوای خودش بود گفت:
- چی؟! چرا من؟
همه خندیدیم. چهل درصد از افراد داخل دانشگاه می‌خواستن ما رو همراهی کنند، هیچ رقمه هم کنار نمی‌اومدن. همش نگران بودم اونجا بلایی سرمون بیارن. گلشاه برای جلوگیری از این اتفاق پیشنهاد داده بود پنجاه نفر سالن از سران دولت و پنجاه نفر از ما باشند و جز اون، بچه‌های ما بیرون سالن مراقب باشند. در صورت بدون اسلحه اومدن افراد ما نیروی انتظامی فقط در صورت نیاز اجازه استفاده از باتون رو داشت.
برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. به مردمی که همراهمون اومده بودن. این ها برای من اومده بودن؟ یا برای چیزی که فکر می کنند من هستم؟ شاید هم اصلا من رو نمی بینند و فقط امید یا خشم خودشون رو می بینند. روم رو گرفتم و نفس عمیقی کشیدم و به خودم عزت نفس دادم. میگن: اگه خودت اولین طرفدار خودت نیستی
انتظار نداشته باش کسی دیگه هم طرفدارت باشه
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #36
پارت سی و چهار

نفس عمیقی کشیدم. از بین جمعیت نظامی که بازرسیمون می‌کردن گذشتیم و وارد صحن مجلس شدیم. انقدر جمعیت بود که نمیشد شمرد. افراد دولت و مجلس، شورا خبرگان و شورا تشخیص مصلحت نظام و تعداد زیادی خبرنگار. بزور خودشون رو جا کرده بودن و یک چهارم صندلی‌ها هم برای بچه‌های ما خالی بود. بالای مجلس پشت یک شیشه ضد گلوله، رهبری با رئیس‌جمهوری نشسته بودن. یک صندلی خالی هم برای من بود. رهبر با اون قبای خردلی و عبای مشکی و رئیس جمهور با قبای آبی تیره و عبای مشکی.
با دیدن رنگ قباش حال بدی گرفتم. اوایل که رای آورده بود همین قبا رو می‌پوشید و ما ذوق می‌کردیم که چه رییس‌جمهور خوش پوشی دارم. نگاهی به تیپ خودم کردم. یک مانتو کوتاه و مجلسی مشکی با شال سفید و شلوار سوارکاری مشکی پوشیده بودم و چادر هم انداخته بودم. احساس بدی اونجا داشتم. احساس بچه بودن. احساس چیزی نبودن. به عقب برگشتم و به زینب نگاه کردم. اخم کوچیکی از این حرکتم کرد، اما پلکهاش رو به نشونه تأیید بههم فشرد.
بسم الله گفتم و با قدم‌های آروم و استوار جلو رفتم. در مقابل نگاه‌های با اعتماد به نفس و نوع ایستادن و لباس پوشیدن اونها، ما بنظر خیلی ساده می‌اومدیم. دو خانم جلوی در وابسته به صفحه شیشه‌ای بودن که من رو خوب گشتن، و دو مرد هم نامزد گلشاه و وهب رو گشتن و وارد شدیم. با وارد شدن ما کم- کم همه نشستن. همهمه و صدای چیک چیک عکس گرفتن خبرنگارها بیشتر از اون چیزی که فکر می‌کردم روی اعصابم بود. من درون گرا بودم، خیلی درون گرا.
من و تیام پشت شیشه ضد گلوله رفتیم. به احتراممون بلند شدن. وهب هم به عنوان محافظ برای من اومده بود. اون‌ها هم یک محافظ برای رهبر داشتن. نگاهی به زینب کردم. شخصی که به من معرفی شده بود تا هر سوالی که می‌خوام رو ازش بپرسم. می‌گفت هم با سواده هم با اطلاعات. می‌گفت تنها کسی که راز من رو می‌دونه. قرآن خونده میشد و بعد از هر سطر، من یک نفس عمیق می‌کشیدم. کم کم آروم شدم .چند دقیقه بعد چنان درگیر بحث داغ بودیم که وقت برای استرس داشتن پیدا نمی‌کردم.
_ نهایت کاری که من می‌تونم براتون بکنم اینه که رئیس جمهور فعلی استعفا بده و انتخابات زودتر از موعد برگذار بشه. اون هم بخاطر احترام به نظر ملت و دولت.
- خواسته ما اینه که در صورت شرکت من به عنوان کاندید شورای نگهبان، رد صالحیتم نکنید.
با خونسردی گفتن:
_ این کار غیر قانونی هست، شما تحصیلات مورد نیاز رو ندارید.
_ همین حالا در صحبتتون به احترام به انتخاب ملت اشاره کردید.
من دوتا سوال از شما میپرسم، در صورتی که بتونید به هردوشون
جواب مثبت بدین، با هر خواستهای که داشته باشید موافقت میکنم.
-در خدمتم.
یکم به جلو خم شدن.
- شما نماینده کدوم قشر از مردم هستید؟
جا خوردم!
- بله؟!
- سوالم واضح بود. شما از زبون کدوم قشر صحبت می‌کنید و مایل به برآورده کردن چه خواسته‌هایی از مردم هستید؟ سخنرانی‌های زیادی از شما پخش شده، اما برای فردی مثل من هنوز موضع شما مشخص نشده. بنظر من سیاست شما نگه داشتن و جمع کردن همه دور خودتون با شعار "باشه هر چی تو بگی"؛ اما آیا در صورت رسیدن به حکومت هم با این شعار می‌تونید دوم بیارید؟ اون روزی که ملت از شما توقع‌هاشون رو بخوان در مقابل همه از این شعار پیروی می‌کنید؟ آیا تمام خواسته‌های مردم و ملت از شما رسیدن به محیط زیست یا حقوق برابر در جامع‌هست؟ در بحث قوانین، سیاست داخلی و خارجی شما چه موضعی خواهید داشت و این موضع چهقدر مورد قبول طرفدارهاتون یا مسئولینتون خواهد بود؟ شما به همه چشم می‌گید، یا یک ناامیدی بزرگ برای بیشتر افراد حام تون دارید یا به سخنانی از امام علی:
به خدا سوگند آن ها همچنان به ستم پردازند تا آنجا که حرامى باقى نگذارند و همه را حلال شمرند و تمام پیمان‌هاى الهى را بشکنند! حتى خانه و خیم‌هاى باقى نماند، مگر آن که ستمشان در آنجا راه یابد و فساد و سوء تدبیر آنها مردم را از خانه‌هاى خویش فرارى دهد تا آنجا که مردم دو دسته شوند و هر دو دسته بگریند گروهى براى دینشان، و گروهى براى دنیایشان.
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و منِ حاضر جواب، مبهوت بهشون نگاه می‌کردم .
-سوال دومم رو بپرسم؟
نگاهم رو روی جمعیت گردوندم. بیشترین افراد خوشحال بنظر
خبرنگارها بودن. خواستم دهن باز کنم و حرف منطقی بزنم، اما چیزی به
فکرم نمیرسید. زینب رو دیدم که لب به دندون گرفت و بعد روش رو برگردوند. از اونور خواننده همراهمون از تحقیر و خجالت سرخ شد.
- بپرسم؟
مگه میتونستم نه بگم؟
- بفرمائید.
- نگاه طرفدارهاتون به شما چیه؟
اینبار نخواستم تحقیر بشم.
- من توی قلب طرفدارهام جا دارم، درست مثل شما.
جوری بی‌صدا خندیدن که از سوال پیش هم تحقیرآمیزتر بود.
- شما اینجور فکر می‌کنید؟
خودم رو نباختم.
- بله.
- سوالم رو به شکل دیگه‌ای میپرسم. اگه من از مردمم از خودگذشتگی یا حتی جونشون رو بخوام، میدن. توی هر تظاهراتی دخترهای کشور من
سر جانماز برای عذاب نکشیدن قلبم گریه میکنند و پسرهام تحمل نمی‌کنند و با وجود مخالفت من خون جلوی چشمشون رو می گیره و با معترضین درگیر میشند، که البته من کارشون رو تأیید نمی‌کنم. وقتی جایی انتخاب من باشه پشت من میایستن و جایی مخالفت من باشه، پا روی خواسته دلشون میذارن. شاید ده جا، هزار جا باهم مشکل داشته باشند، اما پای من که وسط باشه همه پشت هم در میان. جایی اگه معنی
کارم رو نفهمند سعی به درک کردنش میکنند و جایی حتی اگه مخالف باشند. حالا سؤال من از شما اینه، اگه به فرض شما الان با خواسته من موافقت کردید و با کنار رفتن رئیس‌جمهور کنار اومدین، آیا اون‌هایی که بیرون ایستادن هم قبول میکنند؟ آیا در این صورت شما هستید که به دست افراد خودتون کشته می‌شین یا من؟
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #37
حلالارت سی و پنج

_ خب شما حدود شصت ساله برای مردم خودتون شناخته شده هستید.
نافذ نگاهم کرد.
- پس لیا داوودی که حدود چهار ساله شاخ گوگل و اینستا چطور میخواد جام رو بگیره؟
- کسی قرار نیست جای کسی رو بگیره.
با لحن آرومی گفتن:
_ خانم داوودی، اینقدر قوی نیست که حتی بتونی جای ...
یکدفعه سکوت کردن و متعجب به دور و بر نگاه کردن .با این کارشون ما هم به دور و بر نگاه کردیم و رو به نیک‌رو داد کشیدم:
- اینجا چه خبره؟
اون که انگار بیشتر از من نگران بود. در حالی که زبونش مثل زینب گرفته بود با اشاره دست سعی داشت افرادمون که هول بودن رو راهنمایی کنه. از همون موقعی که رئیس‌جمهور اجازه خواست تا از دیوار بیرون بره و به حرف‌های یکی از مقامات گوش بده باید شک می‌کردیم. معلوم نبود چطور بیشتر مسئولین با محافظ‌هاشون از محل خارج شده بودن که هیچ گروهی متوجه‌شون نشده بود. فقط چند تا از مسئولین مورد اعتماد رهبری با افراد دون پایه‌ار مونده بودن.
***وهب***
احساس کردم فشارم داره میفته. خودم رو به حضرت آقا رسوندم و با خودم عهد کردم تا آخرین قطره خونم ازشون مراقبت کنم. خونسرد روی صندلی نشسته بودن. قصد اون ها این بود که اینجا لیا رو بکشن و بعد معترضین خشمگین شورش کنند و رهبر هم کشته بشه و بعد همه چیز گردن افراد لیا بیفته و با این دلیل سرکوبشون کنند. صدای فریاد و گزارش‌های خبرنگارها، بلندترین صدای جمعیت بود. حضرت آقا با دست به من اشاره کرد که سرت رو پایین بیار. اطاعت کردم. دم گوشم گفت:
-من رهبر واقعی نیستم! از توی این بیسیم حرف‌هاشون رو می‌شنوم و تکرار می‌کنم. اون زن از نقشه خبر داره، اما راجع‌به بیسیم و تو هیچی
نمی‌دونه. این رو بگیر و باهاشون در تماس باش.
بیسیم کوچیک داخل گوشش رو کف دستم گذاشت. سریع توی جیبم جاسازی کردم و یک قدم عقب رفتم. جمعیت همون خواسته اون‌ها رو انجام دادن و بعد از کتک زدن و نگه داشتن مسئولین مونده به شکل یک مجرم، با اعتراض از لیا خواستن رهبر رو بیرون بیاره. مرد بلند شد و در مقابل جمعیت ریش مصنوعیش رو کند و عمامه‌اش رو برداشت که موهای حنایی رنگش دیده شد. همه بهت‌زده خشک شدن. لیا گفت:
_ همه چیز سرجاش و رهبر هث توی بیت هستن پس بهتر بجای هر تصمیم دشمن شاد کنی اول جلوی خروج فراری ها رو از کشور بگیرین.
مردم از خدا خواسته به سمت فرودگاه ها و... . میرفتن و نیروهای نظامی
هم بعد از اینکه از وجود رهبر در بیت رهبری مطمئن شدن به دستور ایشون به دنبال مسئولین رفتن. یکجوری بود، انگار میگفتن هرکی بگیره مال اونه. مسئولین که اینجاش رو فکر نمی کردن راه فراری نداشتن و هر کدوم از سوراخ سمبهای در می‌رفتن. افراد نیروی انتظامی سعی میکردن دستگیر شده‌ها رو از معترضین بگیرن، اما اونها مخالفت میکردن و لیا که سوار به پشت وانتی توی شهر همراهیشون میکرد با استدلال اینکه وقتی به قدرت برسیم زندانیها متعلق به خودمون میشن، گروهی از اونها رو راضی کرد که زندانی‌ها رو به
پلیس تحویل بدن و گروهی هم اونهایی که دستگیر کرده بود رو بعد از فهمیدن تصمیم لیا هرجایی بودن، اینقدر میزدن که همونجا جون
بدن! از جمله جناب روحانی که در مقابل چشم‌های براق نیروی انتظامی زیر ضرب و شتم قرار میگرفت و حتی گاهی صدای تشویق نیروی انتظامی به معترضین قدرت میداد.
حالا یکم از ما بشنوین.
من به کناری رفتم و بیسیم رو به گوشم زده و تماس رو برقرار کردم.
-الو.
-کی پشت خطه؟
صدای رهبر نبود، اما احساس کردم باید فرد مورد اعتمادشون باشه.
-یاسر.
یاسر رمز عملیاتیم بود. طرف پشت خط با هیجان گفت:
-اگه چیزی غیر از اون چیزی که خبرنگارها گرفتن پیش اومده گزارش بده.
از لطف خبرنگارها خندم گرفت.
-نه، کامله.
-بسیار خوب، منتظر دستور باش.
بنرها و تصاویر لیا کوچولو همه جا چسبیده میشد و خودش هم بغل مامانش روی وانت، کنار لیا ایستاده بودن. تصمیم گرفتم خودم رو به جایی دور از جمعیت برسونم تا راز بیسیم رو به کار بگیرم، اما وسط یک درگیری افتادم و در حالی که فقط داشتم تلاش میکردم جمعیت به هم آسیب نرسونند چاقویی از روی بازوم تا جایی که تونست کشیده شد. فکر کردم رگم باید قطع شده باشه و دستم رو گرفتم، اما خون ازم میرفت .آمبولانس اومد و چند نفر رو سوار کرد، به من هم گفت صندلی جلو بشینم.
در حالی که سرم گیج میرفت نشستم و یک نفر دیگه هم کنارم نشوند و یکی از افراد خودشون هم بیخیال سوار شدن. آخرین چیزی که دیدم بیمارستان بود. قبل از اینکه بهوش بودم گرمی دست دخترانه‌ای رو احساس کردم. تکونی خوردم و چشم باز کردم. زینب بالای سرم بود که با دیدن من سریع دستش رو کشید. نگاه کردم. داشت باند روی دستم رو ناز میکرد.
_ من نامحرم... بودنت رو... متوجه شدم... فکر نکنم این ...کار حلال.. باشه!
خجالت کشید و با اشاره دست پرسید "خوبی؟"
-فقط بیحالم. دستم بخیه خورد؟
سرش رو بالا انداخت و با همون اشاره گفت "میرم کارهای ترخیصت رو انجام بدم".
سر تکون دادم یعنی آره.
تا شب تقریباً مملکت حال عادی گرفت. البته چه عادی، اینکه هیچی از سران دولت و ملت نمونده بود و به طور خالصه، نصف معترضین وقتی
به دانشگاهها بر میگشتن نیروهای نظامی زودتر از اونها وارد دانشگاه شده بود و مجبور به متفرق شدن بودن و نود درصد اداره‌ها دست معترضین بود. تمامی نیروهای مرزی آماده باش در مرز بودن و حزب الله با هر چی دستشون اومده بود مکان های مختلف شهر سنگر درست کرده بودن و با حالتی مثل اول انقالب مستقر شده بودن و تنها
تفاوت عمدش این بود که در هر سنگر علاوه بر پسرها، چند دختر هم دیده میشد که یا با اسلحه هایی که داشتن برای پسرها فخر می‌فروختن،
یا در صورت نداشتن اسلحه با انواع چاقو آماده باش بودن.
 
آخرین ویرایش:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #38
پارت سی و شیش

لیا برای جلوگیری از درگیری از افرادش خواسته بود محافظت از امنیت شهر رو به بسیجی‌ها بسپارن و به مکان‌هایی برای استراحت برن، اما آماده باشند که این آمادگی بدرد خورد و چند ساعت بعد
وقتی افراد مختلف در مکان‌های مختلف از این بی‌ثباتی استفاده کردن و به دزدی و غارت خونه‌ها، یا مغازه‌هایی که از ترس در مغازه‌شون رو بسته بودن و به خونه‌هاشون پناه می‌بردن حمله می‌کردن مجبور به مداخله شدن، و تا صبح حزب‌الله‌ها از مراکز شهر و روستاها و معترضین از محله‌ها مراقب می‌کردن و بارها در قسمت های مختلف باهم دعواشون شده بود و در این صورت نیرو انتظامی که از شدت خستگی و بی‌خوابی این مدت زیر چشم‌هاشون گود افتاده بود مداخله می‌کردن. فرمانده نیروی انتظامی یک روز پیش لیا اومد.
_ تعداد زیادی از سرهنگ‌های ما به خارج کشور رفتن و سربازها هم فراری شدن. رهبری شما برای افراد خودتون ضعیفه. شما اینور یک چیزی میگین اما اون‌ها کار خودشون رو انجام میدن. برای من آروم کردن شرایط و مراقبت از مردم و اموالشون به اندازه کافی سخت هست این درگیری‌ها دیگه از کار می‌ندازمون پس بهتره خودتون فکری برای بچه‌هاتون بکنید اگه نه مجبور به سرکوب مسلحانه درگیری‌ها هستیم.
حدوداً ده روز به این شکل گذشت و هنوز معلوم نبود چه خبر قراره باشه. صبح‌ها موافق‌ها راهپیمایی راه می‌انداختن و شب‌ها معترضین اعتراضات می‌کردن. نیروی انتظامی و سپاه، محتاطانه بجای رویه خشن از راه محبت وارد شده بودن و بعد از امن سازی جای افراد مهم شهر که
فرار نکرده یا به دست یکی از دو گروه نیفتاده برای امنیت شهرها اقدام می‌کردن. حزب الله اگه مسئولی رو می‌گرفت که بهش شک خیانت و دزدی بود به پادگان ها تحویل می‌داد و معترضین هم توی زندان‌های در دست زندانی‌شون می‌کرد. لیا دستور گرفتن این زندان ها رو داده بود.
_ در صورت توافق نکردن سر قدرت ممکن به مبادره این زندانی‌ها احتیاجی بشه پس بهتره جایی نگهشون داریم که قلب تجمع و مناطق در دست ما باشه.
بعضی از علما شهر هم مورد هجوم و حمله معترضین قرار گرفته بودن که سپاه مسئول محافظت ازشون شد. با اینکه بنظر می‌اومد لیا پیروز شده اما هنوز هیچ نقش رسمی نگرفته بود و این طرفدارهاش رو نگران می‌کرد. من کمتر با سپاه در ارتباط بودم تا شناخته نشم و بیشتر صحبتم هم با اون بیسیم بود، که گاهی لیاقت شنیدن صدای حضرت آقا رو هم پیدا می‌کردم. یکی از نگرانی‌های آقا سلامتی خانواده مسئولین خاطب بودن. خیلی از خانواده‌ها زودتر از مردان خانواده از کشور بیرون رفته بودن، اما خیلی از خانواده‌ها مونده بودن و حمله معترضین به اموالشون و حتی به کتک خوردن بچه‌هاشون ختم شده بود، و تا جایی که تونسته بودن خودشون رو به سپاه رسونده و گروهی هم پناهندهی لیا شدن.
توی این مدت من هیچ‌کاری نتونسته بودم انجام بدم و احساس بدرد بخوری می‌کردم. تقریبا از نوجوونی که این مطلب رو خونده بودم:
)بچهها بیایید یه کاری کنید، که امام زمان
برنامههایِ خودش رو رویِ ما پیاده کنه.
ما اون مأموریت خاص آقا رو انجام بدیم!
این یه رابطهی خصوصی با امام زمان میخواد!
این یه نصفِ شب گریه کردنهایِ خاص میخواد!
"حاج حسین یکتا"
تمام تلاشم رو کرده بودم همیشه در حال کاری باشم که این احساس به سراغم نیاد و تا حدی هم موفق بودم اما بعد از سال‌ها توی سخت‌ترین شرایط این حس بهم روی آورده بود. دیگه حتی کشتن لیا هم صلاح نبود، نه به صلاح کشور نه به صلاح قلبم.
بلاخره بعد از سه روز رهبر فرمان دادن که به زودی شرایط انتخابات مجلس اعلام میشه و این خبرِ امیدبخش برای مردم چاره ای جز صبر نذاشت. از فردای این خبر کاسب‌ها جرأت کردن چند ساعتی در روز با وجود مشکلاتی از جمله دعواهای توی مغازشون، یا خشونت یک گروه که تو طرفدار گروه دیگه‌ای یا اعتراض برای گران‌فروشی و... . باز کنند. پیش لیا اومدن.
_ ما این یک سال و نیم از شما حمایت کردیم حقمون این رفتار نیست.
لیا... دیگه به من محل نمی‌داد و من هم فرصتی برای فکر کردن به اون نداشتم، اما یک روز اون دختر زینب به سمتم اومد و با ایما و اشاره سعی
داشت چیزی بگه.
_ چیزی شده؟
به چند جای لباسم اشاره کرد. نگاه کردم، پاره شده بود.
- آره، داغون شده.
با اشاراتی که هر دومون رو به سختی انداخت گفت، بهتره به بازار بریم تا لباس بخریم. خندیدم.
- نیازی نیست.
پاش رو به زمین کوبید که خنده‌ام بیشتر شد.
- باشه، خودم میرم.
با اشاره دست گفت "یک روز وقت داری". دیگه داشتم راحت می‌خندیدم.
- باشه، باشه.
اون روز توی بارون به بازار رفتم و برای خودم پیراهن آبی رنگی گرفتم. وقتی زینب رو از دور دیدم با سر، کارم رو تایید کرد. یک روز نیک‌رو خبری رو داد که به لیا برسونم. متوجه نشدم چرا از من خواست این کار رو بکنم، اما توی چشم‌هاش برق خاصی بود.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
221

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین